خب عرض سلام دارم خدمت شما دوستان، علاقمندان عزیز! یک مبحث دیگه رو آماده کردم، امیدوارم مورد توجه شما قرار بگیره. اسم مبحث: از بینش کلاغ ها تا پیکاسو! حالا این اسم رو خودم انتخاب کردم، خودم این اسمُ ساختم و نمیدونم حالا واقعا اسم مناسبی هست یا نه ولی میخوام بگم که یک سیری رو طی خواهم کرد از مقولهی insight یا مقولهی بصیرت یا بینش در کلاغها تا برسیم به خلاقیت هنری و شکلگیری خلاقیت علمی و ببینیم که مقولهی رسیدن به جواب و حل مساله چگونه است؟ چندی پیش خاطرتون باشه یه کتاب خدمتتون معرفی کردم ” gifts of the crows” که میشه گفت هدیه کلاغ ها یا در واقع استعداد و نبوغ کلاغها و اشاره کردم که در این کتاب نویسندهش مارزلوف اشارهی جالبی داره که کلاغها و طوطیها اینا به دلیل هم مغز بزرگتری که دارند و هم طول عمر بیشتری که دارند توانایی بالایی دارند در حل مساله و خیلی از مسائلی رو که فرض کنید پرندههایی با اندازهی مغز کوچکتر و طول عمر کوچکتر قادر به حل اون نیستند، خیلی خوب حل میکنند و یکی از کارهای جالب اینها استفاده از ابزاره! یعنی خیلی از موارد کلاغها میبینی یه تیکه چوب، یه میله رو برمیداره و به کمک اون فرض کنید درون یک سوراخی فرو میکنه که بتونه اون غذای خودش رو از اون تو خارج بکنه و خاطرتون باشه به یک پدیده یا آزمایشی اشاره کردم که خیلی ذهنِ در واقع پژوهشگران رو درگیر کرده و اونم مثالش اینه یعنی این آزمایش رو تقریبا میشه گفت یه چیزی حدود بالای دو هزار ساله که بشر میشناسه و به این صورت است که در واقع اگر شما یک تکه غذا به خصوص تکه گوشت یا پنیر رو به انتهای نخی ببندید و این نخ رو از یه چوبی آویزان کنید، کلاغ که میاد میشینه روی چوب سریعا شروع میکنه با یک روش خیلی کار آمد و یک استراتژی جالبی این رو بالا کشیدن! به کمک منقارش یه ذره میکشه بالا میذاره، میذاره روی چوب با پاش نگه میداره، دوباره میکشه بالا و این کار رو انقدر تکرار میکنه تا اینکه این تکه ی غذا برسه به تیررسش و بتونه با منقارش اون رو بگیره! یعنی خیلی ابتکار جالبیه یعنی این که در واقع کشیدن یک نوع ریسمان هست و اگر باز در این تصویر دیگه نگاه کنید این رو خیلی ها حتی به عنوان سرگرمی این کار رو میکنند و گفتم مدت طولانی هست که این رو متوجه شدم. حالا جالبیه این چیه، اینه که خیلی از کلاغا اصلا فکر نمیکنن! یعنی تا به این میرسن شروع میکنن این اقدام رو انجام دادن، یعنی اینه که نخ رو میکشن، پاشونو میذارن روش، دوباره میکشن دوباره میذارن روش و حتی باز جالبه بدونید که انقدر این پدیدهی string pulling کشیدن نخ جالبه که شاید بالای دویست یا سیصد مطالعهی پژوهشی تو حیوانهای مختلف هست که مثلا آیا سگ هم این کار رو میتونه بکنه یا دلفین هم این کار رو میتونه بکنه ؟ و چیز جالبی که پیدا شده آره، تو بعضی از گروههای حیوانی، گونههای حیوانی اینا string pulling رو میتونن بدون این که اصلا تلاش بکنن یا بدون این که مثلا خطا بکنن انجام بدن و به همین دلیل هست که اصطلاح insight رو به کار میبرند. Insightیا بصیرت یا بینش و اشاره دارند که این قضیه رو در واقع حیوان بدون اینکه آزمون و خطا انجام بده بهش برسه البته پرندههای دیگه هم این توانایی رو دارن مثلا این نقاشی قرن هفدهم رو اگر نگاه کنیم Abraham Mignon کنارش این فنچ رو کشیده، فنچ طلایی رو کشیده که اونم داره این کار رو میکنه یعنی اون زمانم یه سرگرمی اشراف بوده یا مردم متوسط هم بودن که مثلا یه فنچ نگه می داشتن، یک چرخه یه دونه سطلم میذاشتن، اونجام آب میذاشتن… و سرگرمی حیوان این بوده که با منقارش اینو میکشیده بالا، میذاشته اینجا و آب از توی این سطل میکشیده، به همین دلیل که حتی بعضی موقعها به اینا میگفتن “POOTER” اونی که در واقع از چاه آب میکشه و این مثلا یک سرگرمی قشنگی تو خانوادهها بوده، میشستن نگاه می کردن ببینند حیوان چه جور این کار رو میکنه، منتها نکتهی جالبش این بوده که به غیر از طوطیها و کلاغها، حیواناتِ پرندههای کوچکتر قادر نبودند یک ضرب این کار رو انجام بدن، یعنی اینها مرتب میومدن کارهای مختلفی میکردند فرض کنید یه بار با منقارش میکشیده بالا، یه بار بیخودی پاشو میذاشته و بعد کم کم یاد میگرفته یعنی اینگونه بوده که با آزمون و خطا حیوان به تدریج یاد میگرفته و وقتی یاد گرفت دیگه این کار رو راحت تکرار میکرده ولی چیزیکه خیلی ذهن متخصصین علوم شناختی، روانشناسی و رفتارشناسی حیوانات رو درگیر کرده بود که کلاغها به خصوص یادتون باشه من راجب الکسم گفتم، اون مبحثی که درواقع (یادگیری طوطیوار)! گفتم بعضی از طوطیها هم میتونن این کار یک ضرب انجام بدن، اونم اینه که بدون این که قبلا امتحان بکنند یا با همچین وسایلی در تماس بوده باشند، اصلا ریسمان کشیده باشند، ریسمان ندیده باشن، میبینید یک ضرب این کار رو انجام میدن و در واقع این رو میتونن آزمایش کنند برای اینکه شما میتونی مثلا کلاغی رو در انزوا بزرگش کنی، از کودکی از اون دوره ای که از تخم میاد بیرون، اون رو مشاهده کنی و وقتی که به سنی رسید و این رو در اختیارش گذاشتی، با کمال تعجب می بینی، ناگهان بدون این که اصلا نیازی باشه این کار بکنه. ترپ 1964 میگه که آره! به این پدیده ما میگیم Insight ایجاد ناگهانی یک پاسخ موفق و کارآمد بدون آزمون و امتحان یعنی بدون اینکه شما سعیتو بکنی یه دفعه به جواب برسی یا سازماندهیِ موفقِ ناگهانی تجربه. the sudden production of a new adapt response not arrived by try behavior اشاره میکنه که در بعضی حیوانات ما رفتار Insight گونه داریم، بصیرت گونه داریم. اینم پیشاپیش خدمتتون بگم اونایی که در رشته روانشناسی روانپزشکی تحصیل کردند یا تحصیل میکنن میدونن لغت Insight رو ما به معنی بصیرت اونجا کاربرد دیگری براش قایلیم. مثلا میپرسیم که آیا بیمار بصیرت داره، Insight داره و در واقع این سوال معطوف به اینه که آیا بیمار میدونه مریضه؟ آیا میدونه برای چی بستری شده آیا علایم بیمارگونهی خودش رو میدونه، میخوام به شما بگم که خواهش میکنم این رو از اون جدا بکنید، این کاربرد Insight خیلی قدیمیتر و در عین حال اصیلتره، یعنی این بینش و بصیرت اینیه که ترپ 1964 خیلی خوب فرموله کرده و الّا چند قرن فلاسفه راجعبش فکر کرده بودند، یعنی شما نیازی نیست که پایین بالا کنی، نمیدونم امتحان کنید، هی تو ذهنت بچرخونی، یه دفعه به جواب میرسیم و این معما وجود داشت که در واقع کلاغ چگونه به این جواب میرسه، حالا شما ممکنه بگین تو این همه گیر و دار، تو این همه مشکلاتی که ما داریم حالا این که کلاغ چجوری به این قضیه میرسه چه اهمیتی داره ؟ خب اگر ادامهی بحث رو گوش بدید، من راجب اهمیتش خواهم گفت چون در واقع مقولهی خلاقیته، مقولهی حل مسئله است که اصولا آدمهای خلاق، آدمایی که کشف میکنند، چه هنرمندان، چه دانشمندان و همچنین خواهم گفت چه افرادی که از بیماریهای عمدهی روانپزشک رنج میبرند آیا این افکارشون یهویی، یه دفعه و بدون مقدمه پاسخ میاد تو سرشون یا اینکه نه اینا انقدر پایین بالا میکنن اینقدر trial and error می کنند، آزمون و خطا می کنند تا به جواب برسن؟ خب ممکنه شما بگید خب دیدگاه سنتی میگه که خب آزمون و خطاست دیگه اینا هزار آزمایش میکنند تا به جواب برسن ولی این مقولهی Insight یا بصیرت به خصوص مصداقهای اون که شما در کلاغ دیدید، این وسط توی چشم میاد. نکتهی جالبی که خیلی از رفتارشناسان، روانشناسان میگن اینه: One can not judge experiment by its end result alone One must focus how the end result was achieved انمیتوان یک آزمایش را با نتیجهاش سنجید و قضاوت کرد، باید بر روی این تمرکز کرد که چگونه نتیجه نهایی حاصل شده است، شما هم وقتی یک مساله رو حل میکنید یا یک تصمیمی میگیرید، خب خیلی از مواقع تو آزمونهای روانشناسی، جواب رو از شما میپرسن اون نتیجه رو میپرسن ولی الان به این نتیجه رسیدن که نه! نه! باید فرایند رو هم بپرسیم و بپرسیم که خب چی باعث شد این تصمیم رو بگیری؟ چرا این گزینه رو انتخاب کردی؟ چرا به نظرت مسیر درست این بوده؟ اون فرایندی که بهش رسیدی چی بوده؟ و وقتی اون رو شروع کردند، دیدند داستان به این سادگی که ما خیال میکنیم نیست و خیلی مواقع اون فرایند حتی از نظر کسی که پاسخ میده پنهانه! یعنی وقتی ازش سوال میکنی خب چرا این گزینه رو انتخاب کردی؟ میگه نمیدونم! این جواب به ذهنم رسید، میگه آخه از کجا ایت جواب اومد، مثلا: حس کردی جواب های دیگه غلطن؟ توی ذهنت ضرب و تقسیم کردی؟ این رو خیلی گذشته فردی به نام De Groot در شطرنج بازها بررسی کرده بود ، که این شطرنج باز چه جوری به ذهنش میاد که مثلا آره فیل رو بذارم اونجا و کیش بدم؟ در صورتی که تصور بر اینه که باید تمام گزینهها رو غربال بکنه، تمام گزینهها رو تو ذهنش پایین بالا بکنه و به گزینهی درست برسه ولی میگفتن نه! خیلی از اینا بصیرت گونه هست،بینش گونه هست، یه دفعه میاد سراغش، خب به همین دلیل یه تعداد زیادی آدم مشغول شدند که این طلاها رو بررسی بکنن، یکی از افرادی که خیلی روی این کلاغها کار کرده و سعی کرده این معمای بینش ناگهانی کلاغ رو حل بکنه، فردیست به نام تیلور، تیلور یک مقالهی خوب داره که به خیال خودش یا به ادعای خودش البته گفتم خیال! منظور من تخت هشت نیست، در واقع بهتره بگیم به ادعای خودش، سعی داره اون ” spontaneous string pulling “یعنی میشه گفت نخ کشیدن ناگهانی! ببینید اسم مقاله هست: ” An Investigation into the Cognition Behind Spontaneous string pulling in Caledonian crows ” اینم بهتون بگم که کلاغهای کالدونیای جدید، (اون آسیای جنوب شرقیه) اینا جزو کلاغهای بسیار باهوش هستند و به نظر میاد خیلی چیزا رو بدون اینکه فکر کنن به جواب میرسند و توی این مقاله اومده اون طناب کشی یا نخکشیِ خودانگیخته یا ناگهانی و خودبهخودی Spontaneous رو بررسی کرده، کاری که تیلور کرده بود، تیلور باورش بر این بود که کلاغ وقتی اون صحنه رو میبینه و میشینه و شروع میکنه نخ رو کشیدن، این بصیرت یا بینش کامل رو نداره که ببین من اینقدر این کار رو تکرار میکنم، اینقدر این نخ رو میکشم تا اینکه بالاخره اون تکه ی گوشت به من میرسه، این رو چجوری ثابت کرد به این صورت که سمت چپ تصویر اسلاید شماره نه رو اگر شما ملاحظه بفرمایید، یک تخته یا یک مقوا گذاشت که کلاغ درواقع یک لحظه میتونه این پدیده رو ببینه ولی وقتی اومد روی این چوب نشست و شروع به کشیدن نخ کرد تا لحظهای که این خوراک به این سوراخ برسه دیگه خوراک را نخواهد دید، یعنی درواقع کلاغ که داره نخ رو میکشه دیگه نمیدونه برای چی داره نخ رو میکشه، تو نگاه اول فهمیده که این نخ تهش به غذا وصله ولی وقتی اومد نشست روی این تکه چوب و شروع کرد نخ کشیدن، دیگه غذا رو نمیبینه تا بعد از اینکه یه چیزی حدود ده الی پونزده بار، اومد نخ رو کشید بالا، با پاش نگه داشت، نخ رو کشید بالا، با پاش نگه داشت تا اینکه به غذا برسه خب تیلور در آزمایش خودش نشون داد اگر سمت چپ رو نگاه بکنید، وقتی این مقوا رو میذاری، نخ کشیدن به صورت جدی آسیب میبینه و دیگه این کار نمیکنه و تیلور اینجوری ادعا کرد که آن کاری که کلاغ میکنه و ما خیال میکنیم یک بصیرت پیدا کرده، یک بینش پیدا کرده که راه حل چیه، چیزی نیست جز پاداشهای پشت سر هم یعنی در واقع و پشت این ببینید یک دید خیلی عمیق فلسفی علوم شناختی است یعنی اون فرایند ذهن شما میگه قدم به قدم جلو میره، هیچگاه یک چیزی ناگهان متبلور نمیشه، اینها قدمهای پشت سر هم هست که به جواب منجر میشه به همین دلیل وقتی کلاغ یک بار این کار میکنه اون غذا مثلا پنج سانت به دید او نزدیکتر میشه، این میشه پاداش و کلاغ شروع میکنه چون پاداش گرفته این کار رو تکرار میکنه و در واقع آن چیزی که اتفاق میوفته یک تلاش کور و تصادفی است که چون به پاداش منجر میشه(یعنی نزدیک شدن طعمه به او) این کار رو تکرار میکنه و اصلا هیچ ایدهای از این نداره که باید این رو تا انتها بکشیم تا اون غذا بیاد! و وقتی این کار رو کرده، این رو تایید کرده! تو قسمت سمت راست اومده یه آینه گذاشته جلوی همین! یعنی درسته کلاغ دیگه مستقیم نمیبینه ولی غیر مستقیم میتونه این نخ رو ببینه، باز متوجه شد وقتی غیرمستقیم میبینه این کار رو با دقت و پشت کار تمام انجام میده، حالا من نمیدونم امیدوارم مفهوم رو منتقل کرده باشم که در واقع میگه فرایند فکر کردن، فرایند تفکر و حل مساله چیزی نیست جز اینکه یه قدم میری جلو اگه پاداش گرفتی یه قدم دیگه میری جلو دوباره که پاداش گرفتی باز یه قدمی دیگه میره جلو و اونجا که پاداش نگرفتی متوقفش میکنی و هیچ پدیدهی بینش گونه یا insight گونه توش وجود نداره! حتی اومده کارهای دیگهای هم کرده که مثلا کارهای جالبیه که شما در این تصویر میبینید مثلا فرض کنید که اگر کلاغ در واقع اینجا نشسته باشه و تکهای غذا برای او گذاشته باشن، قاعدتا باید این نخ رو بکشه اگر این سیاهه رو میخواد در صورتی که این دقیقا زیر نخ کج هست، یعنی