شماره 167: کتابِ هنر چگونه اثر می‌کند

پادکست دکتر مکری
مرداد 1399
نویسنده: الن وینر

شماره 167: کتابِ هنر چگونه اثر می‌کند

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 167: کتابِ هنر چگونه اثر می‌کند
Loading
/

متن پادکست

خب ادامه‌ی در واقع بررسی کتاب هنر چگونه اثر می‌کند کتاب How Art Works خانم Ellen Winner دنبال کنیم عرض کردم برای اینکه فایل‌ها سنگین نشه و بشه آپلود و دانلود کرد اجزاش رو خورد کردم . کتاب فکر کنم یه مقدار توجه ویژه گرفته و ساعات بیشتری رو بهش اختصاص دادیم . چون به نظرم موارد جالبه. مبحث بعدی که خانم Ellen Winner دنبال میکنه اینه که ما اصولا چرا به هنری که توش غم هست اندوه هست حزن هست یا برعکس کارهای هنری که منجر به احساس ترس و وحشت میشه علاقه داریم مگر ما نمی‌گیم که غم اندوه خشم اضطراب ترس اینا همه خلق منفی هست و درواقع valance یا ارزش منفی داره و انسان از حالت منفی گریزان و همواره سعی در بدست آوردن خلق مثبت داره . خب سعی داره به این هم پاسخ بده و به مطالعاتی اشاره می‌کنه و نظریاتی اشاره می‌کنه که برای تبیین این قضیه وجود دارد . یعنی واقعا یکی از قدیمی‌ترین سوالات فلسفی روانشناسی که خب اگر این نیست که شما میگی افسردگی حس بدی پس چرا دوست داری آهنگ غم‌انگیز گوش بدی؟ یک فهرستی داده قبل از اینکه بحث رو شروع کنن فهرست بدی نیست میگه یکبار نظرسنجی بی‌بی‌سی کرده و از تعدادزیادی از شنونده‌ها که غم‌انگیزترین آهنگ‌های ممکن در موسیقی غربی چی هست و این لیست پنج گانه در اومده Henry Purcell ، dido and aeneas ، Samuel Barber ، adagio for strings، در واقع مهمان چهارم Gustav Mahler سمفونی شماره پنج و Gloomy Sunday یک فیلم بر اساس ساخته شده که به آهنگ خودکشی معروفه و Richard Strauss که خواننده‌ها در واقع به این امتیاز دادن و گفتن این پنج تا غم‌انگیزترین آهنگ‌هایی‌ست که وجود داره . البته خب میگم این فهرست قابل استناد به این صورت نیست کار علمی نیست یک نظرسنجی و اصولا بعضیا میگن که هیچ برداری وجود نداره همه چیز نسبیه. سوال اینه که چرا مردم به همچین آهنگ‌های گوش میدن یا مثلا این شاهکار (سوم ماه مه ۱۸۰۸ یک تابلو نقاشی اثر فرانسیسکو گویا نقاش اسپانیایی ) که یکی از نقاشی‌های مشهور او هست و صحنه‌ی اعدام مرگ و خونریزی رو نشون میده چراه یک اثر هنری یا یک شاهکار تلقی میشه؟ مثلا شما وقتی این نگاه می‌کنید باید غم بگیردت حالت اندوه پیدا کنی و البته درست هم هست یک عده‌ای اجتناب می‌کنند از آثار اندوهناک و ترسناک به اون خواهیم رسید. یا کارهای Lucian Michael Freud به جای اینکه توش جوانی و طراوت باشه حالت پیری رخوت مرگ و اینها مطرح که درواقع چگونه هنریست چه حس زیبایی تو این وجود داره که یه عده به تمجید از او می‌پردازند؟ این معما رو ما چگونه می‌تونیم در واقع توضیح بدیم . توضیحاتی که از قبل وجود داره این هست یکی از این که میگن آثاری که شما چه نقاشی که در واقع موسیقی وقتی احساس غم به دست میده این غم نیست بلکه نوستالژی و در واقع بازبین نوستالژی و غم ما بتونیم یک تمایز قایل بشیم . امروزه اونایی که در واقع به طبقه‌بندی هیجانها می‌پردازند باورشون بر اینه که نوستالژی و اون حس در واقع خاطره‌انگیز دوران گذشته یا سرزمین مورد علاقه وطن اون یک Positive emotion است یک خلق مثبت است یک هیجان مثبت هست و اون رو باید اتفاقا با ارزش مثبت طبقه بندی کرد. اگر شما یه آهنگی می‌شنویدید یاد دوره‌ی کودکیتون میفتید اون اسمش غم نیست اون اسمش Nostalgia و نوستالژی طبق تعریف روانشناختی میاد تو یه خلق مثبت. ولی می‌دونید که من چند دقیقه پیش اشاره کردم که اصلا اصولا طبقه‌بندی هیجانها داره تحول میشه ما واقعا به اون راحتی که فکر می‌کنیم نمی‌تونیم هیجان‌ها رو طبقه‌بندی کنیم و وقتی با مواردی مثل موسیقی غم‌انگیز مواجه می‌شیم متوجه می‌شیم که شاید حتی نوشته‌های جیمز راسل و در واقع خانم Lisa Feldman Barrett هم هنوز به عمق واقعی هیجان نپرداخته و حتی هیجان می‌تواند دقت بفرمایید دوستان عزیز حتی ارزش و جهتش عوض بشه یعنی در اون ماده‌ی خام اولیه که کورتکس مغز ما رو میشناسه می‌سازه و در واقع اولین جوانه‌های شکل‌گیری آگاهی هست ما نه‌تنها هیجانات فیکس نداریم هیجانات ثابت نداریم بلکه حتی جهت بردار هم می‌تونه لحظه به لحظه عوض شه در نوشته‌های افرادی مثل فروید ما این رو می‌بینیم که چگونه در واقع لذت به و درد و درد به لذت تغییر پیدا می‌کنه این احساس