عرض سلام خدمت دوستان عزیز، این دفعه با یک پژوهش ماندگار در خدمتتون هستم. اگر خاطرتون باشه منظور از پژوهشهای ماندگار اون کارهای کلاسیکی بود که سالها قبل انجام گرفته بود، ولی تاثیر خودش رو، اون اثر شگرف خودش رو، بر روی نگرش ما و سیر و جریان در واقع علوم رفتاری و علوم اعصاب به جا گذاشته. یعنی در واقع خیلی از این پژوهشها، وقتی شما نگاه میکنید یک طراحی خیلی ساده داره، و گاهی اوقات حتی شما ممکنه احساس کنید که این همچین کار خیلی پیچیده و مهمی انجام نداده. ولی به دلیل اینکه در بزنگاه خوب تاریخی بوده یا اینکه توسط صاحب نظران رشته صورت گرفته، به نوعی جریان ساز شده و پشت بند خودش به پژوهش های بسیار متعددی دامن زده و در واقع شکلگیری تفکر ما در مورد علوم شناختی و علوم رفتاری خیلیهاش بر روی این پژوهش های کلاسیک و ماندگار سوار هست. پژوهشی که این سری براتون انتخاب کردم مال ۱۹۶۵ هست، پنجاه و پنج سال پیش. که در journal of experimental social psychology چاپ شده. محقق اصلیش Jonathan Freedland هست از دانشگاه Stanford. یک گروهی هستند در دانشگاه Stanford که تقریبا پنجاه شصت سال پیش، پژوهشهای خیلی مبسوط و متعددی رو، روی پدیدهی ناهمخوانی شناختی انجام دادند. اسم مقاله هست long term behavioral effects of cognitive dissonance، در واقع اثرات دراز مدت رفتاری ناهمخوانی شناختی. ناهمخوانی شناختی رو من به عنوان ترجمهی cognitive dissonance انتخاب کردم. در اون دوره افراد برجستهای مثل james carlsmith ،Leon Festinger که فکر کنم با اسم ایشون بیش از همه با بقیه آشنا باشید و elliot aronson خیلی پژوهشهای کلیدی و ماندگاری انجام دادن که من امیدوارم بعد از پرداختن به این پژوهش به ترتیب به کارهای مهم و عمده اینها هم بپردازم. و در واقع اساس نظریه ناهمخوانی شناختی رو این افراد بنیان گذاشتند. که در واقع jonathan freedland هم یکی از این افراد بود. من الآن نمیخوام به صورت مبسوط وارد نظریات Festinger و ناهمخوانی شناختی بشم، ولی خلاصه اون رو خدمتتون عرض کنم، این بود که وقتی انسانها بین نگرششون و رفتارشون، یا شرایطی که توش قرار دارن و در واقع اون نگرشی که دارن، احساس یک دره میکنن، احساس یک فاصله میکنن، احساس یک ناهمخوانی میکنن، این باعث میشه که اینها به مکانیزمهایی متوسل بشن و تمام تلاششون این باشه که ناهمخوانی رو کاهش بدن، یعنی اگر شما مثلا به یک پدیدهای اعتقاد داری و اون رو انجام نمیدی، یا بر عکس به یک چیزی اعتقاد نداری و تحت فشار، تحت زور، تحت سلطهی دیگران مجبور هستی به اون تن بدی و اون رو انجام بدی، این بر روی سیستم شناختی شما، یک بار خیلی سنگینی رو اعمال میکنه. یعنی از یه طرف شما میگی که مثلا من این کار رو دوست ندارم، ولی از یه طرف دیگه میگی پس من چرا دارم این رو انجام میدم؟ این میشه یک نوع ناهمخوانی شناختی، و در واقع سیستم عصبی ما تمام تلاشش رو میکنه که این ناهمخوانی رو به گونهای کاهش بده، منتهی کارهای Festingr، Carlsmith و Eliot Aronson تا اون زمان بیشتر متکی بر نظرسنجی و پرسشنامه بود و به غیر از معدود کارهای اینها، اثر فوری ناهمخوانی سنجیده میشد. ولی Jonathan freedland کار جالبی کرد، که علاوه بر این که اثر دراز مدت ناهمخوانی رو بسنجه، همزمان میخواست رفتاری اون رو هم بسنجه، بعد رفتاری اون رو، فقط بعد گزارش نیست، ببینه روی رفتار افراد هم اثر داره یا نه. این