شماره 298: کتاب به سوی دیگر شادکامی

پادکست دکتر مکری
دی 1400
پذیرش رویه ایی بی باکانه به زندگی

شماره 298: کتاب به سوی دیگر شادکامی .. پذیرش رویه ایی بی باکانه به زندگی

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 298: کتاب به سوی دیگر شادکامی .. پذیرش رویه ایی بی باکانه به زندگی
Loading
/

متن پادکست

می‌خوایم یک کتاب آموزنده، بحث‌انگیز و به نظر من روشنگر رو مرور کنیم. امیدوارم بتونم خوب از پسش بربیام. یک مقدار کتاب فشرده‌ایه و این کتابهایی که در مورد شادکامی و خوشبختی هستند، یک مقدار تناقض توش هست، خیلی جاها به جمع‌بندی نهایی ممکنه دقیق نرسه و شاخ و برگهای زیادی دارند. برای همین ممکنه فکر کنید که بعضی جاها فصل‌ها عوض می‌شه، به این دلیله که ساختار کتاب این گونه است. کتابی که براتون در نظر گرفتم، همونطور که توی معرفی نامه خدمتتون گفتم، “the other side of happiness embracing a more fearless approach to living” نوشته “Brock Bastion” که فکر کردم ترجمه‌اش رو این جوری بگذاریم “سوی دیگر شادکامی، اتخاذ رویه‌ای بی‌باکانه‌تر به زندگی”. حالا چی شده که این کتاب رو من انتخاب کردم و به نظرم مهم اومد؟ یک بحث جدی هست برای هم دید کلان و فلسفی شما و هم دید جزء و خصوصی شما. حالا بگذارید توی چند دقیقه یک مقدمه‌ای بگم. این مقدمه توی کتاب نیست و ربطی به کتاب نداره، ولی از جمع‌بندی کتابهای مشابه این می‌خوام بگم. منتها با مقاله‌ای می‌خوام شروع کنم از “Ed diener” مربوط به سال 2014. این مقاله رو توصیه می‌کنم که شما مطالعه بفرمایید و توی این کتاب، جزء آخرین منابعیه که بهش اشاره شده. یعنی توی فصل آخر این رو گذاشته و من می‌خوام با این بحثم رو شروع کنم. “Ed diener” و “Oishi یک مقاله‌ای داره، “Ed diener” رو شما شاید اسمش رو شنیده باشید. در زمینه شادکامی، خوشبختی و رضایت از زندگی الان نزدیک سی ساله داره پژوهش می‌کنه و پژوهش‌های خیلی متنوعی داره که کی احساس شامانی می‌کنه و کی احساس خوشبختی می‌کنه؟ ولی ببینید چالشش اینه: Residents of coronations have a greater sense of meaning in life then residents of ventilations psychological since 2004″ یعنی “َشهروندان کشورهای فقیر احساس معنی‌دار بودن بیشتری از زندگی دارند در مقایسه با شهروندان کشورهای مرفه و ثروتمند.” اگر مقاله رو نگاه کنید، مقاله البته خودش هم می‌گه من از داده‌های باز استفاده کردم و خودم نرفتم سرشماری و داده‌هایی رو که اونجا هست، از منابع استخراج کردم و اومدم و دارم داده‌ها رو آنالیز می‌کنم. چیزی که درآورده اینه که کشورهایی که وقتی از شهروندانش پرسیدند که چقدر زندگی براتون معنی‌داره؟ چقدر زندگی براتون هدف داره و احساس می‌کنید زندگی پوچ نیست؟ ببینید بالای لیست کجا دراومده؟ من به هیچ شهروندی توهین نمی‌کنم و واقعاً احساس می‌کنم احساس‌ها صرفنظر از رنگ و نژاد و ملیت و مذهبشون قابل احترام و دوست داشتنی هستند. واقعاً شهروندان بعضی از این کشورها حرف ندارند. شما اگر یک ساعت رو باهاشون بگذرونید، می‌بینید چقدر شوخند و چقدر چیزهای جالبی از زندگی می‌گن، ولی کشورهایی نیستند که شما بخواین به اونجا مهاجرت کنید یا غبطه بخورید که ای کاش اقامت اونجا رو داشتم. اونهایی که بالاترین معنی زندگی رو داشتند، این رو توی کتاب “Brock Bastion” توی فصل آخر بهش اشاره کرده. “توگو”، “سیارئون”، “اتیوپی”، “لائوس”، “قرقیزستان”، “اکوادور” و “کوبا”. اینها شهروندانشون به طور میانگین گفتند که زندگی خیلی معنی و هدف داره. در مقابل، پایین‌ترین اعداد ببینید نصیب چه کشورهایی شده. “فرانسه”، “بلژیک”، “اتریش”، “ژاپن”، “دانمارک” و “انگلیس”. یک ذره براتون تناقض نداره؟! اینها این همه رفاه زحمت کشیدند، خیلی از خدمات رو رایگان کردند، هوای خوب، غذای خوب، تغذیه خوب، مدیریت محیط زیست رو دنبال کردند و بعد آخر سر شهروندانشون این احساس رو دارند. یک چیزی دیگه بهتون بگم. یکی از چالش هایی که سعی دارم یک سخنرانی براش آماده کنم و باید اعتراف کنم شاید ده ساله دارم بهش فکر می‌کنم ولی هنوز نتونستم، می‌خوام اسمش رو بگذارم “معما” یا “چالش خودکشی”. چون همین نکته‌ای رو که الان براتون گفتم، همبستگی با خودکشی هم داره و شما اینجا می‌شنوید که توی این کشورها چقدر خودکشی بالاست! توی این مرفهین و پولدار‌ها که سرانه درآمدشون بالای بیست هزار دلاره و بیشتر شهروندانشون بیشتر لوازم خونگی رو دارند و در رفاه نسبتاً بیشتری با این یکی کشورها هستند، خودکشی در اینها بیشتره. و شما وقتی این رو می‌شنوید، با یک ذهنیت شبهه مواجه می‌شی که چرا اینها بیشتر خودشون رو می‌کشند! حالا من اصلاً باز می‌خوام بگم سوءتعبیر نشه که بگیم غرب‌زده‌ایم و اینها رو دوست داریم و بعد از آفریقایی‌ها بدمون میاد. این جوری نیست. نکته‌اش اینه که اگر قراره رفاه، امنیت و آزادی‌های فردی منجر به کاهش حس معنی در زندگی و افزایش خودکشی بشه، ما این دو تا رو چه جوری کنار هم بگذاریم؟! شما دیدید این دستمایه بسیاری از جدل‌ها و مغلطه‌هاست. مثلاً شما می‌گین که ببین، خیلی از مردم خونه ندارند، سرانه کالری که می‌خورند کمه، گوشت کم می‌خورند، تعطیلات ندارند، ساعات کارشون زیاده، هوای آلوده دارند. ممکنه به شما جواب بدن که اون کشورهایی که این همه خوبش رو دارند، معنی زندگی ندارند و خودشون رو می‌کشند. باید فکر کنیم. آیا واقعاً داریم زور بی‌خود می‌کنیم؟! یعنی شما تلاش می‌کنید که درآمد بره بالا، بهداشت بره بالا، سرانه مرگ و میر کاهش پیدا کنه، مرگ و میر نوزادان کاهش پیدا کنه، درد و رنج مادی توی زندگی کم بشه، بعد از اون طرف دچار مشکل پوچ‌گرایی می‌شیم. ما باید بتونیم به این یک فکر و راه‌حلی پیدا کنیم که چرا این گونه است؟ و اگر می‌خوایم هم تصمیم فردی و هم تصمیم کلام بگیریم، این “پارادوکس” و “تناقض” رو بتونیم حل کنیم. حالا اینجا از شور شور هست تا شیرین‌ترهایی که می‌خوام بگم. شورهاش کدومند؟ یک عده به شما خواهند گفت که دیدی مدرنیزم به ضرر تموم شد! دیدی دستاورد علم، جز کاهش معنی در زندگی و افزایش افسردگی و خودکشی نیست! دیدی انسانی که به رفاه می‌رسه، به ثروت می‌رسه، آخر سر سرش به سنگ می‌خوره! پس شما تلاش نکنید که افزایش رفاه، هدف قرار بگیره. برای اینکه آخرش این می‌شه. آخرش دچار این سرخوردگی، احساس بی‌معنی بودن زندگی و احساس ندامت می‌شین. با معرفی کتاب شروع کنم. این توی این کتاب نیست، ولی یک کتاب چالشی قشنگیه.”Richard Woolley” تاریخ شناسی آمریکایی نوشته. “the seduction of on reason intellectual romans with facieses from Nietzsche to post moderns” (408:0) “یک واگرایی بی‌خردی، معاشقه روشنفکری با فاشیزم از نیچه تا پست مدرنیسم” این اغواگری بی‌خردی چیز قشنگیه. می‌گه شما می‌گین بهداشت خوب می‌شه، رفاه خوب می‌شه، تغذیه خوب می‌شه، بفرمایید هدف از زندگی می‌ره و به نوعی مفهوم شرافت از بین می‌ره و معنای زندگی از بین می‌ره و بشر به پوچی می‌رسه و خودش رو می‌کشه و دستمایه اغواگری‌هایی می‌شه که نهایتش به فاشیست منجر می‌شه. می‌گه اصلاً باید هدف داشته باشه. یعنی چی شما رفاه می‌خواین! یعنی چی کار کم می‌خوای! یعنی چی حس می‌کنی باید تغذیه خوب داشته باشی! اینها فریاد زندگیه. شما از راه رفاه به خوشبختی نمی‌رسید. هفته قبل گفتم که (08:52) این رو گفت. گفت هیتلر به مردم نوید رفاه رو نمی‌داد. نوید چالش، سرسختی، جنگ و مقابله رو می‌داد و معتقد بودند که بشر یک غریزه انهدام‌گر داره، برای همین خوشی می‌زنه زیر دلش. وقتی رفاه رفت بالا، من دارم دیدگاه‌ها رو می‌گم و این تیکه‌ها رو نبرید، خوشی می‌زنه زیر دلش و بعد شروع می‌کنه به طغیان کردن، به پوچی رسیدن، به “nihilism” رسیدن، به ول شدن، رها شدن، سرخورده شدن و بیماری‌های روان‌پزشکی و افسردگی. پس اگر این جوریه، ما باید خیلی دنبال رفاه نریم. سرسختی، جنگ، جدال، خونریزی، ناامنی اینها لازمه خوشبختیه. یعنی شما باید اینها رو داشته باشی که بتونی معنی توی زندگیت پیدا کنی. چون دیدیم این شهروندها این رو دارند. مفهوم “اغواگری بی‌خردی” به نظر من مفهوم خیلی قشنگیه. یعنی شما می‌گی این همه علم و خرد رو به رخ ما نکش. اون چیزی که تعیین کننده است، اون چیزی که من فکر می‌کنم، اون چیزی که به من احساس خوب می‌ده و در واقع معتقده که یک جریانی در کنار روشنگری همیشه در جهان بوده که اسمش رو می‌گذاره (10:06) “ضد روشنگری”. این جریان معتقده که ببینید دستاوردهایی که شما می‌گین آزادی فردی و رفاه، اینها آخرش باعث طغیان بشر می‌شه و از این خوشش نمیاد. این اغواگری وجود داره، هیچ چیزی به پای یک نبرد جانانه‌ی حیثیتی نمی‌رسه! باز یک کتاب دیگه هست که من این رو سعی دارم براتون معرفی کنم. خلاصه‌اش کردم و تموم شده، ولی نمی‌دونم می‌تونم خوب درش بیارم، جوری که وقت شما هدر نره؟ اسم کتاب هست ” Why Honor Matters “، “Tamler Sommers” فیلسوف نوشته و مال 2018 هست. این کتاب جدیدیه که می‌گه “چرا حیثیت اهمیت داره؟” یعنی “Tamler Sommers” معتقده که جهان خیلی داره به سمت اصطلاحاً “pragmatism” حرکت می‌کنه، به سمت “منفعت‌گرایی” حرکت می‌کنه و مفاهیمی مثل “قضیه حیثیتیه! آقا این قضیه‌ای که شما داری می‌گی، شرافتیه. اینها رو من باید سرش وایستم، ولو اینکه بمیرم من اینجا اصلاً منطق نمی‌فهمم، این حیثیتیه و باید براش بجنگم” بخشی از این توی زندگی مثل اینکه لازمه. حالا نقدی کرده و ما باید بهش فکر کنیم. چون کتابی که مقابلشه، یک کتابی هست با مقدمه “Steven Pinker”. “Pinker” منتهاالیه اون طرفه. معتقده خشونت کم شده، رفاه بشر زیاد شده، مرگ و میر نوزادان کم شده و بشر به خوشبختی داره نزدیک می‌شه و شک نکنید. او می‌تونم بگم که ته طیفه. جالبه توسط افرادی مثل “Bill Gates” مورد تمجید قرار می‌گیره. که راست می‌گه. می‌گه وقتی ارتباطات فراگیر شد، هرکسی صاحب اموال و کالا شد و بشر در رفاه قرار گرفت و شرایط زیستیش متعادل شد، به خوشبختی نزدیک می‌شه. و جالبه که یکی از ابرشاخص‌های خوشبختی رو همین چیزی می‌گن که پشت سر منه، کولر گازی. “Jeffrey Sachs” معتقد بود یکی از راههای رسیدن به خوشبختی، شما “تهویه مطبوع” “ear conditioning” داشته باشید. “Jeffrey Sachs” یک ذره بدنامه. از اون اقتصاددانان خیلی “neoliberal” هست و اشاره‌اش به بازار آزاده و برای شیوخ کشورهای پولدار عربی مثل مالزی و سنگاپور یک سری مشاوره‌هایی می‌ده و یکی از تأکیدهایی که داره اینه که رفاه تهویه مطبوع رو باید به حداکثر برسونید و هر جا می‌تونی کولر بگذاری. ممکنه فخرش رو بفروشه که بگه من اونها رو تحت تأثیر قرار دادم، ولی الحق که شما این کشورهای مرفه نوار استوا رو نگاه می‌کنید، چه کوچیک اطراف خلیج فارس، حتی تایلند و مالزی، اینها سیستم تهویه‌شون خیلی خوبه و فروشگاه‌ها همه خنک و شما اصلاً احساس گرما نمی‌کنی. یعنی یکی از شاخصه‌های رفاه اینه که شما در محیط متعادل دما زندگی می‌کنید. نه خیلی گرمت می‌شه و نه خیلی سردت می‌شه. چون بشر تا مدتها یکی از ابرچالش‌هاش این بوده که یا داشته از سرما می‌لرزیده و یا از گرما از حال رفته بود. و معتقده که شما این رو برسون اون وسط، کلی از خوشبختی بشر تأمین می‌شه. درواقع اون کتابی که گفتم نقطه مقابل “چرا حیثیت مهم هست؟”، “Virtues Villiance نوشته Alan Page Fiske ” و “Taga Shadkerayi” (13:09) از انتشارات معتبر کمبریج 2015 است. خلاصه این کتاب اینه که می‌گه بیشتر خشونت بشر سر منافع نیست، سر حیثیته. به من بی‌احترامی شده، آبروی من رفته، به من توهین شده، من باید تلافی کنم، ولو اینکه جونم رو از دست بدم. و معتقده نزاع‌های خانوادگی بیشتر این گونه است. یعنی سر مسائل اخلاقی و حیثیتیه. اخلاقی و حیثیتی که ممکنه نفع مستقیم نداشته باشه. این نیست که منافع من رو در خطر گرفتند و پول من رو دارند می‌برند و من باید دفاع کنم. به من توهین شده، به من نارو زده شده، احترام من زیر سؤال رفته. و اون با مقدمه “Steven Pinker” هست. می‌تونید تصور کنید که “Pinker” داره به یک “pragmatism” خیلی عمیق فکر می‌کنه و اشاره‌اش بر اینه که بیشتر خشونت بشر، مال همین مفاهیمیه که اگر این کار رو بکنیم زندگی پوچ می‌شه، اگر این کار رو کنیم زندگی بی‌معنا می‌شه، من باید جانم رو در راه این آرمان بدم، اینها هست که به زندگی معنا می‌ده. و حالا یک طیفی از روشنفکر و روانشناس و دانشمند ما داریم که اینها بعضی‌هاشون معتقدند که بی‌خردی اغواگره و باید باشه. چون ما باید سر مسائل حیثیتی وایستیم و جونت رو هم بدیم. چون اگر این کار رو نکنی، زندگی پوچ و بی‌معنا می‌شه. اینها به جنبش رمانتیک اروپایی علاقه دارند. اینها خیلی به مسئله “owner”، حالا من موندم که این رو چی ترجمه کنم؟ “حیثیت”، “احتنرام”، “شرافت”، ولی مثالهایی که می‌زنند اینه، مثلاً همین “Tamler” سؤالهایی رو مطرح می‌کنه که مثلاً اگر یک کشوری پرچمش رو آتیش می‌زنه، باید حمله کنه؟ به حیثیت من توهین شده، به مسئول این کشور فحش دادند و من باید جوابشون رو بدم. در صورتی که یک عده می‌گن چه فایده‌ای داره، حالا یک تکه پارچه رو آتیش زده! ولی او معتقده که معنی مهمی در این قضیه در هم تنیده است. حالا بحث رو خیلی فراگیرش نکنیم و برگردیم به همین داستان که حالا سؤال بر سر اینه که “آیا راه خوشبختی از رفاه می‌گذره؟ آیا این چیزی که بالای سر منه، مسیر خوشبختی رو روشن می‌کنه و پله‌های اول رسیدن به خوشبختیه؟ یا آن‌گونه که اغواگره‌ی بی‌خردی می‌گه اینها دور شدند، و باید شما اون حس Owner رو توی زندگیت نگه داری؟” یک تعدادی روشنفکر پیدا شدند که اینها به نوعی این‌گونه می‌گن و اینهایی که من دارم معرفی می‌کنم، بیشتر به این اردوگاه تعلق دارند. مثل “Paul Bloom” که هفته قبل معرفی کردم، “Brock Bastion” که امروز معرفی می‌کنم. “Jonathan Haidt” “Greg Lukyanov”، “Michael Shermer”، اینها آدمهایی هستند که این رو می‌گن. می‌گن درست می‌گی “رفاه”، “hedonism”، “لذت‌بخشی” و “افزایش حس خوب”، خود به خود به خوشبختی منجر نمی‌شه. ما اگر مطالعه “Ed Diner” رو داریم که می‌بینیم رفاه زیاد و ثروت زیاد با سرگشتگی و کاهش معنا و افزایش خودکشی همراه شده، چرا بیایم رفاه رو زیر سؤال ببریم؟ بیاین به قول امروزی‌ها، اون گرفتاری‌ها و اون باگ‌هاش رو بگیریم. به همین دلیل این کتابها به این روی کردند. حالا می‌خواین کتاب هفته قبل و این هفته رو بفهمید اینه که می‌گه درسته هیجانات مثبت خوبند، درسته رفاه خوبه، مثلاً شروع می‌کنه و یک حرفی می‌زنه که الان بعضی از شما ممکنه دچار سوءتفاهم بشین. شرایط گذرا و موقت اقتصادی خودمون، کووید 19 و تحریم‌ها رو بگذارید کنار. حرفش بر اینه که هیچ وقت بشر تا این حد در رفاه نبوده! و از نظر تغذیه، از نظر تهویه مطبوع، از نظر امکاناتی که در خانه‌اش داره از نظر حیوانات موذی امن هست و سؤال بر سر اینه که اگر ما هی به رفاه بیشتر دامن بزنیم، خوشبختی بیشتر می‌شه یا یک جای کار گیر داره و ما سعی کنیم اون رو درست کنیم؟ پس این روشنفکران این داستان رو دارند و به نظر من باید حرفشون رو جدی گرفت، چون هم در تراز کلان می‌پردازند و هم در تراز خانوادگی. تراز خانوادگیش کی رو می‌تونم در همین مقدمه مثال بزنم؟ مثلاً خانمی هست به نام “Gean Twenge” کتابی داره که اون هم خیلی سروصدا کرد. توی CNN میارن باهاش مصاحبه می‌کنند. اسم کتابش هست “IGen” اون “I” از “IPhone” و “I pad” میاد و “Gen” به معنی “generation” یعنی نسل. و صحبتش اینه که این نسل جدید که توی رفاه بزرگ شدند و همه‌شون هم یک گوشی دستشونه، آیا اینها به اندازه کافی محکم بار اومدند؟ آیا این رفاه به سرگشتگی و پوچی اینها منجر نمی‌شه؟ تیتر کتاب رو نگاه کنید. براتون می‌خونم. تیترش طولانیه و خسته می‌شین ولی تیتر جالبیه. حتی جالب بود که باهاش چند تا مصاحبه کردند، گفتند آیا واقعاً این تیتر کتابته؟ گفته آره تیتر کتابمه. ” Why Today’s Super-Connected Kids Are Growing Up Less Rebellious, More Tolerant, Less Happy–and Completely Unprepared for Adulthood–and What That Means for the Rest of Us” “چرا کودکان فوق مرتبط، (فوق مرتبط رو برای super connected گذاشتند. اینهایی که همه‌شون گوشی دارند، آیفون و آیپد دارند و به همدیگه فوراً پیام می‌دن) چرا کودکان فوق مرتبط، کمتر سرکش و کمتر شورشی، (این رو ترجمه rebellious گذاشتم) مسامحه‌کارتر و کمتر شاد بزرگ می‌شن، در حالی که برای بزرگسالی کاملاً غیر آماده هستند و این چه معنی برای بقیه ماها داره؟” این تیتر کتابه. این خانم کاملاً روانشناسه و نگرش فلسفی مثل “Greg Lucianov” شاید به اون حد نداره، یا مثل نویسنده‌هایی که اومدند، ” “Nietzsche و ” Heidegger” رو نقد کردند، مثل ” Richard wolin” نداره، ولی خیلی ساده نگاه می‌کنه و خیلی با خانواده‌ها تماس برقرار کرده. گفته “رفاه زیاد، بچه رو لوس و ضعیف بار میاره و اینها سرگشته می‌شن. احساس شادکامی‌شون کمه و نمی‌تونند با مشکلات زندگی بجنگند و زود وامی‌دن.” حالا ما باید فکر کنیم که کدام درسته؟ و این معتدل‌هایی که این وسط هستند، حرفشون اینه که “اگر ما نتونیم این پارادوکس و این تناقض رو حل کنیم، در دام اغواگری بی‌خردی می‌افتیم”. یک عده می‌گن که تمام بدبختی‌های ما اینه که مردم زیر باد کولر می‌خوابند، تمام بدبختی مردم اینه که آب یخ می‌خورند، تمام بدبختی مردم اینه که سرما اذیتشون نمی‌کنه و توی یک محیط امن هستند. این باعث می‌شه از زندگی ناشکر و ناخوش بشن و افسردگی برای همین داره می‌ره بالا، اختلافات فردی و خانوادگی برای همین داره می‌ره بالا و مشکل‌تره. با این مقدمه که فکر کنم خیلی هم طولانی شد، بگذارید کتاب رو بحث کنیم. اینجا “Bastion” به نظر من در مقایسه با “Paul Bloom” محافظه‌کارتره، یعنی از “Pinker” دورتر می‌شه. گفتیم ته این خط به نظر من، اصلاً معیار طلایی، “Steven Pinker” هست. او معتقده که خشونت کم شده، به این دلیله که مردم خیلی عمل‌گرا شدند و رفاه و درآمدها زیاد شده و هرجا مردم به رفاه برسند، اخلاقیات درست می‌شه و خشونت کم می‌شه و شادکامی زیاد می‌شه. توی مقدمه کتاب “Bastion” این رو می‌گه “من سعی دارم نشان دهم که درد و رنج نه تنها ضد شادکامی نیستند، بلکه لازمه‌ی شادکامی هستند. بدون درد، هیچگونه راهی برای رسیدن به شادکامی واقعی وجود نداره.” این نقل قول مستقیم “Bastion” هست توی کتابش. به عبارت دیگر شما باید رنج بکشید و با رفاه کامل، مضمحل بشین. حالا براتون بگم که “رفاه کامل” رو اومده اول کار، سعی کرده یک مقداری با چاشنی زیستی تعریف کنه. به عنوان مثال، به یک مقاله‌ای اشاره می‌کنه که این مقاله برای اونهایی که به علوم اعصاب علاقه دارند و به آناتومی مغز و تصویرسازی مغز خوششون میاد، مقاله خوبیه و توی ژورنال بسیار معتبر “Nature” و “neuroscience” چاپ شده و نوشته ” Kirk ” هست سال 2009 “how do you feel know the anterior insula and human awareness” “الان چه حسی داری؟ قسمت قدامی لوب انسولا و خودآگاهی بشر، حرف حسابش اینه. همین الان اگر شما دندون درد نداری، اگر کفشت تنگ نیست، اگر دمای اتاقت خوبه، اگر گرسنه و تشنه نیستی، اگر کمردرد نداری، اینسولای قدامی شما فعالیتش کمه و نسبت به بدنت، خودآگاه نیستی.” یکی از تست‌هایی که چاشنی این مطالعات هست، اینه که مقدار زیادی آب بخوری و دستشویی نری، وقتی مثانه‌ات پر شد، می‌بینی ناآرام شدی. یعنی در حالتی که تقریباً می‌شه اون رو به “رفاه بدنی” تعریف کرد. ببین پیرهنت نرمه، اندازه است. یک زمانی مردم پشمینه می‌پوشیدند. افرادی که مرتاض بودند و افرادی که خودشون رو آزار می‌دادند، روی تخت سخت می‌خوابیدند، روی تیغ می‌خوابیدند، روی میخ می‌خوابیدند. الیاف خاردار می‌پوشیدند، برای اینکه معتقد بودند که بشریت همه‌اش خورد و خوراک و آرامش نیست. از ” Theresa de Avila” نام می‌بره که خانمی بود که خودش رو مجروح می‌کرد، لباس خاردار می‌پوشید و همش به خودش ریاضت می‌داد. معتقد بود که این به انسان معنی می‌ده. اگر درد نداشته باشی و همه چی اکی باشه به قول خارجی‌ها که زندگی معنی نداره. وقتی شما اکی هستی، یعنی توی بدنت فشاری نداری. دندونت درد نمی‌کنه، تشنه‌ات نیست، گرسنه‌ات نیست، خیلی خسته نیستی، پادرد نداری، کمرت نگرفته، فشار این رو حس نمی‌کنی. دیدی یک پیراهن تنگ می‌پوشی، هی احساس می‌کنی؟! اگر همه اینها فراهم باشه، می‌تونه یک معیار زیستی و ارگانیک از رفاه نسبی باشه. چون اگر دما خیلی سرده، سریع به بدنت آگاه می‌شی. این حس رو داری که چرا سردمه؟ دما که خیلی گرم می‌شه، به بدنت آگاه می‌شی. اصطلاحاً می‌گه “human body awareness ” “آگاهی از بدن”. و این رو تونستند قشنگ با دستگاه‌های تصویرسازی مغزی اندازه‌گیری کنند. وقتی شما اون تو هستی، وقتی همه چیز خوبه و همه چیزت بالانسه، ماشینت دقیق کار می‌کنه، گرسنگی نکشیدی و شب خوب خوابیدی، بدن خودت رو حس نمی‌کنی. من الان گفتم احتمالاً شما به بدنت توجه کردی. یک اسکن کن بدنت رو و ببین چیزی اون تو خراب نیست؟ سردرد نداری؟ گرسنه‌ات نیست؟ دستشویی نمی‌خوای بری؟ وقتی همه اینها نیست، اینسولات خاموشه و این رو نداری. حالا حرف حساب این اینه که می‌گه خیلی از مواقع دیدند که وقتی شما به این حالت قرار داری و جایی گیر نیست، همچین حس خوبی هم لزوماً ممکنه نداشته باشی. این باز به کارهای دیگری اشاره داره که البته من دارم از آخر به اینها اشاره می‌کنم که در واقع “Daniel Gilbert” گفته. وقتی هیچ غم و غصه‌ای نداری و هیچ جا گیر نیست، ذهنت به هیچی الان توی اون سیستمی که داری پایش می‌کنی، نداری، مغزت شروع می‌کنه به ولگردی “laundering” و همین جوری از این شاخه به اون شاخه می‌پره و به یک چیزی گیر می‌ده. این یکی از شاهکارهای “Daniel Gilbert” هست که بیش از حد مورد استناد قرار گرفته. مقاله‌ای هست در “science 2010” که این تو هم بهش استناد کرده “a human mind is a wondering mined” “ذهن بشر، یک ذهن سرگردانه” حالا شاید “ولگردی” لغت خوبی نباشه. “wondering” هست، این طرف و اون طرف پرسه می‌زنه. “an a wondering mined is an unhappy” “و یک ذهن سرگردان پرسه بزن، ذهن شادی نیست.” ذهنت باید روی یک جایی تمرکز کنه. اگر نتونه تمرکز کنه، شروع می‌کنه به گشتن و برای همینه که شادکامی میاد. حالا یکی از راههایی که ذهنت تمرکز می‌کنه، اینه که یک جای بدنت ایراد داشته باشه. دقت کردید که مثلاً کفشت پات رو می‌زنه، یک دفعه همه تمرکزت به اون سو می‌شه و یا وقتی گرسنه‌ای، فقط به فکر غذا هستی. یا وقتی که تشنه هستی، یک جوری حس می‌کنی که پس زمینه محو می‌شه، احساس پوچی محو می‌شه، اون احساس اینکه هدف از زندگی چیه، محو می‌شه. اونجا فقط دنبال آب می‌گردی. بنابراین اونهایی که اغواگران بی‌خردی هستند، می‌گن وقتی همه چیز تأمین می‌شه، اون موقع ذهنت شروع می‌کنه به پوچ‌گرایی و افکار “nihilistic”. بنابراین همیشه باید یک چیزی ذهنت رو درگیر کرده باشه. یک جنگی، یک جدالی، یک کینه‌ای باید باشه که به خاطر اون صبح تا شب همش درگیر باشی، وگرنه اگر ولش کنی، این ذهن سیال یک حالت ناخوشایند ایجاد می‌کنه. این کار “Daniel Gilbert” مشهور هست. من قبل‌تر توی بعضی سخنرانی‌ها بهش اشاره کردم که کاری که کرده، با همین گوشی‌های هوشمند، با آیفون، از افراد پرسیده که الان داری چه کار می‌کنی و به چی فکر می‌کنی و حالت چطوره؟ وقتی دید که افراد درگیر جدی یک کاری نیستند و فکرشون داره همینطوری می‌چرخه، احساس خوبی در زندگی ندارند. و جالبه یکی از جاهایی که دیده بود که ذهن اصلاً نمی‌چرخه و متمرکز تمام می‌مونه، هنگام رابطه جنسی هست و برای همینه که رابطه جنسی یکی از چیزهاییه که برای افراد خیلی لذت‌بخشه. اینکه تماماً فکرشون “focus” می‌شه و متمرکزه. و این رو هم می‌دونید که اونهایی که مشاوره مسائل زناشویی دارند، نقطه مقابلش رو هم می‌دونند. می‌گن اگر در حین رابطه، افراد فکرشون سرگردان بشه، اون موقع دچار اختلالات و ناتوانی‌های جنسی می‌شن. یعنی نباید توی اون لحظه فکر کنه که قسط و وام چی شد، الان ماشین که جلو دره، نیان بزنند. فکر سرگردان شروع می‌کنه به این چیزها فکر کردن و می‌گرده. توی فصل اول کتاب “Bastion” این رو می‌گه که به نظر میاد که درد فیزیکی با درد روانی، یک همپوشانی خیلی جدی داره. این جزء پیش‌فرض‌های “Bastion” هست و به چند مطالعه اشاره داره. اینها مطالعات جالبی هستند که راستش رو بخواین، نظر شخصیم رو بخوام بگم خیلی قشنگند، ولی توشون شک دارم و بایستی با تعداد نمونه‌های زیادتر اینها تکرار بشن و بتونیم به نوعی مطمئن بشیم که این مطالعات درست هست. این مطالعات به چه چیزی اشاره دارند؟ بیشتر این مطالعات جالبه که روی یک سلسله آزمایش‌هایی هستند که داروی استامینوفن توش درگیره. مثلاً 2010 “Nathan Deval” و ” Naomi Eisenberger”، من به این مطالعه به صورت گذرا در مقوله‌ی “طرد شدگی” اشاره کردم. “Acetaminophen reduces social pain behavioral and neural evidence” “استامینوفن درد اجتماعی رو کاهش می‌ده”. داستان این سلسله مطالعات “استامینوفن” چیه؟ چرا پیش‌فرض “Bastion” اینه که “درد بدنی با درد روانی همپوشانی داره؟” یعنی اون چه که ما به عنوان “رنج”، “عذاب” و “ناکامی” می‌دونیم، با مابه‌ازای بدنیش مربوطه، مثل دندون‌د رد، مثل سردرد. و جالبه این سلسله آزمایشات مبتنی بر چند یافته است. یافته اول اینه که وقتی اومدند تصویرسازی کردند از مغز افراد با دستگاه‌هایی مثل “MIR” کارکردی یا “FMIR” دیدند زمانی که یک سوزن به طرف می‌زنند یا بخشی از بدن او درد می‌گیره، همون کانون‌هایی فعال می‌شن که به او درد روانی وارد می‌کنند. مثلاً می‌گن “دوستت نداریم”، یا “این چه قیافه‌ایه که درست کردی!” یا “امروز این قدر زشت شدی!” و در واقع این حس رو داره که عدم خوشبختی با عدم احساس درد یکیه. این دستمایه خیلی از متفکران شده که از آنها نام می‌بره مثل ” David Pierce” اینها متفکران خاکستری هستند که گفتند بشر همونجور که تونست توی علم درد رو کنترل کنه، شاید بتونه عذاب رو هم کنترل کنه. شما الان دندان‌پزشکی می‌ری، قاعدتاً نباید درد بکشی. این دندان‌پزشکی رو هم خیلی مانور می‌دن، برای اینکه می‌گن صد سال پیش خیلی عذاب می‌کشیدند. یا بسیاری از فرایندهای پزشکی دیگه دردناک نیستند. شما می‌ری عمل می‌کنی و به هوش میای، تازه بعضی‌ها دارند می‌خندند، در حالی که کلی شکمشون رو باز کردند و جراحی کردند. به کمک مورفین و داروهای بی‌حسی و بی‌هوشی شما درد نمی‌کشید. ” David Pierce” می‌گه بشر می‌تونه همین کار رو با عذاب، و فرآیندی رو نام می‌بره به نام “paradise engineering” “مهندسی فردوس” یا “مهندسی بهشت”. می‌گه این رفاه و مداخلات پزشکی، زیستی، اجتماعی می‌تونه شما رو به احساسی که همونطور در پزشکی به بی‌دردی کشیده، جراحی‌ها دیگه درد نداره، آندوسکوپی دیگه درد نداره، کولونوسکوپی درد نداره، دندانپزشکی درد نداره برسونه، می‌تونه کاری هم بکنه که زندگی دیگه درد نداشته باشه. یعنی شما به یک مرحله‌ای برسی که بگی هیچ جا درد نمی‌کشم. و در واقع بحث “Bastion” از اینجا شروع می‌شه. می‌گه اگر این جوری باشه، اون مقدمه اون نقض می‌شه، یعنی شما بدون رنج هم می‌تونی به خوشبختی برسی. در ادامه‌اش میاد مقالاتی رو ارائه می‌ده که می‌گه ماهیت درد بدنی درسته که با ماهیت درد روانی شبیهه، ولی دقیقاً یکی نیست. و اون مطالعات استامینوفن چی می‌گفت؟ مطالعات استامینوفن این رو می‌گه که تعداد زیادی مقاله هست که توش استامینوفن به کار بردند و این رو نشون دادند. وقتی استامینوفن می‌خورند، همینطور که درد بدنی‌تون کم می‌شه، دردهای روانیت هم کم می‌شه، منتها خیلی خفیف. مثلاً در یک مطالعه، همین که براتون خوندم مال “acetaminophen reduce social pain” توی 21 روز که افراد استامینوفن روزی 1000 میلی‌گرم یعنی دو تا قرص 500 خورده بودند، کمتر چیزهای زندگی بهشون برخورده بود و احساس “heart” شدن، “heart” یک “scale” داره، یک “مقیاس” داره. توی مقیاسش این جوری شده بود که “من امروز بهم برخورد وقتی فلانی بهم این حرف رو زد. رفتم اونجا و وقتی من رو تحویل نگرفتند، دلم شکست”. و بعد دیده بودند که اونهایی که استامینوفن دارند می‌خورند، به طور میانگین بیشتر از اون یکی‌ها احساس طرد شدن و بهشون برخوردن داره. و یک عده گفته بودند که مسیرش رو می‌تونیم پیدا کنیم. همینجوری که ما ضد درد داریم، همینطور می‌تونیم ضد برخوردن و ضد زودرنجی و ضد سرخوردن هم داشته باشیم. حالا این مقدمه رو توی فصل اولش می‌گه و در واقع اشاره‌ای داره که با دید شک باید به این نگاه کرد. من هم فکر می‌کنم باید با دید شک نگاه نکرد. یعنی واقعاً استامینوفن این همه کار می‌کرده و ما نمی‌دونستیم! و حتی نشون داده بود که استامینوفن توی بعضی از افراد که حالت بخشندگی دارند، حالتی دارند که دیگران رو می‌بخشند، بهتر تونسته این حالت رو اثر بگذاره. اینها می‌تونه خطاهای آزمایش باشه. ما در علوم رفتاری از اینها زیاد داریم. خیلی از این مطالعات تکرار نمی‌شن، ولی حالا ته ذهنمون باشه همچین چیزی. باز به مقاله جالب دیگه‌ای اشاره می‌کنه. طرز فکرش بیشتر مقاله معرفی کرده. این هم به نظر من مقاله خوبیه که می‌تونید روش فکر کنید. “The pursuit and assessment of happiness can be self-defeating. ” “دنبال کردن و سنجش شادکامی، می‌تواند مخرب باشد” و آدمهایی که این رو نوشتند، آدمهای برجسته‌ای بودند. “Jorge Loewenstein” هفته قبل ازش نام بردیم، “Dan Ariely” که شما او رو می‌شناسید و کتاب‌هاش به فارسی ترجمه شده، و “Janathan Schooler” کار اینها چی بوده؟ کار اینها این بوده که نشون داده اگر آدمها در حین فرآیندهایی مثل تماشای یک فیلم یا یک فعالیت اجتماعی، ازشون بخوای که مرتب میزان خوشی و شادی‌شون رو ثبت کنند و علامت بزنند، دیدند در مجموع، مقدار خوشی‌شون میاد پایین. یک چیزی می‌گن “پولهات رو نشمار، کم می‌شه!”