عرض سلام دارم خدمت شما دوستان و علاقمندان عزیز. به معرفی کتاب این هفته رسیدیم و کتابی که برای این هفته در نظر گرفتم، یک کتاب واقعاً چالشی، جالب و خواندنی هست به نام ‘before you know it” که حالا شاید بتونیم این رو ترجمهاش کنیم “قبل از اینکه بدونی” یا “قبل از اینکه بفهمی”. “The unconscious reasons we do what we do” “دلایل ناخودآگاه کارهایی که ما انجام میدیم. به نظر من یک کتاب استراتژیک و یک کتاب کلیدی هست و حتی روی جلدش هم جملهای از “Malcolm Gladwell’ داره. ما با کارهای “Gladwell’ قبلتر آشنا شدیم که در واقع میگه یک کتاب هوشمند و مجاب کننده هست. منتها من میخوام با دید انتقادی و یک حالت محافظهکارانه و با احتیاط رو معرفی کنم، ولی با این حال خوندنش رو برای شما توصیه میکنم. این کتاب نوشته “John Bargh” هست و من قبلتر به برخی کارهای “John Bargh” اشاره کردم و سعی میکنم یک مرور اجمالی بر این کتاب داشته باشم. یک مقدار طولانی خواهد بود، برای اینکه اولاً کتاب نسبتاً حجیمیه و 350 صفحه است؛ و دوم اینکه پر از مطالعات متعدد و متنوع هست در جهت تأیید ادعاهای “John Bargh”. “John Bargh” استاد دانشگاه “Yale” هست و در واقع در زمینه روانشناسی اجتماعی و روانشناسی شناختی صاحبنظر و فرد شناختهشدهای هست و سابقه پژوهشهای بسیار متعددی در مورد اموری مثل تصمیمگیری اتوماتیک، مسئله ناخودآگاه، پردازش ناخودآگاه و اصولاً تصمیمگیری، انگیزش و سوگیریهای ما داره. فرد کمی نیست. یک فرد برجستهای هست و در حال حاضر هم مدیر یک آزمایشگاهی هست در دانشگاه “Yale” به نام آزمایشگاه “acme”. حالا من راجع به این آزمایشگاه بیشتر توضیح خواهم داد. حالا این کتاب چی هست؟ این کتاب اولاً نسبتاً معاصره و مال 2017 هست و یک جمعبندی از مجموعهای از پژوهشها هست که به اعتقاد “John Bargh” نشون میده که در واقع ناخودآگاه، یک عنصر بسیار قوی هست و بر بسیاری از امور ما سلطه داره. حالا من این بحث رو در فایلهای دیگری دنبال خواهم کرد و حتی گفتم میخوام مسئله اراده آزاد، مسئله جبر و اختیار رو بهش بپردازم. ولی حتی اونهایی که به مباحث فلسفیش علاقه ندارند، به نظر من آزمایشهاش خیلی خواندنی، جالب و تأملبرانگیزه. بحث رو میتونیم این جوری شروع کنیم که وقتی شما به خودتون فکر میکنید و با دیگران گفتگو میکنید، وقتی به درون خودتون مراجعه میکنید و با خودتون یک چالشهایی دارید، متوجه میشید که یک خویشتن فعال آگاه اندیشهگر دارید. یک خویشتنه، یک self فعال هست، یعنی “”eigentic هست، تصمیم میگیره، مدیریت میکنه، دستور میده. آگاهه، “conscience” هست و اندیشهگر هست. یعنی “reflective”هست. امور بیرون رو سبک و سنگین میکنه، شواهد رو جمع میکنه، میاد کلاه خودش رو قاضی میکنه و بعد از دریافت شواهد، بررسی مدارک، تصمیم میگیره و اون تصمیمی رو که گرفت، اجرا میکنه و این تصمیم، در واقع یک تصمیم قاطع هست. به عبارت دیگر، باور بر اینه که این خویشتن فعال آگاه اندیشهگر شما، مسئول رفتار شماست. همون که اسم شما روشه. شما مثلاً بهتون یک سری اطلاعات داده میشه و شما میخواین کالایی رو بخرین. میرین در مغازه و اون فرد فروشنده با شما یک مقدار صحبت میکنه و مشخصات اون کالا رو میگه و شما به خاطره خودت مراجعه میکنی، به حافظهات مراجعه میکنی. فکر میکنی که سابقه خوبی از این کالا داشتی یا نه؟ آیا به این نیاز داری یا نه؟ آیا این قیمتی که این پیشنهاد میده، میارزه یا نه؟ و اصولاً مدعی هستی که من خودم سبک و سنگین میکنم، تأمل میکنم، اندیشه میکنم، اون چیزی که ما بهش میگیم “reflection” میکنم. انعکاس میدم شواهد مختلف رو و تصمیم میگیرم و من در واقع فعال مایشاء هستم. من اون “eigent” هستم. من عامل هستم. و فرمان رو صادر میکنم و رفتار از من سر میزنه. منتها افرادی امثال “John Bargh” میتونم بگم که ادعاشون بر اینه که نه، این جوری هم که فکر میکنی نیست. اون خویشتن فعال آگاه اندیشهگر شما که خیلیها چالش دارند که آیا این مختاره؟ آیا اراده آزاد داره یا نه؟ خودش مقهور عوامل بسیار پیچیدهی بیرونی است و بدون اینکه خودش آگاه باشه، بدون اینکه خودش بدونه، نگرشهاش، تصمیمهاش، اهدافی که انتخاب میکنه، هیجانهاش، رفتارش و انگیزههاش در سلطهی این عوامل بیرونی هست. پس شما متوجه میشید که چرا اسم کتاب اینه. میگه قبل از اینکه اون خویشتن فعال اندیشهگر اصلاً متوجه بشه، یک سری دیگه براش تصمیم گرفتند. یک سری دیگه براش بسیاری از این خط و مشیها رو روشن کردند. نگرشهاش رو و تصمیمهاش رو و در واقع اون نهایتاً یک مقدار خیلی کمی براش میدان و عرصهی تاخت و تاز میمونه و برخلاف اینکه این تصور وجود داره که من هر کاری دلم بخواد میتونم بکنم، من میتونم که تصمیم میگیرم، من هستم که با اندیشه و تأمل و تعمق در مورد امور جهان در واقع از من رفتار