خب عرض سلام دارم خدمت همه علاقمندان عزیز، امروز هشتم تیر ماه است و الان ساعت نه و پنج دقیقه هست عذرخواهی کنم حدود پنج دقیقه ای با تاخیر داریم شروع میکنیم. تا کانکشن و ستاپ رو بر قرار کنم، این یک مقدار زمان برد، با ادامه ی بررسی کتاب پیروزیهای تجربه، نوشته «George Vaillant» در خدمتتون هستیم، میخوایم کتاب رو دنبال بکنیم و ببینیم چه نکات دیگری این کتاب به نظر من تامل برانگیز و تفکر برانگیز در خودش داره. من فکر می کنم کتاب در واقع عمیقی است، با وجود اینه که میشه به یک جاهاش ایرادات جدّی وارد کرد. بعضی قضاوتهای « George Vaillant» رو افراطی دونست، ولی فکر میکنم در نوع خودش یک مسیر جالبی را باز میکنه. برای اینکه بیشتر مطالعاتی که ما داریم این عمق رو ندارند، این نگرش رو ندارند، حدود هشتاد و خورده سال افراد رو دنبال بکنی که ببینی چه سرنوشتی اینا دچار میشن و بعد برای هرکدومشون یه مصاحبههای عمیق و با جزئیات بالا انجام بدیم. من فکر میکنم این ارزش داره، یه مقداری امروز بقیه فصلهاش رو مرور میکنیم و بعد من نکاتی، لازم باشه اضافه بر اون خدمتتون میگم که بحث امروز به یه جایی برسه و اون جنبههای درواقع خودشناختی و کاربردیش رو هم بتونیم حفظ بکنیم. باز اشاره ای به همون « yogi berra » بکنیم تموم نشده، تا تموم نشده. البته یک نقل قول جالب دیگه ام ازش دیدم، اینم شاده و خیلی بامزه هست که میگه پیش بینی کردن خیلی سخته بخصوص اگه در مورد آینده باشه. حال با این طنز « yogi berra» بریم فصل ششم رو دنبال کنیم. فصل ششم « George Vaillant» سعی داره ببینه ازدواجها چجوری میشن، اینا کی ازدواج میکنند و چه اتفاقایی براشون میافته. چیز جالبی که متوجه میشه ببینید اینها متولدین 1920 هستند، ممکنه شما بگین خب این قابل تعمیم به عصر حاضر نیست که قبول دارم و در عین حال اینا گروه خاص و منتخب آمریکایی هستند، یه چیزی رو هم بارها خدمتتون گفتم، تو جلسه قبل هم یادآوری کردم، اینا بطور متوسط سی شماره سی عدد «IQ» بالاتر از « IQ» میانگین جامعه بوده، یعنی تقریبا اینا تو رده ی بسیار تیزهوشان قرار داشتند و سبک زندگی متفاوتی دارند، و اگر خاطرتون باشه هفته قبلاً گفتم، گفتم حتی طول عمر اینام استثنایی بوده، سی درصد این ها به نود سالگی رسیدند، در صورتی که در متولدین همون سالها یعنی 1920 در آمریکا سه درصد به نود سالگی می رسیدند. پس می بینید یه جوری اینها گروههای استثنا هستند. ولی این استثنا بودن اتفاقاً مانع مفید بودن این مطالعه نمی شده، به ما خیلی چیزهای جالبی رو میتونه الهام بکنه و بهشون بیاندیش. بیایم ببینیم وضعیت ازدواجی اینا چگونه بوده، خب من آمار دقیقش رو میخونم، برای اینکه نکات جالبی توی قضیه هست تقریبا وقتی اینها دیگه به انتهای زندگی رسیدن یه جمع بندی میکنه از وضعیت ازدواجشون و البته میگم ارزش مطالعه اینه که فقط یه پرسشنامه نداره دست افراد، یادتون باشه گفتیم گاهی اوقات حتی تا نیوزلند رفته بودن دنبال اینا با خود فرد مصاحبه کردن، شرح حال های قبلیشون رو خوندن، اون چیزایی که همسرشون گفته یادداشت کردن، بسیاری از جوانب رو سنجیدن و یک هیئت داوران نشستن نظر دادن که وضعیت اینا چجوریه. از 237 نفری که در واقع ازدواج کردن یا زنده موندن که ازدواج کنند چون چهارنفرشون تو جنگ جهانی دوم کشته میشن، یه تعدادی مجرد میمونند، یه تعدادی هیچ وقت ازدواج نمی کنند، بیاین ببینیم آمار چه چیزی رو میگه. میگه درآن زمان یعنی 2010، یعنی اگر شما حساب کنی تقریبا میشه نود سالگی یا فوت شدن یا اگر زنده هستند یا آخرین گزارش چی بوده تا اون لحظه که اینا دنبال کردند. 21% به صورت شاد در ازدواج اولشون بودند و میانگین دوره ازدواجشون 60 سال بود، 21% ، 51 نفر. همین جا یک عدد برای شما روشن میشه، میدونم بعضی از این عددها حساسیت برانگیزه، نیاز به تحمّل داره، نیاز به مطالعات بیشتر داره. « George Vaillant» میگه ازدواجه اول 21% خوب در میاد، لااقل برای اون گروهی که متولد 1920 بودن. همین یه یافته مهم، یعنی بسیاری از مردم در واقع ممکن جدا هم نشن ولی ازدواج خیلی «happy» 21%. آمار دیگه: 30% هنوز تو ازدواج اولشون هستند ولی ازدواجشون اِی… نه خوبه نه بده. و این رو جمع بندی هیئت داوران گفته بودن. 20% هنوز در ازدواج اولاً و ازدواج اولشون بسیار بده. یعنی شما نگاه کنید تقریباً میشه یه 20،21،30، 71% تو ازدواج اولشون مونده بودن که البته این با «Norm» فعلی جهان نمیخونه «Norm» فعلی جهان، ماندن در ازدواج اول شاید کمتر از 50% حدود 40% باشه ولی 70% تو ازدواج اولشون مونده بودن و نکته جالب اینه که فقط از اون هفتاد درصد، یعنی بخوایم نگاه کنیم 20% «happy» بودن، شاد بودن، 20% معتقد بودن ازدواجشون خیلی بده و 50% معتقد بودن ازدواجشون نه خوبه نه بده…اِی… همینطوری. یک ده درصد دیگه هم داره که میگه اون ده درصد اونایی هستند که در ازدواج دومشون شاد بودند. پس این تا حالا شد 80% یه 16% دیگه هم داره که اون 16% اونایی هستند که از ازدواج اولشون یا دوم یا هرچی… هست جدا شدن و در اخرین لحظات عمر یا قبل از فوتشون مجرد موندن و در واقع یه ازدواج دیگه هم کردن احساس خیلی بدی تو اون ازدواج داشتند. پس یه جوره ساده ای براتون بگم. یک چشم اندازه میشه گفت نگران کننده ای رو مطرح میکنه. در یه گروهی که هوششون سی شماره بالاتر از میانگینه، گروه فرهیخته دانشگاهی هست، فقط بیست درصدشون در ازدواج اولشون شاد بودند وتازه اگر ازدواجهای بعدی رو بهش اضافه کنیم این رقم ماکسیموم به 30% میرسه. پس همین جا « George Vaillant» میگه یه یافته شکه آور بود. در صورتی که همینجوری شما مثلاً پرسشنامه میدی به افراد که مثلا چند تاتون متاهل هستین چند تا مجرد، مثلا اگه اینجوری میدادی شاید هفتاد و خوردی درصد درمیومد که متاهلن و ازدواج اولشون هست. پس این یه چیزی که باید بعداً راجع بهش فکر کنیم. من حتی میدونین یک راهنماییم خدمت دوستان بکنم. چون تو قسمت پیامها دیدم این سوال می کنند که ما چجوری مطالعه کنیم؟ ما چجوری از این شاخه به اون شاخه بریم که بتونیم عمیقتر یاد بگیریم؟ من یکی از لِمهایی رو که خودم بهش رسیدم خدمتتون میگم. وقتی مثلاً شما همچین حوزه ای رو میخونید شروع کنین جست و جو کردن در مورد مقالاتی که تو این زمینه هست. یه کتاب پیدا کردم که ربطی به ازدواج موفق نداره، ولی این کتاب جالبه، یک فصل اولش داره بحث میکنه که آیا هوش مصنوعی میتواند مَچ کنه انسانها رو همسریابی بکنه، بگونه ای که اینها ازدواجشون خوب در بیاد و احساس شادکامی کنند. اسم کتاب رو براتون میگم پیش پیشم لو بدم احتمالا هفته بعد یا دو هفته بعد این کتاب رو معرفی خواهم کرد. به نظرم اثر بسیار جالبی است، بسیار جذابه، و من از اون لحظه که شروع کردن نتونستم کتاب رو رها کنم. « how to stay smart in a smart world » چگونه در یک دنیای هوشمند زرنگ بمانیم، نوشته « Gerd Gigerenzer» هست و این 2022 همین چند ماه پیش چاپ شده. این داستانش اینه که با اومدن دادههای بزرگ تو زندگیه ما، همین داستانی که میگن این شبکههای اجتماعی وهوش مصنوعی و اینا… اینا دارن همه چی انسان رو میگن پیش بینی می کنند. این فصل 1 با این شروع کرده. هوش مصنوعی میتونه ازدواج رو پیش بینی بکنه و رفته به این سایتهایی که همسریابی می کنند. اون «match.com » هست… چند تا سایته دیگه هست… و بعد چیزی که درآورده ادعای اون سایت ها رو زیر سوال برده گفته نه نمیتونن، با وجود اینکه این ها میلیونها شهروند رو دارن اطلاعاتشونو دارن و بعد اینا میبینن کی با کی اُخت میشه و کارشون به عشق و عاشقی و ارتباط میکشه، ادعای « Gerd Gigerenzer» این هست که نمیتونند. به عبارت دیگر ما تو این معما که چگونه می توان پیش بینی کرد وقتی دو نفر با هم آشنا میشن، آیا اینا خوشبخت کنار هم میمونند یا نه؟ به راحتی نمیتونیم پیش بینی کنیم. همین جا خیلی از اسطورههایی رو که وجود داره من خدمتتون اعلام کنم که پژوهشها تایید نمیکنند. اینا بیشترش افسانه هست،که نمیدونم شخصیتشون مکمل باشه، ویژگی هاشون اینجوری باشه… نمیدونم این درون گرا باشه اون برون گرا باشه، دیدن خیلی از چیزا رو نمیتونه پیش بینی کنه، حتی در واقع پدیده ی جالبی که خود « George Vaillant» میگه، میگه در این پژوهش، من قبل از اینه که اینا به سن 90 برسند و این جمع بندی رو انجام بِدَم، کتابی نوشته در دهه ی هفتاد و در اون کتاب ادعا کرده، سه عامل ناپایداری ازدواج و تبدیل کردن ازدواجه شاد به یک ازدواج غیرشاد سه تا عامل رو خیلی پر رنگ میدونسته، نابالغانه بودن مکانیزمهای دفاعی و مقابله ای، یعنی به عبارت دیگر طرف بچه مونده، مکانیزم های دفاعیش خیلی رسیده نیست، نارس، شخصیتش هنوز اصطلاحاً میگن نابالغ، مهارت کم بین فردی و بیماری روان پزشکی. او معتقد بود این 3 تا عامل خیلی پیش بینی میکنه که کی توی ازدواج شکست میخوره یا اینه که ازدواج دَووم نمیاره یا اگرم ادامه پیدا میکنه به صورت ناشاد ادامه پیدا میکنه. ولی جالبه رسماً به قول معروف به نثر صریح، توی این کتاب میگه من این 3 رو رد میکنم. به نظر من این 3 تایید نشد در جریانِ لااقل این مطالعه. پس چه چیزایی نقش داشته؟ آیا از این 268 نفر تونسته چیزی در بیاره؟ الان خدمتتون میگم. اون 3 تا پس خیلی نقش نداشتند. یادتون هست اون کودکی شاد رو بهتون گفته بودم. اونایی که تو کودکیهای شاد بزرگ شدن، یک اثره مختصری داشت به خصوص داشتن پدر گرم و در عین حال همان مکانیزم های دفاعی بالغانه اینجور نیست که هیچ نقشی نداشته ولی نقشش اون قدری که این فکر میکرد تعیین کننده اصلی در جدایی یا ازدواج غیرشاد نبودند. پس چه چیزی رو درآورده بود؟ اگر منتظر ضربه هستند الان بگم خدمتتون، البته … فکر میکنم این در کشور ما خیلی قابل تسری نباشه و اونم درآورده بود الکل. اونایی که با الکل خیلی آشنا میشن دمخور میشن و بعد شروع می کنند به مشروب خوردن، میگه به تدریج ما شاهد این بودیم که اینا کم کم از خونوادشون میزدند و به مشروب علاقه مند تر می شدند. به گونه ای که این رو درآورده بود. اونایی که ازدواج خوب داشتند و شاد بودن فقط چهار در صدشون یکی خود یا همسرش یعنی شوهر یا همسر مصرف کننده غیر تفننی مشروب بودند. یعنی میشه گفت مصرفه نسبتا سنگینی می داشتند. در صورتی که تو اونهایی که ازدواجهای ناشاد داشتند یا جدا شده بودند این رقم پنجاه و هفت درصد بود. اینجا « George Vaillant» به یک طرز به نظر من حالا نگیم افراطی سمج گونه ای « alcoholism» رو منشا بسیاری از مشکلات اون دوره میانسالی قید میکنه. حالا یه فصل « alcoholism» داره فصل 9 هست، من به اونم خواهم رسید. حالا این رو اگر بخواید در ایران تسرّی بدید من فکر میکنم به این سرایتش بدین که درگیر شدن با هر ماده. یعنی به نظر میاد اون چیزی که قاطع میزنه و کمر یک رابطه دو نفره رو میشکنه، بار سنگینه الکل یا مواده مخدره، حالا راجع به الکل بیشتر توضیح خواهم داد، ولی این چیزی رو استخراج میکنه. جالبه بعضی عوامل دیگر رو هم بررسی کرده بود، ولی اونام خیلی پررنگ نبودند. مثلاً اینه که ازدواج والدین خود اینا چجوری بوده، ایا ازدواج شادی بوده؟ خوب بوده یا نبوده؟ خیلی اثر دراماتیک نداشته؟ البته اونای که از والدینه ازدواج شاد میومدن بهتر بودن ولی نه اونقدر. یعنی بیشتری سَمت رو این الکل داشته یا مثلا کاتولیک بودن جالبه… هیچ فرقی نداشته تو 3 حالتشون، ازدواج شاد ازدواجه غیر شاد و ازدواجی که منجر به جدایی شده. در صورتی که میدونید کاتولیک ها خیلی درگیر مساله ی عدم طلاق گرفتن، نمیدونم زناشویی و … اینا هستند. هیچ ارزشی نداشته. و باز اون کودکی ناشاد یک اثر مختصری داشته. پس اگه بخوایم اون سلسله مراتب رو ادامه بدیم، دوتا یافته مهم داده که خودش « George Vaillant» میگه این برای خود منم عجیب بود. یکی اینه که حالا چه بخوایم چه نخوایم اونایی که ازدواجه فانتزی ایده آل خیلی خوب دارند 20% و 80% یه جای کارشون خوب در نمیاد و اون عنصری که بیشتر باعث میشه خراب بشه در درجه اول درگیر شدن یکی از زوجین با مواد یا الکل هست. و تو پلههای بعد با اثر خفیفتر و غیرتعیین کننده، نابالغ بودن شخصیتی، کودکی ناشاد داشتن و یه مقدار اون والدینی که خود اونها دچاره مشکل بوده باشند. به نظر من این جالب بود یعنی این یافته ای که در واقع « George Vaillant » میگه من این رو خودمم تعجب کردم و من حالا اگر فرصتی بشه شاید به کتابهای دیگه بپردازیم. چون یه چیز بهتون بگم، تقریباً یک همفکری وجود داره تو محافل روان شناسی که میگن قابل پیش بینی نیست. بله… یک ذره دردناک… یه ذره نگرانتون میکنه، یعنی این مشاورهها و در واقع حالت ها… در واقع حالت اون قدری که فکر میکنید نمیتونه و اگر بخوای نگاه کنی احتمالاً از چند قاعده ساده پیروی میکنه. سادهترینش اینه که طرف درگیر مواد و الکل هست یا نه. اگه درگیر مواد، الکل، و رفتارهای اعتیادی هست این یه ضربه قاطع، در غیر این صورت اثرها خیلی کم میشه، حتی داشتن میکانیزهای نابالغ. یعنی شما نگاه میکنی به نظر میاد شخصیتش یه جور کودک مونده، اثر منفی داره ولی نه اونجور دراماتیک. و پس این معما رو باز نگه دارید. لااقل میتونم بهتون این نوید رو بدم که علم تو این حوزه تلاش داره میکنه ولی هنوز به جواب قاطع نرسیده، یعنی هنوز بخش زیادیش ناشناخته است که چرا وقتی دو نفر وارد یه رابطه میشن یک عده پایدار میمونه ولی یک عده میشکنند ولی « George Vaillant» میگه من خیلی روی این قضیه ک اینا شخصیتشون ایراد داره برای همین با هم نمیسازن دیدم و اصلاح کردم. و به نظر من خرابی شخصیت، عامل تعیین کننده نیست. مثلا این خیلی خودخواه، اون خیلی « historic » … اون یکی خیلی نمیدونم کینه ای و ستیزه جو، اون نیست. به نظر میاد یک پیچیدگی دارن، یکی از پیچیدهترین پدیده هاست. ممکنه باز شما بگین نه، من قشنگ میتونم بگم این اتفاق میافته، راجع به این تو جلسات بعد صحبت خواهم کرد. این همون نگرشی که انسانها دارند که بعد از اینکه جواب معلوم میشه از نظر شناختی میتونن رو به گذشته بِرَن و شواهد رو بسازند. ذهن ما این استعداد رو داره. چون جواب اینجوری نیست که توضیح بده چرا اینا از هم جدا شدند، جواب اینه که اون روزی که دارند باهم عقد می کنند بیا پیش بینی کن ببین چی میشه. و دیدن خیلی از موارد، از تاس ریختن پیش بینیش بهتر در نمیاد. آره جهان خیلی میتونم بهتون بگم غیر قطعی و راز آلوده، و این ممکنه ما رو مضطرب کنه. حالا باز به اینم خواهیم رسید. خب پس این مساله ازدواج. بریم فصل هفت ببینیم چی میگه. فصل هفتش باز یکی از اون ابرچالشها رو مطرح میکنه، من میخوام چند دقیقه ای راجع بهش صحبت بکنم. و اونم طول عمر. کدوم ها بیشتر عمر کردند؟ من طی این برنامههای زنده گذشته چند بار به این مساله اشاره کردم اگر یادتون باشه من الان یک مرور سریع میکنم خدمتتون. 21 اردیبهشت کتابی رو معرف کردم خدمتتون تحت عنوان مرگهای ناامیدی یاتون باشه « Angus Stewart Deaton » و« Anne Case» بود که گفت « Angus Deaton » بود که برنده ی نوبل اقتصاد بود و اشاره کرده بود که انسانهایی که تحصیلات زیر لیسانس دارند در امریکا دیده بود که اینها بیشتر دچاره سه مرگ، خود کشی « overdose » با مواد و همچنین عوارض الکل میشن و همچنین طول عمر اینا نسبت به اونایی که تحصیلات عالی بالاتر دارند در واقع کمتر. پس این یک مسیر بود اگر علاقه داشتید یه بار دیگه برگردید اون گوش بدید. یک کتاب دیگه خدمتتون معرفی کرده بودم قبلا و در واقع اسم کتاب بود « Twenty Years of Life» بیست سالِ عمر « susan bohen » نوشته بود « Why the Poor Die Earlier » چرا فقرا و تهیدستان زودتر می میرند. و این اسم کتاب بیست سال از این جا میاد، انسانهایی که از نظر درآمدی پایین تر هستند، بیست سال کمتر عمر میکنند نسبت به اونایی که بالاتر هستند. و باز اگر یادتون باشد تو همین برنامههای اینستاگرامی یک فایلی رو براتون ضبط کرده بودم تحت عنوان موقعیت اجتماعی و طول عمر که مطالعه « Whitehall » رو دنبال کرده بودیم که گفتیم « sir michael marmot» نشون داده بود که هرچی درجه اداری شما بالاتره شما بیشتر عمر می کنید. خب تا اینجای کار دوستان من تقریباً شما این رو بپذیرید که بیشتر شواهد علمی اینو تایید می کنند، که اگر شما تحصیلاتت کم، سطح درآمدیت پایین تره، کمتر عمر میکنی و این یه چیزی حدود بیست سال رو مشخص میکنه. ولی چرا؟ این یکی از اون چراهای قشنگیه که آدم میتونه روش فکر کنه. من بهتون قول میدم اگه شما تو این حوزه بیفتید مثل حل کردن معماها و خوندن داستانهای پلیسی اینقدر ذهنتون درگیر میشه و یک جذابیتی داره. واقعاً چرا این اتفاق میافته ولی یک هشدار بهتون بدم، به جوابهای ساده و سریع بسنده نکنید. روان انسان، دینامیک رفتار انسان خیلی پیچیده تر از اونیه که فکر می کنید. پس ما نمیتونیم بگیم یه دلیل داره. مثلاً معلوم خوب… اینا مثلاً دکتر بهتر میرن، یا اینا داروهای اصل مثلا خارجی میخورن، اینا تقریبا رد شده بود. بذارید من یه ذره بحث رو به کمک این کتاب و چند یافته دیگه یه مروری بکنم. چون این فکر میکنم تو زندگی فردی ما هم خیلی تعیین کننده است. این معما رو باید بتونید حلش کنید. بیاین ببینیم راه حلها و توصیههایی که شده چی ها بوده. مطالعه « Whitehall» و « sir michael marmot» این رو میگفت، میگفت صرف بالا رفتن از هرم قدرت، سیستم ایمنی شما را قوی میکنه، در نتیجه شما مقاوم میشی در برابر شیوع سرطانها، بیماریهای قلبی عروقی و دیابت، یعنی قدرت، سلامت. این حرفی بود که « michael marmot» میزد. حالا این رو در واقع… ممکن بود یه نگاه ساده به شما بکنند بگن نه نه… این خیلی ساده است، این داستان مال اینی که خب اونا امکانات پزشکی بیشتری دارند. این رو رد کرده بودند، چرا؟ چون اومده بودند دیده بودند که اصلاً بیمار شدن اینا حتی قبل از اینی که فرصت استفاده از امکانات داشته باشه، این تفاوت 20 سال رو نشون میده، یعنی اولین سکته ای که می کنند، اولین خونریزی که می کنند، مضاف بر اینکه اگه یادتون باشه از فردی نام بردیم به نام « sapolsky »، که گفتیم او تو میمونها هم اینو دیده بود، یعنی میمونهایی که رده ی بالاتر بودن بیشتر عمر می کردند. حالا باز شما ممکن اینجوری فکر کنید که خب اون میمونی که سردسته ی گروهِ، لابد موز تازه میخوره، میوه تازه میخوره، کمتر تو آفتاب میشینه… در نتیجه بیشتر عمر میکنه و اون یکی ها چون میوه گندیده بهشون میرسه، درجه دو درجه سه میکنند، گوشت کمتر میخوردند… کمتر عمر میکنند. ولی این رو هم « sapolsky » رد کرده بود، برای اینکه دیده بود اون میمونی که خیلی سالم یه دفعه شما از هرم قدرت بکوبیش پایین، ولی تغذیه شو خراب نکنی، بهداشت شو خراب نکنی، جای خوابشو خراب نکنی…فقط زورشو ازش بگیری، دیگه سردسته گروه نباشه خیلی سریع بیماریهای قلبی عروقی فشار خون و اشکالات متابولیکی پیدا میکنه. پس تقریبا یه قاعدش اینه که قدرت برای شما احساس سلامت میاره. ولی این تمام توصیف نیست، یافته ای که در واقع « George Vaillant » به اون اشاره داره، بذارید یه جور توضیحش بدم براتون. گفتیم هارواردی ها تقریبا اگر شما بخواین ببینید سی درصدشون به نود سال رسیدند در صورتی که جمعیت عادی آمریکا متولدین همزمان با آنها سه درصد هست. و خدمتتون گفتم یک مطالعه دیگری هم زمان با مطالعه یک « grant » که این کتاب راجع به اونه شروع شد به نام مطالعه ی « glueck ». مطالعه « glueck » 1940 شروع شده و اون مردم معمولی و حتی تهیدست « downtown » وسط شهری « Boston » را دنبال کرده بود. چیزی که متوجه شده بود اینه که آره واضحاً یه نمودارم هست الان نمیتونم نمودار رو بهتون نشون بدم، در واقع افرادی که توی شهر « boston » بودند، واقعا همون جور کمتر عمر کرده بودند. الان نمودار نگاه کنی یه چیزی حدود 15 سال احساس میکنی کمتر عمر کردند. منتهی یه عده توی « downtown »، مناطق محروم، مناطق شلوغ، مناطق داخل شهر « boston» بودند که توانسته بودند درس بیخونند و دانشگاه بروند. دیده بودند که اینها هم طول عمرشون مثل هارواردیا شده بود. حالا باز شما ممکنه بگین آخه این دیگه چه بازیه! یعنی یه لیسانس یا فوق لیسانس گرفتن طول عمر شما رو مثل هارواردیا میکنه؟ ولی « George Vaillant » تفسیرش اینه، ببینید شما میتونی تفسیرهای مختلفی رو نگاه کنی تفسیر « sapolsky»،« marmut» رو شنیدید که قدرت و بالای هرم بودن برای شما طول عمر میاره. خب ممکنه شما بگید که خب این داخل شهریها اینایی که تونستن یه لیسانس بگیرن، آیا اینا از نظر جایگاه، درآمد اجتماعی به همین هارواردیا رسیدن یا نه؟ جواب یک نه منفی. نه. مثلا خیلی از این ها یه کالجه درجه سه دولتی رفته بودند و اون لیسانسی که گرفته بودن فوق لیسانسی که گرفته بودند، اونقدر درآمدشون بالا نبرده بود و جایگاه اجتماعیشون بالا نبرده بود. ولی کماکان عمرشون و زیاد کرد. خب اینجا ممکنه « marmut» این جواب رو بده و« sapolsky». بگه مطلقش مهم نیست، نسبیش مهم. یعنی شما در یه شهر کوچیک، توی اون نوکه هرم باشی این طول عمر رو برات تعیین میکنه. نیازی نیست درآمدت، قدرتت، سوادت، معادل اون بهترین توی پایتخت باش. یعنی شما تو گروه خودت سر دسته باشی، عمرت زیاد میشه. این ادعای « sapolsky » و « marmot» هست. خب اینو داشته باشید ادعای « George Vaillant » چیه؟ « George Vaillant » فرق داره. « George Vaillant »اینجوری میگه، میگه توی اون جمع شلوغ فکر کن پایین شهری، کی میتونه بره لیسانس بگیره؟ بقیه میرن ترک تحصیل میکنن، میرن تو کار متفرقه و شغل ثابت پیدا نمی کنند، کی میتونه دانشگاه قبول شه؟ اونیکه خویشتن داری بالاتر داره. حالا ممکنه شما برگردی بگی نه نه …هوش. خب اینو اندازه گیری کرده بودند، و هوش نیست. یعنی اگه شما یه منطقه محروم و نگاه کنی اونیکه باهوشتر «IQ» بالاتر داره دانشگاه نمیره. اونی دانشگاه میره که خویشتنداری بالاتر داره. یعنی خودشو میتونه کنترل کنه. و باز دیده بودند که حالا همون طفلکیهایی که اون دانشکدههای درجه سه چهاره داخل شهری رفته بودند، هوش اونا کماکان 30 شماره از این هارواردیا کمتر بود. یعنی اینا اصلاً یک گروه خاصی بودند. ولی اونام بقدر اونا عمرکرده بودند. « Vaillant» میگه خویشتن داری که باعث عمرت میشه. پس ما الان با دو دیدگاه مواجه شدیم، محور« sapolsky»،« marmot»که میگه قدرت، خود بخود طول عمر میاره، محور « Vaillant»که توسط مطالعات دیگری اینم طرفدارهایی داره اینو میگه. میگه انسانهایی که خویشتن دارن، قدرت نه گفتن به تکانههاشون رو دارن، اون عصر اعتیاد یادتون؟ چند روز پیش برنامه زنده ش رو داشتیم، میگه اینها طرف مشروب نمیرند، طرف سیگار نمیرند، رژیم غذایی بهتر رعایت میکنند، اینا رو شاید بگیم طرفداران کی هستند؟ اینا « walter mischel » هستند احتمالاً، میتونیم بگیم اینگونه احتمالاً. « walter mischel » که اسمش رو شنیدید و آزمون معروف « marshmallow ». داستانش خیلی دیگه تکراریه… که برای کودکان پنج ساله یه « marshmallow » یا یه شیرینی میذاره اون جلو، میگه سعی کن نخوری، اونی که میتونه نخوره یا تاخیر بندازه خوردنش رو، بعداً که اینا رو 30 سال دنبال کرده بودن، دیدن سالمتر موندن، کمتر معتاد شدن، بیشتر درس خوندند، درآمد بیشتری دارند، یعنی خویشتن داری در حدود پنج سالگی پیش بینی میکنه سلامتی شون رو. خب پس « Vaillant and walter mischel » و یه مطالعه آینده نگر دیگری که در نیوزلند، زلاندنو صورت گرفته به نام مطالعه ی « dandin »، این رو میگه مطالعه « dandin »اومده این کار و کرده، بچههای پنج ساله رو از سه نظر سنجیده، جایگاه اجتماعی، درآمد خانوادگی، هوش و همچنین خویشتن داری. تست های خویشتن داری شبیه همون کارهای « marshmallow» بودن. وقتی اینا رو تو چهل سالگی نگاه کرده، دیده اونایی که خویشتن داری بیشتر دارن کمتر معتاد شدن، وزنشون متعادلتر، ورزشکارتر هستند، تحصیلات بیشتری دارند، بیماریهای عفونی کمتر گرفتن، و دندون هاشون هم سالم تر. یعنی نشون میده خویشتن دارن دیگه… مواظب خودشونن. حالا شما این رو برای یه مساله و یک معمای فکری برای خودتون لحاظ کنید دیگه. چرا اونا بیشتر عمر می کنند؟ حتی جالبه بدونی وقتی ریشه اینا رو نگاه میکنی به عقاید سیاسی افراد هم میرسید. مثلا اونایی که مثل « marmot» مثل اون « angus deaton » استدلال می کنند معتقدند جامعه نابرابر و انسانهایی که در واقع توی هرم قدرت به پایین رانده شدن، این ها کمتر عمر میکنن و در واقع بیشتر مریض میشن، در صورتی که این یکی میشه گفت به نوعی نخبه گرایی و شایسته سالاری رو ترویج میکنه، مدل « George Vaillant »، مدل مطالعه ی « dandin »، « walter mischel ». میگه بعضیها وقتی به دنیا میان ارادشون بهتره. اینا تو مسیر بهتر میرن بالا، حالا خیلی سریع این میتونه تبعات سیاسی داشته باشه. مثلا طبقات محروم و پایینتر آیا اینا ناتوانی خودشونه؟ ایا اینی یه که خوب اینا خیلی زود دنبال هوسهای لحظه ای میرن؟ اون « limbic capitalism »یادتونه؟ میرن دنبال لذتهای گذرا و در نتیجه اون پایین گیر میکنند و طول عمرشون کوتاه میشه. در صورتی که اون یکیها نه… خویشتن داری نجاتشون میده و اونا تو هرم قدرت بالا میبره. خیلی بحث پیچیده هست. منتهی من فکر میکنم واقعا انسانها وقتی میخوان بحث های سیاسی هم بکنند به جای شعار دادن و با هم درگیر شدن، باید رویشه هارو برن بِکَنَنَد و بِکَنَنَد و پیچیده نگاه کنند. یعنی مثلا ریشه ی محرومیت آیا از ناتوانی محرومان در مدیریت خویشتن و خویشتنداری برمی خیزه، یا مال اینی که اصولاً وقتی شما پایین هرم هستید همه اینا برات اتفاق میافته. ما از اونور اون کتاب « scarcity » رو داشتیم که گفتم ترجمه بدی روش گذاشتن فقر احمق میکند. که معتقد بودن وقتی منابعت کمه، تصمیماتت هم تکانه ای. مضاف بر اینه که میدونید به مطالعه ی « walter mischel » یه ایرادهایی هم گرفته شده. دیدن اون خویشتن داری ذاتی نیست، بچههایی که تو خانوادههای چشم و دل سیر و مرفه به دنیا آمدن خویشتن داری بیشتری دارند. یعنی مال باز طبقه ی اجتماعی شونه. و باز اگه یادتون باشه من چند کتاب از « robert frank » معرفی کردم خدمتتون… در واقع بخت و اقبال و موفقیت. که جایگاه اجتماعی یا نردبان شکسته که باز قبل تر خدمتتون معرفی کردم این رو میگه که… در واقع پایین هرم قدرت بودن خویشتن داری شما رو ضعیف میکنه، باعث میشه بیشتر گیر لذتهای گذرای « limbic »بیفتید. الان یه چیزی رو نمیتونیم انکار کنیم، توی کشورهای صنعتی و مرفه، هرچی شما محرومتری چاق تری، در صورتی که استدلال باید اونوری باشه، اگه شما فکر کنید اونیکه خیلی محرومه باید لاغر باشه مثل اون گرسنگان چند قرن پیش یا چند دهه ی پیش توی آفریقا. در صورتی که وقتی الانی که « social economic » پایین، اقتصادی اجتماعیش پایین، اتفاقی که میافته اینی که شما میبینی خیلی چاق تری. یعنی این که تکانهای « limbic» رو کمتر میتونه کنترل کنه. حالا این مال پایین دست بودن و تحمل فشار نابرابری است که به نظر من اینه، یا اینکه نه بعضی ها میگن ذاتشون اینه. البته یه چیزایی رو هم باید نگاه کنیم، باز میگم داستان اینقدر پیچیده میشه آدم وقتی توش غرق میشه احساس میکنه مثل یک رمان پلیسی خیلی پیچیدست. این یافتهها، یافتههای « George Vaillant » میتونه درست باشه، یافتههای اون « robert frank » هم میتونه درست باشه. چرا؟ چون یافتههای « George Vaillant» مال عصر طلایی آمریکاست. اون دهه ای است که نابرابری کم و اصطلاحاً میگن تحرک اجتماعی بالاست. یعنی درس میخوندی، به جایی می رسیدی اگه تو مدرسه یه ذره خویشتن داری میکردی نمرات خوب میگرفتی، فرصتهای بورس بود برات، فرصتهای شغلی بود، سریع شما رو پرتاب میکرد به لایههای بالای اجتماع. به همین دلیل در مطالعه ی « Vaillant » ثروت والدین نقشی تو ثروت فرزندان، شادکامی اونها و همچنین موفقیتشون در بزرگسالی ایفا نکرد، در صورتی که متولدین بعد از دهه ی 1960 در آمریکا متوجه شدن که « social mobility » یعنی تحرک اجتماعی داره خراب میشه. یعنی دیگه با خویشتن داریت… اینی که اون « marshmallow » رو نخوری تو پنج سالگیت به جایی نمیرسی، باید حتما پدر پول دار خانواده مُتِنَفِذ، و یه لایه اجتماعی که با بزرگترها در واقع نشست و برخواست داره تو اون هم داخل باشه. پس شما می بینید چقدر قشنگ مطالبی رو که ما خیلی ساده میایم میگیم این ژنتیکی یا رفتاری یا شناختی یا شخصیتی، چقدر پیچیده میشن. مثلا چه بساخویشتن داری بچه اینه که تو پنج سالگی بتونه شیرینش رو دیرتر بخوره توی 1930 باعث میشد شما به قدرت برسید ولی تو سال 2000 باعث نمیشه به قدرت برسید. برای اینکه عوامل تعیین کننده قدرت چیزهای دیگست و همین الان من فکر میکنم این کاملا دینامیک رو با هم میزنه. همین الانم شواهدی در کشور ماه هست که میگه اون استعداد، اون هوش دیگه داره اثرش رو از دست میده، چند دهه پیش اونی که باهوش تر بود خویشتن دار بود دنبال به قول معروف الواتی و خوش گذرانی تو جوانیش نمیرفت، خیلی سریع میرفت مناصب تحصیلی و ترقی رو طی میکرد و به جاهای خوبی می رسید. ولی الان میبینی این خراب شده. همین این، کل بازی روانشناسی شخصیت، روان پزشکی شخصیت، تئوری های اعتیاد رو عوض میکنه. پس شما می بینید که بسیاری از یافتههای ما وابسته به زمان هستند، تاریخ مصرف دارند، یعنی شما نمیتونی خیلی سریع اون قضاوت ها رو مطرح کنی، شاید تو ابتدای قرن مثلا 19 یا 20 اینی که فرزنده اول می بودی تاثیر میداشت ولی الان مثلاً تاثیری نداره. الان بیشتر تاثیرش اینه که خانواده ات چقدر متنفذ هستند. پس می بینید چقدر بازی زیبا میشه و وقتی شما مطالعات رو نگاه میکنی، در واقع همینجور که میری جلوتر، پیچیدگی های بیشتری رو میبری. مثلا ما همون مطالعه « dandin » رو نگاه کنیم اون توی زلاندنو، تو نیوزلند. یعنی اونجا افراد… یک جامعه ای است که خیلی نابرابری شدید نداره، فرصتهای برابر بیشتر هست. آیا همین اتفاق مثلا در تهران ما میافته؟ مثلا بچه ای که تو پنج سالگی میتونه شکلاتشو نخوره و مسواک میزنه قبل از خوابیدن، آیا این آینده اش به واسطه این خویشتن داری تضمین میشه؟ من شک قوی دارم که نه، این گونه نیست. پس می بینی علم طبقاتی میشه، علم زمانی میشه، و به این راحتی هم نمیتونی شما بعد ببینی کدومش ژنتیکی بوده. میخوام این تفکر پیچیده رو خدمت دوستان یادآوری بکنم که اینقدر سطحی پس آدم نگاه نکنه که مثلا … چون الان این یک سوالیه که از زمان عصر صنعتی بین فلاسفه مطرح بوده که اونهایی که تو جامعه پیشرفت می کنند آیا زرنگی و هوش و استعداد و پشتکار خودشونه یا اینکه صرفا خب یا شانس آوردن یا بالاخره توی طبقه ای به دنیا اومدن که همه ی ارتباطات خوب رو داره، خانوادش اینقدر نیرومند و متنفذه که مرتب او رو بالا میبرن. خب یک مقدار طولانی شد… عذر میخوام… بریم بقیش، بقیش ببینیم چی داره. خب پس این معما طول عمر رو هم ما اینجا خدمتتون گفتم. پس ما میتونیم « marmot» فکر کنیم. من الان خیلی شخصاً « marmot» تر فکر میکنم، « sapolsky » فکر میکنم. احساسم اینه که واقعا هرم قدرت، فیزیولوژی شما رو بهم میزنه، حتی سلول های ایمنی شما رو بهم میزنه و خویشتن داری ما بخش زیادیش از موقعیت امن اجتماعی مون میتونه زاده بشه. پس به همین دلیل هرچقدر جامعه نابرابرتر میشه، تکانه ایتر میشه، مصرف مواد و اینا بیشتر میشه، چاقی بیشتر میشه، چاقی مرضی میگم ها و حالا نه بعضیا یه ذره خوش هستن و تپل هستن خودشون رو بیمار نبینند، اون چاقی که منجر به فشار خون و قند بالا و چربی بالا و مرگ زود هنگام میشه. مثلا اگر شما نگاه کنید در جامعه آمریکا واقعا طبقات محروم و اقلیتهای نژادی خیلی زودتر دچار اضافه وزن میشن. یکی اگه دیدی واقعا تخته تخت، « six pack » داره این نشان دهنده اینه که احتمالا از یه طبقه مرفه هست، چون فرصت ورزش داره، فرصت غذای سالم داره و تکانههای لذت بخش دیگری به غیر از خوردن داره. این اقتصاد « limbic » رو دست کم نگیرید. خب بریم فصل نهم یه مختصری راجع به « alcoholism » بگم، هنوز یه قسمت های جذابش مونده، یه ذره اون بخشهای سیاسی اجتماعیش مونده. تو « alcoholism» چی میگه. وقتی 286 نفر رو دنبال کردن، 56 نفر« alcoholism » بودند. رقم بالایی هست دوستان. 20% یعنی 20% دانشجوی هارواردی 1940 تو زندگیش « alcoholic» شده یا مصرف مشکل سازه الکل داشت. پس یه پیام اینه که درگیری ما با مواد انقدری هم که فکر میکنیم کم نیست. چند تا یافته داره اینا رو خدمتتون بگم یه ذره فکر کنید روش. زنده ماندن تا 80 سالگی، چند نفر به 80 رسیدن، اونایی که وابسته به الکل بودن فقط 14% رسیدند، یعنی الکل طول عمرشون رو کوتاه کرد. اونایی که مصرف کننده مشکل ساز بودن ولی الکلیک به معنی اینه که وقتی قطع میکنی، بدنت لرزش پیدا بکنه، قطع میکنی دچاره علائم خماری الکل بشی تشنج بکنی نه، 47% به 80 سالگی رسیدند. و اونهایی که غیر « alcoholic » بودن یا مصرف الکلشون حداکثر به صورت غیر مست کننده، اونم در مناسبتها یا محدود به شرایط خاص بوده 72% به 80 سالگی رسیدند. 