اینکه ما حس می‌کنیم این هیجان‌ها مرزهای فیکس دارند و این مرزها از توسط بیولوژی تبیین شده مثلا یه چیز شادی اندوه یه چیز دیگه از پرخاشگری یه چیز دیگست خیلی سال‌های اخیر زیر سوال رفته و در واقع عده‌ای وجود دارند که من خواهش دارم که آثار این‌ها رو بخونیم که اشاره می‌کنم که اصلا هیجان یک سازه ی فرهنگی اجتماعی است. می‌دونم افراطی به نظر میاد می‌دونم این موج انتقادها رو ایجاد می‌کنه خیلیا میگن آخه ببین خندیدن بچه‌ی اون حالت قهقه زدنش دیگه اون توی سه ماهگی ظاهر میشه یا شما تو حیوانات اون دندون‌ها میفته بیرون یک صدای ناله در میاره این می‌فهمی که عصبانی در واقع این هست اره ولی به نظر میاد وقتی این انسان به اون مرحله‌ی Consciousness می‌رسه در واقع یک هیجاناتی رو به صورت فقط برانگیختگی و یک بردار به سمت مثبت منفی در واقع تجربه می‌کنه و بعدا فرهنگ از طریق زبان و نامگذاری هیجانات رو برای ما می‌سازه بعضی انسان‌ها هیجاناتشون اون گونه که فکر می‌کنیم مثل بقیه مرزهاش نیست حتی من در مورد مسیله‌ی Granular بودن دانه دار بودن هیجانها صحبت کردم توی درس گفتارهای قبلی بعضیا حس می‌کنه که هیجاناتشون خیلی ساده بسیطه. ولی بعضی حس می‌کنیم مرکب یعنی نمی‌دونی اون غم توش مثبت داره توش احساس سرخوشی داره توش احساس درواقع خشم داره و در واقع ما میتونیم تلفیقی از همه‌ی هیجان‌ها داشته باشیم و اونهایی که ساده‌لوحانه فکر می‌کنن مثلا ما پنج تا یا هفت تا هیجان پایه داریم و اینا هر کدومشون به یک کانون مغز مرتبطند و وقتی یکیش میره بالا شما شاد میشه یکیش میاد پایین غمگین میشی، واقعا هیجان‌ها اینگونه ساخته نمیشن. صحبت‌های دیگه‌ای وجود داره مثلا بعضیا میگن این غم واقعی نیست در واقع این و چون این غم واقعی نیست طرف احساس بدی نداره اون valance اینبار ارزشی منفی رو تجربه نمیکنه میگه آره غم ولی غم واقعی نیست! خیالی ساختگی است. خب این باز یه بحث جالب دیگه است که هیجانات ما در واقع به self ما برمی‌گرده و اصولا این تصوری که ما یک self واحد منجمد در واقع غیر قابل نفوذ داریم صحت نداره و در واقع سلف ما هم میتونه یک سازه‌ی اجتماعی باشه . ادراک غم با احساس غم تداخل میکنه. یه عده فیلسوف و روانشناس این رو میگن میگن وقتی شما موسیقی غمگین می‌بینی و میشنوی یا یک نقاشی غمگین مثل اون نقاشی گویا رو می‌بینید اتفاقی که میوفته اینه که شما درک می‌کنی percep می‌کنی غم رو در واقع perception یا ادراک غم صورت می‌گیره نه احساس غم و در واقع ادراک کردن با احساس کردن دو پدیده جداست یعنی خیلی از اون مطالعاتی که در مورد اون بومی‌های مافا کردن میگن که این‌ها خب گفتن این اسمش رو گفتن گفتن آره این موسیقی شاد نه اینکه من رو شاد کرده میگن بین این که شما موسیقی یا هنر و می‌شناسی و هیجان او رو می‌تونیم نام ببریم با اونکه اون احساس بکنی یک مرز جدا داره و انسان‌ها این مرد را خطا میکنند که فهمیدم این غمگینانه س با خودم غمگین شدم رو قاطی می‌کنم . این بحث جالب فلسفی یعنی به عبارت دیگر اون سیستمی که ادراک می‌کنه با اون سیستمی که حس می‌کنه دو بخش متفاوت خیلی از اون‌هایی که نظریه‌ی خودآگاهی یا self درواقع روش کار می‌کنن میگن حالا اینجوری دیگه self ما لایه لایه است خود ما لایه لایه است، از اون ادراک می‌کنه و تازه اون ادراک در قالب بستر اجتماعی در واقع تعبیر و تفسیر آنچه که بهش phrase میگن می‌پردازه و بعد تازه یه بخش درونی‌تر هست که احساس می‌کنه اما هوشیار باشید یک مثالی در مورد زنانگی و مردانگی در تفسیرکتاب Testosterona Rex خدمتتون گفتم که گفته بود وقتی پوسته‌های اجتماعی فرهنگی زبانی قومیتی آموختنی رو می‌ذاره کنار حس می‌کنی به ذات رسیدی در صورتی که این غلطه ذات مجموعه‌ای از همه‌ی اینهاست . پس در واقع سلف هم از اون ادراک نامگذاری تعبیر اجتماعی همدردی با دیگران شروع میشه تا اون feeling اون احساس غم پس به همین دلیل ببینید که یکی از جاهایی که اونهایی که معتقدند سلف واحد و در واقع اجزا نداره و در عین حال هیجانات هم فیکس هستند و این‌ها مرزهای غیرقابل عبور دارند به بن‌بست می‌رسن مواردی مثل همین هنر غم‌انگیز است. تعبیر دیگه آگاهی به این که غم من نیست یعنی این که حس می‌کنی آره این خیلی صحنه‌ی بدی یه صحنه‌ی دردناکیه ولی خوش به حال من که من توش نیستم یعنی اون بقیه دارن تیر بارون میشن من که نیستم ولی خب ما می‌دونیم که نظریه‌ی همدلی و Sympathy این رو رد می‌کنه مشاهده‌ی فعل غم‌انگیز یا دیدن غم در