شماره 275: به وقت خودشناسی

جلسه اول
مرداد 1400
چالش اعتماد بنفس

شماره 275: به وقت خودشناسی

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 275: به وقت خودشناسی
Loading
/

متن پادکست

خیلی ممنون، من عذرخواهی می¬کنم بابت تأخیر چند دقیقه¬ای، الان در حال پخش موازی از چند شبکه و رسانه هستیم، باعث افتخار من است که مورد استقبال دانشگاه¬های مختلف قرار گرفته است، تأخیر ما به این دلیل بود که اینها همه همزمان شوند. از دوستانی که از طریق اینستاگرام و دیگر پورت¬ها برنامه را دنبال می¬کنند، خدمت آنها عرض سلام دارم. اولین جلسه خودشناسی، توانمندسازی فردی و رشد فردی را شروع می¬کنیم. چندی پیش خدمت همکاران در دانشگاه علوم پزشکی تهران بودم، دانشجویان سؤالات خیلی زیادی مطرح می¬کردند، وقتی سؤالات را مرور کردم، چیزی که متوجه شدم این بود که خیلی از سوالات تکرار می¬شود و یک همپوشانی خیلی زیاد دارد؛ یعنی ما شاهد هستیم که بعضی سؤالات اینقدر تکرار می¬شوند و آنقدر مبتلا به جمعیت زیادی هستند که من فکر کردم که راجع به آن یک برنامه بگذاریم و شروع کنیم راجع به آن مباحث صحبت کنیم. از این به بعد، چهارشنبه¬های آخر هر ماه، حول و حوش همین ساعت، از این برنامه¬ها و شبکه‌های مختلفی که اعلان آن موجود است، در خدمت شما خواهیم بود و هر بار سعی می¬کنیم، مباحث را پوشش بدهیم. اگر علاقه مند بودید، می¬توانید از طریق ارسال سؤال، کامنت و پیام، مباحثی را که برای شما مهم است، بپرسید تا در فرصت مناسب سعی کنم به شما پاسخ دهم. مسئله ای را که من از دیرباز بسیار می شنیدم، مسئله اعتماد به نفس و عزت نفس بود. خیلی¬ها سؤال می پرسیدند که آقای دکتر، جناب مکری، اعتماد به نفس ما کم است، خودمان را دست کم می-گیریم، این برای ما خیلی دردسر ساز شده است و حس می¬کنیم ما را در زندگی عقب نگه داشته است، خیلی تلاش می¬کنیم که رشد کنیم و موفق شویم اما متاسفانه مدام حس می¬کنیم که اعتماد به نفس ما کم است. حتی من از بستگان می¬شنوم که می¬گویند: پسر ما خیلی با استعداد است یا دختر ما خیلی با استعداد است اما اعتماد به نفس ندارد و خودش را دست کم می¬گیرد و خودش را باور ندارد، شما کاری کنید که به این کمک شود. من عزت نفس( Self-esteem) و اعتماد به نفس(Self Confidence) و self competence را تقریبا در یک راستا قرار دادم، دلایلش را برای شما خواهم گفت. باید ببینیم با این سؤالی که من اعتماد به نفسم کم است، چه باید کرد؟ می¬خواهم یک ساعت در خدمت شما باشم و راهکاری ارائه بدهم. قبل از اینکه وارد این بحث شوم، اجازه بدهید یک مقدمه کلی برای این مباحث بیان بکنم، در لابلای این مباحث، من اصرار دارم منابع به شما معرفی بکنم که امیدوارم مخاطب این مباحث افرادی اهل مطالعه باشند، نه آنهایی که دنبال گرفتن چند پیام کوتاه باشند یا اینکه بخواهند چند نکته را یاد بگیرند که در زندگی تکرار کنند. در شبکه های اجتماعی به کرات از این برنامه¬ها وجود دارد. من می¬خواهم با تأسی از کتاب “دوباره فکر کن”(Think again) آدام گرانت که خوشبختانه اخیراً ترجمه شده و به بازار آمده است که نکته خیلی جالبی را می گوید. می گوید: هرگاه شما با این مباحث کلیدی و پیچیده مواجه شدید، بلاغت و رسا صحبت کردن شما خیلی به مخاطب کمک نمی¬کند، ممکن است من چند نکته شعارگونه به شما بگویم و شما بگویید خیلی قشنگ صحبت کرد، عجب حرف قشنگی بود، اجازه بدهید من این جمله را یادداشت کنم اما روی این نکته پژوهش شده است و دیدند که کمک زیادی به افراد نمی¬کند. پس پیام اول: اگر به دنبال گزاره های کوتاه هستید که مثلاً یک خط به من بگو که زندگی من عوض شود، برنامه مناسبی را انتخاب نکرده¬اید و یک ساعت آینده خود را هدر خواهید داد. اتفاقاً آدام گرانت به یک مطلب خیلی مهمی اشاره دارد، می¬گوید تا می¬توانید باید این مقوله‌ها را پیچیده¬سازی کنید(complexify). یعنی باید به مخاطب این را منتقل کنید که داستان آنقدر که باید ساده نیست، اتفاقاً خیلی پیچیده است و باید حواست باشد که با یاد گرفتن یکی دو مطلب درست نمی¬شود، پس اساس بحث چهارشنبه¬های ما متکی بر complexifing است یعنی دشوارسازی، پیچیده¬سازی. نمی¬خواهم شما را بچرخانم و گمراه کنم اما می¬خواهم بگویم که مباحث ساده نیست، ممکن است یک جاهایی شما بگویید به تناقض رسیدیم، ما نفهمیدیم آخرش چه شد؟ می¬خواهم بگویم که complexifying به رشد ذهنی شما کمک می¬کند. حالا بیاید راجع به مسئله عزت نفس و اعتماد به نفس مقداری صحبت بکنیم. اگر نگاه کنیم می¬گویند گزاره self esteem، که این لغت شایع¬ترین تک نگاره روانشناسی است. این شاید باورش سخت باشد اما در کل روانشناسی، بیش از همه مورد استفاده قرار گرفته است و اگر شما می¬خواهید بفهمید مشکل آن کجاست و اگر شما از اعتماد به نفس پایین رنج می¬برید و باید چه کار کنید؟ بیایید به تحول آن نگاه کنیم. شاید اولین جایی که به صورت علمی مطرح کردند، کارهای ویلیام جیمز بود. می¬گفت انسان¬ها دو چیز دارند: موفقیت و انتظار. Success (چقد موفق شدم) و peretention(انتظار دارم، می خواهم) و می¬گفت کسب موفقیت به انتظار می¬شود self esteem. یعنی در واقع، اعتماد به نفس شما می¬شود آن مقداری که به دست آوردید، در مقابل آن مقداری که دوست دارید در زندگی به دست بیاورید. اگر دقت کنید، در این مفهوم خیلی مسئله ارزشمند بودن و عزت وجود ندارد ولی بعداً در شکل-های بیشتری که این مفهوم حرکت می¬کند، می‌گویند که شکافی که بین خود آرمانی و خود واقعی تجربه می¬کنید، این گستره اعتماد به نفس می¬شود. این مفهومی بود که کارن هورنای آن را مطرح کرده بود ولی جالب است بدانید که اول کار که داشت اعتماد به نفس شکل می¬گرفت، داستان به این صورت بود که در واقع من چقدر توانمندی دارم و چقدر به دست می¬آورم؟ پس این ترجمه اعتماد به نفس، ترجمه بهتری است تا عزت نفس. اگر دقت کرده باشید الان ما یک چالش جدی داریم، بعضی¬ها می¬گویند این لغت باید عزت نفس باشد یا اعتماد بنفس؟ وقتی به عزت نفس دقت می¬کنیم، یک مفهوم ارزشی، به درد بخور بودن و از نظر اخلاقی موجه بودن در آن پررنگ شده است. این مفهوم از کجا آمده است؟ جالب است که یکسری آدم نشستند سیر این را دنبال کردند که اصلاً ببینند چگونه این مفهوم به یک غول باوری تبدیل شد؟ دو تا کتاب معرفی می¬کنم، بعضی¬هایش ترجمه شده و بعضی ترجمه نشده است که اگر ترجمه نشده است، تشویق می‌کنم که آن را ترجمه کنند. مثلاً کتابی وجود دارد به نام سلفی ((selfie. How We Became So Self Obsessed What Its Doing To Us نوشته ویل استور(Will Storr) ما چگونه با خودمان اینطور اشتغال فردی پیدا کردیم؟ ویل استور یک ژورنالیست است، سه سال عمرش را گذاشته و کتاب سلفی را نوشته است. بخش عمده‌ای از این کتاب، به تحول مفهوم اعتماد به نفس پرداخته است. صحبتی که او می¬کند خیلی گویاست و من تأکید می‌کنم که آن را مطالعه کنید. می¬گوید همان وقت که ویلیام جیمز مفهوم اعتمادبه‌نفس را مطرح کرد، کارن هورنای گفت: بین خود واقعی تو و خود ایده آلت فاصله باشد، دچار self esteem می¬شویم، جامعه آمریکا به سویی حرکت کرد که اشتغال ذهنی عجیبی با ارزیابی و اندازه¬گیری سلف پیدا کرد؛ یعنی به نوعی مردم قبل از آن خیلی درگیر این نبودند که جایگاه من کجاست؟ از نظر خودم و جایگاه فرد دیگری کجاست؟ من چقدر اعتماد به نفس دارم؟ من چقدر خودم را قبول دارم؟ اصلاً خیلی از نوشته ها را که نگاه می¬کنیم، مردم با خودشان اینقدر درگیر نبودند، مسائل زندگی بود، مسائل روزمره بود. کم¬کم یک مفهومی باب می¬شود. علم در کنار اقبال جامعه، در کنار بازاریابی مناسب عرضه¬کنندگان یک اندیشه، می¬توانند یک اندیشه را به همه بفروشند و self esteem از دهه ۶۰ شروع به فروش کرد. چه کسی در آن خیلی نقش داشت؟ ناتانیل براندن. یک روانشناس که از پیروان و شاگردان فیلسوف آین رند بود. در سال ۱۹۶۹ کتابی می نویسد به نام The Pcychology Of Self Esteem. مفاهیم قبلی چه بود؟ مفاهیم قبلی اعتماد به نفس بود، مسئله توانمندی بود در مقابل آنچه که به دست آوردیم. ولی ناتانیل براندن این ادعا را کرد که گفت اساس وجود انسان باوری است که به خودش دارد؛یعنی به جای اینکه شما نورافکن خودت را بر روی اطرافت زوم کنی و روی مشکلات بیرونی خودت، به واسطه این آموزه‌ها، شروع کردی به زوم کردن روی خودت. ویل استور این را خیلی خوب دنبال کرده. نوشته¬ها بیشتر می¬شود، جامعه روانشناسی به افراد مدام تأکید می¬کند خودت را اندازه¬گیری کن. دقت کردید که بعضی¬ها مدام روی ترازو می¬روند و وزن و ابعاد خود را اندازه گیری می¬کنند؟ از همان زمان باب می‌شود که شما شروع کنید ابعاد روانی خود را اندازه گیری کنید. یعنی مردم اشتغال ذهنی با خویشتن پیدا می¬کنند. اسم کتاب را هم که سلفی گذاشته است به این سلفی¬هایی که ما با دوربین می¬گیریم، ربط ندارد. می‌گوید ما چگونه خویشتنی شدیم؟ یعنی مدام خودمان را بسنجیم و ارزیابی بکنیم و مدام محک بزنیم که من این هستم، من از نظر باورهایم چطور هستم؟ از نظر ارزشمندی و توانمندی¬هایم چطورم؟ وقتی ناتانیل براندن در کتابش این مطالب را بیان می¬کند، یک سری ادعاهای خیلی وسیع¬تر می¬کند، می‌گوید اگر ارزیابی شما از خویشتن مثبت باشد، شما شادکام هستید، شما طلاق نمی‌گیرید، دچار افسردگی نمی¬شوید، زندگی زناشویی شما خیلی خوب است، به سوی مواد مخدر نمی¬روید، به سوی جرائم نمی‌روید، پرخاشگری نمی¬کنید، عصبانی نمی¬شوید. به نظر می‌آید که این یکی از معدود لحظه¬هایی در تاریخ جهان است که یک مفهوم اینقدر سریع با اقبال عمومی مواجه شود. در همان سال ۱۹۶۹ یک میلیون جلد فروش دارد و بعدا هم یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های تاریخ می¬شود. گفتم که این واژه self esteem یکی از شایع¬ترین تک نگاره روانشناسی در علوم رفتاری است، منتها به یاد دارید که گفتم اعتماد به نفس یا عزت نفس؟ ناتانیل براندن متوجه شده بود که اگر صرفاً بگوییم توانمندی این است که من چقدر از عهده مشکلات بر می¬آیم، این خیلی طرفدار پیدا نمی¬کند، باید مفاهیم اخلاقی را هم در آن بیاوریم، اگر انسانی خودش را قبول دارد، سمت منکرات و امور غیر اخلاقی هم نمی رود و در واقع این مفهوم، از اعتماد به نفس به سمت عزت نفس تحول پیدا کرد. تا اینجای کار به نظر می¬آید که یک مفهوم روانشناسی زاده شده است و توجه پیدا کرده است اما فرد دیگری که کتاب دیگری دارد که اسم کتاب او کوییک فیکس است، جسی سینگال، این هم کتاب دومی است که می¬خواهم به شما معرفی بکنم: quick fix(زود درستش کردن). می¬گوید به نظر می¬آمد که یکسری سیاستمداران در آمریکا، یک سناتور محلی و با نفوذ که می¬گفتند قدرتمندترین فرد بعد از فرماندار در کالیفرنیا است، به نام جان واس کانچلوس، که این سناتور محلی کتاب ناتانیل براندن را خواند و شیفته آن شد، او می¬خواست در آمریکا یک تحول ایجاد کند. تحولش به این صورت بود که من می‌خواهم جرم و مشکلات و مواد مخدر را کم کنم. او به این نتیجه رسید که عجب چیز قشنگی ناتانیل براندن گفته است. اگر ما کاری کنیم که دانش¬آموزان و نوجوانان خودشان را باور کنند و اعتماد به نفسشان بالا رود، جرایم کم می¬شود و شروع کرد در مجلس سنای محلی و بعد در دولت آمریکا برای این قضیه بازاریابی کرد. شاید باورش برای شما سخت باشد که یک سیاستمدار نمی¬تواند تا این اندازه جریان دهد. به نظر می‌آید که چند واقعه پشت سر هم قرار گرفته بود، قبل از اینکه self esteem را آنطور که ناتانیل براندن مطرح کند، آلبرت الیس و کارل راجرز به شیوه خیلی خوبی مطرح کرده بود، مسئله‌ای که خودت را دوست داشته باش، خودت را قبول داشته باش، اینقدر خودت را سرزنش نکن، یک جنبه انسانی به آن داده بود، این خیلی پذیرفته شد و بعد ناتانیل براندن آمد و گفت که اگر خودت را قبول نداشته باشی، این ام الفساد تمام مشکلات جامعه می شود و یک سیاستمدار توانمندی که بسیار قهار بود و می-توانست بسیار خوب رسانه¬ها را پوشش دهد به نام جان واس کانچلوس شروع به بازاریابی برای او کرد و گفت ما اعتماد به نفس مردم را بالا می¬بریم، اعتماد به نفس مردم که بالا رفت، همه مشکلات جامعه حل می¬شود. به نظر می¬رسد که در یک دهه چنین مفهومی متولد شد و بسیار فراگیر شد، منتها واس کانچلوس سعی کرد که تعدادی از دانشمندان را جمع کند. بیایید پژوهش کنیم که اگر بچه¬ها به نوعی خودشان را باور کنند و به این نتیجه برسند که مشکل من کمبود اعتماد به نفس است و بعد ما آن را اصلاح کنیم، خیلی از مشکلات جامعه حل می¬شود. قبل از اینکه دانشمندان برجسته علوم رفتاری به جواب برسند واس کانچلوس توانسته بود با خیلی از سیاستمدارهای معروف آمریکایی، بیل کلینتون، باربارا بوش همسر جورج بوش پدر، کالین پاول که بعداً به مقام وزارت در آمریکا رسید و این افراد را مجاب کرد که مشکل خیلی از جوانان و مشکل این مناطق آسیب دیده، این است که شما روی اعتماد به نفس مردم کار کن و بعد کم کم کتاب¬هایی آمد، اعتماد به نفس تو کم است، سعی کن خودت را قبول کنی، اعتماد به نفس تو پایین است، خودت را باور داشته باش، به این نیت که موفقیت بالا بیاید، اگر شما شروع به بها دادن به خودت بکنی، در واقع موفقیت در همان پیچ راه است، البته یک میراث قدیمی در جامعه آمریکا داشت و به نظر می¬آمد که جامعه آمریکا این استعداد را داشت، به خصوص ما نوشته¬های فرانس هالوک را داریم: قدرت تفکر مثبت؛ یعنی آن زمینه اش در آمریکا بود و رشد کرد. واس کانچلوس تقریباً دهه ۸۰ توانسته بود مکتبی را بنیانگذاری کند که ما به آن مکتب کالیفرنیا می¬گوییم. مکتب کالیفرنیا می¬گوید که انبوه مشکلات ما از پایین بودن اعتماد به نفسمان است و الان شما با خیلی از مردم صحبت کنید، این شکایت را دارند. من در ادامه این مطلب، برای اینکه برای شما کاربردی باشد چند مطلب را بیان می کنم، ۱_ ریشه اکثریت مشکلات شما پایین بودن اعتماد به نفس شما نیست؛ می¬خواهم به شما کمکی کرده باشم که اگر شما در این تله گیر کردید که ببین من همیشه اعتماد به نفسم کم است و خودم را دست کم می¬گیرم، به شما خواهم گفت که فکر نکن این عامل خیلی مهمی در زندگی توست، در حالی که واس کانچلوس و مکتب کالیفرنیا این را به شما فروخته بود؛ ۲_ روش¬هایی که برای افزایش اعتماد به نفس وجود دارد، روش های جالبی نیست و به جای اینکه به شما کمک کند، شما را زمین خواهد زد. مطالعات جدید نشان داده¬اند که آن تلاش شما برای بالا بردن اعتماد به نفس، شما را به بن بست¬های بدی می¬کشاند؛ ۳_به جای اینکه من از اعتماد به نفس پایین خودم شکایت کنم، مشکلات را جور دیگری تعریف کنم که هم راه حل بهتری برای زندگیتان باشد و هم از تله و بن بست اعتمادبه‌نفس خارج‌شده باشید. شما مثلاً دارید یک مسئله ریاضی را حل می¬کنید، تمام مدت دارید زور می¬زنید که مثلاً طول این وتر را به دست آورید یا ارتفاع مثلث را به دست بیاورید، در آخر متوجه می¬شوید که اولاً ارتفاع را لازم نداشتید و می¬توانست خیلی ساده¬تر مسئله را حل کنید و ثانیاً ارتفاع را غلط به دست آوردید. می¬خواهم بگویم این حرکت شما در اشتغال ذهنی با مسئله خویشتن و self esteem از این نوع است. بیایید ببینیم دیگر چه چیزهایی وجود دارد؟ از همان زمانی که واس کانچلوس مسئله را مطرح کرد که اعتماد به نفس ریشه بسیاری از مشکلات است، روی بامایستر یکی از روانشناسان برجسته آمریکایی است که مقاله خیلی قشنگی دارد” آیا اعتماد به نفس بالا باعث کارکرد بهتر، موفقیت بین فردی، شادکامی یا سبک زندگی سالم تر می گردد؟” مقاله مال سال ۲۰۰۳ است و ۲۰ سال کار روبامایستر است از زمانی که متوجه شده بود که اعتماد به نفس دارد اینقدر به فروش می¬رسد و جوابش خیلی ساده است: نه؛ یعنی اگر شما اعتماد به نفس بالایی دارید، خیلی این چیزها به درد شما نمی‌خورد. اتفاقی نمی‌افتد؛ پس به نظر می¬رسد یک جنسی را به شما فروختند که خیلی به درد نمی¬خورد. حالا ببینیم که چطور شد که این داستان اعتماد به نفس پررنگ¬تر شد، پس من می¬خواهم بحث روی این نکته متوجه شود که اولا اعتماد بنفس پایین خیلی برای شما دردسر ساز نیست و اگر هم بالا برود، خیلی به نفعتان نیست، ‏ثانیا آن روش-هایی که می¬گویند اعتماد به نفستان را بالا ببرید، بیشتر به نظر می‌آید که بازاریابی است و شما را در تله می¬اندازد. راهتان را عوض کنید و دیگر نیایید این شکایت را نکنید. من این را از خیلی از دانشجوها می-شنوم می¬گویند: من زندگیم همه چیزش خوب است، درسم را می¬خوانم، با دیگران کنار می¬آیم، فقط حیف که اعتماد به نفسم پایین است. مثل این است که برای شما یک تست پزشکی انجام دهند و تست پزشکی شما یک عامل عجیب و غریب باشد و یک برگه آزمایش به شما بدهند و بگویند فلان ماده بدنت پایین است و این برگه را به این دکتر به آن دکتر ببری که این را درست کند و بعد درست هم نمی¬شود و به من گفتند که تمام مشکلات از این است. بیایید ببینیم این علم چطوری گره خورد و چه اتفاق¬هایی افتاد؟ توجه کنید این یکی از پژوهش¬هایی بود که خیلی از آن داستان اعتماد به نفس را فروخت، چطوری؟ این یکی از مشهورترین پژوهش¬های روانشناسی است. سال ۱۹۸۸ نظریه بازخورد چهره( Facial feedback theory) را استراک، مارتین و استپر (1988) نوشتند، داستان چه بود؟ داستان این پژوهش این بود که به یک عده داده بود که مثلاً یک کارتن¬هایی را ارزیابی و نقاشی کنند و بگویند اینها چقدر خنده¬دار هستند منتها به یک عده گفته بودم خودکار را با دست نگه دارید و به عده دیگر گفته بودند خودکار را در دهان خود نگه دارید، آنهایی که خودکار را در دهان خود گذاشته بودند، چون شبیه لبخند شده بود، کارتن¬ها را خنده¬دار تر ارزیابی کرده بودند و در واقع اینها این را گفتند که اگر ادای چیزی را در بیاوریم، به واقعیت تبدیل می¬شود؛ یعنی به نظر می‌آید که در نظریه اعتماد به نفس و عزت نفس آن جایی خرابکاری می¬شود که عده¬ای می¬گویند اگر اعتماد به نفس پایین است، ادای آن را در بیاور و خود به خود بالا می¬آید و وقتی بالا آمد، مشکلاتت حل خواهد شد و این به انبوهی از روانشناسی زرد بازاری دامن زد. مطالعات استراک خیلی جذاب است و اگر شما حتی کتاب های تکس بوک، کتابهای درسی روانشناسی را دیده باشید، این عکس را دارد، خانمی که خودکار را در دهانش گذاشته است و چهره خندانی ندارد اما وقتی آن را لای دندان¬ها گذاشته است، چهره خندانی دارد و طرف چون انگار در حال خندیدن است، فکر کرده که واقعاً شادتر است. این نظریه بود که خیلی طرفدار پیدا کرد، گفت اگر شما وانمود به کاری بکنید، واقعاً برایت اتفاق می¬افتد. قسمت بعدی آن چیست؟ پاورپوزینگ(power posing) یک مقاله¬ای بود که فردی به نام ‏اِمی کادی این را در سال ۲۰۱۰ نوشت. این جز آن مقالاتی است که مثل بمب صدا کرد و جهت دهی کرد. تو تیک تاک شما دیدید، تیک تاک خانم امی کادی مقام دوم را دارد و الان بیش از ۶۰ میلیون بازدیدکننده دارد. یعنی جزء پرطرفدارترین پژوهش‌هایش بود. داستانش چه بود؟ خانم امی کادی این را نشان داده بود که اگر شما ادای قدرت در بیاورید، یعنی شما وقتی دارید صحبت می¬کنید، دیگر از من نخواهید این کار را انجام دهم، این بی¬احترامی است و از خودم از شما ها خجالت می¬کشم، پاهایتان را مثل این آمریکایی‌ها بگذارید روی میز یا وقتی دارید با یکی صحبت می¬کنید، دست هایتان را روی میز بگذارید، این حالت می¬شد ژست قدرت؛ یعنی پاورپوزینگ، حالت دیگر این است که پاهای خود را بچسبانید و بشینید که طبیعی است که این خیلی پاور پوزینگ نیست و بعد آمده بود و این دو حالت را مقایسه کرده بود. آنهایی که این شکلی نشسته بودند، بعد از چند دقیقه، تستوسترون آنها بالا رفته بود و شما می¬دانید که تستوسترون به هورمون قدرت و رقابت و سلحشوری مشهور است و آنهایی که این شکلی شده بودند، تستوسترون آنها پایین آمده بود، آنهایی که این شکلی نشسته بودن کورتیزول آنها بالا رفته بود؛ یعنی هورمون استرس، هورمون وقتی که شما ترس و اضطراب دارید. کسی که پایش را روی میز گذاشته بود، کورتیزولش پایین آمده بود، کورتیزول وقتی پایین می¬آید، فشار خون خوب می¬شود، بیماری¬های التهابی خوب می¬شود و موفقیت شما ظاهراً بیشتر می¬شود. من یک مبحثی دارم مبحث التهاب است که وقتی در التهاب هستید و با حالت التهاب غذا می¬خورید، عمرتان کوتاه می¬شود، پس این نشان داده بود که اگر ادای قدرت در بیاورید، سلامت جسمی و روانی شما بیشتر می¬شود، حالا شما این دوتا را کنار هم بگذارید، پایین بودن اعتماد به نفس و این که خودت را دست کم می¬گیری عامل تمام بدبختی¬هاست و از آن طرف، اگر ادای آن را در بیاوری و مدام به خود تلقین کنی و جلوی آینه بروی و به خودت بگویی که من خیلی قوی هستم، من نمی¬ترسم، من می توانم از عهده مشکلات بر بیایم، این دیگر درست می‌شود و شعار آنها این بود که(faket tell you maked) و همزمان این را به تکامل هم می¬کشاند و مثلاً می گفتند این میمون¬های آلفا، آنهایی که سردسته گروه هستند، آنهایی که بهترین جفت ها مال آنها هستند، آنهایی که همسریابی آنها خیلی خوب است، بهترین غذا را می¬خورند، آنها اینطور راه می¬روند. اعتماد به نفس دارند و نمی-ترسند. در مقابل آنهایی که خموده هستند و خودشان را دست کم می¬گیرند، تستوسترون پایین کورتیزول بالا و مسائل مشابه و از آن طرف حتی یک کار دیگر هم کرد، گفت وقتی اینطور هستی، به افراد یک قمار پیشنهاد کرد، گفت شما مثلا ۱۰ دلار را صددرصد می¬خواهید یا ۲۰ دلار را ۵۰ درصد؟ ضرب کنید احتمال آن یکی است؛ یعنی ارزش ریاضی آنها یکی است، هر دو می¬شود ۱۰ دلار، ۲۰ دلار ۵۰% و ۱۰ دلار ۱۰۰ درصد‌. دیده بود که آنهایی که اینطور نشستند یا پاهایشان را روی میز گذاشته بودند، بیشتر ریسک کردند و جامعه آمریکا هم ریسک را دوست دارد. پس ریسک پذیری، تستوسترون بالا که همه دوست دارند و می روند این همه پول می دهند که تستوسترون بزنند و اعتماد به نفس بالا، اینها همه با هم می¬آیند که شما می¬توانید این را افزایش بدهید. می توانید بفهمید که چرا این مثل هیزمی بود که روی مسئله اعتماد به ‌نفس ریخت‌. اگر خودت را دست کم بگیری، همه بدبختی¬هایت از آن است، خوب برو کاری کن که خودت را دستِ‌کم بگیری و خودت را بکش بالا، از تغییر چهره و راه رفتن و ژست و ادا و عکس¬های خوبت را منتشر کن، هر جا می¬توانی سعی کن از خودت تعریف کنی، خود خوبت را پرزنت کن، خود ضعیفت را پرزنت نکن، مشکلاتت را رو و علنی نکن که اینطور پا روی تو می¬گذارند و تو را له می¬کنند. این باعث شد که این بسیار طرفدار پیدا کند اما هنوز حدس می¬زنم که درصدی از شما حس می¬کنید خودتان را دست کم میگیرید‌. من می¬خواهم به شما خبرهای خوب بدهم. اولاً این تست رد شد، تعداد زیادی از افراد گفتند که به این راحتی نمی¬شود، ما به این راحتی نمی¬توانیم در آدم¬ها احساس خوب ایجاد کنیم. متاآنالیز کردند، بیست مرکز این را تکرار کرد. دیدند که اصلا اینگونه نیست، این را شما رد شده حساب کنید، در داستان ژست¬های افراد هم کلی مشکل پیدا شد، دیدند که نه خیر، اینطور نیست، شما ادای قدرت را در بیاورید و بگویید من زورم زیاد است، من توانمندم، من خودم را نبازم، با این کارها واقعاً اوضاع خوب نمی¬شود. هورمون¬ها بالا نمی¬رود و خانم امی کادی با وجود اینکه ۶۰ میلیون بازدید کننده داشت، حرفش خیلی مستند از آب در نیامد. مطالعات بعدی قشنگتر شد. ورق دارد از اعتماد به نفس و عزت نفس بر می¬گردد. باز هم ممکن است که شما اعتراض کنید که چرا این دو تا را شما قاطی می¬کنید؟ به شما نشان دادم که ناتانیل براندن اینها را عمدی قاطی کرد، برای اینکه بهتر عرضه شود؛ چون فقط مسئله توانمندی نبود، مسئله ارزش و اخلاق هم کنارش بود. آمدند و دیدند که اکثریت افرادی که در زندگیشان مشکل دارند، احساس رضایت نمی¬کنند، ناسازگاری دارند،جمله اصل انگلیسی آن این است: confidence Exit Competence اعتماد(confidence)، ( Competence یعنی توانمندی، اعتمادشان از توانمندیشان بیشتر است، یعنی اتفاقاً فکر نکن آدم¬های ناراضی، ناراحت، مضطرب و عصبانی آنهایی هستند که که همیشه خود را دست کم می¬گیرند. اتفاقاً هر چه پرسشنامه دادند، دیدند که نه اتفاقاً خیلی خودشان را دست بالا می¬گیرند. حتی روی بامایستر و افراد دیگری که آن زمان پژوهش کرده بود، می¬گفت اولش انقدر این موج اعتماد به نفس قوی بود و مکتب کالیفرنیا قوی بود، اینها مرعوب شده بودند ولی بعدا گفت بین خودمان باشد، هر چه آدم پرخاشگر، عصبانی، قلدر و طلبکار می¬بینم، اتفاقاً اعتماد به نفسش بالاست. البته آنها ادعایشان این بود که این دفاعی بالاست اما در اصل خودش را قبول ندارد ولی اگر به او یاد بدهیم که خودش را قبول داشته باشد، دیگر ژست پرخاشگری نمی¬گیرد، قلدران تاریخ آدم¬هایی هستند که عقده حقارت دارند، خودشان را دست کم می¬گیرند و این باعث می شود قلدری کنند. روی بامایستر خودش هم گفت بیشتر این افرادی که مجرم هستند، خیلی هم خودشان را قبول دارند و فکر می¬کنند افراد تکی هستند و اعتماد به نفسشان به سقف چسبیده است و حتی حالت¬های قشنگتری مطرح شد. یه اصطلاح دیگری هم هست که آدام گراند خیلی قشنگ توضیح داده است، اصطلاح آرمچر کورتربک، armchair یعنی صندلی دسته دار،کورتربک چیست؟فوتبال آمریکایی. ما فوتبال آمریکایی نگاه نمی¬کنیم، ما فوتبال ایرانی نگاه می¬کنیم ولی می¬گوید اینهایی هستند که نشستند و دارند مسخره می-کنند. این چه بازیکنی است؟ این چه مربی است؟ و در واقع سؤال این است که خودت چه کار کردی؟ خودت یک توپ هم نمی¬توانی بزنی اما مدام داری به دیگران خرده می¬گیری، دیدند که نه اتفاقاً این آرمچر کورتربک در میان مردم خیلی شایع است و خیلی از آدم¬هایی که ناراحت هستند و اعصاب ندارند،آرمچر کورتربک هستند، مدام فکر می‌کنند اگر من بودم بهتر عمل می¬کردم، بیرون گود نشسته است و می‌گوید لنگش کن. سندروم جالب دیگری را دیدم، Imposter syndrome، دیدند که یک سری از آدم¬ها هستند که اینها موفقیت¬های خیلی بالایی دارند، در زندگی خیلی کارهای تاپ می¬کنند، اصلاً می¬درخشند، منتها وقتی می‌گویند شما این کارها را کردید، یک لحظه نگاه می¬کند و می¬گوید با من بودید؟ مرا می¬فرمایید؟ نه فکر نکنم، اشتباه گرفتید. عنوان برترین اندیشمند؟ نه بابا من نبودم، اتفاقاً کسانی هستند که در خفا کارهای ارزشمندی را بی سر و صدا انجام می دهند، از زندگی خودشان خیلی هم راضی هستند، وقتی به روی آنها می¬آوری که شما خیلی توانمند هستید، شوکه می شوند و می¬گویند اشتباه گرفتید من انقدر که شما می‌گویید نیستم، به این می گویند: Imposter syndrome . آنهایی که خیلی به خودشان مطمئن بودند، شغل کمتر گیرشان آمده بود و درآمدشان هم پایین¬تر بود، پس این داستان که خودت را بالا بگیر تا موفق شوی، دیده بود که درست از آب در نمی آید، چه کسانی موفق¬تر شده بودند؟ آنهایی که با خود این جمله را تکرار کرده بودند که من قبلا موفق شدم، من قبلا این کار را کردم، به استناد آن احتمالاً در آینده هم می¬توانم؛ یعنی از سرمایه شخصیشان اعلام کردند. در صورتی که مسیر متاسفانه تئوری self esteem به این صورت بود که شما می¬توانید همینطور آن را بالا ببرید. من یک مثال می¬زنم اغلب برای دانشجوها که آیا شما عقربه باک بنزین را دیدید؟ این عقربه میزان بنزین را نشان می¬دهد، حالا تصور کن یکی به شما بگوید اگر با انگشت این عقربه را بالا ببرید، خیلی خوب است. باک بنزین پر می شود، اصلا همچین چیزی امکان ندارد. خیلی چیزهایی که با تئوری self esteem دارند به شما می فروشند، همین را می¬گوید. می گوید اگر شما با انگشت عقربه را بالا ببرید، باکت پر می-شود و با بنزین کمتری می¬توانی مسافت بیشتری را طی کنی که اصلاً این قضیه صحت ندارد. Imposter syndromeیعنی کسی که دارد نقش بازی می¬کند(Imposter). در قالب یک نفر دیگر است؛ یعنی طرف خیال می¬کند که مرا اشتباه گرفته¬اید، در واقع کسی که شما فکر می¬کنید من نیستم، این گونه افراد هم موفقیتشان خوب است، هم زندگی را خوب رشد می¬کنند. آدم¬های دوست داشتنی هم هستند. آن مدلی که خودش را خیلی تحویل می‌گیرد و اعتماد به نفس بالایی دارد و با خودش خیلی احساس کامل بودن می¬کند، آنها در زندگی خیلی با موفقیت همراه نمی¬شوند. کم کم شواهد در می¬آید که آن چیزی که شما دنبال آن هستید و می¬گویید از آن کم دارم، اتفاقاً شانس خوردید. من بعضی وقت¬ها که افراد می¬گویند اعتماد به نفسم پایین است، می‌گویم خوش به حالت، سعی کن از این فرصت استفاده کنی، چون دیدن افرادی که اعتماد به نفس پایینی دارند، جستجوگرترند، سؤالات بیشتری مطرح می¬شود، وقتی کسی می‌خواهد آنها را کمک کند، کمتر دست رد می¬زنند، اینها مهارت¬های خیلی خوبی است. آنهایی که دنبال ساپورت هستند و دوست دارند از دیگران چیزی یاد بگیرند، برعکس آنهایی که اعتماد به نفس خیلی بالایی دارند، کمتر علاقه نشان می¬دهند که خودشان را رشد بدهند. بیشتر در جا می زنند. بعد از آن که شما اعتماد به نفست بالاست و فکر می¬کنی اتوماتیک رشد می¬کنی، بخش زیادی از آن تصور طرف است که دارد رشد می کند، ناظر بی¬طرفی که آمده و دیده است، دیده که اتفاقاً رشدی نمی¬کند، تو رشد نمی¬کنی، خیال می¬کنی داری رشد می¬کنی. اگر در این مبحث با اسامی زیادی مواجه شدید، نگران نباشید چون قرار است به اینها برگردیم. به همه این مباحث برمی¬گردیم. خودشیفتگی، اینکه بعضی افراد احساس می¬کنند از بقیه طلبکار هستند. بعضی از افراد نمی¬توانند با دیگران کنار بیایند، اینکه چه می¬شود که بعضی¬ها کمک قبول می¬کنند و بعضی¬ها دست رد به کمک می¬زنند، بیشتر صحبت خواهیم کرد. کتاب دیگری معرفی کنم و با افکار آن آشنا شویم.”