قسمت دوم از بررسی کتاب “John Bargh”، ‘before you know it” “قبل از اینکه بفهمی” رو دنبال کنیم. تا اینجای کار بیشتر تأکید بر برخی آزمایشهایی بود که “Bargh” اونها رو انجام داده بود یا معرفی کرده بود و دیدیم ایده اصلی اونها اینه که یک زمینهسازی میکنند به صورتی که خود فرد بهش آگاه نباشه یا هدف رو متوجه نشه. یک سری امیال، افکار، خاطرات، احساسات یا هیجانها رو در فرد زنده میکنند و باور بر این دارند که این هیجانات که زنده شد، به صورت یک موج، به صورت یک دومینو در خودآگاه حرکت میکنه و باعث تغییر نگرشها، رفتار، تصمیمها، انگیزهها، اهداف یا باورهای افراد میشه. با برخی آزمایشهای دیگه دنبال کنیم. این هم آزمایش جالبی بود. یکی از آزمایشهاییه که “Bargh” خیلی بهش اشاره میکنه که در واقع میشه “غول چراغ جادو” “Genie in the boron” . اونها غول نمیگن و “Genie” میگن و “غول چراغ جادو” یکی از آزمایشهای اخیر خود “John Bargh” هست، 2017 زمانی که کتاب داشته چاپ میشده، این رو دنبال کرده و اساسش بر سر اینه که میگه که یک حالت خیالی و فرضی و یک حالت تجسمی هست. یعنی یک آزمایش ذهنی تخیلی هست که ببینند این تصورات و تخیلات ما آیا روی باورهای ما میتونه اثر بگذاره یا نه؟ و افراد رو به دو گروه تقسیم میکنه. به یک عده میگه که برو توی حالت هیپنوتیزمی نه، یک حالت تخیل و تصور هدایت شده که غول چراغ جادو میخواد شما رو سوپرمن کنه و این توانایی رو داشته باشی که پرواز کنی و مثل سوپرمن بتونی بلند بشی و براش چند پاراگراف گذاشته که وقتی غول چراغ جادو این توانایی رو به شما میده، از پلهها میری پایین، لیز میخوری و میبینی پات روی هواست و میبینی نیفتادی و بعد متوجه میشی که میتونی پرواز کنی. این یک حالت بوده که به افراد تلقین میکنه، یک حالت دیگهاش، یک ویژگی دیگه سوپرمن هست که شما در مقابل وقایع بیرون، ضد ضربه و ضد گلوله هستین. میدونید که رویینتن بوده، مثل بسیاری از قهرمانان عهد باستان، سوپرمن باور بر اینه که هیچی بهش کارگر نیست، فشنگ و تیر و صاعقه و شلیک و اینها، مگر اینکه حالا نقطه ضعفش پیدا بشه. “super heroes for change physical safety promote so show but not economic liberalize” کاری که اینها کردند اینه که گفتند پس یک عده تصور این رو داشته باشند که میتونند پرواز کنند و یک عده تصور این رو داشته باشند که چیزی بهشون کارگر نیست و به سمتشون شلیک میکنی، هیچ چیشون نمیشه. پس در حالت دوم، میشه زمینهسازی یا فعال کردن طرحوارهها یا اون افکار مرتبط با امنیت. یعنی شما خیالت راحت باشه، امنه هیچ چیزی نمیشه. بعد از اینکه این حالت رو در افراد القا کردند، میدونید اساس این پژوهشها اینه که باور بر سر اینه که وقتی شما یک حالتی رو القا میکنید، تا چند دقیقه یا چند ساعت، اثرش روی رفتار و روان ما میمونه. ازشون پرسشنامهای گرفتند در مورد “نگرشهای اجتماعی” و نوعی باورهای محافظهکارانه یا “liberalism” اجتماعی. میدونید وقتی شما محافظه کار هستید، از تغییر در اجتماع نگرانید و از گروههایی که میخوان تغییر ایجاد کنند و سنت رو زیر سؤال ببرند و مسائل جدید رو مطرح کنند، شما وحشت میکنید. این اساس محافظهکاری است. در مقابل، گروههای لیبرال اونهایی هستند که از هر نوع تغییری حتی اگر منافات داشته باشه با باورها و سنتها استقبال میکنند و یک چیزی رو ما میدونیم که لااقل در جامعه آمریکا، اونهایی که به “دموکراتها” رأی میدن، ضریب محافظهکاری خیلی پایینتری دارند در مقایسه با اونهایی که به جمهوریخواهها رأی میدن. حالا جواب آزمایش در اسلاید شماره 22 من نشون دادم. این ستون مشکی، دموکراتها هستند. یعنی همزمان از افراد گرایششون رو پرسیده بودند که شما به دموکراتها رأی میدین یا جمهوریخواهها؟ دموکراتها در حالتی که تصور یا تخیل قدرت پرواز رو داشتند، “flying” و تصور و تخیل حالت روئینتن بودن رو داشتند، “”Invulnerableبودن، تفاوتی بین نگرشهاشون و پاسخهاشون در آزمونهای “محافظه کاری اجتماعی” “social conservatism” پیدا نشد. پس گروه دموکراتها، اگر بهشون احساس امنیت هم بدی، خیلی تغییر نمیکنه و دلیلش شاید این باشه که هم اکنون خودشون اون مقیاس محافظهکاریشون پایین هست. ولی گروه جمهوریخواهها رو ببینید. گروه جمهوریخواهها، از ویژگیهای محافظهکارانهتری برخوردارند. وقتی اون داستان تخیل قدرت پرواز رو القا میکنید، حدود 5/6 شماره، نمره محافظهکاریشون هست. ولی وقتی میای تخیل روئینتن بودن، ضربهناپذیر بودن رو در اونها القاء میکنی، نزدیک 5/1 شماره باورهای محافظهکاریشون کم میشه. البته به پای دموکراتها نمیرسند، ولی تقریباً نصف شده تفاوتشون. یعنی شما اگر نگاه کنید میانگین دموکراتها 5/3 بوده در حالت پرواز و جمهوریخواهها 5/6 بوده و 3 تا با هم اختلاف داشتند، اینجا اختلافشون به 5/1 رسیده. حالا این پژوهش رو چرا انتخاب کردم و خود “John Bargh” به این پژوهش علاقه داره و کار خودش هست، این رو میگه که همین حس ناامنی در مقابل حس امنیت، حس تهدید در مقابل حس ثبات، احساس اینه که چیزی نمیتونه بهت آسیب بزنه و مثل سوپرمن هستی، در مقابل این احساس اینکه خیلی ضربهپذیری، چقدر میتونه باورهای محافظهکارانه رو تغییر بده. یعنی وقتی یک خبر سرقت میاد، خبر این میاد که توی محله یکی رو زورگیری کردند، ماشین یکی رو زدند، قتلی انجام شده، ناگهان میبینید باور مردم به اهمیت برقراری سنتها و حفظ اصول محافظهکاری بیشتر میشه. و برعکس، اگر شما در محلهای زندگی کنید که سرقت و تهدید بیرونی و حالتهای ناامنی کم باشه، اون وقت میبینید که افکار افراد خیلی سریع شیفت میکنه به سمت تفکرات لیبرالیستی. پس به همین راحتی میبینید که میشه آرای افراد و نگرش افراد رو با برجسته کردن یا عدم برجسته کردن شرایط بیرونی تغییر داد. اینها خیلی مطالعات بحثانگیزیه. آیا ما واقعاً باید به این مطالعات اکتفا کنیم یا با دید نقادانه نگاه کنیم؟ چون برای یک سیاست مدار، الان مثلاً انتخابات آمریکا نزدیکه، این میتونه خیلی رأیها رو عوض کنه. همین که احساس یک نوع امنیت کنند، میبینید به سمت یک نوع گروه دیگهای رأی میدن و جالبه که هر دو اسکیمایی که برای افراد زنده کرده بود، تقریباً همون سوپرمن افسانهای آمریکاییها بود. منتها یک جا روی ویژگی پرواز کردنش تأکید داشت. پرواز کردن، احساس امنیت به شما نمیده، حالا احساس “fun” هست، احساس ذوق میکنی که میتونم تصور کنم که چقدر لذت داره و میتونم از بالای شهرها رد بشم. ولی این حسی که هیچی بهت کارگر نیست و هر جا میرم، نمیتونند کاری بکنند، این یک سری طرحوارههای دیگه رو برای افراد زنده میکنه. بریم باز یافتههای جالب دیگه اینها رو نگاه کنیم. به نظر من این یافتهها تک تکشون قابل تأمل و قابل فکر کردنه که چگونه میتونه در مهندسی اجتماع، احساس رضایت مردم، یا برعکس احساس، ناکامی و نارضایتی نقش داشته باشه. همینجوری میاد پژوهشهای دیگهای رو نام میبره. این یکی دیگه رو نگاه کنید. اینها یک سلسله پژوهشهایی هست که به نظر من باید به اینها بها داده بشه. اینجا اسم این پژوهش 1998 بوده، “that swimsuit becomes you” “لباس شنایت به خودت تبدیل میشود” یا “شما همون لباس شنات میشی”. “Sixty Frances in self-objectification restring eating and math performance” در واقع “تفاوتهای جنسیتی”، میشه گفت “شیسازی از بدن”، “کنترل غذا خوردن” و “کارکرد ریاضی”. این “math performance” جالبه که من براتون توضیح خواهم داد. صحبتی که میکنند بر سر اینه. ما گفتیم مجموعه آزمایشها چیه؟ میان یک حس، یک باور، یک طرحواره رو بدون اینکه طرف ازش هوشیار باشه، در او فعال میکنند و بعد نتایج شناختی، رفتاری، هیجانی و احساسی اون رو میسنجند. اینجا اومده در گروه آقایان و خانمها این تفاوت رو سنجیده. چه جوری اون زمینهسازی یا “priming” رو انجام داده؟ اصلاً بهشون نگفته ما میخوایم تواناییهای “priming” شما یا “طرحوارههای” شما رو بسنجیم. گفته ما میخوایم نظر شما رو راجع به یک سری البسه بسنجیم. یک مؤسسه هست و میخواد بازاریابی کنه و نظر بدید که این اقلامی که این میفروشه، خوبه یا بده؟ جنسش به درد میخوره؟ چقدر قیمت میگذارین؟ در ابتدا افراد رو به نوعی فریب میدن. البته چون بعداً بهش واقعیت رو میگن، این رو نارو زدن حساب نمیکنند. خانمها و آقایان. منتها ببینید در یک گروه میان یک سری پلیور میکنند تنشون و میگن پلیور میپوشی و میری جلوی آینه و نظر میدی. پلیورهای گشاد که اندام دیده نمیشه و خیلی برجستگی بدن دیده نمیشه و در واقع به نظر میرسه که یک حالت زنانه و مردانه هم خیلی تفاوت توش نیست. پس شما میتونی این جوری تصور کنی که وقتی پلیور رو دارند تست میکنند اون هم پلیور گشاد، باز هم میگم این عکسها رو من تصادفی انتخاب کردم برای اینکه بتونم راحتتر توضیح بدم. پلیور گشاد افراد میپوشند و میرن جلوی آینه، معمولاً اون جنبه زنانگی یا مردانگی افراد فعال نمیشه. “Sexuality” فعال نمیشه. “باورهای جنسیتی” فعال نمیشه. در مقابل، گروه دیگه گفتند مایو بپوشید و مایوها رو جلوی آینه تست کنید. شما میدونید مایو خیلی با مسئله جنسیت قاطی هست. با مسائل جنسی، با گرایشهایی که به بدنتون برمیگرده. بدن رو شما نیمه لخت میبینید. یکی هیکلش خوبه و ذوق میکنه و یکی هیکلش بده، شرم میکنه و یک جوری اون داستان این که میگن بدن اهمیت داره یا مغز، اینجا تفاوت پیدا میکنه. طبیعی است که وقتی شما مایو پوشیدی، خیلی اون هوشمندیت برجسته نمیشه. اون فیزیکته و اون “sexuality” هست که برجسته میشه. پس یک عده اومدند توی یک حالت پلیور اینها رو سنجیدند خانمها و آقایان رو و یک زمان دیگه اومدند با مایو اینها رو سنجیدند و بعدش بدون اینکه خود اینها حواسشون باشه، یعنی نگن ربطی به این داره، گفتند یک سری پژوهشهای دیگهای هست که کمک کنید اینها رو هم تموم کنید. ولی اساس این پژوهشها، تواناییهای ریاضی بوده و شما الان میتونید حدس بزنید وقتی شما پلیور پوشیدید، خیلی بدن مطرح نیست و هوشمندی میتونه مطرح بشه. ولی وقتی مایو پوشیدی و کنار ساحل افراد به صورت مایو هستند و نسبتاً دارند لخت میچرخند، اونجا دیگه بدن و sexuality مطرح میشه. بیایم ببینیم چه اتفاقی توی هر گروه افتاده؟ این نمودار صفحه 24 هست. در آقایان، وقتی مایو پوشیدند با پلیور پوشیدند، خیلی تفاوت عمدهای نکرده و تفاوت معنیداری نداشته. معنیش اینه که تواناییهای ریاضی آقایان، عجین و سرشته شده با باورهای جنسیتیشون نیست. یعنی چه لخت باشند و چه پلیور گشاد پوشیده باشند، یک احساسی از خودشون دارند، از مردانگی خودشون دارند و ذهنشون هم اون قدر در زمینه ریاضی خوب کار میکنه. حالا ممکنه شما بگین که این تیره، در واقع وقتی مایو پوشیده، این مشکی مایو پوشیده و سفیده زمانی هست که پلیور پوشیده، یک مقداری بیشتره ولی معنیدار نبوده. ولی این خودش هم یک توجیه داره که آقایون وقتی جلوی آینه با مایو ایستادند، این احساسی که من خنگم، بهشون دست نمیده، حتی ممکنه بهتر بشه و این معنیدار نبوده. ولی خانمها رو نگاه کنید. وقتی پلیور پوشیدند، خیلی نمره ریاضیشون بد نبوده، ولی وقتی مایو پوشیدند، یک دفعه شاید دو شماره افت کرده و تقریباً توانایی حل مسائل ریاضیشون نصف شده. این معنیش این نیست که مایو آدمها رو از نظر ریاضی خنگ میکنه، بلکه این جوری گفته میشه که وقتی مایو میپوشه، اون موقع بدنش برجسته میشه توی ذهن خودش، جنسیت برجسته میشه، sexuality برجسته میشه و توی باورهای فرهنگی و باورهایی که به صورت طرحواره در سر ما حک شده، این هست که خانم جماعت، انسانهایی که خیلی بُعد sexualityشون پررنگه و بُعد بدنشون پررنگه، معمولاً باهوش نیستد. شما به صورت سنتی همیشه این حس رو دارین که آدمها یا قرتی و خوشگل و ورزشیاند یا اینکه باهوش و دانشگاهی و intellectual هستند و این به خصوص در مورد خانمها خیلی پررنگتره. حالا توی آقایون میبینید که این تفاوت نتونسته. و این پژوهش چقدر خوب نشون میده که آنچه که توانایی ریاضی افراد رو دیکته میکنه، اون هوش پایهشون نیست، فعال شدن اون طرحواره فرهنگی است که وقتی جلوی آینه داره مایو رو نگاه میکنه، حس میکنه اصلاً ذهنش مثل اینکه خنگ شده. شما حس کردید که ممکنه بعضی جاها توی مهمانی خیلی نمیتونید “intellectual” حرف بزنی، برعکس، سر کلاس میبینی چقدر خوش صحبت میشی! توی مهمانی حس میکنی یک سری مفاهیم نمیاد توی سرت و بیشتر دوست داری شوخی کنی و حتی حس میکنی که حافظهات ضعیف شده. این به علت فعال شدن طرحوارههایی هست که در محیطهای مختلفه. پس این واضحاً نشون میده که طرحواره خانمها وقتی که مسائل جنسیتی برجسته میشه، از نظر ریاضی افت میکنند. البته شما ممکنه بگین که وقتی پلیور هم پوشیده، از آقایون پایینتر بوده، یعنی یک شماره نمره ریاضیات پایینتر