دیگران همونقدر می‌تونه برای ما دردناک باشه. میگن که این آثار این ویژگی رو دارن که غمش انتزاعی و غیر شخصی abstract و Depersonalize هست. اصطلاح قشنگی به کار می‌برند این رو به یک لحظه دقت بفرمایید این لغت رو نگاه بهش میگه لذت غم در واقع غیر آلوده لذت غم خالص بعضی از روانشناسان و فلاسفه معتقدند که غم به صورت خالصش یعنی تهدید توش نباشه نگرانی از آینده نباشه نگرانی از عواقب این قضیه نباشه در واقع یک حالت unadulterated داشته باشه یعنی غل‌وغش روش نباشه خالص باشه غم خالص لذت بخشه. یه عده حتی این معتقدند بهش میگن pleasure of unadulterated sadness و معتقدند هنر متعالی می‌تونه غم بدون غل‌وغش برای شما ایجاد کنه غمی که توش دخل و تصرف صورت نگرفته غمی که توش ناخالصی نداره مثلا شما وقتی حقوقت کم میشه یا بدهی داری یا عزیزی رو از دست می‌دی کلی عوارض داره مثلا من چگونه اون خونه رو اداره کنم با نبود اون بچه رو چه جوری بزرگ کنم کی می‌خواد از من نگهداری کنه وقتی تنها شدم کی می‌خواد من و سرگرم کنه اینا همشون اون adulteration یا اون غلو غشایی که با اون هیجان میاد و میگن اگر شما بتونی یه هیجانی رو به صورت خالص مثل اینا هست که مثلا رنگ‌ها رو میگن شما فرض کنید نور سفید مخلوطی چندین رنگ و شما اگر مثلا یک آبی خالص داشته باشید که هیچ مخلوطی نداشته باشه میگن هیجان خالص هم حتی غمش لذت‌بخش اینم یک نظریه‌ قشنگ و رمانتیک یه ذره به نظر من و بعضیا میگن این یک نوع مازوخیسم خوش‌خیم که البته بعدا باید مازوخیسم رو توضیح بدن در واقع یعنی چی مازوخیسم خوش خیم؟ یعنی دوست داری یه لحظاتی خودت رو آزار بدی و خودت رو غمگین کنی. حالا کنارش یه سندرم جالبی رو هم اشاره می‌کنه اینم به من یه لحظه بهش فکر کنید جالب به نام stendhal syndrome می‌دونید نویسنده‌ی مشهور وقتی که میره به اون کلیسای سانتاکروچه در اونجا یه لحظه دچار رعشه میشه میگه حس کردم عرق سرد کردم بغض کردم داشتم غش می‌کردم نمی‌تونستم حرکت کنم و وقتی در واقع اون مناظر زیبای این کلیسا نقاشی‌های او رو می‌بینه به یه حالت میشه گفت مثل اینایی که شوکه شدن مبتلا می‌شه نمی‌تونه حرف بزنه لکنت میگیره. خب ما این حالت‌ها در روانپزشکی به وفور داریم ولی به این میگن stendhal syndrome .داستایوفسکی میگن همین تجربه‌ر وقتی که در واقع این نقاشی منشور Hans Holbein the Younger . the body of the dead christ in the tomb by hans holbein the younger میبینه اشک می‌ریزه گریه می‌کنه دچار اسپاسم عضلانی میشه واکنش هیستریک پیدا می‌کنه و در واقع اومدن پژوهشی کردن دیدن درصدی از انسان‌ها دچار حالت جالبی میشن یا همین احساس رو داستایوفسکی در هنگام مشاهده‌ی این مجسمه‌ی بلورد داشته این apollo of the belvedere او رو دچار همین احساس می‌کنه و این خانم وینر به یک سری پژوهش‌هایی اشاره می‌کنه که میگه درصدی از مردم هستن خیلی جالبه در مقابل نقاشی‌ها گریه شون میگیره pictures and tears نوشته James Elkins که این موردها را بررسی کرده و سعی کرده تفسیرهایی از اونا ارایه بده که این چه اتفاقی گفته که بعضی از نقاشی‌ها این ویژگی رو دارن که وقتی جلوشون وایمیسی دست خودت نیست یه دفعه گریه می‌کنی. من البته باید اعتراف کنم یه بار این تجربه رو داشتم و اون جلوی مونالیزا بود بعد از یه مدتی تونسته بودم فرصت پیدا بشه و بتونم برم فرانسه و واقعا جلوی مونالیزا این احساس است آدم دست خودش نیست و نمی‌تونه کنترل اشکش رو داشته باشه. این سندروم چی هست در واقع گریستن در مقابل نقاشی‌ها ولی پژوهشی که در مورد این کردن یک یافته‌ی جالب بوده هیچ نقاشی خاصی نیست که باعث گریه کردن بشه. یعنی هر فردی در مقابل نقاشی خاصی یا سبک خاصی گریه می‌کنه و به همین دلیل اون مفهوم نسبی بودن هنر مجددا مطرح می‌کنه یعنی خیلیا می‌گفتن بعضی از نقاشی‌ها به ذاتا به گونه‌ای هستند که یک احساس درواقع غم یک unadulterated در شما ایجاد می‌کنه و شما جلوش که قرار می‌گیره گریه می‌کنه واقعا تجربه‌ی عجیبی ولی من فکر می‌کنم اگر کسی با این ویژگی‌های روانپزشکی با این حالتهای تجزیه‌ای حالت‌های dissociative داشته باشه خیلی نگران درواقع مباحثی که جیمز و الن میکنه نیست کتاب خودش خوب است و این در میاد جمع‌بندی که می‌کنه میگه هیچ مولفه‌ای در هیچ نقاشی هنر تجسمی پیدا نشده که این ذاتا باعث القای این گریستن در افراد بشه و این به زمینه‌های فرهنگی یادگیری و انتظارات برمی‌گرده. خب شمام تجسم کن که دستایفسکی احتمالا