14% در مقابل 72%. یه پیام دیگه داده، بطور متوسط « alcoholism » عمر را 17 سال کوتاه میکند. پس ما با یک « demon » اینم باز یک کتاب دیگه هست. خیلی قشنگه که « demon » های ما، شیاطین ما، یکیش تو تاریخ بشر الکل بوده که این معمایی هست، یادتون باشه من دفعه قبل اون داستان آبجو قبل از نان رو براتون گفتم ک یه جوری… حالا می تونی شما اونوری هم فکر کنیا… اونایی که خویشتن داری بالاتر داشتن تو تله نمی افتادن، میتونستن خودشونو کنترل کنن و میدونی اصلا همش تو در تو میره ولی 17 سال طول عمر کوتاه میکنه، البته بخشی از این، مال مصرف دخانیات، منتهی یک جمله جالبی داره، میگه الکل، مصرف سیگار سنگین رو هم دامن زده بوده. یعنی اینم هست، ما تو خیلی ها میبینیم، اونی که مشروب خوره، سنگینه، مرتب سیگارم لابه لاش میکشه و اگر مشروبشو بذاره کنار سیگارشم تموم میشه. پس این 17 سال اثره محصول مشترک الکل، اتانول، و سیگار هست که البته اینا در هم تنیده هستند. منتهی یه چیز دیگه که میگه، میگه خیلی از موارد « alcoholism» همینجوری بپرسی طرف میگه نه من مشکل ندارم. این الکلیک بودن 56 نفر رو توی یه مطالعه ی آینده نگرِ سنگین بدست آوردند. میگه تو تله نگفت مثلاً همینجوری از یکی بپرس با الکل مشکل داری؟ اکثراً میگن نه نه مشکلی ندارم… ولی وقتی اینا هر ماه دارن طرف رو میبینند 600 صفحه پرونده شه، حتی راجع به فانتزی هاش، راجع به نگرانیهای خاصش ازش سوال میکنن، این آدم لو میره که اوه ببین با الکل مشکل داره. و دیده بود اونایی که الکل مصرف میکنند، سنگین میشه، رو به پایین حرکت میکنند. خب پس اینم یک نکته. حالا یه نکته دیگه میگه که این نکته رو از اون حوزه های بسیار بحث انگیز نظریه اعتیاد و « alcoholism ». خب این الکلیک ها گفتیم 20% بودن تو این جمعیت، چرا رفتن طرف الکل؟ خود اینو توضیح بده. چون یک عده ممکنه بگن کودکی ناشاد، ممکنه بگن اره والدینی که اذیتش کردن، زندگی که در کودکی شاد نبوده. اون مقیاس شادیه کودک یادتون؟ ارتباط خوب با پدر، ارتباط خوب با مادر، اینکه خود مصاحبه گر دوست داره تو اون خانواده بزرگ میشد، خانوادی شاد و خیلی گرم و صمیمی، ارتباط خوب بین خواهر و برادرها… اینو سنجیده بود. این یکی از ادعاهای منحصر به فرد « George Vaillant »که اصلا میشه گفت یک گروه و دسته پشتش قرار دارند، که انسانها چرا طرف الکل میرن؟ که البته این رو تعمیمش هم میتونیم بدیم به مواد مخدر. چی میشه میرن موادی میشن؟ الکلی میشن؟ البته بیشتر کار او رو…. اصن کتاب داره « alcoholism »« George Vaillant ». روان پزشکان اون زمان و اونایی که یه مقدار ریشه ی روانکاوی داشتن معتقد بودن « trauma » های کودکی. کودکی که شاد نیست، اتصالات عاطفی ضعیف، نداشتن دلخوشی در دوره نوجوانی، افراد رو به سوی الکل میکشونه. حالا اینجا ادعای « George Vaillant » رو بشنویم. اصلاً در واقع یه سوال، اگه شما یک روشنفکر اجتماعی هستی، یک در واقع روانشناس خوب میخوای بشی و یک روان پزشک خوب هستی، این سوال باید جواب بدی، چه میشه مردم میرن دنبال مواد. « George Vaillant» یک باور خاص داره. که البته خاصه ولی طرفداراش کم نیستن. یه عده ای از روان پزشک ها و روان شناس ها پشتش ایستادن، عجیب هم پشتش ایستادن. داستانش اینه، من دو خط براتون بخونم استنباط رو برای خودتون میگذارم. اومده بود دیده بود که تو یه گروه پنجاه نفره، دوران کودکی شاد و دوران کودکی خوب، به اضافه پدر « alcoholic»، مساوی هست با 27% « alcoholism». پس در واقع یه عده رو دیده بود که اومد تو این 268 نفر نشسته بود مثلا… دست بندی کرده بود. دیده بود پنجاه نفر هستند که کودکیشون خوب خوبه. از همون پنج سوال هست، ما دوست داریم جای اینا بزرگ میشدیم، ولی یکی از والداین مشروب خور قهاری بود. این دو تا رو با هم جمع زده 27% « alcoholic» شدند اینا تو عمرشون. در مقابل یه گروه دیده بود کودکی ناشاد، پر از مشکلات کودکی، همین داستانی که گفتن اون پنج تا رو همش کم آورده بود، ولی والدینی که هیچ وقت مشروب نمیخوردند پنج درصد « alcoholic »شده بودند. بعبارت دیگر داشتن والد « alcoholic » به اضافه کودکی شاد شما رو 27% « alcoholic »میکنه، داشتن کودکی خیلی بد ولی والدین غیر « alcoholic »فقط پنج درصد« alcoholic » میکنه. نتیجه ی که «Vaillant »گرفته بود اینه « alcoholism » ژنتیکی. و این نظریه « Vaillant » میگم در علوم اعصاب و روان پزشکی یک سری طرفدار داره. میگه ببین خیلی به سبک زندگی و خانواده ی مذهبی بودیم و خانواده ی نمیدونم معتدل بودیم و خانواده شاد بودیم …اینا ربط نداره. یه سری ژن وجود داره که شما رو مستعد الکل میکنه. ژن هام چجوریه؟ این نیس که کشیده میشی طرف الکل ها، میگه ژن هایی که وقتی شما بار اول، دوم مشروب میخوری کَلِ پا نمیشی. بار اول، دوم مشروب میخوری تهوع شدید نمیگیری. تلوتلو نمیخوری. میتونی خوب خودت رو کنترل کنی. در نتیجه اینا شیر میشن و همینجور میرن جلو، در صورتی که یه عده هستن وقتی اول میان افراط کنند سریع دچار عدم تعادل میشن، تهوع پیدا میکنند، یه جوری بهشون نمیسازه، دلشون و میزنه، به قول معروف میخوره تو ذوقشون و جلو نمیرن. ولی اون ها از همون ابتدا اینجوری ان که میبینی قورت قورت… اصلاً نوجوان… همینجوری مصرف میکنه… اصلا بهش اثر نمیکنه، نه مست میشه، نه تعادلش به هم میخوره، یه جوری شیر میشه، یه جوری تو جمع بهش میگه …اَ باریکلا… عجب چیزی داری تو… مثه اینکه خیلی توانمند و اینا …و بعد این باعث میشه تو این چرخه بیافتن. و اینی که حساسیت شما به عوارض اتانول میگه این ژنتیک. خب این دیدگاه « Vaillant »، مثلاً « karl menninger » یه غول دیگر روان پزشکی معتقد بود نخیر، اصلاً کودکی ناشاد « alcoholism » میاره. وقتی شما تو کودکی دلخوشیهای زیادی نداری آسیب می بینید. و الان هم شما میدونی « edward khantzian » معروف، او هم معتقده نخیر، « alcoholism » و مصرف مواد واکنش به کودکی ناشاده، یعنی تو کودکی وقتی مشکلی دارین برای فرار از اون غم و رنج و اینا… طرف اون میری. راستش بخواین…اِ… اما اینم بهتون بگم خیلی آدمای قَدَر دانشگاههای تراز اول طرفدار « Vaillant » تو این حوزه هستند. شما می بینی آدمای خیلی موفق و شاد می بینی تا با مشروب تماس میگیره یه دفع شروع میکنه مشروب خور قهار شدن، همینجور قورت قورت… میخوره تا اینکه « alcoholic»میشه. نه… نمیدونم ولی من « khantzian» تَرَم. من نمیدونم. یه جوری حس میکنم یه جای کار میلنگه. فقط به این گروه استناد کردن … البته خوب یافتش هست… ولی خوب همیشه میشه خطای آماری باش، میشه سوءگیری باشه، ولی یه حسی میکنم که چون تو تئوری اعتیاد، طرفدار اون گروهی هستم که میگه اگه شما شاد باشین، اگه شما شخصیت پایدار داشته باشی، گیر مواد نمی افتی و ازش گذر میکنی… من بیشتر طرفدار اون تئوری هستم. زور مواد نیست که شما رو زمین میزنه اون ضعف های روانی و نداشتن اون شادکامی خالص هست. به همین… نمیدونم… من یه ذره با این داستان « Vaillant » راحت نیستم، ولی میگم طرفداران زیادی داره و اصلاً یک مکتب پشتش هست که میگن آقا « alcoholism » ما بحث نمی کنیم… « alcoholism» ژنتیکی هست و ژن از پدرم بیشتر منتقل میشه تا مادرم. پدری که… و ویژگیش هم گفتم… این نیست که ولع داره، عطش به الکل داره… اینه که الکل به راحتی کَلِ پاش نمیکنه و به همین دلیل میره جلو، میره جلو، و میره جلو و… اصلاً میتونه راحت رانندگی کنه، میتونه راحتتر و در واقع… پنهانش کنه… میتونه با مصرف سنگین صبح زود پاشه بره سرکار، در نتیجه هی عمیق میشه عمیقتر میشه و اون تو گیر میکنه. خب یه سری در واقع اسلاید هست و یه سری جدول داره که همین رو میگه، رابطه بد با پدر، رابطه ی بد کودکی، نمیدونم اشکالات تحصیلی در دوره دبستان و دبیرستان، هیچ کدوم از اینها تاثیر عمده ای تو « alcoholism » نداشته، فقط داشتن سابقه ی خانوادگی ژن الکل تو مطالعه او بوده. حالا باز یه چیزی که براتون بگم، تو اون گروه چیز بود گروه «glueck » درون شهری، گفتم طبقات محرومتر، اینجا « alcoholism » چقدر بود؟ 