سلام عرض میکنم خدمت دوستان، همکاران عزیز جلسهی دهم از مبحث قضاوت نقادانه و باور به توطئه دنبال کنیم. اگر در جلسهی قبل خاطرتونه که یک بار بسیار سنگینی دادیم به این که بسیاری از عقاید ما ، باورهای ما تحت تاثیر اون شبکهایست که در اطراف ما قرار داره وعرض کردم خدمتتون که یک درسنامهی رو آماده کردم به نام نگاهی به میراث آیشمن که رفتار جمعی رو یه مقدار تحلیل میکنه از پذیرش دستورات گرفته تا باورها و اعتقادات و دیدیم که انسانها وقتی در اجتماع حتی اگر جریان آزاد اطلاعات هم وجود داشته باشه ، سعی میکنن با همفکرای خودشون در واقع معاشرت کنند و به تدریج سیستم به سمت یک قطبی شدن حرکت میکنه و هر کسی باورهای همفکر خودش رو تقویت میکنه، سعی میکنه در شبکات اجتماعی به اشتراک بذاره، تایید کنه و هرچی میریم جلوتر متاسفانه فاصلهی بین روایت “الف” با “ب” هی بیشتر و بیشتر میشه و به این راحتی نیست که از طریق بحث و مجادله ما بخوایم این روایتها رو به هم تلفیق کنیم و اصلاح کنیم. هنوز اتفاقهای دیگهای وجود داره که بعضیا برای تبیین باور به روایتهای” ب” به بعد در واقع از اون استفاده میکنند. یکی از اینایی که من میخوام مطرح کنم پدیدهای به نام تکانشگری شناختی وتفکر شهودی . Cognitive impulsivity and intuited thinking البته این دو تا یه پدیده نیست دو تا پدیده ی مجزا هستند . اجازه بدید دو تا مثال و مسالهی ساده بگم این رو توی اینستاگرام هم قبلا مطرح کرده بودم برای اینکه با این نوع تفکر آشنا بشید. پنج نقاش در پنج روز پنج اتاق را رنگ میکنند. ده نقاش در طی چند روز ده اتاق را میتونن رنگ کنن؟ جواب درستش همون پنج روز. ولی یه درصدی که کمم نیستند به خصوص از کودکان که اینرو میپرسید میگن ده روز. چرا؟ سریع برای اینکه ده به ذهن میاد دیگه، این پنج بوده پنج بود پنج بوده اونا دو برابر شدن پس اینم باید دو برابر بشه همه چی دو برابر شده. این در واقع یک شهود، یک تکانشگری شناختیه که همین جوری یهو میاد تو ذهن آدم، یه دفعه یه بارقهای میزنه و حتی بعضیا این جمله رو بکار میبرن، میگن این جواب شیکه، قشنگه، زیبایی داره، aesthetic داره پنج نفر در پنج روز پنج تا اتاق میشه ده نفرتو ده روز، ده تا اتاق. ولی خب درست نیست و این یک نوع حالت impulsive وجود داره. مثال دیگش تو اسلاید نود و چهار. این جزو مثالهای اصلیه برای همین که یه ذره ممکنه عدد عجیب غریب باشه یه چوب بیسبال مثلا چه ربطی به ما داره؟ چون اون دانشمندانی که پنجاه- شصت سال پیش روی این کار کرده بودن این مثال رو زدن … قیمت چوب بیسبال و توپ در مجموع یک دلار و ده سنت است. اگر قیمت چوب یک دلار بیش از توپ باشد قیمت هر یک چقدر است ؟ خب جواب همچنین شیک، شهودی و این که به ذهن یهو میپره اینه که خب یکیشون ده سنت یکیشونم یه دلار دیگه که این در واقع این ببخشید یکیشون یه دلار ده سنته اون یکی میشه ده سنت. ولی اگه شما دقت کنید یه دلار و ده سنت و ده سنت میشه یه دلار و بیست سنت. نه یه دلار و ده سنت. پس اینه که یه دلار بیشتره و اون یکی جمعش شده یک ممیز ده، شیکش اینه که یک میز ده آدم در واقع به عنوان جواب بگه. ولی نکتهای که هست این که جواب میدونید میشه پنج سنت و یک دلار و پنج سنت. حالا این خطاها چرا اتفاق میفته؟ عدهای به این میگن در واقع این تعبیر که از این میکنن اینه: که میگن ما وقتی داریم پردازش میکنیم دو سیستم پردازشی داریم، که این دو سیستم در واقع به دو گونهی موازی و متفاوت پردازش میکنند اسلاید نود و پنج در واقع من این رو خدمتتون نشون دادم. تو یه سیستم اینه که شما با یه مسالهی آشنایی یه problem براتون مطرح میشه، یک مشکل مطرح میشه و شما یه حس اولیه پیدا میکنید که جوابش اینه، راه حلش اینه و بعد کمکم روی اون جواب اولیه، راه حل اولیه کار میکنی، تعمق میکنی، استدلال میکنی تا جواب بیشتر به ذهنت نزدیک میشه و سرانجام شما به بصیرت، وقوف یاinsight میرسی. یعنی شما ابتدا یک حس داری، یک hunch داری، یک احساس داری که این احساس الهام گونه به تدریج تقویت میشه تا به یک آگاهی درست و کامل میرسه این یک گونه از استدلاله. این در واقع بیشتر گفته میشه که به این میگن analytic technique و ممکنه شما فکر کنید که خب همهی همهی تفکر اینجوریه دیگه، همهی حالت اینه که آدم یه حسی داره یه چیزی کم کم کم کم شکل میگیره و نهایتا به جواب میرسه ولی وقتی اومدن در واقع فرایند حل مسئله به خصوص در شرایط پیچیده، در شرایط مبهم اینا رو بررسی کردن دیدن لزوما همه ی راهحلها از راه تحلیلی و آنالیتیکی که خدمتتون مثال زدم به دست نمیاد بلکه بعضی از مواقع اینجوریه شما یه مساله رو میشنوید یهو یه جواب میاد تو ذهنت و این یهو حتی یک حسی هست که خارجیها بهش گفتنaha experience یعنی یه دفعه یه چیزی برات روشن میشه، یه لامپ اون بالا روشن میشه، یه دفعه شصت خبردار میشه، یه دفعه میگه راهحل اینه که حالا در بعضی موارد این درسته و همون راه حله در بعضی موارد این غلطه متاسفانه زود به جواب پریدی که این دوتا مسیلهای که خدمتتون مثال زدم اگر شما با اونایی هستین که گفتید ده روز و قیمت در واقع این توپ رو یه دلار و ده و ده سنت پیشنهاد دادی قیمت توپ رو از اونایی هستی که شهود اولیه داشتی ولی شهود اولیه نادرست بوده. در اینگونه موارد اتفاقی که میوفته اینه که چون شما احساس میکنی جواب نمیخونه و جاهایی توش مشکل هست و این جواب درست نیست اصطلاحا میگن به impasse میرسی به بن بست میری. مثلا میگی که صبر کن ببینم اگه این میگه ده سنته پس اون میشه یه دلار و ده سنت بعد یه دلار و ده سنت که با ده سنت میشه یه دلار و بیست سنت پس جواب نیست. در این نوع تفکر شما لازمه دنده عقب بگیری و برگردی و اون شهود اولیه رو پاک کنی یعنی اون شهود اولیت رو، اون الهام Intuition . لغت Intuition رو به عنوان شهود آوردم. اون رو پس بگیری و بعد اصلاحش کنی و سرانجام به بصیرت برسی. پس میبینید ما دو راه داریم برای رسیدن به بصیرت این که شهود در جهت بصیرت حرکت میکنه ، یه جاییه هست که شهود دشمن بصیرته. حالا ممکنه شما بگید پس تمام موارد ما بیایم هرجا شهود هست رو پاکش کنیم چون این دشمن بصیرته ولی در سالهای اخیر متوجه شدن که خیلی از مشکلات غامض، پیچیده مسائلی که جواب خلاقانه میخواد جواب شهودی لازم داره و شما هر چقدم استدلال