یک اعتقاد یا اشتغال ذهنی با حضرت مسیح داشته با آثار هانس داشته و بعد از مدتی انتظار باحالت در واقع میشه گفت با یک حس معنوی بهش نزدیک شده و این صحنه که دیده دیگه دست خودش نیست و شروع کرده گریه کردن این در ذات اثر نیست. برای اینکه بخوایم بدونیم و جالبه که خانم وینر هم اشاره می‌کنه در واقع پر گریه ترین محلی که یکی از پر گریه ترین محل‌هایی که با نقاشی مربوط یه جایی هست که در واقع می‌تونیم اسمش رو حالا کلیسا نمیگیم ولی Chapel نام گذاشتند که توی تگزاس هست. همین رنگ یعنی اصلا جزییاتی نداره شما مثلا چند رنگ تیره و بنفش است که یه مقدار میشه گفت انعکاس نور طراحی شده و این مرکز یکی از اون محله‌هایی که پر گریه تری حالت رو داره این افراد خودشون شروع میکنن گریه کردن این رو من فکر می‌کنم که خیلی به اثر هنری برنمی‌گرده و به انتظارات و شرایط برمی‌گرده و به درستی وینر راجب به پدیده‌ی دیگه صحبت می‌کنه به نام chills چه نمیدونم شما این حس رو داشتید یه فیلم خیلی مثلا یه جور خاصی فیلم تموم میشه یک نقاشی که روی اثر میذاره یا یک بنایک مثل اون مجسمه‌ی آپولو وقتی اون رو می‌بینیم حس می‌کنی یه اتفاقی تو بدن شما میفته یک نوع لرز به شما دست میده پوستتون دون دون میشه احساس گرما یا سرما می‌کنیم و در واقع در مقابل هنر خیلیا دچار این حالت chills تو هنر موسیقی هم این اتفاق میفته. وینراشاره می‌کنه که این یکی از اون رازهاست که ما نمی‌دونیم درست میگه چی میشه که این مورمور شدن این گزگز شدن اتفاق میفته حالا من یه مقدار این بیشتر بررسی کردم و در واقع به مطالعه‌ای برخوردم که chills رو اومده بود به دقت بررسی کرده بود از نویسندش خوشم اومد آدم جالبیه که شما سالیان دراز وقتت رو بذاری و به این مقوله بپردازیم تو آدمای مختلف مطالعه بکنی که ببینی کی دچار این حالت میشن و در واقع این حالت مخلوطی از چیه؟ بعد از بررسی تعداد زیادی نوشته و کیس به این نتیجه رسیدند که اون حسی که ما حالا اسمش و لرز کردم یه حالی شدم یه اتفاقی افتاده روی چند محور سوار یا coldshivers هست اینجا شما می‌بینید یعنی اینکه حس کردم بدنم یهو سرد شد یه چیز سردی توی بدنم حس کردمثلا ستون فقراتم یهو یخ کرد یا احساس goose tingles کردم نوک انگشتان گزگز می‌کنه یا پوستم دون دون شد و همه‌ی این‌ها جالب جلوی آثار هنرهای تجسمی خیلی اتفاق میافته و بعد تازه اون coldshivers خودش قابل تقسیم به خود shivers هست، لرز کردن و احساس یخ کردن دستم یخ کرد یه دفعه حس کردم خیلی سردم شد و اون goose tingles هم خود tingles درواقع گزگز کردن انگشتان مورمور شدن لب‌ها نوک انگشتان پاها و یا احساس اینکه بدنم دندون شد درواقع میره و از این خود توصیفهای متعددی داره که مثلا تو بعضیا همون حالت لرز کردن با یه اسپاسم همراه تو بعضیا شونه‌ها یه لحظه می‌لرزه مثل این که خونه‌هاشون رو توی رقص می‌لرزونه یایه احساس می‌کنن که یه دفه یه چیزی مثل این که از ستون فقرات شون بالا رفت یا پایین . مجموعه این‌ها یک هیجانی رو خلق می‌کنند که هنوز برای ما نشناخته ولی می‌دونم که با صفت‌های ما ارتباط پیچیده‌ای داره و مثلا در این اومده با خلق منفی با احساس غرور با احساس ترس بااحساس neurotic بودن اینا رو با هم مقایسه کرده و چیزی که هست به نظر میاد این یک هیجان ناشناخته‌است با اون bigfive شاید اونقدر ارتباط نداشته باشه بعضیاش دارای بعضیاش نداره و به همین به دلیل شاید ما اصلا با یک هیجان ناشناخته‌ای مواجه هستیم که در واقع شاید اسمش و بذاریم chills من باز شما رو ارجاع میدم کتابه how emotions are made چند ماه پیش معرفی کردم نوشته‌ی خانم لیز فیلدمن برت که در واقع ما چقدر ملقمه ی عجیب غریبی از هیجانات داریم حالا نکته‌ی جالبی که در مورد همین chills هست اینه که در بعضی‌ها منفی در بعضیا مثبت در بعضی با حالت نوروتیک بودن مرتبط با بعضیا در حالت شاد بودن مرتبط و بعضی هنگام موفقیت میاد در بعضی هنگامه شکست میاد. یعنی شما ببینید یک هیجانی که اینقدر مرزهای خاص خودش رو داره می‌تونه کاملا سیال و بدون این که شما بتونید اینر به جایی در واقع می‌تونه با حالت‌های مختلف در بیاد شما می‌تونی هنگام فیلم ترسناک دچار chills بشی هنگام دیدن شاهکارهای بصری دچار chills خاص موسیقی دچار chills بشه یا هنگام حتی شنیدن یک خاطره در حد دو سه خط یا یک داستان بسیار کوتاه. پس همین هیجاناتی که با هیچ کدوم از هیجانات هفتگانه با پنج‌گانه‌ی ما مرتبط درنمیان ثابت می‌کنه که هیجان واقعا یه پدیده‌ی سیال هست و شما به راحتی نمی‌تونیم اون‌ها رو مرزبندی کنید. من یه توصیه بهتون دادم از موقعی که من این مقاله chills و آثاری که باهاش مرتبط همین آثار گریستن در مقابل نقاشی‌ها باعث شده که محیط اطراف رو یه مقدار عمیق‌تر نگاه کنم و حتی پیش خودتون با یک چیز نگه دارید روزنگار نکه دارید که کی دچار chills میشید و از چه نوعی مثلا این خبری که عرق سرد به آدم میشینه خوبه مثبته؟ غمگینه؟ بپرسید چیز عجیبی که پیدا خواهید کرد اینکه با هیچ کدوم از اون شاخص‌هایی که ما گفتیم همبستگی نداره یکی از اون معماهای قشنگ هست ولی ما می‌دونیم با هنر ارتباط داره حالا باز به این خواهم رسید. خب همون سوالی که در مورد هنر غمگین وجود داره موسیقی غمگین وجود داره راجع به فیلم‌های وحشت هم وجود داره چه اصراری که شما خودت رو به وحشت میندازی مثال این فیلم الفرد هیچکاک سایکو این چه لذتی داره مثلا صحنه‌ی خون که داره به اون راه میره صحنه‌ی جسد اون خانم صحنه‌ی اون پاشیدن آب از دوش که بعدا با خون آغشته یا اون صحنه‌ی اون کاردی دیگه زدن هست یا فیلم دیگری رو معرفی می‌کنه این فیلم راست میگه من خیلی از این ترسیدم من کوچیک بودم این و دیدم به نام salem’s lot در واقع یک نوع فیلم ومپایری هست خون‌آشام‌هایی ویژگی که داره برخلاف دراکولا و خوناشاهای کلاسیک با صلیب و اینا به این راحتی کشته نمیشه و شما به راحتی نمی‌تونه از بین ببری یه چیز فیلم خیلی وحشتناکی ساخت هزار و صد و هفتاد و نه هست و سوال سراینه چرا آدم از این‌ها لذت می‌بره. اولین پژوهش‌های که خانم وینر از اون نام میبره اینه: وقتی میبینی انسان‌ها چه با فیلم غمگین مواجه میشن که با داستان غمگین نقاشی غمگین یا با ترسناک مواجه میشن به دو دسته تقسیم میشن approachers. avoiders که با اشتیاق نگاه می‌کنند و نگاه می‌کنن یعنی یه درصدی از مردم اجتناب می‌کنند تا می‌بینن فیلم وحشت یا فیلم غمناکه یا قرار آخرش کشت و کشتار باشه یا مرگ و میر باشه یا قهرمان فیلم اصلا باز نمی‌کنند پس انسان‌ها به دلایلی که نمی‌دونم یه عده اشتیاق دارند این فیلمها رو نگاه کنن یه عده اشتیاق دارن که اصن ندارن و سعی می‌کنند اجتناب کنند. این سه نظریه عمده وجود داشت که می‌گفتن این توضیح میده به خصوص فیلم ترسناک نظریه اول بهش می‌گفتن aftermath model فیلم‌های ترسناک درسته که ترسناک و خلق منفی بر شما القا میکنه ولی آخر فیلم در واقع اون ضد قهرمان اون عنصر شرور اون خون‌آشام کشته میشه و شما یک احساس راحتی می‌کنید این لذتش اونجاست و مردم به این نیت نگاه می‌کنن خب این قضیه چند مطالعه روردکرد. بعضی از شاهکارها اتفاقا aftermath یعنی آخرش اینجوری نیست که این موجود ترسناک کشته میشه الانم اگر شما دقت کرده باشید این ژانر جدید خیلی مرسوم شده اینه که اون موجود هیولا خوناشام هرچه هست آخر فیلم کشته نمیشه یا یه جوری به شما القا می‌کند که خیال می‌کنه کشته شده زنده هست و بعدا دوباره سراغ شما خواهد اومد و قسمت‌های بعدی او میسازن. پس aftermath model درست نیست. دومین چیزی که بود این بود که می‌گفتن افرادی که این فیلمها رو نگاه می‌کنن آدمایی هستن که شاید حالا به قول خودمون بگیم پوست کلفته تاثیر اون وحشت قرار نمی‌گیرند به همین دلیل چونا نمی‌ترسن این فیلمها رو نگاه می‌کنیم در صورتی که مشاهده شد اونایی که در واقع approachers اونایی که خیلی علاقه دارن این فیلمها رو نگاه کنن اتفاقا به شدت می‌ترسن تپش قلب پیدا می‌کنن تنگی‌نفس پیدامی‌کن می‌کنن اصلا اینگونه نیست که اینا چون واکنش هیجانی ندارن می‌تونن این فیلما رو تحمل کنن حالا مثلا بعضیا میگفتن که بعضی ادویه‌ تند روی بعضیا اثر نمی‌کنه برای همین می‌تونن بخورنش ولی این اینگونه نبوده . و سومین نکته‌ای که بود این بود که می‌گفتن که اونایی که این فیلمها رو نگاه می‌کنند در هر لحظه آگاه هستند که این فیلم ساختگی ست و واقعیت نداره این‌ها هنرپیشه‌هایی هستند که در این نقش دارندبازی کنند و هیچ کدوم از این صحنه‌ها نیست و این در واقع make believe احساس اینکه اینا همش خیالی اینا همش ساختگی بهشون آرامش می‌داد و در واقع اینا به دنبال ترسش نیستن به دنبال این هستن که ببین چقدر صحنه رو خوب ساخته چقدر صحنه‌ی سر بریدن و خوب ساخته چقدر صحنه‌ی خون‌آشام رو خوب درست کرده ولی این باور دارند که این صنعته. این مطالعات همه رد شد مثلا دیدم مدل aftermath میگه اگر وجود داشته باشه اتفاقا برای گروه avoiders که اجتناب می‌کنند اگر فیلم آخرش خوب تموم