صادر میشه، در واقع خیلی ساده و مختصر بهتون بگم حالا اگر حمل بر بیادبی نباشه، اینه که “کورخوندی” و “خیال کردی” خودت مسئولی! حالا خیلی افراطی به این قضیه نگاه نمیکنه و نمیگه یک عروسک خیمهشب بازی هستی و نمیگه که همه چیز دکوره و شما هیچ تصمیمی نداری، ولی میگه بیش از این که فکر کنی، تحت تأثیر این عوامل غیر آشکار هست و این عوامل غیر آشکار، چه در گذشتهات و چه در حال و چه برای آیندهات دارند تصمیمگیری میکنند. اون چیزی که از گذشته به یاد داری، اونه چیزی که از خودت تعریف میکنی، اون چیزی که همین الان داری تجربه میکنی، و اون نقشهها و برنامههایی که برای خودت در مورد آینده داری، اون نگرشهات رو میسازه، افکار خرد و کلان زندگیت رو میسازه، اینها به نوعی به صورت خیلی مرموز میشه گفت پنهانی و بدون اینکه خودت حواست باشه، نامرئی دارند روی شما اثر میگذارند و اینها رو از کجا استخراج کردند؟ از انبوهی از پژوهشها در مورد مسئلهی ناخودآگاه و پردازش ناخودآگاه. این کتاب، گفتم که یک کتاب جامعیه. یک کاتالوگه اصلاً. شاید بگم خیلی محتوای خاصی رو به صورت ادعای فلسفی، همین که من عرض کردم، بیش از این دنبال نمیکنه. یعنی اون جاهایی که میخواد دیدگاه خودش رو بگه، خیلی روش مانور نمیده و بیشتر به این بسنده کرده که یک انبوهی از پژوهشهای مختلف در مورد نگرش، تصمیمگیری، اهداف، هیجان، رفتار رو جمعبندی کنه و الحق میتونم بگم کار موفقی بوده. این کار در این حجم 350 صفحه، تقریباً بیشتر آزمایشهای مشهور، به دردبخور و کارساز در مورد تأثیر عوامل محیطی در تصمیمگیری رو قید کرده. پس یک راه حل اینه که شما میتونید این کتاب رو حتی فصل به فصل بخونید. اصلاً هر جاش رو باز کنید بخونید جالبه و یک سرگرمی دیگه هم میتونه این باشه برای اینکه اطلاعات شما کاملتر بشه، اون منابع و ریفرنسهایی رو که قید کرده، یکی یکی بتونید اینها رو استخراج کنید و اصلاً اصل مطالعه رو با عمق و دقت بیشتری بررسی کنید. یک کاری که من سعی میکنم در این چند ساعت آینده برای شما بکنم، تعدادی از اون مقالات کلیدیترش رو استخراج کردم و یک خلاصهای از اون خدمت شما ارائه بدم. جای خوندن کتاب رو نمیگیره، ولی برای اونهایی که یک برنامه فشرده دارند و یا میخوان این مبحث رو شروع کنند، شاید خیلی بد نباشه من این آزمایشها رو یک جور مرور کنم. منتها دارم میگم ما باید اون ذهن هوشیار و محافظهکار خودمون رو حفظ کنیم چون به این آزمایشها خیلی انتقاداتی هم هست. یک عده میگن اینها سوگیریهایی بوده و خطا توش بوده و اغراق شده. اما ما اگر بخوایم کتاب آقای “John Bargh” رو بپذیریم، باید به گونهای صحه بر این بگذاریم که اختیارات ما اون گونه که فکر میکنیم، فراگیر نیست و خیلی محدوده. حالا برگردیم کم کم با دیدگاه ایشون آشنا بشیم. “John Bargh” متولد 1955 هست و نسبتاً با این احتساب، جوان حساب میشه. چهرهاش هم خیلی کمتر از سنش نشون میده و خردسال نشون میده و وقتی کتاب رو میخونید، این هست. یک مقدار حس میکنید چقدر با مسائل کودکانه درگیره و حتی یک جاهایی حس میکنید چقدر شوخ طبعه و چقدر به مسائل روزمرهای که شاید حتی مورد پسند نوجوانها و کودکان باشه میپردازه. یعنی نه اینکه بگم شخصیت نابالغی داره، بلکه حس میکنیم یک لطافت کودکانه توی نوشتههاش هست. بنابراین از خوندن خیلی از فصولش، خسته هم نمیشیم. مثالهایی زده، جوکهایی گفته، یک جاهایی حتی میتونم بگم طعنه میزنه و متلک میگه و آدم حس میکنه با یک نویسنده شوخ طبع مواجهه که ابایی نداره که لابهلای نوشتههاش از زندگی فردی خودش هم بگه که چگونه دخترش رو بزرگ کرد؟ ازدواج دومش چگونه شکل گرفت؟ کارها و شیرینکاریهای بچهاش رو لابهلای این قید میکنه بدون اینکه از بار علمی کتاب بکاهه. کتاب علمی است و حس نمیکنم اصلاً و مطلقاً به روانشناسی زرد نزدیک نمیشه و خود این فرد هم در محافل روانشناسی به عنوان یک صاحبنظر شناخته میشه. حالا بعضی موقعها ذوقهای کودکانه داره، به کنار. حالا با یکی از ذوقهای کودکانهاش هم آشنا میشین. این مسئول یک آزمایشگاهی هست در دانشگاه “Yale” که تقریباً نزدیک بیست ساله این آزمایشگاه رو بنیانگذاری کرده و اسم این آزمایشگاه هست آزمایشگاه “acme” که این یک خلاصهای هست “automaticity in cognition motivation an evaluation” که در واقع میشه “اتوماتیک بودن” یا “خودکار بودن در شناخت، انگیزش و قضاوت” و میتونی بفهمی که پس توی این داره دنبال چی میگرده. اون جنبههای اتوماتیک، ناخودآگاه شناخت و انگیزههای ما و ارزیابیها و قضاوتهای روزمره ما رو در این آزمایشگاه دنبال میکنه. تعداد زیادی مقاله داره. بالای دویست مقاله کلیدی داره که بعضیهاش جزء اون پژوهشهای ماندگار هستند. من یکی از اونها رو تحت عنوان پژوهشهای ماندگار، چند روز پیش در اینستاگرام معرفی کردم که در واقع اون سه آزمایشی