وقتی چسبندگی نظریه مانع حل مسئله و خلاقیت میشود. کتابی تحت عنوان تناقض داستان از جاناتان دادشال معرفی شده بود. در این کتاب اشاره شد که یکی از دلایلی که داستانها مجابکنندگی بالایی دارند این است که عنصر داستان از افرادی یاد میکند که دارای فاعلیت یا عاملیت هستند؛ این دو لغت تحت عنوان agency در نظر گرفته شد. در واقع وقتی ما با افرادی مواجه هستیم که به نوعی دارای این عنصر agency هستند؛ به این معنا که این افراد ویژگی خویشتنداری و مهار دارند، میتوانند خودشان را کنترل کنند و نسبت به آیندهشان برنامهریزی کنند. اینها نقشه و تمرکز و توجه دارند، به همین خاطر باورپذیری کارهایی که این افراد انجام میدهند برای ما افزایش پیدا میکند. معرفی کتاب: نویسنده مایکل توماسلو نام کتاب: تکامل عاملیت یا evolution of agency. مباحث این کتاب در این باره است که عاملیت در حیوانات چگونه شکل میگیرد و چه اتفاقی میافتد که از موجوداتی که هیچگونه احساس عاملیت و کنترل خویشتن و توجه و تمرکز ندارند، ما به سمت پستانداران، پستانداران عالیتر و بالاخره هوموساپینس یا انسان هوشمند میرسیم که موجودیست که کاملاً دارای عاملیت است. The evolution of self-control تکامل خویشتن داری یا کنترل خویشتن: توماسلو معتقد است که اولین رگههای پیدایش عاملیت و خویشتنداری و آن چیزی که ما تحت عنوان اراده از آن یاد میکنیم، پدیدهی مهار است؛ به این معنا که بتوانیم موقتا به بعضی از محرکها که از نظر ما جذاب است، «نه» بگوییم. به عنوان مثال، شکلاتی روی میز است و فردی گرسنه است و دوست دارد که این شکلات را بخورد، همین عمل میشود وابستگی فرد به محرک. ولی اگر این فرد به مرحلهای برسد که بتواند به دلایلی به این محرک «نه» بگوید و خود را کنترل کند و مستقیم به آن سو نرود، این نشان میدهد که رگههایی از خویشتنداری یا مهار خود، شکل گرفته. و توماسلو اشاره میکند که این مهار کردن اولین رگههایی است که در جریان تکوین مغز موجودات پیدا میشود و آن موجودات که به این مهار اولیه میرسند، در واقع اولینهایی هستند که آن عاملیت را دارند. وی در کتاب خود ادعا میکند که خزندگان، مارمولکها و سوسمارها اولین موجوداتی هستند که نشانهای از عاملیت دارند. شیوههای پژوهش در این زمینه: مثال آزمایش:(این آزمایش روی حیوان خانگی و یا کودک زیر یک سال قابل انجام است زیرا این کودک نیز در حال تکوین پدیدهی مهار است). همانطور که گفته شد اگر خوراکیای روی میز باشد، چه پستانداران و چه حیوانات و انسان به سمت آن میروند( میتواند برای حیوانات تکهای گوشت باشد و برای کودک میتواند شیرینی یا هر چیز خوشمزهای باشد.) آنچه که اتفاق میافتد این است که زمانی که آن موجود طعمه یا خوراک را میبیند، مرتب میخواهد به سمتش برود، یعنی میخواد به آن approach کند، ولی شیشه، مانع است. اولین رگهای که در تکامل کورتکس است و در واقع وقتی که آن کورتکس سه لایه به بالا را داریم به این صورت عمل میکند که میگوید از این سمت راهی برای دستیابی به هدف(خوراکی) وجود ندارد و باید از راهی جدید و با تغییر مسیر به سمت عقب و از سمتی دیگر به هدف دست یافت. توماسلو سلسله آزمایشی از همین دست را روی ۳۶ گونهی مختلف حیوانات پیاده کردند(در مجموع ۵۶۷ حیوان مختلف). بعضی از این حیوانات مرتب پوزهشان را به شیشه که مانع بود، میزدند و نمیتوانستند که به هدفشان دست پیدا کنند، اما برخی دیگر به محض برخورد با مانع، راهی دیگر در پیش گرفته و از سمتی دیگر به هدف یا خوراکشان دست پیدا میکردند. این تغییر مسیر به سمت عقب و پیدا کردن راهی جدید برای رسیدن به هدف به این معناست که اولین رگههای مهار وجود دارد، یعنی موجود از زاویهای دیگر به هدف خود نزدیک میشود. مثال مشابه این عمل در موجوداتی که مهارت مهار را ندارند نیز وجود دارد؛ مثل مگس یا پشه. این حشرات به لامپ یا منبع نور دیگری جذب میشوند، در آن گیر میافتند و مدام خود را به هر طرف میزنند یا پشت شیشه گیر میافتند و توانایی ذهنی این را ندارند که برای خارج شدن از آن موقعیت مسیر خود را تغییر دهند. چرا این مگس یا پشه نمیتواند مسیر خود را تغییر دهد؟ به این دلیل که این موجود به سمت نور trophism دارد، همانطور که موجودات به سمت خوراکی trophism دارند و هرجا آن را دیدند به سمتش میروند. اما وقتی فرد برای رسیدن به هدف مد نظر خود با مانع روبرو میشوند باید متوجه شوند که راه بسته است و از اینجا به جایی نمیرسد، پس باید خود را مهار کند و موقتا عقبنشینی کند ولی در ذهن این موضوع را مد نظر داشته باشد که این عقبنشینی هدفمند و به نیت حملهی دوبار است. سپس این فرد میتواند دومرتبه جلو بیاید و از زاویهای دیگر به مقصود خود برسد. چنین امری در کورتکس خزندگان پیدا میشود و در کودک انسان در حوالی شش یا هفت ماهگی شکل میگیرد. پس اولین رگههای پیدایش اراده خویشتنداری عبارت است از تست سیلندر. معرفی کتاب: خاستگاههای شما. مولفین این کتاب پژوهی پیش رونده در حدود ۴۰ سال را معرفی و مورد بررسی قرار میدهند و سعی میکنند به کمک آن توضیح دهند که چه صفات و وقایعی در دورهی کودکی ما هست که سرنوشت ما را در بزرگسالی مشخص میکند. همین چنین این کتاب در بعضی بخشها به مطالعاتی که دونِدین در نیوزیلند پرداخته، اشاره میکند. این محققان از سال ۱۹۷۵ بیش از هزار کودک سه ساله را پیگیری کرده و مورد بررسی قرار دادهاند تا مشاهده کنند که کدام یک از این کودکان دچار بیماریهای روانپزشکی میشوند و کدام یک با موفقیت رشد میکنند و چه صفاتی در کودکی هست که موفقیت و دستاوردهای بزرگسالی را توضیح میدهد. یکی از مهمترین صفاتی که متوجه آن شدهاند همین صفت self-control یا خویشتنداری است به این معنا که وقتی فرد محرک جذاب میبیند، موقتا بتواند به آن محرک نه بگوید و در مرحلهی بعد با هدف و نقشهی بهتری به آن محرک برسد. آزمون دیگری که هم برای حیوانات و هم برای کودک انسانانجام شده و پیاژه مبتکر آن بوده، A not B task است. در توضیح این آزمون میتوان گفت که در حضور کودک و در آزمونی که تکامل خویشتنداری را در حیوانات بررسی کرده بود، خوراکی را زیر یک درپوش یا لیوان قرار میدهند و در حضور کودک یا حیوان، خوراکی را برداشته و زیر لیوان یا درپوش دیگر میگذارند و سپس منتظر میمانند تا ببینند که کودک کدام را برمیدارد. ممکن است تصور کنیم که کودک لیوانی که خوراکی زیر آن قرار دارد را بردارد، چون دیده که خوراکی جابهجا شد اما تا حدود حوالی هشت ماهگی کودکان همچنان لیوان دیگر را