قسمت ششم از نقد و بررسی کتاب “قبل از اینکه بفهمی” رو دنبال میکنیم. اگر خاطرتون باشه به این منطقه رسیدیم که گفتیم “John Bargh” در مورد مقوله “gut feeling”، اون احساس “درونی” و “غریزی” و اون جوری که بخوایم تحت الفظی ترجمهاش کنیم “احساس شکمی”، یک نظر متناقض داره و به درستی نمیتونه به یک جمعبندی قاطع برسه. یک جایی اشاره میکنه که “gut feeling” ما به نوعی غلط انجام میشه. خاطرتون باشه اون مطالعهای بود درباره مطالعه نگاه سریع به چهره افراد و نتیجهگیری کردن، اون “first impression” یا اون “Rapid impression”، تأثیری که ما ناگهان از دیدن چهره یک نفر میپذیریم رو دیدیم که غلط درمیومد. یعنی وقتی شما فقط میخوای اتکا کنی به یک نگاه سریع به وقایع، ممکنه اون احساس درونی یک چیزی به شما بگه، ولی معمولاً منطق نشون میده که اون غلطه. ولی اشاره کردیم که بعضی مقالات و بعضی مطالعات هست که برعکس نشون میده گاهی اوقات وقتی اطلاعات شما کم و محدوده و شما مجبور هستی به یک اطلاعات خیلی کوتاه بسنده کنی، گاهی نتیجهگیری شما به واقعیت نزدیکتره. این پدیده رو بهش میگن “thin slicing” و یکی از مقالات مشهور در این قضیه، باز کار خانم “Ambady” هست و با کارهای ایشون آشنا شدید. اسم مقاله هست “half a minute” “نصف دقیقه” “predicting teacher evaluations from thin slices of nonverbal behavior and physical attractiveness. “پیشبینی کردن ارزیابی معلمان از برشهای خیلی کوتاه رفتار غیرکلامی”. در ژورنال “Personality” و “Social psychology” سال 1993 چاپ شده و الان یک مطالعه کلاسیک حساب میشه، ولی خیلیها بهش استناد کردند. من در چند کتاب مختلف دیدم به این مقاله استناد شده و بحثی شکل گرفته که این چگونه امکانپذیره؟ در این مطالعه کاری که کردند، اینه که دو گروه رو بررسی کردند. یکی افرادی که به دانشجویان کالج درس میدادند به آنهایی که “undergraduate” هستند و دیگری معلمینی که توی دبیرستان تدریس میکردند و یک سری متغیرهایی رو در اینها خواستند بسنجند. منتها اومدند دو کار کردند. در یک عده اومدند یک کلیپ 30 ثانیهای از تدریس استاد یا اون دبیر رو استخراج کردند، برحسب تصادف سی ثانیه از تدریس کلاسش رو جدا کردند و اومدند این رو مقایسه کردند با اون نمره یا رتبه یا ارزیابی که دانشجویان در انتهای ترم از استاد به عمل میارن. یعنی شما آخر کلاسها یک ارزیابی میکنند فرم نظرسنجی میگذارند و توی اون فرم مینویسند که هریک از این ویژگیها چقدر بود و چه ویژگی داشت؟ در واقع یک فهرست بلندبالایی که دانشجویان پر میکنند رو مقایسه کردند با یک برش 30 ثانیه که به صورت تصادفی از میان کلاس او استخراج کردند و نشون یک سری داور دادند. داورهایی که اون استاد رو نمیشناختند و فقط اون صحنه رو میدیدند. چیز جالبی که هست اینه که بسیاری از متغیرهایی که دانشجویان بعد از یک ترم کار با استاد نمره میدن، توی اون 30 ثانیه همبستگی بالایی با نظر داوران داشت. یعنی توی سی ثانیه تونستند ره شش ماهه یا یک ترمه رو بپیمایند. مثلاً اینکه چقدر فعاله. “active” بودن. چقدر اعتماد به نفس داره؟ چقدر حالت مسلط داره؟ یعنی به گروه مسلطه و خوب اداره میکنه. چقدر شوق داره؟ چقدر”Enthusiastic” هست؟ چقدر دوست داشتنیه؟ چقدر استاد خوشبینیه؟ و چقدر استاد گرمیه؟ و کلاً اون ارزیابی “Global” یا ارزیابی کلی، میبینید که یک همبستگی خوبی داره با نمراتی که توی 30 ثانیه استخراج شده. همین رو اومدند در مورد دانشآموزان دبیرستانی انجام دادند. منتها در اینجا ارزیابی ناظم یا مدریر مدرسه رو با اون 30 مقایسه کردند. باز شما نگاه کنید خیلی از متغیرها، همبستگی معنیدار داره و مقدارش هم بالاست. اینکه اون دبیر چقدر حمایتگر و “supportive” هست و چقدر دوست داشتنیه؟ چقدر علاقه داره درس بده؟ و چقدر فعال و پذیرنده هست و به حرفهای دانشآموزان توجه داره؟ اینجا این سؤال پیش اومد که چطور ممکنه 30 ثانیه ارزیابی این قدر پرمحتوا باشه؟ این قدر دارای اطلاعات غنی باشه که شما کافیه 30 ثانیه رو نگاه کنی و بعد بتونی یک نمرهای بدی که با ارزیابی مدیر دبیرستان یا دانشجویان در انتهای ترم این قدر همخونی داشته باشه؟ اینجاست که میگن این همون “پردازش ناخودآگاهه” یعنی خیلی از افراد فقط همین جوری دیمی نمره داده بودند. سی ثانیه رو نگاه کرده بودند و گفته بودند به نظر من این جوریه. و حتی پیام رو نشنیده بودند. یعنی صوت رو هم قطع کرده بودند و فقط چهره استاد و راه رفتنش رو توی کلاس دیدند. حالا توی مرحله بعد “Ambady” اومد یک کار دیگه کرد. گفت ما میایم این 30 ثانیه رو حتی کوتاهتر میکنیم. این رو بهتون بگم. یک نکته رو من فراموش کردم بگم. 30 ثانیه، 3 تا قطعه 10 ثانیه بوده. چون حس کرده بودند که سه تا قطعه ده ثانیه منصفانهتره. از وسط، ابتدا و آخر کلاس. یعنی اگر کلاس رو شما به سه تیکه تقسیم کنید، در ثلث اول، ثلث دوم و ثلث سوم کلاس از هرکدوم ده ثانیه به صورت تصادفی انتخاب کرده بودند. گفتند بیایم این 10 ثانیه رو کم کنیم و بکنیم 3 تا 5 ثانیه. میشه 15 ثانیه. حتی “Ambady” گفت که بیاین باز یک کار دیگه بکنیم و این رو هم در نظر بگیرید که کوچیک کردن این برشها، برای همین اسم این مقاله یا ایده رو گذاشتند “thin slicing” “برش باریک”. Slice یعنی بریدن. شما با چاقو هویچ رو میبری و به برشهای کوچیک تبدیل میشه. بیاین 2 ثانیهای استخراج کنیم. یعنی 3 تا 2 ثانیه برداریم که جمعش بشه 6 ثانیه. یعنی شما 6 ثانیه تدریس یک استاد رو سر کلاس ببینی یا درس دادن یک دبیر رو در دبیرستان ببینی، اومدند دیدند بسیاری از شاخصها کماکان معنیدار میمونه و قدرت و همبستگی جالبی داره. یعنی شما میبینید در ریج 68/0، 76/0 و مخلوط این دو تا، 72/0 بوده که یک همبستگی خیلی بالایی است. یعنی اون استادی که نمره بالاتری رو آورده، در ارزیابی مدیر مدرسه و دانشجویان هم همون ارزیابی بالاتر رو آورده. برای همین یک قانونی داره شکل میگیره که بهش میگن قانون “شش ثانیهای”. یک مقداری راجع به این فکر کنید که آیا اینها یک سری خطاست؟ آیا یک سری بازارگرمی پژوهشگره؟ یا یک علم خیلی جدی پشتشه؟ اگر علم جدی پشتش باشه، واقعاً تأملبرانگیزه. شما شش ثانیه، یک لحظه در کلاس رو باز کنید، البته در کلاس رو باز کنید درست نیست، چون اینها عکسالعمل شماست. شش ثانیه مثلاً شما وبکمی داشته باشی و کلاس رو نگاه کنی، ایدهای خواهی گرفته که نسبتاً معتبره که این دبیر یا این استاد چقدر توی کار خودش وارده؟ و همینطور که میبینید، در میان دبیران دبیرستان و همچنین اساتید دانشگاه یعنی “college”، حتی برشهای 2 ثانیهای، 3 تا 2 ثانیهای که میشه 6 ثانیه، بسیاری از همبستگیها رقمهای قابل توجهی بوده و معنیدار بوده. یعنی P اون کمتر از یک صدم بوده. مثلاً اینکه چقدر فعاله! میشه حدس زد که فعال بودن رو توی شش ثانیه آدم یک حسی داره. یک نفر شل روی صندلیش نشسته یا همش داره حرکت میکنه؟ چقدر احساس میکنه اعتماد به نفس داره و “Confident” هست؟ میبینی اعتماد به نفسش خیلی راحته. یا چقدر شوق داره که درس بده؟ از روی چهرهاش احتمالاً یک چیزهایی دیده میشه. یا اینکه چقدر دوست داشتنیه؟ یعنی با برش 6 ثانیهای، شما دوست داشتنی بودن افراد یا نبودن افراد رو تا حد قابل توجهی حدس میزنید. و این “thin slicing” ادامه پیدا کرد و این به نظر من برای اون مدیران آموزشی قابل توجهه که این همه میان پرسشنامه و برگه ارزشیابی و انواع فرمهای ریز و درشت و 360 درجه و این نمره و اون نمره بده هست و بعد دیدند چند داور فقط چند ثانیه از یک کلاس رو نگاه کنند، میشه گفت احتمالات بالایی میتونند کیفیت اون کلاس رو حدس بزنند. ولی چه عناصریه در کلاس؟ آیا اون توجه و دقت دانشآموزانه؟ آیا چهره استاده که خیره شده؟ آیا اون هیجانی است که شما در 6 ثانیه در کلاس میبینید؟ نمیدونیم. ولی “John Bargh” از این استفاده میکنه و میگه “پردازش ناخودآگاه” میتونه خیلی قوی باشه. برای همین من فکر میکنم که به این مطالعات باید علاوه بر اینکه با دیده احتیاط نگاه کنیم، یک مقدار با کنجکاوی هم نگاه کنیم که اگر همچین چیزهایی صحت داره، جالبه. چرا ما داریم وقتمون رو طولانیمدت میگذاریم برای اینکه انسانها رو ساعتها ارزیابی کنیم. گاهی اوقات چند نشانه غیرمستقیم یا نشانه ناخودآگاه ما رو به این سو رهنمون میکنه. میدونیم این در مورد بسیاری از مدیران گفته میشه که میگن یک دقیقه با طرف صحبت کرد، فهمید که این به درد کار میخوره یا نمیخوره، در صورتی که اون مثل کوه با خودش پرسشنامه و شرح زندگی و رزومه آورده و آخر سر قضاوتی که اونجا صورت میگیره، خیلی بهتر از این نیست. اینها همه نکاتی است که باید بهش فکر کنیم. و اون پردازش چه جور هست که توی شش ثانیه این همه نتایج میتونیم پیدا کنیم؟ باز مطالعات دیگری رو بیایم از کتاب “John Bargh” استخراج کنیم و بهشون بپردازیم. تا اینجای کار از مطالعاتی که خیلی تأیید کننده نظر “John Bargh” بود شروع کردیم. بعد به مسئله احساس غریزی و درونی رسیدیم که یک مقداری مبهم و دوپهلو بود. حالا میخوایم یک سری مطالعاتی رو مطرح کنیم که انصافاً خود “John Bargh” این رو مطرح میکنه و یک مقدار خلاف ادعاهای اون هست. یعنی نشون میده ما یک سری محدودیتهایی برای قدرت ناخودآگاه داریم. قدرت ناخودآگاه، یک جاهایی کم میاره و یک جاهایی بیاثر میشه. مثلاً این مقاله 1998 رو بهش استناد کرده. “McCulley” و “Johnston” “help I need somebody” “کمک کنید، من به کسی احتیاج دارم” “automatic action an inaction” در واقع میشه گفت “کمک کردن یا اقدام کردن خودکار یا اقدام نکردن” خودکار که گفتم، شاید اینجا یک کم دوپهلو شد، چون در این آزمون از خودکار استفاده کردند. حالا من اسم خودنویس گذاشتم، ولی خودکار بوده. خاطرتون هست یک سری پژوهشهایی رو قبلاً بهش اشاره کردم که میومدند اون حالت زمینهسازی یا priming یا فعال کردن طرحواره رو انجام میدادند در مورد “نوعدوستی” و “همدلی”. مثلاً اون موردی بود که در کودکان 18 ماهه بود که اینها تصویر دو تا آواتار رو دیدند که دارند به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند، بعدش که وسایل لوازم تحریر اون آزمایشگر به زمین ریخته بود، اون کودکان بیشتر اقدام کرده بودند کمک کنند. حالا شبیه به همین رو در مورد بزرگسالان انجام دادند، منتها با دو حالت مختلف. باز اومدند شبیه آزمایشهایی که “John Bargh” انجام میده. گفتیم آزمون جملات به هم ریخته که یادتون باشه اون آزمون جملات بهم ریخته، در اون آزمایش مشهور “John Bargh” که من در اینستاگرام معرفی کردم وجود داشت. “scramble samples test” که یک سری جملات رو از نظر لغوی به هم میریزند و به آزمودنی میگن هدف اینه که اینها رو شما سریع جمله از توش بسازید. مثلاً «کنم، سردرد، به خاطر، کار، نتوانستم» که در واقع جمله میشه «به خاطر سردرد نتوانستم کار کنم». منتها حواستون باشه که وقتی این جمله رو داره درست میکنه، خیال میکنه که هدفش درست کردن این جمله است، ولی ناخودآگاه از محتوای این کلمات الهام میپذیره و تحت تأثیر قرار میگیره. مثلاً «کار، سردرد و نتوانستن» اینها یک جوری روی رفتار ما اثر میگذاره. به همین دلیل اومدند یک سری جملات رو با محتوایی طراحی کردند که توش لغاتی بود در زمینه “کمک کردن”، “یاری رساندن”، “مدد رساندن”. گفتند که بیایم طرحواره “کمک کردن” رو فعال کنیم. همونطور که که در کودکان دیدید، اون عکس دو تا آواتاری که به هم نگاه میکردند، قرار بود طرحواره نوعدوستی و حمایت کردن رو فعال کنه. توی یک سری دیگه هم محتوای جملات خنثی بود. حدس شما اینه که اگر لغاتی رو که طرف محتوای کمک کردن توش بوده، بهتر ببینه، احتمال اینکه بعداً کمک کنه بیشتره و در این آزمون باز همون کار رو کردند. آزمایشگر وانمود کرد که حواسش نیست و خودکارها میریزه زمین و میخواد ببینه که افراد میان کمک کنند خودکارها رو جمع کنند یا نه؟ میبینیم طبق پیشفرضهایی که قبلاً شما شنیدید، قاعدتاً اونهایی که جملاتی با محتوای کمک کردن رو تجربه کرده باشند، باید بیان بیشتر کمک کنند. همینطور که میبینید، تا حدی این درست بود. یعنی لغات خنثی، 68 درصد کمک کردند خودکارها رو جمع کنند و توی لغات کمک یا مددرساندن، 93 درصد. یعنی میبینید ناخودآگاه prime شدند، “زمینهچینی” شد که وقتی لغات کمک میبینی، بیشتر کمک کنی. اما این آزمون یک بال یا یک جزء دیگه هم داشت. یک بار با خودکارهای تمیز و معمولی این کار رو کردند و یک بار با خودکارهایی که جوهرشون نشت کرده بود. یعنی دست میزدید، شما این تجربه رو داشتید که خودکار بیکهای قدیم دستت حسابی جوهری میشد. اصلاً یک گندی درمیومد. این سری خودکارهایی که ریختند زمین، خودکارهای جوهری بود. برای همین من این عکس رو انتخاب کردند. البته اینها خودنویسه، ولی شما در نظر بگیرید که خودکار نشت کرده ریختند زمین. اون موقع نگاه کنید که که چی شد؟ چقدر افت کرد کمک کردن! یعنی 6 درصد و در حالت لغات کمک، 5/12 درصد. یعنی پیامی که این مطالعه داد اینه، ببین درسته “priming”، درسته “قدرت ناخودآگاه” باعث میشه شما بیشتر کنید، ولی در شرایط متعارف، در شرایطی که هزینهاش زیاد نیست، در شرایطی که فشار زیادی رو قرار نیست تحمل کنی. ولی اگه قراره دستهات جوهری بشه، قراره به خطر بیفتی، قراره از جونت مایه بگذاری، ممکنه زور ناخودآگاه نرسه، والا اگر این جوری بود، همه آدمها رو میتونستی مدیریت کنی و با چند تا “prime” و با چند تا نشانه ناخودآگاه، وادارشون کنی بیشتر کار کنند، بخشنده بشن، پولشون رو بدن، ساعات بیشتری به همنوعانشون کمک کنند و غیره، ولی میبینید که واضحاً یک محدودیتی وجود داره و این داستان کمک کردن، تفاوت پیدا میکنه. یک کار دیگه هم کردند. شبیه اون آزمونی که دراینستاگرام خدمتتون معرفی کردم “از بیتالمقدس تا اریحا”. پس یک جزء این آزمایش این بود که از خودکارهای آلوده استفاده کردند و دیدند که یک دفعه کمک کردن اومد پایین. یعنی مردم حاضر نیستند دستهاشون رو آلوده کنند و جوهری کنند، حتی اگر پیام ناخودآگاه این باشه که کمک کنند. در حالت دیگه چی بود؟ باز همین کار رو کردند. لوازم التحریر بریزه زمین، منتها شبیه اون آزمایش “بیت المقدس تا اریحا” دو حالت مختلف گذاشته بودند. حالتی که افراد عجله داشته باشند و بگن تأخیر داریم و یک حالتی که بگن تأخیر نیست. یعنی اشاره کردند که ما از نظر زمان عقبیم و برای آزمون بعدی ما دچار پنج دقیقه وقت عقبیم و باید جبران کنیم و به یک عده دیگه این رو نگفتند. باز ببینید که تفاوت چیه؟ به اونهایی که گفتند تأخیر نداریم، لغات خنثی رو دیدند، 75 درصد کمک کردند. اونهایی که لغات کمک رو دیدند، 100 درصد اومدند کمک کردند. یعنی یک دفعه کمک کردن به حداکثر رسید و همه دو لا شدند و خودکارها رو از روی زمین برداشتند. منتها اینها خودکارهای تمیز بود. ولی به اونهایی که گفته بودند پنج دقیقه تأخیر داریم و باید بجنبیم، میزان کمک کردن در هر دو گروه 5/12 درصد بود، افت شدید نسبت به حالت اول داشت و عملاً کمک زیادی ندارد اینکه لغات خنثی ببینی یا لغت کمک کردن. معنی این چیه؟ معنی این اینه که ما یک سلسله مراتبی داریم که ممکنه قدرت ناخودآگاه یک جاهایی به دردمون بخوره، ولی یک سری هدفگذاریهای آگاهانه، واضحاً اونها رو تعدیل میکنند یا خنثی میکنند. این شبیه همون یافتهای هست که ما در مطالعه “از بیت المقدس تا اریحا” داشتیم. اگر خاطرتون باشه اونهایی که عجله داشتند، صرف نظر از اینکه در مورد الهیات، حتی در مورد اون روایت و حکایت سامری نیکوکار شنیده بودند و قرار بود سخنرانی کنند، باز هم دیدیم که پا گذاشتند روی پالتو و نزدیک بود لگد کنند اون کسی رو که دم در نشسته بود و با سرعت رفته بودند داخل. یعنی اون طرحواره فعال شده بود، ولی عملاً به رفتار منجر نشده بود. اینجا هم شما میبینید طرحواره کمک ممکنه فعال شده باشه، ولی چون آگاهانه میدونستند از نظر زمانی عقبند، عجله کردند و هیچ اقدام کمک کننده جدی به عمل نیاوردند. پس میبینیم یافتههای یک مقداری حالتهای متناقض داره و شاید این رو به ما بگه که ناخودآگاه اثر میکنه و یک عده منتقد این رو گفتند که ما اون پیامهای ناخودآگاه رو داریم، ولی در یک آستانه نامحدودی عمل میکنه و شما نمیتونی با نشانههای پنهان و با نشانههای غیر مستقیم، انسانها رو به صورت جدی از اهداف خودشون منحرف کنی. باز یک عده دیگه این اعتراضات رو وارد کردند که گفتند خیلی از آزمونهایی که شما میگید، تکرارش توی همه جمعیتها اتفاق نمیوفته. اون آزمون معروف “John Bargh” یادتون هست که گفتم فنجان قهوه داغ در مقابل ice coffee رو داد دست افراد و بعد ببینه روی رفتار اونها چه تفاوتی اتفاق میوفته و نظر اونها در مورد خونگرم بودن یا دوست داشتنی بودن شرح حالی که اونها خوندند. یک عده اومدند این آزمون رو تکرار کنند. الان یک سری پژوهشها داره مد میشه و به نظر من جنبش قشنگیه به خصوص در علوم رفتاری که کارشون “replication” هست یعنی “تکراره”. میگه ما میایم حتی یک ذره از اون پروتکل عدول نمیکنیم و دقیقاً همون کاری که نویسنده اصلی کرده، توی چند مرکز دیگه تکرار میکنیم که ببینیم همون نتایج به دست میاد یا خاص اون گروه بوده؟ این هم مقاله جالبیه و در social psychology در سال 2014 چاپ شده، یعنی اون مقاله “John Bargh” 2008 بوده. “Replication of experience in physical warms promotes inter personal warms” این اصل اون مقاله بود و اومدند عین اون متدولوژی رو دنبال کردند. بیاین ببینیم چه نتایجی پیدا کردند. توی چند دانشگاه، در آمریکا و انگلیسی این رو تکرار کردند. در پنج تکراری که صورت گرفته، فقط در دانشگاه “Yale” شبیه آنچه “John Bargh” پیدا کرده بود، پیدا کردند. یادتون هست که گفتم یکی از آزمایشها این بود که یک cold pack داشتند. یک پک گرم داشتند و یک پک سرد و بهشون به دروغ گفته بودند که هدف از این پژوهش، ارزیابی کیفیت این پکهاست و بعد از اینکه هرکدوم از اینها رو دستمالی کرده بودند، ازشون خواسته بودند که نوشیدنی برای خودت میخوای یا میخوای هدیه بدی به یک نفر دیگه؟ توی دانشجویان دانشگاه “Yale”، اونهایی که ice pack سرد رو دست گرفته بودند، حدود هفتاد و خوردهای درصد نوشیدنی رو برای خودشون برداشتند، در صورتی که اونهایی که گرم رو دست گرفته بودند، مقدار قابل توجهی کمتر بود. چهل و خوردهای درصد نوشیدنی رو برای خودشون برداشتند. بخشندگی هنگامی که دست به پک گرم زده بودند در دانشجویان “Yale” بهبود پیدا کرده بود. در صورتی که شما نگاه کنید توی چند دانشگاه دیگه و همچنین به صورت آنلاین فراخوان داده بودند، این اتفاق نیفتاده بود و عملاً میبینید که تفاوت معنیدار نبوده و حتی اونهایی که پکیج گرم رو دست گرفته بودند، یک مختصری به صورت غیرمعنیدار، بیشتر خودخواهانه اون نوشیدنی رو برای خودشون برداشته بوند. این رو هم خدمتتون یادآوری کنم. یادتون هست که گفتم اون مرکز پژوهش “Acmy” “John Bargh” توی کدوم دانشگاهه؟ توی دانشگاه “Yale”، یعنی اینها همدانشگاهیهای “John Bargh” هستند. پس اینجا یک شبهه پیدا میشه. نکنه تلقینات غیر مستقیم وجود داره؟ نکنه خیلی از اون دانشجویان با کارهای “John Bargh” آشنا هستند و ناخودآگاه فکر میکنند باید این جوری عمل کنند، در صورتی که دانشجویان دیگهای که این پژوهش رو نشنیده بودند و نخونده بودند، البته دانشجویان “Yale” هم قرار بود نشنیده باشند، ولی معلوم نیست شاید طرف شنیده و یادش رفته. دیگه اینگونه رفتار نکردند. پس میبینیم که باید یک مقدار با دیده احتیاط نگاه کرد. ما الان به دو تا نکته رسیدیم: 1- ناخودآگاه اگر وجود داشته باشه، شاید خیلی از جاها “اَلکن” باشه و نتونه اعمال نظر کنه. یک سری اهداف واضحی که اون خویشتن فعال آگاه اندیشهگر که حالا راجع به این بیشتر صحبت خواهیم کرد، در پی میگیره، خیلی راحت میتونه موانع ناخودآگاه رو زیر پا بگذاره. و یک عده این رو دلیلی میدونند بر وجود اختیار، اراده آزاد و حس مسئولیت. البته “John Bargh” کوتاه نمیاد و معتقده که اگر این عوامل ناخودآگاه رو جمع کنیم و از چپ و راست به طرف نازل بشه، بالاخره ممکنه اون خویشتن خودآگاه اندیشهگر فعال تسلیم بشه و سلطه ناخودآگاه رو بپذیره. این رو البته ما در گفتارهای دیگه امیدوارم دنبال کنم. به خصوص کتابی هست “talking to ourselves” که اون رو امیدوارم هفته بعد معرفی کنم، یک مقدار بیشتر به این قضیه خواهم پرداخت. فضای انتهایی کتاب به چند مقوله دیگه اشاره داره، ولی فکر میکنم اینها رو شاید ما به صورت جداگانه در مباحث دیگهای دنبال کنیم. یکی مسئله خلاقیت و حل مسئله است. البته این رو بگم که “John Bargh” که به انتهای کتاب میرسه، خیلی با جزئیات به اینها نمیپردازه. در مورد خلاقیت و حل مسئله هم به آزمایشهای کلاسیکی اشاره داره. مثلاً شما میدونید این آزمایش کلاسیک “Maier” هست که در واقع از فرد خواسته میشه که اگر میتونی این دو تا طناب رو با هم بگیر دستت. این خیلی مشهور و خیلی قدیمیه. 