بود که وقتی افراد رو میومد زمینهسازی میکرد از طریق اون جملات به هم ریخته، افراد هم رفتارهای بیادبانهشون افزایش پیدا میکرد، هم حالت سالمندی توشون شکل میگرفت، و اگر خاطرتون باشه حرکتهاشون کند میشد و قضاوتهای همچنین پرخاشگرانه و بیادبانه متعاقب زمینهسازی ناخودآگاه با تصاویر افراد سیاهپوست. حالا میتونید به اون 15 دقیقه مراجعه کنید. یک خلاصهای هست از یکی از کلیدیترین پژوهشها. منتها گفتم ذوقهای کودکانه داره و میتونه با مثالهای ساده و خیلی مردم پسند مطلبش رو ارائه بده. میگه اگر یادتون باشه، من اسم این آزمایشگاهم رو گذاشتم “acme”. اتوماتیک بودن در شناخت، انگیزش و valuation. ولی دوستان، خوب فکر کنید ببینید لغت “acme” رو کجا شنیدید؟ ببینم به خاطرتون میاد! احتمالاً باید هم سن و هم نسل من باشید و از جوانترها انتظار ندارم. ولی اگر یادتون باشه، یک کارتونی بود به نام “roadrunner” و “coyote” که این “coyote” یک گرگ نیست، یک چیزی بین گرگ و روباه هست و این همیشه از یک مؤسسهای به نام “acme” وسایلش رو میخرید. مثلاً دینامیت میخرید، فشفشه میخرید، موشک میخرید و این “roadrunner” بود که همیشه او رو قال میگذاشت و همیشه این “coyote” شکست میخورد و اون کاتالوگ “acme” تقریباً همه چی توش داشت. یعنی شما نگاه میکنید از در بازکن داشت، تا چاشنی انفجاری داشت، تا تله داشت، تا موشک داشت، تا هواپیما داشت، ولی محصولاتش هیچ وقت به پای “roadrunner” نمیرسیدند. یک محصولات عجیب و غریبی بود که همیشه “roadrunner” اصطلاحاً این رو پشت سر میگذاشت و جلو میزد. حالا این میگه من این اسم “acme” رو که انتخاب کردم، بیدلیل هم نیست. گفتم که ذوق کودکانه هم داره. گفت “coyote” در اصل، اون خویشتن آگاه و اندیشهگر ماست. اگر شما دقت کنید، همش نقشه میکشه و برنامه داره. میشینه روی کاغذ و نقشه میکشه که من الان این موشک رو که از اینجا شلیک میکنم، با این زاویه میره بالا و توی این ثانیه، کرنومتر و میره میخوره و بعد “roadrunner” رو میزنه. این در واقع همون خویشتن اندیشهگر فعال و آگاه ماست. و “roadrunner” چیه؟ شما یادتونه که توی ایران بهش میگفتند کارتون “میگ میگ”. همون پرندهای هست که با سرعت قبل از اینکه این بتونه او رو ببینه، میومد رد میشد. میگه این همون ناخودآگاه است که اتوماتیکه و اگر شما دقت کنید، تا آگاهی جنبیده، اون کار خودش رو کرده. و من فکر میکنم با همین اصطلاح “acme” و نگاه کردن چند قسمت از کارتون “roadrunner” و “coyote” شما میتونید با رویکرد “John Bargh” و اون گروه قوی که همراهش هستند و اون مرکز مطالعات ناخودآگاه در دانشگاه “Yale” پی ببری. شما نگاه میکنی “roadrunner” اصلاً فکر نمیکنه. اصلاً همین جور که داره با سرعت میاد، روی زمین یک سری نوک میزنه و دانههاش رو برمیداره و قبل از اینکه TNT منفجر بشه رد میشه و بعد تازه TNT دوباره برمیگرده و خرابکاری میشه و میوفته روی “coyote” و او رو تکه پاره میکنه. پس شما میتونید این حدس رو بزنید که در نوشتههای او، یک سوگیری هست به نفع ناخودآگاه و اون پردازش سریع. یعنی معتقده که اون “پردازش سریع” هست که همه کاره است و مغز متفکر، اون “roadrunner” هست و نه “coyote” و اونه که همیشه حرف آخر رو میزنه و میبره. این یک هم جهتی داره با “Malcolm Gladwell”. مثلاً کتاب “Blink” معروف “Malcolm Gladwell”. کتاب 2005 او. “Malcolm Gladwell” جزء طرفداران اینه که در واقع “The power of Thinking without thinking” “قدرت اندیشیدن بدون اندیشیدن”. یعنی اون ناخودآگاه، یعنی اون پردازشهایی که اصلاً ما حواسمون نیست و تا بجنبیم، مثل “roadrunner” اومده رد شده، اونها هستند که سهم اصلی موفقیت و پیروزی ما رو در زندگی مشخص میکنند. و این جوری میشه گفت که تقریباً “John Bargh” همسو با “Malcolm Gladwell”، نقطه مقابل “Daniel Kahneman” هست. چون میدونید Daniel Kahneman”” هم یک کتاب داره، این کتاب 2011 او است که خیلی در ایران طرفدار داره و من به کرات دیدم و گفتم که به این کتاب اشاره بشه و خلاصهای از این کتاب رو بگن. این کتاب ترجمه هم شده. “Daniel Kahneman” برنده جایزه نوبل در اقتصاد هست و کتابش در واقع، اون اندیشیدن کند و آهسته هست “thinking fast and slow”. حالا ” Kahneman” بیشتر به نفع اینه که معتقده آره ما خطاهای شناختی داریم. ما وقتی سریع مدل “roadrunner” میآییم پردازش میکنیم، ممکنه سوگیریهایی پیدا کنیم و اشتباه کنیم. نتیجهگیریهای سریع ما، خیلی موارد غلط در میاد و ما باید یک ترمزی بگذاریم، یک تعادلی برقرار کنیم بین اون تفکر سریع و اون تفکر کند. البته میگم هم “John Bargh” و هم “Daniel Kahneman”، این نیست که بگن یکی بده و اون یکی خوبه، اما اینکه کدوم قویتره و زور کدوم میچربه و کدوم رو بیشتر پرورش بدیم، “John