کتابی که میخوایم امروز دنبال کنیم، “the wisdom of psychopaths” ” “خرد جامعه ستیزان، آنچه قدیسان، جاسوسان و جاسوسان زنجیرهای میتوانند درباره موفقیت به ما بیاموزند.” “What saints and spies and serial killers can teach us about success” نوشته “Kevin Dutton” روانشناس انگلیسی. به نظر من کتاب خوبیه و تا اونجایی که من بررسی کردم، این کتاب ترجمه نشده و اگر ترجمه بشه، فکر میکنم اثر پرفروش و پرطرفداری باشه و امیدوارم عدهای پیشقدم بشن برای ترجمه کردن، چون مرور خیلی خوبی داره به مسئله جامعهستیزی. پیشاپیش این رو بگم من توی بعضی از کامنتها این رو خوندم که راجع به این ترجمه سؤال بود. جامعهستیز باید قاعدتاً ترجمه “sociopath” در صورتی که ما اون رو برای “psychopath” گذاشتیم. و این رو هم بگم که “psychopath” اصولاً خودش ترجمه خوبی نیست. یعنی لغت خوبی نیست. یعنی یعنی چی “psychopath”؟ یعنی یک اصطلاحیه که خودش خیلی مرجعی نداره، شاید حتی اون “sociopath” یا “جامعه ستیزه” بهتر باشه. برای همین اگر خرده نمیگیرید و اگر مشکلی نیست، بیایم همون “psychopath” بگیم چون الان هم توی ادبیات ما، به نوعی جا افتاده و درسته که میخوایم معادلی داشته باشیم برای لغتها، ولی فکر میکنم توی همین برنامه زنده، من از همین لغت “psychopath” استفاده کنم و یک بحثی بکنیم و ببینیم “psychopath”ها چه شخصیتهایی هستند؟ چه جوری شکل میگیرند؟ نظریههای سببشناسیش چیها هست؟ و آیا اینگونه که ما یک دید کلیشهای به اینها داریم، افراد مخرب و مضر برای جامعه هستند، بعضی از صفتهاشون به درد انسانهای سالم و درستکار هم میخوره یا نه؟ این بحثیه که میخوام امروز دنبال کنم. به خصوص بحث “سببشناسیش” به نظر من بحث جالبیه و توی این کتاب هم یک مرور قشنگی داشته از مقوله “سببشناسی” و در واقع اگر بخوایم تأکید عمدهای به این کتاب بکنیم، اشاره خیلی به روز و روانی به این کتاب داره که توی ذهن اینها، توی روان اینها چی میگذره که افراد “psychopath” میشن. قبل از اینکه بحث رو شروع کنم، این رو بگم که “Kevin Dutton” چند کتاب دیگه هم داره. یک کتابی که در لیست گذاشتم، در فهرست گذاشتم و حدسم اینه که کتاب خیلی خوبی باشه و چند هفته آینده معرفی خواهم کرد و هنوز شروع نکردم به صورت جدی خوندنش رو “black and white thinking” “تفکر سیاه و سفید” که مال سال 2020 هست و یک کتاب دیگه داره که اون رو خیلی توصیه نمیکنم. یک ذره به زرد میزنه و احساس میکنم سعی کرده توش گیشه رو در نظر بگیره و نکاتی رو بگه و یک مقدار مخاطب جذب کنه به نام “Good Psychopath’s Guide to Success” “راهنمای سایکوپات خوب برای موفقیت” که اون رو با یک فردی به نام “Andy McNab” نوشته که حالا براتون خواهم گفت Andy McNab یک تفنگدار هوابرد نیروی ویژه انگلستانه و خودش مدعی هست که من یک “psychopath” هستم و در واقع این استاد دانشگاه و این روانشناس انگلیسی، با “psychopath” هم یک کتاب نوشتند در مورد “رموز موفقیت” برای همین میگم خیلی این کتاب علمی نیست. حسم اینه که هر چی “Kevin Dutton” اومده جلوتر، کتابهاش علمیتر و پختهتر شده و منابع بهتری رو انتخاب کرده. اما بگذارید برای شروع بحث، این “psychopath” کیها هستند و این شخصیتها چه ویژگیهایی دارند؟ پاراگرافی را براتون بخونم که “Robert Hare” گفته. Robert Hare یکی از نظریهپردازان مهم و معاصر در زمینه “psychopath” هست. یک پرسشنامهای داره به نام PCL “Psychopathy Check List” که 20 تا سؤال بیشتر نیست و توی این بیست تا سؤال، شما 0، 1 و 2 امتیاز میدید و ماکسیمم امتیازات شما میتونه 40 باشه و حداقل میتونه 2 باشه. و او سالهاست که بر روی پدیده “psychopathy” کار کرده و به نوعی او را میراثدار ” Hervey Cleckley” میدونند. Hervey Cleckley اسمش تقریباً برای هر روانشناس و روانپزشک آشناست. کتاب مشهورش “نقاب سلامت” ” Mask of Sanity” که او در سال 1941، یک بحث جامعی داشت در مورد اینکه “psychopathy” چی هست؟ شخصیتهای ضداجتماعی چگونهاند؟ چه ویژگیهایی دارند؟ و در واقع مطالعه اونها رو خیلی باب کرد و وارد روانپزشکی و روانشناسی بالینی کرد. و “Robet Here” به نوعی میراثدار ” Hervey Cleckley” هست و بسیاری از کارهایی که کرده، الهام گرفته از اوست. بگذارید با یک پاراگراف شروع کنم که اینها کیها هستند؟ “شکارگران اجتماعی”، “شکارگر” رو من ترجمه “predator” گذاشتم، یعنی “صیاد”. شکارگران اجتماعی که شیفته میسازند، یعنی دارای همچین قدرت شیفتهکنندگی هستند و شیفتگی ایجاد میکنند، دستکاری میکنند و بدون ترحم، سیر خود را در مسیر زندگی باز میکنند. فاقد هرگونه وجدان و احساس برای دیگران، آنها خودخواهانه هر آنچه میخواهند انجام میدهند و هر طور دوست دارند عمل میکنند. هنجارها و انتظارات را بدون هیچ حس گناه یا پشیمانی میشکنند. شخصیتهایی هستند سنگدل، قسی القلب، خودخواه، خودکامه که در واقع توی جرم و جنایت بیهمتا هستند و در به نظر میاد که یک تفکر خودمحور دارند و از نظر عواطف، سطحی هستند. اینها رو ما بهشون میگیم “psychopath”ها. “psychopath”ها براسسا مطالعات مدرن، یک تا دو درصد جمعیت عمومی رو ایجاد میکنند. پس یک اختلال عمده شخصیتی هست که 1 تا 2 درصد جمعیت عمومی رو شامل میشن. منتها اشاره میکنند و میگن در زندانها حدود 20 درسد “psychopath” هستند، یعنی تقریباً 10 تا 20 درصد جمعیت عمومی، منتها همین 20 درصد، وقتی شما میخواین جرایم سنگین رو نگاه کنید مثل قتل، تجاوز به عنف، خشونت شدید، سرقت مسلحانه، زد و خورد شدید خیابانی، اون 20 درصد به 50 درصد افزایش پیدا میکنه. چون طبیعی است یک تعدادی در زندانها هستند که قکیفقاپ ساده است و چاقوکشه و تصادفی یکی رو زده و برای دیه اونجاست و یا چک برگشتی داشته، طبعاً اونها خیلیهاشون “psychopath” نیستند. ولی وقتی شما جرایم شدید رو نگاه میکنید، حدود 50 درصدشون “psychopath” هستند، یعنی تشخیص “psychopathy” میگیرند. باز یک نکته دیگه اینه که وقتی زندانیها آزاد میشن و حکمشون تموم میشه، “psychopath”ها 3 تا 5 برابر بیشتر از اون یکیها امکان داره سال بعد دوباره مرتکب جرم بشن و برگردند. پس شخصیتهایی هستند که جرم زیاد مرتکب میشن، به دفعات زندان میرن و یک سری رفتارهای ضد اجتماعی دارند. میخوایم یک ذره با اینها آشنا بشیم. چگونه این ذهن شکل میگیره؟ و حالا به بحثهای جالبتر “Robert Here” و “Kevin Dutton” هم میرسیم که آیا فقط توی زندانها اینها هستند یا بین خود ماها هم شما یک سری آدمها رو میبینی که میگی “خیلی کلکه! یک ریز میخواد دروغ بگه و سر آدم رو کلاه بگذاره. مثل اینکه اصلاً وجدان نداره!” و میخوایم ببینیم این چه جوری شکل میگیره؟ آیا توی کودکی پیدا میشه؟ آیا قسمتهایی از مغز معیوبه؟ اگر آسیبهایی هست، این آسیبها به کدوم عناصر قابل تقلیل هستند؟ یعنی چی میشه که این ویژگیها رو دارند؟ اینها در روانپزشکی تاریخچه طولانی دارند. اولین کسی که توی کتاب “Kevin Dutton” هم به حق اشاره شده، اولین کسی که شاید به صورت علمی، توصیفی از اینها میکنه، “Philippe Pinel ” مشهور هست. که میدونید در سال 1800، “Philippe Pinel ” یکی از پیشقراولان روانپزشکی رمانتیک و روانپزشکی قرن نوزدهم بود و سعی داشت انگ زدایی بکنه از بیماریهای روانی. او اصطلاحی رو برای افرادی به کار میبره که شباهت زیادی به “psychopath”ها دارند. میگه “Mani some deliria” یعنی اونهایی که دچار “Mani” هستند. “Mani” یعنی جنون از هر نوعی. الان به “Mania” میگن “َشیدایی، اختلال دوقطبی” ولی اون زمان اصولاً میگفتند “Mani” به هرکسی که یک بیماری شدید روانپزشکی داشته، یک شیدایی شدید داشته، یک جنون شدید داشته و “some deliria” یعنی اونهایی که هذیان ندارند، توهم ندارند، ولی با این حال مجنون حساب میشن. و اون شخصیتهایی بود که میگفت ببین، این آدم نه صدا میشنوه، نه حالتهای هذیانی و توهم داره، ولی رفتارهاش خیلی به هم ریخته و خیلی خطرناکه که در واقع این شروعی بود از شکلگیری این قضیه. ” Kraepelin” که او هم دست خیلی طولانی در تشخیص گذاری روانپزشکی داره، به اینها میگفت “جنون اخلاقی” “Moral insanity” یعنی moral insanity طبق تعریف او، در واقع افرادی بودند که جنونشون از این نبود که وقایع بیرون، قضاوتهاشون مختلفه. از نظر اخلاقی مختلند و میشه گفت اون شخصیت اخلاقی رو ندارند. حالا بیاین ببینیم چه صفتهایی در این افراد وجود داره؟ پس اول بحث من میخوام یک ذره صفتهای اینها رو بررسی کنم و بعد ببینیم که این صفتها، کدامش هسته این رفتار “psychopathy” رو میسازه و آیا این صفتها خفیفش، کمش، به درد ما میخوره و این گونه که این کتاب نام برده، میتونیم الهام بگیریم از این افراد و برای بهبودی زندگی خودمون، نه از این جهت که جرم و جنایت مرتکب بشیم، قتل انجام بدیم، سرقت انجام بدیم، بلکه بعضی کارها رو بتونیم راحتتر انجام بدیم و این قدر گرفتار وسواس و پشت هم اندازی و احساس دلشوره و اضطراب نباشیم. چون خواهم گفت اینها یک چیزهای جالبی هم دارند و به نظر میاد خیلی قاطع عمل میکنند و خیلی کار رو خوب به انجام میرسونند. به نظر میاد یک جورایی اونقدر دچار دودلی و تردید و ضعف نمیشن و یک ارادههای خوبی هم در انجام امورشون دارند. شما دیدید وقتی برای سرقت هست، با چه پشتکاری کار میکنه و اصلاً به خودش اضطراب راه نمیده و ترس نداره. و اینها شاید حتی برای آموزش کودکان، که بعضی چیزها رو شما افراطی نکن و همش وسواس گرفتی و نمیتونی کارت رو تموم کنی. قدم اول، ببینیم چه اجزایی داره؟ “Robert Here” اومد تعداد زیادی از افرادی که “psychopath” بودند، توی زندان بودند و جرمهای سنگین مرتکب شده بودند، به کمک پرسشنامهاش تحلیل کرد. او چهار محور در افراد “psychopath”شناسایی کرد که این چهار محور هرکدوم دارای چند زیرصفت هست. اینها رو بگم، شما میتونید چشمهاتون رو ببندید و تصور کنید. این رو هم بهتون بگم که ممکنه شما بگین که این توی نزدیکان ما هم هست! یکی از فامیلهامون دقیقاً این جوریه! همکارم توی اداره این جوریه! یکی از همکلاسیهام این جوریه! دقیقاً میخوام به این برسم. یعنی این صفتها همچین هم نادر نیست و فقط قرار نیست شما توی زندان تهران مرکز و فشافویه دنبال اینها بگردید. ممکنه لابهلای ما باشند و اساس بحث امروز ماست. پس محور اول، محور بین فردی، چند تا ویژگی داره. پس چهار تا محور داره و هر چهار تا محور، سه چهار تا سؤال داره که من مثالهاش رو براتون میزنم و شما تجسم کن و بعد یک ایدهای میاد دستت که اینها چه ویژگیهایی دارند. محور بین فردی، یک “super fissure charm” یک شیفتهکنندگی ظاهری دارند. یعنی در برخورد اول، ازشون خوشت میاد. چه خوشزبونه! چقدر اداهاش قشنگه! چقدر این زبون میریزه! اصلاً میبینیش، آدم خوش میاد! آدم رو جذب میکنه! باز اینجا یک کتاب دیگه هست که هنوز فرصت نکردم بخونم. یک مقدار هشدار جنسیتی تلقی نکنید، ولی کتاب قشنگیه و “Sandra Brown” نوشته در سال 2009. یک ذره مرورش کردم. اگر چیز خوبی بود، معرفی میکنم. “women who love psychopath” “زنانی که psychopath ها رو دوست دارند”. دیدند این اون جذب کنندگی ظاهریشون متأسفانه برای خیلی از خانمها جذاب بود. یعنی خانمها میگن “از این آدم خوشم میاد. این آدم رو میگیره. تا آدم نگاهش میکنه، آدم جذبش میشه.” و یک بحثی هست که فمینیستها دارند بحث میکنند و روانپزشکان بحث میکنند که آیا اصولاً این صفتها برای خانمها جذابیت داره یا نه؟ چون یکی از نظریات اینه که اینها اتفاقاً ابداع شده برای اینکه جنس مخالف رو گول بزنه و خیلی از خانمها توی دام میوفتند. یعنی اینها رو که میبینند، این دقیقاً همون مردی هست که من توی فانتزیهام داشتم. دوم: “احساس خودبزرگبینی”، یعنی دیگه از اعتماد به نفس بالا رد شده و خیلی از خودش تعریف میکنه، از خودش متشکره و معتقده که از پس هر کاری برمیام و دیگران رو هم تحقیر میکنه. یک “Grandiosity” خودمحور، “خودشیفتگی خودمحور”. شاید این جذب کننده باشه. یعنی شما نگاه میکنی، میگین مثل اینکه این آدم خیلی مسلطه به اوضاع! سوم: “pedagogical lying” “دروغگویی افراطی”: همش دروغ میگه و اصلاً این قدر قشنگ دروغ رو میسازه، که شما تعجب میکنید. مثلاً میتونه فیالبداهه برای شما انواع دروغها رو سرهم بکنه. و “coning manipulative” دستکاریت میکنه. یک جور با زبونش وادارت میکنه که براش کار انجام بدی. به حرف میگیرتت. با چربزبونی گولت میزنه. پس این قسمت بین فردیش. حالا میدونید اون کتابهایی که راجع به روانشناسی موفیت و چه جوری تو دل مردم جا کنیم، از اینها الهام میگیرند. حالا نمیگن دروغ بگین، ولی میگن چه جوری میتونی با اعتماد به نفس کامل بعضی چیزها رو بگی و مردم شیفتهات بشن. این بین فردیش. دو، قسمت هیجانی عاطفی. نبود حس گناه، یعنی احساس گناه نمیکنند. به یکی آسیب زده، کار یکی رو خراب کرده، توی قسمت پزشکی زده مریض رو داغون کرده، خیلی راحت میگه اصلاً عذاب وجدان ندارم. مثل اینکه وجدانش صاف صافه. هیجان و عاطفه سطحی خیلی به هم نمیریزه. خیلی متأثر نمیشه. مثلاً شما فکر کنید توی یک مجلس ترحیمی همه گریه میکنند و احساس بدی دارند، این فقط وانمود میکنه که گریهاش گرفته و شاده و داره کارهای خودش رو میکنه و به نظر میاد اصلاً توی عمق نمیره. سنگدلی و نداشتن همدلی. سنگدل و قسیالقلبه. شما یک ساعت میگی یک خانوادهای هست که طفلکی آسیب دیدهاند و این قدر توی فشارند، حتی گفتیم شیفته کنندگی ظاهری داره و charm داره و گیرایی داره و ممکنه یک جوری احساس همدلی کنه، ولی یکسره داره دروغ میگه و ته دلش هیچ چیزی نداره. همون لحظه که تموم میشه، ممکنه دو تا فحش هم به او خدابیامرز بده. حتی ممکنه توی اون مجلس هم یک معاملهای انجام بده و سر چند نفر رو کلاه بگذاره. عدم پذیرش مسئولیت: یعنی احساس نمیکنه تقصیر منه. هیچ چی تقصیر من نیست. مسئولیت، بیرونیسازی میشه. تقصیر اون یکی بود. مثل اینکه هیچ گاه خودش مقصر نیست. پس این شد عنصر دوم. دقت کنید، بحث داره جدی میشه. عنصر یک و دو رو، این یعنی “ّبین فردی” و “هیجانی عاطفی” رو، گاهی وقتها میگن فاکتور 1 “hare” حالا فاکتور 1 و 2 چرا مهمه، براتون خواهم گفت. فاکتور 2 شامل دو تا “category” عمده یا دو تا گروه بزرگه. “سبک زندگی”، یک سبک زندگی معیوب دارند. همش حوصلهشون سرمیره. همش دنبال هیجانند. همش دنبال این هستند که یک شری باشه، یک چیزی پرسروصدا باشه و آروم و قرار ندارند. سبک زندگی “parasitic” دارند. “Parasitic live side”، خیلی کار به کن نیستند، خیلی کار راهانداز نیستند. زندگی انگلیه، بریم یکی رو تیغ بزنیم، از یکی پول قرض بگیریم، سر یکی رو کلاه بگذاریم. کار مفید و سازنده نمیکنند. کارهای یکی دیگه رو بدزدیم و به اسم خودمون چاپ کنیم. بیایم از اعتبار یکی دیگه به نفع خودمون استفاده کنیم. همش دنبال یک خرده دلالیهایی که همون هفته قبل توی مسئلهی خودشناسی گفتم، تلاشگری خیلی پایینی در جهت سازنده اجتماع دارند. نداشتن برنامه درازمدت: به نظر میاد برای آیندهشون، همین امروز رو رد کنیم و امروز رو یک کلکی سرهم کنیم و رد کنیم. تکانهای بودن، “impulsivity” و “erespansibility” (18:43) احساس اینکه مسئولیت اصلاً ندارند و بیمسئولیت هستند. “در ماشین رو چرا باز گذاشتی! چرا خونه رو قفل نکردی! گاز رو روشن گذاشتی! پولها رو گم کردی! قرار بود امروز سر وقت این دارو رو برسونی! قرار بود سر کلاس بیای!” اصلاً بیخیال دیگران. پس این میشه سبک زندگی معیوب. و بالاخره رفتار ضد اجتماعی که میشه نداشتن کنترل، سرقت، امور مجرمانه، زندان افتادن و خرابکاریهای قانونشکن. حالا چرا گفتم فاکتور 1 و 2 رو نگاه کنید؟ فاکتور 1 چی بود؟ بین فردی و هیجان عاطفی و فاکتور دوم چی بود؟ سبک زندگی و رفتار ضد اجتماعی. فاکتور 1 و 2 به نظر میاد خیلی با هم نیستند، و اینجاست که “Hare” میگه اگر فاکتور 1 رو داشته باشی، یک “psychopath” موفق میشی. اونچه که زندان میندازدت، اون چیزی که به خاک سیاه مینشوندت، اون چیزی که ورشکستت میکنه، اون سبک زندگی معیوب انگلی مسئولیتناپذیره همش خواب میمونه و جا میمونه و حوصلهاش زود سرمیره و تکانهای و سرقتهای خردهپا هست و در واقع اگر شما فاکتور 2 رو بگذاری کنار، فاکتور 1 به خودی خود اون قدر زمینت نمیزنه. حالا اینجاست که بحث جدی کتاب و “Robert Hare” و “Kevin Dutton” شروع میشه که آیا ما میتونیم “psychopath” زیادی ببینیم که فاکتور 1 رو دارند. زندگی انگلی نیست، پشتکار و تلاشکری داره. وقت شناسه و حواسش هست، ولی ته دلش، سر همه کلاه میگذاره، هیچکس رو آدم حساب نمیکنه و اصلاً عذاب وجدان نداره و تمام قربون صدقههاش با وجود اینکه در اوج هست، کاملاً سطحیه و پشتش هیچگونه محبت عمیقی نداره. در واقع اونهایی که زندان میوفتند، فاکتور 2 اونها هست که زندان میاندازهشون. سبک زندگی انگلی، عقلت نمیرسه پول پسانداز کنی، برنامه نداری، و الا اگر مغزت رو خوب کار بندازی، یک “psychopath” موفق میشی. یک کتاب معرفی کنم خدمتتون که “Robert Hare” نوشته و کتاب یک ذره قدیمیه و مال 2007 هست. ” snakes in suit”، در واقع میشه “مارها در کت شلوار”، “when psychopaths go to work” “وقتی psychopaths میرن سر کار.” این نوشته “Paul Babiak” و و “Robert Hare” هست که خوشبختانه به فارسی ترجمه شده، منتها شاید عنوانش خوب نباشه. من بودم، یک عنوان بهتر انتخاب میکردم. نوشته “کارکنان مارصفت در سازمان”. شما این رو نگاه کنی، ممکنه خیلی نگیردت، در واقع میگه “مارهای کت شلواری”. در واقع مارهای کت شلواری، معنیش اینه که اینها تمام ویژگیهای 1 و 2 رو دارند، چرب زبانه، دروغ میگه، عذاب وجدان نداره، هیچ گونه احساس ترحمی به دیگران نداره، قسی القلب و خودشیفته و خودمحوره، ولی زندگی پارازیتی و انگلی نداره. فاکتور 2 رو نداره. چون فاکتور 2 رو نداره، کت و شلوارهای خوب میپوشه، ادکلن خوب میزنه، سوءسابقه نداره، سوء پیشینه نداره، تمیزه، دست و پاش زخمی نیست و چاقو نخورده، ولی ذهنش اینه. این کتاب ترجمه جناب آقای “میرعلی سیدنقوی”، ” کتایون مهدی” و ” محبوبه حسنوند مفرط ” هست و انتشارات “مهکامه” ظاهراً اون رو به چاپ رسونده. این رو توصیه میکنم ببینید. این شاید یک جور، پیش درآمد کتاب “Kevin Dutton” باشه و محور خوبیه. پس شما ایده گرفتید که فاکتور 1 و فاکتور 2. فاکتور 2، بیشتر به نظر میاد یک جوری به هوش پایینتر، آسیبهای مغزی، محیط خانوادگی پرآسیب بستگی داره، ولی فاکتور 1 معماست. فاکتور 1 از کجا میاد؟ فاکتور 1 رو گاهی اوقات یک اسم دیگه هم میگذارند: “سه گانه تاریک”. در واقع “in Dark Trilogy ” . این سه گانه تاریک، یعنی سه تا ویژگی توش هست: “psychopathy”، “narcissism” یا “خودشیفتگی” و “Machiavellianism” یعنی یک “Machiavellianism” موفق. اصطلاحی که گاهی اوقات براش به کار میبرند، “psychopath” موفق. و یا حتی گاهی اوقات بهش میگن “psychopath light”، مثل “coca light” هست، این “psychopath light” هست. یعنی چاقو نخورده، معتاد نشده، خالکوبی نداره، ولی در عین حال “Machiavellianism” در اوج خودشه، “خودشیفتگی” در اوج خودشه، عدم ترحم به دیگران، دروغگویی، عدم وجدان، این در اوج خودشه. پس فاکتور 1، میشه اون “سه گانه تاریک”. حالا بر اون اساس، یک عده گفتند که ما جمعیت زندانی رو بگذاریم کنار. این خرده دزدها و اینهایی که بیچارهها همش معتادند و بیشتر عمرشون رو توی زندان گذروندند، بگذاریم کنار. گفتیم به خاطر فاکتور 2شون هست. اون فاکتور یکیها رو آیا ما میتونیم تحلیل دقیقتر بکنیم؟ “Scott Lilienfeld” یک پرسشنامه دیگهای داره که این پرسشنامه رقیق PCL هست. PCL گفتیم مال کی هست؟ مال “Robert Hare” هست و بیشتر برای جمعیت زندانیها ابداع شده بود. ولی “Lilienfeld” یک PPI میسازه. “Psychopathic personality inventory”. این “PPI”، محورهاش بیشتر روی فاکتور 1 او سواره و میخواد بدونه این آدمهای شرور خودشیفتهی بدون عذاب وجدان، چه ویژگیهایی دارند و این ویژگیها از کجا اومده؟ ژنتیکیه، کودکیه، قسمتی از مغز خرابه؟ محورهاش رو براتون بخونم بد نیست. یک مقدار جنبه درسی پیدا میکنه، ولی اشکال نداره. اونهایی هم که رشتهشون نیست، میتونند یک لحظه تجسم کنند که اونهایی که زندانی نیستند، اونهایی که دله دزد نیستند، قاچاقچیهای خرده پا و معتادان و اونهایی که میرن زندان نیستند، اون کت و شلواریها چه ویژگیهایی دارند؟ چند تا محور داره. “Machiavellian Ego centricity” “خودمحوری “Machiavellianisty ” “من مهمم، بقیه مهم نیستند. هر جا هم شد، پا میگذارم روی موفقیت دیگران، برای اینکه خودم از این پلهها برم”. “Impulsive non conformity” “ناهمخوانی تکانهای”. با جمع نمیسازند. منافع جمع رو نمیتونند بپذیرند. تکانهای میزنند زیر هر اتحاد و همبستگی و رفتارهایی که متکی بر جمع هست. “blain externalization”، “بیرونی سازی سرزنش”، هیچ وقت مسئولیت نمیپذیرند و همیشه مقصر یکی دیگه است. بعضی وقتها شعارهاشونه. میگه هرجا خرابکاری دیدی، به تنها کسی که نباید فکر کنی، خودت هستی. تو اشتباه نکردی و دیگران نالایق و ناتوان بودند. “Carefree non plan fullness” یک جوری “بیبرنامگی سهلانگارانه”. همین لحظه بحران رو رد کنی، من درازمدت فکر میکنم. فقط همین لحظه بتونم از پس مشکل بربیام. سریع مشکل رو یک جوری سرهم و سنبلکاری میکنند. حالا همون مدلی که از این ستون به اون ستون فرجیه. بگذار همین الان رو حل کنم. نمیدونم آیا واقعاً این جذابیت داشته باشه برای خانمها یا نه، اون کتاب “Sandra Brown” رو باید ببینیم. “fearlessness” این یکی حتماً جذابیت داره. بیباکی، نترسم. “Social potency”، اقتدار اجتماعی دارند. یعنی قشنگ زور میگه به بقیه. از دیگران سوءاستفاده میکنه. کوتاه نمیاد. نه تنها حقش رو میگیره، بلکه ده برابر حقش رو هم میگیره. یعنی اونجا جا نمیمونه. بعدیش جالبه. “Stress immunity” “مسئولیت به استرس”: شما میبینی اوضاع به هم ریخته، داری ورشکست میشی، کلی بدهی بالا آوردی، اصلاً ککش هم نمیگزه و خونسرده. اصطلاحاً میگن خودش رو نمیبازه. اینهاست که “Kevin Dutton” وادار کرده که بریم بگردیم درسته که ما “”Machiavellianism هستی، درسته همش دوست داری حق بقیه رو بخوری، درسته اصلاً عذاب وجدان نمیگیری، ولی این صفتهایی که چند تا برات گفتم، چیزهای خوبیه. آیا میشه اینها رو از “”Machiavellianisty جدا کرد؟ آیا اینها در هم تنیده است؟ یعنی شما حتماً باید یک “”Machiavellianism خودشیفته باشین تا بیباک و از نظر اجتماعی مقتدر باشین و در برابر ناملایمات مصون، یا میشه این عنصر رو جدا کرد و به آدمهای سالم منتقل کرد؟ مثل بخشهایی از یک ماده شیمیایی، بگیم مواد خوبش رو جدا کنیم و بدیم. و بالاخره، “cold heartedness” “سنگدلی”، “قسی القلبی”. ممکنه یکی بگه اقتدار اجتماعی و نترس بودن با سنگدلی لازم و ملزومه. شما نباید حس کنی که همه چیز از دست بره. عیبی نداره، همه هم بمیرند مشکلی نیست، من خودم رو نمیبازم. اینها رو آیا میتونیم یک جوری از هم جدا کنیم یا نه؟ پس این شد ساختار “psychopath”ها. “psychopath”های light یا موفق، این حالتها رو دارند: “”Machiavellianisty هستند، دیگران رو همیشه سرزنش میکنند، اصولاً خیلی برنامه درازمدت ندارند، شاید به این دلیله که غم آینده رو نمیخورند. همین الان رو بگذرون، بیخیال آینده، من خودم درستش میکنم. و یک جوری “اقتدار اجتماعی”، “زورگویی”، “مقاومت در برابر ناملایمت” و “احساس قساوت قلب”. قسمت قشنگ بعدی اینه که بیایم یکی یکی ببینیم چیها باید توی انسان خراب بشه تا این ویژگی رو پیدا کنه؟ راجع به فاکتور 2، نظریات سادهتره. که شما یک ذره اصولاً بیماری عمده روانپزشکی داشته باشی، مصرف سنگین مواد داشته باشی، توی کودکی مغزت آسیب فیزیکی دیده باشه، فاکتور 2 رو میشه توضیح بده. از محیطهای خیلی آسیبدیده بیای. ولی اون فاکتور 1 معماست و گفتیم که توی “کت و شلوار” هم هست. و حتی یک سری مقالات هست که خود “Scott Lilienfeld” این پرسشنامه رو برداشته بین آدمهای مختلف پخش کرده. از جمله حتی اومده با بسیاری از اونهایی که بیوگرافی، زندگینامه رئیس جمهورهای آمریکا رو نوشتند و شاخصهای بالایی از اونها رو توی رئیسجمهورهای آمریکا پیدا کرده و در واقع نشون داده که خیلی از اونها این ویژگی رو داشته. یعنی کسانی که بهشون نزدیک بودند، “وای نمیدونی، اون اصلاً خودش رو نمیباخت. در جنگ این همه تلفات بود، اصلاً ککش هم نمیگزید.” و میگفت آیا این اقتدار اجتماعیش از این میاد یا از چیزهای دیگهاش میاد؟ پس میبینیم که بایستی یک مقدار فکر کنیم که این مسائل چگونه است. بیایم نظریاتی رو که باعث “psychopathy” میشه رو نگاه کنیم. چی خراب میشه که شما “psychopath” فاکتور 1 یا “psychopath light” میشین؟ هسته این مشکل در کجاست؟ حدود 8 تا محور رو من به نوعی استخراج کردم از این کتاب و مقالاتی که معرفی کرده و یکی یکی اینها رو براتون به بحث میگذارم. 1- یک نظری که خیلی باب شده و در واقع همه این رو بهش استناد میکنند، “نبود همدلی” است. میگن اینها در “empathy” دچار اشکال هستند و خیلی سریع هم به یک پدیدهای وصلش میکنند به نام “نورونهای آینهای” که میدونید در مغز ما نورونهایی وجود داره که وقتی یک صفت، یک رفتار یا یک واقعه رو در دیگران ببینه یا خودش انجام بده، مشابه هم شلیک میکنند و فعال میشن و از دیرباز، شاید سی سال اخیر، یک مدی بوده که “ابر آسیب در psychopath ها ، نداشتن همدلی است.” مثال این رو میزنند و میگن اگر یک نفر کنارت نشسته باشه، یک دفعه آب جوش بریزه روی دستش یا مثال اصلیش رو “Tania Singer” داره که میگه شما میخ رو گذاشتی و با چکش که میزنی و میخوره به دست خودت، بقیه احساس درد میکنند. یعنی به نوعی درد از همنوع و یا حیوان سرایت پیدا میکنه. شما میبینید یک گربهای یک جوری زخم شده و داره میلنگه، شما هم احساس بدی میکنید. میگن این یک نوع رفتار اتوماتیک هست که بین پستانداران و حیواناتی که اتصال دارند، اونهایی که اصطلاحاً میگن “loss cry” دارند، یعنی وقتی فرزندشون گم میشه، فریاد دارند. مرغ هم پستاندارد نیست و پرنده هست، ولی وقتی جوجهاش نیست، شروع میکنه به قدقد کردن و اون گنجشک هم جیک جیک خیلی دردآوری میکنه. اینها “loss cry” هست وقتی همدیگه رو گم میکنند، صدا درمیارن. یا بچه گربهای که میومیو میکنه و دنبال مادرش میگرده یا مادری که یک جوری بغض آلود از ته سینهاش میو میکنه و دنبال بچهاش میگرده. میگه “وقتی loss cry داری، empathy داری”. این رو نشون دادند. توی تمام موجوداتی که loss cry دارند، empathy هم داره. یعنی اگر همنوعشون آسیب ببینه، اونها احساس استرس میگیرند. مکانیسمش چیه؟ میگن بخشهایی از مغز هست که چه اون بلا سر خودت بیاد، چه اون بلا رو در همنوع مشاهده کنه، یکسان فعال میشه. این دیرباز میگفتند این ابرنظریه “psychopath”هاست. کسی که خیلی این رو جلو برده بود، “Simon Baron Cohen” هست، این همون پسرعموی “Sacha Baron Cohen” هست. “Sacha Baron Cohen” همون بُرات، هنرپیشه کمدین هست. و “Simon Baron Cohen” به این چسبیده بود و ادعا میکرد که عامل تمام شرارت بشری رو پیدا کردند. اونهایی که “empathy”شون بالاست، همدلی میکنند. “آخه تو چه جور دلت میاد یکی رو الان بزنی! اون گناه داره. چه جوری دلت میاد کیف یکی رو میزنی! خودت رو بگذار جای اون، الان بری خونه پولت رو دزدیده باشند. یک ماه کار کردی و حقوقت رو گرفتی و دم بانک بزنند، چه جور میتونی!” ولی یک بررسیهای خوب علوم اعصاب چند تا مسئله رو نشون میده که اینها جالبه. اولاً اینکه “psychopath” خیلی خوب میفهمند که شما چه احساسی دارید. یعنی اولش فکر میکردند که اینها نمیفهمند، ولی دیدند که خیلی خوب میفهمند. نه تنها خوب میفهمند، گاهی از بقیه بهتر میفهمند. و به همین دلیل میتونند شما رو بجزونند و حالت رو یک جوری بگیره که بیش از همه برات دردناک باشه. یعنی احساسی میدونه. مثلاً بزنه ماشینت رو داغون کنه، ممکنه تو اون قدر ناراحت نشی. ولی من میدونم تو به این تابلو و یا به این کتاب خیلی احساس عاطفی داری و یادگار مادر مرحومته، این رو میزنند خراب میکنم. میدونم چه حسی داره که یادگار مادرت رو نتونی نگه داری. پس این چه جور موجودیه که اصلاً احساس empathy نداره! داره، ولی empathy رو داره علیه شما استفاده میکنه. بعضیها اومدند گفتند بیایم اینها رو جدا کنیم. بگیم empathy سرد و empathy گرم. “hot empathy” و “cold empathy”. “cold empathy” یعنی اینکه میدونه چه خبره، ولی براش مهم نیست. در صورتی که “Baron Cohen” این اشتباه رو میکرد و میگفت اینها اصلاً نمیفهمند. اونهایی که نمیفهمند، بیشتر دید “autistic”ها