بشه باز یه مقدار کمی احساس رضایت و لذت خواهند کرد یا در مورد همین گروه اجتناب کننده‌ها پژوهشی که کرده بودند این بود اگر قبل فیلم یا لابه‌لای یا کنار صحنه‌ی فیلم عکس‌هایی از هنرپیشه رو در حالت عادی یعنی همونی که نقش دراکولا بازی می‌کرده با کت شلوار در حالت عادی نشون بدن یا کلیپ‌هایی از پخش کنند که داره صحبت معمولی می‌کنه و اصلا تو اون فیلم نیست و اونجا به افراد توضیح بده به شدت از اضطرابشون کم میشه و اون موقع از اون فیلم لذت می‌برند یعنی اتفاقا اجتناب کننده‌ها هستند که با مکانیزم مدل aftermath یعنی نتیجه و مدل make believe می‌تونن فیلم رو نگاه کنن ولی approachers که ببیننده های اصلی این ژانر هستند اتفاقا نه make believe روشون اثر میکنه نه aftermath میشه و اتفاقا به شدت هیجان منفی دارن احساس ترسشون واقعی بعضی موقع‌ها میگن واقعا جیغ می‌زنند و حتی فشارشون میوفته. همین در مورد فیلم‌های غم‌انگیز داریم .خب فیلم غم‌انگیز یه حالتsadness ایجاد می‌کنه ولی در اون یه پدیده‌ی دیگه هم ایجاد میشه being moved تکونم داد این تکانم داد همون مفهوم chills همان گزگز شدن نوک انگشت است همون در واقع دون دون شدن پوست و being moved که با pleasure مربوطه. اگر در فیلم غم‌انگیز طرف being moved تجربه نکنه خیلی از فیلم خوشش نمیاد. پس می‌بینیم که معمای فیلم وحشت و فیلم غم‌انگیز همین‌طور موسیقی غم‌انگیز نقاشی‌های غم‌انگیز در اون چالشیست که برخی از نمودهای اون رو تحت عنوان و لرزش و اون حالت مورمور و گزگز یاد کردیم و درواقع سوال سر اینه که اون مورمور چی هست؟ جوابی که میدن اینه یه هیجانی است خام هیجانی است آمورف هیجانی بی‌شکل که بعدا توسط محیط و فرهنگ می‌تونه به لذت ترجمه بشه یا به درد و اندوه . باز دوباره راه حلی که خانم وینر داره خیلی شباهت داره به اون کتاب خانم لیزا فلدمن برت هیجانات ما ماده‌ی خامی هستند که در واقع ساخته میشنپ ما می‌توانیم از مرگ از صحنه‌ی درواقع قتل عام احساس لذت بکنیم و اینجا اصلا ناراحت نشو که فکر کنیم عجب کاراکتر عجب شخصیت سادیستیک و مریض و بیماری دارن نه به نظر میاد که هیجانات ما واقعا اون هسته‌ی مرکزی هیجان چکش خوار از اونی که ما فکر می‌کنیم و این چکش خارگی ما به باورهای ما به القاهای فرهنگی و مسایل دیگه ارتباط داره . جالبه مثلا در جای دیگه خانم وینر همین رو در مورد ادبیات مثال می‌زنه میگه اگر یک متنی رو به یه نفر بدن و بگن این یک گزارش مستند بسیار ممکنه ناراحت بشه از ادامه‌ی خوندن اون امتناع کنه و در واقع این احساس داشته باشه که من این متن نمیخوام بخونم این خیلی دردناکه راجب مثلا یک سری افراد درمانده ولی اگر اون رو به عنوان یک شاهکار ادبی همون نوشته نشون بدن اتفاقی که میوفته اینه که ببینید کاملا احساس لذت می‌کنه کاملا احساس می‌کنه که چقدر با خوندن اون حس مثبت پیدا کرد و being moved شد. حتی حافظه‌ی او هم فرق خواهدکرد یعنی در حالتی که تصور کنه این اثر هنریست در واقع جزییات و لغات و عبارات را دقیق‌تر به یاد میسپاره و لغت‌ها حتی اون فعل وفاعل و جای جمله‌بندی بهتر به خاطرش می‌مونه به این دلیل که معتقده این فرمشم ارزش داره فقط محتوا نیست که ارزش داره این صحنه‌ها بهتر حک میشن. در کتاب باز اشارات دیگری در مورد هنر می‌کنه می‌گیم که خب اگر ما معتقدیم هنر بخشیش فرهنگیست بخشیش یادگیریست و درواقع به جای این که بخش عمده‌ایش ما ذاتی بدونیم بخشیش رو یادگیری بدونیم هرچقدر شما با نوع خاصی از هنر بیشتر مواجه شده باشید بایستی بیشتر اون رو ارج بنهید و لذت ببرید به این پدیده میگن exposure effect پس اگر اینگونه باشه شما به تدریج که با سبک‌های هنری عجیب غریب و سبک‌های نوظهور مواجه می‌شید به خصوص در دوران کودکیتون ذایقه‌ی شما به سمت درک اون هنر بیشتر حرکت می‌کنه کسی که اول بار به این مسیله اشاره کرد روانشناس مشهوری است به نام Robert zajonc از غول‌های روانشناسی‌ست و بی‌برو برگرد تاثیر بسیار جدی در تفکر قرن بیستم داشته. از کشفیات مهم اون mere exposure effect هست . او معتقد شما با هر چی مواجه بشید در واقع حداقل مواجه شدن شما حداقل مواجه شدن با هم با چیزی داشته باشید در سیستم شناختی شما اون پدیده دوست داشتنی‌تر آشناتر و مورد اعتماد تلقی خواهد شد. به همین دلیل بعضی معتقدند اوناییکه میگن هنر یک سازه‌ی اجتماعیست معتقدندکه اینکه شما بیشتر سبک خاصی از نقاشی رو ببینید کم‌کم بیشتر ازش خوشت میاد و در واقع این رو اومدن یه عده بررسی کنن