برمیدارند، زیرا هنوز نمیتوانند آنچه را که بار اول یاد گرفتهاند پاک کنند و یا آن را مهار کنند و به سمت لیوان اصلی بروند. آنچه که باعث میشود این اشتباه را مرتکب شوند، نداشتن ترمز است، ترمز همان مهار خویشتن یا self-control است. کودک نمیتواند چیزی را که قبلاً آموخته، مهار یا معلق کند. توان ما در مهار بعضی آموختههای ما که در زمانی در گذشته مفید بودند، اما الان مخرب هستند. پس در واقع یکی از چیزهایی که ما در نگاه اول ممکن است فکر کنیم هوش است، در واقع هوش نیست، بلکه توان ترمز گذاشتن روی بعضی از باورهایمان است و همین مهارت است که در افراد خلاق و کسانی که توانایی حل مسئله بهتری دارند، بیشتر نمود پیدا میکند. پس این تست A not B از افراد میخواهد که به جای گزینه A، گزینه B را انتخاب کنند اما افراد هنوز در جا زده و گزینه اول را انتخاب میکنند. مقاله بعدی: از آنِت کارمیلوفاسمیث و بربل اینهندر است. بربل اینهندر از همکاران پیاژه بود و با او پژوهشهای زیادی انجام داده بود و آنت کارمیلوفاسمیث خود دستیار بربل اینهندر و از دانشگاه ژنو بود. وی این مقاله را در سال ۱۹۷۵ چاپ کرد، یعنی نزدیک پنجاه سال از این پژوهش میگذرد. If you want to get ahead, get a theory! اگر میخواهی رو به جلو حرکت کنی، یک نظریه داشته باش. آنت کارمیلوفاسمیث شخصیتی تأثیرگذار در درک چگونگی تکوین ذهن به ویژه در کودکان بود. میشود او را به نوعی یکی از منتقدین نظریه مودولار بودن یا در واقع «خوشه خوشه بودن ذهن» دانست. کتاب مشهور وی که در سال ۱۹۹۲ چاپ شده، beyond modularity نام دارد. این کتاب نکات جالبی را مطرح میکند و به نظر میآید اگر روانشناسان به نکات این کتاب توجه کرده بودند، مسیر بهتری را میرفتند. آزمایشی که در این مقاله به آن اشاره میشود این است که وسیله ای به شکل مکعب مستطیلی را برای کودکان گروه سنی چهار، شش و هشت سال آماده کردند و تکیهگاهی نیز برای آن در نظر گرفتند و از کودکان خواستند که مکعب را روی مستطیل قرار دهند. طبیعی است که اگر کودک قادر باشد مکعب را درست روی مرکز تکیهگاه قرار دهد، موفق عمل کرده و تعادل برقرار میشود. در این حالت توزیع وزن یکسان است و فرد با نگاه کردن میتواند مرکز تکیهگاه را پیدا کند. در حالت دوم، به کنار این مکعب (اسلاید شماره ۹) یک مکعب دیگر چسباندهاند. این مکعب دارای وزنی هم هست، پس طبیعی است که در این حالت دیگر نقطهی تعادل، وسط مکعب نخواهد بود، و ما باید کمی به سمت این مکعب جدید، حرکت کنیم زیرا اضافه وزن داریم. قسمت سوم پژوهش این بود که داخل این مکعب را باز کردند و قسمتی از آن را به کمک یک فلز سنگین کردند و بعد آن را بستند، یعنی مکعب ظاهرش یکنواخت است ولی وزن و توزیع وزنش همگن نیست و یک سمتش سنگینتر است، به همین خاطر اگر بخواهیم آن را روی نقطه تعادل بگذاریم اگر یک سمت آن را با سرب پر کرده باشند، دیگر وسط آن نمیتواند به تعادل برسد و برای رسیدن به تعادل باید چندین سانت از مرکز تکیهگاه فاصله بگیرد و اصطلاحاً به گرانیگاه خود نزدیک شود. این آزمایش بین کودکان چهار و نیم سال تا نُه سال انجام شد و یافته مهم آن این بود که وقتی مکعب توزیع وزنش یکسان است، کودک هرچه راحتتر میتواند نقطه تعادل را