شماره 308: کتاب تناقض قدرت

پادکست دکتر مکری
اردیبهشت 1041
چگونه ما صاحب نفوذ می شویم و آنرا از دست می دهیم

شماره 308: بحثی درباره ی کتاب تناقض قدرت از داکر کلنتنر … تناقض قدرت: چگونه ما صاحب نفوذ می شویم و آنرا از دست می دهیم”

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 308: بحثی درباره ی کتاب تناقض قدرت از داکر کلنتنر ... تناقض قدرت: چگونه ما صاحب نفوذ می شویم و آنرا از دست می دهیم"
Loading
/

متن پادکست

عرض سلام دارم خدمت علاقه مندان عزیز. فکر کنم ارتباط برقرار شده و امی‌دوارم که ارتباط قطع نشه چون این یکی از اون مسائلیه که دلیلش رو نمی‌دونم حالایه مقدار گوشی رو هم دستکاری کردم ولی امی‌دوارم که مشکل هفته‌ی قبل پیش نیاد و بتونیم به صورت متصل برنامه‌ی امشب رو هم در خدمتتون باشیم. امروز چهاردهم اردیبهشت هست، ساعت 9:03 هست و می‌خوایم مروری داشته باشیم به کتاب بسیار جالب و خواندنیه «تناقص قدرت یا the power paradoxes ». how we gain and lose influence، چگونه ما اثرگذاری به دست میاریم و صاحب نفوذ می‌شیم و چگونه اون رو از دست می‌دیم. کتاب نوشته‌ی داکر کلتنر هستش. داکر کلتنر استاد روان‌شناسی‌اجتماعی دانشگاه کالیفرنیا در برکلی هست و فردیست که حدود دو دهه‌ست که داره درباره‌ی چگونگی قدرت و شکل‌گیری قدرت در جوامع پژوهش می‌کنه و پژوهش‌های خیلی جالبی هم داره. البته دیدگاهش تا حدی میشه گفت سنت‌شکنانه هست و دیدگاه جدید رو مطرح می‌کنه و به همین خاطر من فکر کردم لازم هست با این دیدگاه که یک عقبه‌ای هم داره و عده‌ی زیادی از روان‌شناسان اجتماعی و متخصصین علوم اعصاب رو هم به دنبال خودش داره تا شما متوجه بشید، تأمل کنید و ببینید که حرف او چقدر با دیدگاه شما می‌خونه. من بازم گفتم هیچ دیدگاهی که مطرح می‌کنم به معنی پذیرش اون نیست، ما فقط می‌خوایم با اطلاعات، پژوهش‌ها و آزمایش‌ها آشنا بشیم و این ما رو به تفکر وا داره در مورد مطالبی که در زندگی ما اهمی‌ت داره و می‌دونین که چه چیزی مهم‌تر از قدرت و سلسله مراتب اعمال نفوذ که این چه شکلی شکل می‌گیره و در واقع چه ویژگی‌هایی داره. اما قبل از اینکه بخوام وارد بحث در این کتاب بشم بذارید یک مقدمه‌ای رو هم خدمتتون عرض کنم. این مقدمه به این برمی‌گرده که اصولا من چرا اینگونه کتاب‌ها رو انتخاب می‌کنم. مثلا کتاب دو هفته پیش سوزان فیسک در مورد اون احساس حسادت. این شکلی بهتون می‌گم که تقریبا از سال‌های 1970 یا پنجاه سال پیش، به صورت خیلی پر رنگ، روان‌پزشک‌ها و روان‌شناس‌ها و متخصص‌ها به پدیده‌ای باورمند شدن به نام ذات‌گرایی. بخوام به صورت خلاصه بهتون بگم مثلا شما همین شکل رو نگاه کنید. این رو اگه شما نگاه کنید راجع بهش گفته این یک انحنا داره، یک سفتی داره، یک رنگ داره و این ثابته. من این رو از زاویه‌های مختلف به شما نشون بدم، بندازمش روی میز و برش دارم، فرق نخواهد کرد. این به صورت پررنگی توسط روان‌پزشکان بیولوژیست و اون‌هایی که مبانی زیستی انسان و ذهن رو مطرح می‌کردند ارائه شد. اون‌ها می‌گفتند انسان‌ها هم مثال این هستند؛ یک ذات ثابت مقاوم دارند که در محیط‌های مختلف این ذات ثبات داره و ویژگی‌های خودش رو نشون می‌ده. اینقدر این داستان فراگیره که شما شاید عکس این اصلا نتونید فکر کنید. یعنی به صورت غریزی یا میشه به قول کسایی که توی کامپیوتر هستند گفت اون تنظیمات کارخانه یا defultment? ما اینه که خب ما فرضمون همینه دیگه! شما یه شخصیت داری، من یه شخصیت دارم و شخصیتم در طی عمرم ثبات داره و جاهای مختلف خودم رو به همون صورت نشون می‌دم و اگر هم شما حالت دوگانگی یا چندگانگی می‌بینی این برگرفته از پدیده‌ایست به نام تظاهر و دو رویی. و در عین حال انسان‌ها با توجه به اینکه یک قوام و شکل و ساختار ثابتی دارند و این‌ها رو در محیط‌های مختلفی نشون می‌دن پس انسان‌ها رو می‌توان به راحتی طبقه‌بندی کرد. می‌تونید ملاحظه بفرمایید که 1980 مصادف است با شکل‌گیری و بسیار پر رونق شدن کتاب DSM.3. این‌ها می‌گن که ما می‌تونیم خیلی راحت انسان‌ها رو طبقه‌بندی کنیم؛ این دچار افسردگیه، این دچار شخصیت نمایشیت، این دچار حالت ADHD هست و غیره. یعنی در کل ما به یه ذات ثابت پایدار طبقه‌بندی‌پذیر در انسان‌ها به صورت پررنگ معتقدیم و این پشتوانه‌های تئوری و نظری هم داشت. شاید یکی از کسانی که خیلی در این راه اثرگذار بود، سایکوفورکمالوژیست؟ یعنی یه داروشناس اعصاب بود به نام سیمور کتی. سیمور کتی کنگره‌ای راه می‌ندازه و در این کنگره مشاهده می‌کنه بسیاری از بیماری‌ها و صفات ما جنبه‌ی زیستی و ژنتیکی دارن و دست خودمون نیست. اینی که این فرد رو بخوای تفسیر کنی و بخوای این فرد رو رفتارش رو به نوعی تاویل کنی کار عبثی‌ست. این‌ها به صورت مادرزادی منتقل می‌شن و این در واقع از اون فصلی شروع شد که برگرفته از مطالعه درباره‌ی دوقلوها و فرزندخوانده‌ها بود و نشون داد که حتی اگر شما رو در محیط‌های مختلف هم قرار بدن و حتی توی کودکی عوضتون کنن و به فرزندخواندگی بپذیرند، شما بازم اون ویژگی‌ها رو نشون خواهید داد. پس در واقع اساس روان‌پزشکی و روان‌شناسی به شدت به مطالعه‌ی فرد مستقل از محیط متمایل شد. در واقع این باور شکل گرفت که شما خیلی نیازی نیست محیطش رو لحاظ کنید و من فکر می‌کنم این موج از 1980 تا کنون در روانشناسان بالینی و روان‌پزشکا باقی مونده. وقتی از شما شرح حال می‌گیرن علائم شما رو می‌پرسن؛ خوابت چطور بود؟ روحیه‌ات چطور بود؟ اشتهات چطوره؟ میلت جنسیت چطوره؟ چه فکرایی تو سرته؟ این‌ها کمتر بها می‌دن به اینی که خب، فشارهایی که بهت اومده چیا بوده؟ خاستگاه طبقاتیت چیه؟ در محیطی که قرار داری دیگران چی می‌گن و غیره. به عبارت دیگر، این رو که شما نگاه می‌کنید می‌گید که این تو ذات خودش بود. ولی این یگانه رویکرد علوم اعصاب نبود و همیشه در واقع دیدگاه‌های موازی و در واقع میشه گفت مکملی وجود داشتند که به دلیل سلطه و غلبه‌ی تفکر زیست‌شناسی حاکم در دهه 80 کم‌کم به کنار رفتند. من مثالی رو خدمتتون بگم قبل از اینکه بحثم رو شروع کنم؛ مثلا یک دپارتمان بسیار خوشنام و پر از متفکرین برجسته در دانشگاه هاروارد بود به نام SOCIAL RELATION DEPARTMENT یا دپارتمان روابط اجتماعی. و این می‌گفت وقتی شما می‌خواید انسان رو تبیین کنید باید از انسان‌شناسی، جامعه‌شناسی، اقتصاد، تاریخ، سیاست، فرهنگ و بیولوژی خیلی پررنگ بهره بگیرید و افرادی که توش بودن ملغمه‌ای از این افراد بودن، مثلا سولومون آش بود که سولوموش آش و بعدها استنلی میلگرام بعدها درباره‌ی تاثیرپذیری ما از جمع تحقیق‌های قشنگی انجام دادن که برخلاف اینکه ما فکر می‌کنیم بیشتر افکارمون تناقشات ذهن خودمون و از درون ما میاد و اعمالمون برخاسته از درون ماست، این به شدت تحت تاثیر فشارهای محیط هست؛ ولی ما به غلط فکر می‌کنیم که تصمیم گیرنده و فعال مایشاء در بیشتر امور کاملا خودمون هستیم. یا گوردون آکورد؟ بود و هنری مولرین بود توی این گروه، همینی که می‌دونید تست TAT رو ابداع کرده بود. تالگوت پارسونز جامعه‌شناس معروف بود و این‌ها یکجور فکر می‌کردند که وقتی شما این رو می‌بینید باید به این اطرافش و نیروهایی که داره بهش فشار میاره، اینا رو هم لحاظ بکنید. یعنی شما این رو نمی‌تونی در انزوا، در انفراد و در خلاء بررسیش کنی. باید بدونی چقدر داره بهش فشار میاد؟ و وقتی فشارهای بیرونی رو برداری بازم این شکلیه یا شکلش عوض می‌شه؟ خب گفتم رویکرد تفکر بیولوژیکی بر این بود که وقتی این رو در کودکی به فرزندخواندگی می‌سپارنش، بازهم همون صفاتی رو نشون می‌ده که توی محیط قبلش بوده؛ لااقل با یک غلبه یا یک سهم هفتاد هشتاد درصدی. و به این نتیجه رسیدن که در بیماری‌های روان و صفات شخصیتی و انتخاب‌های ما تا حدود 70 یا 80 درصد نقش خالص ژنتیک داره. خب این سوال های بیرونی رو خیلی لازم نیست بپرسیم. این جایگاه شما در اجتماع کجاست و در واقع تو کدوم لایه ی تصمیم‌گیری هستید و چه فشارهایی از بالا دست به شما وارد میشه و شما چه فشارهایی به پایین دست وارد می کنید، کمتر لحاظ شد. و در واقع ما یک روان پزشکی زیستی منجمد فردگرا رو داریم. اما خوشبختانه در قرن بیست و یکم ما می‌بینیم که دوباره این جنبه‌ی مکمل برمی‌گرده. ما در کتاب سوزان فیسک با هم دیدیم اینی که شما در لایه های قدرت کجا قرار دارید، تفکر شما رو تا حد زیادی تحت تاثیر قرار می‌ده. همینی که درجه ات میره بالا، همینی که مقامت میره بالا، صفات شخصیتیت کاملا عوض میشه. یا اینکه وقتی فرودست میشی، صفات شناختیت، طرز نگرشت به جهان، طرز ادارک جهان و حتی طرز ادارک نیات دیگران و رفتار دیگران دستخوش تغییر میشه. پس اگر بپرسم آذرخش موکری چه صفاتی داره، نمی‌شه در خلاء این رو ارزیابی کرد؛ اینکه محیطش کیه، اطرافیانش کیا هستند، خودش رو با کیا داره مقایسه می‌کنه، تعاملاتش با چه افرادی هست و در سلسه مراتب نفوذ، قدرت و شهرت کجا قرار داره. این صفات من رو عوض خواهد کرد. در واقع خاطرتون باشه من مقاله‌ای رو خدمتتون معرفی کردم که «دوستان به چه درد می‌خورند؟» و دیدیم که وقتی انسان‌ها می‌خوان راجع به صفات خودشون صحبت بکنند، تو آزمون‌های پنهان خیلی سریع یک مقابله ای می‌کردن با شبکه‌ی دوستانشون. پس شما رو منفک از محیط، شبکه‌ی دوستانت، جایگاه اجتماعیت اصلا نمی‌تونی تصور کنی. و درواقع این شکل قوام خاصی نداره و می‌تونه به هر شکل دیگه ای در بیاد. این رویکرد خوشبختانه داره به علوم رفتاری باز می‌گرده و به همین دلیل من می‌خوام کتاب هایی رو در همین راستا معرفی کنم که تفکر شما رو به صورت اون پاندول به یک تعادل برگردونم. تا مدتها این اینجا بود و شما یک سلطه ی بلامنازع ذات گرایی منجمد رو می‌دیدین. ولی الان پاندول داره نوسان می‌کنه و ما هم شاهد پژوهش‌ها و کتاب های جالبی هستیم که یکی از این‌ها همین کتاب تناقضات قدرته. یه خورده با داکر کلتنر آشنا بشیم، داکر کلتنر توی دو تا حوزه شاید خیلی خوب کار کرده، یکیش همین حوزه ی قدرت و نفوذ اجتماعی‌ست و حوزه‌ی دیگرش پدیده‌ایست به نام آو «awe». و موازی این روی اون کار کرده و داره این دوتا رو با هم تلفیق می‌کنه. من نمی‌دونم آو رو به چی باید ترجمه کرد، سرگشتگی؟حیرت؟ بهت؟ حتی کتابی داره که هنوز چاپ نشده من تبلیغش رو خوندم که awe the new since of everyday in wonder and how it can transform in your life. بود. «علم جدید شگفتی های روزانه و اینکه چگونه می‌تواند زندگی شما را تغییر بدهد.» این کتاب قراره ژانویه ی 2023 چاپ بشه ولی برگرفته از مقالات و کارهایی‌ست که تا کنون کلتنر چاپ کرده. یه مختصری راجع به این صحبت کنم بعد بریم توی مبحث اصل قدرتش چون که مبحث مهمیه. ببینید شما وقتی یک آبشار عظیم می‌بینید، یک بنای عظیم می‌بینید یا زیبایی‌های طبیعت رو می‌بینید، روی جلد کتابم این شفق قطبی رو انداخته. من شفق قطبی ندیدم. دوستانی که اینجا نگاه می‌کنند اگه اسکاندیناوی یا شمال کانادا باشن حتما شفق قطبی رو دیدن که توی زمستان به خصوص شما نورهایی رو می‌بینید که به صورت مارپیچ در آسمان ظاهر میشن و می‌گن وقتی که این رو نگاه می‌کنی شما خیلی احساس شگفتی خواهی کرد. یا مثلا وقتی که شما به کهکشان نگاه می‌کنی یا با یک تلسکوپ نیرومند سیارات رو نگاه می‌کنی یه احساس مور مور شدن زیبایی رو حس می‌کنی که همراه شگفت زدگی و سرگشتیگه؛ او به این احساس می‌گه awe. و الان یک موج پررنگی در روان پزشکان و روان شناسان شکل گرفته که می‌گن این صفت ها رو ما مدتها ازش غافل بودیم، اینا ویژگی‌های جالب ذهنه و هیچ پدیده ی رازگونه ی غیرقابل حلی توش نیست، علم میتونه اینا رو بررسی کنه. یکی از این awe ها که امروزه شاید بد داره ازش تعبیر میشه این « out of body experience » یا OBE است یعنی بعضی موقع ها شما حس می‌کنی از بدن خودت خارج شدی و داری بیرون رو نگاه می‌کنی که از این عده ای تعبیر می‌کنند به خارج شدن روح از بدن ولی در واقع بهش می‌گن OBE یعنی یک نوع جدا شدن ادارک شما از جسمتون. با اون تجاربی که انسان ها موقع استرس یا کما دارند و حس می‌کنن که مثلا شفق هایی رو میبینن، نورهایی رو میبینن، اینها جزو پدیده های AWE هستند. پدیده های AWE چه اهمیتی داره؟ اولا این یک ارتباطی داره با خلاقیت و با سلامت روان و در عین حال گفته میشه که این‌ها باعث اتحاد و هم بستگی انسان‌ها میشند. یعنی به نوعی شاید اسمش رو بذاریم اون بعد معنوی ای که انسان‌ها رو به هم وصل می‌کنه. یعنی خیلی خوشاینده که علوم اعصاب حالا داره راجع به علوم الهامی یا spirituality هم بحث می‌کنه؛ منتها با یک رویکرد تجربی گرا و آزمایش گونه و در واقع سعی می‌کنه این‌ها رو در محیط های پژوهشی مورد بررسی دقیق علمی قرار بده. چه میشه که شما احساس awe رو تجربه کنی و بعد از اینکه تجربه کردی چه احساسات هستی شناسی به شما دست می‌ده. حالا اینکه به کتاب فعلیش این چطور برمی‌گرده به این صورته که یه جایی می‌گه: «قدرتمندان کسانی هستند که میتونند این awe های دیگران رو ایجاد و متحد کنند.» یعنی در واقع اونچه که باعث قدرت گرفتن میشه این نیست که افراد رو بترسونی یا بهشون زور بگی و تحکم کنی بلکه اینه که اون احساس awe و اون احساس حیرت رو درشون زنده بکنی و اون احساس رو در جهت منافع جمع به کار ببری. حالا با این مقدمه بیایم سراغ کتاب فعلی. در ابتدای کتاب در واقع به طور غیر مستقیم و با ملایمت ماکیاولی رو به نقد می‌کشه و اگه بخوام با مقداری اغماض و سوءگیری از سوی خودم تعبیر کنم، ماکیاولی رو نفی می‌کنه. البته نه به این شدتی که من گفتم. و اشاره اش به اینه که این کتاب «امیر» ماکیاولی که اشاره می‌کنه یکی از پرخواننده ترین کتاب های بشری‌ست و بیش از همه متفکران رو تحت تاثیر قرار داده، یک خطاهای خیلی جدی داره و شاید الگوی درستی از درک فرایند قدرت در جامعه نباشه. پس یه دلیل دیگه ای که این رو براتون انتخاب کردم این بود که داره یک کژاندیشی فراگیر رو به چالش می‌کشه. در سیستم ماکیاولی باور بر اینه که عده ای هستند شیاد، حیله گر، به نوعی خودکامه و خودشیفته که از روی زور و ارعاب و ایجاد ترس و فریب قدرت رو به دست می‌گیرن و در واقع دیگران رو از طریق دستکاری کردن و فریب دادن وادار به انجام امور دلخواه خودشون می‌کنن. شاید این به نوعی با اغماض تفکر ماکیاولیستی رو ارائه می‌ده و البته این تفکر رو من خیلی پررنگ و خیلی خلاصه خدمتتون گفتم. ولی اون می‌گه این نیست، اون می‌گه من مطالعات زیادی روی شکل‌گیری قدرت کردم و اینجوری قدرت شکل نمی‌گیره. ممکنه در مراحلی از تکوین قدرت، قدرت خیلی ماکیاولیستی بشه و جنبه ی ارعاب گونه پیدا کنه ولی وقتی داره شکل می‌گیره اینگونه نیست و من فکر می‌کنم این برای درک زندگی شما اهمیت داره چون شما ممکنه بگی من نمی‌خوام برم تو سیاست و من که نمی‌خوام رئیس حزب بشم یا وزیر و رئیس جمهور بشم ولی نه، توی هرگونه مدیریتی این لازمه. مدیریت سازمانی هست؛ مدیریت یه باشگاه ساده می‌تونه باشه یا انجمن باشه و این مسئله مطرحه که کیا در رأس قرار می‌گیرن. و درواقع می‌گه شاید یکی از بدفهم ترین جمله های تاریخ قدرت همون جمله ی معروف ماکیاولیست که «اگر از شما بترسند بهتر از این است که شما رو دوست داشته باشند.». نویسنده می‌گه این تفکر درست نیست و در لحظاتی ممکنه که قدرت اینگونه باشه و وقتی قدرت داره تکوین پیدا می‌کنه اینگونه نیست. و درواقع سعی داره مثل کتاب ماکیاولی بیست اصل رو در کتابش معرفی کنه. در ادامه یک سوال رو مطرح می‌کنه که به این می‌گن سوال توماس آکویناس. توماس آکویناس 800 سال پیش این سوال رو مطرح کرد که: «اگر ناگهان همه ی سلسله مراتب قدرت از بین برود و انسان ها به حالت اول برگشته باشند چه اتفاقی می افتد و در روزهای اول چه میشود؟» با تفسیر ماکیاولی یه سریا اشاره می‌کنن که افراد قوی تر و زورگوتر و شیادتر سریع شروع می‌کنن یه عده رو دور خودشون جمع می‌کنن، یه گروه مسلح درست می‌کنن و بقیه رو به سلطه ی خودشون در میارن. اما کلتنر می‌گه اینگونه نیست. برای اینکه بدونیم چرا اینگونه نیست باید بریم به دنیای حیوانات. حیوانات به گونه ی تکی زندگی می‌کنن، مثل گربه سانان بزرگ یا حیوانات درنده ای که تنها هستند، تبعا اونی که جثه ی قوی تر یا تستوسترون بیشتری داره و دندان های تیزتری داره قدرتمندتر از بقیه جانورانه. اما کلتنر اشاره می‌کنه که وقتی مسئله ی زندگی جمعی پیدا میشه ناگهان ماهیت قدرت عوض میشه. ادامه ی بحثش رو می‌کشونه به کتاب جالب فرانتس دووآل. فکر کنم فرانتس دووآل رو شما همه میشناسید، چند بارم راجع بهش صحبت کردیم. همین چند هفته قبل راجع به آزمایش جالبش درباره‌ی میمون های کاپوچین صحبت کردیم که در واقع چگونه اینها با هم حسادت و رقابت می‌کنن. فرانتس دووآل کتابی داره به نام سیاست شامپانزه ای. «chimpanzee politics » و او اشاره می‌کنه که وقتی زندگی جمعی شکل گرفت و زندگی حالت گروهی پیدا کرد قدرت از طریق زورگویی پدیدار نمیشه. قدرت از طریق همدلی و قدرت بسیج کردن دیگران در جهت پیشبرد اهداف مشترک شکل می‌گیره. پدیده ای هست به نام come in good یا منافع مشترک. و در واقع اون کسی قدرتمنده که نیازهای دیگران رو در جهت منافعشون سریع بتونه بفهمه و راهکارهایی رو برای به حداکثر رسوندن قدرت مشترک یا منافع مشترک به صورت جمعی ارائه بده. پس در این صورت کسانی صاحب قدرت میشن که قدرت ذهن‌خوانی خوب داشته باشن و بدونن تو دل دیگران چی هست، آرزوهاشون چیه، آمالشون چیه و بتونه با اونها همدلی و هم دردی کنه و بتونه به اونها راهکارهای مناسبی در جهت پیشبرد اهدافشون نشون بده. در واقع می‌گه: «advance greater good». می‌دونید که فرانتس دووآل در یک باغ وحش معروف شهر آنهنگ؟ به نام رویال بوردرزو شیش ماه تمام می‌شینه و شامپانزه ها رو نگاه و یاداشت برمی‌داره و خلاصه اش میشه همون کتاب سیاست شامپانزه‌ای. اون از شامپانزه‌ای یاد می‌کنه که سردسته‌ی بقیه‌ی شامپانزه‌هاست. همه از او حرف شنوی دارند؛ او اول دستور می‌ده و اول غذای خوب رو او می‌خوره و تعداد ماده‌های زیادی دور او هستند یعنی تعدا فرزندان زیادی داره و میشه گفت همسران زیادی داره و اسم این شامپانزه هم «یه‌روئن» بوده. نکته‌ی جالبش اینجاست که یه روئن درشت تر از بقیه نیست، پرخاشگرتر از بقیه نیست، میشه گفت به نوعی او عاقل تر از بقیه است. وقتی دعوا میشه میره و دعوا رو فیصله می‌ده و کاری می‌کنه که آروم بشن. وقتی یکی ناراحته و یه گوشه نشسته میره و او رو دلداری می‌ده و حمایت می‌کنه. وقتی به یک غذا نرسیده، وقتی خودش داره غذا می‌خوره حواسش هست که به او غذا نرسیده و میره به اون کمک می‌کنه. و اتفاقی که می افته اینه که بقیه شیفته‌ی این قدرت میشن. یه عکس خیلی جالبی توی کتابش هست که اون رو از فرانتس دووآل گرفته که یک شامپانزه ی جوان با دندان‌های قوی به گونه ای ملتمسانه با اینکه داره چنگ و دندون نشون می‌ده در مقابل یه‌روئن نشسته و یه روئن دست گذاشته روی لبش و شما ممکنه فکر کنید که داره فکر می‌کنه و این در واقع نشون می‌ده که قدرت معنوی یا soft power یا قدرت نرم در موجوداتی که به صورت گروهی زندگی می‌کنن از قدرت سخت جلو افتاده. یه روئن رقیبی به نام لوئیت داره. لوئیت شامپانزه‌ایه که می‌خواد بیاد بالا و جای یه روئن رو بگیره. منتها جالب اینجاست که این محقق شمرده بود که هزار بار یه روئن و لوئیت با هم تعامل داشتن ولی کلا پنج بار با هم درگیر و گلاویز شدن. به عبارت دیگر استفاده از زور بازو و سرپنجه پنج در هزار بوده. و اون پنج بار تقریبا زمانی بوده که قدرت و نفوذ یه روئن در حال افول بوده. یعنی توی زمانی که بقیه دیگه از یه روئن حرف شنوی نداشتن و معتقد بودن که دیگه اونقدم عاقل نیستی و به داد ما نمیرسی، اون موقع شروع کرده بوده به جیغ زدن و گاز گرفتن. یعنی نشون می‌ده که قدرت سخت زمانی شکل می‌گیره یا بهش متوسل میشن که قدرت نرم در حال افول هست. پس در واقع میشه گفت بخشی از کتاب چالش قدرت به مقوله ی قدرت نرم برمی‌گرده. پس بذارید چندتا اصل رو براتون بخونم که جزو اصلهاییه که توی کتاب گذاشته و می‌خواد اون رو شبیه کتاب ماکیاولی بکنه اما امیدش اینه که اون تفکر ماکیاولی رو اصلاح بکنه. اصول: 1.