Bargh” تقریباً نقطه مقابل “Daniel Kahneman” قرار میگیره. برای همین خوندن کتابش خالی از لطف نیست. منتها این رو هم بهتون بگم که آره، من دارم دیدگاههای اون رو میگم. ممکنه بعضیهاتون بگین که این مقالههایی که داری میگی، داری شورش رو درمیاری! این دیگه خیلیه! این دیگه اصلاً نمیشه و این داره ادعا میکنه! همینطور که بعضیها هم واقعاً از روی ناباوری برداشتند بعضی از مطالعات این رو دنبال کردند و نتونستند به اون جوابها برسند. البته من باز مروری کردم، “John Bargh” جزء خوشنامهاست یعنی آدمی نیست که به این متهم بشه که تو کلک زدی و اینها رو از خودت درآوردی و اینها رو ساختی. نه، فقط بعضیها میگن که ناخودآگاه اون جوری که تو فکر میکنی، راحت قابل سنجش نیست و این آزمایشها، توش خطا و سوگیری بوده. پس اگر حاضرید، بیاین با هم شروع کنیم و یک مقدار با نوشتههای “John Bargh” آشنا بشید. من بخشی از کارهای شسته رفتهتر و مشهورترش رو به صورت جداگانه در قالب اون کلیپهای 15 دقیقهای اینستاگرامی تحت عنوان پژوهشهای ماندگار و یا به صورت تک آوردم. برای اینکه هم این فایل خیلی بزرگ نشه و هم اینکه بعضیهاش رو فکر کردم شما اصلاً نیازی نیست که حتماً سوگیریتون با “John Bargh” و کتابش باشه و اون رو مستقل هم باید بدونید. یعنی این قدر مشهور و معروفند که آدم حیفه توی زمینه علوم شناختی، روانشناسی و روانپزشکی باشه و با این شاهکارهای تاریخ قرن بیستم و بیست و یکم آشنا نشده باشه. داستان اینکه این زور ناخودآگاه از کجا میاد، حالا “Freud” رو بگذاریم کنار، “Eduard von Hartmann” رو بگذاریم کنار، اینها اونهایی هستند که “مکاتب روانکاوی” بود و نوشتههای “William James” رو بگذاریم کنار، در روانشناسی مدرن تجربی، یعنی اونهایی که میرفتند توی آزمایشگاه و آزمودنیها رو میاوردند و باهاشون پژوهش میکردند و با آمار پیشرفته کار میکردند. چون میدونید سیستم روانکاوی، متکی بر آمار، آزمایش، پژوهش نبوده و بیشتر ادعاهای فردی بیماران رو مطرح میکرده. ولی پژوهش از سالهای 1950 در مورد این شروع میشه و در 1980 به اوج خودش میرسه. یعنی ما در اونجا شاهد یک دوره بسیار شکوفایی هستیم که تقریباً سی چهل ساله ادامه داره. از 1980 تا الان. که بیایم ببینیم چه جوری میتونیم آدمها رو دستکاری کنیم که تصمیم بگیریم. و علمیش تقریباً از دهه 50 شروع میشه. شاید یکی از کتابهایی که عموم و عوام رو به مسئله ناخودآگاه علاقهمند کرد، منتها ناخودآگاه فرویدی نه، این ناخودآگاهی که دارم میگم. پردازشی که شما ازش آگاه نیستید. اون “roadrunner” درونتون. کتابی بود به سال 1957، “مجاب کنندگان پنهان”، “the hidden persuaders” نوشته “Vance Packard”. این کتاب یک مخلوطی است از روانشناسی زرد، برخی آزمایشها و حتی بخشی از نظریات توطئه که آره یک نیروهایی در جامعه هستند و میخوان شستشو بدن مغز شما رو و مغز شما رو کنترل کنند. ناخودآگاه پیام میدن و شما مثل زامبی مجورید اجرا کنید و جهان داره به سمتی میره که روانشناسان و متخصصین رفتار و ارتباطات، میتونند بدون اینکه خودت بفهمی، برات تعیین تکلیف کنند. این کتاب خیلی فروش میره و مال انتشارات “پلیکان” هست. یعنی از این کتابهای جیبی هست. یعنی از این کتابهایی که توی فرودگاه هم میفروشند و توی کیوسک روزنامهفروشی هم میفروشند و تقریباً یک دورهای هر روشنفکر غربی، یکی از اینها رو خونده بود. و توی همین کتاب بود که به آزمایشهای مشهور “James Vicari” اشاره میمیکنه. “James Vicari” شما عکسش رو اینجا میبینید و داستان “Vicari” میدونید که آزمایشهای مشهورش اینه که میگه لابهلای اون فِریمهای فیلمهای سینمایی در سینما، تصاویری رو میگذاشته که سریع رد میشده در کسری از ثانیه. مثلاً بیست هزارم ثانیه که مثلاً روش میومده “گرسنهای، پاپ کورن بخور” یا “تشنهای، کوکاکولا بخور”. این همون داستان معروفیه که میگفتند شرکتهای پپسی کولا و کوکاکولا، لابلای فریمهای فیلمهای سینمایی تبلیغات خودشون رو میگذاشتند و افراد بدون اینکه اینها رو ببینند، از سینما که میومدند بیرون، شروع میکردند به پاپ کورن خوردن و پپسی و نوشابه خوردن و این به کارهای “James Vicari” معروفه. بگذارید چند تا چیز رو براتون روشن کنم. “John Bargh” هم به این اشاره میکنه و صحه میگذاره. اولاً همچین تکنولوژی توی سال 1957 وجود نداشته. شما میدونید که فریمهای سینما، معمولاً یک چیزی حدود 18، 20 و 24 هست و لابهلای اونها اگر بگذارند، طرف میبینه و در عین حال، تکنولوژی برای نمایش دادن با سرعت بالا به گونهای که ماسک بشه و طرف نتونه اون نوشته رو بعداً آگاهانه ببینه، وجود نداشت. پس اولاً این کار امکانپذیر نبوده. دوماً اون سینماهایی که نام بردند که “James Vicari” این کار رو کرده، اصلاً وجود خارجی نداشته. یعنی اصلاً اون سینماها ساختگی بوده. پس