نخ هایی که اریب گذاشته وقتی این بالا میشینه در واقع ممکنه اگر واقعا بینش داشته باشه باید بفهمه که نه! این نخ به این وصله و این یکی نخ به غذا وصله! بالای اونی بشینه که به غذا وصله! نه اینی که درست اون که عمود است و در واقع وقتی اینا رو به صورت ضربدری یا به صورت اریب میذاره حیوان دچار اشتباه میشه، یعنی درواقع نشون میده که اصلا اون بصیرتی که ما فکر میکنیم اون استراتژی که ما فکر میکنیم در ذهنش وجود نداره! و صرفا میاد سعی میکنه غذا رو نزدیک کنه به خودش و اینجا باز میبینیم که در واقع وقتی نگاه میکنیم یه تفاوتی میبینه، کلاغهایی که قبلا در واقع نخ کشیده باشند، یعنی در واقع تجربهی اصولا نخ کشی رو داشته باشن، ببینید وقتی میذارتش برای اون آزمون خاص (اینایی که قرمز هستن) خیلی کمتر دچار خطا میشن و در واقع اینه که با سبز نشون دادیم اسم کلاغ هاست ای پایین! Angle بیش از همه دچار خطا میشه و پیامی که داره اینه، خلاصهشو بهتون بگم: آزمونهای مختلفی که انجام دادیم و باز همین در واقع تعداد “pull step ratio” یعنی چند بار میکشی، پا میذاری روش، میکشی پا میذاری روش! و بعضی کلاغها هستن که مثلا ممکنه چندین نوبت نخ رو میکشند ولی پا نمیذارن روش و به همین دلیل وقتی که پا نمیذارن روش، طعمه دوباره میفته پایین یعنی اون وسط یک آزمون و خطای خیلی سریع انجام میدن که ببین اگه وقتی نخ رو میکشی بالا پاتو نزاری روش، اون موقع این دوباره میره پایین و دور میشه !یعنی یک یادگیری از آزمون و خطا در ابتدای کار براشون صورت میگیره ،خب اینجا یک درصدی رو داره pull step ratio هست، اگر صد درصد باشه یعنی اینکه هر دفعه که نخ رو کشیده همون دفعه هم پاشو گذاشته روش و شما میبینید کلاغهایی که تجربهی نخکشی داشتن ولی تجربهی این آزمون رو نداشتن! و تجربه این رو فقط داشتن که نخ رو قبلا کشیده باشند تا این آزمون رو در اختیارشون قرار میدیم با یک دقتی (نزدیک شصت درصد) شروع میکنن نخ کشیدن رو انجام میدن، در صورتی که کلاغهایی که naive هستند هیچ وقت اون اتفاق براشون نیفتاده، میبینید که نمیتونن و این کار رو انجام بدن! چه اونهایی که fail میکنن و چه اونهایی که naïve هستند، یعنی هیچ وقت تجربهی کشیدن نخ رو نداشتند، خب پس چیزی که اینجا تیلور میگه اینه (حالا چرا من دارم روی این تاکید میکنم عزیزان! حالا بریم جلوتر متوجه خواهید شد) که میگه: ما چیزی به نام وقوف نداریم! چیزی به نام رسیدن به حل مسالهی نداریم! آنچه ما داریم قدمهای کوچک ولو نامربوط هست! ببینید اینجا اون کلاغهایی که خوب عمل کردند قبلا درسته هیچوقت این چوب رو این غذا و نخ رو ندیدن ولی شاید تجربهی چوب داشتند شاید تجربهی نخ داشتند و بعد وقتی اینا هستن خیلی سریع تجربههای خودشون رو روی هم سوار کنند و با یک حرکت به جواب میرسن، منتها اینکه شما میبینید این آزمون اینقدر سریع به جواب برسه اینجا من نشونتون بدم برای این که نیازی نیست که کل این فرایند جز پاسخ یا خزانهی پاسخ حیوان باشه، همین که ببینه یه قدم این کار رو کردم این به من نزدیک شد، این کار رو ادامه میده و کل مسیر رو طی میکنه، این رو در مورد خلاقیت سازمانی، مدیریت سازمانی و اینا خیلی کاربرد داره، میگن در واقع شما میبینید این سازمان هایی که یه دفعه رشد میکنن مال این نیست که از قبل اون perspective، رو اون بینش افراد داشتن؛ اونا یه قدم برداشتن، اون قدم میتونه تصادفی باشه یا میتونه انتقال یافته از تجارب قبلی باشه! یادتون هست من یه مبحثی رو مطرح کردم به نام Generalist ها ، اون کتاب rang رو معرفی کردم و David Epstein نوشته بود و گفتم که افرادی که جنرالیست هستند تجربهشون رو از جاهای دیگه میارن و توی یک سیستم قرار میدن و در واقع اینا میگن که اون چه که ما به عنوان نبوغ نگاه میکنیم ،اون چه که به عنوان حل ناگهانی مساله نگاه میکنیم، پلههای کوچکیست که این پلههای کوچک چون هر کدام به پاداش پلهی بعد وصل است به ظاهر اینگونه به نظر میاد که یک برنامهی هدفگیری شده و طراحی شده است! یعنی وقتی شما این کلاغ رو میبینید اینجا هست این میگه که عجب بینشی داشت! عجب در واقع وقوفی داشت! تا اومد نشست روی این کل مسیله رو حل کرد! در صورتی که این چیزی که ما به عنوان بینش اون حیوان میبینیم مخلوط دو تا چیزه! یک: این task یا کار به گونهایست که اگر یک قدم ر وبرداشتی خودش مثل دومینو قدمهای بعدی رو میکشه یک مکش ایجاد میکنه و دو: قدم اول رو چگونه درست برمیدارن؟ مطالعات نشون داده بود که تجربهی دیگر! تجربهی قبلی یعنی تجربهای که مثلا یه جای دیگه نخ کشیده بوده!ه نه تو این آزمون ولی میدونست که نخ بکشیم مثلا اون چیزی که به تهش وصله، یه ذره به شما نزدیکتر میشه یا تجربهی مثلا پا گذاشتن روی نخ رو داشته و این مساله رو حل کرد خب تا اینجای کار پس ما یک پوئن داریم به نفع اونایی که معتقدند فرایند خلاق چیزی نیست جز قدمهای کوچک که این قدمهای کوچک تو یک مسیری میوفته و در واقع به یک موفقیت منجر میشه! باز شما اگر نگاه کنید همون داستان pull step ratio یعنی اونی که سریع طرف تا پاشو میذاره و در واقع نخ رو میکشه بالا و این دو تا کار با هم انجام میده، توی اون گروهی که تجربهی نخکشی داشتن یا آینه جلوشون بوده ببینید از همون ابتدا بالا بوده در صورتی که اینهایی که با مثلث شما میبینید، اونایی هستند که نه آینه جلوشون بوده نه تجربش داشتن! اینا باید زور بزنن و تلاش کنند و به اون هدف نزدیک بشن اما داستان ها اینجا تموم نمیشه دوستان! میدونید ممکن بود بگی اوکی مساله حل شد دیگه پس رفتارهای پیچیده شناختهای پیچیده و خلاقیت چیزی نیست جز قدمهایی که به همدیگه چفت و بست شدن و این چفت و بست شدن هست که نتیجه ی نهایی رو میده! ولی هنوز نظریهی بینش هنوز نظریهی بصیرت، یک طرفداران زیادی دار میگه !ه یه عده هستن که اینا نیازی نیست آزمون و خطا کنن اینا ذهن نابغه دارن اینا ذهنشون وقوف داره! یه لحظه به مساله نگاه میکنه و جواب پیدا میکنه و نیازی نیست که کار گِل بکنه هزاران بار آزمایش بکنه و به جواب برسه. این یک ذهن متبحر است و اینا وجود دارد هنوز عدهای این رو میگن! حالا این چه توی خلاقیته! چه توی طراحی و مهندسیه، چه توی حل مسیله و کشف! خب همین آقای تیلور باز آزمایشهای دیگهای رو دید. این دفعه آزمایش ببینید خیلی پیچیدهتره! اسلاید شمارهی چهارده رو نگاه کنید! سه قسمت داره آزمایش! یک تکه غذا توی این جعبه هست، منتها منقار حیوان نمیرسه این غذا رو دربیاره باید از یک میله یا چوب استفاده کنه، چوب رو فرو کنه بزته به غذا بچسبه بیاره بالا! چوبه کجاست؟ توی این قفس هست! یه چوب بلنده! خب این چوب بلند رو باید چجوری دربیاره؟ باز با منقارش در نمیاد باید این چوب کوچیک برداره باهاش این چوب بلند در بیاره بعد چوب بلند رو برداره بره غذا رو برداره یعنی شما ببینید سه مرحله داره برای همین اسم مقاله هست: Complex cognition and behavioural innovation in New caledoinan crows خب این باید چیکار کنه؟ یعنی بین باید تیکه ها رو بزنه سر هم! حالا کلاغ رو میفرستیم اینجا کلاغی که تجربهی تکتک اینا رو داره و کلاغی که تجربهی تکتک اینا رو نداره یعنی هیچ وقت اصلا از چوب استفاده نکرده یا هیچوقت چوب نکرده تو یه قوطی که بخواد چیزی رو باهاش دربیاره خب این قسمت پایین این اسم کلاغا: lazlo، chuchoT، corben، jinn همون جن خودمونه! Sam، caspar، Maya …. اینی که پایین این هست اونایی هستن که خورده کاریها رو تجربش رو داشتن، خورده کاری یعنی چی؟ یعنی مثلا قبلا یه بار چوب کرده توی این قوطی ها که غذا در بیاره یا مثلا این روی ریسمان نشسته تجربهی نخکشی داشته، ببینید وقتی اینا نشستن جالبه! اینا تعداد trial هاست، تعداد اقداماته و سبز تیره که شما میبینید یعنی تو همون قدم اول درست زده به هدف! درست زده به خال! لازلو، چوجو و کربن چون قبلا به اجزای اینا تجربه داشتن تا نشسته اومده این کار کرده! نخ رو کشیده یعنی آزمون اول رو دقیق انجام داده! یعنی ببین اصلا طرف یه نگاه کرده به کل مساله و میتونی بگی یک نوع بینش گونه یک نوع اینسایت insight گونه سریع نشسته، نخ روکشیده بالا، نخ روگرفته چوب رسیده تهش، چوب رو آزاد کرده، رفته زده این چوب رو درآورده، بعد زده اینجا اینو در آورده… و هیچی پرت نداشته این پایینی ها هستن. ولی اینایی که بالا هستن، اونایی هستن که تجربهی تک تک اجزا رو نداشتن، پس میبینیم که میگه آره! توی جین مایا و کاسپر اولای کار خراب کردن! یعنی اول مثلا رفته هی سعی کرده چوب بزرگه رو دراره بعد دیده نمیشه بعد دنبال چوب کوچیکه رفته، چوب کوچیکه رو به زور درآورده و بعد رفته! ولی ببینید تقریبا به انتهای کار که رسیده اینا تقریبا همشون سبز پررنگ شدن ولی چیزی که اینجا میدرخشد کار سم هست! که سم با وجود اینکه توی عمرش هیچ کدوم از این اینا رو ندیده بوده تا میشینه شروع میکنه مساله رو حل کردن! یعنی یه جوری نگاه میکنه و به نظر میاد به یک وقوفی رسیده! این داستانش چیه؟ یعنی اون سم آدمو اذیت میکنه! حالا فکر کنید اینا میگن یه کار سم، میخواد کل نظریهی شناخت رو زیر سوال ببره! نه! خب اینا تکرار شده دیگه! بعد اومده دیده نخیر بعضی از کلاغ ها همچین مسیلهای به این پیچیدگی که سه جز داره رو بدون اینکه خرابکاری بکنن بدون اینکه آزمون و خطا بکنن یه ضرب حل میکنند! این چجوریه؟ یعنی آیا ممکنه ما تو ذهنمون یک پردازشگر ناخودآگاه داریم؟ پردازشگری که ناگهان جواب رو پیدا میکنه و ویژگی مهمِ وقوف یا بصیرت گونه اینه که وقتی از طرف میپرسی این جواب از کجا اومد؟ میگه نمیدونم! جرج میلر یه چیز جالب راجب کارکرد ذهن ما میگه، جورج میلر میدونید یکی از بنیانگذاران علومشناختیه، میگه ما از فرایند تفکر آگاه نیستیم فقط از نتیجه اش آگاهیم،یعنی وقتی شما فکر میکنید که خیلی خب الان مثلا من یه مقدار پول دارم، الان این پولم رو چیکار کنم؟ برم دلار بخرم؟ برم ماشین بخرم؟ برم سکه بخرم، یه لحظه جواب در میاد سکه! و از خیلیا میپرسی که خب چرا به این نتیجه رسیدی؟ میگه نمیدونم! اومد دیگه! یعنی جواب، پنهان process میشه و سوال سر اینه که اون processing اون پردازش پنهان میتونه به جواب درست منجر بشه؟ و یا بعضی انسانها این توان رو دارند، چون بعضی شطرنج بازان میگن نمیدونی جواب همینجوری اومد! بیایید به این معما فکر کنید یه ذره! حالا وسط این عرایض بنده 9 تا نقطه میبینید، 9 تا دایره دارید با چهار خط متصل، اینها رو به هم وصل کنید، یعنی چهار بار چهار تا خط بکشید، بدون اینکه خودکار رو از روی صفحه بردارید، و از روی خط هم دوبار نرید، یعنی خط ها باید صاف باشند، یعنی مثلا شما ممکنه بگی یکی، دو تا، سه تا چهار تا، این نشد! یکی دو تا سه تا چهار تا … باز این یه دونه موند! یکی! بعد خودکار نمیتونی برداری اگه میتونستی برداشتی میشه خب دو تا سه تا… بعد یه اینجوری میکشیدی میشد چهارتا! ولی چهارتا خط رو بدون برداشتن خودکار بایستی حل کنی! خب این رو که میدن به افراد، افراد ساعتها ممکنه باهاش وربرن خب این یه آزمونی که ذهنتون رو خسته نکنید! میزان پاسخدهیش پایینه! گاهی اوقات تا بیست درصد، سی درصد مردم بیشتر نمیتونن این رو پاسخ بدن! منتها من به قول این فیلمی ها یه اسپویلر دارم الان جوابش رو میخوام بهتون بگم این رو من توی یکی از سخنرانیهای بازتابم معرفی کردم ، یعنی ممکنه شما کلی با اون ور بری و ببینید جواب به دست نمیاد و بعد جوابش اینه! یکی دو تا سه تا چهار تا.. دقت فرمودید! یک دو سه و چهار نکتهای که توی این وجود داره اینه که اکثر افراد وقتی این کار ر ومیکنن همش فکر میکنن باید تو قالبِ این مربع حرکت کنند در صورتی که زمانی جواب اتفاق میفته که از مربع بزنه بیرون! یعنی شما ببین اینجا نمیتونی یه ذره میای بیرون که بتونی از بیرونِ مربع حرکت کنی! خب این چجوری بدست میاد؟ یعنی یه لحظه یکی به ذهنش میرسه! اون چند درصدی که این رو تجربه دارن میگن نمیدونیم یه لحظه حس کردیم یه جایی این مساله ایراد داره نمیشه! و حتی من براتون بگم که وقتی تجربهی خیلی از اینا رو پرسیدن یه مراحل جالبی رو طی میکنه یگه طرف همینجور ورمیره ور میره تا خسته میشه اصطلاحا به یک impasse به یک بنبست میرسه و بعد یه فکری میاد تو ذهنش که یه چیزی غلطه!something is wrong! یه چیزی غلط این تو! و بعد یه لحظه جواب پیدا میشه !حالا برای اینکه باز حتی فکر شما رو بیشتر درگیر بکنم اینه که چی میشه که این جواب از بیرون پیدا میشه؟ یعنی این یه لحظه جواب خلاق پیدا میشه؟ دیدند مسایل نامربوط میتونه کمک کنه! یعنی اگر مثلا بالای سر شما یک لحظه یک لامپ روشن کنند، وقتی داری به این فکر میکنی… میگن که لامپ روشن شد، این استعاره رو دیدین که لامپ روشن میشه یه دفعه طرف دییینگ… انگار یه فکری اومد تو سرم! انگار یارو هم یک فکر خلاق میفته یا ممکنه شما داری به این فکر میکنی بعد گربهی شما میاد از جلوی شما رد میشه یه میو به شما میکنه و رد میشه یه دفعه شما جواب رو پیدا میکنی، این رو اعصاب در واقع متخصصین علوم شناختی که میو کردن اون گربه چگونه هست که یه دفعه شما رو به جواب میرسونه؟ یعنی شما بعد از اون احساس impasse یک احساس وهم گونه دارید که یه چیزی اینجا غلطه! یه چیزی اینجا نمیشه و بعد یه لحظه شما یک احساس آها دارید! بهش میگن آها اکسپیرینس Aha experince آهاااان !اینه فهمیدم! و وقتی شما این رو پیدا کردین دیگه از کنارش نمیگذری! حالا خیلی از اینایی که علوم شناختی دارن کار میکنن سوالشون اینه که این چه جوریه؟ این از کجا میاد؟ میدونیم ماشههای بیرونی، میدونیم تلنگرهای بیرونی موثره! یعنی باید تو بیرون یه تغییری ایجاد بکنیم، گفتم یه لامپی روشن بشه، یه نفر بیاد رد بشه به شما لبخند بزنه یا اصلا ذهن شما یه جای درگیر باشه میگی داشتم مسواک میزدم یه دفعه فهمیدم که چرا من دارم این کار میکنم خب پس یه فرآیند دیگه ای حل مسئله هست! که یه عده میگن نه! به این راحتی نمیتونی ردش بکنی! در واقع آنچه که اون کلاغ سم نشون داده اینه که تو اونم اتفاقا ممکنه این قضیه بوده! یعنی یه لحظه فکر کرده و بعد یه جا این جواب اومده، حالا چرا باز میگم اینقدر افراد درگیرن؟ خب میگن که آدمای خلاقی اینن دیگه! باید ببینیم اون لحظهای که اون فکر طلایی به ذهنت میاد از کجا میاد؟ اسم رو گذاشته بودن بینش کلاغ ها تا پیکاسو! بیایین بریم سراغ پیکاسو، بدون اینکه بخوایم قدر و احترام این نقاش بزرگ را زیر سوال ببریم، حالا ببین چرا داریم با کلاغ مقایسه اش می کنیم! داستان مقاله ی ما اینه… جریان رقیب را نگاه کنید analysis of blind variation and selective retention of theory creativity تحلیل نظریهی تغییر کور و ماندن انتخابی! که اینجا خانوم liane gabora از دپارتمان روانشناسی دانشگاه british colombia یه مقاله مبسوطی نوشته و به نقد اون پرداخته! این اولین بار کمپل معرفی کرد گفت ببین هر آنچه که ما در عنوان یافتهی خلاق داریم چه توی هنرمند چه توی نقاش چه توی آهنگساز چه توی دانشمند داریم! محصول تغییر کور و ماندن انتخابیست! گاهی اوقات اسم این نظریه را هم BVSRمیذارن: Blind variation selective retention یعنی اینکه یک تغییرات کوری اتفاق میفته؛ حیوان، انسان، خلاق، دانشمند، هنرمند شروع میکنه مرتبا یک واریاسیونهای کوری رو خلق میکنه و در واقع اونی که باقی میمونه به تدریج به جواب نزدیکش میکنه. این یه مقاله دیگه هم هست پشت بندش، این دوتا مقاله یجوری با هم خیلی بده بستان دارند نویسندهها، خیلی به همدیگه مناظره و چالش دارند: The creative process in Picassos germi coscech monotonic improvement versus nor monotonic variance Dean Simonton این رو نوشته، Dean Simonton از دانشگاه California Davis یک متفکر و یک پژوهشگر برجسته در مقولهی نبوغ و خلاقیت است و یک کتاب خیلی مشهوری هم داره کتاب خیلی خوبیه اگر شما میخواید بدونید که ماهیت نبوغ چیه، افراد نابغه، افراد خلاق حالا از هنرمندان بگیر تا بیزینسمنهای موفق تا اونایی که جایزه نوبل توی فیزیک و پزشکی میبرند و آنچه که ما اسم اون رو میذاریم genius ماهیتش چیه؟ dean Simonton جز اونهایی هست که اصرار داره آن چیزی که ما به خیال خودمون، وقوف، شهود و حل مسالهی ناگهانی میدانیم چیزی نیست، جز تغییر کور و بازماندن انتخابی! یعنی چی؟ من سعی کردم این رو توی همچین sketch ای بهتون نشون بدم که یعنی منظور من چیه ببینین مثلا فکر کنید یه فکر میاد سراغتون و بعد تعداد زیادی فکرهای جانبی میاد شما اون فکرای جانبی که میاد، اونی ر وکه فکر میکنی به هدف نزدیکتره اون رو ادامه میدی و بقیه رو پاک میکنی و باز میری جلوتر و باز تعداد زیادی فکر میاد و جالبش اینه که این فکرا میگن به صورت نسبتا کور میاد یعنی تصادفی میاد و بعد شما دوباره فکرای دیگه داریم و بعد فکرای اضافه رو پاک میکنیم این خیلی شبیه فرایند تکامل در داروینیسم هست، به دلیل اینا معتقدند که خلاقیت پدیدهای داروینیستیکه! یعنی تغییر کور و ماندن انتخابی! من به صورت کور تعداد زیادی فکر انبوهی زیادی از فکر و راه حل ایجاد میکنم و همونطور که در داروینیسم ما داریم که یک اونهایی که انطباق بهتری دارند باقی میمونن گفتم بقای اصلح درست نیست! اونیکه انطباقی تر کارکردی داره میمونه تو فکرم همینه و در واقع در ذهن یک انسانِ حل کننده یِ مسیله و خلاق یک مینیاتوری از تکامل داروینی اتفاق میوفته، باز حالا شما دوستان عزیز ممکنه بگید که آخه چرا این بحث رو میکنیم اینا چه چیزی تو زندگی ما داره ؟نه ! این خیلی تاثیرش رو خواهید دید! فرایند رسیدن به مساله به حل مسیله یا فرایند خلاق، اینه که شما باید تعداد انبوهی از فکرهای متنوع و کور رو ایجاد کنید و بعد شروع کنیم اونایی که فکر میکنید کاربردی نیست، کارکردی نیست، پاک کنیم و بعد از اونایی که موند دوباره روش فکر دیگه ای ایجاد کنیم! رنگ کاری که simonton کرده بود به عنوان مثال روی نقاشی معروف ( گرنیکای پیکاسو) این کارو رو کرده بود. حالا به این می رسیم… و در واقع اگر شما مکانیزم داروینیستی برای حل مسیله و خلاقیت داشته باشید یک پیشرفت غیر یکنواخت دارید، non monotonous دارید، که در پیشرفت غیریکنواخت همچین عناصری وجود داره، شروعهای نادرست یه جاهایی اصلا با خطا شروع میکنیم آزمودنهای عنانگسیخته باید اصلا یه عنصر خط شکنی، هنجارشکنی، عنصر عنان گسیختگی داشته باشی، نمیتونی در چارچوب norm و هنجار ِجامعه حرکت کنی، باید عمدا توی اون سیستم چالش ایجاد کنیم، بازگشتهای مکرر داریم و شکستهای متعدد! یعنی اگر شما با مدل داروینیستی یا مدل در واقع میشه گفت اون حالت تغییر کور و ماندن انتخابی به قضیه نگاه کنید اینا عناصر باید توش باشه و به همین دلیل تو انسانهای خلاق و اونایی که میگن ما چجوری خلاقیت و دامن بزنیم به جای اینکه باید دنبال وقوف بگردی دنبال بصیرت بگردی باید اجازه بدیم شوراهای نادرست داشته باشه اتفاقا بذاری که هی خطاکنن! و جالبه وقتی اومدن این شرکتی یخیلی موفق رو دیدن، ذهنیت افراد خیلی موفق رو دیدن، دیدند اینا پر از خرابکاری کارشون! برخلاف این تصوری که اون دیدگاه بصیرت گونه میده که sam میاد میشینه روی اون میله و سریع از اون نخ چوب کوچیک رو ورمیداره چوب بزر گ رومیگیره و غذا رو درمیاره یعنی پر از گندهکاریه! اوقتی میگه ماندن انتخابی داره اون لحظهی آخر دیگه شما اونا رو نمیبینی ولی وقتی رفته تحلیلِ سازمانی کرده دیده پر از شروع های نادرسته! آزمودن های عنان گسیخته…باید تا میتونی به افراد احساس اینه که ببین هیچ چیزی هنجار نیست! هر کاری ممکن و متصور هست رو دامن بزن! و بعد بازگشت های مکرر هی داره ما که داریم برمیگردیم جای اول خودمون که! دوباره برگشتیم همونجا… اشکال نداره! و شکست های متعدد.. حالا وقتی این رو نگاه میکنیم کم کم داریم به اونقسمتی میرسیم که گفتم کاربردش چیه آیا آموزش و پرورش نوین به این چیزا بها میده؟ آیا خیلی از افرادی که از ناراحتیهای اضطرابی، سرزنش خود به قول خودشون کاهش اعتماد، چیزی که دو سه روز دیگه میخوام راجع بهش صحبت بکنم رنج میبرند بابت این چیزا خودشون سرزنش نمیکنند؟ و در واقع این جمله به این صورت است که اگر شما میخوای انسان خلاق بسازی اتفاقا باید این چیزا رو اجازه بدید که اتفاق بیفته باید خرابکاری کنن، مرز بشکنن، بازگشتهای مکرر داشته باشن ولی اون هنجار عظیمی که شما دارید به مردم تحمیل میکنی اتفاقا ضد فرایند عمل میکنه اگر بخوایم دو نوعی رو که گفتم با هم مقایسه بکنیم تو پیشرفت کار! این همون از مقالهی Simonton هست میگه یک اثر ، حالا میخواد اثر هنری یا یک اثر معماری یا یک اثر کشف علمی باشه اگر شما به مسالهی وقوف و بصیرت گونه نگاه کنی اینجوری جلویمیره. این نمودارش هست! این رسیدن به هدفه! هست این هم تعداد کارهای انجام میده یعنی همینجوری که کار میکنی هدف بهتر و بهتر و بهتر و بهتر و بهتر میشه تا به هدف نهایی میرسی ولی اگر بر اساس تغییر کور و ماندن انتخابی باشه این الگو احتمالا به این شبیه تره. ببین مثلا تو حرکت پنجمش به نقطهی صفر رسیده یا تو حرکت بیست و پنجمش، در صورتی که تو حرکت مثلا 21 طرف نزدیک بوده که به صد درصد که اون جواب مساله هست برسه ولی دوباره دور شده و یبین چقدم دور شهد! مثل این بازی ماروپله هست هی میری بالا، دوباره نیش میخوری میای پایین! و در واقع همیشه الگویی رو داره و آنچه که این پژوهشگران روه درگیر کرده این که ذهن خلاق اون نابغه بیشتر اینجوری میره جلو یا اینجوری میره جلو؟ خب اینو اومده کجا بررسی کرده روی گرنیکای پابلو پیکاسو! میدونید این نقاشی هست که در موردش بمباران شهر گرنیکاست توی اسپانیا، زمان حکومت فاشیستها که میدونید اون توسط نیروهای ایتالیایی و آلمان نازی در واقع به کمک ژنرال فرانکو میان، اون شهر رو بمباران میکنن و او به عنوان اعتراض و به عنوان همبستگی با آزادیخواهان این تابلو رو رسم میکنه. یکی از چیزایی که حالا اونایی که تو کار هنر هستن میگن جزو معروفترین شاهکارهای پیکاسو هست 1937 منتها حالا چرا این رو Simonton برای بررسی انتخاب کرده، برای اینکه تقریبا هفتاد و نه تا میشه گفت sketch ترسیم مقدماتی توی ذهن پیکاسو بوده که این رو هی کشیده و بعد گذاشته کنار منتها چون این هفتاد و نه تا شماره داشته و تاریخ داشته، سیر رسیدن به نقاشی نهایی رو میتونن توش ببینن یعنی شما میتونید بفهمید که این وقتی داشته سیر رسیدن به نقاشی نهایی رو میتونند روش ببینند! یعنی شما میتونید بفهمید که این وقتی داشته از sketch یک شروع کرده تا به sketch هفتاد و نه رسیده آیا اینجوری رفته جلو یا اینجوری رفته جلو، اگه اینجوری رفته باشه جلو ما خیلی باید به عنصر بینش و اون احساس کمالگرایی درونی داره رشد میکنه و ناگهان اصلا منقرض میشه بعدیه گونه ای که اصلا انتظارش رو نداریم جز امید جوانان به قول معروف نبوده! میبینی بعد یه دفعه قد علم میکنه و این ذهن پرآشوبِ خلاق رو نشون میده! خب بعد این اومده sketch ها رو شماره زده تو چند پژوهش مختلف، تو یه حالت این 49 تا sketch در اختیار داشته که نگاه کنیم ولی اگر اینجوری رفته جلو، بسیار مقوله داروینیستیه یعنی جهانِ ذهن ِما، خلاقیتِ ما مثل داروینیسم میکنه، یه مدتی یه گونهای خیلی خوب تقریبا کل تابلو رو در بر میگیره، آنچه که در اومده اینجوری بوده، ببینید یچیزی این اون دوتا شد! یعنی اگر نگاه کنید نه سمت چپی شد نه سمت راستی! در واقع یک مقدار پیشرفت داره و بعد این پیشرفت اینجا نگاه کنید monotonous هست یعنی پیشرفت یکنواخته و بعد ناهمگن میشه یعنی عقبگرد و خرابکاری و دور شدن، نزدیک شدن تجربه میکنه تا این که آخر سر به یه قدم مونده به sketch نهایی میرسه. اینو چیکار کرده اومده sketch ها رو به افرادی که ترتیب اینا رو نمیدونستن نشون داده بدون این که تاریخش رو بگه و گفته هر کدوم از اینا فکر میکنید که چقدر به اثر نهایی نزدیکه؟ و شما نگاه کنید مثلا اون در واقع حالا سیاه مشقی که کرده بوده، چیز دیگه ای بوده، دهمین اثر تقریبا با چهلمین اثر نزدیک بوده یعنی از اثر دهم دوازدهم تا اثر چهلم هی دنده عقب میرفته و هی پاک میکرده خراب میکرده دوباره میرفته جلوی یعنی اینکه این یه تیکه رو شما نگاه کنید کاملا داروینیستیکه، این یه نکته رو نگاه کنید کاملا مونوتون، منتها خب این یه ایراد داره این قسمت، این کل صفحهی نقاشی بوده و چون کل صفحه بوده میگه بعضی از داورها از روی تعداد اجزایی که اون تو بوده میگفتن که خب این نزدیکتره به اون اثر نهایی! اومده تک تک اجزا رو نگاه کرده یعنی شما ببینید این تیکههای که اینجا میبینید اینا رو مثلا این گاو شاخدار، این مادری که طفلش بغل کرده اینا هرکدومش اسم داره توی این نقاشی یا این در واقع جنگجویی که به زمین افتاده اینا رو دونه دونه که نگاه کرده نمودار این شکلی شده. اسلایذ شماره بیست بیست و پنج و اگر شما نگاه کنید خیلی به سمت داروینیستیک نزدیکتر شده یعنی عملا خیلی زمان زیادتری رو به این حالتِ پایین بالا شدن اختصاص داده و باز این تک تک اونهاست، این گاوه هست، مادر با کودک فوت شده، اسب، جنگجو، زن با چراغ و خانم گریان… ببینید توی بعضی از اینها اصلا عقبگرد کرده توی sketch های بعدی! خب چیزی که اینج نتیجه گرفته اینه: Simonton جز اینهاست میگه آن چیزی که ما به عنوان نبوغ مینامیم جز اصلیش اتفاقا اینیه که خیلی آشوبگونه است و دنده عقبهای مکرر داره و خرابکاریها و این پدیده در سه مساله خیلی جلب توجه میکنه: خلاقیت و اکتشاف علمی، خلاقیت هنری و مقولهی پسیکوز! و خیلیا میگن که در واقع مفهومی که ما تحت عنوان تفکر تحلیلی در مقابل تفکر شهودی داریم تا حدی به این قضیه برمیگرده، تحلیلی ها مرتبا پاک میکنن مسئله رو! از اول میسازن، انبوهی از پاسخ درست میکنند و بیشتر پاسخها غلطه! در صورتی که intuitive ها خیلی به نظر میاد از ابتدا روی مسیر حرکت میکنند این چالش هنوز که هنوزه در علم وجود داره و من خواستم شما رو با بعضی از این اصطلاحها و آنچه که در جریان است آشنا کنم آیا برای افزایش خلاقیت ما بایستی به مدل Simonton و مدل داروینیستیکی نگاه کنیم یا اینکه اون پشت افرادی وجود دارند که اینها بدون این که خرابکاری کنند بدون اینکه آزمون و خطا کنن میتونن به جواب نزدیک بشن آیا ما همچین پدیدهای داریم؟ شهود، احساسِ impasse ، تجربهی آهان و رسیدن به بینش و بصیرت یعنی اگر این رو نگاه کنید این خیلی شبیه حل مسئلهی اون کلاغه هست یا اون 9 دایره هس که یه دفعه به جواب میرسیم در صورتی که دیدیم حالا Simonton این کار رو روی گرنیکا کرده ولی روی خیلی از تابلوهای دیگه هم این بررسی به اون صورت که بوده انجام شده یا از نقاشهایی که حالا در شهرتِ پیکاسو نبودند ولی وقتی نقاشی کردن یا آهنگسازهایی که ساختن اون واسطهها رو که دیدن، دیدند نه! واقعا اینجوری نیست که حرکتِ یکنواخت به سمت هدف بوده و خیلی ها از روز اول هدف نمیدونستن پس ما در واقع آیا همچنین پدیده مشروعه آیا همچین حالتی ما داریم که در واقع در حل مساله باشه یا اینکه نه این یک خطای ذهن ماست، جالبه ولی وقتی شما به حل مساله میخواین نگاه کنید توی کارهای هالیوودی، توی کارهای فیلم خیلی این نوعِ دوم یا نوعِ بینش گونه یا بصیرت گونه رو بهش بها میدن مثلا من چند تا فیلم همینجوری یادم بود خودم دیده بودم من خیلی فیلمشناس نیستم، فیلم زیاد نگاه نمیکنم اصلا تو کار نقد فیلم و اینا نیستم ولی به نظرم رسید که اینا خیلی مصداقهای خوبی اند که برای اینکه شما اون نوعِ بصیرت گونه رو نگاه کنید مثلا این فیلم ایلوژنست، یا قیلم پرستیژ یا فیلم usual suspect ، همهی اینها این مراحل رو در جایی از فیلم به خصوص انتهای فیلم نشون میدن که قهرمان داستان یا پلیس یا اون کارآگاه یه لحظه احساس میکنه که یه چیزی نمیخونه مثلا این که حتی دیگه توی usual suspect اینقدر اون صحنهی اون آخرش کایزر شوزه به قولی معروف شده که دیگه خیلی ها از اون کمدیش رو هم درست کردن، تکرارش کردن که اون طرف یه لحظه حس میکنه که همه چی خوبه ها ولی یه جوراحساس شهودی میکنه که یه جای کار میلنگه همه چیز به نظر خوب میاد ولی یه جای کار گیر داره و بعد یه احساس وهم گونه پیدا میشه یه احساس اینکه شما حس میکنید که غریبه و بعد یه دفعه یک aha experience میاد و شما حس میکنی که اه من چقدر ساده بودم من چقدر اشتباه کردم نمیدونیم این چقدر تو زندگی ما اتفاق میفته ولی بسیار دست مایهی فیلمهای تریلر هست و فیلمهای شاید کارآگاهی و پلیسی، مشابه این رو روانپزشکی در بیماران روانپزشکی دیده! به خصوص اون هاییی که از پسیکوز رنج می برند جالبه بدونید که اونها هم یک الگوی مشابهِ اون تجربهی توی impasse بودن و احساس آها داشتن رو برای شما میگن، داستانش به این صورته که میگن این بیماریهایی که افرادی که دچار دیلوژن میشن هذیان میشن این باورهای غلط خیلی عجیب غریب که قصد کشتن من دارن من فکر میکنم شنود توی خونه ی من هست، من فکر میکنم که کل این داستان صحنه سازیه، همتون دست به یکی کردید! اونا هم همین احساس رو دارند و جالبه که (کلاوس کنراد) خیلی مراحل شکلگیری این رو شبیه شکلگیری اون وقوقی که شما گفتم تو انتهای فیلم ایلوژنیست می بینید معرفی میکنه و اون یه اصطلاح خیلی قشنگ به کار میبره به نام تِرِما! با ترما من فکر میکنم شما خیلی راحت میتونید همانند سازی بکنید. ترما یک اصطلاحه اونایی که توی کار تاتر بودن، میگن قبل از اینکه بری روی صحنه، قبل از اینکه رولت شروع بشه شما دچار یه اضطراب میشی، کلافه ای، یک وحشتی داری که وای! الان من باید برم توی نورافکن وایسم! اصطلاحی که اونا به کار میبردن میگفتن تروما گرفته! و اونم معتقد بود که در بیماریهای عمده روانپزشکی افراد یه تروما تجربه میکنند یعنی در اسکیزوفرنی در حالت های هذیانی و کلاوس کنراد معتقد بود که این خیلی شبیه همون حالتیه که شما میخوای بری سخنرانی کنی! بعد که میری توی صحنه وایمیسی یه دفه میری توی قالب اون هنرپیشه ی جدید، میری توی قالب اون رولی که باید پیاده بکنی، یه دفعه اضطرابت کم میشه شما دچار حالت Apophenia , Apocalypse میشی، یه دفعه احساس میکنی همه چی درست شد اضطرابم یهو ریخت یه دفعه آروم شدم و بعد دیگه رفتم تو قالب اون هنرپیشه رفتم تو قالب اون کسی که روی صحنه هست و تا انتهای چیز اون خود واقعیم رو فراموش کردم، حالا جالبه که اونا میگفتن همین احساس همین احساسی که شما در بیماریهای روانپزشکی میبینید در یک هنرپیشه هنگام رفتن روی صحنهی تئاتر میبینید در یک کارگاه وقتی مساله جواب نمیده و لحظهی آخر مثلا یک بریدهی روزنامه رو میبینه یا مثلا فرض کنید میبینه که مثلا یه سیب گاز زده شده روی میز هست یا شمع خاموشه و بعد اون یه دفعه براش اون زنجیره ر وروشن میکنه اون زنجیرهی فکری روشن میشه و شما به بینش و بصیرت میرسید، سوالی که من میخوام شما راجبش فکر کنیم اینه که فرایند اصلی ذهن ما کدام یک از اینهاس؟ و در واقع اگر شما میخواید در زندگی خود موفق بشی باید مدل ترما و امپاس و احساس aha و بینش و بصیرت قدم بردارید یا اینکه نه! اون مدلی که Simonton خیلی خوب معرفی کرده باید مرتب تولید کنیم انبوه کار کنی خرابکاری کنی دنده عقب بگیری به هم بریزی دوباره برگردی از اول و آروم آروم بری تا کمکم به جواب مطلوب خودت برسی همونطور که ما در تکامل میبینیم در داروینیسم اینگونه است یعنی هیچ وقت اون موجود یهدفعه کامل نمیشه با کلی نقص! مرنب موتاسیون پیدا میشه، تغییر ایجاد میشه گونههای متنوع ایجاد میشه و یک حالت با پس و پیش، رفت و برگشتی کمکم یک فرایندی شکل میگیره که به سمت موجودات cpmplex حرکت میکنه! اهمیت این چیه؟ آخرین مبحث! خانم devora celemen the magic of mechanism explanation based instruction on counterintuitive concepts in early childhood این خانم پژوهشهای جالبی کرده و یکی از یافتههاش اینه، این روی کودکان پنج تا هشت سال کارکرده بچههای پیشدبستانی و دبستانی و نشون داده یاد دادن مفاهیمی که اصلا ممکنه شما فکر کنید به هیچ درد کودک نمیخوره به خصوص داروینیسم چقدر به تکامل فکری اونها کمک میکنه حالا وقتی من این بحث رو مطرح کنم بعضیا خرده میگیرن میگن چه اصراریه حالا بیایم بگیم که مثلا معمولا درکشون هم از داروینیسم یک درک صحیح نیست چه اصراریه حالا بیای بگی انسان از میمون بوده نه دارویینیسم این رو نمیگه و اصلا اساس داروینیسم، معمای داروینیسم یا مشکل اصلی دارونیستیم ، پرابلماتیک داروینیسم این نیست! مسئلهی داروینیسم اینه که رسیدن به حالتهای متکاملتر نه از طریق مستقیم و خطی بلکه با نوسانهای بسیار زیاد صورت میگیره! و خانم دوورا کلمن نشون داده بود اگر به بچههای پنج شیش ساله بیاید بگید که مفاهیم سادهی داروینیسم رویعنی چی یعنی تغییر کور و ماندن انتخابی. اساس داروینیسم اینه اونایی که فکر میکنن اساس داروینیسم یعنی انسان از میمونه! نه اساس داروینیسم اینه که تغییرت کور داریم، این تغییرات کور اونایی که بهترن، میمونن! اونایی که موندن، اونا باز دچار تغییرات کور میشن و همینجور میرن جلو. اگر بگیم فرایند حل مساله هم اینگونه هست، بچهها هم خلاقتر بار میان، همین که بعدا کمتر احساس سرزنش دارن! یعنی شما ببینید چقدر برای شما زندگی متفاوت خواهد بود که تمام شکستهای خودت رو در مسیر حرکت ببینی! خودتر بابت این پس و پیش رفتن ها! این کار! بین همهی ما انبوهی از کارهای ناتمام داریم! انبوهی از ما انتخابهای غلط داریم! انبوهی از ما در حین حل مسئله به خودمون برمیگردیم میگیم چقدر من نادان بودم چقدر اینجا اشتباه کردم و در واقع میگه وقتی ما بیایم داروینیسم رو از پنج سالگی تا هشت سالگی به بچهها یاد بدیم خیلی از اینها رو میتونه با دید مثبت ببینه که وقتی فکر کنه که ببین تعالی تو و رشد تو شبیه نمودار b باید باشه نه شبیه نمودار !a این نمودار a در واقعیت اتفاق نمیفته انسانها اینجوری به هدف نمیزنند این شکلی به هدف میرسند و این حالت رو داشته باشیم و بیایم براش داروینیسم رو به زبان ساده توضیح بدیم که ببین میلیونها موجود ساخته میشن، بعضیاشون نمیدونم دچار نقایص ژنتیکی هستند، بعضیاشون تغییرات دارن، بعضی هاشون افول نیکنند، بعضی هاشون میبینی بعد از چندی به جای اینکه مثلا سیستم قلبیش بهتر بشه، ضعیف تر شده و منقرض میشه تا اینکه یه عده شون میمونن این ذهنیت رو تو کودکی تو ذهن بچه بکاری خیلی ذهن دینامیک و پویاتری خواهد داشت و ادعای خانم کلمن این بود که این مفاهیم اگر در ذهن کودک تو همون سنین پایین شکل نگیره هر چقدر این بچه باهوش باشه هرچقدرم این بچه آی کیو بالا داشته باشه تحصیلات خوبی بهش بدیم اینا بعدا بنیادی ذهنشون دچار اشکاله! مثلا یه مثال دیگه اش رو نگاه کن! اگر من مجموعه ای دارم که توصیه میکنم دوستان به اونم نگاه کنند تحت عنوان تفکر توطئه! ببین اگر شما تفکر توطئه رو بخوای! چی میشه خیلیا تفکر توطه رو میپذیرن؟ من فکر میکنم برای اینکه ذهنیتشون اینه! تو این ذهنیت تفکر توطئه کاملا شدنیه! یعنی شما میتونید از پنجاه سال قبل صد سال قبل دویست سال قبل شروع کنی نقشه بکشی مستقیم الخطِ یکنواخت بری تا به هدف برسی و در واقع اونایی که میگن ببین این یارو از ده سال پیش کمین من بود این تمام نقشش بود من الان میفهمم که همهی اینا سناریو بوده همهی اینها از قبل دستشون تو یه کاسه بوده نقششون بوده تا به این نقطه برسن آره این شدنیه! ولی به شرطی که ساختار ذهنی شما شبیه سمت چپ اسلاید 35! اگر ساختار ذهنی شما اینگونه باشه میفهمیم مهندسی کردن روابط جهان اونقدری که فکر میکنی نیست یا خیلی از انسانها با قصد و هدف بیست سال پیش نیومدن با شما دوست بشن اینا همینجوری اومدن مسیرهای مختلفی رفتن بعضی مسیرها خوب بوده بعضی مسیرها بد بوده تا اینکه شما به این نقطه رسیدی، نمیدونم مفهوم رو تونستم منتقل بکنم یا نه ولی من فکر میکنم خانم کلمن نقطه قشنگی داره یعنی چی میشه بعضی از مردم اینقدر احساس میکنن که پدیده ها پر از توطئه هست؟ اینقدر حس میکنن که همه چیز مثلا یه نقشه ی از پیش تعیین شده بود این اصلا عمدا اومد تو زندگی من که زندگی من رو خراب کنه شما آره ! اگر به دیدa داشته باشی خیلی راحت میتونی بیشتر دنیا رو اینجوری تقسیم کنی ولی اگه اینجوری باشه میگه خب یه دورهای اومد با هم خیلی خوب بودیم بعد افول کرد روابط عمومی بعد دوباره بهتر شد بعد من این اشتباه رو کردم بعد اون این کار خوب رو کرد! بعد اون این اشتباه رو کرد، روابط با هم اینجوری حرکت کرد و وقتی اینجوری نگاه کنیم هم درک انسانهای دیگه، هم روابط بین فردی خیلی روشنتر میشه ، همونطور مسالهی خلاقیت و من آن درخواستی که از شما دارم به عنوان رشد و میگم شاید تو این سن دشوار باشه اونایی که تو کودکی هستند ،کمکم کودکان یاد بدیم که جهان رو فقط اینگونه نبینند چون این دید حاکمه شما نگاه میکنید حتی همین داریم دانشمندانی که سخت کوشیدند و به هدف رسیدن در صورتی که وقتی میان زندگی هنرمندان و دانشمندان رود اولین مسیر اینگونه هست ثانیا پر از دانشمندانی است که fail شدن شکست خوردن همه تصور میکنند این چندتا اسم که تو دهان همه هست ادیسون و تسلا و انیشتین و اینا فقط تمام بخش عمدهی فیزیک رو اینا جلو آوردن نخیر! اختراعات رو اینا انجام دادن! نخیر! انبوهی از آدما بودن اون پشت که اونا ناپدید شدن و اگر شما اون انبوه رو نمیبینی به دلیل همون داستان تغییر کور و ماندن انتخابیه… اسمشون تو تاریخ نمونده و اگر شما یک انبوهی در کنار شما حرکت نمیکنن هرچقدرم نابغه باشید هرچقدرم ذهن قوی داشته باشی نمیتونی به هدف برسی برای همینه بسترهای رشد علمی، بسترهای رشد فرهنگی، اونایی که مدال نمیارن، اونایی که نوبل نمیبینن اونایی که تو تاریخ محو میشن و گمنام میشن اونا هم نقش عمدهای داشتن ولی ما حواسمون نیست و اونها رو قیچی بکنی امکان نداره مسیر، مسیر اینگونه به نظر میاد رشد علم! ، در صورتی که اینگونه بوده و پر از این افرادی بودند که شاید مثل همون تولید انبوه گونهها و ناپدید شدن! Adam grant در اون کتاب think again که چند وقت پیش خدمتتون معرفی کردم میگه من اتفاقا همین اصطلاح رو راجع به آهنگسازان برجسته موتزارد، بتهوون و باخ انجام دادم که برخلاف افراد که فکر میکنند اینا خیلی اثرهاشون همیشه خوب در می اومده! نسبت اثر خوب به نسبت اثری که گم شده یا مورد استقبال قرار نگرفته در این افراد با آهنگسازهای متوسط یکی بوه! یعنی بخواین حساب کنی بتهوون درصدی به همون مقدار کار خراب تولید کرده که یک آهنگساز درجه سه و وقتی این گونه نگاه میکنیم شاید ذهنیت شما به مقولهی کمالگرایی، موفقیت عوض بشه و من فکر میکنم شاید ما باید اصلا برای اینکه مفاهیمِ تفکر توسعه خلاقیت نمیدونم تلاش برای رشد علمی رو بهتر درک کنیم اون مکانیزمهای پایهی ذهنیمون رو عوض کنیم و آخرین کلام اینکه هنوز sam بدون این که تجربه داشته نشسته و اون سه تا رو انجام داده یعنی اون چالشی که خب یه عده هنوز میگن که خب تفکر بینش گونه هم وجود داره اون رو نمیتونی منکر بشی! هنوز جاش حل نشده …. خدانگهدار