پیدا کند. وقتی واضح است که یک نقطه مکعب سنگینتر است، بازهم کودکان این رویهی ذهنی را دارند و در نهایت وقتی ظاهر مکعب همگن است اما به طور پنهانی در بعضی بخشهای آن سرب گذاشتهاند و دیگر مرکز تعادلش وسط آن نیست، اتفاقی که میافتد این است که کودکان هشت ساله خیلی خوب متوجه این اتفاق میشوند اما کودکان شش ساله بدتر از چهار سالهها عمل میکنند. یعنی اگر به کودک چهار ساله مکعبی که ظاهراً همگن اما در واقع تا همگن است را بدهید، او راحت از کودک شش ساله میتواند مکعب را به نقطه تعادل برساند. کارمیلوف دلیل اینکه شش سالهها بدتر از چهار سالهها عمل میکنند را اینطور توضیح میدهد که: چهار سالهها درکی از مسئلهی گرانیگاه یا مرکز تعادل ندارند و وقتی مکعب را به آنها میدهیم، آنها به صورت دیمی یا تجربی عمل میکنند. آنقدر این مکعب را جابهجا میکنند تا بالاخره نقطهی تعادل را پیدا کنند. ولی وقتی به شش سال میرسد، کودک شش ساله برای خود یک تئوری دارد و آن این است که مرکز هندسی اشیاء، محل تعادل آنهاست. پس در اینجا صاحب یک نظریه میشوند و آن نظریه موجب میشود که اگر این مکعب یک توزیع همگن دارد، خیلی راحت بتواند مرکز تعادلش را پیدا کنند. ولی وقتی آن شی، دچار یک نقیصهای است که کودک آن را لحاظ نکرده و آن هم این است که مکعب ظاهری همگن دارد اما در درون سرب دارد و یک سمت آن سنگینتر است. چون اینجا نظریه مزاحم است و ذهنش را مشغول کرده، کودک دائم سعی دارد که وسط مکعب را پیدا کند و نمیتواند و این در حالی است که کودک چهار ساله این نظریه را ندارد و آنقدر تلاش میکند تا نقطه تعادل را پیدا کند. این یافتهی مهمی بود. وقتی که ما صاحب نظریه میشویم مثل همین نظریه کودک شش ساله راجع به مرکز تعادل اشیا که باعث میشود کودک نتواند مرکز تعادل را پیدا کند، این به ما نشان میدهد که موضوع این نیست که کودک چهار ساله از شش ساله باهوشتر باشد، بلکه این است که کودک صاحب نظریهای شده که برایش مزاحمت ایجاد میکند و لازم که او برای این نظریه فعلا یک «ترمز» بگذارد و آن را مهار کند، تا از راهی دیگر بتواند به مقصود خود برسد. پس یادگیریهای ما و نظراتی که کسب میکنیم لزوماً به افزایش حل مسئلهمان منجر نمیشود بلکه گاهی اوقات تبدیل به ترمزهایی میشود که حل مسئله را در ما دچار مشکل میکند و انسانهایی که توانایی خوبی در حل مسئله دارند، آنهایی هستند که میتوانند بعضی از باورهایشان را به کمک قدرت مهار، عاملیت یا agency، معلق کنند و به جلو بروند. به همین دلیل است که بسیاری میگویند آنهایی که توانایی تفکر خلاق و نقاد ندارند، مشکل هوش ندارند بلکه به این خاطر است که به اندازه کافی خوب ترمز نمیگیرند و چون خوب این عمل را انجام نمیدهند، نظریه مزاحم مدام ظاهر میشود و اجازه حل مسئله را نمیدهد. این دو محقق متوجه شدند که اگر به همان کودک شش ساله چشمبند زده و به او بگویند که نقطه تعادل را برقرار کن، کودک خیلی راحت تعادل را برقرار میکند. یعنی در واقع محرومیت حسی کمک میکند کودک بهتر مسئله را حل کند. این یکی از چالشهای ذهن بشر است که نداشتن اطلاعات یا کمتر آن به نفع ما تمام میشود. یعنی داستان این نیست که هرچه بیشتر بدانیم بهتر است بلکه گاهی باید برخی اطلاعات را مزاحم