بوده. این رو هم به همین مسئله نسبت میدن. من از این فرصت میخوام استفاده کنم و بهتون بگم که حالا من که کسی نیستم، ولی مرور میکنم نوشتههای دانشمندان برجسته رو. تقریباً اونهایی که “top” هستند، اونهایی که خیلی متفکر هستند به این نتیجه رسیدند که این داستانهایی که میگن که تستسترون، هوش ریاضی رو میبره بالا و خانمها عاطفی هستند و آقایون از نظر فیزیک و شیمی برجسته هستند، آقایون ذهن “analytic” دارند، خانمها ذهن هیجانی و عاطفی دارند، اینها تقریباً “nonsense” هست و هیچ سند علمی قوی پشتش نیست و بخش زیادیش روانشناسی زرده. مثلاً میگن آقایون به علت اینکه تستسترون هزاران سال و میلیونها سال در مغز اینها اثر کرده، اینها قدرت فیزیک و شیمیشون بهتره، بنابراین توی رشتههای ریاضی میدرخشند. در صورتی که خانمها توی رشتههای ریاضی نمیتونند بدرخشند، این به دلیل استروژنه. اینها کاملاً “nonsense” هست. آنچه که باعث میشه خانمها نمیتونند توی رشتههای ریاضی نمره کمتر بیارن، صرفاً طرحوارههای فرهنگی و اون زمانی است که از کودکی توی ذهنشون شکل میگیره و توی اون مسیر رشد نمیکنند به دلیل فشارهای فرهنگی. خواهش میکنم از شما که تحصیلکرده و نخبه هستین، به این چیزها دامن نزنین. اینها خیلی کتابهای زردی هستند. این رو میدونم یکی از کتابهای خوبی که خدمتتون مطرح کردم و این اسطورهها رو منفجر کرده، همون Testosterone Rex” ” بود، ” Testosterone” شهریار که اصلاً این داستانها نیست. حالا برای اینکه نشونتون بدم، پژوهشهای جالب دیگهای رو یادآوری میکنم خدمتتون که این رو باز در کتاب “before you know it” بهش اشاره کرده و “John Bargh” خیلی از کارهای ایشون یاد کرده. کارهای خانمی به نام “Ambody” البته “Ambody” رو با یک حس تأثر یاد کرده، برای اینکه خانم هندیتبار بوده و پژوهشهای خیلی خوبی داره. من چند تا از پژوهشهاش رو در کتاب قید شده بود، براتون استخراج کردم و خدمتتون میگم، ولی متأسفانه در سنین نسبتاً جوانی به دلیل ظاهراً “leukemia” سرطان خون، جانش رو از دست میده. ولی اون زمان پژوهشهای خیلی جالبی رو ارائه داده. یکی از پژوهشها رو خیلی با آب و تاب، “John Bargh” توی کتابش توضیح میده و اون هم اینه که میگه به قدری این پژوهش تأثیرگذار بود که وقتی توی کنگره، خانم “Ambody” داشت این رو مطرح میکرد، سالن ساکت شده بود و وقتی یکی از اسلایدها رو که من نشونتون خواهم داد، از مقالهاش استخراج کردم، نشون جمع داد، همه با یک حالت “آه” باورشون نمیشد که همچین چیزی ما داریم. این رو دقت کنید که این در روزگار ما هم اهمیت داره. این داستانی که توی ذهن بکنند که دخترخانمها، ریاضی با زن بودن یک مقدار منافات داره، این کاملاً فرهنگیه و هیچ ربطی به سیستم نورونی و سیستم مغزی نداره. هر چقدر شما عنصر فرهنگی و باورهای ناخودآگاه رو تعدیل میکنی، میبینی هوش و کارکرد ریاضی خانمها تقویت میشه؛ و برعکس، هر چقدر بر اون جنبه طرحوارههای جنسیتی و زن بودن بیشتر پررنگ میکنی، چون فشار فرهنگی رو حس میکنند، اون موقع تعادل ریاضیشون ضعیفتر میشه. اسم مقاله هست saturate type secebtebility in children”” (18:20) در واقع “حساسیت به طرحوارهها و به اون کلیشهها در کودکان ” حالا چرا این اهمیت داره؟ برای اینکه در سنین پایین، افراد میگفتند اینها حتماً وقتی اون اسلاید قبلی رو که دیدید، میگفتند وقتی خانمها به سن بلوغ میرسند و تغییرات هورمونی میکنند و خیلی از نظر جنسیتی، تمای پیدا میکنند از آقایون و صفات ثانویه جنسی همراه میشه، این همراه است. در صورتی که این مقاله میخواد ببینه حتی در بچههای پیش دبستانی هم این تفاوت باشه. منتها چه گروهی رو انتخاب کرده؟ این گروهی رو که انتخاب کرده، آسیاییهای آمریکا هستند و دختر. یعنی دختران آسیایی تباری که توی آمریکا زندگی میکنند. و اومده دو تا طرحواره رو در اینها زنده کرده. 1- طرحواره آسیایی بودن. آسیایی بودن رو چه جوری طرحوارهاش رو زنده کرده؟ گفته بیاین مثلاً بچه دبستانی، یک مقدار راجع به فرهنگ آسیاییتون توضیح بدین. با چی غذا میخورین؟ منظورمون از آسیایی، آسیای جنوب شرقی هست که سابقاً بهش نژاد زرد میگفتند. گفته مثلاً بیا راجع به “chopstick” یک مقداری توضیح بده. این چوبهایی که باهاش غذا میخوری. از غذاهاتون بگو. از فرهنگتون بگو. اینها یعنی فعال کردن اون “prime” ها و اون “زمینهساز”ها. پس یک سری دخترها رو این جوری فعال کرده و یک سری دخترهای دیگه رو با صفات دختر بودن. مثلاً بیا این عروسک رو نقاشی کن، اسمهای دخترانه رو بگو، چه لباسها رو دوست داری، یعنی اون ذهنیتهای جنسیتی رو فعال کرده.بیاین ببینیم چه اتفاقی افتاد. توی سه گروه بررسی کرده بود. گروه “lore elementary” یعنی “پیشدبستانی”، بچههای پنج شش ساله. گروه دبستانی بالاتر، یعنی گروه کلاسهای چهار و پنج و کلاس راهنمایی “middle school”. پس توی سه رده سنی مختلف، چه دخترها و چه پسرها رو طرحوارههاشون رو فعال کرده بود. اون اسلایدی که گفتم خیلی هیجان ایجاد کرد اینه. بعد اومدند در کنارش، بعد از اینکه این انجام شد، ازشون تستهای ریاضی گرفتند. حالا تستهای ریاضی بچه پیش دبستانی خیلی سخته، ولی احتمالاً جمع و تفریق ساده یا رنگ کردن یک مثلث، ضلعهاش رو به هم وصل کردن، به هر حال تستهاش هست. تستهایی که هوش ریاضی رو میسنجه. اسلاید 26 رو نگاه کنید و ببینید چقدر عجیبه! وقتی مسئله جنسیت رو پررنگ کردند، ببینید نمراتشون چه جور بوده؟ و وقتی که مسئلهی آسیایی بودن رو فعال کردن؟ و این خاکستری هم اینه که هیچکدوم رو فعال نکردند. پس وقتی آسیایی بودن دختربچهها رو پررنگ میکنند، هوش ریاضیشون بیشتر میشه. این رو بهتون بگم که این طرحواره و باور در آمریکاییها وجود داره که این چینیها و ژاپنیها و آسیاییها و چشم بادامیها، هوش ریاضی و فنی دارند. به این چیزها معروفند. مثلاً خوره ریاضیات هستند. وقتی جنبه آسیایی بودنش، غذاهایی که میخوری، اون چوبهایی که میگیری باهاش میخوری پررنگ شده، تستهای ریاضی بهتر عمل کرده و وقتی داستان دختر بودن و دامن پوشیدن و عروسک بازی کردن، چه افت شدیدی کرده. و همین رو شما در دوره راهنمایی هم میبینید و همزمان میبینید که البته توی دوره ابتدایی و دبستان، یک مقدار معتدله و بعد دوباره خراب میشه. ولی چیزی که خیلی جالب بود اینه، همونی که تازه پیشدبستانیه، توش فعاله. و در واقع سؤال سر این بود که پس اگر این هست، این اصلاً تقصیر مدرسه نیست. چون همه فکر میکردند که معلمها این جوریاند. پسربچهها رو در درس ریاضی جدی میگیرند و دخترها رو جدی نمیگیرند. این داستان جدی گرفتن خیلی مهمه. این ریاضیات حساسه. وقتی شما میگین دخترها مغز ریاضی ندارند، این خودبه خود شکل میگیره و در تکاملشون جا میمونه. برعکس، وقتی در مدرسه اینها رو برابر با هم برخورد میکنند، این تعدیل میشه. حتی این رو هم بهتون بگم که یک سری گروههایی هستند در آمریکا، که نه به خاطر مسائل جنسی یعنی sex، نه به خاطر مسائل سنتی و مذهبی، بلکه به همین دلیل معتقدند مسائل ابتدایی دختران از پسران باید جدا باشه. چون میگن وقتی اینها توی همون اول دبستان با هم برخورد میکنند، این باور رو دارند که “پسرها باهوشند، پسرها مغز ریاضیاند و ما فقط بیشتر چیزهای عاطفی بلدیم. ما بازی بلدیم. ما لی لی باید بازی کنیم و طناببازی کنیم و اونها هم باید با فیزیک و مهندسی ور برن” در نتیجه این تفاوت ظاهر میشه و به تدریج شدیدتر میشه. برای همین میگم اگر شما دیدید که یک عده طرفدار این هستند که دوباره مدارس دختر و پسر جدا بشه در غرب، بیشتر تأکیدشون بر اینه. میگن وقتی که اینها با هم اون تقابل رو پیدا میکنند، دخترها روحیهشون رو در مقابل پسرها میبازند و این حس رو دارند که ما مغز ریاضی نیستیم. ولی چیز جالبی که این درآورده بود، شما نگاه کنید، حتی در پیش دبستانی این سوگیری دیده میشه و این نشون میده که مقصر فقط مدارس نیستند و اصلاً کل جامعه این جوریه. و خود “John Bargh” مثال میزنه و میگه راست میگه. شما برای دختربچه سه ساله، بیشتر عروسک و خرسهای پشمالو میخرید و برای پسربچهها، سفینه فضایی و تفنگ لیزری، یعنی چیزهایی که با فیزیک و ریاضی و مکانیک همراهه. از همون زمان این ذهنش رو داره که ذهن مردانه، ذهن “analytic”، دقیق و “physical” هست و ذهن زنانه، ذهن عاطفی غیر علمی و بیشتر دوستانه است. باز توی همین پژوهش نگاه کنید که توی دبستانیها وقتی جنسیت در پسرها فعال میشه، خیلی آسیب نمیزنه و گاهی اوقات حتی در اوایل