دوباره اندیشیدن درباره تفکر مثبت” گابریله اوتینگن، کار قشنگی کرده است، نشان داده که آن آدم¬هایی که باور دارند می¬توانند و توانمندند، به این صورت بوده که به دانشجوهای ترم اول و دوم پرسشنامه داده است. گفته که فکر می¬کنید چند وقت بعد از فارغ¬التحصیلی شغل گیرت می‌آید و شغلی که پیدا می کنی درآمدش چقدر است؟ سؤال های واضح و عینی است. آنهایی که خیلی به خودشان مطمئن بودند، شغل کمتر گیرشان آمده بود و درآمدشان هم پایین¬تر بود، پس این داستان که خودت را بالا بگیر تا موفق شوی، دیده بود که درست از آب در نمی¬آید، چه کسانی موفق¬تر شده بودند؟ آنهایی که با خود این جمله را تکرار کرده بودند که من قبلا من موفق شدم، من قبلا این کار را کردم، به استناد آن احتمالاً در آینده هم می¬توانم؛ یعنی از سرمایه شخصیشان اعلام کردند. در صورتی که مسیر متاسفانه تئوری self esteem به این صورت بود که شما میتوانید همین طور آن را بالا ببرید. من یک مثال می¬زنم اغلب برای دانشجوها که آیا شما عقربه باک بنزین را دیدید؟ این عقربه میزان بنزین را نشان می دهد، حالا تصور کن یکی به شما بگوید اگر با انگشت این عقربه را بالا ببرید، خیلی خوب است. باک بنزین پر می¬شود، اصلا همچین چیزی امکان ندارد. خیلی چیزهایی که با تئوری self esteem دارند به شما می فروشند، همین را می¬گوید. می گوید اگر شما با انگشت عقربه را بالا ببرید، باکت پر می¬شود و با بنزین کمتری می¬توانی مسافت بیشتری را طی کنی که اصلاً این قضیه صحت ندارد. در واقع متاسفانه خیلی از مسیر جریان self esteem به این سو افتاد که عقربه مردم را با انگشت دستشان را بالا ببرند. Imposter syndrome، ایمپاستر سیندرم¬ها کسانی هستند که عقربه¬شان را کمی پایین¬تر نشان می دهد، باکشان نیمه پر است ولی عقرب خالی نشان می¬دهد. این چیز خیلی بدی نیست، کمتر باعث می¬شود که در راه بمانید، وقتی عقربه آن پایین چسبیده است، فکر می¬کنید بنزین تمام شده است اما هنوز ده لیتر دارید، این خیلی بهتر از این است که عقربه شما به غلط بالا را نشان دهد. باز مطالعات ادامه پیدا کرد. دیوید دانینگ و جاستین کروگر. این پدیده دانینگ کروگر را مطرح می¬کند. دانینگ کروگر نشان داده بود آنهایی که اطلاعات و توانمندی آنها کمتر است، گاهی اوقات خودشان را بالاتر می¬گیرند. یعنی برعکس است و در واقع این دردسر را داریم. این را بازنگری کردند. مثلاً جالب بود، دیده بودند که همبستگی وجود دارد بین زیبایی چهره و اعتماد به نفس بالا؛ یعنی آنهایی که چهره¬شان زیباست، اعتمادبه‌نفس بالایی هم دارند، معنیش این بود که اگر به قیافه¬ات برسی، اعتماد به نفست ممکن است بالا برود اما وقتی دقیق¬تر نگاه کردند، دیدند که در واقع اینطور نیست. آنهایی که اعتماد به نفس بالاتری دارند، خیال می¬کنند جذاب تر هستند؛ چون جذابیتشان را خودشان اعلام کرده بودند. وقتی ناظر بی‌طرف آمد و نگاه کرد گفت که این، اینقدری هم که فکر می¬کرد،جذاب نیست و این اعتماد به نفس که همبستگی دارد، در واقع همبستگی ندارد. در واقع سهم جذابیت چهره در اعتماد به نفس بنا بر بعضی مقالات از ۷۰ درصد به ۲ درصد افول کرد. ببینید داستان دارد پیچیده¬تر می¬شود و ما می¬بینیم اعتمادبه‌نفس حلال مشکلی که ما فکر می¬کردیم، نبود و بالا بردن آن هم به ما آنقدر کمکی نمی¬کرد. باز ببینیم که چه یافته¬هایی در زمینه اعتماد به نفس بود؟ افراد خودشیفته، تا مدت¬ها می¬گفتند که افراد خودشیفته اعتماد به نفس پایینی دارند و این دفاعی است، اینکه از دیگران طلبکارند، این که خودشان را خیلی بالاتر فرض می¬کنند، این دفاعی است به عزت نفس پایینشان. مطالعات بعد از مطالعات نشان داد که نه خیر. اینگونه نیست، اتفاقاً وقتی اعتماد به نفس افراد خیلی بالاتر می¬رود، احساس می‌کنند که توانمندی¬هایشان خیلی بالاتر است و خودشیفته می¬شوند. پس در واقع اعتماد به نفس بالا نیمه تاریک هم داشت و این نیمه تاریک خیلی هم جذاب نبود. ولی هنوز طرفداران اعتماد به نفس با یک کارت خیلی بازی می¬کردند. می‌گفتند شما می‌گویید که اعتماد به نفس بالا به سلامت روان کمک نمی‌کند، خوب درست، گفتید که خیلی از آن برخاسته از خطاهای شناختی افراد است، این هم درست ولی بقیه را که گول می¬زند؟ درست است که شما اینطوری می¬کنید و تستوسترون شما بالا نمی¬رود و ممکن است که روانت بهتر نشود ولی بقیه که جا می¬خورند؟ بقیه که می¬ترسند؟ این خودش خیلی خوبه. جامعه‌ای که گذراست، وقتی شما بتوانید یک لحظه توانمندی¬های خود را به رخ بکشید، دیگران را مرغوب می کنید، از ترس یک جا می نشینند، این را هم عده¬ای شروع کردند و بررسی کردند، اما این بررسی چرا اهمیت داشت؟ Why are narcissists so attractive at first sight? چرا افراد خودشیفته در اولین برخورد اینقدر جذابند؟ آشنایی صفر. می‌گوید اگر آشنایی شما با کسی صفر باشد، اصلاً همدیگر را نشناسید و فقط یک برخورد لحظه‌ای و گذرا داشته باشید آره اعتماد به نفس بالای شما، شما را به صورت موجودی ارزشمند نشان می¬دهد. یک اصطلاح هم هست باز این اصطلاح را یاد بگیرید: zero acquaintance(آشنایی صفر)، یعنی فقط شما در مغازه رد شدید، مثلاً کسی که خیلی با اعتماد به نفس سؤال میکند، در جمعی هستید یک نفر دستش را بلند می¬کند و حرفش را با اعتماد به نفس می¬زند، او را نمی¬شناسیم و اسمش را هم نمی¬دانیم، به این می¬گویندzero acquaintance. دیدند که در شرایط آشنایی صفر، اعتماد به نفس بالا کاملاً به نفع شما تمام می¬شود. مشکل زمانی شروع می¬شود که شما zero acquaintance نمی¬مانید‌. وقتی آشنای صفر به آشنایی حداقل تبدیل شد. اینکه چرا این اصطلاحات را با معادل انگلیسی آنها بیان می¬کنم، دو دلیل دارد: یک این که در ترجمه بعضی از آنها ابهام وجود دارد، پس هم فارسی آن را می¬گویم و هم انگلیسی آن را. دوم اینکه شاید بهتر باشد که ما کم کم این اصطلاحات را یاد بگیریم. خیلی از اینها اسم کتاب و نظریه است و شما بعدا خیلی با آن برخورد خواهید کرد. دیده بود به محض اینکه شما از zero acquaintance رد می¬شوید، خیلی سریع اعتماد به نفس بالا ارزشش را از دست می¬دهد، یعنی آن حالت دوست داشتنی بودن و سحرآمیز بودن زمانی است که شماzero acquaintance هستید. طرف را اصلا نمی¬شناسم اما از طرز راه رفتنش خوشم آمد، از طرز سؤال کردن خوشم آمد، از طرز سوار ماشین شدنش خوشم آمد ولی به محض این که از zero به یک حرکت می¬کنی، سریع آن اثر ناپدید می¬شود و نه تنها ناپدید می-شود؛ بلکه به ضد خودش تبدیل می¬شود. یعنی از فرد یک حالت نفرت‌انگیز پیدا می¬شود. باز ادامه یافته¬ها را نگاه می¬کنیم. به کارهای دیگری بپردازیم. یک کاری است که خیلی دوست دارم؛Dean Keith Simonton یک مبحثی هم دارم: از بینش کلاغ¬ها تا پیکاسو. Dean Keith Simonton راجع به مسئله نبوغ، موفقیت و دستاوردهای عالی خیلی کار کرده است و او یکی از افرادی است که یکی از این اسطوره¬ها را کاملاً خنثی کرده است که دیده که افراد موفق، افرادی که به مرحله¬ای می¬رسند که بقیه به اینها نبوغ می¬گویند، زندگی آنها آکنده است از شکست، زمین خوردن و مسیرهای