دانسته و آن را سانسور یا فیلتر کنیم. اصطلاحی تحت عنوان پالیمسست وجود دارد که از زمان یونان قدیم وجود داشته. داستان آن این است که آن زمان که پاپیروس یا چرمهایی که روی آن مینوشتند گران بوده، برای اینکه در مصرف آن صرفجویی شود، بسیاری از لوحها و کتیبهها و پاپیروسها بوده که روی آن نوشته شده و بارها پاک شده و دوباره مطالبی روی آن حک شده. این نظریه میگوید که ذهن انسان پالیمسست است. یعنی ذهن انسان شبیه صفحه کامپیوتر نیست و دکمه دیلیت ندارد و فقط میتوان روی آن دوباره نوشت و هرآنچه را که آموختیم و هر نظریهای که کسب کردیم، رد آن باقی میماند و روی تصمیمگیری ما اثر میگذارد. پس قدرت مهار و معلق کردن بالا، آن چیزیست که بسیاری از دانشمندان، متفکران و افراد دارای تفکر خلاق را از افراد دیگر متمایز میکند. پس افراد انبوهی از نظریات مختلف دارند اما متوجه نیستند که در بسیاری از مواقع این نظریات را در حل مسئله خود دخالت میدهند. پس در درست اندیشیدن مشکل افراد هوش نیست، بلکه در قدرت مهار است. پژوهش بعدی: (اسلاید ۱۳) محققها در مقابل کودکان چهارماهه توپی را گرفته و بعد آن را رها میکنند. جلوی کودک یک اسکرین،مثلاً یک جعبه، گذاشتهاند. توپ روی یک جعبه متوقف میشود. سپس این اسکرین برداشته میشود، حالتی که در سمت چپ بالا به وجود می آید یک حالت ممکن و منطقی است؛ کودک چهار ماهه به آن حساسیتی نشان نمیدهد. در ردیف بالا سمت راست هم حالتی دیگر داریم که توپ کاملا پایین میآید و تا پایینترین نقطه میرسد، در این مرحله نیز کودک حساسیتی به این اتفاق نشان نمیدهد. پیشتر نیز گفته شد که وقتی کودک نظریهای دارد و خلاف نظریهی او مشاهده میشود، زمان مشاهده و خیره شدنش افزایش مییابد. پس ما میتوانیم متوجه شویم که چه فرضیاتی در ذهن کودک هست که کودک چهار ماهه با زبان نمیتواند بگوید اما از روی آن حالت تعجب و خیره شدنش میتوانیم بفهمیم که چه چیزی در ذهنش بوده که خلاف آن اتفاق افتاده. در سمت چپ، قسمت پایین میتوانیم ببینیم که توپ از یک جعبه/چوب رد شده و داخل جعبه قرار گرفته. کودک به این مورد خیلی دقت میکند چون چنین چیزی برایش جزو غیرممکنهاست که چطور این توپ از روی آن چوب رد شده. اصطلاحاً به این حالت میگویند object constancy یا بقای شی. یعنی اشیا نمیتوانند از جدارهای جامد رد شوند و اگر رد شوند کودک تعجب میکند. این نظریه در چهارماهگی به دست میآید و نکته جالب این است که در تصویر سمت راست قسمت پایین اگر توپ در وسط باقی بماند، کودک تعجب نمیکند چون در چهارماهگی درکی از مفهوم جاذبه ندارد و معتقد است که برخی از اجسام میتوانند بیدلیل در هوا معلق بمانند ولی همان اشیا یا اجسام متراکم نمیتوانند از جامدات رد شوند. پس اولین نظریهای که در این رابطه پیدا شده همان بقای شی است. همین اتفاق در زمینه تعادل اشیا نیز رخ میدهد و این اثر و تفکر تا سالها در ذهن باقی میماند. یعنی یک شی تا زمانی که به شما قابل قبولی روی یک شی دیگر قرار گرفته، میتواند آنجا تعادلش را حفظ کند، ولی کودک هنوز دیدگاهی از مرکز ثقل ندارد. به همین دلیل در اسلاید ۱۴، در تصویر پایین سمت راست، مشاهده میکنیم که کودک تعجب میکند اما عجب کردنش به دلیل درکی از مرکز گرانیگاه نیست