رو هم خدمتتون بگم پیشتر از این که شروع کنم، Jonathan Freedland در واقع مبتکر یک دیدگاه مهم دیگه در روانشناسی شناختی و روانشناسی اجتماعی هم هست به نام پدیدهی foot in the door، یا پا در میان در که حالا در مقالات بعدی به این اشاره خواهم کرد، که در واقع چگونه وقتی افراد رو شما متعهد میکنی قدمهای کوچکی برای شما بردارن، اون خودش به دلیل ایجاد ناهمخوانی شناختی، اونها رو تحت فشار قرار میده، که قدمهای بزرگتر بعدی رو هم بردارن. یعنی وقتی به اصطلاح شما افراد رو به گونهای متعهد میکنی، به قول این اصطلاح امروزی وقتی مثلا یک کسی رو زخمی میکنی برای یه کاری، اون خودش ادامه مسیر رو با طیب خاطر ادامه میده، برای اینکه ناهمخوانی شناختی خودش رو کاهش بده. اما در این مطالعهای که به سال ۱۹۶۵ انجام شده چه اتفاقی میفته؟ در این مطالعه هشتاد و سه نفر پسر بچه در واقع شیطون و بازیگوش رو، حالا این رو من شوخی میکنم، پسربچههای طبیعی بودن، دعوت میکنن که ما میخوایم چند اسباب بازی رو به شما نشون بدیم و در واقع از شما بخوایم که به این اسباب بازیها نمره بدین. من سعی کردم عکسهای این اسباب بازیها رو مشابه آنچه که در مقاله اصلی هست، انتخاب بکنم، میگه که یک زیردریایی پلاستیکی تقریبا بیارزش بنجل، یک دستکش بیسبال، یک تفنگ یا مسلسل کی سی، که رفتم گشتم تقریبا تو سالهای شصت، این اسباب بازی به این صورت بوده و یک تراکتور تنکا. و البته گفتم پنج اسباب بازی. اسباب بازی پنجم یه ذره نسبت به اینها، یه سر و گردن بالاتر بود و خیلی جذاب بود، من حدسم اینه که این بوده. اون سالها اسباب بازی در واقع آدمآهنیهایی بود که با باتری کار میکرد، راه میرفت، این دریچهی سینهش باز میشد و شلیک میکرد، حالا چرا من این رو میگم؟ این خیلی برای من نوستالژیکه، من در دوره کودکی یه دونه از اینا داشتم و تا همین چندی پیش هم داشتمش و کار میکرد و خیلی دوسش داشتم، یعنی اصلا یک هدیهای بود و واقعا هدیه جذابی بود، راه میرفت، صدای شلیک داشت، میچرخید و حدس من اینه که این اسباب بازی از این بوده چون مارکش رو ننوشته، مارک بقیه رو نوشته، تراکتور تنکا، این اسلحه مسلسل کی سی، ولی این رو ننوشته، ولی توصیفی که میکنه من حدس میزنم این باشه، چون اینا تقریبا از دهه ۱۹۶۰ و خورده ای اومد تو بازار، یه ذره دیرتر به ایران رسیده بود، دهه هفتاد تو ایران بود، پنج سال بعدش. حالا داستان چی بود؟ داستانش این بود که افراد رو آوردن و در واقع به چهار گروه این کودکان رو تقسیم کردن. منتهی دقت بفرمایید داستان چی بود. به کودکان نگفتن هدف آزمایش چیه، چون شما میدونید در پژوهشهای اصولا روانشناسی، خیلی موارد میان یک آزمایش صوری انجام میدن، ولی هدف اصلی یه آزمایش دیگهست، که محققین بدون اینکه اون فرد بدونه یا والدینش بدونن، اون رو میخوان بسنجن. آزمایش صوری این بود که شما بیا این اسباب بازیها رو نمره بده، بگو از نظر جذابیت، اینا هر کدومشون چه امتیازی میارن؟ یعنی مثلا میخوایم نظر کودکان رو در مورد جذابیت اینها بسنجیم. منتهی چهار گروه شدن این هشتاد و سه نفر. تقریبا بیست و یک نفر، بیست تا بیست و یک نفر تو هر گروه. به چه صورت؟ به یه صورت که وقتی داشتن این کار رو تموم میکردن، اون محقق گفت خیلی خب شما که حالا امیتاز دادی، اوه اوه من یادم رفت! باید الآن یه چند دقیقهای، ده دقیقه از اتاق برم بیرون، شما تو اتاق بمون تا من برگردم. این شد یه گروه. یعنی اون گروهی که توشون آزمون صورت گرفت. گروه کنترل این بود که اوه اوه ببخشید، من یه چیزی یادم رفت، باید یه ده دقیقه بشینم اینجا این نمرات رو اصلاح بکنم، این فرم یه ایرادایی داره و تو همون اتاق کنار دست اون بچهها، یعنی تک تک بچهها رو میآوردن میشینه و این کارا رو میکنه. منتهی خب اسباب بازیها که اونجا هستن، پس دو گروه شدن، یه حالتی که گروه کنترل بودن، که در واقع آزمونگر، اون فرد آزمایشگر از اتاق خارج نمیشد، و ده دقیقه مشغول میشد، گروه دیگه این بودن که اون آزمایشگر، آزمودنی، یعنی بچه رو تنها میذاشت و ده دقیقه از اتاق میرفت بیرون . منتهی گفتم چهار گروه. هر کدوم از اون گروهها هم باز دو حالت مختلف توشون اتفاق میافتاد. اون آزمایشگر، به آزمودنی، به اون پسربچه گفتش که، خب من الآن مثلا مشغول شدم یا از اتاق میخوام برم بیرون، بسته به اینکه کدوم گروه بوده، به یه عدهشون گفت با آدم آهنی بازی نکن، درست نیست با اون بازی کنی! ببین یه هشدار ملایمه. به یه عدهی دیگه گفت با آدم آهنی بازی نکن، درست نیست با اون بازی کنی، اگر بازی کنی من خیلی عصبانی میشم I’ll be very angry. و اون موقع باید کاری بکنم and I have to do something about it. پس ببین یه تهدید یا هشدار جدی داد به افراد. بعد حالا گفتم تو یه عده، از گروه خارج شد، تو یه عده از اتاق خارج نشد، بعد از پنج دقیقه برمیگرده میگه ها ما میخوایم یه ارزیابی مجدد بکنیم، ببخشید دوباره از اول ارزیابی کنیم، یعنی نظر افراد رو بسنجیم و ببینیم نظرشون راجع به آدم آهنی که بهش گفته بازی نکن چه فرقی کرده. گروه کنترل اونیه که از اتاق خارج نشد یعنی در واقع بالا سر بچه بود و به بچهم گفته بود بازی نکن .ولی تو گروه آزمون، اونی بود که از اتاق خارج شده بود، ولی به بچه گفته بود بازی نکن. و درضمن اینا به صورت مخفیانه رفتار کودک رو پایش میکردن و فهمیدن که تقریبا به غیر یه بچه، هیچکدوم به آدم آهنی دست نزدند. منتهی این چهار حالت رو نگاه کنید، اون گروهی که کنترل بالا سرشون بود، خب یه مقداری بعد از اینکه گفته بود با آدم آهنی بازی نکن، خب یه مقدار نگرشش به آدم آهنی منفی شده بود، یعنی نمرهی بعدیش پایینتر اومده بود و نظر مثبتش به بقیه اسباب بازیها افزایش پیدا کرده بود. یعنی این همون داستانیه که خب در واقع به روباه گفتن دستش به انگور نمیرسید، گفت ترشه اینم چون اجازه نداشت که با آدم آهنی بازی کنه، بعدا تجدید نظر کرد و گفت نه همچینم جذاب نیس. توی گروه کنترل، که بالا سرشون بود. حالا توی گروه آزمایش، اونی که تهدید جدی داشته بود و حسابی ترسونده بود بچه رو، اونا هم شبیه گروه کنترل در واقع تغییر دادن، یعنی یه مختصری ارزش آدم آهنی رو کم کردن و یه مختصری ارزش بقیهی اسباب بازیها رو بیشتر دیدن، برای اینکه به خودشون بقبلونن که خوب شد با اون بازی نکردم، اما جالبه بیشترین تغییر رو در گروهی دیدن که تهدید ملایم شده بودن، یعنی تهدید ملایم شده بودن، با وجود اینی که بهشون گفته بودن فقط بازی نکن درست نیست بازی کنی، اینا بیشترین نگرش یا به نوعی بگیم خود فریبی رو در مورد آدم آهنی، اعمال کرده بودند و در واقع میشه گفت بر اساس تئوری ناهمخوانی شناختی، این قابل پیشبینیه، یعنی شما نگاه کن اینایی که بخاطر زور، دست به آدم آهنی نزده بودن، یعنی تهدید جدی یا اینی که اون طرف بالا سرشون بوده، خب به این نتیجه رسیدن که زوره، پس من نیازی نیست خیلی خودمو