قدرت توان ایجاد تغییر در حالات دیگران است. یعنی اگر شما تونستی بر دیگران اعمال نفوذ کنی و فکرشون و رفتارشون و علائقشون رو عوض کنی، شما قدرتمندی. 2. قدرت جزئی از هر رابطه‌ست و هیچ رابطه ای نیست که در اون قدرت وجود نداشته باشه، وقتی شما با هرکسی تعامل می‌کنید این بالاخره نوعی جنگ قدرته منتها بیشتر جنگ قدرت نرمه؛ اینکه کی نفوذش بیشتره و کی میتونه نظر و ذهن اون رو تغییر بده. 3. امور روزمره مملو و آکنده از قدرت است. 4.قدرت از توانمند ساختن دیگران در شبکه های انسانی و اجتماعی حاصل میشود. محقق می‌گه یه روئن اینجوری نیستش که بقیه رو بترسونه یا تهدیدشون نمی‌کنه به همین دلیل تو سلسله مراتب قدرت میره بالا. یه روئن میفهمه که دیگران چی می‌خوان و چگونه می تونن به اون منافعشون برسن. اگر مثلا گرسنشون هست یه جوری خیلی سریع به این فکر میره که چطوری میتونم این گله رو جمع کنم و غذای اینا رو تامین کنم. یا اگر اینها از چیزی گریزان هستن من چطور میتونم کمک کنم که اینها از اون قضیه فرار کنن. او شواهد دیگری هم میاره و می‌گه بیاید از انسان‌ها دور شیم و بریم سراغ قواعد شکارچی اولیه. اونایی که هنوز ارتش ندارن و هنوز قدرت نظامی ندارن. بیاین ببینیم که تو اون گله ها و دسته های انسانی کی از همه صاحب نفوذتره. مثلا اشاره می‌کنه به نت سیلیک اینوئیت ها که درواقع اسکیموهای خاصی هستن. می‌گه اونی به اوج قدرت میرسه که به بقیه بهتر یاد می‌ده فوک ها وشیرای دریایی رو شکار کنن. وقتی خودش فوک رو شکار می‌کنه، اونو به چهارده قسمت تقسیم می‌کنه و دو قسمت رو برای خودش برمی‌داره و دوازده قسمت رو به طور مساوی بین بقیه توزیع می‌کنه. اونی قدرت بیشتری داره که بهتر شکار می‌کنه و بهتر و مساوی تر بین بقیه توزیع می‌کنه. در واقع قدرت او از عدالت گستریش میاد. و اونی که بخواد یه ذره کلک بزنه خیلی سریع قدرتش رو از دست می‌ده. و بقیه خیلی سریع احساس خواهند کرد که دیگه نمی‌خوان حرفشو گوش بدن و و در واقع قدرتش افول می‌کنه. اصل های 5 و 6و 7. 5.گروه ها قدرت رو به افرادی که منافع را توسعه می‌دهند، می بخشند. Powe is given: قدرت داده میشه. دیگران به شما قدرت می‌دن چون می‌دونن شما منافع مشترک اونها رو تامین خواهید کرد و ذهن آنها را می‌خوانید و می‌دانید در دل آنها چه هست. اما فراموش نکنید این مراحل تکوین قدرت است. شما مثلا ممکنه بیاید و نگاه کنید که ما میبینیم که طرف داره از پول و قدرت و اعمال نفوذش در جهت ارعاب بقیه استفاده می‌کنه اما می‌گه که نه، اون وقتی که این قضیه تکامل پیدا کرده. در مراحل و هفته های اولیه شکل‌گیری اینجوری نیست؛ یه گروه افراد همیار هستن و اونی که بهتر منافع جمع رو تامین می‌کنه و راه حل های بهتری می‌ده و میفهمه تو دل جمع چی هست، قدرت بیشتری می‌گیره. 6. در گروه ها نوعی reputation یا شهرت براش شکل می‌گیره. پس این یه اصل مهم دیگه ی بشریست. شهرت یا اشتهار. اگر فلانی به بی عدالتی یا کلک زدن یا فریب کاری معروفه خیلی سریع در اون اوائل قدرتش ساقط میشه. پس خوشنامی بسیار اهمیت داره. و جالبه که دیدن توی شامپانزه ها یک پدیده ای هست به نام «مدیریت اشتهار.» که سعی می‌کنن خوشنامی خودشون رو هر جور که هست نشون بدن. یعنی شما یاد این سیاستمدارا میفتی که میرن مثلا از بیمارا عیادت می کنن. توی شامپانزه هام اینجوریه و وقتی یه روئن میبینه یکی از شامپانزه ها ناراحته زود میره بالای سرش که بفهمه چه مشکلی براش پیش اومده و یه جوری اون رو نوازش یا نگاه می‌کنه و بغل می‌کنه. پس قدرت ذهن خوانی بالا و توانایی همدلی لازمه شکل‌گیری قدرت است. 7. گروه ها به آنهایی که منافع مشترک را توسعه می‌دهند جایگاه و اعتبار می‌دهند. در ادامه کتاب بحث جالبی می‌کنه، اینجا سوءتعبیر پیش نیاد، این بحث راجع به شایعه هستش. اون میپرسه که چرا در جوامع ما شایعه اینقدر زیاده؟ ما به صورت همینطوری غیبت کردن رو امری مضمون؟ می‌دونیم و کار درستی نیست اما یکی از فراگیرترین رفتار بشری است. و از اون قبایل بسیار ابتدایی تا بسیار متکامل شما میبینید که غیبت هست. محقق این کتاب می‌گه که لازمه حفظ شهرت در ابتدای قدرت گرفتن اینه که پشت سرت غیبت نکنن. و در واقع اون هسته ی مرکزی از طریق مدیریت غیبت، اشتهار شما رو تامین می‌کنه. پس اگه شما داری میری بالا و هنوز به فاز ماکیاولیستی قدرت نرسیدی فوق العاده مدیریت خوش نامیت مهمه. و در اون فاز هست که وقتی پشت سرت حرف بزنن خیلی سریع قدرتت افول پیدا می‌کنه. حالا اومده پژوهش کرده که در واقع در چه محیط هایی این موضوع شکل می‌گیره. توی محیط های خوابگاه، کارخونه و محیط های مختلف. افراد وقتی دارن در پلکان قدرت به شیوه ی غیر ماکیاولیستی میرن بالا، اتفاقا غیبت در آن مراحل اصلی سازنده ست. یعنی وقتی اون حلقه های اولیه هستند که بر روی پیش برد منافع مشترک سوار هستند، اگر شما بخواید که تکخوری بکنید و سهم خود را از اون دو چهاردهم بیشتر بردارید، سریع پشت سرت شروع به حرف زدن می‌کنن و اونجا قدرتت رو ساقط می کنن. پس اینجا اشاره می‌کنه که اینقدرم اتوماتیک سریع نگید که پشت سر طرف غیبت می‌کنن و این بده. حالا باز برگردیم به جهان میمون ها: پونزده درصد وقت بیداری میمون ها به جوریدن هم می‌گذره. یعنی نشستن و دارن پشم همو میجورند و این معادل غیبت کردنه. یعنی توی این فرایند یه جوری بهم اتصال دارید و یه جوری وقتی پشم یکی دیگه رو نمیجوری یعنی پشت سر اون طرف داری حرف میزنی. به این معنا که اون فرد غیرقابل اعتمادیه و برای همین من سراغ گشتن پشم اون نمیرم. این یعنی اعلام همبستگی. انسان