بلکه صرفا تعجبش به سطح تماس است. به همین دلیل در تصویر بالا سمت راست نیز تعجب میکند. در حالی که فرد بزرگسال از این اتفاق تعجب نمیکند و میگوید که درست است که سطح تماسش، یعنی سطح نگهدارنده کم است ولی چون مرکز ثقل و گرانیگاه رویش است، توپ نمیافتد. ولی اگر به عنوان بزرگسال به تصویر پایین سمت چپ نگاه کنیم، ما نیز تعجب میکنیم زیرا از نظر ما همچون شیای نمیتواند تعادل نگه دارد اما از نظر کودک مشکلی نیست چون سطح تماس اهمیت دارد و نه مرکز، تا بعدا مفهوم گرانیگاه، چگالی و دانسیته در او شکل بگیرد. پس تا سالها داشتن حداقلی از سطح تماس کافیست. مفهوم جاذبه شکل گرفته اما گرانیگاه هنوز وجود ندارد. همین مسئله را در rate apes بررسی کردهاند به خصوص در شامپانزهها. در اسلاید شماره شانزده مشاهده میشود که اگر آن موزی که قرار گرفته با سطح زیرینش به اندازه کافی در ارتباط باشد، شامپانزه تعجب نمیکند. ولی در تصویر سمت راست میبینم که موز با سطح تماس ندارد و این باعث تعجب شامپانزه میشود. پس از نظر شامپانزه این که شی بتواند در هوا بماند، کمی مبهم و سوالبرانگیز است. پس وی درکی اولیه از این مفهوم دارد که اشیا نمیتوانند در هوا معلق باقی بمانند و از این بابت از کودک چهار ماهه ما جلوتر است. و باز در حالت سمت راست میبینم که میزان خیره شدن و زمان نگریستنش به طرز معنی داری بیشتر است. پس آنچه که باعث تعجب شامپانزه میشود، سطح تماس است. شامپانزه این درک را دارد که اشیاء نمیتوانند در هوا معلق باشند اما برای نگه داشتنشان هر گونه سطح چه از بالا به پایین و چه از کنار کفایت میکند. پس در واقع آنچه که اشیاء را نگه میدارد، داشتن سطح تماس به اندازه کافی است و نه صرفا فقط در جهت جاذبه، بلکه در هر جهتی کفایت میکند. این میشود تئوری جاذبه که در کودک شکل میگیرد. آزمایشی دیگر توسط بروس هود انجام شده. اسلاید ۱۹: کودک تقریباً در حوالی یک تا دو سالگی تئوری جاذبه برایش شکل میگیرد. یعنی اشیاء دیگر نمیتوانند معلق بمانند. در صورتی که به نظر کودک چهار ماهه اشیاء میتوانند معلق باشند. این تفکر به چه صورتی در کودک شکل میگیرد؟ کودکان اشیاء را از روی میز پایین میاندازند و به این کار نگاه میکنند، گربهها نیز چنین کاری انجام میدهند. گفته میشود تکرار این قضیه به شکلگیری تئوری جاذبه منجر میشود. تئوری جاذبه میگوید وقتی اشیا را رها میکنیم به صورت مستقیم الخط پایین میافتند و نمیتوانند در هوا بمانند. برای کودک انسان در دوسالگی شکل میگیرد و برخی از حیوانات نیز به این درک میرسند. بروس هود در آزمایش خود اشیا را رها کرده اما در مسیر رها کردن شی، یکسری لوله خرطومی قرار داده. بزرگسالها میدانند که اگر این شی رها شود مستقیم پایین نمیآید بلکه از داخل لولهها حرکت میکند و به قسمت چپ میرود که نقطه درست است. در صورتی که ما اگر آن تئوری پایه جاذبه را داشته باشیم که اشیا مستقیم الخط پایین میآیند، پس شی ما در نقطه اشتباه فرود میآید. این همان خطایی است که کودکان تا ۲۶ماهگی دچار آن میشوند و باز تئوری مزاحم تشخیص درست کودک میشود. برخی گفتند شاید کودک گیج میشود و اتفاق دیگری میافتد، چرا فکر میکنید که این به خاطر نقش جاذبه است و برعکس این کار نیز باید