نتیجهای که میگیریم اینه که کل این داستان دروغ بوده. پس دوستان عزیز، شمایی که این داستان رو گوش میکنید، جایی میرید و سخنرانی میکنید، باز نیاید بگید که اون زمان پپسی کولا، کوکاکولا و پاپ کورن و ذرت بوداده وسط فیلم میگذاشتند و بعداً مردم میرفتند مصرف میکردند. اصلاً همچین چیزی نبوده. این کاملاً ساختگی بوده و جزء اون نظریات توطئه و نظریات زرد بوده. ولی ببین چقدر قشنگ گرفته که الان بعد از 60 سال، شما هنوز میرید سخنرانی میکنید و متأسفانه میشنویم از خیلی از متخصصین و حتی اساتید دانشگاه که بحثشون رو با این شروع میکنند که این در واقع ادراک تحت آستانهای بود. اصلاً این در اون دوره اصلاً وجود نداشته و همچین چیزی نبوده. مطالعات بیست سال بعد کم کم این داستان زمینهسازی priming شده بود. اما جالبه یک چیز دیگه هست که یک عده گفتند که نکنه کلکه این بوده که وقتی شما این رو میگین، این یک نوع تلقین یا القاء غیر مستقیمه. یعنی به شما اون آرم کوکاکولا رو نشون ندادند، ولی داره کلامی حرف من رو گوش میدید. داره کلامی داره بهت میگه که “ببین ما یک کاری کردیم که کوکاکولا بیشتر مصرف کنی”. این رو هیپنوتیزورها خیلی واردند. بهش میگن “تلقین غیرمستقیم”. یعنی نمیان توی چشمهای شما نگاه کنند و بگن الان دستهات سست میشه. مثلاً به دوست و همکار خودش میگه که “مواظب باش، مثل اینکه دستهاش داره سست میشه و نیفته!” و در واقع این غیر مستقیم این پیام رو القاء میکنه به افرادی که تغییر رفتاری دارند. پس میتونید بفهمید که داستان تحت آستانه نبوده، و یک تلقین غیر مستقیم و یک کار روابط عمومی فریبکارانه بوده. حالا از این شروع میکنیم میگه این علم، متأسفانه تولدش با شیادی و دروغ و فریب شروع شد، ولی کم کم مطالعات درستتری جلو اومد و سعی کردند در محیطهای آکادمیک و دانشگاهی با حفظ شرایط و بررسیهای دقیق اینها رو دنبال کنند. و خدمتتون گفتم که خود “John Bargh” نزدیک 200 تا مقاله داره. پس هیچ جای تعجب نیست که کتابش پر از اشاره به کارهای خودش باشه و معقولانه هست. مثلاً یکی از کارهایی که 2008 انجام داده، حالا من برای اینکه شما این مفاهیم ناخودآگاه، القائات “roadrunner” رو بخواین بهتر بفهمید، فکر میکردم شاید به صورت سلسله وار به این مقالات برجستهتر و مشهورترش اشاره کنم، بد نباشه. هرکدومش پنج شش دقیقه زمان میبره و شما گوش میدید و قضاوت با خودتون باشه. مثلاً 2008 “John Bargh” یک سه چهار سالی بود روی این قضیه کار میکرد “experiences seen physical warms promote inter personal warm” “ژورنال معتبر science” . “science” معتبره و بعد از “nature” تقریباً معتبرترین ژورنال هست و مقالاتی که توش هست، خیلی کوتاهه و میتونید سریع بخونیدش. مثلاً اساس حرف “Bargh” و طرفدارانش اینه که این محرکهای محیطی، بدون این که به این خویشتن آگاه فعال اندیشهگر شما برسند، روی تصمیماتش اثر میگذارند و ما در محیط آزمایشگاهی، با کم و زیاد کردن اون مؤلفهها و بررسی تصمیمات اون خویشتن آگاه، نقش اونها رو کشف میکنیم. پس میتونید بفهمید که اساس کارهای اینها چی هست. مثلاً این مقاله چی رو معرفی کرده؟ یک مدتی بود که “John Bargh” این رو میگفت. میگفت شما دقت کردید مثلاً میگیم یک محفل گرمی بود، یک گفتگوی گرم و صمیمانهای و رفتیم اونجا، خیلی سرد برخورد کردم. احساس کردم جو کلاس خیلی سرده. یا برعکس، چه مهمانی گرمی بود! حالا سؤالی که مدتی ذهن او رو درگیر کرده بود اینه که اگر ما بیایم همین گرمی رو یا سردی رو تحت الفظی بگیریم نه به معنی استعارهاش، میتونه یواشکی بدون اینکه “coyote” متوجه بشه، “roadrunner” روی رفتار اثر بگذاره. حالا من دارم اینجا “coyote” و “roadrunner” رو خیلی پررنگ میکنم چون مثال خودشه، ولی مقالات رو وقتی مطرح میکنه همش به این اشاره نمیکنه. این اومده بود این کار رو کرده بود و گفته بود اگر بیایم مردم رو گرم کنیم، آیا بعداً روی تصمیماتشون اثر میگذاره که گرمتر با دیگران برخورد کنند؟ منتها این گرم، گرم فیزیکیه و این دماییه که ترمومتر مشخص میکنه و اون گرم، گرم معنویه و یا برعکسند. یک تعداد زیادی پژوهش راجع به این داره که مشهورترینش 2008 هست. من خواستم توی پژوهشهای ماندگار مطرح کنم، ولی گفتم از “John Bargh” خیلی تعداد زیاد میشه. داستانش این بوده که یک سری دانشجو طبق معمول داوطلب، که این هم یک اعتراضه و میگن شما این داوطلبانت رو همیشه از میان دانشجویان دانشگاه خودت انتخاب میکنی. یعنی آدمهایی که هم فکر خودت هستند و هم جهت با خودت هستند و ایده ذهن روانشناختی دارند و به احتمال زیاد سر سخنرانیهات بودند و باورهات رو دارند. نرفتی از مردم یک قبیله دورافتاده یک قاره دیگه کار بکنی یا مردمی که اصلاً کتاب نمیخونند و اصولاً مفهوم ناخودآگاه رو نمیدونند چیه. داستانش این بوده