هستند. اونهایی که “درخودماندگی” دارند هستند و “autistic”ها ممکنه نفهمه درد خیت شدن چیه، درد از دست دادن برادر چیه، ولی به شما آسیب نمیزنه. این معما بود یعنی دیده بود خیلیهاشون هستند، و “autistic”ها جالب بود زندگیهاشون رو که میخونی، “”Temple Grandin خاطراتش رو نوشته، میگه من نمیدونستم و میرفتم توی مجلس ترحیم، جوک میگفتم و یا صاحب عزا مرده بود، فکر میکردم جلوش بخندم تا اون هم خوشحال بشه. بعد میگفتند این کار رو نکن، بدتر میشه. بعد یاد گرفته بودم و یادداشت کرده بودم که به صاحب عزا باید چیزهای غمناک بدم. یا کسی یک چیزی رو گم کرده، بری دلداریش بدی و نه اینکه بخندی و بگی اون چیزی که گم کردی، من بهترش رو دارم. در نتیجه اینها رو یاد میگیرند، در نتیجه علیه فرد استفاده نمیکنند. باز مطالعات دیگری بود که نشون دادند، این مطالعات معمولاً این جوریه که شما رو میگذارند توی دستگاه “FMRI” و میگن صحنه رو نگاه کن. مثلاً یکی چکش میخوره روی ناخنش، بعد میبینند اون قسمت دست شما توی “FMRI” شروع به تحریک شدن میکنه. در نگاه اول میگفتند “Psychopath”ها این جوری نمیشن، ولی وقتی از “Psychopath”ها خواستند که خودت رو جای اون فرد بگذار و تجسم بکن چه بلایی اومده سرش، دیدند خیلی قشنگ میتونه این قضیه رو انجام بده. مضاف بر اینکه یک سری یافتههای دیگه هست که اونها یک ذره ناراحت کننده است. این یافتهها چیه؟ مثلاً توی همین کتاب “Kevin Dutton” هم بهش اشاره کرده. میگه اینها اتفاقاً تیرهایی که شلیک کردند میدونند به کی بزنی، بیشتر هدف میخوره. یکی از نظریاتی، البته نظریه اصلی psychopathy نیست، یکی از صفتهایی که میگن اینها دارند، میگن “قربانیشناسان” خوبی هستند. یک سلسله پژوهش هست که نگران کننده هست. پژوهشها این شکلیه که میان یک تعداد آدم رو به آدم سالم و افراد “Psychopath” نشون میدن. میگن یک دقیقه راه برو و یک دقیقه حرف بزن. بعد میپرسند فکر میکنی کدامیک از اینها توی زندگی، مثلاً کیفشون رو زدند؟ سرشون رو کلاه گذاشتند، پولشون رو خوردند؟ و مورد تعرض قرار گرفتند؟ و دیدند “Psychopath”ها بدون اینکه اون فرد رو بشناسه، بهتر از آدمهای عادی میتونه این رو بگه. یعنی اینها قشنگ میفهمند که کیف کی رو میتونی بزنی؟ کی آدمیه که راحت گول میخوره؟ کی آدمیه که میتونی سرش کلاه بگذاری و صداش درنیاد؟ یعنی “Victim” شناسی و “قربانیشناسی”شون از بقیه بهتره و این یک عنصر نگران کننده شده. مثلاً FBI میگه اینها فقط شرور نیستند، بلکه توانمند در تشخیص آدمهای سادهلوح و آدمهای گول بخور و آدمهای ناتوانتر، مثلاً میگه با یک نگاه متوجه میشه که کیها رو میشه کیفشون رو زد. میگه چرا فهمیدی؟ میگه نمیدونم، احساس میکنم این از اونهایی هست که کیفش رو بزنی، نمیفهمه و یا اگر هم بفهمه، جیغ و داد راه نمیاندازه و تا بیاد جیغ بکشه، من در میرم و بعد که میان با گذشته اون آدم مچ میکنند، میبینند درست گفته. مثلاً کیفش رو زدند، تا یک ربع نفهمیده. و میگه این آدم “Sharp” هست و این خیلی تیزه و من کیف این رو نمیزنم، در صورتی که آدمهای عادی این توان رو نداشتند. این یک محور بررسی است. این رو بگذاریم کنار. داستان همدلی داره کمرنگ میشه و به قول معروف، از رونق افتاده. عنصر دوم، این یکی جالبه. این خیلی پژوهش قشنگیه. سالها قبل فردی به نام “Lichen” یک کشف جالبی کرد و این یک ذره ترسناکه. اگر اینجا رو شنیدید، چند دقیقه بعدش رو هم گوش بدین. چون بعضی از شما ممکنه دارای کودک باشین و نگران بشین و بد برداشت کنید. حتماً اینجا رو شنیدید، تعهد بدید که چند دقیقه دیگه رو گوش بدید. یک چیزی هست که بهش میگن “electro galvanic response” وقتی یکی رو میترسونی، وقتی سر یکی داد میزنی، وقتی سر یکی توی هوله و اضطراب داره، عرق بیشتر میکنه و قلبش تندتند میزنه. چیزی که همهتون دارید. “Lichen” اون زمان کشف کرد که کودکانی که این واکنش رو خیلی ضعیف دارند یا ندارند، امکان “Psychopath” شدنشون خیلی بالاست. شما دیدید مادر میاد سر یک بچه داد میزنه، بچه تا چند دقیقه داره صداش میلرزه، اشکش میریزه، تپش قلب پیدا کرده و خیس عرق شده. یکی دیگه هم به قول تینیجرها، “cool” هست. اومدند وقتی به اینها الکترود وصل کردند، دیدند هدایت الکتریکی پوست زیاد نمیشه. هدایت الکتریکی کی زیاد میشه؟ وقتی ترشح عرق باشه و خیس باشه. چون اون الکترولیته و در واقع الکتریسیته رو منتقل میکنه. و دیدند تپش قلب پیدا نمیکنه یا خیلی کم پیدا میکنه. این نظریه این رو میگه. میگه این شرط لازم هست، ولی کافی نیست. برای چی؟ برای اینکه میگه بچههای دیگه وقتی کار خلاف و ضداجتماعی میکنند، دو تا داد مادر میزنه و دو تا داد پدر میزنه، این قدر بهم میریزه که این براش درد عبرت میشه. معلم که سرش داد میزنه، درس عبرت میشه. ولی اون یکی میگه من اصلاً ترس رو حس نکردم. من هول نمیشم. من اصلاً هیجان اون جوری که شما دستتان میلرزه، و این رو قبل از اینکه به خودش آگاه باشه، توی سه چهار سالگی اتفاق میوفته. این یک نظریه عمده “Psychopathy” هست. میگن “electro galvanic response” رو نداره یا خیلی کم داره. حالا قسمت زیادی ازپژوهشها این رو دنبال کرد. یک پژوهش مشهوری هست که فردی به نام “Richard Hallam” و “Stanley Rachman” انجام دادند. Rachman”” یکی از رفتارشناسان بسیار بزرگه و خیلیها معتقدند که شاید بزرگترین رفتاردرمانگر و “behaviorism”، رفتارگرای معاصر هست. و او جالبه که این ریفلکس رو اومده بررسی کنه که اگه شما “Psychopath” نباشی و این رو نداشته باشی، کجاها پیدات میشه؟ یعنی چه کارهایی هستی؟ جالبه، یکی از حرفههایی که رفته پیدا کرده، کسانی هستند که بمب خنثی میکنند. مطالعه مشهورش اینه که “British journal psychology 1983” سال 83 هست، یعنی سی و هفت هشت سال پیش انجام داده. “an experimental psychology of fearlessness and courage” “یک بررسی تجربی از بیباکی و شجاعت. بحث شجاعت رو من کتابهای دیگهای خدمتتون معرفی خواهم کرد و بحثی خواهیم داشت که شجاع کیه؟ ولی دیده بود اینهایی که بمب خنثی میکنند، نمیشه واقعاً اسمشون رو شجاعت بگذاری، یا اینکه بگذاری اصلاً ترس توی قاموسش نیست! و حتی اومده بود دیده بود کسانی که مدال افتخار گرفتند و جزء واحد خنثی بمب بودند، در مقایسه با کسانی که مدال شجاعت نگرفتند، سربازان عادی و مردمان، به ترتیب واکنششون به صدای بلند و یا شوک الکتریکی، با واکنش تند شدن قلب همراه بود. در صورتی که اصلاً اینها قلبشون نه تنها تند نمیزنه، بلکه خیلی آروم میزنه. پس یک قسمتی که گفتند بریم بگردیم، و حواستون باشه که گفتم تا آخر گوش بدین اینه که این آدمها لزوماً “Psychopath” نیستند، ولی یکی از شروط ضروری “Psychopathy” رو دارند، یعنی واکنش خودکار بدن به هیجان ترسناک اتفاق نمیوفته و این دیده بود که شما اگر میخوای بمب رو خنثی کنی، اگر دستت بلرزه و هر لحظه احساس کنی که الان میترکه که نمیشه. دیدند در کنار اینها صدای انفجار هم پخش میکنند، اینها با یک حالت ریلکس نگاه میکنه و یا اون بمب در نزدیکیش هست، خودش رو نمیبازه. ما در تاریخ همچین شخصیتهایی داریم که اینها واقعاً جالبند. اینها خیلی معمولاً میرن توی کار بمبگذاری و یکی از شخصیتهایی که من معرفی کردم در پست قبلی، “Claus von Stauffenberg” هست که کسی بود که میخواست هیتلر رو ترور کنه و فقط همون یک بار نبود، این چندین بار سعی کرده بود بمب بگذاره و چیزی که راجع به شخصیت او میگن، واقعاً جذب کننده است. مثلاً ضامن بمب رو کشیده و چاشنی هم معلوم نیست کی قراره منفجر کنه و خیلی قشنگ داره با بقیه خوش و بش میکنه و داره راه میره و خیلی موقره و توی چهرهاش هیچ ترس و اضطرابی نمیبینی و بمب رو میخواد کار بگذاره. و در واقع اینها مثل اینکه از کودکی این رو دارند. در شخصیتهای ایرانی، اطلاعات زیادی ندارم، ولی ظاهراً “حیدرخانم عموقلو” هم این جوری بوده. و جالبه همه اینها بمبگذار بودند و یک جوری یک بیباکی خاصی در انجام این امور داشتند. ویژگی که در اینه دیده میشه اینه که خودشون رو نمیبازند. و این خودشون رو نمیبازند، به خاطر اینه که میگه سیستم خودکار تند نمیشه. یعنی نفسش تند نمیشه و تپش قلب پیدا نمیکنه و برای همینه که توی بزنگاه حساس، دست و پاش رو گم نمیکنه. گفتیم این شرط لازمه، ولی کافی نیست. چه جوری این لازم به کافی تبدیل میشه براساس اون نظریه؟ میگن اینها اگر توی محیطهای آسیبزای خانوادگی رشد کنند، اگر مورد سوءرفتار قرار بگیرند، سوءرفتار جنسی قرار بگیرند، کتک بخورند، خیلی توی محیطهای پرآسیب رشد کنند، متوجه میشن که هر چی دعواشون کنی، نمیترسند و به هم نمیریزند. احساس میکنه من هر کار خلافی هم میکنم، اصلاً نه ترس دارم و نه اصلاً رنگم میپره، پس بنابراین اینها میتونند توی جاده “Psychopathy” حرکت کنند. پس این یک نظریه بسیار غدر هست و توی این نظریه، “Stanley Rachman” توی تکامل اون خیلی نقش داشت و هنوز هم که هنوزه، این داستان رو میخونند و میگن در کودکانی که واکنش “electro galvanic” وجود نداره، اینها میتونند از این شخصیتها باشند. چون شما اگر “Psychopathy” نباشی، یک جا وقتی مچت رو میگیرند، وقتی لو میری و به روت میارن، خودت رو میبازی، رنگت میپره، تپش قلب پیدا میکنی، دهنت خشک میشه و اون احساس این قدر بد و نگران کننده است و شرطی میشی به اون که دیگه ول میکنی و بار آخرت میشه. ولی اینها بار آخرش نمیشه. برای اینکه به شوخی میگه “دردم نیومد” و باید در اصل بگه “ترسم نیامد” و چون ترسش نیومده، شما نمیتونید اینها رو به نوعی تربیت کنید. دیگه اومد و نیومد داره. یا مثل Stauffenberg یک قهرمان میشه و یا مثل افراد شرور میشه. چون اینها میگن در لحظه سرقت، اصلاً ضربان قلب پیدا نکردند. یک بخش دیگهای “Kevin Dutton” داره که این رو میگه “اونهایی که همسرآزاری دارند، اگر در هنگام آزار همسر، کتک زدن، حمله کردن، مجروح کردن، میبینی که واکنش autonomic ندارند، یعنی تپش قلب پیدا نمیکنه، برافروخته نمیشه و دستهاش نمیلرزه، به اینها میگه “کبری” مثل مار کبری، اینها خیلی خطرناکند. اینها ممکنه همسرشون رو بکشند و معمولاً هم بهتره از اینها جدا بشین و اینها درست بشو نیستند. اینها واکنش هیجانی ندارند هنگام حمله به همسرشون. در صورتی که نوع مقابلش رو میگه “pitbull” میگه اون خودش بیشتر از اونی که داره میزنه به هم ریخته. فشار خون خودش رفته بالا و قلبش داره میگیره و نفسش میگیره، میگه اینها چاره دارند. ولی اون یکی اصلاً چاره نداره . پس این شد “نظریه هیجان پایین”. نظریه بعدی چی هست؟ این نظریهها لزوماً نافی هم نیستند و میتونند مکمل هم باشند. ولی خواهشم اینه که اینها رو فکر کنید، برای سواد روانشناختیتون خوبه. نظریه سوم این رو میگه “وابستگی به پاداش”. این نظریه قشنگیه که حتی میاد نظریه دو رو به نوعی میگه من اون رو هم با این توضیح میدم. داستانش اینه. شما در زندگی یا به دنبال پاداش هستید و یا فرار از مجازات. یعنی شما مثلاً مشق مینویسی برای اینکه فردا معلم دعوات نکنه، یا مشق مینویسی برای اینکه کارت آفرین یا جایزه بده. شما صادقانه کار میکنی برای اینکه یک حقوق بگیری و با اون حقوق بری لباس خوب بخری، یا از توبیخ رئیس میترسی. پس یک عده از مجازات میترسند و یک عده به شدت طرفدار پاداش هستند. این اصطلاح “چماق و هویج” خیلی مد شده. یک عده از چماق زیاد میترسند و یک عده به شدت شیفته هویج هستند. حالا مطالعاتی که این انجام داده، چند تا مقاله جالب هست. من اینجا براتون یک مثالهایی از مطالعه رو بگم. داستان به این صورته که اومدند دیدند افراد “Psychopath” خیلی به مجازات واکنش نشون نمیدن، ولی به شدت طرفدار پاداش هستند. مثلاً یکی هست به نام ” Joshua Buckholtz” 2010، “Mesolimbic dopamine rewards system hypersensitivity individuals with psychopathic traits” “بیش حساس بودن سیستم پاداش دوپامینی در افراد دارای صفات Psychopathic” داستان به این صورته که میان به افراد، پاداش میخوان بدن. منتها سر افراد رو توی دستگاه FMRI گذاشتند و دارند تصویربرداری میکنند، وقتی به شما میگن ” میخوایم بهت الان پول بدیم”، “میخوایم الان بهت غذای خوشمزه بدیم”، دیدند اون مراکز پاداش فعال میشه. ولی در افراد “Psychopath” دیدند خیلی فعال میشه. به عبارت دیگه، اینها خیلی حرص پاداش دارند و این به خاطر بیش حساس بودن سیستم دوپامینی اینهاست. حالا بعضیها میگن اینها ترس ندارند، برای اینکه این قدر به اون پاداش دلبستهاند، حواسشون پرت میشه و فقط پاداش رو میبینند. شما هم وقتی قراره یک چیز خیلی خوب گیرت بیاد، ترست میریزه. و در واقع نظریه سوم این رو میگه “وابستگی افراطی به پاداش”. باز اومدند یک چیز دیگه دیدند. یکی از ابرپاداشهای مغز که دوپامین آزاد میگه، “شیشه” است “Methylamphetamine”. به اینها که “Methylamphetamine” دادند، دیدند یک دود “Methylamphetamine”، خیلی دوپامین بیشتری آزاد میکنه به اونهایی که “psychopath” نیستند. به عبارت دیگه این جوری در نظر بگیر. فکر کن از نظر اقتصادی و درآمدی یک وضع باشیم. 500 هزار تومان به اونها خیلی میچسبه تا 500 هزار به بقیه و اون چسبیدنه، با ترشح بیش از حد دوپامین خودش رو نشون میده. برای همین اینها طمعکارند و هر جا پول ببینند، هر جا یک پاداش ببینند، سریع توی دامش میوفتند و یک جور طلسم میشن. اگر شما اون طلسم پاداش رو میخوای بدونی، یک صحنه رو براتون میگم و اگر توی خیابون دیدید، به این صحنه نگاه کنید و یاد حرفهای من هم بیفتید. اون صحنه بسیار زیبایی است که صیادی به نام گربه، وقتی کبوتر، نمیدونم این صحنه رو دیدید اصلاً حرف نداره. اولاً این جوری میاد پایین، استخونهای کتفش میاد بالا و آروم آروم داره میاد و شما حس میکنید که ترس نداره. اون گربهای که شما از بیست متری پیشت میکردید در میرفت، ممکنه تا نزدیکیش برین، میبینید که حتی به شما یک جوری ریلکس نگاه میکنه! این صحنه رو حتماً دیدید. توی اون صحنه اصلاً حس میکنی مثل اینکه این موجود از دنیا بریده. به قول (51:52) در state flow هست. “حظه” هست. میگن “psychopath”ها این “state”شون بیشتره و به همین دلیله که اینها میتونند وقتی پاداش میبینند، ترسشون میریزه و حاضرند برای اون هر کاری بکنند. شما هم دقت کردین که وقتی پاداش بالا هست، یک جور بیشتر شجاعت دارین. پس داستان “Mesolimbic”رو ما داریم که هم به شیشه بیشتر واکنش میدن و هم به پاداشهایی مثل پاداش نقدی. پس “نظریه وابستگی افراطی به پاداش”، میتونه بیانگر این باشه. حالا اینجا یک نکته عملی بهتون میگم. پس اگر “psychopath” رو گیر بندازی، باید براش دام بگذاری. یعنی به این راحتی گیر نمیوفته. باید طمعش رو برانگیزی. این کاریه که خیلی وقتها FBI و پلیسهای موفق توی دنیا انجام میدن. مثلاً شما میخوای سارق جیببر “psychopath” رو بگیری، نباید توی خیابون دنبالش راه بیفتی. باید یک موبایل بگذاری توی ماشین و بعد ول کنی. این پیداش میشه. یا یک جا یک پول خوب نشون بدی که طرف گذاشت توی جیب بغلش، خیالت راحت باشه، این میوفته دنبالش. مثل همون گربه که این جوری میفته دنبالش و در اون شرایط ترس نداره و کاملاً داره متمرکز نگاه میکنه. نظریه چهارم این رو میگه، میگه اینها “قدرت تمرکز افراطی” دارند. یک ویژگی توشون هست. “Focus”. حالا قدرت تمرکز افراطی چیه؟ همون گربه رو دیدی، اون یک تمرکز افراطیه. بعضی وقتها بچهها رو دیدین که یک بازی خیلی جذبشون کرده و ماتشون برده. اومدند دیدند “psychopath”ها مثل اینه که اگر بخوان روی یک چیزی تمرکز کنند، دنیا رو آب ببره، اینها اون تمرکزشون رو حفظ میکنند، در صورتی که شما حواست پرت میشه. همینجاست که “Kevin Dutton” میگه ای کاش ما تمرکز اینها رو داشتیم. شما دیدین که یک کار خلاف سبک میخوای بکنی، یکی میاد هول میشی و دست و پات میلرزه، ولی میبینی اون این قدر قشنگ مأمور پلیس میاد رد میشه، عابرها دارند رد میشن و این داره قفل مغازه رو باز میکنه و اصلاً هیچ واکنشی نداره. میگه اینها قدرت بالای focus دارند و اون به سیستم دوپامینیشون برمیگرده. این رو چه جوری متوجه میشین؟ با تستهای مثل تست “Stroop”. تست Stroop چی هست؟ قبلاً فکر کنم براتون گفتم. مثلاً میاد به رنگهای مختلف، لغتهای مختلف مینویسند. مثلاً فرض کنید مینویسند “کتاب” و بعد مینویسند “بنفش”. یا برای اینکه بخوان خیلی اذیتتون کنند، مینویسند “قرمز” ولی “زرد” رنگش میکنند. بعد به فرد میگن رنگش رو بگو و اون رو نخون. شما تداخل میکنید. یعنی اگر قرمز نوشته باشی و رنگش رو زرد گذاشته باشی، نمیتونی تند بگی زرد و اون قرمزه میاد جلوی اون یکی رو میگیره. ولی اگر آبی رو آبی رنگ کرده باشی و با فونت آبی زده باشی، سریع میگی آبی، چون هم رنگش اونه و هم نوشتهاش اونه. اومدند دیدند تداخل در “psychopath”ها کمتره. یعنی وقتی روی اون کار zoom میکنه، میتونه zoom کنه و جالب اینجاست که وقتی zoom میکنه، ترسش میریزه و تپش قلبش هم کم میشه. پس چه بسا اون داستانی که به عنوان اصل دوم گفتیم، بیشتر این جوری توضیح داده میشه که اینها “ابرتمرکزکنندهها” هستند و برای همینه که توی شلوغی و بلبشو میبینید خیلی راحت سیخ گذاشته که قفل رو باز کنه و این حس رو که الان پلیس میرسه و الان چه اتفاقی میوفته، برای این شکل نمیگیره و طبعاً یک جاهایی هم گیرش میندازه. یا اون مثال خیلی قشنگ که در مورد “Stauffenberg” هست، با چه مهارتی این بمب رو مسلح کرده بود. حالا وسط ستاد کل هست و همه افسران دارند میان و میرن و هیتلر میاد و میره، این قشنگ برای خودش ریلکس داره چاشنی بمب روکار میگذاره و نه دستش میلرزه و روی کارش zoom کرده، مثل همون گربه. پس شاید این باشه. عنصر پنجم جالبه. “در لحظه بودن”. این به نوعی با قبلیها هم میخونه. اینجا رو دوستان برای زندگی شخصیشون نگاه کنند که در لحظه بودن یعنی چی؟ هر عملی شما انجام میدین، به صورت یک موج، افکار رو به جلو و عقب حرکت میکنه از نظر زمانی. مثلاً همین الان شما یک دروغ میگی، مثل یک دومینو یا یک موج انفجاری، الان میره فلانی رو میبینه و بعد داداش این با این دوسته و داداش این اگه با این دوست بود، این بحث رو کردند، بعد دروغ من درمیاد. بعد که دروغ من دراومد، میرن به مادرم میگن و به خانمم میگن و آبروی من میره. این میرسه موجب انفجار حرکت میکنه. یا رو به عقب حرکت میکنیم. مثلاً شما داری یک کار خلاف میکنی. میگی ببین، این کار رو کردی، یادته اون دوسته بهش قول داده بودی، یادته این حرف رو زده بودی و چقدر اون بهت اصرار داشت که این رو براش فراهم کن و تو الان داری کش میری. یعنی از افکار گذشته برات هجوم میارن. ما این پدیده رو بسیار توی علوم شناختی داریم. شما همین منظره اطراف رو نگاه کنید. یک نگاه همین الان به اطراف بندازین. یک نظریه خیلی ساده این بود که مغز شما همه چیز رو “perceive” “ادراک” میکنه. این جور نیست. شما وقتی یک گوشی موبایل رو میبینید، علاوه بر اینکه گوشی رو میبینید، یک میل و تکانه میاد که برم زنگ بزنم. وقتی یک خودکار رو میبینید، یک علاقه و میل میاد که بردارم و یک چیزی بنویسم. یعنی به نظر میاد فعل یک شیء و کارکرد یک شیء، با دیدنش اتوماتیک فعال میشه. یخچال رو که میبینید، دوست دارید درش رو باز کنید. خوراکی رو که میبینید، دوست دارید برش دارید. مثل آلیس در سرزمین عجایب، میگن مثل اینکه روی هر چیزی یک برچسب هست. “من را بنوش”، “روی من بنشین”، “این را باز کن”، “این را ببند”، “این را روشن کن” و ما این رو در سندرمی به نام سندرم “Lhermitte” داریم که اتوماتیک شکل میگیره و تا یک چیزی رو میبینه، اون کار رو انجام میده. این موج فعالسازی، چه با دیدن اشیاء، چه با انجام یک فعل، چه در فضا و چه در زمان رو به جلو و عقب گسترش پیدا میکنه. یعنی ما لحظه به لحظه اینها رو میبینیم. شما در واقع اون طرفش هم هست. مثلاً همین الان که دارین میاین، فرض کنید یکی بیاد بزنه آینه شما رو و بره. هم رو به جلو و هم رو به عقب دارین. رو به عقبش چیه؟ این رو تازه خریده بودم. مادرم صبح گفت مواظب باش. کاش ماشین رو توی پارکینگ گذاشته بودم. اصلاً من چرا اومدم بیرون؟ چرا من از این خیابون اومدم؟ کاش گواهینامهام رو تمدید کرده بودم! موج زمانی رو به عقب و جلو ایجاد میکنه. در بعضیها این کمتره و بسته است. در لحظه است. زود میرایی پیدا میکنه و مستهلک میشه. حالا جالبه این شباهتی داره به اون تمرینی که بودیستها میکنند. “در لحظه بودن”، “ذهن آگاهی”، “mindfulness”. “Kevin Dutton” میگه “psychopath”ها بدون اینکه تمرین کرده باشند، یک “mindfulness” دارند و در لحظهاند و اینکه این حرف رو زدی و نتیجهاش چی میشه؟ یا “ای بابا، این رو گفتی و چرا با خودت هی فکر رو میاری!” “تموم شد، همین لحظه برید، حرکت کن و این قدر لنگر نداشته باش رو به عقب!” و اینه که میگه میتونه به شما یاد بده برای موفقیت. راستش رو بخواین این قسمت برای خود من جالب بود. چون من از اون موقع شروع کردم به آگاهانه نگاه کردن. هر حرفی میزنم و هر کاری میکنم، نگاه میکنم تا چند عمل قبل و چند پله جلو رو توی ذهنم مرور میکنم و این باعث میشه که کند و خسته بشم. ولی یک چیزی گفتم و یک اقدامی کردم، بقیهاش رو ول کن. شما اگر یک مدیری باشی که قرار باشه همین جور اینها روی شما جمع بشه، بعد از چند ساعت احساس فروپاشی میکنی. ولی چرا اینها از نظر اجتماعی قوی هستند؟ برای اینکه یک کاری انجام داد، دیگه بهش فکر نمیکنه و تموم شد. یک “mindfulness” داره و در همون لحظه است و میره روی کار بعدی و چیزی با خودش نمیاره یا اون موج رو به جلو حرکت نمیکنه. این رو چه جوری اندازهگیری کرد؟ قبل از اینکه بگم چه جوری اندازهگیری کردند، بگذارین کتابی رو که بعداً قراره معرفی کنم و لایو بعدی رو لو بدم. چون توی اون این رو بحث کرده. “Michael Brownstein ” کتابی هست 2018 “The Implicit Mind” “ذهن نهان”. “Cognitive architecture of the self and ethics ” “ساختار شناختی خویشتن و اخلاق”. راجع به این صحبت میکنه. همون برش لحظهای خودآگاه که چه جوری شما میتونید توی لحظه تصمیم بگیرید. چون یک چیز دیگه هم “psychopath”ها دارند که ما نداریم. خیلی فیالبداهه تصمیم میگیرند. فیالبداهه دروغ میگه و وقتی هم که دروغ گفت، نمیترسه که این رو گفتم الان لو میره. برای همینه که خودش رو نمیبازه و رنگش نمیپره. برای اینکه از نظر زمانی رفت جلو، اون کار رو بسته و به نوعی هر چی بوده شده و به آینده هم فکر نمیکنه. مثلاً اگر شما قفل رو باز میکنی، اگر افسر رسید، من چی بگم؟ فکرش رو نمیکنه. اگر رسید، فی البداهه یک چیزی رو میگه و از قبل فکرش رو نمیکنه. چون اگر از قبل فکرش رو بکنم، تداخل میکنه. یا الان تو نمیگی داری این کار رو میکنی، اگر این رو گزارش داد، مهم نیست. اون موج از نظر زمانی سرایت پیدا نمیکنه. مقاله دیگری رو براتون بگم. این خیلی جالبه. “Ahmad Karim” “The truth about lying: inhibition of the anterior prefrontal cortex improves deceptive behavior” کاری که کرده اینه که دستگاه TDCS رو گذاشته و دستگاه رو به صورت کاتودیک وصل کرده، یعنی مغز رو مهار کنه. بعد دیده اون قسمتهایی که این موجها رو سرایت میده، ” anterior prefrontal cortex” ” prefrontal قدامی رو مهار میکنه” دیده قدرت دروغگویی افراد بهتر میشه. یعنی شما به این دلیل نمیتونی خوب دروغ بگی که وقتی میخوای دروغ بگی، یک قسمتهایی از مغزت، هی خاطرات اضافی و مزاحم رو “اگر این جور شد”، “اگر این کار رو کرد” و … ایجاد میکنه و اگر بیان این قسمت مغز شما رو به کمک تحریکات الکتریکی خفه و آروم کنند، شما خیلی بهتر دروغ میگین. حالا این بدآموزی براتون نداشته باشه و شما دستگاه TDCS رو به خودتون وصل کنید و وقتی میخواین دروغ بگین پشت تلفن هستین، با اون راحتتر میتونید دروغ بگین. برای اینکه اون قسمتهایی که افکار مزاحم رو میاره، یک جور قیچی و متوقفش میکنه. این توی ژورنال “cerebral cortex” چاپ کرده. یک مقاله دیگه هم هست و اون هم جالبه. ” Baba Shiv” یکی از اینهاییه که توی زمینه اقتصاد رفتاری کار میکنه و هندی الاصله ، ” George Lowenstein” و ” Antoine Bechara” این رو نوشته. ” The dark side of emotion in decision-making: when individuals with decreased emotional reactions make more advantageous decisions.” “رویه تاریک تصمیمگیری” این آزمایش به این صورت بوده که گفته ما یک قرار میگذاریم. بیست بار میتونی سکه بندازی. هر بار که سکه رو بندازی، اگر شیر اومد، 5/2 دلار میبری و اگر خط اومد، هیچی نمیبری. پس از نظر ارزش ریاضی و امید، 25/1 سنت هر بار انداختن قاعدتاً باید برای شما داشته باشه. به طور میانگین 3 بار میبری و 3 بار میبازی. یعنی 5/7 دلار میشه و این رو تقسیم به شش بار بکنی، 25/1 سنت میشه. ولی اگر بازی نکنی، هر باری که انصراف بدی، 1 دلار گیرت میاد. پس 25 سنت فرق بازی کردن و عدم بازی هست. چیزی که دیده بود این بود که “psychopath”ها یا اینهایی که آسیبهایی در قسمت پریفونتالشون دارند، پول بیشتری درمیارن. چون بقیه چند بار که سکه رو میندازند، کم کم حس ترس، حس محافظهکاری، حس تعلل شکل میگیره و نمیگذاره دیگه سکه بندازند و کند میشن. تجمع این افکار، کندشون میکنه. در صورتی که “psychopath” هم بیشتر سکه رو امتحان میکنه و وقتی هم که باخت، روحیهاش رو نمیبازه، چون اون موج همونجا قطع میشه و موج همونجا کات میشه و میره پله بعدی. پس این میتونه نظر جالبی باشه که اینها در لحظه زندگی میکنند و در لحظه زندگی کردن، اتفاقاً توی روانشناسی سلامت میگن وقتی خیلی اوضاع بیریخته و همه کارها رو داری تعلل میکنی و نمیتونی جلو بری، بیا در لحظه زندگی کن. و در واقع جالبی اینجاست که ویژگی که می گه در لحظه دارند، خیلی شبیه اینهایی هستند که “ذهن آگاهی” دارند کار میکنند. بریم یک پله جلوتر. دیگه چه چیزی هست؟ یک یافته جالب دیگه توی اینها وجود داره. میگه ذهن “psychopath”، “extreme utilitarian”لازم داره. یعنی “یک نوع منفعت گرایی عقلانی” توشون هست. این رو چه جوری میگه؟ “Kevin Dutton” به مقالاتی اشاره میکنه که جالبه به این میگن “مجموعه مقالات کامیونشناسی”. کامیونشناسی، ترجمه “traliology” (66:14) هست و این لغت وجود خارجی نداره و ساخته روانشناسی اخلاقی هست. traliology این رو میگه. مثال کلاسیکش اینه. شما حتماً شنیدید و بسیار سؤال دیرینهای هست. یک کامیون داره میاد، این طرف چهار نفر وایستادند و داره میره بزنه به اون چهار نفر و یک نفر اینجا وایستاده. آیا شما فرمون رو میدی این طرف؟ این جوری چهار تا کشته میدی، اون جوری یکی کشته میدی. اکثریت مردم میگن آره، فرمون رو میپیچونم. این یک نوع منفعتگرایانه است و تفکر “utilitarianism” هست. یعنی در واقع شما وقتی این رو میپیچونی، اونجا چهار تا مرگه و اینجا یکی مرگه و چهار به یک، سه تا صرفهجویی میکنی. “psychopath”ها و افراد طبیعی خیلی اینجا فرق با هم ندارند. ولی اومدند این رو یک جور دیگه تدوین کردند. کامیون داره میره بزنه به چهار نفر، یا واگن قطار، یک آدم چاقی هم اون کنار وایستاده. شما میتونی این چاقه رو هل بدی که بیفته جلوی کامیون و جلوی کامیون رو بگیره و کامیون وایسته. اینجا چاقه رو هل میدی یا نه؟ اینجا اکثریت مردم میگن، نه این کار رو نمیکنیم. میگه فرقش چیه؟ از نظر عقلانی شما یک کشته میدی و اونجا چهار کشته میدی! این باید با گزینه قبلی دقیقاً یکی باشه. اینجاست که افراد میگن آره، ولی ما اونجا کسی رو هل ندادیم و ما فقط فرمون رو پیچوندیم. ولی شما اونجا داری عمداً یکی رو میندازی زیر کامیون. اینجا دیدند که “psychopath” جا نمیزنند و میگن فرقی نداره و این کار رو انجام میدن، در صورتی که افراد عادی این کار رو نمیکنند. این مجموعه مقالات جالبی هست که فردی به نام “Daniel Bartels” انجام داده. “The mismeasure of morals: Antisocial personality traits predict utilitarian responses to moral dilemmas” “ٌصفات ضد اجتماعی، پیشبینی کننده پاسخهای منفعت گرایانه افراطی به این معماها یا معضلهای اجتماعی است”. یک لیستی درست کرده از اینها. این مقاله رو نگاه کنید، لیستش جالبه. من چند تاش رو براتون بخونم. همین الان ببینید چقدر شما “Utilitarianism” دارید و یعنی “psychopath” هستین؟ چندین مثال زده و من چند تا رو ترجمه کردم. یکی رو میخونم و بقیه رو کلی میگم. معمای زیردریایی: شما فرمانده یک زیردریایی کوچک هستین که زیر کوه یخی بزرگی حرکت میکنه. یک انفجار در زیردریایی، یکی از خدمه رو به شدت مجروح کرده و اون فرد ممکنه از جراحات فوت شود. اکسیژن باقیمانده برای هر شش نفر خدمه کفایت نمیکند، اما اگر فرد مجروح را بکشید، اکسیژن باقیمانده کفاف سایرین رو میدهد. آیا او را میکشید یا نه؟ نکشید، شش نفر کشته میشن و بکشید، یک نفر کشته میشه. تازه اون یک نفر مجروحه و احتمالاً زنده نمیمونه. اینجا “psychopath” ها واضحاً گفتند که شک نکن، فوراً میکشم. در صورتی که بقیه جا میزنند. مثال دیگه “قایق نجات” هست، که در عمل اتفاق افتاده و حدود بیشتر از صد سال پیش توی “new fund land” یک قایق داشته غرق میشده و بعد کاپیتان متوجه شده که نصف خدمه رو بریزه توی آب، قایق دیگه غرق نمیشه و نصف رو ریخته توی آب. بعد دادگاه مؤاخذه و محاکمهاش کرده و گفته من نصف رو نجات دادم و اگر نمیکردم، همه میمردند. و بعد یکی از این سؤالات تاریخی هست که آیا این فرد کارش درست بوده یا نه؟ یا مثالهای دیگه که میگه فرض کنید شما سرباز هستید و یکیتون مجروح شده و تیر خورده. اگر بخواین از اون یکی مراقبت کنید، هر پنج تا میمونید و دشمن میرسه و همهتون رو میکشه. آیا اون رو خلاصش میکنید و به راه خودتون ادامه میدین؟ “psychopath” ها اکثراً گفتند بله. دردناکترین اینها، کودک شیرخواره است که این در عمل اتفاق افتاده. اگر شما اون فیلم “پیانیست” رو دیده باشین، مثالش رو مطرح میکنه. میگه شما در زیرزمین خانهای پنهانید و یک عده از سربازان دشمن میخوان بریزند و شما رو بکشند و یک شیرخوار هم همراه شماست. شیرخواره شروع میکنه به گریه کردن. اگر صدای گریه اون رو بشنوند، میان پایین و همه شما رو میکشند. آیا شما شیرخوار رو خفهاش میکنید؟ این میشه تفکر “utilitarianism”. یک عده میگن نخیر، همه با هم میمیریم. در صورتی که یک عده دیگه میگن، نه، پنج تای دیگه رو نجات میدم و اون بچه بمیره، عمرش به دنیا نبود. تفکر “psychopath” باز دیدند، تفکر “utilitarianism” جدی داره داره در اینجا. پس به همین دلیله که “Kevin Dutton” میگه اینها شاید از نظر عقلانی، افراد منتهاالیه تفکر افراطی منفعت طلبانه هستند. و در واقع بیش از اینکه بگیم انحرافه، اینها حساب خیلی ریاضیاتی سود و زیان میکنند. این هم پس یک نظریه جدی هست در مورد مسئله “psychopath”ها. نظریه بعدی چیه؟ “emotion interruption theory” این رو میگه، باز مقالاتش به این صورت هست که اگر شما لابهلای تصاویر شاد و غمناک به افراد یک سری مطالب رو نشون بدی، اون شادی و غم چهرهها تداخل میکنه با یادآوری و سرعت تشخیص اون مطالبی که اون وسط میاد. باز مشاهده کردند که در “psychopath”ها این اتفاق نمیوفته. یعنی هیجان در چهره با کار تداخل نمیکنه. به عبارت دیگر، اینها میتونند هیجان رو جدا کنند. وقتی یک کاری هست، همه شادند، همه غمگینند، خیلی روی قضاوتهای اینها تفاوتی ایجاد نمیکنه. به این میگن “emotion interruption theory” که در واقع هیجان، قرنطینه میشه از فعالیتها. میتونند هیجان رو تجربه کنند، ولی هر وقت دلشون خواست، هیجان رو معلق میکنند. برای همینه میتونه اون بچه رو خفه کنه. برای همینه که میتونه بگه اون خدمه مجروح رو با تیر میزدم که بقیه نمیرند. میتونه کاملاً ریاضیاتی فکر کنه که هیجان، تداخل نکنه. و بالاخره هشتمی اینه که میگه این یک نوع رفتار “بقامند” بوده و برای افراد ارزش بقا داشته. چون وقتی رفتار هست، میتونه ژنتیکی عدهای این رفتار رو بیشتر نمایش بدن، برای اینکه ارزش بقا داره. یک مثال قشنگ میزنه به خصوص در رفتار جنسی. اون داستانی که بهتون گفته بودم در لحظه بودن، در لحظه بودن رو نگاه کنید توی رفتار جنسی معنیش چی میشه؟ یک مثال طنزآلودی گفته. به طنز میگه، ولی شما طنزش رو بیاین با یک مقدار تعدیل نگاه کنید. گفته بود “psychopath”ها از نظر رفتار جنسی این جوریاند که دو تا الگوریتم بیشتر ندارند. 1- تا آنجا که میتوانی، با هرکس که میتوانی، به خصوص “psychopath” بیشتر مرد هستند، با خانمها ارتباط جنسی داشته باش. 2- قبل از اینکه کسی به شما بگوید “بابا” در برو. میگه الگوریتم زندگی اینها دو تاست. با حداکثر خانمهای ممکن ارتباط جنسی داشته باش و 2- قبل از اینکه کسی به شما بگوید Dady فرار کن. یعنی میبینید که در لحظه است. لذت رو میبره، ولی بقایای اون رو نمیبره. میگه این میتونه یک ارزش بقا داشته باشه و بالاخره ژنش رو هر جور هست، تکثیر میکنه. یک مقاله جالب دیگهای هم داره که اسم مقاله به نوعی به این برمیگرده که “James Band” کی هست؟ چون اشاره میکنه که “James Band” یک “psychopath light” حساب میشه. یعنی با این ویژگیهایی که داره، زندان نمیوفته. مقاله هست “Pitter Janason” 2010 هست “Who is James Bond? The dark triad as an agentic social style” و در واقع به تحلیل شخصیت “James Band” پرداخته. تحلیل شخصیت “James Bond” رو نگاه کنیم این ویژگیها رو داره. در لحظه است، قسی القلبه، هرکس رو لازم باشه با دید منفعتگرایانه میکشه و جالبه که در ارتباطات جنسیش هم دقیقاً اون الگوریتم رو داره. “تا اونجا که میتونی با همه ارتباط جنسی داشته باش و هیچ وقت به فکر تشکیل خانواده و بچه دار شدن هم نیست. اگر هم کسی بچهدار شد، گردن نمیگیره و در میره.” در واقع اشارهاش اینه که “James Bond” یک “psychopath” موفقه. کتاب قشنگی بود. من چند نکته باقیمانده رو خدمتتون بگم که بحث بره جلو. میگه حالا بیاین بریم توی محیطهای سالم و ببینیم “psychopath” وجود دارند یا نه؟ یک مقاله جالبی هست که در واقع سؤالش بر سر اینه که “psychopath”ها در محیطهای طبیعی چقدر شیوع دارند؟ “disorder personality at work” توی ژرونال “Sociology of crime and law” “روانشناسی، جرم و قانون” چاپ شده. خانم “Katarina Fridson” کار کرده. این اومده توی محیطهای مختلف ببینه که صفتهای psychopathy” ” چقدر شیوع دارند و با کمال تعجب یافتهاش اینه که در برخی مدیران ارشد سازمانها، محور 1 Hare، نه محور 2، حتی از psychopath””های زندانی بیشتر بود. و به خصوص این چند صفت رو، شیوعش بالاتر از زندانیها دیده. اون محصور کنندگی ظاهری، “superficial Cham”، “خودمحوری” “Ego Centricity”، “مجاب کنندگی” ” persuasiveness”، ” lack of empathy”، “نداشتن همدلی”، و “احساس تمرکز”. و پیامش این بود که توی این سازمانها، مدیران موفق هم باید یک پا “psychopath” باشند. و در واقع مجموعهای از مقالات هست، یکی دیگه براتون بگم. “Search the successful psychopath” اینجا هم مقاله علمیه و توی سه گروه بررسی کردند. روانشناسانی که توی رشته حقوق کار میکنند، وکلا، و استادان دانشگاه. پرسشنامه بهشون داده که آیا توی همکارانتون کسی رو میبینی که تمام عیار “Psychopath” باشه؟ 85 درصد گفتند بله. یعنی توی محفل خودمون قشنگ میبینیم که این criteria رو پر داره و اصلاً یک جور کاملی داره، ولی نه زندان رفته، نه سوءپیشینه و سوءسابقه داره و گیر هم تا حالا نیفتاده، ولی این چیزهایی که شما گفتی، این محور یک رو که گفتم، رو کامل داره. این اساس کتابی است که خانم “Katarina Fridson” نوشته. این رو شاید برای معرفی بگذارم. دارم فصلهاش رو میخونم، اگر چیز خوبی باشه، شاید اصلاً بشه یک کارگاه درآورد. هم برای وکلا، هم برای مدیران سازمانی و هم برای روانشناسان. اسمش هست “corporate psychopathy” ” psychopathy”سازمانی” “Investigating Destructive Personalities in the Workplace” “ّبررسی شخصیتهای مخرب در محیط کار”. چیزی که اینها درآوردند، اینه که اون صفتهایی که “Hare” توی زندانیها پیدا کرده بود و “Scott O. Lilienfeld” براش پرسشنامه درست کرده بود، توی محیطهای کار غوغا میکنه. لابهلای شما، دوستانتون، همکارانتون، شاید حتی خود من، میتونند تمام ویژگیهای “psychopathy” رو داشته باشند. هیچ احساس گناه نمیکنه، کاملاً منفعتطلبانه به هر چیزی نگاه میکنه، راحت دروغ میگه و گیر هم تا حالا نیفتاده. یک جمله از “Robert Hare” براتون بخونم. جمله ترسناکیه و آدم بعد از این یک جوری به همکارهای خودش با شک نگاه میکنه. “در هر سازمانی که موقعیت و جایگاه باعث قدرت و کنترل (تسلط) بر دیگران، و امکان یافتن منابع مادی میشود، آنها (psychopath)ها را خواهی یافت.” یعنی هر جا پادادش هست، هر جا کنترل هست، هر جا موقعیت هست، اینها هم شروع میکنند نفوذ کردن و میان بالا. این یک تئوری هست که در غرب داره شکل میگیره. بخوام براتون یک مقاله دیگه بگم، “Clive body: The Corporate Psychopaths Theory of the Global Financial Crisis” “نظریه سایکوپاتی سازمانی برای بحران جهانی اقتصادی”. اساس این نظر این جوریه، با الهام از “Robert Hare”، با الهام از “مارهای کت شلواری” میگه به تدریج، “psychopath”ها توی هر مؤسسهای، سازمان مالی، جایی که توش سود هست، جایی که توش پول هست، شروع میکنند به نفوذ کردن و همین جوری میان بالا و اگر شما حواست نباشه، اینها توی اون سیستم که حسابی رفتند، باعث “Colabs” (80:01) میشن. این آقای “Clive Body” مدعی هست که این همه سال هی توی والستریت نفوذ کردند، توی بانکها نفوذ کردند، و در واقع اینها زمین میزنند سیستم رو. در مقابل، “Kevin Dutton” نقطه مقابل رو داره. میگه زمین زدن مال اینها نیست. این صفتها، لزوماً مشکلساز نیستند. این صفتها میتونه یک جاهایی به دردت بخوره. حالا این یک سؤالیه که شما روش فکر کن. آیا psychopath در یک محیط مؤسسه مالی و تجاری که گردش بالای پول هست، به درد میخوره یا ضرر ایجاد میکنه؟ از یک جهت قاطعه، از یک جهت در لحظه است، از یک جهت ذهنیت “just do it” داره، فس فس نمیکنه، درگیر این فکرها نیست و به لحظه تصمیم میگیره. اون کتاب “ذهن نهان” رو به یاد بیارید. و قدرت مانورش بالاست و استرس خوردش نمیکنه و نترسه. پس این رو باید بگذارید یک مؤسسه مالی رو توی والستریت اداره کنه. از یک طرف یک عده میگن که اینها مالی نیستند و اینها نفوذ میکنند، فقط به فکر منافع خودشون هستند و سیستم رو با سر میزنند زمین و اون سقوط 2008 بازار بورس مال اینها بود. اینها این قدر قشنگ دروغ و چاخان کرده بودند و فقط منافع خودشون رو دیده بودند که اقتصاد دنیا رو زده بودند زمین. اینجا ما سر یک دوراهی هستیم که آیا صفتهای “psychopathy” به درد میخوره”؟ یعنی شما یک خورده داشته باشی و بعد این “psychopath” رو یک جاهایی بگذاری، میشه ازشون استفاده کرد و یا اینکه نه، سراسر شرند؟ و اصلاً هر جا دیدی سعی کن اینها رو غربال کن و نگذاری بیان بالا؟ “Kevin Dutton” معتقده نه، اون در لحظه بودنشون، اون نترس بودنشون، اون قدرت اجتماعیشون، اون تصمیم گیری فی الفور و فیالبداههشون لازمه و به خصوص اون “منفعت گراییشون” “utilitarianism”شون، شما خیلی جاها میبینید که دولتمردان مجبور میشن که اون جوری تصمیم بگیرند و عاطفه رو بگذارند کنار. بگن این جوری کنی، مثلاً پنج نفر توی گروهان کشته میشن و اون کار رو کنی، کل گروهان کشته میشن. من زدم اون پنج تا رو از بین بردم و اصلاً هم عذاب وجدان ندارم و اصلاً توی ذهنم هم نمیاد. اگر اینها رو حذف کنی، ممکنه سیستم خیلی فشل بشه. این جای بحث داره. ولی یک چیزی براتون بگم. یک بحث کوتاهی میکنم که توی کتاب نیست. وقتی شما “psychopathy” نگاه میکنی، این سؤال برات پیدا میشه که واقعاً اینها آیا بد فهمیدیمشون و اون قدر هم که میگن، خودخواه نیستند و به یک سری اصول پایبند هستند نهایتاً یا نه؟ میخوام یک انتقاد کنم. این چیزیه که این سالها در مطالعه “psychopath”ها به دست آوردم. اون رمان مشهور “Mario Puzo ” “پدرخوانده” و یک داستان دیگه داره “Omerta”، جوری این “psychopath”ها رو نشون میده که اینها به یک سری اصول پایبندند. یک جنبههای اخلاقی خاص دارند. یک مسائلی براشون حیثیتی و شرافتیه. من احساسم بعد از مطالعه سالها بر روی “psychopath”ها اینه که اون رمان “پدرخوانده” یکی از گمراهکنندهترین آثار معاصرهست و متأسفانه روی نوجوانها تأثیر داشته که “ببین یارو مثلاً خلافکاره، میزنه همه رو میکشه ولی چقدر وجدان داره و چقدر یک جاهایی پای حرفش میایسته!”. واقعیتش من رفتم گشتم و خانواده “Gambino” و اونهایی که از روی “Korleone” مثال ساختند، اون “Mire Lynsky”، “مافیای مشهور نیویورک”، “مافیای مشهور شیکاگو” مطلقاً این جوری نبوده. یعنی پاش میوفتاده، سر هم حسابی کلاه میگذاشتند و منافع رو خیلی راحت قربانی میکردند. برادر به برادرش نارو میزده. اون چیزهایی که شما میبینید، رمانتیک شدن مافیا هست که در رمان “پدرخوانده” و فیلم “سه گانهاش” “Treelogy” شما اون رو میبینید. این سؤال یک مقدار راجع به مضامین فیلم فارسی هم شاید مطرح بشه. میبینی طرف چاقوکشه و یک جاهایی خیلی عاطفی میشه. من حسم اینه که با ویژگی که توی “psychopath”ها هست نمیتوانند اون قدر روی هدف، حرف و تصمیم و مسائلی که قول دادند، پایبند بمانند. این صفات، منافات داره با اون. و به همین دلیل اونها رو یک جور قهرمانسازی خیالی ازشون کردند. تا اینجا برداشت منه، شاید هم دارم اشتباه میکنم. ولی تا اونجا که در مورد زندگی مافیا بررسی کردم و اومدم این ویژگیهایی که “Robert Hare” میگه رو نگاه کردم، اون “مارهای کت شلواری” نهایتاً چیز زیادی ازشون درنمیاد. توی بزنگاههای حساس، نارو میزنند، خیانت میکنند و منافع خودشون رو برمیدارند. این نیست که “عجب بیباک و نترسه!” بین “Schnoffenberg ” و اون “مارهای کت و شلواری” خیلی فاصله هست. “psychopathy” به نظر میاد که اون خودشیفتگی بیمارگونهای که دارند، اون احساس منفعتطلبانه بیمارگونهای که دارند، نهایتاً همه رو به زمین خواهد زد. این تا اینجا برداشت منه. کتاب خوبیه که به نظر من بخونید، فقط توی دامش نیفتید. یک جا من حس میکنم، گفتم اون کتابی که یک مقداری بازاریه، “good psychopath Gide to sauces” یک ذرهاش رو نگاه کردم. احساس کردم یک جوری شیفته شخصیت “Andy McNab” شده. “McNab” یکی از این رنجرهای “SAS” میشه. “Spatial airport service” “نیروهای ویژه هوایی” مال انگلستان و یک چیزی مثل تفنگداران دریایی، خیلی خشن هستند و خیلیهاشون “psychopath” هستند و خیلیهاشون سابقه رفتارهای “psychopathy” و مجرمانه دارند که بعد اینها به استخدام درمیان که حمله کنند. و بعد این گفته که ببین درسته که این “psychopath” هست، ولی توی جنگ چقدر مدیریت میکنه! چقدر توی جنگ خوب هدایت میکنه و خودش رو نمیبازه. و یک جوری گفته امثال “Andy McNab” هم به درد جامعه میخورن. “Andy McNab” رو بزنید، چند تا رمان و داستان هم نوشته و راجع به خاطراتش در جنگ اول عراق، یعنی 1991 که به عراق حمله کردند همه متفقین، نوشته. ولی بعداً یک عده رفتند دیدند که دروغ گفته و این هم جزء همون دروغگوییهاش بوده. اون جوری که هست، شجاعت به خرج داده، اون جوری که هست، قاطع تصمیم نمیگیره، اون جوری که هست، قاطع تصمیم نمیگیره و گندهای زیادی زده بوده و اصلاً خیلی از چیزهایی که من نمیدونم در اون بزنگاه خیلی خوب تصمیم گرفتم و جان گروهان رو نجات دادم، نیست. اینها رو چاخان کرده. به نظر میاد یک ذره “Kelvin Dutton” داره “idealize” میکنه، اصطلاحاً به نوعی “َشیفتگی” نشون میده به بعضی از این “psychopath”ها و اون شیدایی که بهشون پیدا کرده، باعث میشه گولشون رو بخوره و یک جور بیش از اونی که هستند، اونها رو توانمند و موفق نشون بده. میگم اون “Clive Body” میگه گول نخورید. ممکنه خوش صحبته و به خودش مطمئنه سریع تصمیم میگیره، ولی تصمیمش این میشه که در سال 2008 کل اقتصاد رو زد زمین و یا تصمیماتش اینه که آخر سر گندش درمیاد، مثل اینهایی که شرکتهای هرمی و اختلاس درست میکنند، همه فکر میکنند که اینها چه مدیریت قوی میکنند و نترسن و فکرش همیشه متمرکزه! بله، متمرکزه به کارهای خودش. یک ذره من فکر میکنم که بایستی کتاب رو با احتیاط نگاه کنید. این برداشت منه، به خصوص من راجع به “Godfather” “پدرخوانده” و “James Band”، James Band هم کاملاً ساختگیه. یعنی شما این حس رو میکنید که یارو هم کارآمده، هم ترسی نداره و “psychopath” هست و رفتار جنسی بیمحابا داره. این خیلی جذابه و شاید این با داستان “Sandra Brown” که بعضی خانمها شیفته اون نوع رفتار ممکنه بشن. ولی اون نوع رفتار، ساختگیه و اونها رو نمیتونی کنار هم داشته باشی. آخرین صحبت از این کتاب، من فکر میکنم یک چیزی میتونید دریافت کنید که اون مثالیه که هفته قبل زدم. همون “پیچ ولوومها”. “psychopath”ها آدمهای جالبی نیستند، ولی بعضی از اون صفتها رو، یک ذره به خصوص شماها که تیپ intellectual دانشگاهی و دانشجو هستید، توی خودتون یک ذره ببرید بالا بد نیست. مثلاً در لحظه بودن، این قدر فکر این نباش که این اشتباه رو من مرتکب شدم، هی دارم مرورش میکنم و نشخوارش میکنم. بیخیال شو و در لحظه تصمیم بگیر و سریع اقدام کن و دیگه این قدر سبک و سنگین نکن. اون “just do it mentality” خیلی مهمه. “بپر توی گود”. همش داری میگی ببین این درسته یا این غلطه، و بعد وای حالا اون اشتباه شد چی میشه، اون موجی که گفتم سرایت پیدا میکنه. یک جایی به نظر من اون رو مهار کنید. این رو بهتون بگم که واقعاً ما این رو نداریم که یک صفتی کاملاً شرورانه است. مثالی که من میزنم اینه که صفات ما مثل تاس میمونه. درسته که یک تاس ممکنه خوب باشه، ولی همون تاس خوب، یک جاهای دیگه فاجعه هست. مثال تخته نرد رو براتون بزنم، همه میگن جفت شش چیز خوبیه. ولی اگر شما اول بازیت یک مهرهات خورده باشه و طرف مقابل هم فقط خانه شش بسته باشه، جفت شش بدترین تاسه. بنابراین این صفتها، اتوماتیک چیزهای بدی نیستند، حتی سنگدلی، حتی احساس بیمسئولیتی. یک جایی با یک چیز دیگه قاطی بشه، چیز قشنگی پیدا میشه. نمیدونم خیلیها میگن سنگدلی نبود، شما ممکن بود وقتی خانواده توی گرسنگی هستند، راضی نشی سر مرغت رو ببری. مثلاً این مرغه رو باهاش بازی کردی، ولی بعد از گرسنگی میمیری و یک جایی باید بتونی اون احساس همدلیت رو معلق کنی که قاطع عمل کنی. پس صفت کاملاً منفی یا مثبت به نظر میاد نداریم و فقط توالی اینهاست. 2 با 1 هم یک جایی میتونه تاسی باشه که سرنوشت بازی رو عوض کنه، هر چند که خیلیها میگن تاس ضعیفیه. پس همین صفتهایی که گفتیم، در جایی میتونه مفید باشه. بدون اینکه ما بیایم “psychopath”ها رو “Romanticize” کنیم و رمانتیزه کنیم و بگیم اینها موجودات بدی هستند، بعضی از این صفتها میتونه کمک کننده باشه. این خلاصهای بود از کتاب “Kevin Dutton”. خیلی طولانی شد، ولی امیدوارم برای شما قابل استفاده بوده باشه. و کتاب بعدی رو گفتم که احتمالاً همون “ذهن نهان” رو بحث خواهیم کرد که در لحظه تصمیم گرفتن چه جوریه؟ آیا تصمیمات در لحظه ما خوبه؟ آیا ما باید اون موج رو ببندیم؟ آیا باید یاد بگیریم اتوماتیک بدون اینکه خیلی عمیق فکر کنیم، برنده و قاطع تصمیم بگیریم؟ یا اینکه نه، همش باید تأمل کنیم و اصطلاحاً “Reflective” عمل کنیم؟ کجا اون کار رو بکنیم و کجا این کار رو بکنیم؟ چون به نوعی به بحث ما هم برمیگرده. “psychopath”ها به نظر میاد مدل تأملگونه فکر نمیکنند. در لحظه، سریع و تکانهای. و آیا این تکانهای، کجا درست درمیاد و کجا فاجعه میشه، بمونه بحث جلسه بعدمون در مورد کتاب “Michel Brown Stain” در مورد کتاب “the implicit Mind”. تا جلسه بعد خدانگهدار.