شماره 373: تصمیم‌گیری آگاهانه در مقابل افکار خودکار

پادکست دکتر مکری
بهمن 1403
قسمت سوم

شماره 373: تصمیم‌گیری آگاهانه در مقابل افکار خودکار

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 373: تصمیم‌گیری آگاهانه در مقابل افکار خودکار
Loading
/

متن پادکست

خیلی متشکرم دوستان عزیز، خیلی ممنون، عرض سلام دارم خدمت تمام علاقمندان عزیزی که زحمت کشیدند تشریف آوردند در این سالن حضور دارند و سپاسگزارم از در واقع حضور دلگرم کننده‌تون. امیدوارم امروز بتونیم یه جلسه دیگر را در خدمتتون باشیم و در جلسه هم مشکلی از نظر تصویر، پخش، سرما گرما و مسائل دیگه در سالن پیش نیاد. همزمان عرض کردم که فایل رو به صورت شبکه های اجتماعی هم تقدیم علاقمندان می‌کنیم چون در این ترافیک سنگین و هوای آلوده رفت و آمد هم خیلی پدیده خوبی نیست و نباید خیلی هم بهش دامن بزنیم. ولی در هر حال از حضورتون در اینجا خیلی سپاسگزارم، امیدوارم بعد از عرایض بنده فرصتی هم باشه چند دقیقه‌ای با هم پرسش و پاسخی را هم دنبال بکنیم. خب بحثی رو که امروز می‌خوایم پی بگیریم یه جوری متصل هست و دنبال کننده بخش بحث‌های دو جلسه قبله؛ تصمیم گیری آگاهانه در برابر افکار خودکار. اگر شما می‌خواهید به رشد فردی، موفقیت فردی، آرامش روان، سلامت روان بیندیشید یکی از حوزه‌های مهم اینه، ما معمولاً خیلی از کارها رو اتوماتیک انجام می‌دیم، خیلی از کارها رو اصطلاحاً بدون اینکه روش تأمل کنیم فکر کنیم همینجور سریع انجام می‌دیم و بعد از یه مدت متوجه می‌شیم بیشتر کارهایی رو که داریم انجام می‌دیم اتوماتیک و خودکار شده. البته حواسمون باشه افکار خودکار یا اتوماتیک لزوماً چیز بدی نیستند، یعنی نباید فکر کنی که همه چی باید غیر خودکار باشه، چون اصلاً قسمت زیادی از زندگی ما اینه، از صبح بیدار می‌شیم، تحلیل ما، دیدن اطراف، گفتگوهایی که می‌کنیم، پاسخ‌هایی که می‌دیم، یه بخش زیادیش خودکار اتفاق میفته، اصلاً شما خیلی فکر نمی‌کنید؛ ولی یه جاهایی هست، یه درصد کمی هست که باید ترمز بزنید. خب من چند تا اصطلاح را می‌خوام توی این ۱ ساعت با شما مرتب تکرار کنم و خواهشم اینه این‌ها رو تو ذهنتون نگه دارید. این هم راستش رو بخواین یه جوری یاد گرفتم از این منتالیست‌ها، این‌هایی که شعبده‌های ذهنی پیاده می‌کنند؛ می‌گن چند تا فکر یا اصطلاح یا ایده رو تو ذهن طرف بکاری، بعد از یه مدت راحت‌تر می‌تونی با فرد وارد یک ارتباط گفتگو و علمی حالا هرجوری باشه هست. پس ما چند تا اصطلاح می‌خوام برای شما بکارم که بعداً این‌ها رو زیاد باهاش کار داریم. خب به روال همیشگی می‌خوایم بحثمون رو اینجوری دنبال کنیم که افکار خودکار چه جوری‌اند، چرا یه جاهایی باید روش ترمز بگذاریم و اون ترمزی که می‌‌ذاریم چه جوری باعث میشه ما پیشرفت کنیم؟ ایده ای که من تو ذهنم هست برای تدریس برای سخنرانی اینه که همیشه متکی بر شواهد و آزمایش باشیم و لزوماً هم من جواب آزمایش رو به شما تحمیل نکنم، بذارم خود شما یه جور روش فکر کنید. بعداً که رفتید بیرون، این رو منتالیست‌ها یاد دادند، این شعبده بازها که این‌ها می‌گن بعضی وقتها با ورق‌ها یک کارهایی می‌کنند، توی ذهن شما یک چیزی رو می‌کارند و بعداً که به شما ارجاع می‌دن، حتی اون هیپتنوتزیرای صحنه یک جورایی شما متوجه می‌شین که حرف این اومد توی ذهنم یا چه نمی‌دونم چه جوری تحت تأثیر این قرار گرفتم. بیابید با یک آزمایشی شروع کنیم که بهش می‌گن دانکرز کندل پرابلمز که می‌خوایم بحث افکار اتوماتیک رو دنبال کنیم. دانکلز کندر پرامبلم فکر کنم حدود هفتاد و پنج سالشه، یعنی هفتاد و پنج سال پیش این رو مطرح کرد و خیلی از شما شاید این رو دیده باشید و داستانش به این صورته که کال دانکر که یک آلمانی بود که به آمریکا مهاجرت کرده بود این معما رو برای خیلی‌ها مطرح کرد. معما داستانش اینه، اینایی که رو میزه شما می‌بینید و قراره که این شمع رو به دیوار متصل کنید، چه کار می‌کنید. و این یک کلاسیکه، 75 سال گذشته تقربیباً همه این رو می‌دونند و بعد راجع به اینکه کی‌ها به نتیجه می‌رسند و کجا مشکل پیدا می‌شه، راجع به اینهاست. کسی معمای دانکل رو شنیده و راه حلش رو می‌دونه؟ ولی اکثریت نشنیدند. کارل دانکر می‌گه افراد میان این پونس رو می‌چسبونه، شمع رو می‌چسبونه به دیوار، ته چسب رو حرارت می‌ده و این جوری می‌زنه به دیوار و می‌بینه همش می‌چکه و چه کثافت‌کاری می‌شه. در صورتی که جواب منطقی و بهترین جواب اینه. منتها چرا اکثریت نمی‌تونند این راه حل رو پیدا کنند؟ دلیلش اینه که وقتی شما اون تصویر سمت چپ رو می‌بینید، اون جعبه رو اتوماتیک جعبه می‌بینید نه بعنوان سکو. چون کارل دانکر این امتحان رو یک جور دیگه کرده بود، این دفعه پونس‌ها رو بیرون جعبه ریخته بود و اکثریت تونستند. یعنی اون جا بود که اون رو جعبه ندیده بودند، این رو به عنوان سکو دیده بودند. یعنی در حالتی که اون پونس‌ها رو بیرون ریخته باشی، متوجه می‌شه که این جعبه خالیه، در صورتی که اینجا توی ذهنش اتوماتیک می‌گه اون که جعبه است و با اون کاری ندارم، در صورتی که حل معما در اون بود. چند سال بعد، 1962، اومدند کارل دانکر کلامی رو انجام دادند، به آزمایش‌های Glucksberg & Weisberg معروفه. اگر دقت کنید اون اومد این رو به صورت مطلب به افراد ارائه داد. باز هم اونها رو گذاشت کنارش، a رو شما می‌بینید، هنوز راه حل رو ندیدند. بعد نوشته بود ‘available materials described in a different and unaccustomed linguistic structure, such as’ box and tacks’, rather than ‘box of tacks’. یک جا گفته شما تعدادی جعبه و پونز دارید، یک جا گفته شما جعبۀ پونز دارید. همین یک چیز ساده. نگاه کن، and و of. به یک عده گفته بود شما یک جعبۀ پونز دارید، به یک عده گفته بود که شما یک جعبه و پونز دارید. همین یک قیچی کردن «و» باعث شده بود یک عده موفق بشن حلش کنند. دیدی، این نشون می‌ده ایراد کجاست. ایراد اینجاست که وقتی شما می‌گید جعبه پونز، اتوماتیک شما می‌رید توی قالب اینکه این جعبه صرفاً برای حمله و برای کار دیگه نیست. حالا برای چی دارم این رو می‌گم؟ می‌خوام از این شما استفاده کنید، توی زندگی ما خیلی از این اشتباهات می‌کنیم. افکار اتوماتیک نمی‌گذاره تصویر درست رو ببینیم، تصویر اتوماتیک ما رو گیر می‌ندازه، افکار اتوماتیک ما رو توی چاله می‌ندازه و هر چی حل می‌کنیم، حالا می‌خواد مسئله ریاضی باشه، مسئله علمی باشه یا مسئله خانوادگی باشه. باز این تقصیر مادرمه، این تقصیر پدرمه، این همش میاد کار ما رو خراب می‌کنه. یک لحظه ترمز کن، شاید یک جور دیگه هم بتونی ببینی. پس دیدید با یک بازی ساده کلامی and و of تونست میزان موفقیت رو کلی تغییر بده. این تا اینجای کار، 1962 داریم. باز بیایم یک یافته دیگر رو ببینیم. این دفعه مقاله دیگه، “Immunity to functional fixedness in young children” این سال 2000 هست، این دفعه اومدند شبیه همین کار را برای بچه های کوچولوی ۵ ساله، ۶ ساله، ۷ ساله انجام دادند؛ منتها دیگه سوال پونز نبود، گفتند Bobo the bear، حالا ظاهراً این توی اون موپت‌هاست Bobo، می‌خواد بره خونه آقا شیره قدش نمی‌رسه و این وسایل هست. یه عده وسایل رو توی جعبه ریختند، مثل همون آزمایش دانکر، برای یه عده جعبه رو جدا گذاشتند. وسایل چی بود؟ یه سکه بود، یه نخ بود، یه آهنربا بود که این بچه فکر کنه؛ در صورتی که جوابش اینه جعبه رو خالی می‌کنی، این رو می‌گذاری، بوبو رو می‌گذاری روی جعبه قدش می‌رسه می‌تونه بره اون ور دیوار خونه آقا شیره. عین همون، منتها برای بچه گنج ساله، شش ساله و هفت ساله. منتها یک چیز جالبی که این مقاله داد اینه، اسلاید بعد نشون می‌ده. ببینید اون بالا نوشتیم پری یوتیلیزیشن، بعد اونجا نوشتیم نُو پری یوتیلیزیشن. پری یوتیلیزیشن یعنی اون جعبه استفاده شده بود و به عنوان جعبه استفاده شده بود. پس توی ذهن بچه اتوماتیک رفته بود این جعبه برای نگه داشتن اینهاست. ولی وقتی شما اینها رو توی جعبه نریخته باشی، دیگه این فکر رو نداره، پیش ذهنش این نیست که این فقط برای نگه داشتن نیست. چیزی که هست می‌بینید نکته قشنگش چیه؟ پنج ساله، شش ساله، هفت ساله. اون حالتی که نُو پری یوتلیزیشن، یعنی جعبه رو جدا گذاشتند، اون خرت و پرتها رو هم جدا گذاشتند و بچه سریع بهش الهام شده که این جعبه هم جزء چیزهاییه که می‌تونم استفاده کنم.بچه پنج ساله، بچه شش ساله، بچه هفت ساله؛ اون یکی توی 60 ثانیه، اون یکی توی 50 ثانیه و اون یکی توی 30 ثانیه تونسته اون راه حل رو پیدا کنه و خیلی خوب بود. ولی وقتی که به صورت یوتیلیزیشن، یعنی توی جعبه ریخته بودند، ببینید چقدر زمان پیدا شد. دو دقیقه طول کشید که به عقل بچه رسید که این جعبه رو می‌گذارم زیر پای بوبو که بوبو بره بالا و بعد بره اون طرف. نشون می‌ده توی بچه‌ها هم این هست. ولی چیز قشنگش چیه؟ پنج ساله‌ها فرقی نداشتند، اون شش ساله و هفت ساله است که گیر می‌کنه. یعنی چی؟ یعنی ذهن بچه پنج ساله هنوز توی قالب اتوماتیک نرفته. یعنی وقتی شما یک جعبه رو پر از خرت و پرت نشون می‌دی، با اون حالتی که جعبه و خرت و پرت رو جدا نشون بدی باز یک جوره. یعنی چی؟ یعنی توی پنج سالگی هنوز اون کانال‌های اتوماتیک خودکار که گفتیم سرعت رو بالا می‌بره ولی یک جاهایی شما رو گیر می‌ندازه شکل نگرفته. برای همینه می‌گن کودکان خلاقند. برای همینه می‌گن ذهن خلاق کودک رو با آموزش‌های کلاسیک خرابش نکنید و بگذارید که ذهن خلاقش بمونه. یعنی یک بچه پنج ساله فرقی نمی‌کنه، خرت و پرت‌ها رو شما توی جعبه بذاری یا نذاری باز توی ذهنش میاد که این جعبه رو هم جدا می‌تونم استفاده کنم. ولی مثل اینکه ذهن بعد از شش هفت سالگی می‌ره توی قالب‌های سنتی و کلیشه خلق می‌شه. البته ما می‌دونیم کلیشه به درد می‌خوره، سرعت شما رو می‌بره بالا. کلیشه باعث ایجاد تعصب می‌شه، باعث ایجاد سوگیری و خطاهای شناختی می‌شه، ولی سرعت‌تون رو بالا می‌بره و نیازی نیست به هر چیزی فکر کنید. پس نگاه کنید پنج سالگی یک سنیه که خلاقیت بچه‌ها اصطلاحاً می‌گن کشته می‌شه. و کشته شدن خلاقیت بچه یعنی چی؟ یعنی اینکه این اصطلاحی که اینجا هست “immunity to functional fixedness”. این اصطلاح رو توی ذهنتون مثل شعبده‌بازها، منتالیست‌ها، بکارید. Functional یعنی کارکردی، fixedness یعنی فیکس و منجمد شده. پس فکر کنم ایده بحث امروز رو گرفتید. منجمد شدن ذهن، دید تونلی، دید کلیشه‌ای، دید متصلب، دید خشک که از پنج سالگی یک جور القا می‌شه و یکی از چیزهاش اینه که شما کارکرد اشیاء رو فیکس می‌بینید. یعنی مثلاً آجر برای ساختن خونه است، قلم برای نوشتنه، نخ برای بستنه؛ در صورتی که قبل از اون هنوز این کارکردها رو درست تلقین نشده و القا نشده، در صورتی که می‌تونه خلاقانه نگاه کنه. الان چرا اینها رو دارم می‌گم؟ به این دلیله که می‌خوایم ببینیم یکی از مشکلاتی که ما داریم اینه که گیر می‌کنیم. جلسه قبل یادتونه گفتم دید تونلی. توی خودکشی چرا افراد خودکشی می‌کنند؟ دیدشون تونلی می‌شه، یک لحظه روی یک چیزی زوم می‌کنند و دیگه نمی‌تونند بیان عقب. اگه یادتون باشه ما گفتیم راه حل اینه که زوم آوت کنیم و بیایم از دور نگاه کنیم. این در حل مسئله و در سلامت روان کمک می‌کنه. همه جا شما زوم آوت نمی‌کنید، ولی یک جاهایی که گیر کردی باید زوم آوت کنی. چند تا مسئله دیگه، این یکی می‌گه به کمک دو تا ، دو تا مربع رسم کنید که این 9 تا خوکی‌ها هرکدومشون از بقیه مجزا باشه. وقت نیست، می‌شد بهتون وقت داد که چند دقیقه فکر کنید و ببینیم کی‌ها راه حلش رو پیدا می‌کنند. بذارید زود جواب رو بدم، راه حلش اینه. در صورتی که اکثر افراد همه میان مربع‌ها رو این وری رسم می‌کنند و به ذهنشون نمی‌رسه که مربع رو باید بچرخونیم. یعنی یک عده استاپ اینسِت هستند و گیر کردند. یک معمای دیگه، می‌گه با سه حرکت یک کاری کنید که این مثلث رو به بالا، رو به پایین باشه. حالا اینجا اسپویلره، ولی ببرید خونه و برای آشناها بگین که اگه راست می‌گی چند تا سکه بچین، سه تا سکه رو جابه جا کن که این سرش بیاد رو به پایین. باز راه حلش اینه، یعنی همه فکر می‌کنند که مثلاً یک جوری توی ذهنش باید خلاقانه باشه. یا این یکی خیلی خلاق‌تره، می‌گه این گوزنه است، با چوب کبریت از این گوزن‌ها خلق کنید و بگید یک چوب کبریت رو رسم کن که سرش بره اون طرف. مشکل اینه که همه افراد فکر می‌کنند که سرش بره اون طرف یعنی باید بیاد این طرف و هر کاری می‌کنند نمی‌شه. چرا فکر می‌کنند بره سرش اون طرف، چرا اون طرف رو فقط اون طرف می‌بینی؟! مثل اون جوکه که گفت آقا اون طرف خیابون کدوم طرفه؟ این جوک مورد علاقه منه، بعد می‌گفت اون طرف. بعد گفت چرا اون طرف بودم، گفت این طرفه؟! حالا این هم این جوریه، سرش بره اون طرف، همه دوست دارند سرش بره اون طرف، در صورتی که سرش بره اون طر، می‌تونه این جوری بشه. دیدید سرش جابجا نشد، تنه‌اش عوض شد. چی می‌شه افراد نمی‌تونند این رو حلش کنند؟ دیدید گیر می‌کنند توی کتگوری، گیر می‌کنند توی پیش ذهنیت‌شون. Functional fixedness. Functional fixedness برای ما یک موهبته، ولی یک جاهایی آفته. حالا خواهم گفت کجاها آفته. زمانی که شما با دوست‌تون مشکل دارید، با خانواده مشکل دارید، سر یک مسئله زندگی بغرنج گیر کردید. مهاجرت کنم، تغییر رشته بدم یا ندم؟ چی می‌شه که این باعث می‌شه این ور رو نبینی؟ چرا همش فکر می‌کنی سر رو باید ببرم اون طرف، تنه‌اش رو این وری می‌کنم. یک عده می‌گن این قبول نیست، می‌گی سرش رفت اون طرف و درسته. حالا بیاییم ببینیم توی این مقاله چیکار کرده بود؟ مقاله جالبی که اینجا هست گفته که می‌تونیم یک کارهایی بکنیم که امکان رسیدن به پاسخ برای افراد افزایش پیدا بکنه؟ دیده بودند آره، یک کارهایی می‌شه کرد. مثلاً چهار دسته کردند افراد رو، یک عده گفتند آروم روی این معما فکر کنید. اینها می‌شن چی؟ silent work اون بالا که با مثلث نشون داده. به یک عده گفتند هر چی به ذهنت میاد رو بلندبلند بگو. خب این چوب رو باید ببرم اون طرف؟ نه صبر کن، این با دو حرکت می‌شه، با یک حرکت نمی‌شه. یعنی فکرهات رو به صورت بلند بگو. این می‌شه thinking aloud. به یک عده گفتند که irrelevant speech گوش بده، یعنی هم زمان که داری این کار رو می‌کنی، بذار رادیو باز باشه و یک نوار ضبط شده باشه و برات داره می‌شماره «1، 2، 3، 4، 5…». این همون چیزیه که بعضی‌ها می‌گن درس می‌خونیم باید یک چیزی روشن باشه و ویرویر کنه. بعد می‌گن این چه مرضیه این کار رو می‌کنی! اون اثرش رو اینجا دارید می‌بینید. و به یک عده دیگه گفتند که همزمان که داری به این معما فکر می‌کنی، توی ذهنت شماره بشمار «1، 2، 3، 4، …» و فکر کن. اونی که گفتند توی ذهنت بشمار، اون دایره پره اینجا. و می‌بینیم بیش از همه به جواب رسیدند، حدود 50 درصد توی 250 ثانیه. در صورتی که اونی که خیلی آروم، ببین یک چیزهایی هست آروم داره کار می‌کنه، حدود 25 درصد و اونی که داره فکرهاش رو بلندبلند می‌گه، حدود 10 درصد به جواب رسیدند و اونی که براش تلویزیون و رادیو باز بوده و ویرویر می‌کرده، اون هم نسبتاً خوب بوده. پس یک چیز جالب، یک جاهایی حواسمون رو پرت کنیم، یک جاهایی تعادل‌مون رو خارج کنیم، از گیر کردن توی اون کتگوری‌ها خارج می‌شیم. پس ببینید بعضی‌ها می‌گن در رو ببندید و حرف نزن دارم فکر می‌کنم، یک جای دیگه می‌بینی برعکسه، اتفاقاً حرفهای مفت بزن من شاید فکر بهتری کردم. چرا حرف مفت دیگران به نفعت تموم می‌شه؟ چرا سروصدای دیگران به نفعت تموم می‌شه؟ چرا سکوت کامل باعث می‌شه اشتباه کنی؟ برای اینکه توی کتگوری گیر می‌کنی و توی ریل افتادی و باید یکی بزنه شما رو از ریل خارج کنه که فکر خلاق بیاد سراغت. یعنی برای اینکه شما فکر خلاق بیاد، ببین من حواسم نبود، من فکر کردم باید سرش جابجا بشه، می‌تونم بدنش رو جابجا کنم. چرا این به ذهن من نرسید؟ برای اینکه توی اون شیار افتادی و برای اینکه از توی اون شیار در بیاین باید یکی شما رو از رده خارج کنه. پس می‌بینید اینها با هم می‌خونه، یک جاهایی افکار مزاحم به نفع ما تموم می‌شه. حالا اینها رو دارم می‌گم می‌خوام مثل اون منتالیسته، مثل اون شعبده‌بازه شما آخر سر بیاید بگین پس همیشه درل دارند می‌زنند ساختمون بدن به ضرر من نیست، ممکنه توی حفظ کردن آناتومی به ضررت باشه، اما تو یک معمای پیچیده گیر کردی یا یک تصمیم گیری خیلی پیچیده داری، حواست رو پرت کنند باعث می‌شه از توی اون مسیر و لوپی که گیر کردین، می‌خوام بگم که شما توی لوپ حل مسئله گیر می‌کنین و نمی‌گذاره بیاین بیرون و باید یک جوری از این لوپ بیفتید. باز آزمایش قشنگ دیگه، اینها کلاسیکند بعضی‌هاشون. اون مثلاً دیدید فکر کنم سالش رو یادم رفت، این مال 2015 هست، این جدیدتر بود. ولی این یکی کلاسیکه، 87، Elen Langer انجام داده. این هم خیلی کار قشنگیه و اینکه دارم توضیح مبسوط می‌دم برای اینه که هم داستان بگم خدمتتون و هم ببینید پژوهش‌های روان‌شناسی چه جوریه؟ یک عده رو بردند توی اتاق و گفتند می‌خوایم یک تست‌هایی از شما بگیریم. توی کارهای روان‌شناسی معمولاً این حقه رو می‌زنند که نمی‌گن دنبال چی هستیم. طرف رو دنبال نخود سیاه می‌فرستند و بعد دنبال پیدا کردن راه حل. یک سری وسیله چیدند روی میز، مثلاً یک آهن رباست، یک توپه، یک دره، مثلاً یک باند پلاستیکی هم افتاده اونجا و بعد به طرف می‌گن، ببین باز این کار رو می‌کنند، میان دو دسته می‌گن. می‌گن این یک دونه کَپ هست، this is a cape. به انگلیسی هم می‌گن، لید نباید بگین، این رو مثلاً توی این کلاسها می‌گن. لید این‌هاییه که فلزیه. این یک کپه، this is a rubber، this is a bottom، … همین جور می‌رن جلو. This is a می‌گن. برای یک عده دیگه می‌گن this could be a cape، این ممکنه یک در باشه، this could be a rubber (ممکنه یک کش باشه)، this could be a bottom. یعنی ابهام تزریق می‌کنه و شک و شبهه تزریق می‌کنه. منتها هدف، مثلاً می‌گن ما می‌خوایم راجع به حافظه شما بسنجیم، در صورتی که هدف اون نیست، هدف این جوری اتفاق میوفته که ساختگیه از قبل، می‌گه ببخشید اشتباه کردم، پاک کن هم نداریم، این رو با مداد نوشتم حالا چیکار کنم؟! خودش رو می‌زنه به گیجی. یک عده به ذهنش می‌رسه که با این لاستیکه می‌شه پاک کرد؟ پلاستیکه دیگه، بعد می‌کشند اِه دیدی پاک شد. منتها جالبه، عددها رو نگاه کنید. وقتی که گفتند this is a band، یعنی اسم گذاشتند روش، یعنی به طرف گفتند که این یک بانده، 3 درصد فقط به عقلشون رسید که با اون پاک کنند. ولی وقتی بهش گفتند this could be a rubber band، 40 درصد به عقلشون رسید. تفاوت رو می‌بینید؟ یعنی وقتی ابهام ایجاد می‌کنی، حل خلاقانه مسئله می‌ره بالا. حالا این رو نگه دارید توی ذهن‌تون: Ambiguity (ابهام)، uncertainty (عدم قعطیت)، و خواهید دید که در مناقشات لاینحل، گاهی اوقات تفکر منطقی و دیالوگ فلسفی و تفکر نقاد جواب نمی‌ده، فقط باید به Ambiguity دامن بزنید که طرف از توی ریلی که گیر کرده و توی اون شیار و شکافی که افتاده هی داره می‌ره، بیاد بیرون به این امید که راه حل پیدا کنه. این رو هم متوجه خواهید شد که در سلامت روان شما uncertainty یک نقش خیلی مهمی داره، زمانی که شما حس می‌کنید ببین چیزهای جهان could be a cape، یعنی وقتی شما با could be به جهان نگاه می‌کنید، could be a friend ، could be lined ممکنه دروغ بگه، و بعد اومدند دیدند یکی از اون تله‌ها اینه که شما سریع به قطعیت می‌رسید. بریم جلوتر، همین مثال رو Ellen Langer پیاده کرده بود. مثلاً از افراد خواسته بود این تصاویر رو، البته این تصاویر رو من جدا کردم، که تصاویر پورتره‌ی افراد رو جدا کرده بود و گفته بود بیا اینها رو دسته‌بندی کن. جالبه اکثر افراد بر اساس شیارها و کلیشه‌های قدیمی ذهنشون یا میان زن و مرد دسته‌بندی می‌کنند، یا سفید و سیاه دسته‌بندی می‌کنند. یعنی چی؟ یعنی دسته‌بندی‌ها ما براساس کلیشه‌های از پیش تعیین شده است. ولی دیده بود یک عده شروع می‌کنند براساس چیزهای دیگه، مثلاً اونی که داره به چپ نگاه می‌کنه، اونی که به راست نگاه می‌کنه، اونی که پیرهن تنشه، اونی که گردنبند داره. بعضی‌ها می‌گن این چه دسته‌بندیه؟! دسته‌بندی‌های رسمی اینه دیگه، زن و مرد، سفید و سیاه، رخ و نیمرخ. ولی یک عده شروع می‌کنند خلاقانه نگاه می‌کنند. وقتی افراد میان این کار رو می‌کنند، دیدند در حل مسئله بهشون کمک می‌شه. یعنی مثل اینکه شما باید مرزها را یک لحظاتی معلق کنید و بشکنید و برید جلو. برسیم به قسمتی که برای دانشجویان پزشکی هست. یک سؤال، کسی اینجا رشتۀ بیهوشی، هوشبری، رزیدنت بیهوشی هست؟ اگر من اشتباه می‌کنم، ببخشید و بعداً اصلاح کنید. یک مقاله خیلی جالبیه، Jenny Rudolph از دانشکده پزشکی هاروارد نوشته. Jenny Rudolph بعداً یک تئوریسین اصلی تفکر حل مسئله شد. چون ما یک چیزهای مهم در زندگی‌مون حل مسئله است. و این به مقاله Jenny Rudolph معروفه و خیلی مورد استناد قرار گرفته. این مقاله از 2009 هست، ولی مقاله اصلیش مال 2004 هست. داستان اینه، برای تعدادی رزیدنت سال 4 بیهوشی یک کیسی رو مطرح می‌کنند. حالا کیس طولانیه و یک کتاب چاپ کرده راجع به این کیسش که کیس به این صورته که فرد رو انتوبه کردند، لوله گذاشتند برای تنفس، وسط کار می‌بینند که هیپوکسیک شده و شروع می‌کنه سیانوتیک شدن، اکسیژنش کم می‌شه، فشار خونش میوفته و در عین حال آریتمی پیدا می‌کنه و بعد می‌گن چی شده؟ و بعد میاد این 39 رزیدنت رو نگاه می‌کنه که چه جوری به این مسئله نزدیک می‌شن اصطلاحاً اپروچ می‌کنند؟ این رو هم بهتون بگنم که Jenny Rudolph با اینکه توی دانشکده پزشکیه و کار پزشکی می‌کرد، بعداً این کارهاش خیلی مورد توجه حتی نظامی‌ها قرار گرفت که شما چه جور گیر می‌کنی و اصلاً تابلو رو نمی‌بینی؟! تو چطور نفهمیدی که این نقشه بوده؟! تو چه جور نفهمیدی که می‌خواستند بمب بگذارند!؟ تو چطور نفهمیدی این یک عملیات ایزایی بوده؟! چرا ذهنت اون تو گیر کرده بود؟! میاد ببینه توی ذهن این 39 رزیدنت چه اتفاقی میوفته؟ اولاً دیده بود که این 39 رزیدنت این جوری می‌شن، یک عده اون وسط که هیپوکسی شده، هنگ کردند و می‌گن چشه؟! یعنی می‌گه ذهنم اصلاً خالی خالیه، blink و هیچی به ذهنم نمیاد. نمی‌دونم چرا؟ یک عده دیگه بودند که fixated و گیر کرده بودند. مثلاً اصرار داشتند که این آتلکتازیه، اصرار داشتند که یکی از لوپ‌های ریه‌اش کلاپس کرده و جالبه تا آخر جلسه هم همون اصرار رو تکرار کردند. یعنی مثل اینکه توی یک چیزی گیر افتاده و فکرش رو عوض نمی‌کنه. باباجان آتلکتازی نیست. یک عده دیده بودند که بهش می‌گفت vagabonding، بیست تا سی تا تشخیص همین جوری ردیف می‌کردند. می‌گفت این همه تشخیص‌هایی که مطرح کردی، آخرش کدوم شد؟ آخرش هم نفهمیدند. و بالاخره یک عده بودند که راه حل داده بودند. حالا جالبه، این با یک کیس پیچیدۀ بیهوشی بود برای رزیدنت‌های سال چهارم، من بودم این رو برای شما توی قالب یک چیز ساده‌تر می‌گذاشتم، بیست سؤالی. دیدین بعضی‌ها توی بیست سؤالی گیر می‌کنند؟ مثلاً گربه است؟ می‌گی نه. سؤال می‌کنه پلنگه؟ نه پلنگ نیست. گربه سیاهه؟ نه اینها هیچ کدوم نیست، اصلاً خوراکیه. می‌گه کالباس گربه است؟ می‌گه نه. یعنی یک جا گیر کرده. یک عده دیگه هم می‌بینی که توی بیست سؤالی همین جوری سؤال می‌کنند کت و شلواره؟ نه. ماشینه؟ نه. همین جوری بی‌هدف داره این طرف و اون طرف می‌زنه. یک عده هستند که می‌بینی adaptive می‌رن جلو. درصد اینها هم این جوری بود: 9 تا adaptive، 17 تا vagabonding، 11 تا fixated و 2 تا stalled، اون‌هایی که گیر کردند. و جالبه شما که نگاه می‌کنید، adaptiveها خیلی نیستند، تقریباً یک چهارم افراد می‌تونند مسائل رو خوب حل کنند. ولی چیزهای جالبی که در این مورد وجود داره اینه، تعدادی که مسئله مسیر هوایی رو حل کردند. فقط adaptiveها تونستند حل کنند و بقیه نتونستند بفهمند. داستانش هم این بود که یک عده فکر کرده بودند پنومونی کرده، آتلکتازی کرده، پلورزی کرده، ریه‌اش سوراخ شده، در صورتی که این بود که موکوس توی لاگ درست شده و مسیر اون لوله تنفسی رو بسته بود و باید اون لوله رو باز می‌کردی. از طریق‌های مختلف، مثلاً ایکس‌رِی می‌گیری، اگه دیدی آتلکتازی توش توش نیست، فروخوابیدن بخش‌های ریه نیست، اون رو رد می‌کنی. میای پِلِو رو تپ می‌کنی و می‌بینی هیچ چی نیست. همین جور می‌ری جلو و یکی یکی اینها رو رد می‌کنی و رول‌آوت می‌کنی و بعد آخر سر به نتیجه می‌رسی. پس تعدادی که مسئله رو حل کردند، فقط adaptiveها بوده. تعداد اون‌هایی که مداخلات و اقدامات درمانی انجام دادند، adaptiveها بیشتر از همه بودند. یک نتیجه‌گیری مهم می‌خوام بکنم این نتیجه‌ها رو گذاشتم. اون یک اقدام درمانی کرده، نمی‌دونم چیکار کردند و خیلی‌هاشون فکر کردند که برونکواسپاسم کرده، یک برونکودیلاتور زدند، گشادکننده نای زدند و اثر نکرد. یعنی خیالی بود، می‌گفتند الان می‌زنیم و بعد اون‌ها جوابش رو می‌دادند. زدی یک ربع بعد چی شد؟ هیچ فرقی نکرد، هیپوکسیش داره بدتر می‌شه. تمرکز بر تشخیص مورد نظر: اونی که fix بوده، ده بار هی همین رو گفته. گفتند که این کار رو کردی نشد دیگه، برونکودیلاتور زدی جواب نداد. یک بار دیگه می‌زنیم. هی همون کار خودش رو تکرار کرده. و تعداد تشخیص‌های مطرح، اونی که vagabond بوده بیشتر از همه مطرح کرده، ولی adaptive نسبتاً زیاد مطرح کرده بود. یعنی شما این تفاوت‌ها رو می‌بینید. می‌خوام بگم راه حل مسائل وقتی پیچیده‌اند اینه. باز یک خط به شما پیام می‌خوام بدم، می‌ریم پژوهش‌های بعدی. دیدید اونی که درست مسئله رو حل کرده اینجوریه که توی ذهنش، یعنی می‌خوایم این جوری بگیم، شما گیر کردی و از یک مسئله اصلاً سردرنمیاری. اون آدمی که درست به جواب می‌رسه، توی ذهنش چه اتفاقی میوفته؟ یک تشخیص مطرح می‌کنه و با تشخیص خودش، حالا این می‌خواد مسئله پزشکی باشه، مسئله سیاسی باشه، مسئله نظامی باشه، عاشق می‌شه. یعنی دچار ماه عسل می‌شه. یعنی عشق می‌کنه، همینه، من فهمیدم برونکواسپاسم کرده؛ و برونکواسپاسم رو به عنوان عشق خودش می‌‌پذیره. در اون لحظه هست که ما شاهد کانفورمیشن بایِس می‌شیم. شواهد از در و دیوار به نفع تشخیص شما می‌رسه. یعنی شما توی ذهنتون باید این جوری نگاه کنید، وقتی یک مسئله پیچیده رو حل می‌کنیم این جوریه، یک ایده میاد توی ذهنم و به نبوغ خودت تبریک می‌گی «به تونستم» و شروع می‌کنی به عشق کردن. ماه عسل، دقیقاً توی ماه عسل دیدین توی ابرها راه می‌رن؟! و بعد هی شواهد پیدا می‌کنه. دیدی برونکواسپاسم کرده! صداش رو نگاه کن، ریه‌اش صدا می‌ده. نگاه کن، نفس که می‌کشه فرض کن بین دنده‌هاش داره ری‌ترکشن پیدا می‌کنه. همینه. بعد یکی می‌گه این می‌تونه چیز دیگه‌ای هم باشه. خطای تأیید، confirmation bias رو شما می‌تونید توی یوتیوب ببینید. یک فایل یک ساعت و نیمه دارم. یکی از چیزهایی که پزشکها حتماً باید بلد باشند، دانشجوها و متفکرها باید بلد باشند. یعنی شما یک تشخیص مطرح می‌کنی، یک ایده مطرح می‌کنی عاشقش می‌شی، چون عاشقش شدی، همش شواهد به نفعش پیدا می‌کنی. ما این رو توی سیاستمدارها و تاریخ‌نویس‌ها زیاد می‌بینیم. اصرار داره که دلیل این پدیده این بود و هی می‌گرده شواهد پیدا می‌کنه و بعد همین جوری می‌ره جلو و عشق می‌کنه. منتها اتفاقی که میوفته اینه، بعد از یک مدت شواهد دلت رو می‌زنه و در کنار اون نامزدی که شما به ماه عسل رسیدی، رقیب پیدا می‌شه. یکی دیگه پیدا شد، ممکنه برونکواسپاسم نباشه، ممکنه ریه‌اش آب آورده. چرا به این فکر نکردم؟! بعد کم کم می‌بینید که دوره افول افتاد میوفته و تشخیص شماره 2 شروع می‌کنه میاد بالا و بعد شما یک سری کار انجام می‌دید و تشخیص شماره 2 رو رد می‌کنید. 2 که رد می‌شه، شماره 3. حالا این رو توی ذهنتون نگه دارید و بریم جلو. اون فیکسه چیکار می کنه؟ یک تشخیص تا آخر روش وایستاده. همونی که توی بیست سؤالیه می‌گه گربه است؟ پشم داره؟ می‌گه آره. گربه است. زنده است؟ آره. گربه است؟ روی اون کانال گیر کرده و تشخیص شماره 2 هیچ وقت نمی‌تونه اون نزدیکی رو پیدا کنه. این همون چیزیه که بهش می‌گیم دید تونلی، یعنی توی تونل گیر کرده. حالا بریم جلو، یکی دیگه ببینیم. تشیخص سوم چی بود؟ vagabonding. Vagabond می‌دونین چیه؟ این‌هایی که بی‌خانمانند، سرگردانند. Vagabonding اینه که همه جور تشخیص مطرح می‌شه، اون تشخیص درست هم مطرح می‌شه و از روی اون هم رد می‌شه. یعنی جالبه، اون vagabondها فهمیده بودند که موکوس توی واگ گیر کرده، ولی چرا روش اقدامی نکردی؟! دیدی فقط یک اقدام کرده بودند به طور متوسط. این عدد جالبیه، این یکی از تأثیرگذارترین پژوهش‌ها شد. اونی که adaptive حل کرده، تعداد اقدام‌هاش 6/3 بوده، در صورتی که اون vagabond، 5/1 اقدام کرده، یعنی نیومده مداخله کنه. یعنی توی ذهنش یک ایده‌ای اومده، دیگه ایده‌اش رو نپرورانده و عاشق ایده‌اش نشده، همین جوری یک چیزی توی تاریکی انداخته و از کنارش رد شده. و این vagabond به تشخیص رسیده، ولی تشخیص رو رد کرده. می‌گن دو تا عبارت هست، اینها رو خواستید بنویسید و اینها رو بعداً برای خودتون ری‌هِرس کنید. تبحر واقعی، اون آدمی که خبره است، جراح درجه یک هست، متفکر اقتصادیه سیاسیه، تبحر واقعی از انتقال ناراحت کننده، از رفتار خودکار به آ مادگی برای کار با ناشناخته‌ها آغاز می‌شود. “slowing down when you should” آهسته شدن وقتی که لازم است. این آهسته شدن بمونه توی ذهن‌تون، مثل اون منتالیست‌ها. بعداً برای شما خواهم گفت که چرا یک زمانی افکار اتوماتیک…. افکار اتوماتیک چیه؟ فِرزه دیگه، زود یک چیزی میاد توی ذهنت. این معلومه که اسپاسم برونشه دیگه، اسپاسم برونکواسپاسم کرده. ولی یک جا می‌گید صبر کن، ترمز. آهسته شدن وقتی که لازم است. این یک ویژگی تبحره، یعنی آروم، ترمز بزن. نه زود فکر نکن. و این یکی، حل مسئله و پیشرفت توسط ایجاد و مستهلک کردن متوالی گزینه‌ها ایجاد می‌گردد. حل مسئله پیچیده انجام می‌شه. این رو اگر از همین جا با خودتون بیرون بردین، من احساس رضایت دارم. یعنی فکر می‌کنم یه بخشی از رسالت امروز انجام شد. یعنی چی؟ ببین اون Vagabond چیه؟ ده ها فکر به ذهنش رسید، ولی هیچ کدوم رو مستهلک نکرد اون فیکسه چیه؟ اصلا فکر به ذهنش نرسید، یه دونه رسید و روش گیر کرد. حالا همین رو تو سپهر زندگی شخصیتون یا حتی سپهر سیاسی‌تون در نظر بگیرید، شما مثلا فکر کردی به این آقا رأی بدی مثلا وضعت بهتر میشه؟ از اول گفتم هیچ فرقی نمی‌کنه. ولی نه، راه حل حل مسئله اینه گزینه ها رو یکی یکی میاری بالا مستهلکش می‌کنی، می‌گی فهمیدم این جواب نمی‌ده، میری رو گزینه بعد. پس ببین انسان موفق این جوریه،تعدادی گزینه خلق میکنه که جالبه اومده بود دیده بود آدم adoptive معمولاً دوتا خلق می‌کنند، ۵۰ تا خلق نمی‌کنه. تو این دوتا شروع می‌کنه روش کار کردن تا یکی‌شون مستهلک می‌شه. مستهکل یعنی چی؟ یعنی فهمیدم این به درد نمی‌خوره. حالا شما تو زندگی فردی‌تون همین هست دیگه، خب مثلاً چی بود رفتی اون رشته ثبت نام کردی، بعد رفتی کلاس کنکور، بعد رفتی کلاس موسیقی، بعد رفتی باشگاه بدنسازی، چیه همش از این شاخه به اون شاخه می‌پری. آره، ممکنه شما vagabond باشی، اون اصطلاح سرگردان باشی، ولی شایدم نوع adaptive باشی. adaptive چه جوری از اون vagabond جدا میشه؟ میگه وقتی مستهلک کردی. ببین توی ۲۰ سوالی هم یارو میگه مثلا خوراکیه؟ گربه است؟ سگه؟ یوزپلنگه؟ ببین چیزی رو مستهلک نمی‌کنه، یه تک عبارت رو مستهلک می‌کنه. توی جیب جا می‌شه؟ ولی شما می‌تونی این رو بگی، زنده است؟ آره. پس یک چیز عظیمی مستهلک شد، پس دیگه خودکار و لپ تاپ و دوربین و صندلی نیست. یعنی یک گزینه‌هایی رو مستهلک کردم. توی زندگی‌تون این جوری نگاه کنید، اون راه حل آداپتیو اینه، تعدادی راه حل به ذهنم میاد، اگه یک راه حل به ذهنم اومده من fixated هستم و به درد نمی‌خورم، اونهایی هم که می‌بینید توی سیاست یک راه حل دارند و هی تکرار می‌کنه حرفش رو و پز هم می‌ده بیست ساله دارم این حرف رو می‌زنم، این درست نیست. یک عده هم vagabond داریم که از هر دری هر چی به ذهنش میاد می‌گه، آقا تقصیر اینه، نه تقصیر اونه، و بعد دوباره هی برمی‌گرده، چون هیچکدوم رو مستهلک نکرده. راه حل درست خودشکوفایی اینه که آلترناتیو ایجاد می‌کنی، و آلترناتیو رو مستهلک می‌کنی. همین جور که می‌ری جلو، دیدند که اون adaptiveها این جوری رسیده‌اند، هفت تا از نه‌تاشون به این نتیجه رسیدند که آها، موکوس پلاگ اون تو گیر کرده، در صورتی که اون یکی‌ها نرسیدند، هی فکر هم کرده موکوس پلاگ هم گفته، این که بسته شده، حالا من اصطلاح انگلیسی می‌گم چون قسمت همکارهای پزشکی اینجا به راحتی معادل نداره، ولی دوباره برمی‌گردیم زبان سالف فارسی رو ادامه می‌دیم. ولی اون موکوس پلاگه، اون بسته شدن اون لوله تراشه که گذاشتند، اون راه حله، در صورتی که vagabondها اون رو هم مطرح کرده بودند ولی اقدامی نکرده بودند. پس این رو در نظر بگیرید که حل مسئله و پیشرفت توسط ایجاد، ایجادش مهمه، و مستهلک کردن، پس همین جا یک چیزی میاد توی ذهنتون؛ خسارت به راحتی معنی نداره. مثلاً شما رفتی این کار رو کردی، این چه فایده‌ای داشت؟ فایده‌اش اینه که فهمیدم دیگه این جواب نمی‌ده. این یک دستاورده. فهمیدم این آقا به درد این کار نمی‌خوره. شما سرزنش نکن، اگه این درس رو گرفتی. چون دیدی فیکسلتی‌ها این رو میان می‌گن ” بیا، تو فکر می‌کردی این بشه رئیس درست می‌شه، دیدی نشد! من هی می‌گفتم اینها نمی‌شه” آره، ولی شما هیچ گزینه‌ای رو مستهلک نکردی. حالا همین رو توی ذهنتون نگه دارید “مستهلک کردن گزینه‌ها، نیازمند رزرو روانی” یعنی شما باید ذخیره داشته باشید، پول داشته باشید، امکانات داشته باشید. و برای همینه می‌گن فقر، احمق می‌کند. نداری شما رو گیر می‌ندازه. برای اینکه گزینه‌ها رو نمی‌تونی مستهلک کنی و چون گزینه‌هات مستهلک نمی‌شه، fixated می‌شی. حالا آخر قضیه بهتون قول می‌دم این پازل اگر جور شد، یک لحظه شما احساس آو داشته باشید، عجب ذهن انسان قشنگ کار می‌کنه! این هم یک اصطلاح دیگه است “cognitive entrenchment” شیار یا چاله شناختی؛ یعنی همین که اون تو گیر کردم و نمیام بیرون. و گفتیم وقتی شما ایجاد distraction می‌کنید، می‌زنی از توی این میوفته بیرون. تا اینجای کار بریم جلو. یک لحظه توی ذهنتون همون 1 تا 10 بشمارید تا distract بشید، شیار می‌خوایم عوض کنیم، ریل می‌خوایم عوض کنیم و می‌خوایم ببینیم چه جوری می‌شه که مغز ما توی یک مسیر گیر می‌کنه، تونل درست می‌کنه، فیکس می‌شه و زمین می‌خوره؟ و چرا بعضی‌ها می‌تونند تندتر شیار عوض کنند؟ و دیدیم شیار عوض کردن تند تند بی‌هدف فایده نداره. زمانی که اینجا دید تونلی مطرح شد، در فروشکستن دید تونلی می‌گفتند که بشین brain storm کن، بارش افکار کن و همین جور ایده بده. دیدند کمک نمی‌کنه. زمانی کمک می‌کنه که فکر یکی یکی ایجاد کن و مستهلک کن، ایجاد کن و مستهلک کن. اون مستهلک کردنه خیلی امتیازه، ولی اکثر مردم حواسشون نیست و اون رو ضرر فرض می‌کنند؛ “بیا، رفتم این کلاسم دیدم فایده نداشت” خب آره، ولی مستهلک شد، فهمیدی این راهش نیست. “خواستم برم این رشته، بعد رفتم با چند نفر صحبت کردم و یک ترم هم ثبت نام کردم، بی‌خود وقتم رفت” نه، یک چیزی رو مستهلک کردی. مستهلک کردن گزینه رو توی ذهنت نگه دار. حالا بیایم یک مقاله دیگه نگاه کنیم. گفتم 1 تا 10 رو شمردید، the evolution of self- control. تعداد نویسنده‌ها رو نگاه کن. وقتی این جوریه، از اون مقاله جوندارهاست. مال 2014 هست. این اومده این کار رو کرده، توی 36 گونه و 567 جاندار، چون گونه است و من نفر گفتم، فقط برای شترها مصداق داره، والاّ توی سگ‌ها بوده، گرگ بوده، فیل بوده. چند تا چیز رو سنجیده. من یک لحظه الان اضطراب پیدا کردم که این رو چک نکردم که نشون می‌ده یا نه، امیدوارم نشون بده. بهش می‌گن تست سیلندر که تکامل تست سیلندر در حیوانات چه جوری اتفاق میوفته؟ تست سیلندر اینه، اینها اون‌هایی هستند که ببینید انواع حیواناتند، همین جوری که نگاه می‌کنین بابون زیتونی هست، یک سیلندر شیشه‌ایه که توش غذا گذاشتند. یکی از دستاوردهای خیلی مهم مغز، شما اگه صاف بری به سمت غذا گیر می‌کنی، می‌خوری به شیشه. لازمه‌اش چیه؟ دنده عقب بگیری و بیای این طرف و از این طرف برداری. اومدند دیدند مثل اینکه در پله‌هایی از تکامل، یک سری حیوانات مغزشون به این فاز می‌رسه. یعنی توی شیار شناختی گیر نمی‌کنند. و جالبه که مثلاً اومده از بغل برداشته. ممکنه شما بگین خیلی هنر نیست، من این کار رو می‌کنم، مثلاً توی شیشه می‌رم دستم رو این طرفی می‌برم. ولی این یک جهشی بوده که شاید صد میلیون سال تکامل زحمت کشیده. الان هم توی هوش مصنوعی‌ها از این بچه‌هاش بپرسید، این رو می‌گن. مثلاً شما چیزی می‌بینید، صاف می‌رید می‌چسبید و تق گیر می‌کنه. بعد تونستند توی این جاروزمینی‌ها چیه؟ هی می‌رفت ته کنج گیر می‌کرد. باید یک چیزی بذارم بیای عقب، از این طرف و از اون طرف، بعد دوباره میای. این همین جلوگیری از افکار اتوماتیکه. ببینید این گیر کرده، پیداش می‌کنه. ولی این حالتی که هی می‌زنه، گیر کرده. یک تعدادی رو نشون می‌ده که گیر می‌کنند و همه موفق نمی‌شن. گیر کردن رو الان تجسم کنید. ببینید از پشت شیشه می‌بینه و چون دیده، هی می‌ره جلو، در صورتی که دنده عقب رفتن، یعنی افکار اتوماتیک خودت رو کنترل کردن و تأمل کردن. و بعد جالبه می‌بینید که حیوانات یک زمانی گیر می‌کنند، یعنی پاداش مستقیم و میانبر توی تله می‌ندازتشون. می‌خوام از این الهام بگیرید که توی زندگی‌تون چی می‌شه؟ آره، یک میانبر می‌بینید، یک هدف می‌بینید و این جوری خیره می‌شید. همین دید تونلیه می‌گه ببین، چشم‌هات رو ببند و بیا عقب از زاویه نگاه کن. آخه بیام عقب ضرره، من این قدر بهش نزدیک شدم و راه حل رو تقریباً پیدا کردم، من تقریباً اونجام؛ ولی اون دنده عقبه است که باعث جهش اصلی تکامل می‌شه. این تست سیلندر بود که ببینید یک تعداد حیوان نمی‌تونند. ببینید گیر کرد. ساده‌ترین مسیر رو می‌خواد بره، مستقیم می‌خواد بره. فکر کنم این طولانیه و اجازه بدید بریم اسلاید بعد. اسلاید بعد هم یک تست دیگه است و این هم یک شباهتی به اون داره. یک کوچیکش رو نگاه کنید، دو سه دقیقه است. غذا رو گذاشت اونجا و بست، توی اون سمت چپی، بعد غذا رو از جلوی شامپانزده برداشت گذاشت توی اون یکی. شما باید اون تکانه و هیجانت رو دنبال کنی، کنترل کنی و بری اون یکی رو برداری. اون اولی رو که دیدی باید پاک کنی، دنده عقب بگیری. این دنده عقب گرفتن و پاک کردن، یک دستاورد عجیب روان هست که بعضی سلسله حیوانات راحت می‌فهمند. به این می‌گن A-not-B یعنی اولش توی A بود، ولی دیگه الان اونجا نیست. شما ممکنه بگی این که خیلی کودکانه است! ولی دیدند که اشتباهات مهلک نظامی، پزشکی و … خیلی قسمتش A- NOT- B هست، یعنی اون چیزی که ایده‌ات بوده، اول کار افتاده توی ذهنت و عاشقش شدی، ماحصل رو باهاش رفتی، ولی نتونستی مستهلکش کنی و اون تو گیر کردی. حالا یک زمانی فرصت شد بهتون می‌گم خطاهایی مثل پرل هالبرت، خطای اون جنگ نبرد رمضان اسرائیل و اعراب که چطور رودست خوردند، A-NOT-B بود، گیر کرده بودند، یک تئوری رو باور کرده بودند و نمیومدند عقب که نگاه کنند ممکنه اشتباه باشه. این یکی از ویژگی‌هاست. بریم جلو وقتمون کمه. یک ذره چون وقت کمه تندتر بریم جلو. توی منطقه‌ای، این Adrian Raine هست، یک پژوهشگر نوروساینس و Sarnoff Mednick که یک فرد خیلی برجسته توی حوزه هوش و تکامل هست. توی جزیره موریس، من می‌بینم اینجا شاید نباشند ولی توی دانشگاه علوم پزشکی تهران ما چند دانشجو داریم که از موریس اومدند و من خودم باهاشون دیدار داشتم. توی پژوهش معروف جزیره موریسه. 1969، 1795 کودک رو اومدند بررسی کنند. در کجا؟ در دو شهر Quatre Bornes ودیگری Vacoas Fonix . چیزی که اینها فهمیدند اینه، اون‌هایی که توی سه سالگی همچین دنبال جستجو بودند، دنبال سرک کشیدن این ور و اون ور بودند، توی یازده سالگی هوش بیشتری داشتند. به عبارت دیگر، سرک کشیدن و این چیزی که الان مد شده می‌گن ADHD؛ حالا یک سؤال، ADHD با هوش بالا همراهه یا نه؟ جوابش اینه، به شرطی که در اون سرک کشیدن، مستهلک کردن گزینه‌ها باشه و Vagabond نباشه، مدل سرگردانی. یعنی شما مثلاً این رو نگاه کنید، مثلاً بچه که این ور و اون ور می‌ره، این به افزایش هوشش کمک نمی‌کنه، ولی اونی که هدفمند با چیزها ور می‌ره، با این ور می‌ره و به این نتیجه می‌رسه که این فایده نداره و می‌ذاره کنار و دیگه هم نمی‌ره طرفش و با یک چیز دیگه ور می‌ره، یعنی گزینه ایجاد می‌کنه و مستهلک می‌کنه، اگه بچه توی سه سالگی این کار رو بکنه، توی یازده سالگی هوش بالا داره. و این مقاله این اهمیت رو داشت که اومده بودند یک موج 1800 نفری از کودکان رو یازده سال دنبال کرده بودند و دیده بودند اون بچه شیطونه به شرط اینکه شیطونیش با قاعده اینکه “ایجاد می‌کنم و مستهلک می‌کنم”، نه اینکه همین جوری سروکله می‌زنم و این رو انگولک می‌کنم و اون رو انگولک می‌کنم، این حرکت رو بکنه به رشد سیستم عصبیش منجر می‌شه. پس شما متوجه شدید که به نظر میاد این که ما بتونیم از اون شکاف، شیار شناختی، لحظاتی بیایم بیرون و خودمون رو بندازیم توی شیار دیگه، به رشد روان ما کمک می‌کنه، هوش‌مون بالاتر می‌ره، حل مسئله پیدا می‌کنیم و آدم‌های موفق این کار رو می‌کنند. باز دوباره از 1 تا 10 بشمارید، یک چیز به درد بخور دیگه می‌خوام براتون بگم. امیدوارم به دردتون بخوره. ولی این مبحث رو من خیلی دوست دارم، چون یک جوری داره گریبان خودم رو می‌گیره و اعتراف شخصی می‌کنم. وقتی چهره علاقمند شما رو می‌بینم، زمانی که صحبت می‌کردم 50 نفر، 20 نفر، 10 نفر بودند این قدر این مشکل رو نداشتم، ولی الان هم لایوه، هم اینستاست، هم یوتیوبه یک اتفاقی میوفته که بهش می‌گن choking under pressure. این به درد شما می‌خوره، چه بخواین مدرس بشین، چه بخواین سرمایه دار بشین، چه می‌خواین جراح بشین. Choking under pressure این رو می‌گه، وقتی یک کاری خیلی جدی و حیاتیه، توی شما شروع می‌کنی خراب کردن. یعنی همین جوری راحت این کار رو انجام می‌دی، ولی توی امتحان خراب می‌کنی. راحت درس رو بلدی، میای اینجا نمی‌تونی حرف بزنی. من راحت می‌تونم استدلال کنم، ولی وقتی می‌بینم لایو اینستا هست و یک عده اونجا هستند، یک دفعه حس می‌کنم هنگ کردم، ذهنم خالی شد و اصلاً نمی‌تونم. و گفتم این چیه؟ چون یکی از سبک‌های رشد شماست. Chocking under pressure، احساس خفگی زیر فشار. می‌دونید مثلاً وقتی طرف هیچ تماشاچی نیست، راحت توی دروازه می‌زنه، ولی وقتی جام جهانیه و صد هزار نفر دارند نگاه می‌کنند، همون آدم برجسته به تیر دروازه می‌زنه. این چه جوری اتفاق میوفته و چه ربطی به بحث امروز ما داره؟ این رو می‌خوام بگم، این باز امیدوارم به درد زندگی فردی‌تون و روشن شدن قضیه بخوره. اولاً Chocking under pressure بیایم ببینیم برای حیوانات هم اتفاق میوفته. این آزمون بامزه‌ایه. داستان آزمون این شکلیه، این هم مقاله‌ای هست که “Monkeys exhibit a paradoxical decrease in performance in high-stakes scenarios” Chocking under pressure می‌شه in high-stakes scenarios ؛ سناریویی که خیلی حیاتیه. حالا چه جوری میمون ماکاک high-stakes scenarios، چیز حیاتی درست کردند، الان توضیح می‌دم براتون. داستان اینه، این میمون یاد می‌گیره به کمک ماوس، اگه درست بتونی کِرسِو رو حرکت بدی و توی اون دایره قرار بگیره، یعنی درست بزنی به هدف توی زمان کوتاه مثلاً نیم ثانیه، به شما جایزه داده می‌شه. و جایزه چیه؟ چند قطره آب میوه. منتها حالتی که هست اینه، یک حالت هست که اون آبمیوه‌ها رو می‌بینه، یک قطره قراره بیاد. توی یک حالت هست چند قطره، یعنی ظرف رو می‌بینه. توی یک حالت بیشتر، و یک حالت نادری هست که بهش می‌گه “جگوار”، یک بطری آب میوه اونجا براش هست. مثل امتحان نهایی، مثل امتحان برد، مثل امتحان ارتقا، که این رو بزنی نفر اول بشی، تمام زندگیت عوض می‌شه. در صورتی که این امتحان قوه است، کلاسیه. و جالبه، میزان کارکرد میمون رو نگاه می‌کنی. وقتی دستاورد کمه، وقتی متوسطه حواسش رو بیشتر جمع می‌کنه. ببین برای یک قطره نیست، پنج قطره است. ببین برای 20 قطره است. ولی یک دفعه وقتی برای یک بشکه، یک شیشه آبمیوه است خراب می‌کنه. ببین، میزان خراب کردنش افت می‌کنه. یعنی مثل این‌هایی که هول می‌شن، وقتی که خیلی حیاتیه، می‌گه قلبم وایمیسته، فشار بهم میاد و نمی‌تونم. پس میمون‌ها هم همین اتفاق براشون میوفته. پس پدیده‌ایه که در مواقع نادر و با اهمیت اتفاق می‌افتد. شما وقتی یک واقعه‌ای نادر و با اهمیته، یک جوری حس می‌کنی به اون راحتی نمی‌گذره. مثلاً این واقعه در مقایسه با راند هر روز من نادره و با اهمیت‌تره دیگه، مخاطب بیشتره، سر راندی که ده نفر هستند اشتباه بکنم کمتره یا من من بکنم یا حواسم بره یک چیزهایی رو اشتباه بگم. حالا بیایم ببینیم که چه اتفاقی میوفته؟ یادتونه گفتم آدم‌های متبحر چه کار می‌کنند؟ آهسته می‌شن، slow down، این رو اومدند سنجیدند. اون‌هایی که chock می‌کنند چی می‌شه؟ و راه حل chock چیه؟ من که اومدم اینجا باید چیکار کنم؟ باید slow down، آروم باش، کند برو، تند نباش. ترجیح سرعت به دقت، این اشتباهیه که افراد معروف هنگام فشار در شرایط بحرانی داشتند. بیایم مقاله‌اش رو نگاه کنیم. این دفعه فوتبالیش رو. من واقعاً هیچی از فوتبال نمی‌دونم و فکر نمی‌کنم یک بازی رو توی عمرم تا آخر دیدم و فوتبالی نبودم. اومده یک کار خیلی قشنگ کرده، این آقای GEIR JORDET از نروژ، کارش بامزه است. یک لحظه گوش بدید، چیز قشنگیه. می‌گه وقتی سوپراستارها خراب می‌کنند، کاری که اومده کرده اینه که 366 تا شوت پنالتی توسط 298 بازیکن رو تحلیل کرده که چندتاشون شوت‌شون به هدف می‌خوره. و اومده بازیکن‌ها رو سه دسته کرده، در واقع دو دسته که یکی از دسته‌ها خودش دو دسته هست. اون‌هایی که به قول معروف آقای گل هستند و یک جوری مشهور هستند. توی کدوم بازی‌ها؟ توی بازی‌های کلیدی جام جهانی، European championships، اون UEFA، Champions League، و اومده 366 تا شوت توسط 298 بازیکن با سن متوسط 5/26 سال رو بررسی کرده. چند تا بازیکن بودند؟ گفتیم 298 تا. 41 یکی از این بازیکن‌ها با 67 شوت، واجد حداقل یکی از جوایز زیر بودند. مثلاً آقای گل بوده، آقای جام طلایی بوده، یعنی اسم و رسم داشته، مثلاً استاد نمونه و برجسته بوده. سؤال این بوده و چون گذشته‌نگره خیلی قشنگه، تمام فیلم‌ها رو نگاه کنم، ببینم اونی که آقای گله، اونی که معروفه، اونی که جایزه برده، اون بیشتر می‌زنه توی دروازه در یک جای کلیدی، یا یک آدم معمولی؟ و فکر کنم از عرایض بنده شما متوجه تقریباً متوجه شدین که این جوری می‌شه. دو تا چیز رو سنجیده بودند، قبل از این که هست، 1) اینکه این جوری من فهمیدم اگر فوتبالی‌هاش می‌خوان بزنند، باید سه قدم بیاد عقب. توی این سه قدم آیا داره به چشم دروازه‌بان نگاه می‌کنه یا یک جای دیگه رو نگاه می‌کنه. اینکه به چشم دروازه‌بان نگاه کنی، می‌گن اضطراب زیاد می‌شه. پس برای اینکه توی اون شرایط بحرانی یک جای دیگه رو نگاه کنی. معادلش برای شما این می‌شه، توی امتحان نهایی آیا به اون ممتحن داری نگاه می‌کنی یا سقف رو نگاه می‌کنی؟ چون زل زدن به ممتحن، اضطرابت رو زیاد می‌کنه. و دومین چیزی که سنجیده بودند این بود که اون لحظه که داور سوت می‌زنه، این چقدر هوله که بره توپ رو بزنه؟ یعنی سرعت در مقابل دقت. و یادتونه گفتم آدم‌های …. باید سرعتشون رو کم کنند. چیز جالبی که درآورد این بود، اولاً اون‌هایی که current status بودند، اونهایی که آقای گل بودند، همه اینها رو لحاظ کرده که این سنش بیشتره رو اصلاح کرده، ممکنه بگین آقای گل‌ها سن‌شون بالاتره و خوب نمی‌تونند پنالتی بزنند. نه، این‌ها رو درآورده همه‌ش رو. اونی که یک آدم برجسته بوده، آقای توپ طلایی، پاطلایی از این جور چیزها بوده، 65 درصد پنالتی‌ها رو تونسته بزنه، در صورتی که اونی که هیچ کاره بوده، یعنی هیچ سمتی نداشته 73 درصد زده، و اونی که هیچ کاره بوده ولی بعداً که توی فالوآپ آقای گل شده، 88 درصد بوده. یک پیام ساده‌اش اینه، وقتی شما توی پله‌های ترقی می‌ری بالا، در شرایط خیلی بحرانی و حساس بیشتر قاطی می‌کنی. چرا؟ سؤال اینه که چه اتفاقی میوفته؟ شما اگه جراح تاپ هستی و قراره رئیس جمهور رو جراحی کنی، بهتره این رو ندن دست تو، بدن به یک جراح معمولی. اون خراب می‌کنه. و شما شاید شنیدی که فلان مقام مسئول رفته پیش اون و گند زده، یا مریض سفارشی، که این خیلی گردن کلفته، بعد می‌بینه خراب می‌شه. ولی یک آدم معمولی خراب نمی‌کنه، اون خیلی متبحره خراب می‌کنه. و باز چیزی که دیده بود اینه، اونی که تندتر می‌زنه، امکان گل شدنش کمه. Quick، زیر 4/0 ثانیه، یعنی تا داور سوت رو زد، زود می‌ره لگد می‌زنه، در صورتی که اون یکی بالای 77/0 ثانیه، یعنی یک ذره تأمل می‌کنه و می‌تونه کنترل کنه، اون توپش به هدف می‌خوره. این همون داستانیه که گفتم، کند بشو موقع انجام، یعنی افکار اتوماتیکت رو باید یک جوری کنترل کنی. حالا چه اتفاقی میوفته؟ تحلیل اینه که اونی که آقای گله، خیلی سریع دچار این می‌شه “اگه این گل نشه، من ضرر وحشتناک می‌کنم، آبروم می‌ره” یعنی یک فشار مضاعف داره و باعث می‌شه سریع اقدام کنه. اینجا رو نگاه کن، جمله‌ای که اینجا گفته “ترجیح سرعت به دقت”، اضطرابش زیاده، هوله، یک جورایی زود می‌خواد تموم بشه، نمی‌تونه تأمل کنه، اتوماتیک می‌زنه و خراب می‌شه. پس یک چیزی رو از این با خودتون می‌برید، هر چقدر شما تو پله‌ها می‌ری بالاتر، فکر نکن راحت‌تر می‌شی، برای همینه که خیلی از این سلبریتی‌ها می‌بینید کوکائینی می‌شن، برای اینکه وقتی جلوی 50 نفر کنفرانس می‌دی این قدر سخت نیست، ولی وقتی جلوی مثلاً 5 میلیون نفر کنسرت می‌دی دارند می‌بینند، اونجا قشنگ این احساس رو پیدا می‌کنی و هنگ می‌کنی. و بعد می‌گن مثلاً این قهرمان ملیه، این بزرگترین آوازخوانه، سلبریتیه، اونجا می‌بینی که choking un the Chocking under pressure و این pressure یکی از راه‌هاش اینه که باید سرعتت رو کم کنی. افکار اتوماتیک رو متوقف کنی. افکار اتوماتیکی که اونجا میاد توی سرت چیه؟ اگه من خراب کنم، آبروم می‌ره. اگه گل نشه، یک ملت می‌بینند و بهم می‌خندند. در صورتی که اون آدم معمولی این حس رو نداره. این فکر اتوماتیک رو نداره، سرعتش رو می‌تونه کم کنه و بره جلو. پس اگر شما به درجاتی از اشتهار، موفقیت و غیره رسیدید، حواستون باشه که یک جایی باید بتونی یک ترمز بزنی روش، چون دچار این فکر مزاحم می‌شی که اگر خراب کردم چی؟ باید بپذیری که خراب کردی. اون هنر ظریف کتاب معروف مارک منسون، اون حرف ظریفی که هیچی می‌گیرم، همینه. باز همین رو یک بررسی دیگه کره بود که پنالتی‌ها رو با هم مقایسه کرده بود، یک پنالتی داریم به نام پنالتی منفی، یک پنالتی داریم به نام پنالتی مثبت. مثبت یعنی اگه بزنی بردی، نفی اگه نزنی جام جهانی رو باختی. بعضی‌هاش این جوری نیست، مثلاً هنوز رقابت ادامه داره، ممکنه بزنی برابر بشی یا نزنی تازه برابر بشی، ولی یک حالت هست که نزدی باختی و جام جهانی رو از دست دادی و یک حالت هست که بزنی، بردی. و باز براساس عرایض بنده فکر کنم شما متوجه شدید که توی اون حالت positive در واقع میزان موفقیت بیشتره. Positive shots 92 درصد موفق می‌شن، negative shots 61 درصد موفق می‌شن. یعنی وحشت اینکه می‌بازم و آبروم می‌ره، خیلی خطرناک‌تر و آسیب‌زاتر از اینه که می‌زنم و قهرمان می‌شم. این هم باز توی ذهنتون بیارید. مثل اینکه ما به باخت بیشتر حساسیم تا به برد. هر چقدر هم پله‌مون می‌ره بالاتر، این رو نگه دارید توی زندگی‌تون، پله‌تون می‌ره بالا، وحشتتون از باخت جدی‌تر می‌شه. ممکنه شما بگین من سخنرانی در جمع برام سخته، ولی هنوز روی اون پله نیستی و مخاطبت کمه، این به اون در؛ ولی وقتی به یک جایی می‌رسی، یک جا حس می‌کنی خراب کردم، وای آبروم رفت. این فکرهای مزاحم میاد و باید بتونیم این رو کنترل کنیم. و بعد جالبه، توی اون positiveها چیزی که پیدا کرده بودند اینه که طرف به دروازه‌بان نگاه می‌کنه. ولی توی negative shots یک جای دیگه رو نگاه می‌کنه قبل از زدن و نمی‌خواد باهاش چشم تو چشم بشه، نشون می‌ده اضطراب بالاست، نشون می‌ده تماس چشمی نگرانش می‌کنه. می‌گم چه پژوهش قشنگیه، نشستند این فیلم‌ها رو با زاویه‌های مختلف دیدند که اون لحظه که داره می‌ره عقب، داره به طرف نگاه می‌کنه یا یک جای دیگه رو نگاه می‌کنه؟ داره اضطراب خودش رو کم می‌کنه و هر چی رنکش بالاتره، بیشتر این کار رو می‌کنه، برخلاف تصور. یعنی می‌خواد خودش رو سرگرم کنه. مشابه این رو توی تنیس هم بررسی کردند و دیدند هست. مثلاً دیدند کسانی که تنیس‌بازان خیلی قهارند، یک مقالات بامزه‌ایه، خلاقیت رو ببینید. اونهایی که favorite هستند، اون بالا بالا هستند، دیدند وقتی این جام رو می‌گذارند این جلو، توی بعضی از بازیها دیدید که جام اونجاست که تا بردی، اون رو برمی‌داری. دیدند chockingشون بیشتر می‌شه. تعداد رالی‌هایی که از دست می‌دن بیشتر می‌شه، چون همش به ذهنشون میاد اون مال منه، من قهرمانم و اگه خراب کنم اون رو از دست می‌دم. پس این داستان اگه خراب کنم، یک چیز عجیبه. Chocking under pressure. چند تا مطلب دیگه هنوز داریم، بعد می‌خوام اینها رو به هم وصل کنم. مستهلک کردن رو دیدید. توی Chocking under pressure هم متوجه شدید چه اتفاقی میوفته. وحشت من از شکست، وحشت من از دست دادن و من رو باعث می‌شه سریع عمل کنم، اتوماتیک عمل کنم، و در واقع به جای تأمل و دقت، سرعت رو انتخاب کنم. خیلی ساده هول می‌شه دیگه. هول شدن تعریفش اینه دیگه، سرعت به جای دقت. و نشون می‌ده وقتی شما درجه‌ات می‌ره بالا، بیشتر هول می‌شی. چرا وقتی درجه‌ات می‌ره بالا بیشتر هول می‌شی؟ برای اینکه شکست بالقوه برات وحشتناک‌تره. یعنی اگر شما آقای گل جهان هستی و پنالتی رو نزنی، خیلی دردناک‌تره تا اینکه یکی دیگه و باعث بشه تیمت از مسابقه…. برای همینه کم کم دارند به این نتیجه می‌رسند که اگر خیلی کلیدیه، شماره یک رو نفرست، چون خراب می‌کنه، این Chocking under pressure داره. حالا توی هر چیز. یک مفهوم دیگه می‌خوایم آشنا بشیم “exploitation versus exploration”. این مفاهیم رو داریم کنار هم می‌چینیم، اون vagabondها، مستهلک کردن‌ها. “exploitation versus exploration”. “جستجوگری در مقابل بهره‌برداری”. اون حیوونه یادتونه که سیلندر رو می‌دید می‌رفت غذا رو برداره؟ این می‌شه بهره‌برداری. یک چیزی دیده، باید برم بهره‌برداری کنم. میلیون‌ها سال قبل دیدند توی جانوران، مثل اینکه یک انشقاق پیدا می‌شه توی مغزشون که هنوز در ما مونده. یک فرآیندی هست جستجوگری، یک فرآیندی هست بهره‌برداری. جستجوگری یعنی چی؟ یعنی برم این ور سرک بکشم، برم اون ور سرک بکشم، ببینم این کورس رو ثبت نام کنم، این کتاب رو بخونم. اینها می‌شه جستجوگری. بهره‌برداری یعنی یک چیزی پیدا کردم، می‌خوام ازش استفاده کنم. خیلی ساده‌اش اینه. این می‌شه explore، این می‌شه exploit. تا تهش استفاده می‌کنم، این یک گاز می‌زنم می‌رم. این عکس شاید باز یکی دیگه از اون چیزهایی باشه که می‌خوام به دانشجویا و حضار محترم منتقل بشه. یعنی ما توی هر لحظه داریم سر یک قضیه دو منظور حرکت می‌کنیم، یکی داریم explore می‌کنیم، جستجوگری می‌کنیم، یک جای دیگه هست داریم بهره‌برداری از اون یافته‌مون می‌کنیم. مثال، یک برکه‌ای هست که توش ماهی هست. برگردیم به همون گربه، اون هر دفعه می‌ره از اون برکه ماهی برمی‌داره. این می‌شه بهره‌برداری “explore”. اما یک گربه به عقلش می‌رسه که همش چرا می‌رم اینجا، برم پشت تپه شاید یک برکه دیگه هم باشه. ایراد این کار اینه که ممکنه نبود، ممکنه اونجا بری و یک بلا بیاد سرت. پس متوجه می‌شی یک جایی شما ضرر می‌کنی، ممکنه آسیب ببینی، یک جایی سودت قطعیه ولی درآینده ممکنه تموم بشه. می‌گن مثل اینکه مغز ما این دو سیستم رو درست کرده، و همین طور که ورزشکارها می‌گن مثلاً الان ایروبیک کار می‌کنم، الان آن آیروبیک کار می‌کنم، رژیم کتوژنیک گرفتم، رژیم معمولی گرفتم، این سوئیچ توی مغز ما اتفاق میوفته. یک لحظاتی مغز ما به شدت از اون دستاورده می‌خواد حداکثر استفاده رو بکنه، یک زمانی هست اصطلاحاً می‌گن دچار دَبلینگ می‌شه، می‌خواد سرک بکشه، همون ولگردی رو انجام بده، آس و پاس بودنه، دور دور زدنه رو انجام بده. این اتفاق داره میوفته. می‌گن تعادل بهینه، بین این دو تا، سلامت روانی شما رو نشون می‌ده. اون exploit رو شما دیدید، آدم‌هایی که اصطلاحاً می‌گن وسواسیه، سرسختی شناختی داره، ریجیده، توی اون شیاری که افتاده حرکت نمی‌کنه. اون explore هم هی داره از این ور به اون ور می‌ره. توی مطالعه جزیره موریس یادتون هست که exploring لازمه افزایش هوشه و به نظر میاد این ساختار توی مغز ساخته شده که حیوانات مثل اون سیلندره گیر نکنند. چون اون باید explore کنه، شاید راهش نیست، از اون ور برو، شاید درش یک جای دیگه است. می‌گه این نزدیک‌ترین راهه. نزدیک‌ترین راه است، ولی راه نداره. یعنی شما تا نزدیکش رفتید ولی به جواب نرسیدی. پس اون دنده عقبه بیا عقب و جستجوگری بکن، یک بالانس قشنگ مغز ماست که کنجکاوی شاید می‌کنه توضیح داده بشه. برای همینه که پیتر گولدویستر، حالا در فرصت‌های بعدی دارم یک چیزهایی رو معرفی می‌کنم و جلسات بعد بیشتر راجع بهش صحبت می‌کنیم. می‌گه ما دو نوع ذهنیت داریم “mind-set”، یک ذهنیت هست deliberative، داریم جستجوگری می‌کنیم این خوبه یا این؟ بذار این رو با این مقایسه کنم، شاید اون بهتر باشه؟ حالا بریم یک دوری بزنیم شاید یک جنس بهتر هم دیدیم. یکی دیگه هست که اون رو پیدا کردی و می‌خوای حتماً بهش برسی، بهش می‌گه action mind-set. و می‌گه حواستون باشه، این دو تا جداست و شما باید بتونید این دو تا رو از هم جدا کنید. و یافته‌های قشنگ دیگه هست، می‌گه شما می‌تونید دید تونلی پیدا کنید و گیر کنید. حالا چون وقت محدوده، بذارید این رو سریع رد بشم. اسم مقاله قشنگیه، American psychologist سال 2002 نوشته، “If at first you don’t succeed self-change” این رو همون Janet Polivy و Petter Herman نوشته. داستان این شکلیه که اگر شما تا نزدیکی‌های موفقیت رفتی، بیشتر امکانش هست گیر نی. این قابل فهمه دیگه، یعنی اومده دیده به یک عده این کارتها رو داده که اگر این هشت‌تا دربیاد شما می‌برید. به یک عده یک دونه مونده بود، اگه این یک دونه درست دراومده بود، من لاتاری رو برده بودم. ولی یک عده دیگه هست که هشت تا توی یک ردیف قرار نگرفت، یعنی این کارت رو نگاه کنی هنوز ایراد داشت و خیلی نزدیک نبود به ورق، ولی اینجا یک دونه مونده بود به ورق، یک سؤال زده بودم برده بودم، دو سانت جلوتر دویده بودم مدال طلا مال من بود. این اعتیادآوریش می‌شه. و به همین دلیله که یک جمله قشنگ هست، این شاید به درد زندگی‌تون بخوره: “جنبه بدخیم رژیم‌های غذایی یا ترک مواد یا ,ادت‌های مخرب یا هر چی می‌خواین بگین، این نیست که سرانجام شکست می‌خورند، بلکه این است که قبل از شکست ابتدا موفق می‌شوند.” یعنی شما توی دید تونلی گیر می‌کنید. این راه جواب می‌داد! برای همین می‌خوای یکی رو توی تله بندازی یک کار می‌کنی، میای یک کار می‌کنی که تا نزدیکی‌های موفقیت بیاد. اون بعداً دیدش تونلی می‌شه، مثلاً فرض کن اون سیلندره اگه خیلی نزدیک بشه، می‌گی یک سانت مونده تا این غذا، ولی راه رو اشتباه اومدی، باید یک متر بیای عقب و از این طرف برداری. اون گیر می‌کنه توش. پس برای همینه که می‌بینیم افکار اتوماتیک یک جاهایی به دردت می‌خوره، ولی یک جاهایی شما رو گیر می‌ندازه. یعنی شما توی تله اینکه همین یک کوچولو مونده اون جلو، گیر می‌کنید. حالا اینکه من اون تله رو نیفتم، دنده عقب بیام، به قول پیتر گلدویستر گزینه‌های مختلف مطرح کنم، به قول مطالعه معروف متخصصین، رزیدنت‌های بیهوشی دانشگاه هاروارد بیام گزینه‌های مختلف مطرح کنم و مستهلک کنم رو، عده‌ای می‌گن “ذهن‌آگاهی بدون مدیتیشن”. شما مایندفولنس خیلی می‌بینید، ولی فراموش نکنید ما دو نوع mindfulness در رواندرمانی داریم، یکی mindfulness کابادزینی است که برگرفته از آموزه‌های آسیای جنوب شرقی و بودائیسم، مدیتیشن، تأمل، یوگا و غیره است، یک mindfulness دیگه داریم که به mindfulness اِلِن لنگری معروفه. مایند فولنس اِلن لنگری یعنی ترمز بذار روی فکرهات، دنده عقب بگیر و از یک زاویه دیگه نگاه کن. یعنی این رو تمرین کن. مستهلک کردن گزینه‌ها، گزینه‌های متعدد ببین. این اجزاء پرسشنامه Ellen Langer Mindfulness Scale هست. حالا بعضی‌هاش نمره‌دهیش منفیه، اون رو شما ببخشید برای اینکه خیلی اسلاید شلوغ نشه، نگفتم کدوم‌هاش منفیه و کدوم‌هاش مثبته. من خیلی خلاقم، من خیلی کنجکاوم، من به ندرت متوجه نیات و قصد دیگران می‌شوم، من سهم نوآوری زیادی در مسائل دارم، من دوست دارم با چالش‌های فکری مواجه شوم، برای من تولید افکار نو و مؤثر راحت است، من به ندرت گوش به زنگ تحولات جدیدم. می‌گم بعضی‌هاشون منفی و بعضی مثبتند. اما اگر اجزای این پرسشنامه رو نگاه کنید توی دلش اینه: نوع جویی، نوآوری، و درآمیخته شدن با پدیده‌های نو. این ذهن‌آگاهی Ellen Langer هست. اگر از من بپرسید، دوستان می‌گن باید ذهن آگاهی کار کنیم، می‌گم یوگا خوبه، مدیتیشن خوبه، ذهن خوبه، بودا خوبه، ولی این به نظر من بیشتر به درد تیپ دانشگاهی و اهل مطالعه می‌خوره. یعنی دنده عقب گرفتن رو تمرین کنیم، یعنی فدا نکردن دقت به خاطر سرعت رو، ترمز روی ذهنم بذارم، هر فکری میاد ترمز بگیرم از زاویه دیگه نگاهش کنم. گوزنه یادتونه؟ قضیه خوک‌ها یادتونه؟ اونها همش ترمز نیاز داره و نیازی نیست دید تونلی رو بشکنم. خیلی از افراد مشاوره می‌پرسند که این رشته رو چیکار کنم، این رو برم؟ می‌گم باید دید تونلیت رو بتونی بشکنی و اون توی mindfulness الن لنگری اتفاق میوفته. یعنی گزینه‌های متعدد، نه به شیوه همین جوری هر دم بیل، مثل اون vagabonded ایجاد کنم، یک گزینه کنارش می‌ذارم و این رو تست می‌کنم ببینم کدومش بهتره و یکی رو حذف می‌کنم. اون قدر این کار رو می‌کنم تا از اون شیار به شیار می‌رم و برای اینکه از این شیار به اون شیار برم، یک کمی حواس خودم رو پرت کنم کمک می‌کنه. کتاب قشنگ اَری کروبلانسکی می‌گه برای خیلی از شما چیزی که لازم دارید ابهامه، چیزی که لازم دارید عدم قطعیته، چیزی که ل ازم دارید اینه که یک جوری من بتونم اون دید تونلیم رو بشکنم. این هم یک پرسشنامه قشنگ داره “مقیاس نیاز به قطعیت”. یک یافته قشنگی اَری کوروبلانسکی داره، می‌گه مثل اینکه ما نیاز به قطعیت، یک چیزیه که تو ابتدای تکامل ما وجود داشته، ولی هر چقدر شما بتونید عمداً این نیاز رو تعدیل کنید و با ابهام توی زندگی‌تون کنار بیاید، حل مسئله براتون بهتره. و حتی من توی اون داستان مناقشه حل نشدنی، in fact able conflict، به این مسئله خیلی اشاره کردم که حل مسئله این نیست که بشینیم با هم خوب گفتگو کنیم، حل مسئله اینه که هر دو قبول کنیم ابهام وجود داره، هر دو قبول کنیم بعضی چیزها جواب ندارند، هر دو قبول کنیم که خیلی چیزها قطعی نیست. هر چقدر بتونی ابهام رو در ذهن دیگران بکاری، حل مسئله افزایش پیدا می‌کنه. برای همین اینها که می‌شینند بحث سیاسی می‌کنند، نه، فقط این رو ببینید که خیلی از چیزها قطعی و پیش‌بینی شده نیست، درصد بالایی از وقایع جهان تصادفی اتفاق میوفته، در صورتی که ذهن ما دوست داره خلاف اون فکر کنه. بعضی‌هاش رو نگاه کنید. موقعیت‌هایی که نامشخص و غیرقطعی هستند را دوست ندارم (شماره 3) . یعنی آدم‌ها از این گریزانند. مثلاً خیلی‌ها ممکنه آخر این سخنرانی، این رو دارم به زرنگی به نفع خودم تمومش می‌کنم. آخرش نفهمیدیم چی گفت؟! خب نباید بفهمید، قرار نیست یک چیزی بفهمید. قراره ابهام ایجاد بشه، قراره توی ذهنتون یک جرقه‌هایی زده بشه. من آخرش نفهمیدم و گیج اومدم بیرون. درستش همینه. یعنی این شیارها رو هم زدیم و راه حل در روان‌درمانی، مذاکره و همچین حل مسئله اینه که این شیارهای فیکس ذهنی رو به هم بریزی و وقتی به هم ریختی، امکان اینکه خودت به راه حل برسی افزایش پیدا می‌کنه. روان‌درمانی خوب هم اینه، من تمام عمر فکر می‌کردم تمام بدبختی‌های من تقصیر اون کاریه که مادرم کرده، یا تمام بدبختی‌های من اینه که داداشم این جوری رفتار می‌کنه؛ ولی الان دارم می‌بینم شاید چیز دیگه بوده، شاید تقصیر محله‌مون بوده، یا تقصیر هیچ کسی نبوده و بدشانسی بوده. این از ریل بیرون انداختن افراد، تراپیکه. یک زندگی منظم و مرتب با ساعات کار مشخص با ذات و سرشت من همخوان است. ما همه‌مون دوست داریم همه چی قطعی باشه، تکلیف‌مون روشن باشه و بدونیم. و این می‌گه یک جاهایی باید عمداً، همون مایندفولنس الن‌ لنگری هست، ذهن آگاهی الن لنگری هست، باید همش بزنیم و توش ایجاد آشوب بکنیم توی ذهن‌مون. من از تغییر برنامه‌هایم در دقیقه آخر نفرت دارم. دیدید ما می‌خوایم بریم مسافرت، نه الان به این نتیجه رسیدیم که مسافرت نمی‌ریم. همه می‌گن آخه نمی‌شه که، این داره همش از این شاخه به اون شاخه می‌پره و تصمیم نمی‌گیره. این می‌خواد بگه که درجاتی از این برای ما لازمه. درجاتی از شکست، درجاتی از fail. وقتی با مشکلی مواجه می‌شم، اصرار دارم زود به راه حل برسم. نه هنگام برخورد با بیشتر منقاشات اجتماعی، به راحتی می‌توانم ببینم که چگونه هر دو طرف ممکن است درست بگوید. این داستان امتیاز مثبت می‌شه. یک جور می‌پذیری که خیلی چیزها رو نمی‌دونیم و ابهام داریم. و این دامن زدن به ابهام، یا پدیده دیگری که بهش می‌گن negative capability، توانایی تحمل عدم قطعیت، شک و ندانستن. این هم از اون لغت‌هاییه که توی ذهنتون بکارید و باهاش بازی کنید. negative capability رو باید ببرم بالا، توانایی منفی. توانایی منفی یعنی توانایی تحمل عدم قطعیت، شک و ندانستن. نمی‌دونم. واقعاً این بیماریش چیه؟ نمی‌دونم. برای همینه یکی از چیزهایی که من اصرار دارم افراد بهش دامن نزنند، این تشخیصش چیه؟ این افسردگی داره؟ این دو قطبیه؟ نمی‌دونیم. این بالاخره خوب می‌شه؟ نمی‌دونیم. یک جوری اون بلاتکلیفی رو باید بتونیم تا حدی بپذیریم. این اصطلاح negative capability رو هم اگه بخواین بدونین کی گفته اولین بار، John Keats شاعر مشهور انگلیسی گفته. منتها یک چیزی که برای من جالب بود اینه که اینها در عصر عدم قطعیت طفلکی‌ها زندگی می‌کردند. سنش رو نگاه کن، 25 سال بیشتر عمر نکرد. دو دوست صمیمیش پِرسی شِلی 29 سال عمر کرد، Lord Byron 36 سال عمر کرد. یا اینها، چندی پیش گفتم که به دستور مقامات انگلیسی بالاخره رفتند روی قبر اینها، اون دو تا نقطه‌ای که روی e هست رو گذاشتند و از این عکس گرفتند. ولی سن اینها رو نگاه کن، شارلوت برونته، امیلی برونته، آن برونته، چرا همشون 25 یا 26، یعنی هیچکدومشون عمر طولانی نیست، یعنی نشون می‌ده چه قطعیت و عدمی چیزی بوده، و در واقع ما در یک عدم قطعیت زندگی می‌کنیم. چون می‌گم وقت خیلی کمه، اجازه بدین یکی دو تا پژوهش دیگه رو خدمتتون بگم و به جمع‌بندی برسم. این پژوهش هم قشنگه. این هم یک جمله معروفه. “برچسب‌هایی که دلالت بر شرایط مزمن دارند، انسان‌ها را از کنترل فردی محروم می‌کنند و مانع سلامت و نیک زیستن مطلوب می‌شوند. همه چیز در جهان چه در قالب سرعت، اندازه، قدرت، یا هر ویژگی دیگری به صورت طیف و پیوسته است. با این حال ما مرزهای قاطعی می‌تراشیم و بدون ذهن‌آگاهی این مرزها را قبول می‌کنیم. این مرزها زندگی ما را بسیار بیشتر از تفاوت‌های اندک موجود متأثر می‌کنند.” این جمله الن لنگر هست، در کتاب 2023 خودش، a mind for یک ذره به این جمله فکر کنید. ما خودمون برای خودمون شیار شناختی درست می‌کنیم و خودمون رو می‌ندازیم توش و بعد اون تو گیر می‌کنیم و نمی‌تونیم از توش دربیایم. یعنی به عبارت دیگه برای خودمون قفس می‌سازیم، اون کلیشه رو می‌سازیم و ذهن‌آگاهی و ترمز گذاشتن اینه. یعنی می‌تونه نباشه، نمی‌دونم چیه، چه اصراری داری حالا بدونی تشخیصش چیه؟ چه اصراری داری بدونی بالاخره آخرش این حرف رو درست می‌زنه یا اون درست می‌زنه؟ ممکنه این یک درجاتی داره و اون یک درجاتی. بسیاری از امور جهان پیوسته هستند و انفصال ندارند. پژوهشش رو می‌خواین ببینید این قشنگه، باز دوستانی که در رشته پزشکی هستند، شاید این پژوهش براشون جالب‌تر باشه. می‌دونید که هموگلوبین A1C داریم. خیلی‌ها می‌رن اندازه می‌گیرند. بالای 5/6 می‌شه دیابت. 7/5 تا 4/6 می‌شه پیش دیابت و زیر 7/5 رو می‌گن نرمال. مقاله‌اش رو هم می‌خواین ببینید، 2024 ” the borderline effect for diabetes: when no difference makes a difference” Ellen Langer”” هم جزء نویسنده‌هاشه. “وقتی هیچ تفاوتی، تفاوت ایجاد می‌کند” یعنی همون شیاری که خودت می‌سازی و بعداً تله ذهنت می‌شه، دیدت رو تونلی می‌کنه و خراب می‌شی. حالا بیا ببینیم پژوهش چی می‌گه؟ پژوهشش این بوده، یک لحظه به این دقت کنید، تمرکز کنید روش بد نمی‌بینید. به درد اطرافیان پزشکی‌تون هم می‌خوره. یافته قشنگی بود که این کار رو کرد. گفتیم اگه شما A1C 5/7 باشه، می‌گن شما توی پیش دیابتید، ولی 6/5 باشید، می‌گن خیالت راحت، حالت خوبه. در صورتی که فرقش 01/0 هست و توی اون 01/0 خیلی انقلابی اتفاق نمیوفته. ببین جمله قبلیش می‌گه “همه چیز در جهان در قالب سرعت، اندازه، قدرت، یا هر ویژگی دیگری به صورت طیف و پیوسته است.” یعنی 7/5 یک خورده از 6/5 بیشتره، 6/5 یک خورده از 7/5 کمتره. بین 6/5 و 5/5 همون اتفاقی میوفته که بین 6/5 تا 7/5 میوفته، ولی یک اتفاق میوفته و اون هم اینه که توی ذهن شما این می‌شه پره‌دیابتیک و اون می‌شه معمولی. حالا اومده این رو نگاه کرده، اونهایی که این تشخیص رو گرفتند، این ستون پایین رو هم نگاه کن، این پیگیریه که کردند. به روز 1000 روز، 2000 روز، 3000 روز، یعنی 3 سال، 6 سال، 9 سال، 12 سال. اونی که تشخیص پره دیابتیک گرفته یعنی 6/5 بوده، بعد از تقریباً 2000 روز یعنی 6 سال همون مونده، ولی نگاه کن بعد از یک مدت اونی که 7/5 گرفته، یک دفعه رفته سمت دیابت. ممکنه شما بگین که همون 1 درصد تفاوت ایجاد کرده و همون یک دهم درصد زندگیش رو عوض کرده، ولی شما این تفاوت رو بین 7/5 و 8/5 نمی‌بینید. همش یک دهم درصد؟! آره، ولی شما در نظر بگیر، فقط 1 نمره؟! آره یک نمره فرقش اینه که شما دانشگاه قبول می‌شی و اون یکی قبول نمی‌شه. در صورتی که بین اون یکی که قبول شده و قبول نشده، فقط یک سؤال فرق بوده، ولی یک دفعه یک دریا ایجاد می‌شه. اسم این عوض می‌شه، شخصیت این عوض می‌شه، سرنوشت این عوض می‌شه. می‌خواد بگه ما شیارهایی رو خودمون در ذهن خودمون ایجاد می‌کنیم و توش گیر می‌کنیم. یعنی اگه این اصطلاح رو نمی‌گذاشتند، اون طرفی که پره دیابتیک بود می‌ره توی الگوی دیگه‌ای که من دیابتی‌ام، من فشار و استرس دارم، من کور می‌شم، کلیه‌ام از کار میوفته، پدرم هم این جوری بود، ما خانوادگی زود می‌میریم و یک سرنوشت این جوری دارم. اون یک ده درصد چه جوری سرنوشت آدم‌ها رو عوض می‌کنه؟ چرا؟ چون شیار خودساخته است. و در واقع این رو می‌گه که می‌گه به این می‌گن “اثر مرزی”. یعنی شما خیلی با بغل دستیت فرقی نداری، ولی یک دفعه به خاطر یک خط کشی که توی ذهن ما هست، اون یک چیزی می‌شه و این یک چیز دیگه می‌شه، سرنوشت عوض می‌شه. همین که شما می‌ری دکتر می‌گی فکر کنم این اختلال شخصیت داره، فکر کنم دو قطبیه. تموم شد، اون مرزی ساخته می‌شه. و وقتی مرزی ساخته شد، گیر می‌کنی توش. مثال اون پاک‌کنه یادتونه؟ ممکنه لاستیک باشه، 40 درصد در مقابل اینکه لاستیکه. برای همین وقتی به یکی می‌گین دو قطبیه، یعنی یک مسیر دیگه فرستایدش، حتی اگه یک کوچولو با شما فرق داره. به همین دلیل این‌ها می‌گن در لیبل زدن و سریع با جریان همسو شدن خودداری کنید. یعنی اینکه این شیارها رو زود ….. شاید بوردرلاین نیست، شاید بایپولار نیست، شاید دیابتیک نیست، شاید اشتباه شده یا فرق بین من و شما فقط 1/0 درصده، وقتی یک خورده ورزش کنی و لاغر بشی تو هم مثل من می‌شی. ولی وقتی این خط رو می‌ذاری، افتراق هست. مثل اینه که شما بگی اون ور مرز به دنیا اومدی یا این ور مرز. یک روستا هست یک کیلومتر اون طرفه، شما پاس اون کشور رو می‌گیری. الان مکزیک یک فاصله صد متریه، شما توی مکزیک به دنیا بیای یا توی آمریکا به دنیا بیای، سرنوشتت کاملاً عوض می‌شه. پس می‌خوایم بگیم در ذهن‌آگاهی خوب اینه که شما این مرزها رو اتوماتیک سریع نبینید و این دسته‌بندی‌ها رو توی ذهنتون بشکنید. همیشه نه، توی لحظاتی که توی بن‌بستید، توی لحظات آسیب، و الاّ این دسته‌بندی‌ها به درد می‌خوره. اگه این جور نباشه، شما هیچ چی رو نمی‌تونی اسم‌گذاری کنی. همه چیز باید مبهم باشه. یعنی مثلاً ایشون چیه؟ نمی‌دونم، یک آقاییه دیگه، یا مثلاً بالاخره شما ازدواج کردی یا نه؟ یک چیزی این وسط هستی. بچه داری یا نه؟ 75 درصد بچه داری. نمی‌شه که! ولی یک جاهایی هست که این پیوستار رو ما توی ذهن خودمون شکستیم و توی تله‌اش گیر کردیم. اگه خسته نشدید آخرین آزمایش رو براتون بگم و بقیه رو بذاریم بحث‌های بعد و نتیجه‌گیری کنیم. آزمایش آخری که می‌خوام بهش استناد کنم اینه، تا حالا چند تا آزمایش رو با هم دیدیم. این هم جالبه. یادتونه گفتم چرا دید تونلی پیدا می‌کنیم؟ برای اینکه نمی‌تونید دنده عقب بگیرید. چرا دید تونلی خطرناکه؟ برای اینکه توی اون شیار افتادید و شیار بیرون اومدن هزینه داره. گفتم جستجوگری در مقابل بهره‌برداری. بهره‌برداری، داریم همین رو مصرف می‌کنیم، چرا بی‌خودی خودمون رو به دردسر بندازیم و ببینیم برکه‌ای بهتر هست، شاید نبود، شاید یک بلایی اومد سرمون. ولی دیدیم جستجوگری برای رشد لازمه، یعنی یک جایی ما باید جستجوگری عمدی در خودمون ایجاد کنیم، مرزها رو بشکنیم، ابهام رو دامن بزنیم و به نمی‌دانم خودمون تکیه کنیم نه هی اصرار کنیم می‌دانیم می‌دانیم. توی ذهن‌مون شک و تردید بکاریم که شاید ریل دیگه مسیر بهتری بود، و الاّ توی اون دید تونلی گیر می‌کنی و رد نمی‌شی. حالا یکی از اون چیزهایی که شما رو می‌ندازه توی اون دید، تفسیرش شاید بمونه برای جلسات بعد. به کبوتر یاد می‌دهد اگر روی دکمه سبز سی بار نوک بزند، برای او دانه خواهد آورد و همزمان به او یاد می‌دهند که اگر روی دکمه قرمز ده بار نوک بزند، همان مقدار خواهد آمد. حالا دو تا رو می‌گذارند جلوش. تقریباً همه اینها این قدر باهوشند که می‌رن قرمزه رو نوک می‌زنند. چیه 30 تا نوک بزنی که پنج تا دونه گندم بیاد! خب همون ده تا رو می‌زنی. مثل اینکه به شما بگن یک جا ساعتی بهتون 1 میلیون تومان می‌دن و یک جای دیگه ساعتی 200 هزار تومان می‌دن.همین کار رو هم باید بکنی، می‌ری اون یک میلیون تومان رو انجام می‌دی. منتها قشنگی این آزمایش این بوده، سبزه میاد. کبوتر شروع می‌کنه به نوک زدن. یک دونه می‌زنه می‌شه 29 تا. جالبه حافظه‌اش نشون می‌ده این می‌تونه بشمره، یعنی حواسش هست چند تا زده. 2 تا زده، 28 تا مونده. 28 تای دیگه بزنی، گندم میاد. 2 تای دیگه بزنه، 26 تای دیگه مونده. بزن، یک دفعه اون یکی میاد. اِ، این یکی که بهتره! آیا من سوئیچ کنم یا نه؟ همه می‌گیم باید سوئیچ کنی و منطقیش اینه، ده تا بزن، با ده تا همون رو می‌گیری. ولی چیز عجیبی که هست اینه که حالا ببینیم کجا اون رو نشون بدن؟ یک زمانی هست 10 تا نوک زده، یعنی 20 تاش مونده. یک زمانی هست که 15 تا نوک زده، یعنی 15 تا مونده و بعد اون میاد. یک زمان دیگه هم هست که 10 تا نوک زده و بعد اون میاد. چیز عجیبی که درآوردند این بود، وقتی چهار پنج تا نوک زده عوض می‌کنه، ولی وقتی هفت هشت تا نوک زده، دیگه عوض نمی‌کنه. شما مثلاً ده تا نوک زدی بیست تا مونده، ولی قرمزه که اومد با ده تا بزنی ده تا جلویه، پس چرا عوض نمی‌کنه؟! آیا توی ذهنش هست که اون ده تایی که زدم چی، اون پرت می‌شه که! اون ده تا بی‌خود بود؟ این همه تلفات بی‌خود بود؟ این همه خسارت بی‌خود بود؟! یعنی گیر می‌کنه. این رو ما توی زندگی هم داریم، شما مثلاً دو ترم درس خوندی و می‌گی این رشته اصلاً به درد نمی‌خوره، اون رشته بهتره. پس این دو ترمی که من شهریه دادم سوخت می‌شه. سری بعد چهار تا ترم باید شهریه‌اش رو بدی، چون دو سال دیگه همون جایی و همون احساس بد رو داری. و در واقع عددی که معمولاً شیفت می‌کنه، اون خط 50 درصد، یعنی 50 درصدشون شیفت می‌کنند، روی 25 و 26 هست. یعنی اگر مثلاً دو تا نوک زده، می‌گه خوبه دیگه، می‌ره ده تاییه رو می‌زنه، ولی پنج تا شش تا نوک زده، یعنی 24 تا مونده یا کمتر، دیگه شیفت نمی‌کنه. می‌گه همین رو موندم. یک جور شما حالا اسمش رو می‌خواید بذارید وفاداری، اسم‌های ایده‌آلیستی بذارید، تعهدش رو! این گفته من با این یاعلی گفتم، با این دکمه می‌خوام سی تا رو بزنم و تا آخرش می‌رم. عوض کن و برو اون یکی! نه، من وقتی یک جا با یکی اکی کردم، دیگه نمی‌شه. جالبه ولی این بحث رو تموم نکنیم و بذاریم برای جلسات بعد که به نظر میاد یک ساختار تعهد یا وابستگی هم توی ذهن حیوانات هست و توی انسان‌ها هم هست. شما این رو توی پمپ بنزین هم دارید، یک جا صف وایستادی می‌بینی پنج تا ماشین هنوز مونده، ده تا ماشین رفته و بعد یک دفعه اون یکی رو عوض نمی‌کنی و می‌مونی روش. یعنی حس می‌کنی اگر عوض کنم، اون ده تا سوخت شده و بیخودی وایستادم. یعنی بی‌خودی این ضرر رو کردم؟! می‌گه آره، بی‌خودی ضرر کردی. پس چی می‌گه؟ می‌گه وحشت ما یا گریز ما از پذیرش ضرر و اینه که روی افکارمون می‌مونیم. دیدی اون یارو کسانی که لوله تراشه گذاشته بودند، ماه عسل رفته بودند و عشق کرده بودند که این تشخیص رو من دادم، اصلاً عالی بود. ولی الان شواهد داره به ضررش درمیاد، برونکواسپاسم نیست، شما گشادکننده برونش زدی و نوراپی‌نفرین زدی و باز بهتر نشد، عکس ریه گرفتی، آتلکتازی نبود، صدای ویز نداره، پس این نیست. ولی باز چسبیدی. چرا چسبیدی؟ به خاطر اینکه زحمت کشیدم و مطرحش کردم و روی حرف خودت می‌مونی. یک جور یک تعهد آسیب‌زننده، دید تونلی یعنی این. و آنچه که ما می‌خواهیم اینه، ما باید بتونیم یک بالانسی ایجاد کنیم بین دید تونلی و از این شاخه به اون شاخه رفتن، بین جستجوگری و بهره‌برداری، بین توی یک شیار موندن با سریع شیار یا ریل را عوض کردن. و اون نقطه رو چه جوری بدست بیاریم؟ یک راهش همینه، تحمل عدم قطعیت. بدانیم که به کارهایی که کردیم، این یک بار روانی برامون داره. یعنی این برای تعبیر به انصراف نشه، چون خیلی‌ها می‌پرسند من ترم چهارم هستم و می‌خوام انصراف بدم. بعد می‌گم چرا انصراف نمی‌دی؟ آخه چهار ترم درس خوندم، ولی اصلاً این رشته رو دوست ندارم. یک معنیش اینه که حواست باشه، یعنی این فشار روانی همین پرنده هست که حاضر نیست عوض کنه و هنوز هم نوکش رو داره ادامه می‌ده. این توش داره دیده می‌شه. شاید هم برای اینکه عدم تحمل و عدم قطعیت داریم. اینها همش نکاتیه برای سلامت ما. پس الان ممکنه شما بگین آخرش نفهمیدم چی شد! خیلی هم خوبه، یعنی دقیقاً همون چییه که هست. یا از این جلسه وقتی رفتید بیرون، سرگشته‌تر رفتیم. قبلش یک چیزهایی رو مطمئن بودیم و الان شک کردیم که زبانمون رو می‌شناسیم. این هم باز اتفاق خیلی خوبیه، یعنی پذیرفتیم که اون تو چه آشوب‌هایی هست. ولی چند تا گزینه هست که به اینها نگاه کنید. مستهلک کردن گزینه‌ها رو به عنوان ضرر نبینید. این ممکنه ضرر باشه، ولی اینکه این دکمه جواب نمی‌ده و یا گندمش خوب نیست و تا تهش رفتم و فهمیدم دیگه این رو نوک نمی‌زنم، این یک دستاورده. یعنی اون ضرر رو باید به صورت مستهلک کردن گزینه‌ها ببینیم. یا بپذیریم که یک جایی توی زندگی عدم قطعیته و واقعاً نمی‌دونیم چی می‌شه. آخه شما به من بگین که این آدم به من نارو زد یا نه؟ به نظر شما این توی ذهنش این بود که می‌خواست کلاهبرداری کنه و یا نه، واقعاً بی‌گناهه؟ نمی‌دونیم، یک بخش زیادی از جهان uncertainty هست. و یک بدبختی داریم، هر چقدر منابع‌مون کمتر می‌شه، هر چقدر فقیرتر می‌شیم، چه فقیر پولی، چه فقیر اقتصادی، چه فقیر قدرتی، تمایل‌مون به قطعیت افزایش پیدا می‌کنه، تمایل‌مون به ریل عوض کردن کمتر می‌شه، و فعالیت جستجوگری‌مون کاهش پیدا می‌کنه. پس حالا فکر کنم فهمیدید اقتصاد ایران مشکلش چیه. و اون وری که اون رو داره، هی می‌خواد از این سرک به اون سرک بکشه، و کارهایی می‌کنه که حتی احمقانه است. مثلاً یک عده می‌گن که می‌خوای مریخ آدم پیاده کنی چه فایده‌ای داره؟! ولی اکسپلوریشن هست، چون منابعش زیاده . اکسپلوریشن، دید این براساس اون داستان موریس، به افزایش منجر می‌شه، ولی توی دلش ضرر هم داره، یعنی باید بتونی اون ضرر رو تحمل کنی، یا اون قدر منابع داشته باشی که اون ضرر برات مهم نباشه. پس یک سؤال که چه جوری می‌تونیم از این چرخه در روان‌مون کم بیاریم؟ آخه من همش فیکسم، نمی‌تونم ذهنم رو عوض کنم، نمی‌تونم ابهام رو بپذیرم. دوستانه می‌گم، یک دلیلش اینه که منابعت کمه، و وقتی منابعت کمه، محافظه‌کار می‌شی. اون داستان فقر احمق می‌کند اینه. دیگه اکسپلوریشن نداری، اون شیاری رو که رفتی، اون فکری رو که باور داری، اون چیزی رو که معتقدی قطعاً درسته دیگه حاضر نیستی توش شک کنی. اون فیکسه هم این بود، این معتقد بود برونکواسپاسمه، تا آخرش هم وایستاده بود و مرتب اپی‌نفرین می‌زد و آخرش هم مریض …. باید یک چیز دیگه رو امتحان می‌کرد. اون ضرر رو نمی‌تونست تحمل کنه، ذهنش متصلب شده بود و دود تونلی پیدا کرده بود و غیره. اگر موافقید صحبت رو در اینجا به انتها ببرم. امیدوارم خسته نشده باشید. به احتمال زیاد شدید، این هم از اون تعارف‌های بی‌مورده. اما اگر احساس گیجی، منگی، … و یا اصلاً نفهمیدیم 90 دقیقه گذشت و آخرش هم نفهمیدیم این شعبده بود یا چی بود، همونه، هدف اینه. یک چیزی ما داریم که بهش می‌گن سیمولیتِد ….. که تعبیری از روان‌درمانیه که از متولوژی میاد. می‌گن فلز رو داغ می‌کنند و سرد می‌کنند، داغ می‌کنند سرد می‌کنند به این امید که ساختار بلوریش عوض بشه و فلز مقاوم بشه. این هم توی روان هست. فکرهات رو به هم می‌ریزی و بُر می‌زنی و از اول دوباره فکر می‌کنی. خیلی زیادش خطرناکه، یعنی همون vagabond می‌شی، و از طرفی اگر داری فکرهای متعدد ایجاد می‌کنی، باید چند تاش رو مستهلک کنی. اگر هم هزار تا فکر، مثلاً بعضی پز می‌دن که همش فکرهای خلاق میاد توی سرم. تا حالا بعضی‌هاش رو مستهلک کردی؟ نه. پس خلاق نیستی. آدم‌های خلاق حتماً باید یک سری از فکرها رو مستهلک کنند، یعنی فهمیدم این کار هم می‌شه کرد، ولی تا تهش رفتم و دیدم پول درنمیاد، این کار جواب نمی‌ده، این رو گذاشتم کنار. اون خلاق واقعیه، این یکی فقط سرگشته است. و فرق بین ADHD که بیمارگونه است و همش فکرهای مختلف می‌کنه، با آدم خلاق توی اینه؛ تنوع در ایجاد فکرهای جدید و مستهلک کردن سریالی اون‌ها. یعنی اینی که مستهلک کردم، با این ماه عسل می‌رم، بعد این رو می‌گذارم کنار و با یکی دیگه ماه عسل می‌رم و همین جوری ادامه می‌دم تا به اون فکر و راه حل می‌رسم.
Document

بدون نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *