این هفته میخوام یک کتابی رو خدمتتون معرفی کنم، منتها برخلاف رویۀ قبلی این کتاب یک مقداری قدیمی است و البته خیلی قدیمی است. دقیق بخوام خدمتتون عرض کنم مال 64 سال پیش هست یعنی 1956 نوشته شده و ممکنه شما بگین همچین کتاب قدیمی که این همه زمان ازش گذشته، آیا واقعاً مهمه؟! به نظر من یکی از مهمترین کتابهاییه که در قرن بیستم چاپ شده و سرمنشأ شکلگیری نظریات عمدهی رفتار، علوم شناختی، روانشناسی اجتماعی و تبعات آن در روانشناسی بالینی شده، به نام کتاب “when prophecy fails” وقتی پیشگویی شکست میخورد. این کتاب رو به جرأت میتونم بگم یک شاهکاره و برای اونهایی که میخوان یک درک عمقی از رفتار انسان داشته باشند، یکی از بایدهاست که باید بخونند. کتاب نسبتاً کوچیکیه و 250 صفحه هست و داستانواره. یعنی من به شما قول میدم اگر علاقهمند به رمان هستید، اگر علاقهمند به متنهای علمی تخیلی هستید ازش لذت میبرید و خیلی توش آمار و اینها نیست، بلکه بیشتر یک گزارش موردی است و یک نوعی نگارش یک فرقهای هست که در اواسط قرن بیستم در آمریکا شکل میگیره و این فرقه یک اعتقادات عجیبی داشتند و در واقع نگارندههای این کتاب سعی دارند به نقد افکار و رفتار اونها بپردازند. ولی واقعاً یکی از سنگ بناهای درک رفتار انسانه. سه تا نویسنده داره که در مقدمه نویسندهها قید کردند که هیچکدوم سهم بیشتری نداشتند و اسامیشون رو براساس حروف الفبا نوشتند. این سه نویسنده، یکی معروف هست که میدونید بنیانگذار نظریه ناهماهنگی یا ناهمخوانی شناختی است. دیگری هنری ریکِن که او هم یک روانشناس برجسته آمریکایی است و کارهایی با میل گران کرده و در زمینه رفتار جمعی، فعالیتهای زیادی داشته. و سومی استنلی شاخدر هست که شما پدیدۀ سینگل شاختدر در مورد حافظه و هیجان و مموری و همچنین پردازش هیجانات رو اسمش رو زیاد شنیدید. یعنی تقریباً سه غول بزرگ قرن بیستم اون رو نوشتند و میدونید فستینگر از نظر استناد بهش، یکی از بزرگترینهاست و جزء دهتای اول در روانشناسی جهانه و اون نظریه معروف “ناهماهنگی شناختی” یا “ناهمخوانی شناختی” او تا حد زیادی برگرفته از این پژوهش بسیار زیبا و جذابی است که من میخوام به صورت مختصر خدمتتون معرفی کنم. قبول دارم چون ممکنه بعضی از شما بگین کتاب 64 سال پیش رو حوصله نداریم بخونیم. من سعی میکنم خلاصهای از این کتاب رو براتون بگم ولی توصیه میکنم اون رو بخونید. متأسفانه فکر نمیکنم ترجمه باشه، ولی واقعاً ارزش داره این کتاب رو کسی ترجمه کنه. متن شیرین و روانی داره و داستانه. حالا داستان چیه؟ یک خانمی هستهی مرکزی این داستان و میشه گفت به نوعی قهرمان داستانه. فستینگر و همکارهاش اشاره می کنند که اسامی که ما اینجا به کار بردیم، اسامی مستعاره. یعنی اسم شهرها و همچنین اسم افراد رو تغییر دادند برای اینکه هویت اونها محفوظ بمونه به عنوان اینکه گمناهی اونها حفظ بشه. قهرمان داستان خانمی هست به نام ماریان کیچ که بعدها آشکار شد و الان توی اینترنت هست که اسم واقعی او دوروتی مارتین هست و متولد 1900 هست و 1992 از دنیا رفته. این وقایع جوری که اونها میگن در سال 1954 اتفاق میوفته، یعنی خانم ماریان کیچ 54 سالش بوده. در ابتدای کتاب یک گذشتهای از خانم ماریان کیچ میگه. این رو هم من بگم که من روانپزشک هستم ولی به خودم اجازه نمیدم در مورد تشخیصگذاری برای خانم ماریان کیچ نظری بدم. ما او رو هیچ وقت از نزدیک ندیدیم و این استنادات افرادیه که رفتار او رو مشاهده کردند. ولی این کتاب رو به خصوص به دستیاران روانپزشکی هم خیلی توصیه میکنم که اینها ببینند اون علامتشناسی که شما در کتاب میخونید و شاید گاهی اوقات آدم خیلی سریع میخواد به نتیجهگیری برسه، این قدرها هم راحت نیست و شما یک جاهایی میمونید که اینها علائم حتی رده اول اشنایدری رو دارند نشون میدن، ولی به نظر میاد کارکرد خیلی مختلی ندارند و خیلی روابط انسانی خوبی دارند و واقعاً نمیتونی بگی اسکیزوفرنی هستند. یک رفتار خیلی پیچیده اینجا هست. یعنی این جایی است که روانشناسی فردی، روانشناسی بالینی، روانپزشکی در تقابل قرار میگیره با پدیدههای اجتماعی. برای همین من میگم این کتاب رو حتماً بخونید. خانم ماریان کیچ یک گذشتهای داره که علاقهمند به فرق نوظهور بوده و توی جلسات اینها شرکت میکرده. خودش میگه پونزده سال قبل از این وقایع، علاقهمند شده به انجیل من درآوردی و بدعتی به نام اُسپِه هست. تلفظش هم سخته. که ژان بالو نیوبرو اون رو نوشته و این از اون پیامبران کاذب بوده که در اوایل قرن بیستم و انتهای قرن نوزدهم آثارش رشد میکنه و یک انجیلی نوشته که انجیل من درآوردیه و اسمش هم هست نیو بایبُل اِین دِ وردز آف جِهوویه که در واقع جِهوویه یک تغییریافتهای از یَهوه هست و یک خدایی هست که او خودش نامگذاری کرده. نئولوژیسم داره، یعنی از این لغتسازیها به وفور توش داره و انواع اسمهایی رو میاره توی این انجیل که خیلی تعجبآوره. مثلاً روح زمین، دِ آی اَم یکی از قهرمانانش هست، اُرمزد هست. اسامی عجیبی توی این انجیل هست. و یک مقدار طرفدار پیدا میکنه در اوایل قرن بیستم در آمریکا. یکی از افرادی که به این انجیل علاقهمند بوده، همین خانم ماریان کیچ بوده. بعداً خانم ماریان کیج به کارهای داینتیکس علاقهمند میشه. داینتیکس همین پدیدهای هست که الان در کلیسای ساینتولوژی که اخیراً سروصدا کرده، حتی اخیراً میگفتند که تام کروز هم عضوشه، یک فرقه عجیبیه که به کرات و سیارههای دیگه اشاره دارند و اینکه از اون کرات دیگه برای هدایت بشر اومدند و تحت عملیات دایونتیکس قرار میگیره که اون روحهای قبلی در او، توسط یک حسابدار یا حسابرس که بهش میگفتند اودیتور بیاد پالایش بشه و اون حالت Clean و تمیز پیدا کنه. قبل از اون رو میگفتند پریکلین. بعد افرادی که میومدند این فرآیند داینتیکس و اون گذشتههاشون رو پالایش میکردند، اون تناسخهای قبلی رو درست میکردند، به مرحله پالایش شده و Clean میرسیدند. حالا خیلی به این کاری نداریم، ولی چیزی که میخوام بگم اینه که 15 سال با این فرق عجیب و غریب درگیر بوده. علاقه به علوم ماوراءالطبیعی داشته، علاقه به بشقاب پرنده داشته، علاقه به این فرق مذهبی من درآوردی و نوظهور داشته. اما اتفاقی که میوفته اینه، زمستان 1954، این جوری که اشاره میشه، یک روز صبح از خواب بیدار میشه، احساس یک مورمور یا گزگز توی انگشتهای دستش میکنه. قلم رو برمیداره و شروع به نگارش میکنه. این پدیده رو خدمتتون بگم، شما الان این رو خیلی نمیبینید، ولی در اوایل قرن بیستم و به خصوص اواخر قرن نوزدهم این پدیده خیلی خیلی شایع بوده و توی جلسات احضار روح و هیپنوتیزم و توی اون سئانسها خیلی اتفاق میوفتاده، جلسه میگذاشتند اون مدیوم که قرار بود روح دیگران باهاش صحبت کنه، شروع میکرد از زبان اموات، مردهها، شخصیتهای شهیر صحبت کردن. یک حالت تجزیه ای بوده به نظر میاد. یعنی شباهتی به هیپنوتیزم و همزمان حالتهای اصطلاحاً تجزیهای یا dissociated داشته. یک نوع خاصی که خیلی گل میکنه، اینه که قلم میدادند دست طرف و طرف شروع میکرد به نوشتن ولی ادعا میکرد من این رو ننوشتم و این رو کس دیگهای به من گفته بنویس و در واقع اون خطی که هست، خط من نیست و نوشتهها هم مال من نیست. مثلاً هلن اسمیت رو اگر توی اینترنت بزنید، من توی مجموعۀ فروید خیلی به اون اشاره کردم. یکی از افرادی بود که از این شهر به اون شهر میرفت و ادعا میکرد کلوپاترا و اولیای بزرگ دین مسیحیت و همچنین افراد دیگه از طریق او پیام میرسوندند. کاغذ میگذاشتند جلوش و با یک خط عجیبی پیامهای اونها رو مینوشت و بعد خودش بعد از اینکه اون جلسه تموم میشد، اظهار میکرد من هیچی یادم نیست و این اتوماتیک نوشته شده. این رو نوشتن اتوماتیک، automatic writing، نوشتن خودکار هم بهش میگفتند. خیلی اون زمان این فرق احضار روح خیلی به این کار علاقه داشتند. پس همچین چیزغریبی نبوده. الان دوستان عزیز اونهایی که در رشته روانپزشکی هستند، ممکنه بگن این همون احساس passivity هست و passivity feeling داره و جزء علائم رده اول اشنایدری هست و ما توی اسکیزوفرنیها این رو میبینیم. ولی اون زمان این قدر این علامت بدخیم نبوده و خیلی از مردم این حالت رو تجربه میکردند. خلاصه شروع میکنه به متنی نوشتن و میگه این متن توسط موجوداتی از سیارههای دیگه هستند. به خصوص سیارهای نام میبره به نام کلاریون و افراد مختلفی میگن، مثلاً برادران بزرگ، elder brothers ، برادران بزرگ هی بهش پیام میدادند. بعد از اون فرد دیگری به پیام دهندهها اضافه میشه به اسم ساناندا. ساناندا قهرمان اون دنیایی و بشقاب پرندهای و خارج منظومه شمسی این مجموعه ماست که از سیاره سِروس و همچنین کلاریون به این خانم پیام میداده. و توی این پیامها، اوایل کار یک مقدار تزکیه نفس، پرداختن به معنویات، پرداختن به صلح میومده و این پیامها رو یادداشت میکرده و به دوستان و نزدیکانش میگفته. این شده بوده کارش، یک جلسات اتفاق میوفتاده، لرزش دست پیدا میکرده و قلم به دست میگرفته و شروع میکرده از زبان اونها چیزهایی رو نوشتن. همینطور این کار ادامه پیدا میکنه تا اینکه یک قهرمان دیگه به داستان ما اضافه میشه که اون هم اسم مستعار داره به نام توماس آمسترونگ. توماس آمسترونگ با دِیزی آمسترونگ همسرش در یک شهر دیگه زندگی میکرده. گفتم شهرها رو در واقع اسمهاشون رو مستعار گذاشته. شهری که ماریان تیچ توش بوده، لِگسیتی نام داشته و شهری که توماس آمسترونگ قراره توش بوده باشه، کالجویل هست. اینها نوشتههای سه مؤلف هست. که در 22 ماه مِی 1954 این دو تا با هم آشنا میشن. اسم واقعی آرمسترونگ هم شارلز لَفهِد هست. و آمسترانگ هم کسی بوده که خیلی علاقه به بشقاب پرنده و این چیزها داشته، با هم تجاربشون رو میگن و یک جورایی با هم نزدیک میشن و یک رفاقت خیلی عمیقی توشون شکل میگیره که آره واقعاً ما با کرات دیگه در تماسیم و این یک روشیه که این موجودات فضایی در مغز ما کار میگذارند. کم کم کارشون گسترش پیدا میکنه و هی میشینند جلسه میگذارند تا اینکه موجودات کیهانی که بعداً اسمشون رو میگذارند Guardian ها، محفاظها که خانم ماریان کیچ به اینها میگه Guardians که از کرات دیگه هستند که مواظب بشرند و بشریت رو دارند خیلی هدایت میکنند و سعی میکنند بشریت به فنا نره. یک مدرسه کیهانی درست کردند به نام لوسولو . ببینید چه اسامی من درآوردی هست و یک مقدار ممکنه خوندنش حوصلهتون رو سر ببره. که این مدرسه کیهانی گفته که اونهایی که به تزکیه نفس برسند و مراحل پالایش روحی رو دنبال کنند، برای اونها بشقاب پرنده میفرسته که اینها بیان توی این مدرسه کیهانی ادامه تحصیل بدن و در واقع بورسیه بشن. خیلی جالبه که اون زمان بورسیه بین سیارات هم در ذهن اینها بوده. ولی یک یادآوری بکنم، شما در اوج جنگ سرد هستید و اون دورهای هستید که خیلی اشتغال ذهنی با بشقاب پرنده و UFO وجود داره، پس یک مقدار این رو تعدیل کنید و خیلی حرفهای اینها عجیب و غریب نیست. و اشاره میکرد انسانها اگر خوب بشینند و تمرکز کنند یا اون مراحل پالایش رو انجام بدن، این قدرت رو خواهند داشت که با کرات دیگه در تماس باشند و این guardian ها، اونهایی رو که مستعد هستند، مثل این مؤسسات هست که برنامه معاوضه دانشجو و بورسیه تحصیلی دارند، بورسیه به شما میدن و شما رو میفرستند به مدرسه کیهانی لوسولو که اونجا علوم جهانی و فضایی رو یاد بگیرید. این مؤسسه هم بر روی سیاره سِروس قرار داره. تا اینجای کار خوب پیش میرفت. یک محفلهای دوستانه احضار روح و از این نوشتن خودکار داشتند، دوستان بهشون میپیوستند و یک جورهایی تحت تأثیر ادعاهای کیچ و آرمسترونگ قرار میگرفتند. تا اینکه 27 آگوست یعنی تابستان 1954 یک اتفاقی میوفته و اتفاق اینه که این گاردینها شروع میکنند از طریق نوشتن به اینها اطلاع میدن که اوضاع کره زمین قراره خراب بشه و قراره که مصر به شدت خیس و سرسبز بشه و بارندگی خیلی زیادی توش اتفاق بیفته، آتلانتیس، اون شهر گمشده دوباره از بستر اقیانوس بیاد بالا و در اقیانوس آرام هم شهر یا منطقهای به نام مون (14:56) ظاهر بشه، انگلیس، روسیه و فرانسه هم زیر آب برن و در واقع قراره یک تحول عظیم روی کره زمین اتفاق بیفته. زلزلههای شدید، فرونشستن بعضی کشورها و زیرآب رفتن و در عین حال تغییرات شدید آب و هوا. و اشاره میکنند اون گاردینها که این اتفاق در 20 دسامبر 1954 اتفاق خواهد افتاد، یعنی تقریباً چند ماه دیگه. اینها برمیدارند این کشف یا این الهام یا این شهودشون رو به چند روزنامه می نویسند. برمیدارند متن رو تهیه میکنند و اون دستنوشتههاشون رو به حدود پنجاه روزنامه و خبرنگار اطلاع میدن، ولی طبیعیه که کسی جدی نمیگیردشون و یک گزارشی مینویسه که یک عدهای پیدا شدند و یک محفل دوستانه دارند و همچین ادعایی میکنند. اینجاست که قهرمانان علمی ما، یعنی لئون فستینگر، هنری ریکن و استندلی شاخدر به اتفاق چهار تا از دانشجوها و دستیارانشون میگن این فرصت جالبیه. بیا بریم داخل این فرقه و اینها رو از نظر روانشناسی و رفتار بررسی کنیم. و اینجاست که قسمت علمی کتاب آغاز میشه که بریم ببینیم اینها چی میگن و این حرفهای عجیبی که میزنند رو واقعاً کسی باور میکنه و اون کسانی که باور میکنند چه کسانی هستند و چی میشه که اینها رو باور میکنند؟ چرا حالا لئون فستینگر به این قضیه علاقه نشون میده؟ میگه اینها همین الان خودشون رو در معرض یک ادعا قرار دادند. اگر قبل از این بود میشد گفت یک محفل احضار روح دوستانه است، ولی شما داری میگی 20 دسامبر قراره دنیا کن فیکون بشه. پس اگر 20 دسامبر برسه و دنیا کن فیکون نشه که به احتمال زیاد نمیشه چون اینها حرف اونها رو قبول نکرده بودند، پس اینها چه واکنشی خواهند داشت؟ این رو فستینگر خیلی دوست داشت بدونه و در واقع اسم کتاب هم از این میاد. “وقتی پیشگویی شکست میخوره”. بیاین ببینیم وقتی یک نفر یک ادعا میکنه و روی ادعاش داره حیثیتی عمل میکنه و ادعاهای خیلی ماوراءالطبیعی داره که در تاریخ فلان من یک علم غیب دارم، یک علم عجیب غریبی دارم و این ادعا رو میکنم، اون تاریخ میرسه و هیچ چی نمیشه. پس شما حالا متوجه میشید که چرا این کتاب اهمیت داره و چرا در تاریخ روانشناسی یکی از شاهکارها تلقی میشه. گروه فستینگر، این سه تا استادی که نام بردم به اتفاق چهار تا از دانشجویاشون میگن ما هم بیایم داخل محفل اینها بشیم. منتها طبیعیه که نمیگن. ممکنه شما ایرادات اخلاقی یا روششناسی به این وارد کنین. خود این نویسندهها معترف بودند و میگفتند راه دیگهای نداره و در عین حال آسیبی نزدیم. اینها مردم رو جمع میکردند در این جلساتشون و ما هم رفتیم قاطیشون، منتها ما نگفتیم روانشناسیم و اومدیم پژوهش کنیم. همین جور نشستیم و سکوت کردیم و سر تکون میدادیم که ببینیم اینها حرف حسابشون چیه. از اون تاریخ به بعد اینها علاقهمند میشن و سعی میکنند با این گروهها ارتباط برقرار کنند. و اینها هم که بعد از اینکه این نامه رو گفتند و این ادعا رو کردند، کم کم حلقهشون بزرگتر میشه. توی کتاب از افراد مختلفی نام میبره، مثل کِلِهو که دختر توماس آمسترانگ هست. یا ویلتوم که جمع اینها میپیونده و ویلتوم، PHT در علوم طبیعی بوده و میگن تقریباً دانشمندی بوده و چند تا مقاله داشته. یا خانمی به نام وِرتا یا خانمی به نام اِدناپست که پسرش مارک هم همراه اینها میاد و اینها جلسات رو ادامه میدن و تندتند دستورات رو مینوشتند و پیگیری میکردند. اینها یک فلسفهای هم این جوری داشتند بعد ازاین اتفاق، که ما نمیریم تبلیغ کنیم و قرار نیست به مردم هشدار بدیم که آخرالزمان نزدیکه و قراره کره زمین کن فیکون بشه. ما خودمون اینجا میشینیم و گاردینها به ما گفتند اون آدمهایی که راهشون رو پیدا میکنند، اون آدمهایی که حقیقت به دلشون تابیده میشه، اون آدمهایی که روشن میشن، خودشون با دادن نشانی میان پیش شما. پس اینها همچین تبلیغی نمیکردند و توی خانهشون نشسته بودند و هیچ فراخوانی نداده بودند. حتی یکی از اعضای گروه فستینگر مجبور میشه اینجا بهش اعتراض میکنند که تو یک کار غیراخلاقی کردی و دروغ گفتی. میگه من یک خواب یک طوفان و سیل دیدم، و بعد اونجا آرمسترانگ و خانم کیچ اون رو میبرند توی اتاق و بهش داستان رو میگن که درست خواب دیدی و تو رو گاردینها فرستادند. اونهایی که رشته روانپزشکی هستند، میگن اینها خیلی افکار ارجاع و انتصاب، Reference داشتند، چون هرکسی میومده و یک نشانی غریبی هم میداده، اینها اون رو به این حمل تعبیر میکردند که این فرستادۀ گاردینها است. یعنی گاردینها روی مغز افراد کار میکنند، اونهایی که مستعد هستند نور رو به دلشون میتابونند و روشن میشن و خودشون میان پیش این گروه. و به تدریج تعداد زیاد میشه. ده پونزده نفری توی این محفلها شرکت میکنند. جالبه یک اصطلاح قشنگی توماس آمسترونگ به کسانی که بهشون پیام میدادند، گاردینها، به کار میبره. بچههای طبقه بالا، یا پسرهای طبقه بالا. هی بین خودشون این صحبت بوده که پسرهای طبقه بالا این رو گفتند، پسرهای طبقه بالا گفتند این کار رو بکن و همین جوری جلسات خودشون رو برگزار میکردند. همین جور که تاریخ به جلو میره و به تاریخ موعود 20 دسامبر نزدیک میشیم، یک مقدار اتفاقات جدیتری میوفته. از ماه نوامبر یعنی یک ماه قبل از دسامبر، جلسات فشردهتری میگذارند و افراد جمع میشن و اونجا شبها مینشستند فکر میکردند و یک مقداری به تمرکز و مدیتیشن میپرداختند. حتی شروع کرده بودند از ماه نوامبر، خیلی زندگیهاشون رو رها کرده بودند. مثلاً یکی ماشینش رو فروخته، یکی کل پساندازش رو نقد کرده و اومده نزدیک خونه ماریان کیچ یک خانه اجاره کرده و گفته حالا که دنیا داره به آخر میرسه، من دیگه نیاز ندارم. همین مارک که پسر اِدناپُست بود به دوست دخترش نامه مینویسه که ما کارمون نمیتونه به ازدواج بکشه و ما اصلاً نمیتونیم با هم ادامه بدیم و دیگه دنیا به آخر خواهد رسید. یعنی شروع میکنند روش عمل کردن. و شاید یکی از افرادی که عمل جدی میکنه، خود توماس آمسترونگ هست. توماس آمسترونگ اواسط ماه دسامبر از اون کالجی که کار میکرده و پزشک هم بوده، استعفا میده و این استعفاش خیلی پرسروصدا میشه و دلیل استعفاش رو این میگه که دنیا داره به انتها میرسه و ما اخباری داریم و دیگه نیازی نیست من کار کنم. ولی باز میگم اینها سعی میکردند به قول خودشون کاری نکنند که مردم وحشت کنند و یا هجوم مردم باشه. به خیال خودشون داشتند جو رو آروم نگه میداشتند و دوستانه به اونهایی که استعداد داشتند و به اونهایی که نور روشنگری در سرشون بوده، یواشکی و دوستانه میگفتند آماده باشین، اون روز نزدیکه، قراره قبل 20 دسامبر بیان و ما رو به کمک بشقاب پرنده ببرند. 20 دسامبر دیگه کار بشر تمومه. اونهایی که میخوان خودشون و خانوادهشون رو نجات بدن بیان. حتی جالبه که یک کارهایی هم کردند که یک مقدار ممکنه شما بخندید. مثلاً شروع کرده بودند پاسپورت درست کرده بودند برای اونهایی که مستحق هستند و منتظر باشند که بشقابپرندهها اینها رو یکی یکی سوار کنند و ببرند. حتی یک چیزهایی توی نامه نگاریهای خیالی دراومده بود که بشقاب پرندهها نمیتونند به فاصله 3 مایلی یعنی پنج کیلومتری زمین نزدیک بشن. اینها میان توی 3 مایلی میایستند و بعد سفینههای کوچیک میفرستند و توی این سفینههای کوچولو قراره هشت تا ده نفر توی هر کدوم جا میشه و سوار شین و برین بالا و باید این پاسپورتهاتون رو هم نشون بدین. پاسپورتشون یک کاغذ سفید بوده با یک پاکت که یک تمبر 3 سِنتی روش هست و حتی یک اسم رمز هم گذاشته بودند که این فرقه، اونهایی که قراره بشقاب پرنده بهشون کمک کنه، اون اسم شب یا اسم رمزشون این بوده “I left my hat at home” من کلاهمم رو توی خونه جا گذاشتم. میبینید چه خیالات و اوهامی بین اینها نوسان میکرده! به تدریج این مناسکشون هم پیچیدهتر میشه. مثلاً ماریان کیچ میگه که بشقاب پرندهها یا گاردینها یا پسرهای طبقه بالا گفتند که باید طرز خاصی شما علامت بدین. دست چپتون رو بگذارین روی شونه راستتون و همین جوری که دست چپتون روی شونه راستتونه، از گردن به پایین تعظیم کنید. این سلام ماست و قراره اونهایی که نجات پیدا کنند با همدیگه این جوری سلام بدن و همدیگه رو بشناسند. میبینید یک چیز کودکانه و متوهمانه است. و یک چیز خیلی عجیبتری که توشون بود و این یک مقدار دستمایه طنز هم شده بود این بود که وقتی میخواین سوار بشقاب پرنده بشین، اینها یک تکنولوژی خیلی عجیبی دارند و هرگونه فلزی اگر همراه شما باشه، منجر به سوختگی خیلی شدید میشه. پس باید حواستون باشه فلز همراهتون نباشه. و اتفاقی که افتاده بود این بود که اینها شروع میکردند به کمربند نبستن، سگک کفششون رو کندن، از کفشهایی استفاده کنند که میخ توش نباشه، ساعت نبندند، گردنبند نبندند، حتی چند نفرشون بود که به جای کمربند، طناب از توی شلوارشون رد کرده بودند که به جای کمربند باشه. یک مورد بود که زیپهاشون رو با تیغ بریده بودند و زیپ رو درآورده بودند و به جاش دکمه گذاشته بودند. چون زیپ هم توش فلز داره و نگران بودند که در سیستم ناوبری بشقاب پرندهها تداخل کنه. البته این نبود و میگفتند دچار سوختگی میشین. همین جور که اینها رفت و آمد توی خونهشون زیاد میشه، افراد میان بپرسند، همین جور این شایعه دهن به دهن میچرخه. یک سری خبرنگارهای محلی میبینند یک فرقهای درست شده، خبرنگار میفرستند و زنگ میزنند خونهشون. آدمهای کنجکاو میان. یک سری آدم هم که باور کردند میان. مواردی داشتند که میگن طرف ششصد مایل رانندگی کرده که خودش رو به اینها برسونه که به من هم کمک کنید، من حرف شما رو قبول دارم، همچین اتفاقی قراره بیفته. خلاصه یک چیزی بین پونزده تا بیست نفر همیشه اونجا پاتوق بودند و جمع میشدند واین قضایا رو میگفتند. حالا کم کم که به تاریخ 20 دسامبر نزدیک میشن، همه مضطربند که بشریت قراره به انتها برسه و کره زمین دچار یک تکانهای شدید و سیلهای مرگبار بشن. چندین کشور قراره برن زیر آب. اینجاست که اینها منتظر بودند که بشقابپرندهها بیان و برده بشن. وقایع اون چهار روز آخر، از 17 دسامبر تا 21 دسامبر رو این نویسندههای کتاب خیلی دقیق نشستند و به نظر میاد کلی اون تو دینامیک روانی اتفاق میوفته. چیزی که هست اینها هی حس میکنند به تاریخ دارند نزدیک میشن و بشقابپرندهها نیومدند. یک عدهای هم پیدا میشن که اینها رو سر کار میگذارند. میتونید حدس بزنید وقتی همچین شایعاتی باشه، یک سری آدمهایی که دنبال دست انداختن مردم و مسخره کردن هم هستند، جلو میان. مثلاً یک موردش این بوده که یکی تلفن زده و گفته من از طرف کاپیتان ویدئو میام. کاپیتان ویدئو یک شو تلویزیونی توی سالهای 50 توی تلویزیون آمریکا بود. یک چیزی مثل این قهرمانان خیالی که مثلاً بشقابپرنده سوار میشد که من قراره 4 بعدازظهر بیام شما رو سوار کنم. حالا همه منتظرند که 4 بعدازظهر اینها بیان و عملاً اتفاقی نمیوفته و خیلی اینها سرخورده میشن. ولی چیزی که فستینگر دنبال مطالعه اون بوده اینه که اگر یک چیز قطعی گفتیم و اون رد شد، اون موقع واکنش مردم چیه؟ اینهایی که این جور باور دارند و خیلی قاطعانه میگن، ملاً بارها خانم کیچ گفته بود که بشقابپرندهها ما رو تنها نخواهند گذاشت و هیچ وقت حرف اونها غلط درنخواهد اومد. اون موقع چه جوری میخوای این رو درست کنی؟ به اصطلاح ما این رو چه جوری میخوای ماست مالی کنی؟ چون این خیلی در روانشناسی تودهها اهمیت داره. وقتی یک نفر یک قولی بهشون میده و بعد اون قول خراب میشه و واکنش انسانها چیه؟ فستینگر و گروهش این باور رو داشتند، چون از مطالعات قبلی این رو میدونستند که به این راحتی هم نیست که اگر 20 دسامبر بشه و هیچ اتفاقی نیفته، شما شاهد این باشین که همه کلاه و لباسشون رو بردارند و بگن ما رو دست انداختی و مسخره کردی و ما رو گول زدی. میدونستند که همچین چیزی نمیشه و انتظار داشتند که یک چیز عجیبتر بشه و اون رو توضیح میدن. و به نظر من این کتاب ارزشش در همینه. وقتی انسانها به یک باور میرسند و این باور رو خیلی قبول دارند و به خاطر اون باور در زندگیشون فداکاری میکنند. ماشینش رو فروخته، دوست دخترش رو ول کرده، مثل آمسترانگ شغلش رو ول کرده، به قول معروف پلهای پشت سرشون رو خراب کردند، یعنی دیگه راه برگشت برای خودشون نگذاشتند، به این راحتی آدمها نمیپذیرند اشتباه کردند و اصلاح نمیکنند. این اساس کشف بسیار مهم فستینگر بود که میشه گفت 60 ساله علوم شناختی با اون درگیره. وقتی من یک کاری رو کردم، گزینش خودم بوده و خیلی باور کردم و به خاطرش حسابی از خودم مایه گذاشتم، پذیرفتن اینکه اشتباه کردم خیلی سخته و به همین دلیل تا اونجایی که میتونم سیستم شناختی خودم رو دستکاری میکنم که نپذیرم اشتباه کردم. و اینها هم دوست داشتند اون صحنه رو ببینند. حالا نه به اینکه دلشون خنک بشه و خیت شدن اینها رو ببینند. ببینند واکنش اینها چیه؟ اون داستان کاپیتان ویدئو کلاهبرداری از آب دراومد، باز طی اون چند روز اینها مرتب همون کمربندهاشون رو باز کردند، ساعت ندارند و منتظرند بشقاب پرندهها پیام بدن که شما بیاین و بریم. و البته در اصلاحاتی که صورت گرفت، مشخص شد که 20 دسامبر منظور نیمه شب 21 دسامبر هست و در واقع 21 دسامبر ساعت 12 شب قراره این کمک برسه و ساعت 7 صبح 21 دسامبر زمین متلاشی بشه یا اون تحولات شدید روی زمین اتفاق بیفته. پس میبینیم داریم به ساعت موعود نزدیک میشیم. 10 صبح 20 دسامبر، یک پیام قاطع میرسه که شما قراره از ماشینهای پارک شده خودتون خارج بشین و به رواق بشقابپرندهها وارد بشین 12 شب. در نیمه شب شما رو از Park Cars که توش قرار دارید خارج میکنیم و روی Porch، روی اون ورودی، روی اون رواق بشقاب پرندهها سوار میکنیم. آماده باشین. یعنی این فراخوان داده شده و گفتند حرکت کنین. اونهایی هم که باور دارند، اونهایی که فداکاری کردند، اونهایی که به این فرقه ایمان دارند، همه جمع شدند اطراف خونه کیچ آماده هستند که 12 شب صورت بگیره. و البته اون اعضای گمنام پژوهشگرها هم لابهلای اینها هستند و اون صحنه آخر رو میخوان تماشا کنند که ببینند چی میشهو. یعنی میشه گفت اوج داستان اینجاست. و حتی قرار بود رمزهای خاصی هم اینها بگن و این رمزهای خاصشون رو تکرار میکردند. مثلاً (31:14) pointer نشان دهنده نشانگر، (؟؟؟) من دروازهبان خودم هستم، من دربان خودم هستم، و اینها رو پیش خودشون هی تکرار میکنند و اون پاسپورتهاشون رو گرفتند دستشون و فلز هم همراهشون نیست و نشستند دارند به ساعت نگاه میکنند. زمستان سرده و بیرون برف اومده و اینها هم مضطرب هستند و 7 صبح فردا هم قراره از بین بره. خیلیها با عزیزانشون خداحافظی کردند و اونجا منتظرند که هلیبرد بشن با بشقاب پرندهها برن. ساعت 11:35 شب یک نفر هول میشه و میگه ای وای من زیپ شلوارم فلزیه. دکتر آمسترانگ هم خیلی نگران یک تیغ ژیلت برمیداره و بدو بدو اون رو میبره توی یکی از اتاقها و میگه زود باش شلوارت رو دربیار و شروع میکنه با تیغ و انبردست این زیپ رو کندن. گزارشی که میدن این بود که همش نگاهش به ساعت بود و تندتند داشت این زیپ رو میکند و داشت با نخ میدوخت. 11:50 دقیقه اینها تموم میشه و همه توی سالن نشستند و چشمهاشون به اون ساعت شماته داره. این عکس جلد روی کتاب که من توی اینستاگرام گذاشتم، به نوعی برگشتن به این ساعت 12 هست. عقربه داره میاد جلو، یک ساعتی آونگش میزنه دنگ دنگ، ساعت 12 شد و همه مضطرب میشن. بعد یک نفر اون وسط می گه این ساعت ده دقیقه جلویه و هنوز ما ده دقیقه وقت داریم. یعنی یک دلخوشی موقت به خودشون میدن. و بعد ساعت دوازده و پنج دقیقه میشه و اون ساعتی که در واقع جلو بوده، میشه دوازده و ده دقیقه و ساعت اصلی هم میرسه به دوازده و هیچ اتفاقی نمیوفته و همه همینجور نگاه میکنند. تا دوازده و پنج دقیقه همه بهت دارند و همه گیج هستند و هیچکس نمیدونه چه اتفاقی افتاده. ساعت دوازده شد و هیچ اتفاقی نیفتاد. اینجاست که اونها دارند یواشکی یادداشت برمیدارند که ببینند چی شده؟ هیجان در اوج خودشه، افراد در زمستان سرد نشستند و منتظرند که الان به نوعی یک نوری از پنجره بیاد و یک بشقاب پرنده بیاد و اینها رو بالا ببره. هیچ اتفاقی نمیوفته. دوازده و سی دقیقه میشه، باز قلم برمیداره خانم کیچ که ببینه چی نوشته؟ از ساناندا پیام مییاد که نگران نباشید و یک ذره استراحت کنید، برنامهها یک ذره تأخیر افتاده، میایم. و در واقع به خودشون دلخوشی میدن. تا ساعت تقریباً 4 صبح اینها در اضطرابند. شروع میکنند بعضیها به شک کردن، بعضیها این احساس رو دارند که نکنه این داستان سرکاری بوده و نکنه ما توهم داریم! و بعد شروع میکنند به توجیه کردن که مثلاً شوهر خانم کیچ جزء ناباوران بوده. او اعتقاد نداشته و 9 شب رفته توی اتاقش خوابیده و گفته این مسخرهبازیها رو جمع کنید، چیه محفل گذاشتید! بعضیها اون رو متهم کردند. حتی بعضیها گفتند که او مرده و دوباره زنده شده. یا بعضیها گفتند که بشقاب پرندهها سعی دارند اون رو هم هدایت کنند که خانم کیچ تنها نباشه. حتی یک تفسیر جالب دیگه صورت میگیره. یک عده میگن این پیامی که شما دادین، یک پیام استعارهگونه است و ما اشتباه این رو تفسیر کردیم. این که ماشینهای پارک شده، منظور بدن ماست و در واقع رواق بشقابپرنده، اون روشن شدن و تابیدن نور به روح ماست. یعنی بشقاب پرندهها نگفتند فیزیکی میان ما رو میبرند، بلکه کاری که اینها کردند اینه که گفتند نخیر، ما میخوایم یک جور روح شما و معنویت