یعنی این سبک‌هایی که ما خیلی دوست داریم یه دلیلش می‌تونه این باشه که از خیلی کودکی ما با اونها بیشتر مواجه شدیم. خب حالا کارهایی که اومدن کردن چی بوده یکی از کارها واقعا به نظر میاد که کار خسته کننده و غول‌پیکری بوده توسط jone cutting صورتگرفته که این رو دو هزار و سه چاپ کرده. جان کاتینگ اومده در واقع نقاشی‌هایی که تو کتابخونه‌های مختلف بودن جمع کرده. من تعجب می‌کنم یه انسانی اینقدر پشت کار داشته‌باشه بتونه این کار رو بکنه این هنوز قبل از عصر فراگیر شدن اینترنت هست در واقع قبل از اینکه اینترنت اینقدر در دسترس همه باشه سیستم گوگل بتونه اون رقم طلایی اون تعداد فایل‌ها و سرچ هارو نشون بده او به کتابخانه‌های آمریکا مراجعه می‌کنه و از بین چند میلیون کتاب شیش هزار کتاب که توش عکس‌های نقاشی‌های مشهور فرانسوی به خصوص امپرسیونیست‌ها رو داشته می‌شمره و در واقع می‌شمره که هر اثر چند بار چاپ شده و چند بار توی مجلات و کتاب‌ها و اینا عکس اون دیده میشه یعنی به دنبال چی هست به دنبال mere exposure هست. و روی چند نقاش بیشتر زوم می‌کنه pierre auguste renoir و paul cezanne در واقع تو هر مورد میاد نقاشی‌هایی که خیلی دیده شده چون فرض بر این میذاره وقتی این چاپ شده توی مجلات مختلف است و کتاب‌های مختلف هست درصدی که افراد با اونها مواجه شدن بیشتر خواهد بود می‌گم کار خیلی سنگینه و یک عمر گذاشته این کار و اینا رو شمرده مثلا دیده فرض کنید که نقاشی سمت چپ ممکنه هفتاد بار مثلا تو مجله‌ها کتاب‌ها چاپ شده یعنی هر جایی که انجام شده رفته درآورده اونم در عصری که هنوز این سرچ و اینترنت ها خیلی فراگیر نشدن درصورتیکه نقاشی سمت راست 130 بار و بعد اومده ببینه که وقتی اینها رو به افرادی نشون میده که هیچ ذایقه‌ی هنر هیچ شناختی از هنر ندارند حتی نقاشی رو نمی‌شناسن اونی رو که بیشتر دست به دست آیا اینها زیباتر و هنری‌تر ارزیابی می‌کنند یا نه این در واقع مقاله‌ی مشهور اوست که French impressionism ها و mere exposure هارو دنبال کرده . واقعا به اراده و پشتکار یه عده غبطه می‌خورد و چیزی که درآورده این خلاصش اینه : که اینجا اون این به صورت زوج‌های دوگانه نشون می‌داده از هر نقاش چند نقاشی دوتا دوتا با هم مقایسه می‌کرده یکی اونی که کمتر چاپ شده کمتر در معرض دید بوده و اونی که بیشتر چاپ شده و افرادی که حتی هیچ نمی‌شناختند اثر رو اینجا شما ببینیدوقتی نسبت فراوانی اون اثر بوده در اینجا فرض کنید که نسبت یک ممیز چهار به یک بوده اون فراوانی اینجا دو ممیز هشت به یک بوده یعنی هر چی می‌رفتیم اینورتر تعداد بیشتری شمادر مواجه شدن احتمال مواجه شدن با اون اثر بوده و این خط وسط پنجاه پنجاه دیگه یعنی اگر شما رندوم تصادفی شیر آخر جواب بدی پنجاه درصد میگنجه درصد میگی نپرسیده که کدومش آشناتره گفته کدومو بیشتر دوست دارین. در واقع وقتی این کار رو کرده یک همچین خطی پیدا شده ببینید یک خطی هست تقریبا نشون میده با یک ضریب زاویه‌ی ضریب زاویه‌ی معقول که هر چه اثری بیشتر دست به دست شده مردم آن را بهتر در واقع دانستند و در واقع بخشی از اون چیزی که ما هنر برتر می‌نامیم می‌تونه این باشه هنر شایع‌تر. منتها می‌دونید که به این مقالات شما می‌تونی با یه حرکت یک ضد حمله بکنه که خب شاید مردم اون رو بهتر می‌دونستن در نتیجه اون ناشرا بیشتر گسترش دادن یعنی کار به این عظمت یک ایراد بهاین بزرگی توش وجود داره خب پس می‌بینیم که یعنی طفلک جان کاتینگ البته با حالت‌های مختلف داره مثلا میگه حتی افرادی که ندیدن هم این گرایششون داشته و فرض بر این که طرف به صورت آگاهانه میگه ندیده شاید ناخودآگاه این صحنه‌ها رو دیده و این ناخداگاه. میدونید که پدیده رابرت هم ناخوداگاهه یعنی حتی در حالتی بود که چهره‌هایی با سرعت بالا و به افراد نشون می‌داد و بعد افراد هیچ کدوم از این چهره‌ها رو اظهار می‌کردند که قبلا ندیدن ولی اون‌هایی که بیشتر به صورت ناخوداگاه دیده بودن آدم‌های دوستداشتنی‌تر ارزیابی می‌کردند این پدیده‌ی mere exposure حالا همین رو هم در مورد هنر مطرح کرد خب میگم حیف شد یعنی واقعا این با این پشتکارش یعنی ایراد جدی تو کارش ولی. یه عده اومدن گفتن حالا بیان اونوری کنیم دو تا نقاشی رو انتخاب بکنیم و سعی کنیم این نقاشی‌ها رو افراد بیشتر باهاشون مواجه کنیم ببینیم صرف مواجه شدن به این قضیه منجر میشه یا نه و باز دوباره رفتن سراغ توماس کین کی. یه جور کینه‌ای به نظر میاد به توماس کینکی این داره البته