اشتباه رفتن. مطالعات خیلی قشنگی دارد و نظریه¬ای را مطرح می¬کند: تبعید کور و ماندن انتخابی. می¬گوید افراد بسیار موفق آنهایی نیستند که درست به هدف می¬زنند یا قدرت بالاتر به هدف درست زدن دارند، اتفاقاً نسبت به بقیه بیشتر شکست را تجربه کردند، بیشتر زمین خوردند. در واقع شکست¬های پشت سر هم داشتند و گمراهی¬ها و مسیرهای کاملاً اشتباه رفتند و اینقدر این را رفته و بررسی کرده است که به نظر می‌آید یافته¬هایش خیلی قشنگ است. یکی از کارهایش روی نقاشی¬های پیکاسو بود که بعضی از طرح¬ها چقدر افتضاح بوده است، چقدر به قهقرا رفته ولی بعد دوباره خودش را اصلاح کرده و برگشته است. همین را در یافته¬های علمی و هنرمندان نشان داده است. پس کم کم دارد ورق برمی¬گردد، آن آدمی که خطا نمی¬کند، از خودش مطمئن است، خیلی ژست قدرت دارد، power posing دارد، آن آدم اتفاقاً به جایی نمی¬رسد. آن آدمی که مدام دارد خرابکاری می¬کند، زمین می¬خورد، و گند می¬زند، این آدم نبوغ را می¬سازد. منتها Keith Simonton خیلی قشنگ نشان داده است، وقتی شما به محصول نهایی نگاه می¬کنید، چون آن را به صورت هرس شده و اصلاح شده می¬بینید، این تصور را دارید که طرف عجب آدم توانمندی بوده و چقدر خوب به هدف زده است. آن افرادی که شاهکارها را خلق کردند، می‌گوید تمام راه را در آن مردد بودم، اصلاً کلافه شده بودم، نمی¬دانستم این طرف بروم یا آن طرف بروم؟ این آدمی که اگر شما نگاه کنید، می¬گویید این آدم با این اعتماد به نفس پایین می‌خواهد کار کند؟ این اصلا خودش نمی‌داند می-خواهد چه کار کند؟ خودش کارهای خودش را قبول ندارد، خودش خودش را قبول ندارد، می‌گوید اتفاقا رشد اینطور صورت می¬گیرد. باز کارهای جالب تر، گفتیم که اگر افراد در برخورد اول خیلی جذاب باشند و تاثیرگذار باشند، این زمینه موفقیت می¬شود. باز کتاب دیگری وجود دارد، مباحث از جاهای متنوعی می¬آید و این مبتنی بر اصل پیچیده سازی است و در عین حال به اینها برخواهم گشت.Damon San Chula کتابی دارد به نام change. مدتها روانشناسی به این اثر اعتقاد داشت، برگرفته از فردی به نام مارک گرانو وتر. مارک گرانو وتر کتاب و نظریه اصلی¬اش این بود: قدرت اتصال¬های ضعیف. می¬گفت قدرت موفقیت شما، اینکه شما در جامعه موفق شوید، این است که اتصال¬های ضعیف زیادی داشته باشد، اتصال ضعیف یعنی چه؟ همین همسایه¬هایی که با آنها سلام و علیک دارید، در محل کار فقط یک لحظه شما را می¬بینند، معتقد بود آن برخورد کوتاه، برخوردهای ملایم و خیلی خفیف است که نهایتاً افراد موفق و شاد را از افراد ناموفق جدا می¬کند. مثلاً دقت کردید که بعضی¬ها با همه سلام و علیک دارند، همه اسمش را می¬شناسند، اصطلاحاً می‌گویند سلبریتی هستند، مشهورند، سلبریتی فقط هنرپیشه نیست، شما سلبریتی اداری داری، سلبریتی علمی داری، مثلاً پزشکان بعضی از آنها سلبریتی هستند ولی فراموش نکنید به اینها اتصال¬های ضعیف می¬گویند. شما فقط اسمش را شنیدی و قیافه¬اش را می¬شناسی، با او زندگی نکردی و با او بده بستان نداشتی، با او رفاقت و وصلت نداشتی. مارک گرانو وتر مکتبی را بنیان گذاشت و یک تأثیر عجیبی روی جامعه¬شناسی معاصر داشت، می¬گفت آدم¬های موفق آنهایی هستند که لینک دارند، خانه¬هایی که همه جا دست دارند، همه جا آشنا دارند اما Damon San Chula در کتاب اخیر خودش نشان داده است که نه خیر، آن چیزی که به سلامت روان شما و موفقیت شما منجر می¬شود، اتصال¬های عمیق شماست. ممکن است ۱۰۰ هزار نفر شما را بشناسند و موقت هم هم برایت کف بزنند اما آنچه که موفقیت، قدرت و سلامت روان شما را نشان خواهد داد، اتصالات محکم است. بر خلاف آن باور که سعی کن تا می¬توانی نتورک درست کنی، تا می¬توانی با همه سلام و علیک داشته باشی، تا می¬توانی همه جا خودت را مطرح کنی، دیدند که اصلاً خوب هم اثر نمی¬کند. باید چند جا خودت را مطرح کنی ولی عمیق. اگر بخواهی خودت را همه جا مطرح کنی، می شویzero acquaintance یعنی آشنایی صفر، آنجا اعتماد به نفس بالا به دردت می¬خورد، هر جا می¬رود آقا خیلی خودش را خوب می¬گیرد، خوب خودش را پرزنت می‌کند و تمام شد و رفت. مردم هم که به عمق آن نمی روند که بگویند چیست؟ به همین دلیل این آدم¬ها موفق می¬شوند اما دیدند که اینطور نیست، دیدند آن چیزی که سرنوشت شما را عوض خواهد کرد، اتصالات قوی شماست. آن چند تا دوست خیلی صمیمی که داری، خانواده و بستگان نزدیکت، همکارانی که خیلی باهم شراکت قدیمی دارید و در اینجا اعتماد به نفس بالا، تظاهر به قدرت و خودشیفتگی کمکت نمی¬کند و کاملاً عکس عمل خواهد کرد. کم کم داریم به این جمع‌بندی می‌رسیم که بخشی از علم اعتماد به نفس، ما را به گمراهی برده است، یافته¬ها زیاد است و آن تلاشی که اعتماد به نفس را در بچه بکاری، گاهی اوقات به ضد خودش تبدیل می¬شود. مقاله دیگری وجود دارد که تیتر آن خیلی قشنگ است: “بچه من هدیه خداوند است به بشریت”؛ یعنی خانواده¬هایی که بچه خود را اینقدر دست بالا می¬گیرند، اینهایی که معتقدند بچه ما خاص و تک و منحصر به فردند، این بچه‌ها اتفاقاً با اعتماد به نفس بالا رشد می¬کنند، اعتماد به نفسشان بالاست و خودشان را دست بالا می¬گیرند، منتها موفق نمی¬شوند. برخلاف تصور، این سلامت روان بیشتری برای آنها ایجاد نمی¬کند. پس این که فرزند شما هدیه ای به بشریت است، ممکن است در نمرات آزمون اعتماد به نفس روزنبرگ، در مجموع از خودم راضی هستم، بعضی وقت ها احساس می¬کنم که اصلاً به درد نمیخورم، این نمره¬دهی معکوس دارد. من قادر هستم مانند بیشتر مردم کارها را به خوبی انجام دهم، آرزو می¬کنم کاش می¬توانستم برای خودم بیشتر ارزش قائل شوم. سؤالات آزمون-های اعتماد به نفس که روزنبرگ یکی از معروف ترین¬های آنهاست، معمولاً اینهاست و در اینها نمرات خوبی می¬گیرند اما لزوماً موفق نخواهند شد. تا اینجای کار آمدیم ساختار، تکامل و تحول مفهوم اعتماد به نفس و عزت نفس را به بحث گذاشتیم. سعی کردم به شما بگویم که آنقدر که فکر می¬کنید تاثیرگذار نیست، بالاش خیلی به درد نمی¬خورد و گاهی پایین باشد، خیلی خوب است و روش¬هایی هم که به شما می‌گویند می¬توانید این را افزایش دهید، خیلی زندگی شما را متحول نخواهد کرد، بیشتر ممکن است شما را در چاله بیندازد. شما را دچار دانینگ کوگر کند، آن پدیده¬ای که در واقع هرچه اطلاعاتت کمتر است، خودت را بیشتر تحویل می¬گیری، می گویند باشگاه دانینگ کوگر تنها باشگاهی است که وقتی در آن عضو هستی، خودت نمی¬دانی، یعنی خودت حواست نیست که داری خودت را خیلی بالا می¬گیری و خیلی دست بالا گرفتی اما ممکن است شما بگویید پس ما چه کار کنیم؟ این در ذهن من است و دارد مرا آزار می دهد. ۱۰ سال است ۱۵ سال است که پیش مشاور رفتم، کتاب خوندم. باز چند تا کتاب معرفی کنم، استیو سالر نو کتابی به نام “شمع”دارد که متاسفانه ترجمه نشده است. چگونه جنبشself help ، کتاب¬هایی که به خودم کمک کنم باعث شد شما بدتر helplesشوید؟ او اشاره می¬کند که کتاب¬هایی که من چگونه اعتماد به نفسم را بالا ببرم؟ چگونه سعی کنم قوی باشم؟ چگونه خودم را دست کم نگیرم؟ اتفاقا شما را در چاله می¬اندازد. یا باز کتاب قشنگ باربارا ایرن رایش، bright side ، چگونه تفکر مثبت دارد به آمریکا صدمه می زند؟ یعنی اینکه مردم مدام سعی می¬کنند جنبه¬های مثبت خودشان را ببینند، سعی می¬کنند از عزت نفس خودشان را بالا بکشند، نشان داده که آنقدر به آنها کمک نمی¬کند و بدتر شما را زمین¬گیر می¬کند. پس من چه کار کنم؟ می¬خواهم چند راه حل به شما بگویم. می خواهم بگویم اینگونه باش: از این به بعد به عنوان سؤال مشروح به آن فکر نکن، با این شکایت پیش کسی نرو که اعتماد به نفس من پایین است، این از آن تله¬هایی است که می¬روی و در آن می¬افتی، سعی کن شکایتت را طور دیگری ببینی، از جنبه¬های دیگر شکایت خود را مطرح کنی. پس چه چیزهایی دیگری را می¬توانم به جای آن مطرح کنم؟ من برای شما چند مثال می¬زنم، دیدند یکی از چیزهایی که می تواند جانشین این شکایت شود و برای شما راهگشا باشد، یعنی به جای اینکه با خودت کلنجار بروی که من چه کار کنم که اعتماد به نفسم خوب شود، من چه کنم که خودم را قبول داشته باشم، بیایم مشکلات دیگری را مطرح کنم: ۱_ حساسیت به طرد شدن، خیلی مواقع مثل مسئله ریاضی که می¬گویند این معادله را به معادله دیگری تبدیل کنید و اینطور حلش کنید، مسئله عزت نفس پایینت را به این تبدیل کن که من چرا به طرد شدن و نه شنیدن حساسم؟ اگر مسئله خود را اینطور تعریف کنی خیلی راحت¬تر می¬توانی به راه حل برسی، پس یک جنبه یا آن را خرد کن، چرا وقتی من نه می¬شنوم، چرا وقتی یک جا می¬روم و می¬گویم خیلی بد بود، می¬گویند چطور بود؟ می¬گویم اصلا خوب نبود، چرا به من توجه نشد؟ چرا نفر آخر شدم به هم می¬ریزم، اسمش را می¬گذاریم: حساسیت مفرط به طرد شدگی، بیایید روی این کار کنیم. باز کتاب قشنگ و بامزه دیگری به نام Calling Dimerten mind کالرینگ دیمرتن مایند، گرکلی کیانوف و جاناتان هایت آن را نوشته است، از جاناتان هایت چند کتاب خوب به زبان فارسی داریم؛ ذهن درستکار و فرضیه خوشبختی، این آخرین کتاب جاناتان هایت است که با گرکلی کیانوف نوشته است. کالرینگ دیمرتن مایند که می¬شود لوس کردن، می¬گوید این داستان که مردم را به طرد شدن حساس بار آوردیم، همش نگرانم رفتم آنجا خیط شوم، نگرانم رفتم آنجا خوششان نیاید، نگرانم نظرم را مطرح کنم و نه بشنوم، مسخره شوم، گفته است که این هم مثل حساسیت¬های دیگر می¬ماند. مثال قشنگی دارد، می-گوید الان شما دقت کنید بادام زمینی خیلی مد شده است، به بچه بادام زمینی ندهید، مبادا به بادام زمینی حساسیت داشته باشد، حتی می¬گویند مرگبار است، خانواده¬ها از اینکه به بچه بادام زمینی بدهند، وحشت می¬کنند. نکند بادام زمینی یا کره بادام زمینی بخورد و چیزی در آن باشد، می¬روند روی قوطی¬ها نگاه می¬کنند و می¬گویند این که بادام زمینی ندارد، ممکن است بچه من حساس باشد؟ یک مرتبه دچار شوک آنافیلاکسی می¬شود و می می¬رد و این سؤال مطرح شد که چرا اینقدر حساسیت به بادام زمینی زیاد شد؟ چندی پیش کسی از بادام زمینی نمی¬ترسید، دیده بود که بخش عمده‌ای از حساسیت به بادام زمینی اینطوری است که اکثر کودکان در سنین پایین بادام زمینی می¬خوردند و سرفه می¬کردند، کهیر می¬زدند، حساسیت پیدا می¬کردند. بعد بدن آنها عادت می¬کرد و جلو می¬رفتند و پوست کلفت می¬شدند ولی از زمانی که خانواده¬ها وحشتناک حساس شدند به اینکه بچه بادام زمینی نخورد، کم کم که بچه در حال رشد کردن است با بادام زمینی مواجه نمی¬شود، در نتیجه در سنین بالا اگر بادام زمینی بخورد، فاجعه¬آمیز دچار شوک می¬شود، راه حل این نبود که بادام زمینی را دور کنیم، راه حل این بود که به اجازه دهیم با بادام زمینی بزرگ شود، معنیش این نیست که بچه را طرد کنیم، سوء برداشت نشود، معنایش این است که بعضی جاها افراد بفهمند با طرد شدن هم می توان زندگی کرد، شروع کنند طرد شدن را تجربه کنند، نشنیدن و خیط شدن را تجربه کنند، آنهایی که نابغه بودند و دستاوردهای بالا داشتند، تعداد خرابکاری¬هایشان خیلی زیاد بوده است، یعنی نکند رمز قضیه این است که به جای اینکه مواظب باشم جلوه خوبی از خودم نشان دهم، به خرابکاری کردن مقاوم باشم و اینکه من بخواهم به خرابکاری کردن مقاوم شوم، این راحت¬تر قابل آموزش است. در یوتیوب و کلیپ¬ها افرادی هستند که کم کم مد شده و راه افتادند و جلوی مردم کارهایی می¬کنند که نه بشنوند، مثلاً می¬گویند آقا می¬شود گلدان شما را بردارم و به خانه خودم ببرم؟ نه آقا نمی¬شود، رفتند به همبرگر فروشی و می‌گویند می¬شود به جای یک همبر دو همبر بردارم اما پول یکی را حساب کنم؟ آقا مگر می¬شود؟ مگر اینجا خیریه است؟ یعنی در واقع این حالت Regection معتقدم مثل حالت همان بادام زمینی است، مقدار این را در جامعه باب کنیم، کم کم بفهمیم که مثلاً یه جایی می¬رویم و سخنرانی ما خوب نبود می¬گویند سخنرانی شما خوب نبود، می¬گوییم بله خوب نبود، من بیست تا سخنرانی کردم ۱۸ تای آن بد بود و فقط ۲ تای آن خوب بود، انشاءالله ۳ تا می¬شود. یعنی شروع کنیم که نه بشنویم. دیدند که این بهتر می‌تواند شما را به رشد برساند تا اینکه من مدام درگیر باشم که اعتماد به نفسم را چه کار کنم؟ پس می‌توانید یک شعار برای خود بگذارید: کمپین تجربه کردن طرد شدن. خیلی سریع بدن به آن مقاوم می¬شود. دیگر چه کمپین‌هایی وجود دارد؟ کمپین کمال طلبی و کمال گرایی. دیدن که به جای اینکه بگویید اعتماد به نفسم پایین است، بیا بگو این: من از perfectionism وابسته به اجتماعی رنج می برم، راه حل¬های این باز بهتر است، قاطع¬تر است و خیلی هم عمقی نیست. ویل استور خیلی قشنگ می¬گوید: self خیلی مفهوم عمیقی است، مثل کامپیوترتان شما این فایل های خیلی اصلی ویندوز را دستکاری نکنید، تنظیمات آن نرم‌افزار سطحی را دستکاری کنید، دستکاری کردن self پدیده خیلی جالبی نیست، در آن کتاب قشنگش می‌گوید که چه اتفاقی افتاد که غرب اینقدر با self ورمی¬رود؟ به نظر می‌آید که یک پدیده مدرن است، نیسبت یک اصطلاحی دارد که می¬گوید جغرافیای اندیشیدن، می¬گوید جغرافیا، فیزیک و مکانی که در آن هستید، self شما را می تواند دستکاری کند، سمت فردگرایی و مقایسه گری برود، بشر سابقاً اینقدر خودش را مقایسه نمی¬کرد، با خودش درگیر نبود که من چطور آدمی هستم، زندگی خودش را می کرد، و به نظر می¬آید این سلفی اصطلاح قشنگی است، perfectionism چه می¬گوید؟ می‌گوید که ما انواعی از کمال¬طلبی داریم، یکی از کمال¬طلبی ها این است که افراد باور دارند که اگر استانداردهای جامعه رعایت نشود، خیلی با عواقب بدی مواجه خواهد شد، به این کمال¬طلبی وابسته به اجتماع می-گویند، دیدند مخر¬ ترین عناصر است، یعنی اگر من اینطور رفتار کنم جامعه مرا سرزنش می کند، اگر من نتوانم سر وقت در کلاس حاضر شوم، این اتفاق می¬افتد، همه فکر می¬کنند من این هستم، دیدند این اتفاقا بهتر از دستکاری به درمان پاسخ نمی¬دهد، پس اگر به دنبال کتابی هستی که به تو کمک کند، نرو کتابی را بخوان که بگوید چگونه اعتماد به نفسم را بالا ببرم؟ چگونه خودم را باور کنم؟ برو کتاب را نگاه کن که بگوید چگونه در تله کمال¬طلبی وابسته به اجتماع نیفتم؟ چون کمال¬طلبی دو وجه دارد؛ یکی از آن کمال¬طلبی شخصی است، دوست دارم اثری که خلق می¬کنم، قشنگ باشد، وقتی این اثر را خلق کردم، این نقاشی یا این نوشته خیلی خوب بود، احساس لذت می¬کنم. به این کمال¬طلبی وابسته به خویشتن می¬گویند. این خیلی با آسیب‌شناسی همراه نیست. آن کمال‌طلبی خطرناک است که اگر این خوب نباشد فردا ۴ نفر می بینند و به من می خندند، فردا یکی می¬آید و می¬بیند و می¬گوید این چیست که درست کردی؟ یعنی دارد از منظر یکی دیگر نگاهش می¬کند، به این کمال¬طلبی وابسته به جمع می-گویند. دیدند که این خیلی مخرب است و متاسفانه به نظر می‌آید که در حال افزایش است. رسانه¬های جمعی، شبکه های اجتماعی دارند دامن می زنند،کالرینگ دیمترن‌مایند هم می¬گوید دارند به آن دامن می¬زنند. حتی یک متهم این است که می‌گوید مردم چون کارهای دیگرشان کم شده است، ساعت فراغت بیشتری دارند، به این افتادند که همه چیز را راست و ریس کنند و فکر می‌کنند همه چیز باید پرفکت و ایده¬آل باشد. باز یک نکته ناراحت کننده به شما بگویم، یکی از قوی¬ترین پیش¬بینی¬کنندگان خودکشی، کمال¬طلبی وابسته به اجتماع است؛ یعنی افسردگی و ناامیدی نیست، این داستانی است که خوب حالا من جواب مردم را چه بدهم؟ اگر مردم بفهمند من این اشتباه را کردم چه کار کنم؟ من چطور از آن در بیایم؟ یک کتاب دیگر هم معرفی کنم که اسمش خیلی قشنگ است و سلامت روان می آورد: Try not to try(سعی کنید که سعی نکنید)، این داستانش چیست؟ می‌گوید دقت کردید که وقتی شبها می-خواهی بخوابی و هرچه زور می¬زنی، خوابت نمی¬برد؟ دقت کردی وقتی که می¬خواهی یک خط صاف بکشی، هرچه بیشتر دقت می¬کنی این خط را صاف¬تر بکشی، بیشتر دستت می¬لرزد؟ لینک بعضی چیز ها در بشر وجود دارد که هر چه سعی می¬کنی آن را بهتر در بیاوری، خراب تر می¬شود، در واقع اینTry not to try به یک حکمت چینی کنفوسیوسی بودایی برمی¬گردد به نام بو وی، بو وی می‌گوید: ببین سعی نکن، زور نزن، خودت باش و وقتی خودتی بیشتر و راحت‌تر موفق می¬شوی. دقت کردی وقتی زور می¬زنی که یک اثر هنری خلق کنی، نمی¬شود؟ اینها را هنرمندان می¬گویند، می¬گویند بلوک می¬شویم، گیر می¬کنیم، بعد، یک لحظه آنقدر قشنگ می¬آید، اصلاً خودش همینطور خلق می¬شود، آن لحظه، لحظه¬ای است که سعی نمی¬کنی، در واقع می¬گوید که سعی کنی که سعی نکنی، در آن یک تناقض وجود دارد؛ چون در سعی کردن تلاش است، در سعی نکردن این است که خودت باش، این خیلی مفهوم قشنگی است. کتابی ادوارد اسلینگرلند نوشته است که آن را در لیست مطالعه خود قرار دهید. می‌گوید خیلی از جاها تلاش می¬کنی که شغل خوبی گیرت بیاید اما هر چه تلاش می¬کنی پیدا نمی¬شود، بعد از همان لحظه که انتظار نداری یک تلفن می¬زنند، یک معامله تجاری برایت اتفاق می¬افتد، فیلم¬هایی که در روابط جنس مخالف هستند می¬گویند که هرچقدر سعی می¬کنم نظر طرف مقابل را جلب کنم، هرچه زور می¬زنم و ادا در می¬آورم، هیچ اتفاقی نمی¬افتد، بعد یک لحظه که اصلاً در دلم نیست، به طرز عجیبی طرف جذب من شد و می¬گوید این همان بو وی است که حکمت کنفوسیوس می¬گوید. فکر نکنید که یک چیز عجیب و غریب و خرافی در آن وجود دارد، نه، مثل اینکه وقتی که خود واقعیت هستی، ادا در نمی¬آوری، فیک نیستی، موفقیت بیشتر و شیرین¬تر و راحت‌تر به سراغ تو می¬آید. و از میراث شرقی به غرب منتقل شده است. مفهومی که در کتاب خیلی قشنگ فرانچسکا جینو وجود دارد، ربو تالنت و او اشاره دارد که خودت باش،attendance City . آن بخش شیرین و قشنگ راجرز، مازلو و آلبرت آلیس بود، یعنی معتقد بود که اعتماد به نفس یعنی باید خودت باشی نه اینکه ادایش را در بیاوری، نه اینکه آن را بخری، نه اینکه با انگشت عقربه را بالا ببریم، آن چیزی که روانشناسی پاپ در آن مسیر افتاد و باعث شد که ما اینقدر آدم داریم که شکایت دارند که ما اعتماد به نفسمان کم است. سعی کن خودت باش. نشان داده است که آدم-هایی که خودشان هستند، مشکلاتشان را علنی می‌کنند و ناتوانی ¬ایشان را می¬گویند، هم در اتصالات عمیق جذابیتشان بالا می¬رود، همین که موفقیت بیشتر می¬شود. اگر بخواهم یک جمع‌بندی ۲دقیقه¬ای بکنم این است که خواهش می¬کنم از تله مفهوم عزت نفس و اعتماد به نفس دور شوید، نمی‌خواهم بگویم این مفهوم کاملاً خطاست، بالاخره کار خود و ارزش و سنجش خودش را داشته است ولی انقدر با آن درگیر نباشید، من چرا خودم را قبول ندارم؟ من چرا این شکلی هستم؟ من چرا به خودم ایمان ندارم، فکر نکن اگر خیلی هم ایمان داشتی به تو کمک می¬کرد، کسانی هم که خیلی به خودشان ایمان دارند، به جایی نمی¬رسند. از آن طرف اگر فکر می¬کنی از زندگی ناراحت هستی، اذیت می¬شوی و یکی از شکایت-هایت این است، به یکی از این چندتا مفهومی که گفتم فکر کن. مسئله حساسیت مفرط به طرد شدگی، اینکه آدم سعی کند خودش باشد و ادا در نیاورد، می¬دانید یکی از مشکلاتی که ما در مبحث عزت نفس و اعتماد به نفس داریم چیست؟ افراد به صورت فعال سعی می¬کنند اعتماد به نفسشان را بالا بکشند، مدام به خودشان روحیه می¬دهند، سعی کن اینطور باشی، خودت را نباز اما ما یک اصل داریم که این میراث سال¬ها مطالعه در طب اعتیاد است، عمدا نمی¬توانی خودت را تغییر دهی، باید اجازه دهی خودش تغییر کند، مثلاً خیلی از معتاد ها می¬گویند خیلی با خودمان کلنجار می¬رویم که مواد نزنیم، آدم¬هایی که رژیم می¬گیرند، می¬گویند با خودمان کلنجار می‌رویم که غذا نخوریم، سه روز، چهار روز، پنج روز، ده روز تحمل می¬کنیم، بعد یک مرتبه فنر می¬برد، ترمز می¬برد، فنر در می¬رود، بعد از رژیم به غذا خوردن می-افتیم، مگر دیگر متوقف می¬شویم؟ ۸۰ کیلو بودیم با زور شدیم ۷۵ کیلو، الان ۱۰۰ کیلو شدیم. اصطلاحاً این گفته می¬شود که فعال مهار فعال؛ یعنی با زور یک چیزی را در ذهنت درست کنی، ضد حمله قوی دارد. خیلی از افرادی که سعی می¬کنند با زور اعتماد به نفسشان را بالا بکشند، حمله آن این است که یک مرتبه خود را می¬بازند. و بدتر می¬شوند. پس برای این معضل راه¬حل¬های خیلی بهتری است، کمال¬گرایی، اوتنتیک سیتی، این که واقعاً خودت باشی و به طرز عجیبی دیدند که در روابط بین فردی تاثیرگذار است. حتی جالب است که افراد، افراد اوتنتیک را که واقعی هستند، خیلی سریع تشخیص می¬دهند. در zero acquaintance نخواه. در zero acquaintance آن اصطلاح عامیانه که مردم عقلشان به چشمشان است، درست است. ولی می¬خواهم بگویم که زندگی اصلی zero acquaintance نیست. Damon San Chula خیلی قشنگ این را نشان می¬دهد، تحولات اجتماعی و تغییراتی که در شما وجود دارد از آشناهای صفر شما اتفاق نمی¬افتد، از افرادی است که شما عمیقاً با آنها درگیر هستید. آنجا خود واقعی بودنت است که جواب می¬دهد، زمانی ذهن تغییر می¬کند که ذهن دچار کامپلکسیتی شود، در مناظره¬ها این را دیدند. دیدند که هرچقدر افراد باهم جدل و مناظره می¬کنند، مناظره¬ها کمکی به تغییر انسان¬ها نمی¬کند، انسان طوری نیست که بگوید این حرف زد پس من مجاب شدم، اتفاقا انسان¬ها با تمام توان سعی می¬کنند از داشته¬های ذهنی خود دفاع کنند تا دم مرگ. پس کجا انسان¬ها تغییر می¬کنند؟ زمانی که خوب با آنها مباحثه و جر و بحث می کنی؟ نه. زمانی که به سوی پیچیده دیدن مسائل سوق پیدا می¬کنند. خودشان اندیشه می¬کنند و complexify می شود، پیچیده می¬شود و تغییر اتفاق می¬افتد. این میراث شیرینی است که کارل راجرز و آلبرت الیس داشتند و داشتندself esteem را به آن سمت و سو می بردند. آن باور عمیق به خویشتن، نه این که ادای موفقیت در بیاوری، متاسفانه از سال¬های ۱۹۸۰ مسیر افتاد به اینکه ادایش را دربیاوری کافی است و تعدادی تکنیک هم هست، خودت رو نباز، با زور آن را بالا می¬کشی، عقربه را بالا می‌کشی و باک بنزینت پر می¬شود و عملاً نشد.
Document