انجام شود. مثال: لولههای که مثل خرطوم است و شی را در جهت برعکس مثل جاروبرقی بالا میکشد. بروس هود مشاهده کرد که اگر ما مکانیزم را هم تغییر دهیم و بگوییم که این لولهها شی را مثل نی یا جاروبرقی بالا میکشند، و بعد پرسیده شود که شی از کجا خارج میشود، آنجا کودک شی را دنبال میکند و اعلام میکند که از کجا خارج میشود. این یعنی اینطور نیست که کودک هرچیزی را به صورت عمود تعمیم میدهد، بلکه منظورش از این عمود، عمود از بالا به پایین است و نه از پایین به بالا. پس این نشان میدهد این نظریه جاذبه است و نظریه عمود بودن اشیاء نیست. بروس هود دو کتاب دارد: پوزسست که دربارهی پدیدهی مالکیت است و دیگری the soft illusion نام دارد. سافت ایلوژن میگوید اینکه ما فکر میکنیم که یک فرد واحد هستیم و یک نفریم که به صورت بسیط و غیر متکثر تصمیم میگیریم و میاندیشیم، این یک خطای شناختیست. تعداد زیادی عامل تصمیمگیرنده مختلف وجود دارد که هر کدام تصمیم خود را میگیرند. مشابه همین آزمایش توپ و لوله را در سطح شیبدار نیز انجام دادهاند. توپ را از سطح شیبدار به سمت پایین هل داده و بعد مشاهده میکنند که در کجا متوقف میشود. قدرت نظریه جاذبه از نظریه بقای اشیا قویتر است. در آزمایش لوله خرطومی باید این سوال برای کودک پیش بیاید که این شی چطور از این لوله رد میشود و در لوله دیگر قرار میگیرد. اما برای کودک تنها این قابل درک است که وقتی چیزی را میاندازد، شی به صورت عمود پایین میآید. این یعنی تئوری شما میتواند دستاوردهای قبلی شما را نیز، خراب کند. کودک در چهارماهگی متوجه شده بود که اشیا از جدار رد نمیشوند پس اگر از او سوال کنید که این شی چطور از لوله رد شده و وارد لوله دیگر شده، درکی از این اتفاق ندارد و الگوریتم ذهنش تنها این مسئله را دریافت میکند که هرچه را پایین میاندازد به صورت عمود پایین میآید. بسیاری از آدم ها بدیهیات و امور ساده عقلانی را انکار میکنند. این افراد تئوری حاکم دارند که از تئوریهای عقلانی دیگر قویتر است و تنها زمانی میتوان به این افراد کمک کرد که فرد خود را مهار کند. آیا کودکی که این تستها را درست انجام میدهد، در بزرگسالی انسانی موفقتر و خویشتندارتری است؟ هنوز این را نمیدانیم. در تفکر خلاق نیاز به تلاش زیاد برای حل مسئله نیست، فقط کافی است آن تئوری مزاحم را کنار بزنیم. در اسلاید ۳۱ بعد از رها کردن توپ در لوله خرطومی ما میخواهیم بدانیم که توپ در قسمت aیا b یاc میافتد. گزینه b را به عنوان عامل کنترل میگذارند چون ممکن است که کودک همینطور به حالت تصادفی یکی از این گزینهها را بگوید. مشاهده شده که هیچکدام از کودکان گزینه b را انتخاب نمیکنند پس به این نتیجه رسیدند که کودکان هدفمند خطا میکنند و اینطور نیست که گیج شده باشند. در این پژوهش از کودک خواستند که با چشم شی را دنبال کند و ببیند که به کجا میرود. وقتی کودک با چشم شی را دنبال کرد، درست دید که در کجا فرود میآید. اما وقتی از او خواستهاند که با دست محل فرود را نشان دهد، محل اشتباه را نشان داده. این جزو مواردی است که کارمیلوفاسمیث قبلاً متوجه آن شده بود؛ بین ادراک ما، بین کلام ما و بین اعمال ما نوعی ناهمخوانی وجود دارد. بخشهایی از مغز درست فهمیده