یه جا هم علتش رو میگه میگه من توی کتاب خواستم چند تا از نقاشی‌های توماس رو بذارم اون ورثه‌اش اجازه ندادن دربیاد خیلی پولکی یا در ورثه گفتن نه یا شما باید حتما ترویجش کنی تبلیغش کنی والا ما اجازه نمیدیم تو کتاب حتی یه دونه از نقاشی هاش رو بذارین. نقاشی هاش هم معمولا این مدلی یعنی شما صدها مدل به این صورت رسم کرده و جالبه حتی ایرادهای فنی میگن داره مثلا در روز روشن در حالی که چراغ تو خونه روشن انعکاس چراغ رو توی رودخانه می‌بینید در این حال نور در آسمان هست که اصلا شدنی نیست ولی با سرعت بالا اینا رو نقاشی می‌کرد و حتی خیلیاشونو یه سری کاری درست کرده بود تعدادی شاگرد گرفته بوده و از این تند تند درست میکرده و در واقع گفته میشه که توماس مشهور در آمریکا ولی منفور در میان صاحب‌نظرا یعنی همه معتقدند ارزش هنری نداره ولی به شدت اکسپوژ شده و چون اکسپوژر بالاست بخاطر امور می‌تونیم بگیم تجاری بالاست خیلی مدل جان فورد واقع خط تولید درست کرده بود و به صورت انبوه تزریق کرده بود و در واقع ذایقه‌ی مردم آمریکا را تغییر داده بود و اومده بودن یه پژوهش کرده بودن که خب ما یک آثار این رو انتخاب بکنیم و بعد آثار john Everett millais مثلا شما این رو مقایسه کنید با حسن قبلی افقی منظره‌ای که نقاشی جان اورد است تقریبا تقریبا تحقیقا هر منتقد هنری خواهد گفت این به مراتب به اون نقاشیست یعنی اصلا قابل قیاس نیست و در واقع هنر با کیفیت و هنر بی‌کیفیت . در صورتی که اینم بهتون بگم با اون نکته خود الن وینر به هنر باکیفیت اعتقاد داره . پژوهشی که کرده بودن این بود: که خب ما بیایم توی مثلا دانشکده‌های نامربوط بدون اینکه خود دانشجوها متوجه باشند بعضی روزها تابلوی این رو بزنیم دیوار توی بک گراند اون اسلاید باشه یا این باشه و بعداز یه مدت هم بپرسیم که آیا اون گروهی که با اینها مواجه شدند آیا احساس متفاوتی پیدا کردن یعنی mere exposure هست ؟ یعنی هرچی بیشتر یک سبکی رو ببینیم بیشتر ازش خوشت میاد؟ جوابایی که اینا درآورد این بود این داستان مواجه که من به صورت خلاصه خدمتتون می‌دم در گروهی که با کارهای توماس کینکید مواجه شده بودند ارزیابی منفی‌تر شد اینجا باز خانم وینرا استفاده می‌کنه که به هنر ذاتا جهت داره و ما هنر خوب و هنر بد داریم هنر بد هر چه بیشتر باهاش مواجه بشه دلتون میزنه این یکی دیگر از شواهدی که مطرح می‌کنه میگه هر چی شما کارهای کینکید رو بیشتر می‌بینی بیشتر دلتون می‌زنه و یه جایی قبلا گفتم از هنر پایین‌تر با هنر بالاتر میره یه بررسی کرده بود و دیده بود اکثر اونایی که اول کینکید دوست داشتن بعد مثلا با مایلا شدن خیلی بیشتر هستند و تقریبا اونوری دیده نمیشه که کسی کارهای مایلی رو دوست داشته باشه و بعد بیاد بره از توماس تقلید کنه یعنی بردار یه طرف است ذایقه ممکنه باشه ولی یه طرف است . در گروه مواجه شونده با مایلی تفاوتی با غیر مواجه شوندگان وجود نداشت یعنی یکی از ویژگی‌های هنر خوب اینه که دل نمی‌زنه این باز جزو چیزهایی که خانم وینر میگه. این همون ایرادی که من بنده سوم نوشتم البته کاتینگ در مطالعات دیگری افزایش دوست داشتن اثر با افزایش مواجه با اون رو در آزمودنی‌های خودش نشون داده بود. یعنی اومده بود دیده بود اون چیزایی که ما به نام هنر ناب و هنر ارزشمند می‌نامیم با افزایش مواجه شدن لذت بیشتر خب پس این یه بحث دیگه بود که در واقع فکر میکنم میتونه مطرح باشه که اگر ما یک هنری رو بیایم و به حالا تبلیغات هرجوری ترویج بکنیم این می‌تونه به نوعی با افزایش آشنا بودن منجر بشه و اگر نظریه‌ی زاینس کاملا درست باشه به کیفیت ارزیابی بالاتر کیفی منجر میشه ولی جان کاتینگ و وینر خلاف این مطرح می‌کنن میگن نه یه چیزی تو ذات هنر هست که اگه شما زیاد نگاش کنی دلت خواهد زد موسیقی هم همین‌جوره موسیقی بی‌کیفیت اگر شما زیاد گوش بدید احساس لذت بیشتر نمی‌کنی اون خوباش هست که کم‌کم شما با افزایش آشنایی آشنا شدن شما به در واقع بیشتر ارج نهادن منجر میشه میگن بحث جدیه حالا چرا من میگم این یه شما همین رو در بقیه‌ی امور لذت‌بخش در نظر بگیرید بعضی لذت‌ها با افزایش مواجه شدن با اون اعتیادگونه میشن یعنی افراد خوره تر میشن حریص تر میشن در صورتی که بعضی لذت‌ها با دلزدگی همراهند و این معمایی که کجا اتفاق می‌افته کجا حریص‌تر شدن اتفاق میوفته باز از چالش‌های پیچیده‌ی روانشناسی‌ست نشد ولی فایل ما سنگین شد پس اجازه بدید بقیش رو باز تو یک فایل دیگه خدمتتون ارایه بدم
Document