که میخوایم در مورد، همیشه هم بیشتر آزمونهاش این طوریه که طراحی اصلی رو به شما نمیگن. یک آزمایش صوری و ساختگی درست میکنند که در اصل حواس شما پرت میشه به انجام اون و در مقابل، یواشکی کار خودشون رو توی یک آزمایش پنهان دیگه میکنند. منتها برای اینکه مسئله گیر اخلاقی نداشته باشه، میگه بعد از اینکه آزمایش تموم شد، افراد رو جمع میکنیم و میگیم هدف این بوده. مثل این دوربین مخفیها که میگه شما در مقابل دوربین مخفی هستی، اینجا هم میگه شما در مقابل آزمایش مخفی ما قرار داشتی و هدف ما چیز دیگه بوده. این داستانش این بوده. گفته یک متنی رو میخونید و توی این متن، شما ارزیابی کنید که این شخصی که راجع بهش این متن نوشته شده، چقدر آدم دوست داشتنی و آدم اجتماعی و آدم گرم به معنی معنوی و روانشناسی هست؟ به همه گروهها در واقع یک متن رو داده، منتها کاری که کرده اینه که بدون اینکه خود طرف بدونه که این جزئی از آزمایشه، قبل از اینکه اون برگهها رو بهش بده، میگه داشتیم میرفتیم توی اتاق آزمایش، گفته بگذار من یک لحظه اون برگه رو پیدا کنم. میشه یک لحظه این فنجان قهوه من رو نگه داری؟ و فنجان قهوهاش رو میده که مثلاً این حساب شده است و زمان معینی دست اون آزمودنی باشه که این مثلاً داره دنبال سؤالات میگرده. یعنی به نوعی گرمش کنه. گروه طرف مقابلش چی بوده؟ چون باید با یک چیزی مقایسهاش کنه. به یک عده دیگه، ice coffee”” داده، فنجان قهوه یخ داده. یعنی یکی هست دماش سرده و دست طرف یخ میکنه و یک جای دیگه، فنجان داغه و دستش گرم میشه و دستش نمیسوزه و این رو یک دقیقه نگه میداره و بعد مثلاً این پرسشنامه رو پیدا میکنه و بعد میگه حالا بیاین نمره بدین. اون چیزی که متوجه شده بود این بود که در واقع ما اینجا داریم که وقتی فنجان گرم رو نگه داشته، ارزیابی که از شخصیت اون فرد توی متن کرده، روی یک مقیاس 1 تا 7، 71/4 نمره داده، در صورتی که وقتی اون فنجان “ice coffee” رو نگه داشته، حالا هر چی هست، عکسها رو من خودم گشتم پیدا کردم برای کمک به آموزش و توی مقالات این عکسها نیست و سوءتفاهم نشه. وقتی فنجان سرد رو نگه داشته، 25/4 از 7 نمره داده. یعنی اگر یک دقیقه شما یک چیز گرم گرفته باشی توی دستت، بعداً تا چند دقیقه، ارزیابی که شما از دیگران میکنید، ارزیابی مثبتتریه تا زمانی که یک فنجان یا یک ظرف آب یخ دستتونه. منتها حواستون باشه که ببینید تفاوت همچین دراماتیک نیست و روی مقیاس 1 تا 7، 71/4 در مقابل 25/4. ولی حواستون باشه دوستان عزیز، حالا من در اون مبحث فلسفی صحبت خواهم کرد، میگه شدتش شاید اون قدر مهم نباشه که وجودش مهمه! یعنی شما داری یک نیرویی رو ثابت میکنی. حالا شما میگین خیلی تغییر نداده و همش 5/0 شماره از 1 تا 7، 50/0 نگرش طرف رو عوض کرده! ولی میگه بالاخره اون رو عوض کرده. نکتهاش اینه. یعنی آدمی که اونجا هست و به خیال خودش داره قضاوت منصفانه میکنه، حالا دیگه واقعاً پول چایی نیست و خود چاییه. یک چایی داغ بدی دستش، قضاوتش 50 صدم یا نیم شماره از 1 از 7 تغییر میکنه. و حتی این شوخی میکرد و میگفت شما اگر میخوای یک نفر یک کار خوبی برات انجام بده، میخوای پولی ازش بگیری، یک لحظه بگو بیا این لحظه چای داغ من رو نگه داشت که یک ذره گرم بشه و روابط و رفتارش هم با شما گرمتر بشه. حتی یک مثالی میزنه خودش. میگم شوخه و از خاطرات شخصیش میگه. میگه بعد از اینکه این پژوهش رو کردم، (خاطره اولش، خانم ویلیامزه)، زنگ زدند از CNN و چند خبرگزاری، اینها میگم چیزهای تأثیرگذاره، یعنی میکشه به شبکهها و اخبار. یعنی توی ایران هم اگه شما همچین پژوهشی بکنید، انتظار میره شبکه خبر به شما زنگ بزنه، صدا و سیما زنگ بزنه، انجمن خبرنگاران جوان به شما زنگ بزنه که داستان چیه که میگن قهوه داغ نگه میداری، نگرشت عوض میشه! میگه زنگ زدند به من و اون خبرنگار داشت از من میپرسید که خانم ویلیامز چه طوره و کارش خوبه؟ بعد من شروع کردم ازش تعریف کردن که یک آدم خیلی درخشانیه و دانشجوی خیلی درخشان ماست و کارهاش خیلی علمیه! بعد اون مجری به شوخی گفت که “ببینم، الان قهوه داغ دستت نیست؟” و میگه نگاه کردم و دیدم راست میگه، فنجان قهوه داغ دستمه و فکر کردم شاید یک دلیلی که شاید من خیلی ازش دارم تعریف میکنم اینه. حالا دوستانی که امتحان بُرد و مصاحبه و ارتقاء دارند، شاید کلک بدی نباشه که اجازه بدن که اون ممتحن فنجان داغ دستش باشه و بعد به شما نمره بده. احتمالاً نمره بیشتری خواهد داد. حالا این رو اومدند توی پژوهشهای دیگه، جورهای دیگهای بررسی کردند. این دفعه داستان فنجان رو، اومدند جدا کردند و دو تا محصول گذاشتند. باز برای اینکه با طراحی این آزمایشها آشنا بشید، این شکلیه. یکی از اینها، از این چیزهای آیس پک هست. یعنی شما جایی ضربه میخورید، از این بستهها هست که میگذارند که