1930 هست و نود سال پیش این آزمون رو مطرح میکنه. “Maier” میگه که فکر کن در اتاقی هستی و دو تا طناب آویزونند و هر کاری میکنی، همزمان باید این دو تا رو بگیری ولی دستت نمیرسه. چون اگر این رو ول کنی و بخوای این رو بگیری، این میره اون طرف و نمیتونی همزمان این دو تا رو بگیری. و در این آزمون هست که یک سری وسایل هم توی اتاق هست. مثلاً یک فرچه هست، یک سطل هست، یک تعدادی پارچه هست و یک تعدادی پارچه هست. و اگر راست میگی، به کمک اینها این رو بگیر. و میدونید که راه حل یا پاسخ این، حالا دیگه “spoiler” میشه به قول معروف. در اسلاید بعد هست که طرف چه جوری میتونه این رو بگیره، در حالی که وقتی دستهاش رو کشیده به هم نمیرسه. و اون هم اینه که یکی از اون ابزارها، مثلاً انبردست رو گره بزنه به پایین این طناب، و این طناب رو به حالت پاندول به نوسان دربیاره و وقتی این طناب این جوری نوسان کرد، میری این یکی رو میگیری و بعد این نوسان که با سرعت میاد، همزمان این رو خواهی گرفت. پس راه حل “Maier” اینه و در واقع این نیازمند یک خلاقیته. میدونید در آزمون “Maier” علاوه بر اینکه در مورد خلاقیت و حل مسئله بود، بُعدهای دیگه هم بررسی شده بود. مثلاً چرا به عقل بعضیها رسید که اون انبردست رو اون پایین گره بزنند، در صورتی که همه انبردست رو دیدند، فکر کردند که این برای بریدن سیمه یا برای کندن میخ از دیواره و کسی به ذهنش نرسید که انبردست میتونه به عنوان وزنه یک آونگ و یک پاندول استفاده بشه و اونهایی که به ذهنشون رسید، اصطلاحاً میگفتند اینها “تفکر خلاق” دارند و اینها بیرون جعبه فکر میکنند. یعنی فکر میکنند که درسته انبردسته، ولی میتونه نقش یک وزنه رو هم بازی بکنه و اینها آدمهای خلاقتری هستند. حالا این همه آزمون “Maier” نبود. اون قسمتی که به ناخودآگاه برمیگشت، بعداً تکرار شد و اضافه شد و اون هم اینه که مثلاً آزمایشگر قبل از این آزمون، یک نخ کرکره یا یک چیزی که آویزان بود رو در هنگام رد شدن با دستش به صورت عمدی به نوسان درمیاورد که ببینند آیا به نوسان درآوردن اون پرده کرکره، به نوسان درآوردن اون سیم آباژور، آیا این رو به ذهن افراد متبادر میکنه که راه حل این معما، به نوسان درآوردن این طنابهاست و وقتی شما این رو به نوسان درآوردی، اون موقع این مسئله حله؟ که “Maier” متوجه شده بود که بله، اینگونه میشه. و وقتی از اون افراد میپرسید که چی باعث شد که شما به ذهنت رسید که این رو به نوسان درآوری و راه حل اینه، هیچکدوم اشاره نکردند که شما اومدی نخ کرکره رو با دستت زدی و تکون خورد و من از اون الهام گرفتم. در صورتی که واضحاً از اون الهام گرفته بودند، چون در گروه کنترل که این کار رو نکرده بود، خیلیها نتونسته بودند و خیلی کمتر تونسته بودند که به راه حل برسند، ولی اونهایی که در اون اتاق این اتفاق براشون افتاده بود، شاید دو برابر بیشتر تونسته بودند که به این راه حل برسند که پاسخ این معما اینه که این طناب رو من به ن سان دربیارم. و وقتی ازشون میپرسیدند که این چه شکی به ذهنتون رسید که باید به نوسان دربیاری؟ میگفت من ذهن خلاقی دارم و ناگهان اومد توی ذهنم. در صورتی که واضحاً “Maier” میگه که “یکهو اومد توی ذهنت! پس چرا اونهایی که من پرده کرکره رو به نوسان درنیاوردم، نفهمیدند؟” پس نشون میده که ناخودآگاه، خلاقیت ما از محیط الهام میگیره. این مبحث خیلی قشنگیه. “John Bargh” خیلی به اون نپرداخته، ولی از اونجا که مهمه، من سعی میکنم در چند گفتار بعدی به این قضیه بپردازم. “تفکر خلاق”، “تفکر شهودی”، اون “intuition”، “شهود” از کجا میاد که شما یک دفعه یک راه حلی به ذهنت میاد؟ آیا از درون یک مغز خلاق میجوشه؟ یا حواسمون نیست و اون محیط هست که این خلاقیت رو در ما میکاره؟ من فکر کنم بیشتر قسمتهای مهم کتاب “John Bargh” رو توضیح دادم. اون پژوهشهایی که خیلی روش مانور داده بود و توی فصلهای مختلف سعی کرده بود اونها رو مورد استناد قرار بده. یکی دو تا نکته دیگه هم داره که حیفم اومد که حالا که این کتاب رو داریم نقل میکنیم، به اون اشاره نکنم و یک مقدار تأملبرانگیزه. تأمل برانگیز از نظر اینکه خود آقای “John Bargh” چقدر داره شلوغش میکنه و یا چقدر داره علمی نگاه میکنه! “John Bargh” در کتاب خودش نوشته “من این جوری فکر میکردم. البته این رو درست میگه. میگه “علوم شناختی که از سالهای 1960 که علوم شناختی شکل میگیره و پررنگ میشه، وقتی صحبت از ناخودآگاه و رفتار اتوماتیک میشده، بیشتر متخصصان علوم شناختی این جوری استدلال میکردند که میگفتند رفتار ناخودآگاه و اتوماتیک، ناشی از کثرت تکرار و تبحر و مهارت در رفتار غیر خودکار صورت میگیره. یعنی میگن رفتار انسان، اول آگاهانه، هدفمند و خودآگاهه، و بعد که تکرار میکنی، این قدر این رو تکرار میکنی که نهادینه میشه. یعنی به یک فازی میرسه که دیگه دست خودت نیست و با automatize صورت میگیره. و مثالی که همه میزدند، مقوله رانندگی بود. میگفتند دقت کردی توی رانندگی شما چقدر فکر میکنی!؟ الان باید برم دنده چند؟ حتی بعضیها یادشون میره. من دیدم و خودم هم این تجربه رو داشتم که دنده چنده؟ بعد نگاه میکردم و شک میکردم که این الان دنده 2 هست یا 4 هست. بعد باید کلی فکر میکردی که من باید دنده رو بدم بالا یا پایین؟ یا ماشین رو خاموش میکنه، برای اینکه باید یکی یکی اینها رو فکر کنه. “Jorge Miller” که یکی از بنیانگذاران علوم شناختی هست، نکته جالبی میگفت. میگفت “اگر همه رفتارهای ما خودآگاه میموندند، حتی از تختخواب درآمدن و عوض کردن لباس و مسواک زدن امکان پذیر نبود.” برای اینکه شما فکر کن باید راجع به تک تک این چیزها فکر کنی، انگار داری مسئله ریاضی حل میکنی. الان باید در این خمیردندون رو چه جوری باز کنم؟ با کدوم دستم مسواک رو بگیرم دستم؟ اگه این رو باز کنم، پس چه جوری شیر آب رو باز کنم؟ مثلاً پزشکان بخش جراحی میرن، اول پنس رو بگیرم دستم یا نخ بخیه رو بگیرم؟ باید خیلی فکر کنی. ولی بعد که این کار رو میکنی، اتوماتیک میشه. یعنی داری با این و اون حرف میزنی و به یک چیز دیگه فکر میکنی و بعد میبینی که همه چیز خود به خود اتفاق میوفته. شما برای استحمام و رفتن برای مسواک زدن و لباس پوشیدن، میتونی همزمان سه چهار تا کار دیگه هم بکنی و اونها خیلی راحت اتفاق میوفته. یا توی رانندگی وقتی خیلی متبحر میشین، هم ضبط گوش میدین و هم موبایل حرف میزنید و هم با راننده بغلی حواستون هست و در عین حال دارید رانندگی توی خیابون خیلی شلوغ هم انجام میدید. پس تئوری علوم شناختی میگفت اول امور “خودآگاه”، “هدفمند” و “کند” هستند، مثل به اصطلاح “Daniel Canoman” و بعد کم کم تنده شکل میگیره. یعنی همه ما اول “coyote” هستیم و بعد “roadrunner” ساخته میشه. خود “John Bargh” اینو داره dramatize میکنه. واقعاً نمیدونم که داره بازارگرمی میکنه؟ میخواد کتابش رو جذاب کنه؟ داره برای خودش یک داستانسرایی میکنه یا نه؟ میگه خیلی از متخصصین علوم شناختی همیشه این جوری فکر میکردند تا اینکه سال 2006 بود، بچه من، دخترم کوچیک بود و من حسابی ازش پرستاری کرده بودم و شب نخوابیده بودم و خیلی خوابم میومد و یک لحظه که بچه خوابش برد، من هم خوابم برد. چشمهام سنگین شد و روی مبل خوابم برد و در اونجا یک سوسماری رو خواب دیدم که این سوسماره داره کنار من حرکت میکنه و همینجور که داره حرکت میکنه و شکمش رو به پایینه و پشتش رو به بالاست، یک پشتک میزنه و این دفعه شکمش رو به بالاست و پشتش رو به پایینه و شکم سفید خودش رو به من نشون میده و بهم نگاه میکنه. حالا سوسمار هم توی فلوریدا بوده. و از خواب که پریدم، حس کردم که اینه! ما داریم ناخودآگاه و خودآگاه رو اشتباه میفهمیم. این سوسماره توی رؤیای من اومده، از ناخودآگاه من نشأت گرفته و پیامش اینه که “اول خودآگاه نیست و بعداً ناخودآگاه”. این شکمش رو برگردونده و میگه تو داری برعکس فکر میکنی، اول ناخودآگاهه و بعد خودآگاه. میگه از سال 2006 من شروع کردم به این گونه اندیشیدن و خیلی از معماها و سؤالات برای من حل شد و بعد از اون به صورت قاطع معتقد شدم که “تقدم از نظر زمانی و اصالت و قدمت با ناخودآگاهه” یعنی انسانها، رفتارشون اول اتوماتیکه تا اینکه بعداً کم کم آگاهانه، اندیشهگرایانه و هدفمند میشه. و این خیلی شباهت داره به همین داستان “Friedrich August Kekule Von Stradonitz” که من توی سی دی “freud” هم راجع به این بحث کردم که اون مقاله “uroboros” (35:32) اون ماری که دم خودش رو گرفته. میدونید که “Kekule” کاشف ساختار مولکولی بنزن هست و اون میگه کنار شومینه نشسته بودم و توی خواب و بیداری بودم و یک لحظه چرت من رو گرفت و مونده بودم که این ساختمان بنزن چه جوری میتونه باشه؟ C6H6 میدونستم که از نظر تناسب وزنی و جرمی این گونه است که تعداد اتمهای کربن و هیدروژن با هم برابره، ولی هر چی فکر میکردم چطور میتونه یک هیدروکربن این جوری باشه که تعداد اتمهای هیدروژن و کربنش با هم برابر باشه و در عین حال همه پیوندها یکی باشه! کواوالان یک خطی باشه، بعد یک لحظه به حالت خواب رفتم و توی اون خواب دیدم که یک ماری دم خودش رو گاز گرفت و از روی این فهمیدم که بنزن یک هیدروکربن خطی نیست و حلقوی هست و ساختار C6H6 رو به صورت حلقوی ترسیم کردم. حالا این دیگه سرمنشأ همه اونهایی هست که معتقدند الهامات میتونه ناخودآگاه باشه و این مثال، تقریباً توی هر کتابی میزنند. از کتابهای زرد بگیر تا کتابهای خیلی علمی. خود “John Bargh” هم به این اشاره داره و میگه اصالت این قضیه به مقوله August Kekule برمیگرده، ولی حالا من نمیدونم که ادای Kekule رو درمیاره و دوست داره بگه من هم مثل او ناخودآگاه بهم کمک کرد یا بیاد این شهودش رو خیلی پررنگ بکنه؟ نمیدونم، ولی در جای جای کتاب به این اشاره میکنه و همش صحبت این سوسماره رو میکنه. یعنی چند تا کارکتر توی کتابش مشهودند. سوسماره، “coyote” و “roadrunner” . ولی این بحثی که عرض کردم خدمتتون، یک ذره درسته که یعنی سیستم شناختی ما، اول اتوماتیک برخورد میکنه. شما اول هرکس رو میبینی، رفتار اون رو “میمیک” میکنی، یعنی تقلید میکنی. همه ما مدل آفتابپرست عمل میکنیم. این به پژوهش معروف “تانیا چارتران” و اون پدیده “آفتابپرست” هم، chameleon effect هم به کرات توی کتابش اشاره کرده، ولی چون من اون رو جاهای دیگه بحث کردم و فکر میکنم خیلی این توضیحات زیاد نشه، اونها رو مختصر خلاصه کردم و بهشون اشاره نکردم. ولی معتقدم که اول همه رفتارهای کودک به صورت اتوماتیکه، ما تا یک چیزی رو میبینیم، تقلید میکنیم. تا یک پدیده بیرونی هست، اون رو میپذیریم. این با اون روایت “اسپینوزایی” که من در اون مبحث تفکر توطئه بهش پرداختم، همخوانی داره. یعنی گزارهها اول پذیرفته میشن، تا اینکه کم کم سیستم خودآگاه شروع به گذاشتن نوعی کنترل و مهار در رفتار اتوماتیک میکنه و در واقع معنی دیگرش اینه که ما همه کارهامون اتوماتیکه، مگر اینکه بعداً سعی کنیم اونها رو به صورت خودآگاه انجام بدیم، نه اینکه کارها اول خودآگاهند و بعد کم کم اونهایی که حس میکنیم راحتند و خیلی باهاشون تجربه پیدا کردیم رو رها میکنیم و میگیم عیبی نداره، اینها بگذار خودشون به صورت خودکار انجام بشن. حالا این رو در قالب این سوسمار آورده، من نمیدونم. بعضی مباحث موند. یک چند مثالی در مورد مقوله نژادپرستی داره. در مقوله “سرایت بینظمی” داره که “سرایت بینظمی” یک مقالهی جالبی است که در “sciences” چاپ شده و اون رو به صورت جداگانه سعی میکنم ارائه بدم و مقاله مشهوری هست که “چگونه دیدن بینظمی در محیط، باعث افزایش رفتارهای ضد اجتماعی در افراد میشه، در صورتی که خود افراد حواسشون نیست که بینظمی محیط بوده و این کار رو انجام دادند”. برای اینکه خسته نشین، اجازه بدید با همین شش قسمت بررسی این کتاب رو تموم کنیم. عرض کردم به این مباحث خواهیم رسید و این رو به خصوص میخوام زمینهسازی کنم برای بحثهای جدیدتر در مورد مسئله “مسئولیت”، اراده آزاد و مقوله انتخاب و اختیار. کتابهای دیگری که معرفی خواهم کرد، سعی میکنم به صورت فلسفیتر و جدیتر و عمقیتر به این مقوله بپردازم. باز هم تأکید میکنم که کتاب خوبیه برای خوندن، ولی با دید احتیاط. دیدید خیلی از مقالاتش توی محیطهای دیگه تکرار نمیشد، یا اون اثری که ادعا میکنند، اون قدر پررنگ نبود.