، خلاصه پژوهش‌های اینها این بوده که “خوشبختی‌هات رو نشمار، کم می‌شه!” و دیدند که اگر شما تمرکز کنی و ببینی چقدر خوشحالم و چقدر غمگینم، شروع می‌کنه خوشحالیت میاد پایین. حالت دوم، وقتی افراد سعی می‌کنند خودشون رو خوشحال کنند، بدتر می‌شه. و پیامی که این داره می‌ده اینه. این پیام براتون کاربردیه. کلام کاربردی می‌خواین، اینجا بنویسید. “تلاش من برای اینکه خودم رو شاد کنم، معمولاً شکست می‌خوره و تلاش این برای اینکه بسنجم من چقدر شادم، به ضررم تموم می‌شه”. در واقع عنوان مقاله خیلی گویاست و روان‌شناسیش رو نگاه کنید، بیشتر توی حالت‌های گذرا بوده. گفته “The pursuit and assessment of happiness can be self-defeating” “دنبال کردن و سنجش شادی، مخربه و ضرره!” به عبارت دیگر، اگر شما ناشادی، هدفت نباید باشه که شادیم رو زیاد کنم و هدفت باید این باشه که چیزهای دیگه رو به دست بیاری. اگر زور بزنی شادیت رو بیشتر کنی و هی بسنجی که امروز شادم، امروز شاد نیستم، امروز چقدر شادم، بدتر می‌شه. این یک جوری به نظر میاد، حتی از مثال ” Heisenberg” زده بود. این اسم ” “Heisenberg هم مثل اینکه خیلی مد شده که عصر ” Heisenberg” می‌گفت که شما نمی‌تونی موقعیت و انرژی یک پروتون رو بسنجی، چون تا می‌خوای اندازه‌گیری کنی، خودش تغییر می‌کنه. می‌گه شادکامی رو تا بخوای اندازه‌گیری کنی، افت می‌کنه. تا بخوای زیادش کنی، افت می‌کنه. پس راه حل چیه؟ من چه جوری می‌تونم شادکامی خودم رو شروع کنم؟ از فصل یک شروع می‌کنه و این پیام رو می‌ده که “ّباید رنج و تلاشت رو زیاد کنی، اگر می‌خوای شادکامیت زیاد بشه.” این عکس چیزیه که شما توی افسردگی دارید. می‌گه افسرده‌ها سعی می‌کنند خودشون رو شاد کنند و تلاش هم می‌کنند و نمی‌تونند. هی بهشون روحیه می‌دن، باز می‌بینند بدتر شدن. می‌گه نه، مثل اینکه باید اون وری انجام بدی که عکسش، به شادکامی منجر بشه. یادت هست که اولش گفته بود “هیچ راهی برای رسیدن به شادکامی واقعی، بدون درد وجود ندارد” یعنی اون موقع باید خودت رو اون موقع بندازی توی یک سری هَچَل تا اتفاقاً شادکامیت بره بالا. منتها افراد افسرده نیان این کار رو بکنند و برای خودشون مشکل ایجاد کنند. در طی زندگی داره می‌گه. می‌گه اگر می‌خوای خوشبخت بشی، باید کم کم خودت رو به رنج و درد مواجه کنی که او، سرمایه‌ای بشه برای افزایش شادکامی. مستقیم بخوای شادکامی رو ببری بالا، کارت خراب می‌شه. این خلاصه فصل یک هست. اسم فصل دوم هست ” Cotton World generation” “نسل پنبه”. از همون خانم “Gean Twenge” نام می‌بره و می‌گه “نسل جدید دچار این مشکل شده. (حالا این دید کتابه)، که اینها با سختی و رنج کمتر مواجه شدند.” حالا جمعیت متوسط شهری رو فرض کنید. من می‌دونم در کشورمون بسیاری از انسان‌ها محروم هستند و در شرایط کاملاً بدی هستند. ولی بالاخره یک طبقه‌ای شکل گرفته که توی زمستون، انگشت‌هاشون دیگه یخ نمی‌کنه و یک طبقه‌ای شکل گرفته که توی تابستون، آب یخ دارند، کولر دارند، یخچال دارند، یا تشنه و گرسنه نمی‌مونند و فرزندانشون شب سیر می‌خوابند. اره ما در کشورمون گرسنه داریم، ولی یک طبقه‌ای پیدا شدند که سیر می‌خوابند و کولر دارند. و صحبت بر سر این بود که “Cotton World generation” اینها وقتی مواجه نشدند با رنج، اینها به افت شادکامی‌شون منجر می‌شه و تلاشی که اینها می‌کنند خودشون رو خوشبخت‌تر بکنند، کمتر می‌شه. چند تا مبحث رو داره مرور می‌کنه. یکی اینه که این رو از کتاب “اپیدمی خودشیفتگی”، “زندگی در عصر خودکامگی”، این نوشته “Gean Twenge” هست. این کتاب قبلی او هست. همون که گفتم کتاب I Gen رو داره. می‌گه کار به جایی رسیده که علاوه بر اینکه رفاه زیاد شده، افراد هم مثل اینکه خیلی تلاش نمی‌کنند و این رو نقل قول می‌کنه از کتاب “Gean Twenge”. “I’m just fantastic not because I did anything and just become I’m here” “من فوق‌العاده‌ام، نه برای اینکه کار مهمی کردم، برای اینکه صرفاً اینجا هستم.” او معتقده وقتی تلاش، رنج، سرسختی و ستیز با مشکلات ارزش نباشه و بگن انسان‌ها صرفاً به خاطر حضورشون ارزشمندند، دچار این حالت خواهند شد و نقدی داره بر جامعه مدرن غربی. می‌گه یکی از دلایل اینه که سعی می‌کنند به افراد نه تنها در رفاه هستند و رنج کمتر می‌برند، شرایط مهیاتره، ظاهراً بدون تلاش هم باز مورد تمجید و بازخورد قرار می‌گیرند. این یک جریانی است که در روشنفکری غربی داره شکل می‌گیره. خلاصه‌اش رو ساده و به زبان خودمونی بگم. حالا اینکه چقدر برای ما مصداق داره، به نظر من نداره و جزء فصل‌هایی هست که من باهاش مخالفم. ولی او باورش اینه که در جامعه غربی، بچه‌ها رو لوس کردید و لوس کردن از چند طریقه: 1- رفاه زیاد شده 2- رنج کشیدن کم شده 3- به قول “Gean Twenge” شما نیازی نیست کاری کرده باشی که ازت تعریف کنند، به صرف اونجا بودنت، ازت تعریف می‌کنند و همه خوبند و همه مورد محبت کامل هستند، پس نیازی به زحمت کشیدن نیست. نمی‌دونم چقدر درست باشه؟ آیا این یک مد روشنفکریه؟ آیا اونهایی که گفتم از ترس اغواگری بی‌خردی یک ذره به تنشون لرزیدند، می‌گن “بچه‌ها شلوغش نکنید و این قدر لوس‌بازی درنیارید و یک ذره بجنبید. اگر ما نباشیم، فاشیست‌ها میان. فاشیست‌ها رژه می‌برندتون و می‌گن برین با سرنیزه بجنگید و می‌گن جنگیدن بالاترین لذت زندگیست. پس یک ذره شل‌بازی رو بگذارید کنار.” یعنی این جریانی هست که داره شکل می‌گیره و توی نوشته‌ها ما داریم می‌بینیم. ببخشید من این جوری یک ذره ساده می‌گم و می‌خوام براتون جا بیفته. یکی از این جریان‌ها که خیلی خیلی صدا کرده، کتابی است، این رو من می‌خواستم معرفی کنم و دو دل بودم و هنوز هم نمی‌دونم، “”The Coddling of the American Mind می‌شه “لوس کردن ذهن آمریکایی”Greg Lukianoff” و “Jonathan Haidt” نوشتند. جاناتان هایت توی ایران شناخته شده است و چند کتاب ازش ترجمه شده . من به این دلیل دودل بودم و معرفیش نکردم که این ربطی به ما نداره و مال جامعه آمریکاست. بحث ساده‌اش اینه که می‌گه “لوس شدند” و این لوس شدن از اینه که شما هر چی نگین که بهشون بربخوره. اینجا می‌خوام یک استفاده بکنم برای دانشجویان خودم. اینها از جریانی شاکی هستند، چه “Jonathan Haidt”، چه “Greg Lukianoff” ، چه “Bastion” به نام “trigger warning” می‌شه “هشدار تلنگرها”. داستانش اینه، می‌گه کم کم مد شده که شما می‌خوای سخنرانی بکنی، می‌خوای مطلب علمی سر کلاس بگی، باید قبلش هشدار بدی. دیدید که فیلم میاد که “این فیلم دارای صحنه‌های آزار دهنده است” که اگر طرف می‌خواست نگاه نکنه، در مورد مطالب علمی هم دارند این رو می‌گن. مثلاً ما می‌خوایم راجع به مقوله “انحرافات جنسی” صحبت کنیم. یکی ممکنه بهش بربخوره و بگه “این چیزها می‌گی چیه، باید قبلش هشدار بدی که من سر کلاس نشینم. ” می‌خوایم راجع به تفاوتهای نژادی صحبت کنیم، می‌خوایم راجع به مقوله جبر و اختیار صحبت کنیم. می‌گه “چیه اون جلسه آزار دهنده است! فکرم رو به هم می‌ریزه” من توی بعضی کامنت‌ها هم خوندم و البته احساس نکردم که به اون شوری “Codling American Mind” هست که این چیزها راجع به جبر و اختیار می‌گی، ذهن ما به هم می‌ریزه. ما یک عمری یک چیزی رو فکر کردیم درسته و الان شک کردیم. من شب خوابم نمی‌بره، من ناراحت شدم. و معتقده که جامعه داره کودکان رو از مواجه شدن با افکار متناقض حفاظت می‌کنه و این خطرناکه. یعنی کاری که من دارم می‌کنم و عکسش رو انجام می‌دم و معتقدم که مفیده. یعنی من دارم همسو با چه “Jonathan Haidt” و “Greg Lukianoff” عمل می‌کنم. آره، یک چیزهایی می‌گم ذهنتون به هم بریزه. تا دیروز فکر می‌کردید این وجود داره، ممکنه بعد بگین این جوری نیست. تا دیروز این رو فکر می‌کردیم و ممکنه بگین آخر نفهمیدیم چی گفت! یک ساعت حرف زد و آخر سر گیج‌تر شدیم. می‌گه یکی از چیزهایی که ترسناکه، اینه که اینها می‌ترسند با اطلاعات متناقض مواجه بشن، چون اون کاخ اندیشه‌ای که ساختند، فرو می‌پاشه و این یکی از رنج‌هاشونه. الان اگر من فهمیدم که بشریت این جوریه، یا فهمیدم بیماری روانی این جوری بوده و یا اصلاً وجود نداشته، و من الان فهمیدم که رفاه بیشتر به کاهش معناداری زندگی منجر می‌شه، من خوابم نمی‌بره و من ناراحت شدم. و مد شده که شما قبل از سخنرانی‌ها مجبوری شما بگی که راجع به اینها می‌خوام صحبت کنم که طرف ناراحت نشه و یک دفعه بهش برنخوره و “trigger warning” و “cancelation policy” هست که بعضی از سخنرانی‌ها رو افراد می‌رن و امضاء می‌کنند که این سخنرانی رو نکنه که ما ناراحت می‌شیم. یعنی یک سانسور عقیدتی شکل می‌گیره که سانسور در راستای حاکمیت نیست. سانسور در راستای اینه که به قبای یک عده برنخوره! برای اینکه ذهنشون مغشوش می‌شه و ذهنشون به هم می‌ریزه. و او معتقده که این هم یکی از اون حوزه‌هایی هست که ما داریم از کودکان خیلی محافظت می‌کنیم و “مادران هلیکوپتری”، اصطلاحی هست که خیلی مد شده، “مادر هلیکوپتری” یعنی اون بالاست برای امداد. امدادخودرو با هلیکوپتر میاد هر جایی کمه، این رو پوشش می‌ده. و باز به مقالا جالبی اشاره داره. مثلاً یکی از مقالات بررسی کرده که نمره “A” از سال 1940 تا 2009 نگاه کرده، به شدت در حال افزایشه و یک زمانی “A” تقریباً 15 درصد نمرات دانش‌آموزان و دانش‌آموزان بوده، در حالی که الان 45% هست و با “B” تقریباً 85% رو می‌سازند. یعنی تقریباً به همه A و B می‌دن که بهشون برنخوره و Traumatize نشن و روحیه‌شون خراب نشه. می‌گه این هم یک داستان دیگه. یعنی این هم جزء یکی از چیزهاست. حالا این رو می‌گم ولی نمی‌دونم چقدر بحثش به کشور ما مصداق داره و باید حواسمون باشه که آیا ما این طرفیم و یا آیا باید هنوز لوس‌تر کنیم ذهن کودکان رو و یا اینکه نه، به اندازه کافی لوس شدند و دوباره برگردیم و مواجه بشن با تناقض و با سختی و ناکامی. چون ادعاشون اینه که تا اینها نباشه، احساس شادکامی شکل نمی‌گیره. مسئله‌ی دیگری که مطرح کرده، این هم مقوله جالبیه چون یک هموطن‌مون روش کار کرده، خانم “یلدا تهرانیان” در مورد این بحث کرده که در سال 1967 یعنی تقریباً پنجاه و خورده‌ای سال پیش، بیشتر آرمان‌ها و هدف‌ها برای نوجوانان، “تعلق اجتماعی”، “نیکوکاری” و “کمک به دیگران” بوده، در حالی که در مطالعه 2007، اولویت اول، “مشهور شدن”، “معروف شدن” و “دوست داشته شدن” توسط دیگران بوده. یعنی باز اون داستان بدرخشم و توی زرورق باشم و کسی بهم توهین نکنه و همه من رو دوست داشته باشند. یک جوری فصل 2 رو این جوری جمع می‌کنه که می‌گه “نسل بعدی در مقابل مشکلات، آسیب‌پذیرتر بار اومده و این به دلیل عدم مواجه‌اش با “ؤنج”، “ناکامی” و “سرسختی است”. مثلاً نمره راحت‌تر بهشون داده می‌شه، همه رو تمجید می‌کنند و از همه تقدیر به عمل میاد، به صرف حضور در کلاس ازش تقدیر می‌کنند، برای اینکه صاف صاف راه رفته ازش تقدیر می‌کنند و معتقده این با اون سیاستی که اول کار گفت، منافات داره. حالا می‌گم شما بعنوان یک شهروند هوشمند و متفکر باید فکر کنید که حرفش درسته یا نه؟ مثلاً به نظر من، من با “Gean Twenge” موافق نیستم، فکر کنم یک ذره شلوغ‌بازی داره درمیاره. برای اینکه این چیزها برای والدین خیلی جذابه که بچه‌های لوسی که هیچ هدفی توی نزدگی‌شون ندارند و فقط خوش می‌گذرونند و فقط به تفریح فکر می‌کنند، این خیلی قاب والدین رو می‌دزده و خیلی دوست دارند که این چیزها رو بشنوند که نسل ما همش تلاش و کوشش بود و ما توی اون سرما، پا می‌شدیم توی یخ دستمون رو می‌شستیم و حموم‌مون سرد بود، اینها توی رفاه هستند و باز غر هم می‌زنند. این می‌تونه خیلی دستمایه جذابی باشه. یک ذره باید با دید انتقادی بهش نگاه کرد. من فکر کنم “Bastion” اینجا دوست داره “گیشه” رو هم ببینه. می‌ریم فصل سوم، “pain full playgoers” او به نقد لذت می‌پردازه. می‌گه برخلاف اینکه شما تصور می‌کنید ما یک درد و یک بی‌دردی داریم، یا لذت و رنج داریم، اینها چقدر با هم می‌تونند به هم تبدیل بشن. و در واقع برخلاف تصور شما که اینها دو تا وجود ثابت و پایدار هستند، اینگونه نیست. یعنی این حالت بسیار شکننده است و مثالهایی می‌زنه. یک سری پژوهش‌هایی هست که امثال “Kahneman” توی “اقتصاد رفتاری” انجام دادند. به عنوان مثال وقتی به شما بگن که قراره توی یک مسابقه شرکت کنی و 38 دلار ببری در مقابل 8 دلار می‌بری، احساس سرخوردگی و منفی پیدا می‌کنی، در صورتی که 8 دلار بردی و مفته. برعکس اگر به شما بگن که 38 دلار قراره جریمه بشی و بعداً 8 دلار جریمه‌ات کنند، شما دچار شادی می‌شی. و می‌گین شانس آوردم و حس خوبی داره و خوشبختانه 30 دلار تخفیف دادند، در صورتی که 8 دلار ضرر کردند. به اینها می‌گه “Hedonic plip”. “plip” یعنی “پشتک زدن” و “ملق” زدن. در واقع می‌گه “hedonism” و “لذت”، ملق می‌خوره، پس ما به صورت قدرمطلق نمی‌تونیم بگیم چیزی لذت‌بخش و چیزی دردناکه و این باید توی “contrast” باشه. در ادامه فصل 3 به یکی از پیچیده‌ترین و به نظر من چالشی‌ترین بحثهای روان‌شناسی به نام “opponent process” کار Richard Lester Solomon” ” می‌پردازه. “Richard Lester Solomon” سال 1974 این نظریه رو مطرح کرد و از اون چیزهاییه مثل معماهای ریاضی، ذهن آدم رو مشغول می‌کنه. مثالی که Richard Lester Solomon می‌زنه اینه، مثلاً بحث ما اینه که می‌گه که خوشی، فکر نکنید یک چیز قدرمطلقه مثل کالری. شما کالری هر چه بیشتر بخوری، اینها خیلی نسبیه و با منطق ریاضی نمی‌خوره. اوج و شاهکار این قضیه، “opponent process theory” “Richard Lester Solomon” هست. مثالی که “Solomon” می‌زنه اینه 1974، برای خانم‌ها مصداق داره، حالا آقایان هم برای خودشون معادلش رو فکر کنند. همینجور که اینجا نشستین، متوجه یک توده‌ای در سینه می‌شین و می‌گین این چیه؟ این از کجا اومد؟ من داشتم خیلی خوب زندگی می‌کردم، ای وای! این تومور نباشه! و می‌رین توی فکر و خیلی پکر می‌شین. این مثال خود “Solomon” هست. بعد زنگ می‌زنید خانواده، به خواهر و مادر می‌گین یک توده اینجا پیدا شده. این چیه؟ بعد می‌رین مطلب می‌خونید که سرطان و تومور نباشه! شب خوابتون نمی‌بره. بسیار ناراحت و مضطربید. صبح پا می‌شید به یکی از همکارها می‌گین. او سعی می‌کنه برای شما وقت پزشک بگیره. خلاصه با کلی حرص خوردن و دوندگی و خرج کردن، سه چهار روز بعد شما رو میان بررسی می‌کنند و شما همش توی اضطراب و دلشوره‌ای. هفته‌ی دیگه این موقع نتیجه آزمایش می‌رسه که خوشبختانه خوش‌خیمه و شما خوشحال می‌شین. شیرینی می‌خری و با همه محبت می‌کنی و به همه شروع می‌کنی خوبی کردن و خلاصه خیلی کیف می‌کنی. حالا شما یک ذره نگاه کن، این منطقی هست؟ از این هفته تا اون هفته، عملاً هفته دیگه اگر این سناریو اینگونه پیش بره، شما سر جای همین الان‌تون هستین. همین الان قبل از اینکه اون توده رو پیدا کنید، ولی اون موقع خیلی سرخوش‌تر بودید. یعنی اینکه مثل اینکه آدم خودش برای خودش چالش درست کنه و یا یک چالشی بربخوره و بعد چالش به خیر بگذره، روحیه‌اش خوب بشه. و بعد سؤال اصلی اینه که آیا این جوری آدم می‌تونه برای خودش خوشبختی درست کنه؟ یعنی خودم رو بندازم توی هچل و بعد که از توی هچل دراومدم بگم آخیش! خلاص شدم و بعد شاد بشم. البته اون وری‌ هم هست. یعنی شما می‌تونی یک لذت رو خراب کنی. حالا صحبتی که هست، به نظر من “Brock Bastion” این رو ناتمام می‌گذاره و این “opponent process” یکی از معماهای لذت‌طلبی ماست که آیا اگر ما برای خودمون رنج و درد درست کنیم، بعد که درد رو برمی‌داریم آیا به قول این چیزها برمی‌گردیم سر مایه اولیه‌مون یا اینکه جلو افتادیم؟ می‌دونید که توی اقتصاد نمی‌شه که به خودت پول قرض بدی و بعد قرض خودت رو پس بدی و روز بعد همون مقدار رو داری. ولی به نظر میاد ذهن ما این جوری کار نمی‌کنه و این یکی از معماهای “hedonism” هست. به همین دلیل او معتقده که وقتی شما رنج رو ایجاد می‌کنی، این رنج می‌تونه مثل تولید به افزایش شادکامی بیشتر شما منجر بشه. حالا اگر شما همین الان یک گرفتاری در زندگی شما ایجاد شد و انشاءاله چهارشنبه بعد به خیر گذشت و داشتید لایو بعدی رو نگاه می‌کردید، به این فکر کنید که اون شادی اضافه از کجا اومد؟ اون در واقع سود اون رنجیه که کشیدید. اینجاست که “Bastion” به قدم بعدی اشاره می‌کنه؟ اگر این تکرار بشه چی؟ فکر کن هر هفته یکی از این گرفتاری‌ها برات شروع بشه. “ای وای چشمم یک جوری شد. رفتم معاینه کردم و گفتند این مشکوکه.” “رفتم فشار خونم رو گرفتم و بالا بود”، “رفتم سند خونه رو نگاه کردم و دیدم سند ثبتی ایراد داره”. هرکدوم از اینها تا بخواد درست بشه، یک هفته کلنجار می‌ری و بعد که به خیر می‌گذره، احساس خوبی خواهی داشت. تکرار اینها چی می‌شه؟ این به قوی‌تر شدنت منجر می‌شه یا بعضی‌ها می‌گن اون طرفش هم هست و طرف می‌شکنه و فرو می‌پاشه. من توی کامنت‌ها که می‌دیدم، یک نفر نظر جالبی مطرح کرده بود. گفت پس حق “PTSD” چی می‌شه؟ اگر رنج زیاد بکشی، از کجا معلوم که قوی و شادکام بشی، ممکنه PTSD بشی! اینجاست که “Bastion” می‌گه “Holy Grail” “جام مسیح مقدس” بوده که “Dan Brown” راجع بهش نوشتند که در “شام آخر” توی داووینچی، پس “Holy Grail” کو؟ گفتند دنبال اون جامی می گردند که حضرت مسیح، آخرین بار در اون شام آخر ازش استفاده کرده، اسطوره‌ها و افسانه‌ ساختند ولی اصطلاحی در غربی‌هاست که “Holy Grail” یعنی اون چیزی که حسابی دنبالش هستی. می‌گه “Holy Grail” ما در روان‌شناسی اینجا اینه که از کجا بفهمیم رنج کشیدن باعث سرمایه خوشبختی‌مون می‌شه و از کجا بفهمیم که باعث PTSD و بدبختی‌مون می‌شه؟ چون از اون طرف هم آدمهایی داریم که از این بلاها اومده سرشون و درسته به خیر گذشته، ولی می‌گن دیگه خسته و مستهلک شدم. این اضطراب مزمن من رو داره می‌کشه و من دیگه نمی‌تونم دفاع کنم. پس پیچیدگی کار اینجاست. اگر ما رنج به آدمها وارد کنیم، از کجا معلومه این رنج خوب تموم بشه، اومدیم طرف فروپاشید. افسرده‌ها هم این هستند. می‌گن این قدر بدبختی و بلا اومده سرمون که در واقع ما فروپاشیدیم. هر هفته یک مشکل، هر روز یک بحران، حالا به خیر می‌گذره، ولی روحیه‌مون رو خراب می‌کنه. چه جوری بفهمیم که این به نفعمون تموم می‌شه یا به ضررمون؟ این قسمت کاربردیش اینه. “Holy Grail”، اون جام مقدس اینجاست. این رو از کجا می‌شه فهمید؟ یک راهش اینه که به مردم هی بدبختی وارد کنیم و ببینیم کی‌ها می‌شکنند و کی‌ها قوی‌تر می‌شن. باز توی کامنت ها دیدم اون جمله رو از “Nietzsche” نوشته بودند که “آن چیزی که مرا نکشد، مرا قوی‌تر خواهد کرد.” نکته‌اش اینه که نه لزوماً. بعضی‌ها بعد از اینکه چند بار بلا اومدن، حسابی زمین می‌خورند و افسرده می‌شن. ما اختلال PTSD شنیدیم. می‌گن اینهایی که از ترس جنگ این جوری شدند. افسرده‌ها رو دیدید؟ می‌گن ما به هم ریختیم. پس اینجاست که قسمت قشنگ‌تر کتاب ظاهر می‌شه. ولی چه جوری ما جدا کنیم این رو که این رنج سازنده است و این رنج مخربه؟ به چند پژوهش اشاره داره. مثلاً یکی از پژوهش‌ها اینه که توی “Virginia Tech” اتفاق افتاده. این رو در فرصتی دیگه براتون مبسوط‌تر توضیح می‌دم. “Virginia Tech” اون بود که یک نفر اومد و تعداد زیادی آدم رو به گلوله بست و 33 نفر کشته شدند. منتها چرا این مطالعه “Virginia Tech” اهمیت داره، برای اینکه قبل از اینکه بریزند توی مدرسه و افراد رو به گلوله ببندند، تعدادی زیادی در حال تست روانشناسی بودند یعنی پرونده داشتند، یعنی قبل از واقعه‌شون رو می‌دونستند. بعد از واقعه دیدند این اتفاق افتاده که یک عده هیچ تغییری نکردند، یک عده‌ای دچار افسردگی و حالتهای PTSD شدند و با کمال تعجب یک درصدی گفتند که زندگی بعد از اون شلیک خیلی بهتر شده و معنی پیدا کرد. من همش غر میزدم، من همش افسرده بودم، ولی الان احساس خوبی دارم. شاید مثل همون “Opponent process” “”Richard Lester Solomon هست. زنده موندی، می‌تونستی بمیری، و بعد من خیلی شاکر شدم که چه جوری زنده موندم! اصلاً همین جور که دارم راه می‌رم، با خودم قرار گذاشتم که دیگه نق نزنم و دیگه نگم زندگی پوچه. اونها فرقشون با اون یکی‌ها چیه و چه چیزهایی رو توش درآوردند؟ چند تا رو “Bastion” اشاره می‌کنه که شاید به دردتون بخوره که بدونید، ولی می‌گه این “holy grail” و “جام مقدس” هنوز پیدا نشده و ای کاش می‌دونستیم که کجا وارد عمل می‌شه. من نظر شخصیم رو آخر سر می‌گم. یکی برمی‌گرده به مطالعه‌ای که هفته قبل بهتون گفتم. اون آب یخه که بهتون گفتم دست رو می‌کنند اون تو و آب یخ وارد می‌شه؟ این در فصل چهار به این می‌پردازه، “gettin tough” “سرسخت شدن”. چه جوری بدبیاری و رنج، به سرسخت شدن منجر می‌شه و توی بعضی‌ها به قوی شدن منجر می‌شه و بعضی‌ها فرو می‌پاشند؟ چون اومد نیومد داره. خودت رو بندازی توی هچل، ممکنه برعکس حسابی افسرده بشی. شروع افسردگی‌ها، متعاقب وقایع پراسترس بوده، چه جوری بفهمیم؟ یکی از یافته‌ها اینه که گفتم افرادی که دستشون رو کرده بودند این تو و بعضی‌ها آب یخ خیلی اذیتشون می‌کنه و یک دفعه اشکشون درمیاد و گریه می‌کنند. اصطلاحاً می‌گن “فاجعه سازی” می‌کنند. “Catastrophise” می‌کنند. شما هم دیدی یک دفعه فرض کن توی خیابون تصادف می‌شه. بعضی‌ها پیاده می‌شن و گریه می‌کنند و درمانده‌اند. “بدبخت شدم!”. در مقابل، یک عده ممکنه مثل فیلم‌های پلیسی، “تازه شروع شد، مسیر کدوم می‌ره؟”. یکی از یافته‌ها این بود “تعداد بدبیاری‌هایی که توی زندگی داشتی”. براساس پرسشنامه وقایع ناگوار زندگی، دیده بودند کسانی که بین 4 و 5 و 6 واقعه توی زندگی‌شون بوده، اونها احتمالاً به “چالش اومد حلش می‌کنم” منجر می‌شه و اونهایی که توی دو منتها الیه هستند، وحشت می‌کنند. پس قدم اول، وارد ساختن بخشی از واقع ملایم به انسان‌ها و اونها رو در محدوده معینی از رنج و ناکامی نگه داشتن، این می‌شه اصل اول. دیگه چه چیزهایی رو پیدا کردند؟ یک یافته مهم توی این مقاله بود. مثل این کاراگاه‌ها که همش توی فامیل‌ها دنبال قاتل می‌گردند و بعد می‌فهمند که قاتل از دوست‌هاش بوده. اومدند گفتند نکنه ما داریم اشتباه دنبال می‌گردیم و ربطی به شخصیتشون نداره و ربطی به زیرساز روانی‌شون نداره. اون کاریه که بعدش انجام می‌دن. اومدند توی همون داستان “Virginia Tech” رو دنبال کردند. مشابه اون رو دنبال کردند. دیدند اونهایی براشون موفق درمیاد و به رشدشون منجر می‌شه که شروع می‌کنند برای خودشون متعاقب واقعه ناگوار، شبکه‌های اجتماعی درست کردند. می‌رن به بقیه یک جوری کمک می‌کنند. یعنی بسیج کردن حمایت از دیگران، و حتی یک عده‌ای حتی از این روانشناسان وجود دارند و می‌گن کل قضیه رو ما با همین توضیح می‌دیم. یعنی اونی که تصادف می‌کنه و بعد از اون تصادف احساس خوبی داره و می‌گه الحمدالله به خیر گذشت، این اونیه که تلفن برمی‌داره و به این و اون می‌گه و اسرارش رو به دیگران می‌گه و از دیگران دست کمک می‌گیره و شروع می‌کنه به دیگران رفتار “Affiliative” یعنی “با دیگران اخت شدن” بعد از واقعه بیشتر به خانواده سرمی‌زنه، بعد از واقعه قدر دوستانم رو می‌دونم و زنگ می‌زنم برم خونه‌شون. قبل از واقعه من یک آدمی بودم که خیلی به دیگران محل نمی‌گذاشتم، تولد کسی بهش کارت نمی‌دادم، تبریک نمی‌گفتم. دیدن و عیادت کسی نمی‌رفتم. بعد از اون این کارها رو شروع کردم. یعنی می‌گن اصلاً ربطی به شخصیتت نداره و این کاری که بعدش می‌کنی و “بسیج کردن حمایت اجتماعی و دریافت حمایت و افزایش اتصال معنوی”، این می‌تونه همه رو توضیح بده. اصلاً به قوی بودن و ضعیف بودن نیست. یکی دیگه‌اش، باز “bastion” روی این مانور می‌ده. توی علوم رفتاری و روان، متأسفانه ما یافته‌های خیلی واضح قابل اندازه‌گیری عینی نداریم و همش گزارش فردیه. یعنی از طرف می‌پرسند که بعد از این واقعه فروپاشیدی یا قوی شدی؟ از این واقعه وحشت کردی یا حس کردی که از پسش درمیای؟ و خیلی از پاسخ‌هایی که ما می‌دیم، دستکاری شده است. یعنی از طرف بپرس و ببین چی می‌گه، خیلی معتبر نیست در این حوزه. مثلاً “من آدم قوی هستم”، این رو یک جا شنیدی یا دیدی و به خودت داری می‌گی. یکی از چیزهایی که من امیدوارم درست باشه، ولی می‌گم این یافته‌ها رو همیشه باید با احتیاط نگاه کرد، پدیده‌ای است که بهش می‌گه “چالش در برابر تهدید” و این رو چندی پیش عده‌ای از فیزیولوژیست‌ها و روان‌شناسان و پزشکان با هم متوجه شدند. داستان اینه که وقتی شما با یک چیزی مواجه می‌شین که بالقوه دردناکه و اون لحظه پردازش، می‌گی این یک تهدیده یا یک چالشه. مثلاً فرض کنید یکی می‌گه حریف ما هستی؟ حاضری این بازی رو بکنیم؟ سرشاخ بشیم، گلاویز بشیم؟ آیا می‌خوای بری امتحان بدی و ببینی نفر چندم می‌شی؟ آیا حاضری با این مچ بندازی؟ آیا حاضری وارد این جنگ بشی و ببینی چی می‌شه؟ می‌گن ذهن شما می‌تونه اون رو یک چالش بدونه و یا یک تهدید بدونه. توی فیلم‌ها دیدید که اون قهرمانه، اسلحه‌ش رو آماده می‌کنه و توی فیلم پلیسی‌ها یعنی مثل این داره لذت می‌بره. باز به تاریخ برگردیم. می‌گن در زمان هیتلر، وقتی عملیات شروع شده و متفقین توی سواحل فرانسه پیاده شدند، خیلی از ژنرال‌های هیتلر ترسیده بودند و با کمال تعجب دیدند که هیتلر خوشحال اومده بیرون و داره دست‌هاش رو به هم می‌ماله و می‌گه “َشروع شد”. یعنی این فقط ذوق کرده و منتظر بوده که حالا می‌جنگیم که ببینیم کی می‌بره. یعنی بیشتر چالش می‌داد. به شما می‌گن که برو امتحان بده. این تهدیده یا چالشه؟ می‌تونی ببری و نفر اول بشی، و می‌تونی حسابی شکست بخوری. کدومش؟ این یافته‌ها این رو می‌گفت. می‌گفت یک عده گفتند که شاید از روی قلبشون باشه. این توی ذهنتون باشه، این پیشینه پژوهشی “چالش در برابر تهدید” اومده بودند دیده بودند وقتی شما با یک چیزی مواجه می‌شی، مثل همین که توی خیابون می‌خوای کسی رو بزنی، چالش بگذار بزنم روش رو کم کنم و یک موفقیت به دست بیارم و یا اینکه وحشت کردم. مثلاً امتحان گفتند که می‌خوایم الان شما رو به مناظره دعوت کنیم. این مناظره تهدیده و می‌گین می‌رم اونجا خراب می‌کنم و یا اینکه نه، می‌رم لهش می‌کنم. این رو گفتند شاید از روی قلبت باشه. پس یکی از “holy grail” ها و اون “جام مقدس” می‌تونه این باشه که قلب طرف رو معاینه کنند. چی رو یافته؟ دیدند همه آدمها وقتی با تهدید و چالش مواجه می‌شن، ضربان قلبشون بالا می‌ره. پس این مشترکه. “hart rate” ضربان قلب می‌ره بالا. شما هم دقت کردید وقتی یک چیزی پیش میاد، قلبت تند می‌زنه. دوم اینکه قدرت انقباض قلب، بهش می‌گن VC “Ventricular Contractility”، کاردیولوژیست‌ها بهش می‌گن “inotropy” یعنی این زوری که قلب منقبض می‌شه، اون هم می‌ره بالا. یعنی قدرت پمپاژ قلب می‌ره بالا. اونهایی که “Digoxin” می‌خورند، “positive inotropy” “inotropy” مثبت ایجاد می‌کنه و قدرت انقباض رو می‌بره بالا، در مقابل داروهایی که بتابلاکر هستند، ممکنه اینها کم کنند. در نارسایی قلبی، شما باید داروهایی بدی که قدرت انقباض قلب رو بالا ببرند. پس VC می‌ره بالا. 3- پس توی هردوی اینها مشترکه. یعنی قلبت هم محکم‌تر و هم تندتر می‌زنه. ولی دیدند اگر شما تهدید ببینی، TPR، در واقع “Total Peripheral Resistance” یعنی “مقاومت محیطی” میاد پایین. اگر تهدید ببینی، میره بالا و اگر چالش ببینی، میاد پایین. یعنی چی؟ یعنی عروق محیطی باز می‌شه. عروق محیطی که باز شدند، فشارت بالا نمی‌ره. یعنی اون قلبی که قراره محکم بزنه، در مقابل فشار خون پایین‌تر و مقاومت کمتر می‌زنه. در نتیجه، عنصر چهارم، CO “Cardiac output” “برون ده قلبی” می‌ره بالا. پس چیزی که حس کردند اینه که وقتی شما یک چیزی رو چالش می‌بینید، عروق محیطی باز می‌شه و قلبت محکم‌تر می‌زنه و خون بیشتری از قلب میاد بیرون. این رو با اکوکاردیوگراف می‌تونند اندازه‌گیری کنند. اگر تهدید ببینی، عروق محیطی منقبض می‌شه و فشار خونت می‌ره بالا و همزمان قلبت محکم می‌زنه، ولی برون‌ده میاد پایین چون در مقابل مقاومت بالاتری قرار داره. خلاصه خسته‌تون نکنم، اونهایی که علاقه به فیزیولوژی و پزشکی ندارند، داستانش اینه که فشارت می‌ره بالا و برون‌ده قلبت میاد پایین وقت تهدید و این یک شاخص بیولوژیکه. در کنار این یک شاخص بیولوژیک دیگه هم پیدا کردند. وقتی شما چه تهدید و چه چالش می‌بینید، آدرنالین می‌ره بالا. یعنی اصولاً اون واکنش وحشت و فرار و جنگیدن شکل می‌گیره “fight or flight”، اما در حالت تهدید، “کورتیزول” هم می‌ره بالا و کورتیزول، ام‌الفساد بدبختی‌های بعدیه. دچار افسردگی می‌شی، چاقی بد پیدا می‌کنی، سیستم ایمنیت خراب می‌شه، قندت می‌ره بالا، دور شکمت چربی می‌گیره و خستگی‌های مزمن. در صورتی که توی اون یکی‌ها “کورتیزول” میاد پایین. این یکی از اون جام‌هایی هست که افراد سعی دارند پیدا کنند. اگر این درست دربیاد، از سال 2008 خیلی جدی شده و مقالاتش هست، اگر این درست باشه، نشون می‌ده بدن ما شاید یک شاخص خوبی باشه که بفهمی این فشاره برات؟ این محرکه یا این خوبه؟ چون چالشه به رشدت منجر می‌شه و تهدیده به افولت منجر می‌شه. پیام ساده و خودمونی‌اش اینه که اگر بعد از فشار کار، دیدی فشار خونت داره می‌ره بالا، قندت به هم ریخته، داری چاق می‌شی، دیابت داری می‌گیری، احساس می‌کنی تنگی نفس داری، این نشون می‌ده ه نوع خوبش نیست. اگر برعکس می‌بینی تپش قلب دارم، قلبم داره تند می‌زنه ولی فشار خون نگرفتم و قندم بالا نرفته، احتمالاً از نوع خوبشه و اون نوعیه که داره تو رو قوی می‌کنه. ولی علی‌الحساب این رو خیلی قاطع فرض نکنیم. ولی ادبیات جالبی توی اون وجود داره که شاید ما بتونیم ازش استفاده بیشتری کنیم. اون داستان “چالش در مقابل تهدید”. حالا باز دیگه چه چیزی یافتند؟ هفته قبل اشاره کردم، رنجی که انتخابی باشه. رنج انتخابی به نظر میاد، هفته قبل به شما گفتم “choices suffering”، اون رنج‌هایی که خودت انتخاب کردی، اونها بیشتر به چالش تبدیل می‌شه و منجر به قوی شدنت می‌شه، در صورتی که بلا میاد سرت، به ضعیف‌ شدنت منجر می‌شه احتمالاً. پس پیام دیگری که از این کتاب می‌گیریم اینه که “قبل از اینکه در هچل بیفتی، خودت رو در هچل بینداز” این هم می‌تونه یک پیام ساده باشه. یعنی همش گوشه امن نگیر و خودت رو به چالش دعوت کن و خودت رو درگیر یک چیزی کن و اون چیزی که درگیر می‌کنی، خودت انتخاب کن، چون اون باعث سرمایه و ذخیره زندگیت می‌شه، در صورتی که اگر خودت این کار رو نکنی، یکی از بیرون این چالش رو درست می‌کنه و روانی باهاش هستی که سرمایه کمی داره در مقابل رنج مواجه نشده و شکننده می‌شه و منجر می‌شه به اینکه فرآیند تهدید شکل بگیره و رو به پایین حرکت کنید. پس این هم می‌تونه یک یافته دیگه باشه. من نظر خودم رو گفتم و اشاره خواهم کرد. ولی باز بگذارید یک مقدار چند تا نکته دیگه توی این بحث باقی مونده. اون جریان مواجه نشدن دانشجویی رو که خدمتتون گفتم “Coddling the American mind”بحثهای دیگری هم سر اون شکل گرفته و به نظر من حوزه مهمیه، چون می‌خوام برای جلسات زنده خودم ازش استفاده کنم. مثلاً کتاب دیگری هست “the constitutional knowledge” ” Jonathan Rauch” نوشته در سال 2021، “Senekal feyerize” ” Helen Pluckrose” و “James Linsey” نوشته. همه اینها دائر بر اینند که می‌گن یکی از تهدیدهای ما، مواجه نشدن فکریه. یعنی سعی کنیم با بعضی افکار مواجه نشیم، برای اینکه ما رو به هم می‌ریزه. و گفتم که توی دانشگاه‌ها هم هشدار گذاشتند که بعضی چیزها رو نگین. ولی شما فکر کن اگر یک جا خوندی که گفتند کل این علم زیر سؤاله و اصلاً ثابت شد که هوش ژنتیکی نیست و یا برعکس، اونها رو بخونید. یعنی مواجه بشید با افکار آزاردهنده. در مورد ماهیت بشر، ماهیت ذهن، در مورد روان، تاریخ و همه چیز. یکی از چیزهایی که این روشنفکران دیدند، اینه که مثل اینکه بشر داره به این حالتی نزدیک می‌شه که دوست نداره به یک سری چیزها فکر کنه ، چون می‌گه من رو به هم می‌ریزه و این در واقع هممون کاری رو می‌کنه که توی هچله. پس توی هچل بدنی و توی هچل فکری خودت رو بنداز. “هچل بدنی” یعنی اینکه می‌رم باشگاه و می‌خوام ببینم می‌تونم این تعداد بارفیکس برم یا نه؟ “هچل ذهنی” هم اینه که یک سری چیزهایی می‌خونم که فکرم رو به هم ریخت. تا مدتها فکر می‌کنم داستان این جوریه، ولی این الان می‌گه یک چیز دیگه است و باورهای پنجاه ساله من رو زیر سؤال برد. به نظر میاد این خم و راست کردنه می‌تونه به نفعت تموم بشه. باز چند تا چیز جالب دیگه داره که دلم می‌خواد اونها رو براتون مثال بزنم. توی کتاب نکات قشنگی گفته. باز برمی‌گردیم به کتاب و فصل‌های بعدیش. یکی از مطالب جالب دیگه‌ای که توی کتاب مطرح کرده اینه که گفتیم خوشبختی قدر مطلق نداره و به شدت نسبیه. شادی، هیجانات مثبت، دیدید هیجان مثبت، شما قبلش می‌تونید فنر رو بکشید و یک چیزی که برات ناراحت کننده بود، تبدیل به هیجان خیلی شدید مثبت بشه. به یک تعداد مقاله جالب دیگه هم اشاره کرده. چون نویسنده‌های برجسته‌ای هستند و اینها جزء اونهایی هستند که توی کتابهای دیگه بهش استنادش ده، خیلی مختصر می‌خوام بهتون بگم. یکی از این مقالات اینه، “Unforeseen costs of extraordinary experiences” “هزینه‌های دیده نشده تجارب غیر عادی” “Daniel Gilbert” و “Timothy Wilson” این رو نوشتند. اینها آدمهای خیلی توانمندی هستند. این چی می‌گه؟ می‌گه شما همش فکر می‌کنی که یک واقعه شاد، توی قدر مطلقش نیست و خیلی دینامیک پیچیده‌ای داره. قبلش چی بوده؟ alternativeهای دیگه‌ات چی بوده؟ این کار رو نمی‌کردی، اون طرفش چی بوده؟ برای همین شما به راحتی نمی‌تونید بگین این کار خوبی بود و این کار بدی بود. این اومده یک مسیر دیگه‌ی پژوهش رو دنبال کرده. در این پژوهش به صورت اخص این کار رو کرده. گفته باز می‌خوام سند بیارم در مقابل اینکه کی می‌شکنه و کی سالم درمی‌ره؟ دراین مطالعه “Daniel Gilbert” و “Timothy Wilson” اومدند گروه‌های چهار نفره درست کردند. توی این گروه‌های چهار نفره این کار رو کردند که به سه تاشون گفتند که می‌رید به صورت مجزا و تک تک یک فیلم خیلی سطح پایین بی‌ارزش می‌بینید و یکی‌شون می‌ره فیلم خیلی top می‌بینه. قبلش پرسیدند که “حس می‌کنی کدومتون حس شادکامی بیشتری خواهد داشت؟” این مطالعه رو دقت کنید. این کاربردش خیلی قشنگه. طبعاً اونی که گفته اون فیلم چهارستاره، من از بقیه احساس بهتری خواهم داشت. اون سه تای دیگه، دمق و لب‌ها آویزان که فیلم بد به ما افتاد. ما سه تا یک فیلم با کیفیت پایین به ما افتاد و اون خوش شانسه و فیلم خوب به او افتاد و خوش به حالش. بعد می‌رن فیلم رو می‌بینند و همین اتفاق هم میوفته و نمره می‌ده. بعد می‌گه حالا بیاین چهارتایی یک ذره با هم معاشرت کنید. چند دقیقه بشینید و راجع به فیلم‌هاتون صحبت کنید. قشنگی داستان اینجاست. بعد دوباره می‌پرسه کی شاده؟ حالا فکر می‌کنید کی شاد بود؟ اون سه تایی که فیلم بنجل دیده بودند خیلی شادتر از اونی بودند که فیلم تک دیده بود. چرا؟ تو که فیلم بهتر رو دیده بودی! مثال بزنیم. رفتیم مسافرت، یک عده می‌ رن هتل پنج ستاره و یک عده می‌رن هتل سه ستاره. هتل پنج ستاره باید بیشتر بهش خوش بگذره، ولی توی این نوع تصویر دیدند که هتل سه ستاره‌ای بیشتر خوش گذشته. آیا مال اینه که بدبختی به خوش‌گذرانی منجر می‌شه؟ خیر، اون نبوده. آیا مال اینه که آدم وقتی اونجا رنج کشیده و حوصله‌ات سر رفته توی اون فیلم بهتر بوده؟ می‌گه نه، اون سه تایی که فیلم درجه 2 و درجه 3 دیدند، وقتی گفتند بیاین حالا با هم معاشرت کنید، اون سه تا خیلی همدیگه رو تحویل گرفتند ولی اون هیچی برای گفتن نداشت. پیامش اینه که می‌بینی، خیلی مواقع شما ممکنه یک عمل لذت‌بخش انجام بدی، ولی چون عملش تکه و بقیه اون رو تجربه نکردند، بعداً که برمی‌گردی با این آدمها یک کاسه می‌شی، چیزی برای به اشتراک گذاشتن با اونها نداری و در نتیجه احساس غریبی می‌کنی و بعد که از افراد پرسیده بودند، دیدند اون که فیلم خوب دیده بود، احساس طردشدگی می‌کرد. پس می‌تونه این توضیح بده که چرا بعضی از مرفهین لذت نمی‌برند. به خاطر اینکه اون میزان اشتراک‌گذاری اون تجربه‌شون با بقیه کم می‌شه. اول داستان هم مثالی زده بود از هواپیماهای “Virgin” که می‌گه هفتصد نفر تاکنون ثبت و نام کردند و 450 هزار دلار دادند که از جو زمین خارج بشن و فرضشون بر اینه که این دیگه خیلی لذت‌بخشه که بتونی از جو خارج بشی! این می‌گه من شک دارم، چون وقتی برگشتی اومدی روی زمین، هر جا تعریف می‌کنی چند دقیقه افراد بهت گوش می‌دن ولی بعداً جمعیت طردت می‌کنند. اون بقیه که این تجارب رو نداشتند، با هم اتصال عمیق عاطفی برقرار می‌کنند و احساس خوشبختی‌شون می‌ره بالا. پس شما می‌بینی گاهی اوقات داشتن تجربه به شدت لذت‌بخش به ضررت تموم می‌شه. می‌گه “Unforeseen costs of extraordinary experiences” و این می‌تونه توضیح بده که چرا همون مثالی که اول گفتم، بعضی رفاه‌ها به ضررت تموم می‌شه. مال این نیست که رفاه بده، مال اینه که با کسی نیست به اشتراک بگذاری و وقتی به اشتراک می‌گذاری، بخش زیادی از لذت بعدی رو تأمین می‌کنه. پس می‌بینید داستان خیلی پیچیده است و به اون سادگی که فکر می‌کردی نیست. پس اگر یک تعطیلات استثنایی رفتی، ولی فقط تک رفتی و برگشتی، در چند ماه و هفته آینده حس می‌کنی که هی داره احساس شادکامی داره میاد پایین. برای اینکه با دیگران نمی‌تونم و من چیزهایی رو می‌گم که اونها تجربه نداشتند. بعد اونها تجربه مشترک داشتند. تجربه او خیلی سطح پایین بوده، رفتن هتل ارزون، ولی با هم بودند و تونستند با هم به اشتراک بگذارند. پس نشون می‌ده اگر یک لذت رو بتونی با یکی دیگه به اشتراک بگذاری و بتونی پا پیدا کنی که لذتتون رو با همدیگه تعریف کنید، این خودش بخش عمده اون فرآیند لذت‌بخش رو تعریف می‌کنه. برای همینه شما می‌بینید خاطرات سربازی، آخه سربازی لذت‌بخشه؟ آره، ولی یک تعداد آدم هستند که تا می‌شینند تعریف می‌کنند که فرمانده‌مون این رو می‌گفت. ولی شما فرض کنید اون دو سال سربازی رو به جاش رفته باشی در زیباترین جزایر زندگی کرده باشی، پا نداری که بشینی باهاشون اتصال عاطفی برقرار کنی. پس بنابراین این به پیچیدگی‌های قضیه اشاره می‌کنه. یا باز مثلاً مقوله دیگری باز از “Daniel Gilbert” و “Timothy Wilson” گفتم اینها آدمهای برجسته‌ای هستند، توی 2014 توی “science”چاپ شده ” Just think: The challenges of the disengaged mind” می‌گه “فقط فکر کن، چالش ذهن رها” گفتم اگر ذهن رو ولش کنی و همین جوری بچرخه و چیزی نباشه بهش فکر کنه، احساس خوشایندی نیست. در این آزمون، “Daniel Gilbert” و “Timothy Wilson” این کار رو کردند که یک عده افراد رو گذاشتند یک جا که حوصله‌شون سر بره. جالب بود قبلش اینها با یک آزمایش دیگه‌ای شرکت کرده بودند که شوک‌های الکتریکی دردناکی رو به اینها داده بودند که ما می‌خوایم میزان دردناک بودن شوک رو بسنجیم. وقتی حوصله‌شون سر رفته بود، دیده بودیم پاشدند به خودشون همون شوک‌ها رو وارد می‌کردند و می‌گفتند شوک‌ها چقدر لذت‌بخشه! یعنی همون شوکی که دردناک بوده و افراد می‌گفتند آخ چقدر دردمون می‌گیره! وقتی حوصله‌شون سر رفته بود و ذهنشون سیال شده بود، اون درد به لذت تبدیل شده بود. این همون “Hedonic fillip” “چرخش Hedonic”. پس داستان اون قدری که فکر می‌کنیم ساده نیست. برای همین می‌بینید که درد کشیدن به لذت تبدیل می‌شه. شاید این توضیح بده. شما می‌بینید بعضی‌ها که خیلی در عذابند و در ناراحتی هستند، می‌گه خودم رو با تیغ می‌زنم، این قدر لذت داره که آروم می‌شم! اون تیغ درد داره و دستت رو می‌بری، این همون “hedonic fillip” هست. یعنی به عبارت دیگه لذت و رنج توی ذات اون واقعه نیست، مقایسه‌اش با شرایط محیط، تجارب قبلی، اینکه دیگران چی تجربه کردند، این که با کی‌ها می‌تونی به اشتراک بگذاری هست که تعیین می‌کنه. پس می‌بینی که داستان رفاه خیلی پیچیده است و اون کشورهایی که گفتیم توش رفاه بالاتره، به جای اینکه شما بیای رفاه رو زیر سؤال ببری، می‌تونی پیچیدگی‌های اون رو حلاجی کنی. این خودزنی رو هم می‌تونه تا حدی توضیح بده که چرا وقتی افراد خودزنی می‌کنند، خیلی‌هاشون می‌گن درد کمی داشته. باز در همین کتاب به کار جالبی اشاره کرده که مال 1946 هست. یک جراحی به نام “Harvey Beecher” و یک چیز عجیب متوجه شده بود. سربازهایی که در عملیات جنگ توی ایتالیا بودند، این جزء متفقین بوده و جنگ جهانی دوم، سال 1946 مقاله‌اش رو چاپ کرده و تجربه‌اش مال 1942 بوده. توی جنگهای ایتالیا، دیده بود تیر خوردند و اندام‌هاشون گلوله خورده و قطع شده، خیلی مورفین نمی‌خوان و بعضی‌هاشون حتی خوشحالند. بعد می‌گفت ببین تیر خوردی، این زخم شده! می‌گفتند خیلی دردش اذیتم نمی‌کنه. می‌گه مگه می‌شه! در مقایسه شما فکر کن تصادف کردی و پات شکسته. چرا بعضی‌ها اون قدر آروم بودند؟ ممکنه شما بگین شجاعت سربازی و عِرق وطن‌پرستی. یک حس دیگه‌اش این بود که “حالا تکلیفم روشن شد”. بعد این “Beecher” جراح بود ولی ازشون پرسیده بود که چرا مورفین نمی‌خوای؟ گفته بودند که “الان خیالم راحت شد، قبلش نمی‌دونستم که کشته می‌شم، می‌بریم یا می‌بازیم. اما الان تیر خوردم و دارم می‌رم پشت جبهه و تکلیفم روشن شد.” یعنی حتی تیر خوردن در مقایسه با بلاتکلیفی و گیج و مبهوت و در آینده عجیب بودن، دیده بود که می‌تونه حتی آرام‌بخش باشه و اینها مورفین طلب نمی‌کردند. این اولین کسی بود که متوجه شده بود که شرایط محیطی هست که بخش عمده‌ای از درد رو دیکته می‌کنه، نه صرفاً میزان آسیب بافت، که مثلاً این زخمش عمیق‌تره و مورفین بیشتری باید بخواد. به نظر من این نکات قابل تأملی بود که در این کتاب مطرح شده و باز در فصل پنج، یک مقدار دیگه‌ای از همون مثالها می‌زنه که چگونه افزایش رنج مشترک، به اون اتصال‌ها منجر می‌شه و اون اتصال‌ها می‌تونه جبران خیلی از حالتهای ناخوشایند باشه. فصل شش و هفت رو براتون خیلی خلاصه می‌گم که چند دقیقه‌ای باقی مونده. فصل شش به همون داستان “Finding focus” اسمش هست، که همین مثالهایی که زدم. ذهنی که سیاله و می‌چرخه، وقتی روی یک چیزی تأمل می‌کنه، یک ذره احساس رضایتمندیش می‌ره بالا، حتی اگر اون چیز یک دردسر و یک پیام منفی باشه. حالا یک تعداد مقالاتی هم داره که یک مقدار کار پژوهشی جالب بوده. مثلاً این بوده که به افراد آب خوراندند و مثانه‌شون پر شده و بعد نگذاشتند که برن دستشویی و بعد ببینند که این همون هشیار شدن به بدن رو تأمین می‌کنه و از اون ذهن سرگردان، کاهش می‌ده. دیده بودند که این به بعضی از حالتها کمک کرده و باعث شده یک مقداری توانمندی‌های شناختی‌شون و خویشتن‌داری‌شون بهتر بشه. یک مقاله‌ای من الان ببینم مشخصاً پیدا می‌کنم که همین پدیده “spill over” رو مطرح می‌کنه که در واقع اگر شما مثانه‌ات پر شده باشه، چون آگاهیت می‌ره و اون ذهن سیال و سرگردانت رو مشخص می‌کنه، این هست “Fen 2015” در ژورنال “Consciousness and Cognition” “that inhibitory spillover effect controlling the bladder makes you better liars ” یعنی “مثانه‌ات که پر باشه و توی درد اینکه باید برم دستشویی باشی، می‌گه بهتر می‌تونی دروغ بگی” حالا شما حساب کن چی به چی ربط داره، بقیه‌اش بمونه برای فکر کردن شما. ظاهراً فرضش اینه که می‌گه وقتی تمرکز شکل می‌گیره، به خاطر اینکه مثانه‌ام پره، توی ابتدای امر، افزایش دقت و خویشتن‌داری شکل می‌گیره و از اون ذهن سیال و سرگردان به ذهن متمرکز “focus” منجر می‌شه و “ذهن متمرکز” توانمندی‌هاش درجاتی بهتره. پس به عبارت دیگر پیام ساده‌ای که این کتاب داره می‌گه، اگر من بخوام خلاصه جمع‌بندی بکنم اینه: بخشی از رنج کشیدن به افزایش لذت منجر می‌شه. ما شاید بتونیم راه خوشبختی رو کماکان از طریق افزایش رفاه و “hedonism” تأمین کنیم و نیازی نیست دچار “اغواگری بی‌خردی” بشیم. به مظاهر رفاه، مظاهر تمدن، مظاهر ثروت لگد بزنیم و اونها رو منهدم کنیم برای اینکه معنی توی زندگی پیدا کنیم. منتها باید یک بالانس درست پیدا کنیم. آگاه باشیم که “hedonism” قابل “fillip” هست و یک دینامیک پیچیده داره و درصدی از رنج خودانگیخته‌ی کنترل شده، بایستی قاطیش کنیم که اون بتونه به افزایش “hedonism” و “لذت‌طلبی” منجر بشه و با بحران معنا مواجه نشیم. این پیام خلاصه کتاب هست. از این جهت می‌بینیم که (87:04) هم جزء روشنگران هست. جزء جریان ضد روشنگری، “canter enlightenment” حساب نمی‌شه که بگه آره، ببین همه بدبختی‌های ما مال “modernism” هست، همه بدبختی‌های ما مال “رفاه” هست، همه بدبختی‌های ما اینه که بیمارستان درست شد، آب و برق درست شد، کولر و یخچال درست شد و بشر رو از خودش بیگانه کرد. می‌گه نه، قابل مدیریته و ما با این تکنیکها شاید بتونیم مدیریتش کنیم. دیدگاه خودم رو بگم. اگر می‌خواین بدونید اون “جام مقدس” کجاست و چه رنجی سازنده است و چه رنجی مخربه؟ دیدیم که “تهدید در مقابل چالش” رو مطرح کردم. “فرکانس تمام عمر” رو مطرح کردم. “کمک گرفتن از دیگران” رو مطرح کردم. اینها همه نشانه‌هایی بود که این نوع خوبشه. من فکر می‌کنم شما بیاین از “تمثیل” یا “استعاره ورزش” استفاده کنید. در جاهای دیگه صحبت کردم که سیستم مغزی ما یا “Mind” ما بسیار شباهت داره به بدن ما. کدام ورزش هست که عضله رو می‌سوزنه، عضله‌ات آب می‌شه و آخر شب هم مفاصلت درد می‌گیره و کدام هست که می‌بینی چقدر دارم خوب رو میام؟ مشابه اون رو در رفتارهای رنج کشانه پیاده کنیم. یعنی من خودم به صورت خودانگیخته چالش درست کنم و چالش رو در دوز بهینه نگه دارم، حمایت‌های اجتماعی رو بسیج کنم، مفهوم‌سازی ازش بکنم و این باعث بشه ذخیره روان من بشه و این جلوی افسردگی من رو می‌گیره. اولش یادتونه که گفتم افسرده‌ها سعی می‌کنند هی خودشون رو از افسردگی دربیارن ولی نمی‌تونند، آره، برای اینکه این جوری درنمیاد. اگر شما احساس می‌کنید زندگی براتون بی‌معناست و هی خوشی تزریق کنم توی زندگی، ممکنه در کوتاه مدت درست بشه، ولی این جواب نمی‌ده. این رو تحت‌اللفظی برداشت نکنید، باید رنج تزریق کنید. منتها رنج حساب شده هدفمند، با تلاش و این منجر به افزایش رزوت می‌شه و با فرآیندهایی شبیه همون “opponent process” ” Richard Solomon” و این مطالبی که “Bastion” گفت، باعث افزایش شادکامی و کاهش حس سرخوردگی و رنج در درازمدت خواهد شد. خیلی شبیه واکسنه. خیلی شبیه مقاوم کردن سیستم ایمنی یا ورزیده کردن بدنه. شما وقتی ورزش می‌کنی، درد می‌کنه و بدنسازان می‌گن تا حدی باید بری که اون رِپ معروف که سه ست باید هشت تا ده تا بزنی که عضله‌ات سوزش پیدا کنه، اون داره اثر می‌کنه. شما هم باید خودتون رو در اون Corridor بهینه نگه دارید این خلاصه‌ای بود از این کتاب و من فکر می‌کنم این جریان مهمه. حالا خیلی طولانی شد صحبتمون، ولی اهمیت این جریان چیه؟ که زود تسلیم نشین و احساس نکنید که همه این بدبختی‌ها مال اینه که به سمت رفاه رفتیم و سعی کردیم آرامش و آسایش‌مون رو فراهم کنیم، بیشتر به پوچی‌مون منجر شد. نوع درستش رو فراهم کنید که هدفمنده. من خیلی سال پیش، شاید دوران جوانی و نوجوانی بود که “Will Durant” رو می‌خوندم که خیلی کتاب قشنگ و دوست داشتنیه. یک جایی از یک پادشاهی نام می‌بره به اسم “هانری چهارم” تکه مال فرانسه می‌شه، که بعد از “هانری سوم” به قدرت می‌رسه. او در واقع شوهر خواهر هانری سوم بوده. هانری سوم، کاتولیک متعصب بوده، این پروتستان بوده. ولی این بسیار انسان “pragmatic” بوده و زمانی که به پادشاهی می‌رسه، برای اینکه اونها کسی رو نداشتند، داماد رو پادشاه می‌کنند. جمله مشهوری از اون هست و اونهایی که توی تاریخ فرانسه آشنایی دارند، گفته که “حاکمیت فرانسه و پاریس، به یک مراسم عشاء ربانی می‌ارزد” که از پروتستانی میاد تغییر مذهب می‌ده و کاتولیک می‌شه. خیلی‌ها سرزنشش می‌کنند. می‌گه برای اینکه بتونم فرانسه رو آباد کنم، من این کار رو باید بکنم. و جالبه وقتی اونجا می‌رسه، می‌گن این همه ما جنگهای شدید مذهبی داریم، مسائل قومی داریم، تو هدفت چیه؟ اولویتت چیه؟ این یک چیز هست که معلوم نیست راست گفته باشه یا نه، ولی در تاریخ فرانسه این هست. گفته بود “من هدفم اینه که هر یکشنبه وقتی می‌رم سر می‌زنم به روستایی‌ها، ببینم یک مرغ چاق توی دیگ‌شون هست و دارند هر هفته مرغ می‌خورند” و بعضی‌ها گفتند که چقدر سخیف! چقدر سطح پایینه! ولی مثالش این بوده که می‌خوام از رفاه شروع کنم. از “hedonism” شروع کنم و این کمک کنه افراد همین جوری بسازند و بیاد بالا. این جمله “مرغ چاق در دیگ” از “هانری چهارم” مشهوره. یعنی اینها سرسلسله افرادی بودند که به نوعی “رفاه”، “آسایش” و “hedonism” رو مسیر رسیدن به خوشبختی دونستند. چون همیشه بشر این جوری فکر نمی‌کرده. بشر اون مسائلی که گفتم، “honor” بوده، “حیثیت” بوده، “جنگ” بوده و کسی فکر نمی‌کرده از راه خوردن و خوابیدن و داشتن کولر گازی و یخچال خنک و میوه و اینها بتونه به خوشبختی برسه، ولی در واقع شاید یکی از پیامهای قشنگی بوده که “مرغ چاق توی هر دیگی برای هر خانواده هر یکشنبه”. فکر می‌کنم پس ما می‌تونیم “hedonism” رو مهار کنیم و hedonism رو درست انجام بدیم و به جای اینکه بهش لگد بزنیم، در جهت تعالی و پیدا کردن معنی در زندگی ازش استفاده کنیم و اغوا نشیم که بزنیم زیر کاسه کوزه هر چی آسایش هست به این نیت که خودمون رو بازبیابیم. خود را می‌توان بازیافت، می‌توان بیگانه نشد، می‌توان معنا در زندگی پیدا کرد و می‌بینید لِم‌هاش رو این افراد دارند درمیارن و توی کتاب‌هاشون دارند می‌نویسند. من چند تاش رو گفتم و امیدوارم در فرصتهای دیگه بیشتر از این بحث کنیم. اینکه کجا رنج رو وارد کنیم که PTSD نشی و به رشدت منجر بشه. ولی بپذیریم که بخشی از رنج لازمه. اگر شما نداشته باشی، با رفاه مطلق نمی‌تونی. اما بعضی‌ها هستند که می‌گن می‌تونی. می‌گن به اندازه کافی صبر کنی، بشر با رفاه مطلق، این سؤال معنای زندگی رو هم حل خواهد کرد. نمی‌دونم، یک ذره آدم باید فکر کنه. ولی مثل ورزشکارها که می گن حرکتهای مختلف انجام بده تا بدنت ورزیده بشه، باید فکرهای مختلف هم بکنه آدم تا فکرش ورزیده بشه. از توجه شما ممنونم.
Document