ها از طریق جوریدن خوشنام ها و مهربان ها و جوریدن آنهایی که عدالت گستر هستند و جوریدن آنهایی که به نوعی حس همدلی دارند اتصال اجتماعی خود را تقویت می‌کنند. و در واقع اونی که بیشتر جوریده میشه خوشنام تر میشه و وقتی خوشنام تر شد قدرتمند تر میشه. معادلش در جهان مدرن میشه همین لایک هایی که افراد میزنن. یعنی مثلا دو سه میلیون سال قبل گوشی که نبوده بخوان لایک کنن، افراد میشستن و موهای همو می‌گشتن و وقتی خیلی موهای یکیو می‌گشتن این پیامو با خودش داشت که من از این آزار ندیدم و این آدم خوب و مهربونه یا گوشتو خوب توزیع کرده. بقیه هم که می بینن یهو متوجه میشن که اون فرد افراد زیادی رو داره که موهاشو می‌گردن و این در مقابل افرادی که تعداد کم تری رو دارن که موهای اونها رو بگرده، آدم بهتریه. پس مخلوطی از اشتهار، مخلوطی از همبستگی و مخلوطی از سرویس دهی متقابل افراد رو بالا می‌کشونه. کلتنر می‌گه خیلی مهمه، اگر شما قدرت رو در مراحل تکوینش اینگونه ببینی، زندگی فردی و مدیریت فردی و مدیریت سازمانیت زمین تا آسمون فرق می‌کنه. و به زبان بی زبانی می‌گه که اون تفکر ماکیاولیستی شما رو گمراه کرده دیگه و اینکه شما الان با هوش و درایت میتونی دیگران رو فریب بدی یا اصطلاحا دیگران رو manipulate کنی، این موقعیت درست نیست. باید یه کاری کنی تو رو بجورن و وقتی جوریدنت به این جوریدن مشهور شی و این کمک می‌کنه که این حرکت رو بکنی. و بعدا شاید این جوریدن در انسان به دست دادن و بغل کردن تبدیل شد. کلتنر از پژوهشی نام میبره که این پژوهش شیکه. توی این پژوهش روی بسکتبالیست ها کار کرده. دیدن بسکتبالیست ها توی جریان بازی مرتب میزنن روی شونه هم، کلتنر نشسته و این مدل حرکتا رو شمرده و طبقه‌بندی کرده. این حرکت رو ما معادل جوریدن حساب می‌کنیم. نتیجه ای که به دست آورده اینه که تیم هایی که در ابتدای بازی های لیگ بیشتر این حرکات رو انجام می‌دن، بعدا به مرحله ی نهایی تر میرسن. به عبارت دیگر اون تماس های ساده ای که توی شامپانزه ها جوریدن بوده در انسان‌ها توی ورزش به صورت همین تماس های فیزیکی هست. و در واقع او می‌گه که من می‌تونم از روی نوع ضربه زدن هاشون به همدیگه پیش بینی کنم که کی در نهایت خواهد برد. شما میبینید که اون تیمی که در نهایت رو به افوله همبستگیش میاد پایین و به جای اینکه به همدیگه فیدبکای مثبت رو بدن و همدیگه رو نوازش لمسی کنن شروع می‌کنن به همدیگه خشم گرفتن. و قدرت انسان در همبستگیشه در دندان های تیزش نیست و اون کسی که بتونه همبستگی رو ایجاد بکنه قدرتر و قدرتمندتره. کلتنر در کتاب awe خودش می‌گه یکی از راه های ایجاد قدرت، ایجاد awe هستش. حالا این آو می‌تونه با رژه باشه با سرود ملی باشه می‌تونه با شعارهای مذهبی باشه و می‌گه شاید ما دو نوع مدیریت گروه یا مدیریت توده ای داشته باشیم: رهبران ملانکولیک و رهبران عصبانی. رهبران عصبانی داد میزنن و ترس ایجاد می‌کنن و افراد را وادار به انجام کار می کنن. اما ملانکولیک لیدرز احساس ترحم، همبستگی و awe رو دامن میزنن. قدرت های نرم رهبران ملانکولیک هستن و شما نمیبینید که شمشیربگردانن یا فریاد بزنن بلکه آروم داره به طرف نگاه می‌کنه و فرد مقابلش میفهمه که این شخص درد و مشکلات منو میفهمه به سمت اون جذب میشه. من حس می‌کنم که این توی زندگی شخصیمون هم خیلی هست. این اشتهار به خوشنامی و عدالت و درک نیات دیگران هسته های اولیه قدرته. کلتنر اشاره می‌کنه که اون ابرقدرتایی که به عنوان رهبران عصبانی مشهور هستن مثل هیتلر، در مراحل تکوین اینگونه نبودن. کتاب استالین که بیژن اشدری اون رو ترجمه کرده و اسم اصلیش «دربار تزار سرخ» که سیمون سی بک مونته فیوره این رو نوشته. توی این موارد چه در مورد استالین و چه در مورد هیلتر و چه حتی در مورد صدام حسین می‌گن که مثلا صدام هم یه رهبر خشمگین بود اما اون اوایلش جنبه هایی از همین مدل سافت soft داشت. به عبارت دیگر بدون قدرت نرم شما نمیتوانید قدرت سخت را ایجاد کنید. یا مثلا چند کتاب دیگر راجع به هیتلر هست که برخلاف چیزی که شما تصور می‌کنید که قدرت هیتلر در SS بود اینطور نبود در واقع و قدرت اصلیش در سخنرانیهاش بود. و اونگونه که توده رو به هیجان می آورد و احساس AWE ایجاد می‌کرد. تقریبا بیشتر نویسندگان رایش سوم معقتدن که برخلاف تصور SS منشا قدرتش نبود بلکه حزب منشا قدرتش بود. و قدرتش در اون بیان و سخنرانی و جمعیتی بود که براش دست میزدن و احساس AWE می‌کردن. این پدیده AWE رو نوروساینس الان داره بررسیش می‌کنه. وقتی احساس AWE می‌کنی به بقیه کمک می‌کنی و احساس مهربانی داری و از عدالت استفاده می‌کنی این گروه های قوی و منسجم انسانی میسازه. ولی در جریان تکوین قدرت به نظر میرسه که متاسفانه اون AWE به نوعی ناپدید میشه. اصل 8. قدرت پایدار از همدلی empthy می آید. از اینکه بتوانی درد و رنجشان را بفهمی. در هر سه تا دیکتاتوری که نام بردم در هر سه نفرشون اون چیزی که مردم رو جذب کرده بود ترس نبود بلکه این بود که میتونستن دردها رو حس کنن و افکار رو بخونن. پس در واقع امپاتی قدرت اول رو میسازه. 9. قدرت پایدار از بخشندگی می آید. یعنی وقتی حلقه های قدرت شکل می‌گیره شما باید بخشنده باشید. اونایی که چهارده قسمت رو خوب تقسیم می‌کنن و سهم خوب رو برای خودشون برنمی‌دارن، این‌ها خیلی سریع باعث میشن شبکه جمع بشن، او را به اصطلاح گروم؟ کنند و بجورنش و لایک بدن و از طریق لایک دادن خوشنامی و اشتهارش بالا بره و به نوعی احساس awe کنند وقتی که او را میبینند. 10. قدرت پایدار از بیان سپاس و تشکر به وجود میاید. یعنی در ابتدای کار علاوه بر همدلی و بخشندگی شما باید شکرگزار و متشکر از زحماتی که دیگران می کشند هم باشید و این باعث شکل‌گیری اون گروه های منسجم میشه و گروه های منسجم خیلی سریع به شما ارادت پیدا می‌کنن و شما نفوذت میره بالا و بعد اون تبدیل میشه به قدرت سخت. این به نظر کشف خیلی قشنگیه. اولش شما رو تهدید نمی‌کنه، اولش شما حس می‌کنید که می‌خواد منافع منو تامین کنه و میفهمه چی توی دل منه و چقدر بخشنده و بابت کمکم متشکره. این باعث میشه اون باند قدرت شکل بگیره. 12.قدرت پایدار از داستان گویی که افراد را متحد می‌کند می آید. آدمایی که خوب میتونن درد و آمال و آرزوهای شما رو روایت کنن افراد قدرتمندی هستن. فراموش نکنید که حتی کسانی که به قدرت سخت معروف شدند و angry leaders شدند و به مدیریت خشن معروف شدند اولش ملانکولیک هستن. تا الان 12 اصلش رو گفتیم و اینجا اونجاییه که قدرت خیلی نرم و شیرین داره میره بالا و قدرت ملانکولیک و همدلانه ست اما بعدش چی میشه؟ این کتاب تناقض قدرت می‌گه مهمه که بعد از اینکه این سیستم شما رو برد بالا مواظب تغییر ماهیتت باشی. حالا تغییر ماهیت یعنی چی؟ برگردیم به این هرمه. وقتی شما پایین هستی، خلی بهتر هیجانات رو میفهمی و ذهن دیگرانو بهتر می‌خونی ولی وقتی میری بالا به نظر میرسه که این توانایی شما به نوعی مسدود میشه و مراکز مغزی که این کار رو می‌کنن هم شروع می‌کنن به خاموش شدن. به نوعی شما دیگه نمی‌تونی درد و رنج دیگران رو بفهمی و کور میشی و ماهیتت به angry تغییر می‌کنه و می‌گی من نمیفهمم و درکش نمی‌کنم. چرا کارهای منو انجام نمی‌دن و چرا باید حتما توبیختون کنم تا کاری رو انجام بدین و دیگه اون اتصال امپاتیک برقرار نیست. چند مثال: این رو شما هم زیاد دیدن که ای بابا اینکه آدم خوبی بود اما قدرت عوضش کرد. پلکان همینجوریه وقتی که شما میرید بالا هیجاناتتون عوض میشه. اینکه شما کجای نردبان ایستادین بیشتر شخصیت شما رو دیکته می‌کنه تا ژنتیکت. برای همین من منتقد اون تفکر روانپزشکی ژنتیک و بیولوژیکم که در 3dms خیلی تجلی پیدا کرده بود. اونجا می‌گه که نه خیلیم اینجور نبود که ذاتش اینجوری باشه کافیه که یکی دوتا درجه بگیره یا ابلاغ ریاست بگیره یا پول و درآمدش بیشتر بشه یا ماشین و خونه اش بیشتر بشه، اونوقت شخصیتش اینقدر عوض میشه که شما اصلا نمیتونی تصور کنی. در صورتی که ما این توهم رو داریم که این همون آدمه. آزمایش هیولای شیرینی یا کوکی cooky monster: کلتنر چهار نفرو نشونده و گفته که یه کار مشترک بکنیم. بیاید تاس بندازیم که کی رئیس بشه، پس اینجا نه درایت و نه روایتی بوده. وقتی تاس انداختنو اسم نوشتن و اسم یه نفر به عنوان رئیس دروامد. وقتی این چهار نفر نشستن وسط کار پنج تا کلوچه میاره. هرکدوم یکی برمی‌دارن. کلوچه پنجمو کی می‌خوره؟ کلتنر دیده بود که در اکثر قاطع موارد اونی که بعد از تاس انداختن رئیس شده بود، کلوچه رو می‌خوره. در صورتی که انتخاب این فرد تصادفی بود. این نشون داده بود که حتی اگه ادای یه پله بالاتر بودن از دیگرانو در بیاری خودتو محق می‌دونی که کلوچه پنجمو بخوری. این پژوهش مشهور شد اما یه عده هم گفتن که با این سادگی هم نمیشه قضاوت کرد، منم قبول دارم ولی این آزمایش قشنگی بود و کار کلتنر بود. توی یه آزمایش دیگه یه عده رو جمع می‌کنن و می‌گن می‌خوایم کاری مشترک مثل درست کردن این پازلو انجام بدیم. شما باز بشو سردسته، باز وقتی غذا آورده بود دیده بود با دهن باز حرف زدن و تیکه های شیرینی ریختن و کثیف و کج و کوله غذا خوردن توی فردی که سردسته شده بیشتر از بقیه اس. یعنی وقتی فیلمبرداری کرده بود و به صورت گمنام فیلما رو به یه عده نشون داده بود به صورت معنا داری افراد گفته بودن که این یکی با بقیه فرق داره. پس وقتی یکی رو رئیس می‌کنی اتوماتیک خودشو محق تر می‌دونه و بی ادبتر میشه و حتی وقتی گفتمان افرادو بررسی کرده بودن دیده بودن که لغت های بدتر به کار میبره. تناقض قدرت همینه. یعنی شما از طریق مهربانی و سپاسگزاری و بخشندگی و همدلی بالا میری و وقتی رفتی بالا این دوباره خودش محدود میشه و شروع می‌کنی به بدی عمل کردن. توی مقاله ای دیگری به آزمایش دیگری اشاره کردن. توی خلیج سانفرانسیسکو یه عده رو فرستاده بود سر چهارراه ها وایستن و ببینن از نظر حق تقدم در پیچیدن و حق تقدم اجازه دادن به عابر کدوم ماشینا کمتر می ایستن. ماشینا رو به چند دسته تقسیم کرده بود؛ مرسدس و بی ام و و پریوس اون بالا بود و همینجور که جلو رفته بود هوندا و ماشینای کره‌ای در ادامه بودن. اون دیده بود که به طرز معنی داری هرکی که ماشینش بهتر بود بیشتر قوانینو میشکنه. این مقاله مشهور پیث-کلتنر هست. توی یه مقاله دیگه می‌گه که مثلا اگه شما توی فست فود کار می‌کنی چقدر اجازه داری بدون پرداخت پول غذا برداری. اگر توی یه اداره کار می‌کنی چقدر اجازه ی کاغذ برداشتن داری. یا نرم افزاری رو که دانلود کردی به صورت غیرمجاز به دوستات بدی، یا اگه صندوق دار به جای ده دلاری بیست دلاری بهت برگردوند چقدر امکان برگردوندنشو داری. تو تمام این مقالاتش متوجه شده بود که بر خلاف تصور هرچی درجه ی طرف تو سلسله مراتب قدرت میرفت بالاتر امکان کار اخلاقیش میومد پایین تر. در قدرت ما دو جمله ی معروف داریم یکی اینکه از شما بترسند خیلی بهتر از اینه که دوستتون داشته باشند و دیگری جمله ی جان دالبرت آکتون هست که قدرت فاسد می‌کند و قدرت مطلقه، مطلقا. کلتنر می‌گه که این دومیه که کمتر مشهوره به علم نزدیک‌تره. یعنی وقتی که با همون چیزایی که داری میری بالا، مثل خواندن احساست دیگران و بخشندگی و…این خودش تو رو کور می‌کنه. توی مقاله ای دیگه ای از بلانکو به موضوع دیگه ای اشاره میشه. اسم مقاله متغیرهای مرتبط با شاپ لیفتینگ. شاپ لیفتینگ یعنی میرن تو مغازه جنس بلند می‌کنن. من خودم فکر می‌کردم اونایی که درآمد پایین تری دارن بیشتر جنس برمی‌دارن. اینو با کلپتومانیا اشتباه نگیرید. توی کلپتومانیا به دنبال هیجانه فرد و شیءای که برمی‌داره رو هم فرد استفاده نمی‌کنه و بیشتر به صورت یادگار نگه می‌داره. وقتی توی شاپ لیفتینگ فرد چیزی که برمی‌داره واقعا به دردش می‌خوره. مثلا گوشت برمی‌داره و غیره. این شاپ لیفتینگ خیلی شدید نه، اما یه وابستگی ای داشت با حقوق بالاتر. یعنی اونی که درآمدش پایینه باید بیشتر شاپ لیفتینگ کنه اما دیده بود اونایی که درآمد بالاتری دارن بیشتر دست به این کار میزنن. شاپ لیفتینگ خیلی به نیاز برنمی‌گرده بلکه به تکانه ای بودن و بی خیالانه وقیح؟ بودن برمی‌گرده. این افراد می‌گن که حقمه! حالا این همه توی این مغازه بیسکوییت هست و یه شکلات برداشتن من مشکلی ایجاد نمی‌کنه. پس این نشون می‌ده وقتی که شما توی سیستم بالاتر میری کمتر نگران بقیه میشی. توی یه پژوهش دیگه گربر ونکلف و کلتنر مقاله power gets you high رو نوشتن. قدرت شما رو سرخوش می‌کند. نیرومندها بیشتر توسط خودشان الهام می‌گیرند تا دیگران. شما احساس الهام گرفتن رو دیدید؟ مثلا می‌گه یارو یه خاطره ای رو تعریف کرد که منو خیلی تحت تاثیر قرار داد که اینو تحت عنوان inspiration یا الهام گرفتن باید مد نظر داشت. سوال اینه که اگر شما توی پله ی قدرت بالاتر باشید بیشتر از حکایت های خودت تحت تاثیر قرار می‌گیری یا از دیگران. توی این مقاله دوجور تحقیق کرده بود. یکیش این بود که پرسشنامه داده بود به افراد. مثلا یکی از سوالاتی که پرسیده بود این بود: من وقتی درباره‌ی تجاربم صحبت می‌کنم خیلی الهام می‌گیرم. یا وقتی درباره‌ی دیگران صحبت می‌کنم درباره‌ی دیدگاه های خودم شائق؟ میشم. وقتی درباره‌ی زندگی خودم با دیگران صحبت می‌کنم خیلی مشتاق میشم. یعنی دوست دارم تجارب خودمو بگم یا تجارب دیگرانو گوش بدم. می‌گه یه عده هستن که وقتی تجارب دیگرانو گوش می‌دن یاد تجارب خودشون میفتن. در مقابل عده ای دیگه ام هستن که می‌گن داستان زندگی دیگران در مقابل خودم بهتر است. وقتی به زندگی دیگران گوش می‌دم خیلی الهام می‌گیرم. دیده هرچقدر که شما در هرم قدرت بالاتر میری، تجارب خودت برای خودت الهام بخش میشه. پس گروه اول در هرم قدرت از خودشون الهام می‌گیرن و گروه دوم از تجربیات دیگران. توی قسمت دوم مقاله ازشون خواسته شده بود که یک خاطره ی الهام بخش از خودتون بنویسید و دیده بود کسانی که به نوک هرم نزدیک میشن درس های زندگی رو بیشتر از خودشون گرفتن. در صورتی که در پایین هرم افراد همچنان از دیگران الهام می‌گیرن. پس وقتی در هرم قدرت بالا میری دیگه داستان و قایع زندگی دیگران برات جالب نیست. 13. قدرت به کاهش همدلی و احساسات اخلاقی منجر میشود. 14. قدرت به رفتار تکانه ای سودمند به نفع خود منجر میشود. مثل شاپ لیفتینگ. پس ایناییم که تا به یه سمتی میرسن شروع می‌کنن به اختلاس کردن این یه ریشه ی نوروساینسی داره. وقتی از هرم میری بالا فکر می‌کنی مال خودته و برمی‌داری. 15. قدرت منجر به بی توجهی به دیگران میشود. کلتنر دیده بود که وقتی شما به قدرت میرسی، خواندن چهره ی دیگران و ذهن و هیجانات دیگران نقصان پیدا می‌کنه. توی آزمایش دیگه ای بیان می‌کنه که ما چطور احساس و هیجان دیگرانو درک می‌کنیم؟ از طریق نگاه کردن به چهره ی دیگران که این نسبتا خیلی راحته. بیاید به یه شیوه ی مبهم‌ترش نگاه کنیم. یه پرده میندازه و می‌گه از طریق لمس هیجانتو منتقل کن. مثلا از پرده دستتو ببر اون ور و به طرف مقابلت از طریق لمس نشون بده که متشکری یا ازش عصبانی هستی یا احساس طرد شدن می‌کنی. این نشون دادن هیجانات و احساسات از طریق لمس سخت تره. کلتنر دیده بود که چون اینجا ابهامش بیشتر میشه وقتی توی هرم قدرت میری بالا، اوضاعش خیلی خراب تر میشه. دیگه لمس طرف رو نمیفهمی که این لمس از روی عصبانیته، ترس یا تشکر. کلتنر بررسی کرده بود که معمولا مردم این هیجانات رو به چه شیوه ای منتقل می‌کنن. Communication of emotion via touch.: انتقال هیجان به شیوه ی لمس. پس وقتی توی هرم قدرت میری بالا اوضاعت از طریق همون چیزایی که بردت بالا مختل میشه. توی یه مقاله دیگه که فردی به اسم دیوید یا لرد اوئن اونو نوشته به مسئله ی دیگه ای اشاره شده. اوئن وزیرخارجه انگلیس بود و همزمان دوره ی نورولوژی و روان پزشکی هم گذرونده و در واقع دستیار بوده. مقاله ای به عنوان سندروم هوبریس چاپ کرده. هوبریس میشه اون احساس خودشیفتگی. یک اختلال شخصیت اکتسابی. اون اومده و کلام نخست وزیرهای انگلیس و رئیس جمهورهای آمریکا رو به خصوص تونی بلر، جورج بوش، و مارگارت تاچر رو آنالیز کرده. و نشانه های که خدمتتون گفتمو دیده. یعنی تاچر در ابتدا خیلی حالت همدلانه ای داشت و توی صحبتاش نشانه های درک دیگران دیده میشد و هرچه جلوتر میرفته به حالت «به من چه دیگران چه فکری می‌کنن» تبدیل میشده. اوئن اسم این اتفاق رو میذاره سندروم هوبریس و می‌گه که در واقع مسمومیت با قدرت می‌تونه باشه و وقتی قدرتو ادامه می‌دی دیگه نمی‌تونی هیجان دیگران رو دقیق متوجه بشی. و اسم این رو میذاره یک اختلال شخصیت اکتسابی. پس حواسمون باشه که در مورد دیکتاتورهایی مثل هیتلر یا صدام و استالین که می‌گن اختلال شخصیت دو قطبی و غیره دارن، میشه این مدل سندروم رو هم در نظر گرفت. لرد اوئن البته در واقع نورولوژیسته و بیشتر معتقده که بالا رفتن تستوسترون و هورمون های استهزا این کار رو روی سلول های عصبی انجام می‌دن. 16.قدرت به روایت های استثنایی بودن یا expectionslismمنجر میشه. تا حالا با خودتون فکر کردین که آدمای موفق و ناموفق از کجا میان؟ یعنی وقتی میبینید بعضی از افراد فقیرن فقر اینا رو به چی نسبت می‌دین؟ به ذات ضعیف کم کارشون یا به فشارهای بیرونی که اجازه ی رشد به اینا نداد؟ برگردیم به همون هرممون. اینکه اینطور کجه، خودش کجه یا فشار اومده بهش و کج شده؟ پاسخ به این سوال در تنظیم سیاست شماست. اینکه لااقل در غرب به کی رای می‌دین، اینکه دیدگاه شما چه هست و به سرمایه داری علاقه مندین یا سوسیالیسم، چپی هستید یا راستی، بسیار تاثیرگذاره. پس سلسله مراتب سیاسی شما روی نظریه ی علوم شناختی و روان‌شناسی شمام اثر میذاره. معتادا چرا معتاد شدن آیا ایراد توی خودشونه یا توی محیطشون؟ افرادی که خودکشی می‌کنن آیا فشار بیرونیه یا ضعف و شکنندگی درونیه. این یک ابر سواله و باید توی صحبتای بعدی بهش اشاره کنم. معرفی کتاب: آنگوس تیتن این کتاب رو نوشته؛ کتاب مرگ بر اثر ناامیدی و آینده ی سرمایه داری. آقای تیتن سه تا پدیده رو توی جامعه نام میبره که به عنوان مرگهای ناامیدی ازشون یاد میشه: خودکشی، مرگ بر اثر اوردوز مواد مخدر و مرگ بر اثر نارسایی کبدی بر اثر مصرف الکل. چیز جالبی که متوجه شده اینه که در لایه های مختلف اجتماع مانند سفید پوستانی که تحصیلات دانشگاهی ندارن و شغل های یقه آبی دارن این نوع مرگ در بیست سال اخیر در آمریکا سه برابر شده. این‌ها آیا دارن از درون خراب میشن یا فشار بیرونیه. در مقابل شما فردی رو دارید به اسم چارلز موری. چارلز موری واضحا می‌گه علت این اتفاقات از درونه. اونهایی که توی سلسله مراتب حاکمیتی پایین می‌مونن و درآمد پایین دارن و شغلشونو از دست می‌دن، میل کار کردنشون پایین تره و کمتر تلاش می‌کنن. و به همین دلیله که چارلز مولری یه مقدار بدنامه. مثلا شما می‌گید که توی آمریکا ما اقلیت‌های سیاه پوست داریم که این‌ها شغلای خوبی گیرشون نمیاد. مولری می‌گه برای اینه که این‌ها تنبلن و همش به دنبال مواد و خوشگذرانی هستن. این سوال رو که تحت عنوان اکسپشنالیزم مطرح کردیم توی ذهنتون نگه دارید برای هفته‌ی بعد. وقتی کسی خم میشه که این خم شدن میتونه شامل درس نخوندن یا گرفتار مواد مخدر شدن باشه یا افسرده شدن باشه این به خاطر ضعف این فلزه یا فشار سنگین بیرونه؟ این بسیار در روان‌شناسی مهمه. الان یه چیز جالبی پیدا شده. یه سری اختلال هست مثل اختلال شخصیت مرزی؛ اینایی که بوردرلاین هستن، مثل کسانی که خودزنی می‌کنن، عصبی مزاجن و شخصیت ناپایدار دارن. در اینها مشاهده کردن که وقتی شبکه ی اطرافشون عوض میشه کلی از این صفتاشون ناپدید میشه. یعنی این اونقدری که فکر می‌کردیم پایدار نیست. پس محیط بیرونی هم تاثیرگذاره و همه تقصیرا گردن ژن و ذات خودشون نیست. اصل شونزدهم کلتنر می‌گه که هرچی توی هرم قدرت بری بالاتر شکنندگی افرادو بیشتر ناشی از ذاتشان میبینی. هرچی توی هرم بالاتر میری شکنندگی، آسیب پذیری، ناتوانی، فقر و محرومیت در کنکور رو به ذات افراد نسبت می‌دی و هرچی توی هرم پایین تر به شرایط محیط نسبت می‌دی. و جالبه اونایی که محروم تر و فقیرترن به راحتی نمی‌گن که این ذاتش ضعیف بوده و رفته معتاد شده، بلکه می‌گه جوونا کار نیست براشون و امید به آینده ندارن و اصلا نمی‌تونن تشکیل خانواده بدن ولی وقتی میرن بالا این احساسو دارن که خب یه سری بی عرضه ان و تنبلن و خودشون نمی‌خوان. و جالبه ما اون بحثی رو داشتیم راجع به اراده ی آزاد یا free will، دیده بودن که هرچی میریم بالا توی هرم، احساس اراده ی آزاد و انتصاب دستاوردهای دیگران به ذات خودشون پررنگ تر میشه: اگه من درآمد زیاد دارم مال ذات نابغه منه و دیگران که موقعیت و درآمد پایین دارن مال ذات ضعیف خودشونه. هرچی توی هرم قدرت میای پایین تر این موضوع کمرنگ‌تر میشه. یعنی اون پایین می‌گن که رفتی اون بالا شانس آوردی و این به خاطر اینه که برات دری به تخته خورده، لینک داشتی، پارتی داشتی، فرصت داشتی و مام که این پایین هستیم و نمی‌تونیم خودمونو بکشیم بالا این به خاطر چرخه ی محدود اطراف ماست و ما داریم بد میاریم. عجیبه، توی هرم که میری بالا عین یه بارومتر همینجور که عقربه رو میبری بالاتر میری اون بالا و به این فکر میرسی و جالبه شما اگه به ابرقدرتای جهان نگاه کنید میبینید که اینا خیلی طرفدار این تز هستن که اصطلاح melding lreaner هست براش. Just world phenomna یعنی دنیا خیلی حقه. و هرکی به حقش میرسه و منی که این بالام از تلاشمه و تویی که اون پایینی به خاطر عدم تلاش خودته. هرچی میای پایین این بارومتر عوض میشه. به اون بالاییه می‌گن بارومتر اسنشیالیست یا ذات گرا. پایین که میای میشه بارومتر کانکتشوالیست یا محیط گرا: ما امکانات نداشتیم، ما توی شهرمون چیزی نبود. ما منطقه ی محروم بودیم. من چجوری میتونستم هم درس بخونم هم پول دربیارم و هم تلاش کنم. در صورتی که بالاییه می‌گه باید به هرحال تلاش می‌کردی. وقتی شما به اطرافت نگاه می‌کنی این حس رو داشته باش که مثلا اونایی که کنکور قبول نشدن به چه دلایلی بوده؟ باید کار می‌کرده یا پدرش مریض بوده یا خونه شون شلوغ بوده؟ یا اینکه کم هوش بود و تنبل؟ این کمک می‌کنه ذهنتون رو کالیبره کنید. چارلز مولری توی کتاب coming apart از بالا نگاه می‌کنه و خیلی ذات گراست. اون معتقده که پایین تری ها تلاش نمی‌کنن و جامعه ی آمریکا یه جامعه ی خیلی آزمایشی برای این قضیه ست چون اونها اقلیت سیاه پوست ها رو دارن. از زمان ایندون جانسون دانشمندان روانشناسی و علوم شناختی و متفکرین روانشناختی این موضوع رو مطرح می‌کنن: چرا سیاه پوست ها نمی تونن توی هرم قدرت بمونن؟ چرا پولدار نمیشن و چرا بیشتر مدیران ارشد سیاه نیستن؟ ما از دیدگاه های ذاتگرای افراطی داریم مثل آرتور ینتسن که می‌گه ژنتیک و ذات بعضی افراد بهتره و در مقابل شما دیدگاه هایی مثل تیتن رو دارید که می‌گه این مسئله کاملا محیطیه. وقتی که شما با یه دیدگاه گلوبالیستی نگاه می‌کنی که کارهای یدی داره برون سپاری میشه به کشورهای دیگه، اونایی که این کارها رو می‌کردن سریع هویت خودشون رو از دست می‌دن و قوام خانواده شون میپاشه و سریع افول می‌کنن و گرفتار الکل، مواد مخدر، و ناامیدی و افسردگی میشن. برخلاف اونی که همه فکر می‌کنن این ژنتیکیه، این کاملا محیطیه. اصل 17. بدون قدرت بودن شامل مواجه شدن با محیط مرتبا تهدیدآمیز است. این بحث بی قدرتی یا powerlessness رو در فصل آخرش مطرح می‌کنه. 18. استرس معرف و مشخصه ی تجربه کردن بی قدرتیست. بدون قدرت بودن باعث حذف توانایی در ایفای نقش در جامعه است. بدون قدرت بودن باعث سلامت ضعیف و بیماری است. وقتی از هرم میای پایین نه تنها شناختات تغییر می‌کنه بلکه از نظر بدنی هم آسیب پذیر میشی. احساس بی قدرتی بر بدن و روان تاثیرگذاره. و در برابر بیماری ها حساس تر میشی و عمرت کوتاه تر میشه. کلتنر دیده وقتی که تحصیلات دانشگاهی نداری، درآمدت میاد پایین و شغلت افول می‌کنه، بدنت میپاشه. استرس ها داغونت می‌کنه، دیابت بیشتر می‌گیری، وقتی عفونت میاد زودتر میمیری و مثل اینه که بدن وقتی قدرت روان نیست ضعیف میشه. ولی وقتی شما بر اریکه ی قدرت سواری گلوبول‌هاتم بهتر کار می‌کنه. و این از طریق سیتوکاین ها و سیستم های ایمینی بدن هست پس می‌بینیم که چقدر جایگاه ما در پلکان قدرت هم بر بدنمون و هم بر سلامتمون و هم بر شناخت و هیجاناتمون اثر میذاره. پس اینی که ما ساده بیایم و نگاه کنیم که ببینیم طرف چه شخصیتی داره و ژنتیکش چیه خیلی ساده انگاری روان هست و در طول اینکه موقعیت فرد عوض میشه و از نائب رئیس تبدیل به رئیس میشه، کلی اتفاقات عجیب غریب ایمنی، هورمونی و روانی در اون میفته و اینها هست که شخصیت اونو میسازه. پس قدرت بالا به قول لرد آکتون آخر سر خودش خودش رو خراب می‌کنه مگر اینکه به جای اینکه به قضیه ماکیاولیستی نگاه کنی، سعی کنی که حواست به این نکات باشه. که اون بالا بودن مثل بودن توی ارتفاعات اورست بودنه و هرازچندگاهی باید بیای اکسیژن بگیری یا حواست باشه با حلقه ی اطرافیانت جوری در تعامل باشی که دچار اون سندروم هوبریس نشی. اجازه ی بدین هفته‌ی بعد درباره‌ی مبحث اکسپشنالیزم صحبت کنیم. اونایی که پایینن چرا پایین موندن؟ ذاتشون ایراد داره یا شرایط محیطی؟ آیا Winer take all، برنده همه چیزو می بره درسته یا یه چیزی داریم به نام لیاقت و ارزش و شایسته سالاری. شایسته سالاری اینه که هرکی بالاتر رفته در واقع شایسته تر بود. حالا از ژنش گرفته تا توانایی های ذهن و هوشش. ولی عده ای می‌گن اینجوری به دنیا نگاه کردن در واقع محکوم کردن اوناییه که نتونستن درآمد بالا داشته باشن یا مدارج علمی بالا داشته باشن و دادن اعتبار بیش از حد به افرادیست که اون بالا قرار گرفتن.
Document