شما رو ببریم و نه بدنتون رو و این پیام رمز رو ما بد فهمیدیم. ولی جالبه این پیامها هیچکدوم گروه رو آروم نمیکنه. حالا من پیشتر بگم که بعدها فستینگر و گروهشون و 60 سال مطالعه سایر دانشمندان روی مسئله ناهمخوانی شناختی این رو میگه، میگه وقتی شما یک اعتقاد خیلی شدید به یک چیزی دارید و به خاطر اون کلی تعهد دادید و به خاطر اون کلی از منابع خودت رو خرج کردی، یعنی تعهد، commitment و قربانی کردن sacrificed. وقتی شما با یک اطلاعات قاطع مواجه میشی که ردکننده باورت هست، چند مسیر در پیش میگیری. مسیری که سالمترین مسیر و در واقع بالغانهترین مسیره و اقلیت در پیش میگیرند، میشه گفت انطباق نام داره، accommodation، شما میپذیرید که بخشی یا کل دیدگاهت غلط بوده و اشتباه کردی و رودست خوردی. در اینجا میگه یک نفر این کار رو میکنه. لباسش رو میپوشه و میگه فکر کنم اینها همش اشتباه بود و سیاه بازی بود. الکی این حرفها رو زدید و من از اولش میدونستم بشقاب پرنده و زلزله و سیل صحت نداره. این عده مسیر accommodation رو در پیش میگیرند. یک عده دیگه، مسیر assimilation در پیش میگیرند، درونیسازی، یعنی شروع میکنند توجیهات عجیب و غریب کردن. مثلاً همین داستانی که نه نگفته بود دوازده شب، یا از کجا معلوم امسال رو گفته، شاید سال دیگه گفته. حتی بعداً یکی میگه شاید هزار سال دیگه منظورش بوده. یعنی ما باید یک جور تفسیر کنیم. چرا اومدی تحت الفظی نگاه کردی پیامها رو؟ یا پیامها رو ما باید با یک دید دیگه میدیدیم. ولی نظریه رو زیر سؤال نمیبرند. اینکه واقعاً خانم ماریان کیچ رابط با گاردینها بوده رو زیر سؤال نمیبرند. فقط شروع میکنند به ماست مالی کردن جزئیات که به این میگن assimilation و معتقدند این بخش، بخشیه که خیلی با خطاهای شناختی همراهه. یا یک کار دیگه میکنند، اتفاقاض با لجبازی، پافشاری بیشتری بر دیدگاهشون میکنند. یک affirmation دامن میزنند و این کاری بود که لئون فستینگر معتقده گروه کردند و ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه اتفاق افتاد. چهار و چهل و پنج دقیقه خانم ماریان کیچ دوباره نشست و از طرف ساناندا قرار بود پیام برسه، ولی این دفعه به نظر میاد پافشاری و لجبازی و تأکید بر اینکه من درست گفتم و قلب واقعیتهای بیرون، حتی شدیدتر میشه. این دفعه جوابی که میاد اینه، این دفعه پیام از طرف ساناندا و گاردینز نمیاد، از طرف خداوند متعال میاد، از طرف خالق هستی میاد و پیام اینه “من به خاطر شما کرۀ زمین را نجات دادم و در طی تاریخ هیچ گاه بر روی کرۀ زمین از لحظۀ خلق آن تاکنون، این قدر خوبی و گذشت و روشنایی و فداکاری که در این اتاق شکل گرفته، بر روی کرۀ زمین نبوده. بروید و به بقیه بگویید که کرۀ زمین نجات پیدا کرده و در واقع بشریت به خاطر شما از این بلای نابودکنندۀ تمدن کل بشری رهایی پیدا کرده است.” یعنی شما میبینید با برخورد به شواهد نقضکننده، این فرقه نه تنها خودش رو اصلاح نکرده، بلکه شروع کرده حتی بدتر شدن و در واقع پافشاری بیشتر. قبل از اون خانم ماریان کیچ هیج اصراری نداشت به خبرنگارها جواب بده و خیلی کوتاه جواب میداد و سعی میکرد طفره بره و اصلاً دوست نداشت ادعاهای بزرگ بکنه، ولی بعد از اون، شما اسمش رو میخواین بگذارین دفاعهای ایگو، مکانیسم دفاعی، یک دفعه عکسش عمل میکنه. به نوعی منت میگذاره سر همه. اصلاً به خاطر منه که شما همهتون نجات پیدا کردین، گوشی رو بردارید و مطبوعات و خبرنگارها رو بگیرید که من میخوام باهاشون صحبت کنم. و از ساعت 5 شروع میکنند به عکس عمل کردن و قبل از اون که اصلاً اصراری به اینکه حرف ما درسته نداشتند و اصراری که دیگران بپذیرند. چون جالبه که قبل از اون یک عده مسخره میکردند ولی اینها هیچ اصراری نداشتند دیگران حرفشون رو بپذیرند. یا به اونها میگفتند این نظر ماست، دوست دارید نپذیرید و نیاین، ولی این اتفاقها خواهد افتاد. ولی بعد از اون یک جوری با لجاجت، پافشاری و قاطعیت حرکت میکنند و در واقع میشه گفت یک دفاع روانی توشون شکل میگیره که نه تنها اشتباه نکردیم، بلکه خیلی درست گفتیم و خیلی طلبکار میشن. حتی روز بعد به دنبال تأیید نظریاتشون هم می گردند. مثلاً زنگ میزنند اخبار بگیرند که مثلاً یک زلزله در کالیفرنیا اومده، یک زلزله در ایتالیا اومده و اینها میگن دیدین، اینها ته ماندههای اون چیزی بود که ما پیشبینی کردیم، ولی خوشبختانه به خیر گذشت. و در واقع روز بعد یک روحیه تهاجمیتر اینها پیدا میکنند. این دستمایهای میشه که فستینگر اون نظریات ناهماهنگی یا ناهمخوانی شناختیش، cognitive desomecse (40:52) روی اون پایه ریزی میکنه. این کتاب سال بعد چاپ میشه و توی اون مقدمهای که فستینگر داره، تاریخی که زیرش امضاء کرده، 21 دسامبر 1955 هست. یعنی یک سال بعد این کتاب آماده میشه و 1956 عرضه میشه و میشه گفت شروعی میشه برای شکلگیری خیلی از آزمایشات در روانشناسی شناختی. حالا من خیلی نمیخوام وارد نظریه ناهماهنگی شناختی یا ناهمخوانی شناختی بشم و کشفیاتی که شصت سال روی اون صورت گرفت رو ادامه بدم. ولی میخوام بگم این تناقض و این واکنش عجیبی که این گروه داشتند، در واقع فستینگر رو به این سو میکشونه که این نظریه رو پایهریزی کنه. حتی جالبه روزهای بعد اینها اکثریتشون، روحیهشون رو از دست ندادند و به نوعی قویتر و محکمتر روی حرفشون موندند. حتی یک جاهایی خیلی دیگه میشه گفت دستشون مینداختند. مثلاً یکی زنگ زده بود که زیرزمین و حمام ما الان پر از آبه و اینها نفهمیدند که دستتون انداختند و رفته بودند که ببینند شاید ته ماندههای اون سیلیه که به واسطه و برکت اقدام اینها ازش جلوگیری شده. و فستینگر بعد از اون به تحلیل میپردازه که کیها قدر موندند؟ چند تا چیز رو کشف میکنه. مثلاً اونهایی که بیش از همه پلهای پشت سرشون رو خراب کرده بودند، پافشاری بیشتری به درست بودن نظریهشون داشتند. یعنی به عبارت دیگه، هرقدر شما برای یک نظریه یا یک اقدام یا یک فعل، بیشتر هزینه کنید، امکان اینکه با رسیدن شواهد علیه اون دیدت رو اصلاح کنی، کمتر میشه. به عبارت دیگه commitment، تعهد و قربانی کردن به خاطر اون دیدگاهت، یک مسیر یک طرفه برات ایجاد میکنه. روزهای بعد اینها به کرات در مطبوعات میگشتند که ته زمینههایی از تأیید نظریهشون پیدا کنند. مثال زدم زلزله در ایتالیا و کالیفرنیا، مسئله وان حمام اون طرف که آب برداشته بوده، یعنی هر چیزی رو میگشتند که تأیید نظرشون باشه. به این ما میگیم سوگیری یا خطای تأیید Conformation Bayes که من جداگانه راجع به این صحبت کردم و جزء خطاهای شناختیه. یعنی باعث شده بود شواهد منفی رو نبینند، بلکه شواهد کاملاً تأیید کننده ولو خیلی ناچیز رو ببینند. باز قسمت دیگهای که فستینگر درآورده بود، مسئله affirmation بود که پافشاری و لجاجت بیشتر بر نظرشون بود. منتها یک کشف قشنگ دیگهای هم فستینگر کرد. چون میدونید همزمان که شب 21 دسامبر قرار بوده این هلیبرد با بشقاب پرندهها صورت بگیره، اینها دو جا بودند. اکثریتشون اطراف خانه خانم ماریان کیچ توی لگسیتی جمع بودند. اونهایی که نتونسته بودند خودشون رو برسونند، توی شهر خیالی که محل کار و زندگی آمسترانگ بود، به نام کالجویل جمع شده بودند، اینها تک تک خونههاشون نشسته بودند. چون قرار شده بود اونهایی که نامه دستشونه، اون رمز رو بلدند و اون ذکری که (44:24) رو دنبال میکنند، اسم رمزی باشه که در واقع بشقاب پرندهها شناساییشون کنند یا “I left my hat at home” یا کلاهم رو در خونه جا گذاشتم، بفهمند که اینها کی هستند و اینها رو سوار کنند. اونهایی که تک تک بودند، دو سه هفته بعد از دیدگاهشون دست برداشتند. یعنی نشون میده وقتی دیگران به صورت آینه اطرافت نیستند و دید تو رو تأیید نمیکنند، شواهدی که رد کننده دیدگاه شما هست، خیلی سریع باعث پالایش افکار غلطت میشه و شما رو از اون خطا درمیاره. ولی اونهایی که همه جمع شده بودند توی لِگسیتی، شروع کرده بودند هی نظریه ساختن و همدیگه رو تأیید کردن، و تأییدها نه تنها کمتر نشده بود بلکه بیشتر شده بود. و این همون پدیدهایه که من در قضیه قضاوت نقادانه و تفکر توطئه به اون پرداختم، به نام قطبی شدن، polarization. افکار هم فکر وقتی اطراف هم جمع میشن و مورد تهاجم قرار میگیرند و فکرشون زیر سؤال میره، به این کار مبادرت نمیکنند که فکرشون رو اصلاح کنند، بلکه شروع میکنند افراطیتر به اون فکر دامن میزنند و همدیگه رو تقویت میکنند. پس فستینگر کشف دیگهای که کرد اینه که وقتی توی جمع هستند، به صورت قطبی شدن گروهها فکر همدیگه رو تشدید میکنند و در واقع کوتاه نمیان. اینها بیشتر به اون اعتقاد موندند و هفت صبح روز بعد از فکرشون دست نکشیدند. در صورتی که اونهایی که تک بودند، دو سه روز بعد فهمیدند اینها اوهامه. اصلاً ساناندا کیه؟ اون بشقاب پرندهها کی بودند که داری علم میکنی؟! و مردم هم بعد از این داستان بیشتر اینها رو زیر ذرهبین گذاشتند. فستینگر اینها رو تا چند ماه دنبال میکنه که ببینه چی میشه؟ سران این فرقه، یعنی توماس آمسترونگ و خانم ماریان کیچ وفادار میمونند و ادعا میکنند پیامها صحت داشته و واقعاً بشریت نجات پیدا کرده و این بشقاب پرندهها بعداً به ما کمک خواهند کرد. اما بقیه وفادارها به تدریج ریزش میکنند. عواملی که باعث میشه اینها ریزش کنند، یکی فشار جمع هست. یعنی کم کم مطبوعات خیلی پررنگ میان جلو و همه شروع میکنند به عکسبرداری و فیلمبرداری اطراف خانه اینها و اینها این فشار رو حس میکنند و کم کم تحت فشار دیگران این فرقه میپاشه و خرد میشه. چیز جالب اینه که از ساعت 4:45 دقیقه صبح که در واقع خانم ماریان کیچ و توماس آمسترانگ خیلی تهاجمیتر شده بودند و میخواستند سر بشریت منت بگذارند، اجازه میدن خبرنگارها عکس و فیلم بگیرند و اونجا خودشون رو علنی میکنند و تمایل نشون میدن که با همۀ مطبوعات در تماس باشند. یعنی مدلی که خودشون رو نمیشکنند هیچ، حتی به نوعی پرروتر و تهاجمیتر میشن. این همون مکانیسمهای روانیست که توی دفاعهای ایگو هست و فستینگر خیلی به اون پرداخته. چند اتفاق دیگه میوفته. یک عده از خانم کیچ شکایت میکنند. چون درصد زیادی از کسانی که به کیچ اعتقاد پیدا کرده بودند، بچههای دبستانی و دانشجویان جوان بودند که خیلی اون زمان به بشقاب پرندهها علاقه داشتند و خیلی دوست داشتند یک جوری بتونند با این بشقاب پرندهها در تماس باشند. و خیلی از شهروندان نامهنگاری کردند و میشه گفت رفتند شکایت کردند که اینها بچههای ما رو گول زدند و اذیت کردند و حتی تهدید کردند که میرن از دادگاه حکم بگیرند که خانم کیچ رو بفرستند به بیمارستان روانپزشکی. با این حال خانم کیچ یک مقدار کوتاه میاد و دست از تبلیغ دیدگاههاش برمیداره و یک مقدار خودش رو از بقیه دور میکنه و یک زندگی ایزوله در پیش میگیره. توماس آمسترونگ هم به شکایت خواهر خودش که تو بچههات رو ول کردی و دوتاشون رو گذاشتی توی خونه و توی اوهامی و شغلت رو ول کردی، شکایت میکنه و اون رو به دادگاه میکشونند و مورد ارزیابی پزشکی قانونی از نظر سلامت روان قرار می دن. منتها اینجا برای دستیاران عزیز نکته است. کسی که این همه افکار عجیب وغریب داشته و با بشقاب پرندهها در تماس بوده، وقتی دو تا روانپزشک خبره او رو معاینه میکنند، میگن او دچار pesicos یا جنون نیست، و عملاً اختلال روانپزشکی ندارد. یک باور فردی دارد. و بقیه حوزههای ذهنش کاملاً سالمه و هیچ گونه ایرادی در منطقش وجود نداره و هیچگونه افکار خودکشی و پرخاشگری نداره. این فقط باورش اینه که ما با بشقاب پرندهها تونستیم تماس داشته باشیم و این تماس هم از طریق نامه نگاریهای خانم کیچ بوده و اونها به ما این رو گفتند. یعنی جالبه که از نظر بیماری روانپزشکی تشخیصی براشون نمیگذارند. این هم اون دورهایه