کنی، هرچقدرم آمار جمع کنی، تفکر ریاضی، تفکر منطقی داشته باشی به جواب نمیرسی. پس در واقع لازمه ما اون شهود رو حفظش کنیم . منتها شهود رو حفظ کنیم ولی خب بپرورونیمش و هر جا حس کردیم که این شهود افراطیه اون رو پاکش کنیم یعنی پاک پذیری یا توانایی پاک کردن شهود اولیه یک قدرت بسیار بالا در ذهنهای خلاقه. برای همین یه عده اینجوری صحبت میکنند که میگن ابر ذهنها اونایی که دیگه خیلی تبهر دارن تو حل مسئله خیلی موفق هستند اتفاقا از مکانیزم دوم پیروی میکنند یعنی تا مسئله رو میشنون به شهودشون فکر میکنن، به شهودشون مراجعه میکنند منتها تفاوتشون با افراد معمول و افرادی که خطا میکنند اینه که خیلی به شهوشون وفادار نمیمونن و شهود و نقدپذیر میدونن. یعنی همون فکری که پرید تو کلشون مثلا گفتش که تو ده روز اون ده تا نقاش تو ده تا روز هستند اون رو شروع میکنه تحلیل کردن ببینم این درسته یا نه ؟ نه این نمیشه… و اون impasse و بنبست رو میبینن و در لقب میگیرند و اصلاحش میکنند و در واقع اتفاقا گفته میشه که شما تا میتونید شهود خودتون رو تقویت کنید، ولی شهود رو به گونهای تقویت کنید که هر موقع بهش رسیدید بهش وفادار نمونید و قابل اصلاحش بدونید. مجموعهی اینها در تستای قشنگی به نام Cognitive Reflection Test (CRT) وجود داره و این CRT ها خیلی شبیه اون تستهای اون چوب بیسبال و نقاشا هست و جالبه دیدن اونایی که تو CRT نمرات پایینی دارند اعتقاد بیشتری به خرافات، به پارانرمال، ضعف در استدلال و تصمیمگیری، سوگیریهای افراطی اخلاقی و اجتماعی دارند و به طرز معنیداری باور ها رو نوطئه مند تر میبینند. چون ببینید داستان به این صورته که وقتی شما با یه شرایط پیچیده مواجه میشید یه فکر شهودی میاد تو ذهنت، کار فلانیه مثلا شما یک سرقتی در محل کارت اتفاق میوفته یا یه بلایی میاد سرت مثلا حس میکنی که امروز نمیدونم چی شد کار من پذیرفته نشد ، طرح منرو رد کردن، سریع شهودی میاد تو ذهنت کار فلانیه، من میدونم من اصلا میدونم… میگه از کجا میدونی ؟ میدونم به دلم افتاده… این جملهی به دلم افتاده، قدرت شهود رو نشون میده گفتم خیلیا میگفتن نه نباید از دلت پیروی کنی، باید همش استدلال کنی آخه چه استدلالی داره که کار فلانیه؟ میگه نه نمیدونم استدلالی ندارم ولی به دلم افتاده . این میشه intuitive . این تو سالهای اخیر دیدن که خیلی از Intuition درسته دوست من، غلط نیست و گاهی اوقات دیدن در expert ها اتفاقا وقتی شما تفکر آنالیتیک میذاری اونی که شهودی بوده ، اونی که متکی بر استدلال نبوده قشنگتر درمیاد به خصوص در مشکلات پیچیده و complex . منتهی میگن به شهود خودتون بها بدید، دامن بزنیم ولی وفادار نمونید. یعنی گفتی کار فلانی بوده ، بعد یا فکر کن اگه کار فلانی بوده آیا امکاناتش داشته این کار رو بکنه یا نه؟ یا اگه کار فلانی بود چرا این کار رو کرد؟ یه جور دیگه میتونست بهم ضربه بزنه. یا دارم فکر میکنم که چرا کار این باشه ؟ کار یکی دیگه هست اون هم همین خطا رو کرده بود اونم همین دشمنی رو با من داشت . یعنی فکر خود را روی درواقع شهود اولیه ی خود باز نگه دارید و در واقع اعتراضی که میکنن اینه که اونهایی که بیشتر conspiracy theory فکر میکنند مشکلی که دارن اینه شهودیتر از بقیه فکر میکنن که این لزوما بد نیست، منتها قدرت پاک کردن و اصلاح شهود هاشون رو به دلایلی ندارند. این که تفکر شهودی چی هست؟ تفکر استدلالی چی هست ؟ کجاها باید از کدوم استفاده کنیم؟ و قدرت قضاوت ما باید متکی بر کدوم باشه؟ این رو من میخوام در قالب یک درسنامهی دیگه خدمتتون ارائه بدم. پس درسنامه ای خواهد بود تفکر آنالیتیک در مقابل تفکر شهودی. فقط پیشاپیش این رو بگم که گفتمتا سالهای مثلا دو هزار خیلی علیه تفکر شهودی حرف میزدند میگفتند اینها پر از خطای شناختیه، پر از خطای نتیجهگیریه یعنی چی دلم این میگه ؟ دلت بیخود میگه… باید ببینی استدلال ومنطق چی میگه ؟ ولی بعدا اومدن دیدن نه در خیلی از شرایط پیچیده مثل اینکه قدرت پردازش ناخداگاه ما همچین کم هم نیست، پس یه دفعه به دلت میفته من میدونم این دسیسه فلان کسه و اون آدم نادرست داره برای من ضربه میزنه، اصلا به دلم افتاده که این دسیسه ی اونه، توطئهی اونه راحتم نباید از روش رد شی. باید حس کنی که بالاخره مسیر اون implicit or unconscious process یک مسیر درسته ولی اون رو در محک نقد و استدلال ثانویه قرار بدیم. پس افرادی که دچار conspiracy theory thinking هستند به نظر میاد که شهود هاشون لزوما با بقیه فرق نداره، مشکلشون این که تو شهودهای بعدی اصلاحش نمیکنن. و الا همهی ماها یک شهود هایی برامون میاد که اتفاقا بعضیا میگن این شهود ها انقدر زیباست آدم دوست نداره نپذیرتش یعنی خیلی تمیزه، یعنی چقدر قشنگه اگه اینجوری بود، همه چی و میتونست توضیح بده ولی اینجوری نیست مثلا تا میشنوی که ببین جنگ سرد بوده، آمریکا با شوروی به شدت در تلاطم بودند. سعی میکردن حال همدیگه رو بگیرن و بعد یکی اومده باشه تو استودیو فیلم برداری کرده باشه که ما رو کره ی ماه نشستیم یعنی بشر . یعنی این چه حال گیری میشد که میتونست اونا رو گمراه کنه؟ فکر قشنگیه فکر الهام قشنگیه Intuition قشنگیه. ولی بعدا باید بیای استدلالش کنی مه مثلا این اتفاق افتاده کیا توش بودن؟ اون بقیهای که بودن چی میگفتن؟ چگونه بقیه سکوت کردن؟ شواهدت چیه؟ و شواهد همونجوری که من خدمتتون گفتم مثل اون باد در پرچم و تصویر روی کرهی ماه و اینا رو شروع کنیم نقادانه بررسی کنیم و اگر واقعا دیدی استدلالها اون رو تایید نمیکنه این شجاعت یا این قدرت شناختی رو داشته باشه که اون فکر اولیه رو رها کنی. چون آدما معمولا به Intuition های خودشون خیلی وفادارن. بهشون مزه میده، دوست ندارن ولش کنن چون product ذهنشونه، محصول خلاقانهی ذهنه مثل فرزند میمونه و اینکه آدم از فرزندش دست بکشه خیلی سخته، پس به همین دلیل اینم سخته که از این فکر که خیلی شیک اومد تو ذهنم، کار فلانیه این رو بعدا بخوای بگی نه… فکر میکنم اشتباه کردم، نمیتونسته کار اون باشه . خب پس این یه محور دیگه بود. یه بحث کوچیک دیگه هم داریم تا به گزینهی هشتم بریم. این گزینهی هفتمه. یه عده که اومدن این افکار توطئه رو بررسی کردن یه یافته ی جالب دیگه هم دارن که اون در مورد بعضی مصداق داره و میتونه به تقویت یک فکر منجر بشه و اونم داستان میل به منحصر به فرد بودن، میل به منحصر به فرد بودنه اسلاید نود و هشت من این رو براتون گذاشتم. Self-attributed need for uniqueness (SANU) نیاز به منحصر به فرد بودن. SANU چیه؟ اومد دیدن بعضی انسانها SANU بالا دارند مثلا دوس دارن همه چیشون تک باشه، لباسم تکه، مبلمانم تکه، ماشینم تکه، اثر هنری که تو خونمه تکه، نمیرن چیزایی رو که همه میخرن مد شده در واقع بپوشم یا برای خونم بگیرم. دوست دارم همیشه تک باشم، unique باشم . این صفت حالا فردگرایی میخواید اسمش رو بذاری، میخوادی متمایز از دیگران باشه است هر چه که هست. ولی دیدن خیلیا تو افکارشون هم این رو دارند. مثلا اگه همه دارن به A فکر میکنن، میگه ببین همه دارن به A فکر میکنن من نمیخوام مثل همه باشم من میخوام به B فکر کنم . یعنی در واقع یک تفکر unique داشته باشم. آیا ممکنه این دلیلی باشه که افراد به بعضی دیدگاههای conspiracy theory فکر میکنن؟ چند مقاله پژوهشی صورت گرفته که نشون داده بله اینگونه هست . مثلا یه مقاله براتون گذاشتم از Imhoff, R., & Lamberty اسلاید 99. Too special to be duped: Need for uniqueness motivates conspiracy beliefs خیلی خواستم که گول بخورم نیاز برای منحصر به فرد بودن انگیزهی اعتقادات در واقع توطئه است. و این اومده بررسی کرده، همین scale SANU رو به بعضیا داده و چیزی که توش درآورده این بوده … دیده که هرچقدر یه فکری فراگیرتر باشه و کمتر منحصر به فرد باشه. اونایی که SANU بالا دارند کمتر به اون اعتقاد دارن و دوست دارن یه فکر متمایز رو ببینند. یعنی اگر فرض کنید که نود درصد مردم به یه چیزی اعتقاد دارن و این در واقع یک SANU بالا داره نه SANU پایین . SANU بالا داره میره میچسبه اون ده درصد رو بگیره با وجود این که شواهد برای ده درصده کمتره. یعنی حالا شما میخوای بگی تک رو… مخالف جریانه… حالا هر چی میخوای اسمش رو میخوای بذاری ولی این SANU قشنگی و فکر میکنم در تئوری شخصیت و تئوری رفتار جمعی نیاز به بررسی بیشتر داره. حالا اسلاید نود و نه اگه میخواید بدونید تفسیرش چیه ؟ اومدن اینجوری دیدن. دیدن بعضی از تئوری های توطئه با هم همبستگی بالایی دارند، بعضیا نه همبستگیشان کمتره و بعد دیدن هرچقدر SANU شما بالاتر باشه در واقع همبستگی باور شما به اون تئوری هایی که کمتر با هم همبستگی دارند بیشتر میشه. یه ذره جمله پیچیده بود میدونم ولی معنیش اینه… شما فکر کن که مثلا یه تئوریهایی هست مثلا توری دایانا” با قتل کندی” با پیاده شدن روی کرهی ماه. اینا با هم همبستگی خیلی بالایی دارن. یعنی هرکی به یکیش معتقده به اون یکی ها همم معتقده. دیدن اگر SANU شما بالا باشه به اینا هم معتقدیم ولی تو بین تئوریهای توطئه SANU بالا ها به تئوریهای بیشتر علاقه نشون میدن که با هم همبستگی کمتری دارند یعنی میخوان تئوری های تک دنبال کنند. تو همین مقاله یک آزمایش جالب انجام داده این یکی دیگه بررسی همبستگی نبوده این بوده که به بعضیا گفتن ببین این smoke detector ها هست؟ این دستگاههایی که تو خونهها میذارن برا اینکه دود آلارم بده وقتی دود توی خونه هست . اینا رو ما شنیدیم تو بعضی از اینها سنسور هست و این سازمانهایی که این هتلها اینا رو توش میزارن توی اینا دستگاه شنود گذاشتن که ببینن مهمونشون چی میگن؟ به نظرت چقد این قضیه شدنیه؟ منتها بعد از این که این نظریه رو مطرح کردند در کنار بهشون گفتن که ببین اکثریت مثلا گفتن این نمیشه یا اکثریت گفتن آره همینه. یعنی یه درصد خیالی، فرکانس خیالی هم از تعداد باورمندان به این توطئهی خیالی مطرح کردند. توی اسلاید صفحهی صد شما این رو میبینید اگر شما SANU ت بالاست یعنی یک SANU بالا داری و در واقع در این SANU بالا که وقتی هستی و بهت بگند که اکثریت اینگونه فکر میکنند که توی این دستگاهها شنود هست شما کمتر باور میکنید که شنود هست. با وجود اینکه تئوری توطئه رو دوست داری بپذیری. ولی اگر برعکس باشه و به افراد گفته باشن که آره فقط سه- چهار درصد مردم گفتن که ممکنه توی این دستگاههای در واقع smoke detector شنود وجود داشته باشه و شما SANU بالا داشته باشید راحتتر به سمت conspiracy میری. به عبارت دیگر این مقاله و مقالات مشابه نشون میده باورمندان به توطئه یک علاقهای دارند که خلاف جریان عامه فکر کنند و شاید یکی از انگیزههای اونها که دنبال فکر های متفاوت میرن اینه. منتهی چیز جالب اینه. دیدیم که تفکرات توطئه اتفاقا شیوع کمی ندارن بعضیاشون مثل ترور کندی تا هشتاد درصد باور دارن اینه که باورمندان تئوری توطئه یک باوری دارند که در اقلیتند و یادتون باشه گفتم معتقدن بقیهی مردم عوام گوسفندان و اینا سرشون کلاه میره ولی من خیلی باهوشم که بتونیم من رو گول بزنی. ولی در عین حال به فکری معتقده که اکثریت به اون معتقدند . پس شاید یکی از راههای اصلاح باور و قضاوت های ما اینه که کاری به این نداشته باشیم که دیگران به چی معتقدند؟ خودمون فکر کنیم و این نیاز به در اقلیت یا اکثریت بودن رو در خودمون راهنمای فکرامون نکنیم و جالبه وقتی به خیلی از باورمندان به یک روایت توطئه گفتن که هشتاد درصد مردم این رو قبول دارن اونموقع یه ذره تو تفکر توطئشون لق شده یعنی حس رو کردن که خب این نشانهی هوش نیست اگر نشانه ی هوش بود هشتاد درصد مردم بهش اعتقاد نداشتند زمانی نشانه ی هوش بو که نود و نه درصد عوام بهش معتقد بودن من یکی خاص unique در واقع بهش معتقد نبودم. پس اینم یه تفسیر دیگه برای تفکر conspiracy theory . این در مورد تفکر conspiracy theory نیست در مورد هر نوع روایت متفاوتیست . یعنی روایت “الف” به “ب” پس فکر میکنم در جریان این درسگفتار امیدوارم شما کمکم این مهارتهای محک زدن یک تفکر رو داشته باشید و کجاها ببینید این توهمه ؟ کجاها نه یک بدبینی منصفانه و منطقیه؟ یعنی اگر شما داری رو ملاک این که عوام چی میگن؟ من چی بگم؟ فکر میکنی احتمالا قضاو تت اشتباه خواهد بود . بشین ارکان ر و خودت در واقع حلاجی کن. حالا من در آخرین درسگفتار صحبتی که خواهم کرد این که خب چه بکنیم که نظریهی معقول رو بپذیریم؟ نه خیلی خام باشیم گول بخوریم نه در دام کوری که به هر چیزی توطئه نسبت بدیم بیفتیم. اون نقطهی بهینه کجاست ؟ من در دو درس دیگه اشاره خواهم کرد. تا جلسهی بعد خدانگهدار.