20%. تو اونها 50%. یعنی باز این تاییدی است که اخه چرا پس موقعیتش اجتماعی است دیگه. اونا محروم تر اجتماع بودن، اونا فقیرتر بودن،… مگه شما دیگه خیلی بخوای ژنتیکی نگاه کنی اینجوری بگی، بگی که الکل در واقع یه صیاده و اونی که خوب از پسش برمیاد و تو دامش نمی افته، میتونه ژن خودش رو بیشتر جلو ببره، همون تئوری که چند جلسه قبل مطرح کردم. ولی این یک ابهام داره واقعاً من نمیدونم… ولی من شخصاً یه ذره با اینکه این خالص ژنتیکی… یه مقداری دشوار برام، ولی ادعای « Vaillant » اینه و طرفداران زیادی هم داره. خب این فصل نهش بود، موافقین بریم فصل دهش. قبل از اینکه برم فصل 10، یه چیزی رو میگه اگر دوست داشتین برین تو اینترنت سرچ کنید، اونایی که به خصوص به نقاشی و کارهای هنری علاقه دارن « william hogarth » معروف در قرن هیجدهم ده تا نقاشی داره… هشت تا نقاشی داره بهش میگه « A Rake’s Progress »، که مراحل مختلف افول افراد « alcoholic » رو نشون داده « A Rake’s Progress » تو دو سال اینارو کشید، 1732 تا 1734 عکسهای خیلی قشنگه. اولش میره ازدواج میکنه، شاد، وضعیت خانوادگیش خوبه، بعد کم کم ظاهرش افت میکنه، رابطه خانوادگیش خراب میشه، دعواکن میشه، اخرش کارش به زندان میکشه، آخرش کارش به بیمارستان روان پزشکی میکشه، و خیلی خوب اینو تو نقاشی نشون داده یکی از شاهکارهای هنری هست « william hogarth ». خب بریم فصل 10 چی هست، فصل 10 به یک مباحثی اشاره میکنه که من خودم باز دوست دارم توی برنامههای زنده ی آینده منابع دیگری رو برای شما معرفی بکنم. اون فصل هم عبارت است از یافتههای غیر مترقبه. جالب بیاین ببینیم چی ها پیدا کردم. باورهای سیاسی، کدوم اینا راست افراطی میشن؟ کدومشون لیبرال میشن؟ و بین لیبرال ها و راست افراطی چه تفاوت هایی هست؟ باز اینجا « George Vaillant » چند تا یافته رو ارائه میده که به نظر من یافتههای جالبی هستند. یادتون هست او نمره ی سالمندی موفق، اون « decathlon »که رابطه خوب با فرزند داره، از نظر شغلی موفق، بنوعی « generativity » داره، بخشندگی داره، زایایی داره، چیز عجیبی که متوجه شده بود باز دوستان اینجا یه ضربه بهتون وارد میشه، هیچ تفاوتی بین راست افراطی یا لیبرال ها از نظر نمره « decathlon » وجود نداره، یعنی محافظه کاران دو آتش، همون مقدار تو زندگی خانوادگی و زناشویی و تحصیلی و سلامتی بدنیشون می تونند موفق باشن که لیبرالها، چپیها و سوسیالیست ها. این میگه اولین چیزی بود… میگه من خودم همیشه فکر میکردم اینایی که از خانوادههای خیلی راست افراطی…حالا راست افراطی رو چه جوری تعریف کرده بود؟ یک سری معیار گذاشته بود دیگه… خب ببینید اینها رو این همه سال دنبال کرده بود. مثلا اینکه طرفدار « joseph mccarthy » هست یا نه. اون « joseph mccarthy » میدونی اون کسی بود که تو امریکا یک سانسور شدید راه انداخته بود و هرکی که گرایشات چپی و سوسیالیستی داشت میرفت اخراج میکرد از دانشگاه، دستگیر میکرد، براش پرونده سازی می کرد، حتی میدونی برای انیشتن مسئله درست کرده بوده، این نیاد آمریکا. یعنی هر کی بو برده بود کوچیک ترین تمایلی به سوسیالیست داره، پس یکیش دیدگاه « mccarthy » بود یا رای دادن به جمهوری خواه ها « goldwater, nixon ,reagan »، نظرشون راجع به جنگ ویتنام که اونا که طرفدار جنگ بودن میگفتن باید هانوی رو بمباران کنیم، باید از سلاحهای سنگین تر استفاده کنیم، مخالفتشون با « Hippie» گری، مخالفتشون با ماری جوانا، مخالفتشون با وصلت فرزندانشون با سیاه پوستا، مثلا یک سوالش این بود که دختر شما دوست پسر سیاه پوست پیدا کرده، چقدر برات قابل قبول؟ مثلا قاطعانه گفته بودند اصلا قابل قبول نیست. ما نمیتونیم بین نژادی… نظرشون راجع به بحران کوبا و همه اینها…. وقتی اینا رو در واقع دور هم گذاشته بود یک عدد در اومده بود، عدد یک یعنی لیبراله چپ سوسیالیست میشه گفته دموکرات، عدد بیست، محافظه کار درست حسابی در واقع راست گرا جمهوریخواه. چند تا چیز متوجه شده بود، اولا نمره ی « decathlon » اینا هیچ فرقی نداره. این یک نکته ای است که باید راجع به اون بیندیشیم، آیا گرایشات سیاسی ما از کجا میاد. یعنی چی میشه یکی راست افراطی میشه یکی سوسیالیست میشه. این یکی از سوالهاست. یه کتابی رو یه مدت دنبال کردم خواستم معرفی کنم ولی الان دوباره مصر شدم در آینده نزدیک معرفی بکنم. میتونید شما هم حالا این رو توی اینستا خواهم گذاشت و یک روز یه برنامه زنده بهش اختصاص میدم. « The Hidden Agenda of the Political Mind » دستور پنهان ذهن سیاسی « Robert Kurzban » نوشته که بحثی کرده که راست افراطی از کجا میاد چپ افراطی از کجا میاد. چیزی که نتونست اونو پیداکنه. یه یافتش این بود. راست افراطی دو برابر مذهبیتر از سوسیالیست ها و لیبرال هاست. که این تقریبا قابل قبول هست. محافظه کارها اندکی در آمدشون بیشتر بود و لیبرالها اندکی خلاقیت حرفه ای شون بیشتر بود. نکته ی عجیب دیگه ای که برخلاف باورهاست اینه که میگه تغییر محسوس در گرایش با افرایش سن مشاهده نشد، یعنی راست ها راست میمونند، چپ ها چپ میمونند. این برخلاف اینه که تصور میشه که آره مثلا اون جوونی و شور داره و طرفدار و سوسیالیسم بعد که پا به سن میزاره به سمت حالتهای محافظه کار و سرمایه داری و بازار آزاد گرایش پیدا میکنه، این یافته رو هم مشاهده نکرد، و در واقع این هم یافته جالب، یه چیز عجیب دیگه پیدا کرده بود، این از اون حوزههایی که من می خوام برم دنبالش ببینم چه شواهد دیگه ای وجود داره. دقت کردید که یکی از حوزههایی که راست رو از چپ جدا میکنه تابوهای جنسی. یعنی به طرز عجیبی آرماتور ثابته راست از چپ. الانم شما هم این بحران آمریکا ممنوعیت سقط جنین و نگاه کنی چند تا گزینه هست که سریع مشخص میکنه شما به راست علاقه داری یا به چپ. اجازه سقط جنین، روابطه جنسی قبل از ازدواج، آزادی اقلیتهای جنسی، و « pornography ». این 4 تا خیلی راحتتر جدا میکنه محافظه کار رو از لیبرال. اینم یه سواله که چرا برخلاف اینکه مردم اینو دست کم میگیرند، میگن اخ این چیزا مسائل اصلی نیست، مسئله اصلی توزیع ثروت و برابری و عدالت و نمیدونم سیاست خارجها و اینا هست… مثل اینکه یه جوری فروید راست میگفت، گیر اصلی سر مسائل جنسی. یعنی نگرش لیبرالها خیلی به مسائل جنسی آزادتر، مسامح کار ترن، و اونوری ها خیلی تابودارترند. حتی یه چیز دیگه متوجه شده بود. اینو دیگه واقعا به قول معروف کجای دلمون بزاریم این بود، اونایی که لیبرال بودن گفتم نمره « decathlon » شون فرق نمیکرد، طول عمرشون فرق نمیکرد با محافظه کاران، ولی اونایی که لیبرال بودند تا سن 80 سالگی بطور متوسط فعالیت جنسی داشتند، در صورتی که اونایی که جمهوری خواه و محافظه کار بودند در 68 سالگی بطور متوسط متوقف شدند. یعنی یه پیام دیگش اینه که مثل اینه که هر چه شما تو محور لیبرالیسم حرکت میکنین یه جوری « sexuality » تر میشین، فقط این نیست که دیدت مسامحه کار تر، بلکه شخصاً هم مشکلات جنسی کمتر پیدا میکنی، روابط جنسی… به قول معروف دلش جوونه و ادامه میده در صورتی که اونا زودتر متوقف می کنند و این ربطی به الکل و مصرف دخانیات توشون نداشت. حالا این شما به عنوان …ته ذهنتون نگه دارین، بذارین من اون کتاب « Kurzban » رو بخونم چند کتاب دیگر رو بخونم، یه ادعای عجیبی هست که «jonathan hayes» هم این رو داره توی اون ذهن «righteous »که بنظر میاد « sexuality »اتفاقا برخلاف اینه که شما فکر میکنین خیلی روبنا و یه مسئله فرعی توی منازعات سیاسی و اجتماعی و ایناست… نخیر خیلی هم هستی… که چقدر انسانها به این قضیه مسامح گر نگاه میکنند یاچقدرسختگیر میکنند. چقدر معتقداً تحت هر شرایطی ما باید تابوهای جنسی رو رعایت بکنیم و بر عکس چقدر یک عده معتقدند «pragmatic » دیگه، حالا چیکارش داری… مثلا اینکه دختر شما دوست پسر داشته باشه یا اینه که متوجه بشه قبل از ازدواج در واقع با کسی دوست شده، چه ربط به این داره… جالبه وقتی نگاه میکنی یکی از فصل الخطاب های این ها، چیزی که این وسط اینا رو و جدا میکرد، نگرششون و نمره دادن شون، حتی جالبه میگه شما ممکن تصور کنید انسانها یک توزیع زنگوله ای دارند، میدونی… یه عده خیلی مسامحه گرن یه عده خیلی سختگیرند، ولی میگه نه اینجا بیشتر توزیع دوکوهانه پیدا شد، شتر دوکوهانه یعنی یه عده معتقدند بابا این خیلی رکن جامعه است الانم شما نگاه کنی مثلاً تو جامعه آمریکا این داستان اینکه سقط جنین غیر قانونی بشه یا نشه اصلا ً این داره جامعه رو به دو تکه تقسیم میکنه. در صورتی که همه فکر می کنند که خب اقتصاد باید خیلی مهمتر باشه، ولی مثل که « sexuality »تر و هم دست کم گرفتیم. بذارید این مسله رو من به کتاب های دیگه موکول بکنم و بحثش رو در واقع داشته باشیم که اینکه یک عده « liberal sexuality » بار میان، یه عده خیلی سختگیر « sexuality » بار میان، این از کجا میاد؟ ولی ظاهراً نتونسته بود خیلی پارامترهایی رو برای این پیدا بکنه.یک معمای جدی. حالا دوستانه عزیز یه معمای دیگه هم این پیدا کرده بود. الان تقریبا یک ساعت، پنجاه و خورده دقیقه از جلسمون گذشته یه ذره سنگین، حساسه… ولی روش چند دقیقه ای بذارین تمرکز کنیم. من یه ذره الان دلهره دارم اینو که میخوام مطرح کنم سوء تفاهم پیدا نشه. ولی در عین حال مطالعه ببین چقد عمیق بود، اصلا چیزای جالبی پرسیده… مثلا حتی حالا این ربطی به بحث الان نداره، ولی مثلا پنجاه درصد اینا طی عمرشون گفته بود با مقوله خودارضایی مشکل داشتن، یعنی همیشه نگران بودن که آیا دچار عوارض بشن یا نشن یعنی حتی تا این عمق از افراد سوال کرده بودند. سوالات خیلی غیر کلیشه ای ازشون پرسیدند. این سوال و نگاه کنید در پنجاه سالگی،… اینجا اینو نگه دارید، برای اینکه یک مقوله ی به نظر من مهمه. تو پنجاه سالگی از افراد پرسیده بودن چقدر طرفدار وضع موجودی و چقد دوست داری که اقا این اوضاع به هم بریزه، خب پنجاه سالگی اینا تقریباً میشه دهه 1970، شما اطرافیانتون دیدین، یه ویژگی محافظه کار اینه که طرفدار وضع موجود یه عده هم حتی تا « anarchist » پیش میرن آقا یه کن فیکون بشه همه چی به هم بریزه راحت شیم. این باور دارند حتی بعضی شون گفته بودن که ما اصلا به این امید زنده ایم که به زودی آمریکا به هم بریزه. یعی این قدر از « status quo » وضعیت موجود، ناراضی بودند. در پنجاه سالگی دوست داری مملکت به هم بریزه دوست داری این نظم بشکن، یه چیز دیگه جاش بیاد. این از کجا میاد؟ سوال قشنگی کردن. می گفت تو 18 سالگیT سوال خیلی جدی نبود، تو 18 سالگی همه آرمان گران… دوست دارن که این سیستم مثلا حالا سیستم اقتصادی هست، سیاسی هست، ایدولوژیک هست، فرهنگی هست، کن فیکون بشن. ولی تو پنجاه سالگی مردم دیگه محافظه کار میشن باز ادعای اون. دوتا یافته رو از روش گذری رد شد ولی من این رو دست مایه یه تفکر و بحث برای جلسات بعد میخوام بکنم. دیده بود اونایی که از کودکیهای ناشاد میان در حوالی پنجاه سالگی بیشتر دوست دارن مملکت کن فیکون بشه، این نکته اولش. میگم این بحث سوء تفاهم ایجاد میکنه ها یعنی الان ممکن افراد با گرایش مختلفی بحث کنند یعنی مثلاً کودکی من خوب بوده اینجوری هم میکنه… بذارید بحث تموم بشه. میگه وقتی شما در کودکی ناپایدار بودی، بیشتر به سمت « anarchism » و بهم ریختن مملکت یه جور دیگه میل داری در پنجاه سالگی. یعنی بیشتر میشه گفت ناراضی سیاسی هستی. ناراضی وضع موجود. اما یک یافته جالب دیگه داشت مثلاً با اون افراد سوال کرده بود… این دست مایه ی میگم یه بحث شاید عمیق بشه اگه بتونم خوب بپرورونمش. اینه… خیلی از اونها مثلا از یکیشون نقل قول کرده بود، میگفت « although I take a liberal stands at a cocktail party » من در مهمونیها از این حرف ها میزنم « I can’t follow it out onto the streets » در عمل نمیتونم دنبال کنم. این به نظر من « valente » ناخواسته به یه پدیده ی خیلی مهم اشاره کرد، ناراضی بودن از وضعیت، نامساوی است با میل به تغییر. ما این رو توی تئوری اعتیاد خیلی داریم. یکی از زیباترین یافتههای سالهای اخیر. یک کسی هست از اعتیادش ناراضی، یکی هست از وزنش ناراضی یکی هست از زندگی زناشویی ناراضی، مرتب داره ابراز نارضایتی میکنه و غر میزنه. این اتوماتیک معادل این نیست که وضع دیگری را میخواد، میدونم مغز انسان پیچیده است عجیبه یعنی ببین شما اگر « status » «X» را نمیخواهی به این معنی نیست که چشم به «Y» داریم و ممکنه شما بشدت چشم به « Y » داشته باشی ولی از « status X » خیلی ابراز نارضایتی نکنی. امیدوارم مطلب رسونده باشم این یک پیچیدگی دیگه روان انسانه. یعنی ناراضی بودن از وضع موجود، میخواد این وضع زناشویی باشه، وضع ظاهرت باشه، رفتاره روزمرت باشه، سیاست باشه، اقتصاد باشه، شغل باشه، هرچی باشه… اتوماتیک همبستگی نداره با میل شما به رفتن به وضعیت « Y » و این دوتا خیلی از هم پیروی نمیکنند. مثلا یه تجربه بهتون بگم، یه سری میان میگن من از اعتیادم خسته شدم امکان اینکه اینا بهبود پیدا بکنند کمتر از اونیه که میاد بگه برای چی اومدی ترک کنیم؟ بگه میخوام برم ادامه تحصیل بدم، میخوام مهاجرت کنم، میخوام برم کارخونه راه بندازم، میخوام برم ازدواج کنم، یعنی خسته شدن از وضع موجود یه انگیزه هست، رسیدن به نقطه ی « Y » یک انگیزه دیگست. رسیدن به نقطه « Y » به نظر میاد انگیزه ی بهتری برای تغییر ایجاد میکنه تا خسته شدن از وضع موجود. به این مفهوم میگن داشتن « perspective ». یعنی مثلا شما فکر کن من فانتزیم اینه یه هیکل ورزشی داشته باشم، من… این بهتر منو راه میبرونه به قول بچهها تا اینکه بگم از هیکل خودم ناراضی ام… از شغل خودم ناراضیم… این کمتر باعث میشه من بتونم شغل عوض کنم تا اینکه حسرت دارم اون شغلو داشته باشم، یعنی خواستن رسیدن به «Y» انرژی بیشتری برای حرکت به شما میده تا دور شدن از «X». فک کنم مفهوم رسوندم. دیگه از این دیگه سادهتر فکر نمیکنم. به این چی میگن کتابه قشنگی ست که خیلی چالشی است « martin Seligman » معروف « Peter Railton, Roy F. Baumeister, Chandra Sripada » نوشته. « Homo Prospectus » انسان آینده نگر یا انسان چشم انداز دار. یعنی تلاش شما برای رسیدن به نقطه «B» بیشتر شما رو راه میبره تا میل شما به دور شدن از نقطه «A». پس اگر از شرایط خودت، وضع موجود، وزنت، خانواده ات ناراضی هستی امکان اینه که بتونی ازش بزنی بیرون کمتره تا اینکه آرزوی داشتن نقطه «B» رو داشته باشی. انچه که « valente » سربسته بهش اشاره کرد این بود، اونایی که کودکی ناشاد دارند، نارضایتی شون از نقطه «A» بیشتره ولی عملاً گرایش و حرکت و انگیزه ای برای رفتن به سوی نقطه «B» ندارند. « Prospectus » مال اونایی که اتصال های خوبه کودکی داشتند. حالا داستان اتصالش به کنار، این یک مبحث دیگه هست. پس شما اگر میخواهی در زندگی خودت تغییر ایجاد کنی، ناراحت بودن از وضع موجود برات تغییر ایجاد نمیکنه، باید چشم انداز داشته باشی، من میخوام به اونجا برسم. این میتونه حرکتت بده نه اینکه من مخوام از اینجا جدا بشم. حالا این میخواد مهاجرت باشه، میخواد تغییر شغل باشه، میخاد نمیدونم تغییر وضعیت تحصیلی باشه، میخواد تغییر محل خونت باشه حالا هر چی باشه… « Homo Prospectus » یعنی انسانها به واسطه چشم انداز بیشتر کشیده میشند تا با واسطه خسته شدن و دل زده شدن از وضعیت موجود. پس آنهایی که مرتب از وضعیت موجودشون حالا چه سیاسی چه اقتصادی چه فرهنگی چه خانوادگی شاکی هستند، اینها کمتر باعث تغییر میشن تا اونیکه « perspective » برای شما رسم میکنه. و اون « perspective » رسم کن ها کمتر غر میزنند، بلکه هدف مند میرن جلو و اون با کودکی شاد رابطه داشت. این ادعای قشنگ « valente »، البته ادعا رو خیلی سریع رد میشهها جز مباحث اصلیش نیست. ولی من یاد همین کتاب « Homo Prospectus » افتادم و یه جای دیگه، در یه کتاب دیگه به این مساله دوباره اشاره میکنه داشتن چشم انداز هست که شما رو خلاص میکنه نه نفرت از اون موقعیتی که توش قرار داری. نفرت فقط منجر به خشم، غر زدن، و اینا میشه. من فکر میکنم که این درسته، یعنی شما خیلی نارضایتی افراد رو از هر چیزی، موتور محرکشون تلقی نکنیم، حسرت و آرزومندی برای رسیدن به نقطه «B» موتورشون رو حرکت میده. اینجوری مغز ما کار میکنه. این اساسه کتاب « Homo Prospectus »و میگه اگه میخای تکون بخوری ببین من از این رشتم ناراضیم، من از این خونه ناراضیم، دلمو زده، باید عوضش کنم، این کمکت نمی کنه. میخای به کجا برسی؟ اونو تو ذهنت بپرورون. اونی که میگه من مثلا میخوام برم استخدام بشم برای همین اومدم موادم و ترک کنم اون موفقتر در میاد تا اونیکه میگه از این مواد ذله شدم، حالمو بهم میزنه، دیگه نمیتونم تحملش کنم، و ممکنه شما بگین که این دوتاش یکیه. چه شما از پشت هول داده بشی، چه از جلو کشیده بشی. ولی روان انسان مثل اینکه اینجوری کار نمیکنه و از جلو کشیده شدن خیلی انگیزه قویتر و موفقتری برای تغییره و اون انگیزه رو بیشتر افرادی دارن که اون مکانیزم های بالغ تر رو دارند. خب سراغ یه مبحث دیگه…مبحث دیگش باورهای مذهبیشون بود. البته اینم یادم رفت بگم که این نمونه به شدت به سمت در واقع لیبرال بودن دیگه، یعنی توش محافظه کارا کم بودن تعداد اونایی که به جمهوری خواه رای میدادن تو اقلیت بودن، ولی وقتی مقایسشون کردن، خیلی فرق با بقیه نداشتند. باورهای مذهبیشون چگونه بود؟