بفریبم، ولی اونایی که در واقع مجبور بودن به آدم آهنی دست نزنن با وجود اینی که آزمونگر بالا سرشون نبود و در عین حال، همچین تهدید جونداریام نکرده بود، که دست نزدن به آدم آهنی رو بندازن گردن اون، در نتیجه اینا بیشترین تغییر رو تو نگرش خودشون ایجاد کرده بودن، یعنی خود فریبی یا تغییر نگرش اینها بیش از همه شایع بود. این با نظریات Festinger، Aronson و Carlsmith میخوند، منتهی قسمت قشنگ آزمون اینه، که تقریبا شیش هفته بعد، همون بچه ها رو دعوت کردن به همون اتاق، منتهی نگفتن اصلا کار با اسباب بازیاست، یه خانومی که متفاوت از اون آزمونگر اول بود، گفت ما میخوایم از شما تست bender gestalt بگیریم، بعد که تست رو میگیره، همون خانوم مشابه همون میشه، میگه خب حالا من میخوام اینا رو صحیح کنم، اوناها اونجا اساب بازی هست برو با هر کدوم دوس داری بازی کن، و آدم آهنی رو اینجا استثنا نمیکنه. ولی چیز جالبی که هست اینه، اون گروهی که سری قبل یعنی شیش هفته قبل، تهدید سنگین داشتند، جالبه شما نگاه میکنید، دو سومشون رفتن سراغ آدم آهنی. یعنی الآن حس کردن که حالا تهدیدی نیست، این که نگفت باهاش بازی نکن، اون سری منو ترسونده بود، الآن که دیگه زور بالای سرم نیست، الآن که تهدید نیست، دو سوم رفتن بازی کردن با آدم آهنی. ولی قسمت قشنگ این اینه، اون گروهی که تهدید ملایم داشتن و گفتم خودفریبی بیشتری کرده بودن، به خودشون بیشتر تلقین کرده بودن که نه بابا این آدم آهنیه همچین چیزیم نیست، فقط یک سومشون رفتن سراغ آدم آهنی. به عبارت دیگر تهدید ملایم شیش هفته قبل کارسازتر از تهدید جدی بود و شما اینجا نگاه میکنید میگن با زبون خوش یا تهدید ملایم آدما رو بیشتر میشه وادار به یه کاری کرد، مصداق اینه و در واقع این اساس تفکر مدرن غربی در مورد ناهمخوانی شناختی، تصمیمگیری و مسیر رفتار انسانها رو این آزمون در واقع پایه ریزی کرد . وقتی شما نگاه میکنید اون گروهی که تهدید جدی داشتن نیازی نبود خودشون رو بفریبن، که این آدم آهنی همچین مالیام نیست،همچین اسباب بازی خوبیام نیست، اینکه چون باهاش بازی نمیکنم برای اینکه خب این بیرون زور هست دیگه، یه زور علنی ترسناک هست که میگه اگه بری با این بازی کنی میام پدرتو در میارم. پس در نتیجه من نیازی ندارم به خودم بقبلونم این همچین چیز خوبی نیست، پس سری بعد که زور برداشته میشه، من میرم باهاش بازی میکنم. ولی تو اون گروهی که تهدید ملایم بود، یعنی تو این فکر بودن والا همچین چیز ترسناکی نگفت، فقط گفت این کار رو انجام نده، پس برای اینکه من این کارو انجام ندم، باید به خودم بقبلونم که این آدم آهنی همچین چیز خوبیام نیست، همچین مالیام نیست، همچین جذابم نیست، و ودر واقع خودم رو بیشتر از اونکه میتونم بفریبم. و این تا شیش هفته بعد، این اثر مونده بود، یعنی بعد شیش هفته خودشون نرفته بودن سراغش و وقتیام میپرسید چی شد نرفتی سراغش؟ دلم نخواست یا اصلا ازش خوشم نیومد، پس در واقع شما میبینید Jonathan Freedland یک شالودهای رو پایه ریزی کرد، که البته در بعضی تحقیقات بعدی این تایید شد، تو بعضی تحقیقات بعدی مبهم در اومد، ولی جهتدهی داد به تفکر مدرن ما، که در واقع اینه، که میگه زور پنهان ملایم غیر علنی کارسازتر از زور و تهدید عریانه، چون که تغییر رفتار فراگیرتری رو ایجاد میکنه، افراد خودشون خودشونو تغییر میدن برای اینکه بخوان ناهمخوانی رو کم بکنن. تا پژوهشهای بعد.