التهاب کم بشه که هم داغش وجود داره و هم سردش وجود داره که مثلاً یک جایی توی ورزش آسیب دیده، میگن فوری بگذار خنک بشه و یک جایی اسپاسم کرده، بگذار این یکی گرم بشه. پس یک بستههایی گرم هست و یک بستههایی گرم. توی یک پژوهش دیگه اومد این کار رو کرد و گفت ما میخوایم اینها رو ارزیابی کنیم. شما اینها رو بگیر دستت و فشار بده. وقتی فشار دادی، اون محلول آزاد میشه و سرد میشه یا داغ میشه و بعد نمره بده در مورد کیفیت این. یعنی آزمون به خیال خودشون، ارزیابی این دو کالا بوده. کالای گرم “Haters” و این آیس پک سرد. هرکدوم از اینها چند بار با اینها ور میرن و دستهاشون یخ میکنه. یک گروه با سردها و یک گروه با گرمها. در مرحله بعد میگه آزمایش تموم شد و تشکر میکنه. در حالی که اصل آزمایش الانه. تشکر میکنه و میگه “میتونید تشریف ببرید، در ضمن از این نوشیدنیها بردارید.” این یکی دیگه واقعیه. توی اصل مقاله نوشته نوشیدنی “snap ell”. snap ell رو من توی ایران ندیدم، ولی مثل آبمیوههاست. شما میتونید هدیه بردارید و یا اینکه بدی به یک نفر دیگه. یعنی خودت میخوای یا بدیم به یکی از همکارهات؟ یعنی میخواد بخشندگی طرف رو ببینه. یعنی حالا که داری از سر را میری بیرون، یکی از اینها رو بردار. حالا میخوای این یکی رو خودت برداری و یا بدی به دوستت که جلوی دره. دیده بود اونهایی که کیسههای داغ رو نگه داشتند، یعنی اینجا این کیسه رو ارزیابی کرده بودند، چون دستشون گرم شده بود و با گرما مواجه شده بودند، 46 درصد برای خودشون برداشتند و گفتند “خودم برمیدارم” و 54 درصد داده بودند به رفیقهاشون و بخشنده بودند. ولی اون که کیسه سرد رو ارزیابی کرده بود، 75 درصد برای خودش برداشته بود و 25 درصد تعارف یکی دیگه کرد. اینجا تفاوت زیاده. تقریباً دو برابر شده. یعنی وقتی شما با گرما مواجه بشین، به ادعای او در این مقاله science”” ، بخشندگی و دست و دلبازیت بیشتر میشه و تقریباً دو برابر میشه. نوشیدنی برای خودت برنمیداری و تعارف دیگران میکنی. و البته یک اعتراضهایی به این وارده که میگن نوشیدنی ارزشی نداره و در حد یک دلار بوده. آیا همین قدر ممکنه بگه که “ماشین من مال شما” یا “حقوق این ماهم رو بخشیدم”؟ طبیعتاً این قدر نیست. ولی این قدر شدتش مهم نیست که در واقع وجودش، که این ثابت کرده که همچین اتفاقاتی در روابط میوفته. باز ببینیم چه پژوهشهای دیگهای هست. بعضی از پژوهشها مال خودش نیست. یا مال همکارهاش و دستیارانش هست و یا پژوهشهای منتخبی هست که بهشون اشاره میکنه. میگه پس به این روش هم اصطلاحاً میگن “priming”. حالا priming رو شما میتونی بگی که مقدمهچینی و زمینهسازی. “priming” یعنی چی؟ یعنی وقتی شما با این شیء گرم یا سرد مواجه میشی، با یک تصویری مواجه میشی، با یک اتفاقی مواجه میشی، بدون اینکه حواست باشه، اون اثر میگذاره روی رفتار، نگرش، باور و تصمیمات بعدی شما و در واقع کلید اصلی بسیاری از پژوهشهای مطالعات ناخودآگاه، مقوله “priming” هست. حالا priming رو من انگلیسی میگم و نمیدونم چی ترجمهاش کنم. بعضیها گفتند “زمینه چینی”، بعضیها گفتند “زمینهسازی” ، بعضیها گفتند “مقدمهچینی”. ولی ایدهاش همینه که شما یک فرآیندی رو “prime” میکنید. مثلاً شما در اینجا این قهوه داغ رو داشتید یا در آزمایشهای دیگه، چیزهای دیگه رو زمینهسازی خواهید کرد و بعد ارتباطش رو با تغییر رفتارها میبینید. معمولاً این بند هم در پژوهشها هست که آخر که آزمایش تموم میشه، از طرف سؤال میکنند و میگن “به نظرت اون قهوه داغی که میگرفتی دستت، تأثیری داشت روی تصمیمت؟” و اکثریت قاطع میگن “نه”. برای همینه که میگن ناخودآگاه roadrunner هست. یعنی اصلاً شما متوجه نمیشین و میگ میگ میاد رد میشه و اون تازه دیدین که “میگ میگ” که میاد رد میشه، خاکی بلند میشه و بعد که خاک میشینه، شما میبینید که اون “coyote” تازه میخواد تصمیم بگیره یا اون تازه میخواد دینامیت رو منفجر کنه که خودش سیاه میشه. کارتون قشنگ و نوستالژیک هست. حالا ببینیم دیگه چه پژوهشهایی هست. من سعی کردم خوبهاش رو براتون جدا کنم. درهم نیست و یک مقدار سبک کردم. یک پژوهشی مال 2009 هست “18 month old in fence show increase helping following priming with affiliations” یعنی “کودکان 18 ماهه هم رفتارهای کمک کننده بیشتری نشان میدهند وقتی اونها رو زمینهچینی میکنی، مقدمه چینی میکنی، prime میکنی، با رفتارهای عاطفی و همبستگی”. این عکس رو باز خودم انتخاب کردم. یک بچه 18 ماهه. چه کار کردند؟ باز میگم primeها، قرار نیست طرف حواسش باشه. یعنی وقتی دارند زمینهچینی و مقدمهچینی میکنند، بهش نمیگن که “ببین چه اثری روت میگذاره؟” اون باید اون پشت باشه و پنهان و یواشکی باشه و به خیال خودش نامربوط باشه و قهوه گرمی که داده دست طرف، بهش نگفته که این قهوه رو نگه دار و ببین روی روانت چه اثری داره؟ باید یواشکی این کار رو کرده باشه. اینجا هم با کودکان 18 ماهه اومدند این کار رو کردند. گفتند ما میخوایم یک مقداری در مورد اشکال برای شما توضیح بدیم و یادگیری و نگرش بچه رو بسنجیم. مثلاً همچین اشکالی رو به بچه نشون دادند. مثلاً این راجع به این کتریه هست. برای بچه یک دقیقه راجع به این کتری صحبت کردند. “این کتری ببین درش چه رنگیه؟ قرمز. آفرین. کتری چه کار میکنه؟ مثلاً میگن کتری رو میگذارند روی گاز”. منتها به چهار گروه مختلف بچهها رو تقسیم کردند و راجع به این پسزمینه و راجع به آدمهای کوچولو اصلاً توضیح ندادند و انگار نه انگار که وجود ندارند. ببینید چه تفاوتهایی داره؟ همه کتریها یکیه، ولی پس زمینههاش رو نگاه کنید. اینجا دو تا آدمک هستند که دارند به هم نگاه میکنند. دو تا آدمکند که به نظر میاد عاطفی به هم نزدیکند. اینجا یک تک آدمک هست، گروه کنترل، اینجا باز همون دو آدمک هستند، منتها پشت به پشت هم وایستادند یعنی به هم نگاه نمیکنند و با هم ارتباط عاطفی ندارند و اینجا هم چهار تا مکعب هست. یعنی سعی کردند چهار گروه شبیه به هم باشه. از نظر حجم تصویر و از نظر وجود اجناس. یعنی شما نمیتونی بگی که فقط آدمک گذاشتند و با هیچی مقایسهاش نکردند. باید با اون یکیها مقایسه کنند. بعد از اینکه راجع به این توضیح دادند، یک اتفاق میوفته. باز میگم این چیزهای پنهانیه که توی آزمایش لو نمیدن. اون کسی که داشته اینها رو توضیح میداده، یک دفعه یک کاری میکنه که مثلاً مدادهاش میریزه زمین و بعد میگه من وایمیستم ببینم بچه دو لا میشه کمک کنه این مدادها رو برداره به من بده؟ این میشه “رفتار کمک کنندگی”. میگه ده ثانیه صبر کردم اونهایی که توی ده ثانیه دو لا شدند که کمک کنند و مداد به من بدن، من میگم اینها جزء کمک کنندهها بودند که جوابش توی اسلاید بعدی هست. این مشکلی که نگاه میکنید توی اسلاید 18، درصد اونهاییه که ظرف ده ثانیه بچه دو لا میشه که کمک کنه. یعنی زود میره طرف زمین که مدادها رو جمع کنه و بده به اون فرد. این رو هم بهتون بگم که توی چهار گروه، هیچی بهش نمیگفته و فقط نگاه به بچه میکرده و نگاه به مدادها میکرده. نه اینکه به یک گروه بگه کمکم کن و توی اون یکی نگه. همه عین هم بوده. مدادها ریخته زمین و لوازم تحریر ریخته زمین و ببینند بچه توی ده ثانیه دولا میشه که کمک کنه یا نه؟ اونی که تصویر پس زمینه دو تا آدمک بودند که پشت به پشت بودند، 20 درصد موارد بچه ظرف ده ثانیه رفته زیر میز کمک کنه. اونی که هیچی توش نیست، یعنی یک سری مکعبه و آدمک توش نیست، اونها هم 20 درصد. اونی که یک آدم تنهاست، اون هم 20 درصد. ولی اونی که توی پس زمینهاش دو تا آدمکند که دارند به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند، 60 درصد موارد، یعنی 3 برابر رفته زیر میز که کمک کنه. میگن همینه دیگه! اینه که شما به یکی کمک میکنید، به یکی خیرت میرسه، به یکی زحمت میکشی مهربانانه باهاش برخورد میکنی، بیش از اینکه مال شخصیت شما باشه، مال خویشتن آگاه اندیشهگرت باشه که من باید به این کمک کنم یا نه؟ اخلاقاً مجبورم نکنم و زشته و دیگران میفهمند یا نه، اون “roadrunner” روی چیزهای دیگه اثر گرفته. اون هم داستان اینه که قبلاً صحنه دو تا آدم رو دیدم که دارند به هم لبخند میزنند و این باعث شده که من در 60 درصد موارد کمک کنم، یعنی اسلاید 18. این آزمایشها خیلی کلیدی هست و آدم رو به یک تفکر فلسفی وامیداره که آیا این آزمایشها درسته؟ آیا خطای آزمایشگر نیست؟ آیا خدای نکرده چاخان نیست که ساخته باشه مقاله رو برای اینکه بره امتیاز بگیره، نمیدونیم. ولی لااقل توی مجلات معتبر چاپ شده و این گروههایی هستند که دارند همدیگه رو میپایند و تکرار میکنند. پس چه راحت میبینید که آدم عوض میشه. حالا اون سفیدی که اون بالا گذاشته چیه؟ ما این سیاهها رو دیدیم که درصد کمک کردن بود. میگه ده ثانیه که تموم شد، به بچه گفتند که به ما کمک میکنی؟ میبینید که همه یک اندازه بوده. پس فرمان آگاهانه کمک کردن، توی هر چهار گروه یک اندازه جواب داده، ولی اونی که خودش حدس زده باید کمک کنه، یک دفعه میبینی 60 درصد شده در مقابل 20 درصد. آیا اینها واقعیه؟ آیا واقعاً اون خویشتن آگاه ما این قدر راحت رودست میخوره؟! اینها دیگه اون تصاویر تحت آستانهی پپسی کولا نیست. اینها واقعاً دستکاریهایی هست که توی محیط آزمایشگاهی شده. فکر کنم باید به این فکر کنید. البته یک عده هنوز میگن که “خودکار رو از روی زمین جمع کردن همچین چیزی نیست. آیا میتونی از طریق نشون دادن دو تا تصویر که به هم لبخند میزنند، وادار کنی که طرف نصف حقوش رو ببخشه؟!” اون هم یک بحثه و شدتش مهم نیست. اینجا داره نوعش رو میگه. بحث یک مقدار طولانی شد. یک وقفه بیندازیم و بقیهاش رو توی فایل بعدی میگیم.