دبستان، شما شاهد این هستید که ذهنشون حتی موقعی که پسر بودنشون پررنگ میشه، ریاضیتر میشه. ولی باز ببینید که نوساناتی داره و یک قاعده صددرصد کلی نداره. اینها همین بحثهایی هست که بعضی از این تحلیلها رو باید با احتیاط دید. ولی این خانم “Ambody” این پژوهشش خیلی تأثیرگذار بود و در چند مقاله دیگه دیدم که تکرار شده که دخترها از حدود چهار پنج سالگی وقتی به روشو نمیاری که تو دختری و اون پسره، در مقابل قدرت ریاضی، یک دفعه احساس ضعف میکنند و ذهنشون خالی میشه. پس حواسمون باید به این نکته باشه. باز این یکی از کاربردهای دیگر این علم هست. ادامه بحثمون رو دنبال کنیم. دیدید که چگونه این طرحوارهها، جهان ما رو میسازند. این رو خدمتتون بگم که مطالعاتی مثل مطالعه خانم “Ambody”، ادعا میکنند که اینها میتونند خیلی از اون تفاوتهای فیزیکی، یعنی فیزیک به معنی هوش فیزیکی و هوش ریاضیاتی رو در دو جنس توضیح بدن و ما نیازی نداره که متوسل بشیم به “استروژن” و “تستسترون” و “متابولیسم چربی” در مغز که باور داشته باشیم که اینها هست که این تفاوتها رو ایجاد میکنه. من هم این حس رو دارم که واقعاً این اثر قوی هست. اینجا تفاوتها خیلی محسوسه. نمره از 95/0 یا 93/0 سقوط کرده به 65/0 و این یعنی خیلی خیلی بیشتر از اون تفاوتهایی که ما در هوش ریاضیاتی و در تستهای کلان IQ در دختر و پسر میبینیم. حتی یک عدهای رو میگفتند که اگر شما خانم هستی و میخوای کنکور ریاضیات بدی، سعی کن طرحوارههای غیر جنسیتی برات فعال بشه. یعنی سعی نکن روی این تأکید کنی که من دخترم. چون این به ضررت تموم میشه و اون لحظه ذهنت خالی میشه و اون ناخودآگاه به شما فشار میاره که خوب عمل نکنی. البته اون وری رو هم برای آقایون میگفتند. میگفتند وقتی میخوای تصمیمات احساسی بگیری، مسائل همدلی و مسائل عاطفی رو دامن بزنی، طرحواره مردانه بودن خودت رو خیلی فعال نکن. ولی اینها هم میدونید که سیاله و مرتب در حال تغییره. در ادامه کتابش، به مسائل نژادی هم میپردازه. اگر خاطرتون باشه من یک کتاب دیگهای قبلاً معرفی کرده بودم “Biased” نوشته خانم “Jenifer Eberhardt”. این خیلی به این reference داده و خیلی از مقالاتی که این کتاب “Biased” توش قید کرده، کتاب “John Bargh” هم قید کرده. این هم یکی از اون راههایی هست که شما اعتبارسنجی یک نویسنده و آثارش رو میتونید بسنجید. یعنی ببینی اونهایی که همزمان باهاش به یک چیزی استناد میکنند، کیها هستند؟ همفکرهاش کیها هستند؟ جریانات فکری همراهش کیها هستند؟ و من چند تا پژوهش کتاب خانم “Eberhardt” رو که یک همپوشانی با کتاب “John Bargh” داره، اینجا خدمتتون معرفی میکنم که این هم اساساً همینه که وقتی طرحوارههای نژادی این دفعه زنده میشه، تغییرات دیگه دیده میشه. شما یادتون هست که در اون مطالعه مشهور “John Bargh”، 1996، که وقتی طرحواره سیاهپوستها فعال میشد، افراد خشن و بیادب میشدند. حالا اینجا ببینیم چه مطالعات دیگهای صورت گرفته. این یکی از مطالعات مورد علاقه خانم “Eberhardt” هست و جزء مطالعات طرحوارهای مشهور هست. داستانش هم به این صورته. از لحاظ اطلاعات عمومی اگر بخواین بدونید، چیز بدی نیست که کالیفرنیا یک قانون خیلی عجیب داره و قانون “سه ضربه” هست. “Three Strikes Low” و این قانون خیلی ها میگن که این نامردیه و این خیلی سختگیرانه و خشنه! و داستانش اینه که اگر شما سه بار به خاطر جرمهای کوچیک محکوم بشی، روی جرم سوم میتونی حبس ابد بگیری. مثل اینکه این جرمها با هم جمع میشن. مثلاً فرض کنید شما رفتی اموال عمومی رو، مثلاً رفتی شیشه کسی رو شکستی، ماشین کسی رو آسیب زدی، خط انداختی و رنگ پاشیدی روی ماشینش، این یک جرم کوچیک داره، ممکنه سه چهار ماه شما رو زندانی کنند و یا نقدی باشه. بعد یک سرقت کوچیک کردی و بعد یک بار دیگه با حشیش گرفتنت. هرکدوم از اینها نباید خیلی حبس داشته باشه، ولی میگن چون مثل اینکه تو ادب نمیشی و مثل اینکه اصلاح شدنی نیستی، این سه تا روی هم جمع بشه، محکومیتی که میتونند برای این جرمهای کوچیکت بتراشند، معادل قتل عمده، یعنی 25 سال حبس ابد. و به این به قانون Three Strikes کالیفرنیا معروفه که معتقد بودند که همین کسانی که خلافهای ریز میکنند، ما بیایم اینها رو حسابی تنبیه کنیم که ادب بشن و هی کارشون رو تکرار نکنند. یک عده زیادی اومدند علیه این قانون، سعی میکنند این قانون رو عوض کنند و تغییری در این قانون ایجاد کنند. این مطالعه مشهور به این صورت بوده که ما رأی بگیریم، این مطالعهاش هست که خانم “Jenifer Eberhardt” خودش انجام داده 29:45 یعنی “پذیرش این سیاستهای خیلی خشن مجازاتی با فعال شدن یا سوگیری پنهان نژادی”. حالا چه کار کرد؟ کاری که کرده به این صورت بوده. قبل از این که بخواد رأی بگیره، مثلاً رأیگیری رسمی نه، رأی گیری نظرسنجی بکنه که آیا شما با این قانون “سه ضرب” کالیفرنیا موافقی یا نه؟ موافقی این عوض بشه؟ موافقی این رو تعدیلش کنیم؟ آخه این خیلی ظلمه. یک بار حشیش کشیده، یک بار سرقت کرده از مغازه و یک بار یکی رو توی خیابون زده، ممکنه طرف به 25 سال محکوم بشه. میشه ما این رو عوض کنیم یا نه؟ منتها قبل از این که ادله رو بگه یا لابهلای گفتن این بحث، میاد یک سری عکس از زندانیها نشون میده. یعنی مثلاً داره بیان مسئله میکنه به قول امروزیها. مقدمهچینی و بیان مسئله میکنه، میاد در واقع لابهلاش عکس زندانیهای اون منطقه رو هم نشون میده. این زندانیها رو به این صورت عکسهاشون رو نشون داده که توی یک حالت، اومده کاری کرده که بیشتر این عکسهای زندانیها سیاهپوست باشند. مثلاً فرض کنید 50 تا عکس که اومده نشون داده، اکثریت سیاهپوست بودند و در یک حالت دیگه، اکثریت سفیدپوست بودند. این همون زمینهساز پنهان و ناخودآگاهه. یعنی این جوری کلک زده که ببینه اون خواسته این، کدوم رو فعال میکنه؟ چیز جالبی که متوجه شده، اگر حدود 25 درصد عکسها سیاهپوست باشند، یعنی این عکسهای زندانی ها رو که در بیان مسئله نشون میده، حدود 35 درصد افراد گفتند که ما حاضریم “petition” امضا کنیم، نامه امضا کنیم که این نامه لغو بشه. یعنی وقتی یک چهارم این تصاویر سیاهپوست بودند، حدود یک سوم افراد راضی شدند که امضا کنند که در واقع این قانون رو بیاین ملغی کنیم و این قانون غیر انسانیه. ولی اگر عکسهایی که نشون دادند، 45 درصدشون سیاهپوست باشند، یعنی این حالتی که بیشتر سیاهپوست باشند، فقط 10 درصد راضی شدند که این قانون رو امضا کنند. یعنی شما ببینید به همین راحتی نگرشهای رأی دهندهها به تغییر یک قانون، دستکاری شده. اینکه بیشتر عکس سفیدپوست ببینند یا عکس سیاهپوست ببینند. و در واقع این مثالهایی هست که “John Bargh” از این استفاده میکنه و میگه “من قدرت roadrunner رو میگم اینه” یعنی میبینید چه جوری میتونیم آدمها رو دستکاری کنیم. و به پژوهشهای دیگری هم اشاره میکنه که وقتی شما همین تصاویر پسزمینهای، یادتونه مثالی که با اون کتری در بچههای 18 ماهه زده بود که اون دو تا آدمک دارند با هم دوستی میکنند یا پشت به پشت هم هستند، رفتار رو تغییر داده بود. میگفت رفتار رأی دهندهها که آیا حاضری این عریضه رو امضا کنیم و این نامه رو امضا کنیم که این قانون تغییر کنه، چقدر راحت نسبت امضاءکنندهها از 35 درصد سقوط میکنه به 10درصد صرفاً با زیاد کردن عکس سیاهپوستها توی این قضیه. اینها پدیدههای آزمایشگاهی بودن. باز میگم ممکنه شما بگین که این آزمایشه و مردم نرفتند که تظاهرات بکنند و جلوی مسجد درخواست تغییر این قانون کالیفرنیا رو بدن. این گفته امضاء میکنین و اونها هم گفتند آره. یعنی یک لحظه یک حرفی رو گفته. آیا در عمل این وجود داره یا نه؟ مقاله بعدی، مقالهای هست که خانم “Jenifer Eberhardt” و هم “John Bargh” خیلی روی اون تأکید میکنند، چون این دیگه آزمایش نیست. رفتند واقعیت رو استخراج کردند. در آزمایش دیگه، آزمایش رو من آدرسش رو بهتون بدم اینه: “looking death worthy” “قیافه ارزش مرگ داشتن” یعنی قیافهات میارزه بمیری. اسم این مقاله است. خانم “Jenifer Eberhardt” خودش انجام داده و “John Bargh” خیلی از این در کتابش استفاده کرده و مال سال 2006 هست. داستانش اینه که میگه همین عکس شما، اسلاید 31 رو نگاه کنید، کدومیک از اینها به نظرت سیاهپوستتره؟ فکر کنم همه میگین سمت راستی. این یک ذره به نظر میاد آمریکایی لاتینی تبار یک موفرفری شاید حتی خاورمیانهای هم بهش بخوره و مثلاً در جنوب ایران هم همچین چهرهای ممکنه وجود داشته باشه، در اطراف خلیج فارس. یعنی خیلی آفریقایی تبار نیست این چهره. در صورتی که این تقریباً تیپیکه و چهرهی آفریقایی آمریکاست. یعنی سیاهپوستان آمریکایی خیلی این جوری هستند. یعنی اومده یک سری تست کرده از چهرهی زندانیان آمریکا. اونهایی که قتل عمد انجام دادند و محکوم به اعدام شدند. چون میدونید که شرایط محکوم شدن زندانیان به اعدام در آمریکا خیلی پیچیده است و باید ژوری همه متفقالقول باشند و قاضی متفق القول باشه و افکار عمومی و فرماندار همه رد بشن که بگن این قاتل رو اعدامش کنید. در صورتی که خیلی مواقع، حبس ابد میدن یا 25 سال میدن. و این اومده ببینه که خیلی خوب، ما بیایم کل اونهایی رو که به حبس ابد و اعدام محکوم شدند، دربیاریم و ببینیم کدوم آیا چهرهی سیاهپوست تر داشتن، جرم سنگینتر بهت میده یا نه؟ چون قاعدتاً باید این توضیحش نرمال باشه و ربطی به چهره نداشته باشه. این که میگن پژوهش ارزشمندیه، اینه. مثلاً مثال زده. این آقا اومده داروخانه رو سرقت کرده و صاحبش رو کشته، بهش حبس ابد دادند. این یکی اومده آرایشگر رو کشته و مغازهاش رو سرقت کرده، این رو به اعدام محکوم کردند. واضحاً شما میبینید که این چهرهاش سیاهتر، آفریقاییتبارتره تا این. و پیامی که این گرفته اینه که اگر چهرهات روی قضاوت فرهنگی آفریقاییتبارتر باشه، امکان اینکه به اعدام محکوم شده باشی، بیشتره. این هم خلاصه این مقاله است. مقاله اسم قشنگی داره. حالا قشنگ که نه، منظورم اینه که جالبه. زیبا نیست، ولی جالبه و تفکربرانگیزه. “Looking death worthy” یعنی میارزه اعدامت کنیم. یعنی میچسبه اعدامت کنیم. (36:42) یعنی اینکه “چهرهات هر چقدر سیاهپوستتر باشه، امکان اینکه مجازات اعدام بگیری، بیشتره.” اومده بررسی کرده. پایین نمودار صفحه 33 رو نگاه کنید. اگر سیاهپوستی، سیاهپوستی رو کشته، میزان اینکه به اعدام محکوم شده، حدود 40 درصد بوده و ربطی به این نداشته که خیلی قیافهات سیاهپوستوری هست یا یک ذره سیاهه و به آمریکای لاتینها و به خاورمیانهایها و به جاهای دیگه میخوره. ولی در مواردی که سیاه پوست، سفیدپوست را کشته، اگر قیافهات سیاه تیپیکه، نزدیک 60 درصد به اعدام محکوم شدی، اما اگر قیافهات سیاهه و تیپیک نیست، شما در این عکس دیدید که سیاه تیپیک نیست، این سیاه آفریقایی تبار خیلی نیست، ولی از نظر قومیتی، آفریقایی تبار محکوم میشه. به اعدام محکوم شدنت در برابر حبس ابد، 20 درصده. یعنی 3 برابر. یعنی اگر خیلی سیاه سیاهی، اگر بزنی یک سفید رو بکشی، با وجود اینکه تمام تلاشها میشه، سیستم قضایی بیطرف باشه و وکیل داشته باشی، امکان اینکه اعدامت کنند، سه برابر میشه. و این میگه این همون فرآیند ناخودآگاهه است. این همه roadrunner هست، دست خودت نیست. یعنی دست سیستم نیست. همه فکر میکنند که دارند درست عمل میکنند، ولی ژوری میبینید که شواهد رو خیلی پررنگتر میبینه، وکیل مدافع کوتاه میاد، دادستان سمجتر حمله میکنه، قاضی چیز کمتری رو به خرج میده و شما میبینید که چقدر این قضیه عوض میشه! پس من فکر میکنم که باید این قضیه رو جدی بگیریم. یعنی این نشون میده که فقط توی آزمایشگاه، در میان دانشجویان نخبه رشته روانشناسی نیست که این زمینهسازیهای ناخودآگاه جواب میده. توی سیستم قضایی هم هست. مثلاً این مقاله خیلی صدا کرده بود. برای اینکه گفتند این پژوهش نیست، ما رفتیم رو به عقب و عکس این آدمها رو درآوردیم و شما چه توجیهی داره که هر چه سیاهتری، امکان اینکه به خاطر قتل عمد به اعدام محکوم شده باشی بیشتره. این چه توجیهی میتونه داشته باشه؟ حالا باید یک عده فکر کنند که آیا ممکنه اون سیاهتره، همزمان خشنتر هم بوده؟ اون سیاهتره، خیلی انسان نابکارتری بوده و سوءپیشینه بیشتری داشته؟ چی بوده که اون ژوری و اون قاضی همه گفتند که باید این رو اعدام کنید و این خیلی خطرناکه، در صورتی که به یک عده با یک درجه تخفیف، حبس ابد دادند. اینها سؤالاتی است که ما باید بتونیم جواب بدیم. باز پژوهش قشنگ دیگری. این هم یکی از پژوهشهای خوب هست که ممکنه شما بپرسید این تفاوتها از کجا میاد و این تفاوتها چه جوری در افراد ایجاد میشه؟ منتها چون وقتمون داره به انتها میرسه، این رو متوقف میکنم و ادامه این رو در فایل سوم دنبال میکنم.