که خیلی راحت به افراد مارک اسکیزوفرنی میچسبوندند، ولی میبینیم که خیلی از این قضیه نمیشه استفاده کرد. به عبارت دیگه دو روانپزشک خبره دادگاه که او رو معاینه کردند، گفتند اسکیزوفرنی نیست. پس میبینید چه جوری یک گروه منسجم میتونند دور هم جمع بشن و با مکانیسمهای روانشناسی اجتماعی، یک افکار خیلی عجیب و غریبی رو داشته باشند. حالا من این بحث رو خلاصه کردم. یک چیزی حدود 250 صفحه است کتاب و شما بعضی جاهاش رو بخونید، واقعاً عجیب و غریبه و شما میگین اینها دیگه اسکیزفرنیه. مثلاً اون داستان کاپیتان ویدئو که عمل نمیشه و بشقاب پرنده نمیاد، ماریان کیچ به طرفدارهاش دستور میده که برین بشینین سریال کاپیتان ویدیو رو نگاه کنید و ببینید کجاها توی پیامهاشون راجع به ماست. این چیزی که تلویزیون داره به من پیام میده، یک چیزیه که کلی از مریضها اون رو اظهار میکنند و شما اون رو به عنوان یک علامت پسیکوز تلقی میکنید و این گروه همگی این کار رو کرده بودند و رفته بودند سریالها رو نگاه میکردند، نوشتههای روزنامهها رو نگاه میکردند که ببینند بشقاب پرندهها دیگه از چه روشی دارند پیام میدن. حتی وقتی اون فرد تلفن میزنه، اینها شک نمیکنند که سرکاریه و میگن بشقاب پرندهها گفتند که به خاطر معذوریتهایی که داریم، بعضی وقتها از اون مکانیسم کنترل فکر و فرستادن امواج به مغز استفاده نمیکنیم. از تلفن معمولی، تلویزیون معمولی، روزنامه معمولی استفاده میکنیم. حتی یک بار دو نفر میان که با خانم ماریان کیچ مصاحبه کنند، ماریان کیچ اظهار میکنه که یکیشون زمینی بود ولی یکی دیگه از کرۀ کلاریون بود و اون کلاریونه هیچی نخورد، چون اینها غذای ما رو نمیتونند بخورند و اینها باید چیزهای عجیب اتمی و انرژی مصرف کنند. یعنی شما میبینید این قدر فکر هذیانگونه است و اون طرفدارها هم این رو قبول داشتند. یعنی معتقد بودند که لابهلای ما از کرات دیگه هستند. هرکس میومد میگفت صبح به من پیام دادند، صبح که داشتم میرفتم سر کار، یکی از این پسران طبقه بالا، پسران کلاریون اونجا بودند و به ما پیام دادند که نگران نباش، ما هوات رو داریم. دیگه نزدیکه و سیل هم قراره بیاد و قراره شما رو سوار بشقاب پرنده کنیم و یا مثلاً یک جورایی اشاره میکردند که فلز همراهت نباشه. یعنی میبینید یک گروهی بودند که اگر شما تک تک بخوای از دور قضاوت کنی، میگی همه اینها دچار جنون بودند، ولی عملاً یک فرقهای بودند که توهم رو در همدیگه دامن زده بودند. من فکر میکنم این یک شاهکار کلاسیکه و برای روانپزشکها، روانشناسها و جامعهشناسها خیلی خواندنی است. البته نقدهای زیادی هم به این کتاب شده، از جمله هفته قبل که کتاب Hugo Mercier رو معرفی کردم، Hugo Mercier به این هم اشاره داره که میگه این همه آدمی که این تبلیغ کرد و در معرض این اخبار قرار گرفتند، آخر سر خیلی قبول نکردند. یعنی این جوری نبود که یک دفعه همه مردم شهر باور کردند حرف ماریان کیچ رو. یک اقلیتی که اکثریتشون زمینه داشتند، مثلاً خانم برتا یا خانم اِدناپست اینها خیلیهاشون توی جلسات کلیسای ساینتولوژی و داینتیکس شرکت کرده بودند یا خیلیهاشون جزء اننجمن رصد بشقابپرندهها بودند. یعنی آدمهای معمولی به این راحتی گول نخورده بودند. مثلاً خیلیها این نقد رو کردند و گفتند هزاران نفر این پیام رو شنیدند و خبر رو خوندند، ولی آخر سر سی چهل نفر جمع شدند که قبول کردند و این سی چهل نفر هم یک تعدادیشون واقعاً زمینه داشتند. پس این جوری نیست که بشر خیلی راحت گول بخوره. و Hugo Mercier این رو به عنوان تأیید میاره. یا باز یک عده دیگه اشاره میکنند که اون زمان این داستان خیلی تحت تأثیر اضطراب اگزیستانسیال جنگ هستهای بوده که کرۀ زمین ممکنه از بین بره و معلوم نیست جنگ سرد به کجا خواهد رسید. مردم پناهگاه هستهای میساختند و در عین حال خبر میرسید که بشقابپرندهها میخوان حمله کنند و پیامهایی میرسید که بشقاب پرندهها با دولتهای متخاصم در تماسند. پس همچین چیز غریبی نبوده و فستینگر خیلی اغراق کرده و به این صورت نیست. میگم حالا نقدهای این هم به اندازه خودش شیرین هست. ولی به عنوان مثالی گفتم این رو بدونید که این فرقهها چگونه شکل میگیرند و چه مکانیسمهایی باعث میشه افراد وقتی توش قرار گرفتند، باورشون هی بیشتر و بیشتر بشه و نتونند عقب بشینند. و میگم به مرحلهای برسند که حتی وقتی شما رو سرکار گذاشتند که طرف زنگ زده حمام ما کلی آب جمع شده، این فکر کنه این همون ته ماندههای سیلیه که قراره بیاد و به خطر گذشته. یعنی یک چیزی به این سادگی رو این قدر متوهمانه تفسیر بکنند. من ازخوندن کتاب لذت بردم، منتها یک قسمتهاش پر از لغتهای عجیب و غریب و اصطلاحات عجیب و من درآوردی بشقاب پرندهها و اینهاست و ممکنه خستهتون کنه. این خلاصهای بود از این کتاب. امیدوارم براتون قابل استفاده بوده باشه. من قراره در این راستا که در واقع مکانیسمهای ذهن ما چگونه است؟ ذهن ما کجا خطا میکنه؟ چگونه میتونیم خطاهای ذهنی رو کم کنیم و شایعات غلط رو نپذیریم و بتونیم یک قضاوت نقادانه داشته باشیم، مهارتمون در برخورد با وقایع بیرون، دستخوش فشار جمعی و تلقین و القائات قرار نگیره، بیشتر صحبت خواهم کرد. ولی شما این فرقه رو دیدید. البته گروه فستینگر اشاره میکنه و میگه از این فرقهها کم نبوده. درسته Hugo Mercier در 2020 ادعا میکنه اقلیتی در دام این جور خیالپردازیها افتادند، ولی نکتهای که هست اینه که این یک گروهه، از اینها صدها شاید هزارها شکل گرفته و هر روز شما ازاین فرقههای عجیب شیطان پرست و اینهایی که کره زمین مسطح هست و آدمربایی توسط بشقاب پرندهها رو شما میبینید و در سالهای اخیردر شبکههای اجتماعی هم بیشتر شده. اگر علاقهمندید بدونید چی می شه این اتفاقات میوفته، این کتاب برای شروع کار کتاب خوبیست. تا معرفی کتاب دیگه شما رو به خدا میسپارم. خیلی ممنون از توجهتون.