اما بخشهایی از آن نه. این ناهماهنگی در کودکان بسیار زیاد است که به آن miss Mach گفته میشود که در رشد کودک بسیار تأثیرگذار و عامل تکامل و رشد او است. یعنی کودک درست است که گیج میشود، یعنی درست است که مسیر درست را با چشم دنبال میکند و نشان میدهد اما در نهایت با دست مسیر اشتباه را نشان میدهد. به این میگویند ناهماهنگی شناختی حرکتی. کسانی که این ناهمخوانی را دارند در مرز رشد هستند. به دنبال این یافته، محققان به این نتیجه رسیدند که ما میتوانیم به راحتی نظریات مزاحم را معلق کنیم. مثلاً بهجای اینکه به کودک بگوییم که به نظرت حالا شی در کدام موقعیت قرار میگیرد، به او بگوییم شی را با چشمت دنبال کن و ببین که چشمت کجا میایستد. بدین صورت کودکان پاسخ درست را ارائه میدهند. پس راههای خیلی ظریفی برای معلق کردن نظریه مزاحم وجود دارد؛ مثل تغییر ست آزمایش و تغییر زاویه آن به نود درجه یا دنبال کردن شی با چشم. معرفی کتاب: science blind یا کور دانشی از اندرو استولمنت. در این کتاب اشاره میشود که چطور گاهی اوقات شهودهای ما و نظریاتی که در ذهن ما قرار میگیرد چگونه مزاحم حل درست مسائل بعدی میشود. به عبارت دیگر همواره ناآگاهی و بیدانشی و کم بودن اطلاعات نیست که مانع حل مسئله و خلاقیت ما میشود، بلکه داشتن نظریههای مزاحم عامل این اتفاق است. این نظریه در زمان خود بسیار قابل اهمیت بوده. زمانی که کودک یا حیوانی شی را از بالا به پایین میاندازد در حال شکل دادن به همین تئوریها است. و گاهی این تئوریها مانع حل مسئله میشوند. پس این دستاورد که سوسمارها و مارمولکها به آن رسیدند که گاهی اوقات باید خود را مهار کرد و عقب کشید و از سمت دیگر رفت، در دیگر موجودات مانند کرم یا حشرات دیگر وجود ندارد و این دستاورد مهار، دستاورد بسیار مهم و بزرگی در کودک، تکامل و شکلگیری قدرت تصمیمگیری است. در کتاب خاستگاههای ما گفته شده که آنهایی که از محیطهای خیلی خیلی محروم با فرزندپروری ناکارآمد میآیند، این تئوریها در آنها شکل نمیگیرد. اما برای یک کودک معمولی هم، برای اینکه این تئوری و مهارتها را کسب کند نیازی نیست که حتما تمامی این آزمایشات برایش توسط والدین انجام شود. کودک خود از راههای مختلف مثل بازیهای معمول یا اسباببازیهایی که دارد به این تئوری میرسد. به این نظریه good enough گفته میشود. مهار امر بسیار مهمی است و تعریف ما از هوش و intelligence بدون مقوله مهار، کامل نیست. آدم هوشمند کسی است که قدرت مهار دارد و تفکر و تعقل دارد و نظریههای مزاحمش را میتواند موقتا معلق کند. معرفی کتاب: هنر سرسختی و تسلیم نشدن از تاد کشدِن. راجع این است که کسانی که تسلیم نمیشوند و کلافه نمیشوند چه کسانی هستند. این عمل در واقع به نوعی تابآوری است و تاب آوری در شرایطی است که وقتی هرکسی ساز مخالف میزند و این افراد ضد جریان هستند و دائما از مهار استفاده میکنند و در این کتاب میگوید که این افراد چه جور افرادی هستند. تاد کشدِن هنر کسانی که این تئوریها را میتوانند راحتتر معلق کنند و مثل بقیه حرکت گلهای ندارند، را بررسی میکنند. تئوریهای چسبنده ما و در واقع توان ترمز گذاشتن ما بر روی تفکر اتوماتیک است که بخش زیادی از حل مسئله ما را دنبال میکند.