میگم این ها فکر میکنم آدم عمیق به اینها بیاندیشه خیلی اهمیت داره و شاید متوجه بشه که در اطرافتون شخصیتهایی که میبینی اصولاً برای وضعیت اقتصادی و اینا… ناراضی هستن غر میزنند، از شغلم ناراضی ام از در آمدم ناراضیم، خیلی از مواقع میبینی که بیشتر دچار درماندگی آموخته شده میشند، دچار افسردگی میشند ولی یه عده هستند که برای خودشون « perspective » میسازند، می خوام به نقطه فلان برسم. اون موقع می بینیم که عجیبه به طرز عجیبی از غر زدنشون هم کاسته میشه و این طرف خیلی به زیبایی این رو گفته بود یک « quotation » آورده بود، گفته بود من تو مهمونیها آره غر میزنم این چه وضعیه، ولی در عمل هیچ قدمی بر نمیدارم، نشون میده که اونایی که تغییر رو در هر جهتی حتی ورزش، اقتصاد و اینا ایجاد می کنند، اونایی هستند که « perspective » دارند. من میخوام اون هیکلی بشم، این که از این حالت خودم بدم میاد این انگیزه خوبی نیست. بیایم راجع به مذهبی بودن چند دقیقه صحبت کنیم. چند تا یافته دیگه داشت این اومده بود افراد رو طبقه بندی کرده بود با یک سوال یک تا پنج و این سوال رو نه اینکه از افراد بپرسه با جمع بندی و سوالات مختلف اینه که چقدر دلبستگی داری؟ چه قدر فعالیتهای مذهبی داری؟ و غیر و غیره… تقریبا دو پنجم افراد در سیستم بی اعتقاد بودن، یک پنجم اعتقاد داره قوی بودن و دو پنجم هم این وسط قرار می گرفتند. پس نمونه بیشتر به سمت کم اعتقادی بودن هست. با پیر شدن افراد تمایلات مذهبیشون در مجموع کاهش پیدا کرده بود. این یه یافته دیگه بود. و جالبه که باز حتی بیشتر از گرایشات سیاسی، تغییر اعتقاد مذهبی بوده که تقریبا شاید بگیم گفته بودن که حدود یک چهارم یه منتهی الیه به منتهی الیه دیگه رفتتند و برعکس. یعنی یه تعدادی بودند که تو منتهی الیه کم اعتقاد بودن اومدن این طرف، یک عده ام بودن که رفتن اون طرف. پس این جالبه تحرک و حرکتش به نظر میاد از محافظه کاری سیاسی و لیبرال بیشتره. ولی در مجموع روند به سمت کاهش اعتقادات بوده. یعنی وقتی اینها توی دوره دانشگاه بودند و یعنی دانشجو بودن 28 هاشون کم اعتقاد بودن، ولی در 65 سالگی، 58% کم اعتقاد بودن. دوستان عزیز این هم یکی از حوزههای خیلی پیچیده روان. چی میشه بعضیها خیلی اعتقاد دارند، بعضی ها کم اعتقاد دارند؟ برخلاف تصور، یک معمای عمیق و به راحتی جوابهایی براش متصور نیست. ما کتابهای مختلفی در این مورد داریم. اگر کتاب میخواید چندتاشون براتون معرفی کنم، یکی از بهترینهاش « big gods » هست. کتابه انتشارات « Princeton »،« Ara Norenzayan » معروف لبنانی. این یک محقق جالب لبنانی که راجع به این شرکت چون خودش لبنان بوده و میگه ما تو یه کشوری بار اومدیم که گروهها و فرقه های مختلف بود. من قشنگ این نوسانات رو می دیدم که چجوری یه دوره ای خیلی و حتی با اینکه مسیحی…. مثلا همه به شدت گرایش مسیحیت پیدا کردن و بعد یه دوره دوباره کمرنگ شد و اینا…« How Religion Transformed Cooperation and Conflict ». یک کتاب دیگه از « How god works » خداوند چگونه کار میکند. البته کار میکند منظور نیست اثر میکند. یعنی باورهای مذهبی چگونه روی روان اثر میگذارد. « The Science Behind the Benefits of Religion » علم در واقع اثرات مثبت مذهب، « David DeSteno » این را نوشته که در واقع جز این هست که چه شکلی افراد معتقد میشن چگونه افرادکم اعتقاد میشند و مرتب این میتونه نوسان کنه. چند تا یافته تو کتابش داره که این یافتههای اوست و من میخوام خدمتتون ارائه بدم. چیزی که متوجه شده بود این بود که، در واقع یکی از گزینههایی که روی سلامت افراد اثر میذاشت نقشی که احیاناً باورهای مذهبی افراد داشته باشه در کاهش الکل و دخانیات. یادتون باشه من گفتم که « jorge valente » یک باورمند عجیب الکل. او معتقد بود که بخش عمده ای از تفاوت طول عمر گروههای مختلف مذهبی و غیر مذهبی در آمریکا توسط واسطه گری الکل و سیگار توضیح داده میشود به اینگونه که« Mormon »،« seventh day adventist » و« evangelical Christians » بیشتر از بقیه عمر میکنند و این محصول دقیق و قاطع منع مصرفه مشروب و سیگار در این گروهاست. یعنی در واقع معتقده اگر اون گرایشات شما منجر به کاهش مصرف الکل و سیگارت بشه، بقیه ی تبعات رو با خودش همراه داره ولی ادعای او این بود که ورای این اثر بخشی در واقع اختصاصی تری با گروههای دیگه مشاهده نکرده. حتی یه پرسشنامه ی جالب درست کرده این پرسشنامه رو تو ذهنتون شما دنبال بکنید. یعنی به نظر میاد هنوز معما حل نشده، ما هنوز نمیدانیم که چگونه هست که بعضی ها باورمند میشن، بعضیا کم باور میشن. یکی از معمای خیلی جدی ولی جالبه که چرا کم میدونیم راجع بهش؟ برای اینکه تا مدت ها و لااقل علوم سعی میکردن که در واقع وارد حوزه نشن، چون معتقد بودند کاربردی بر ما نداره، ولی به نظر میاد بعد از شکل گیری جریانات افراطی مثل القاعده اینا این سوال براشون پیش اومد که شما چگونه باعث خیزش این جریانات میشید. یکی سوال براتون مطرح کنم، ببین یه پرسشنامه هست که این پرسشنامه رو میتونید شما فکر کنید که چه چیزی است. من باور… بهش میگن پرسش نامه ی معنویت، اینم بهت بگم در واقع معنویت رو دیده ارتباط تنگاتنگی با باورهای مذهبی داره. معنویت الان سوال که از کجا میاد؟ « spirituality »از کجا میاد؟ بعضیا مثل « robert cloninger» معتقداً این یک بخشش ژنتیک. یعنی بعضی انسانها اصولاً معنوی هستن یعنی از مطالب رازگونه، تفکر در مورد مرگ، تفکر در مورد روح، حیات بعد از مرگ استقبال میکنن و لذت میبرند و این رو تحت عنوان عامل « self-transcendence » مطرح میکنند، خود تعالی گری. و معتقده که این « spiritualism » و « spiritualism » زیر ساخته باورمندی افراد به اعتقادات مذهبی است. یعنی تقویت میکنه اعتقادات مذهبیشون. من باور دارم که هر فردی دارای روح است. من باور دارم که انسانها به دنیا آمدند که خوب باشند. من به یک قدرت کیهانی یا جهانی باور دارم. در بیست و چهار ساعت گذشته حداقل سی دقیقه صرف دعا، « meditation » یا مراقبت کردند. اونایی که اینا رو مثبت جواب داده بودند، دیده بود که اره تو محور معنوی قرار دارند و همزمان فعالیت یعنی باورهای مذهبی عمیقتری رو دارند. و جالب بود که این محور با اون « decathlon » خیلی ارتباط نداشت. یعنی « decathlon » به نظر میاد چیز دیگه ست. یعنی عجیبه اینم یکی دیگه از معماهایی که او اینجا مطرح میکنه. « decathlon » بیشتر با این مرتبطه، این برای همینه که میگه اتصال عشق گونه مهمه، من فکر میکنم مهمترین فرد زندگی یک نفر هستم. من برای کسی به مدت بیش از 10 سال عمیقاً « care »کرده حالا « care » رو چجوری ترجمه اش بکنیم، عمیقاً دلبستگی داشتم و وابسته بودن. من همواره حضور عشق را در زندگی خودم تجربه کرد. این سه محور رو میگه « pragmatic »اتصال « pragmatic ». من فکر میکنم مهمترین فرد زندگی یه نفر هستم. من برای کسی به مدت بیش از ده سال عمیقاً مثلا دل دادم یا وابسته بودم. من همواره حضور عشق را در زندگی خودم تجربه کردم. این 3 تا با « decathlon » بیشتر مرتبط بودند. اون قبلی در صورتی با « decathlon » مرتبطه که مانع مصرف الکل و دخانیات باشد. چون دیده یک عده از اینا بودن که با وجود داشتن باورهای عمیق مذهبی کماکان مشروب و دخانیاتشون ادامه می دادند. یعنی اینکه چون بیشتر کاتولیک و پروتستان بودم « Mormon »،« adventist » و« evangelical » نبودن، خیلی سختگیری تو این حوزه نداشتند. پس حالا این سوال مطرح… الان دوتا سوال است. به نظر من نمیتونه جواب بده، یعنی مدلش جوابی براش نداره. یک، اونایی که این شاخصه ایمان یا « spirituality »خیلی پررنگ بوده این شاخص از کجا میاد؟ نمیدونیم. خیلی به کودکیشون ربط نداشته، شاید واقعاً « Cloninger » درست میگه بعضی مغزها، مغزهای « spiritual »، یعنی دوست دارند به امور مابعدالطبیعه و اون لحظات انتهای مرگ، به روح، به مسائل راز گونه ی اعتقادی بپردازند و یک عده ای نه اینجوری نیستند و جالبه این عنصر « pragmatic » بودن تو دل هردو وجود داره، یعنی به نظر میاد مستقل از اون عنصر مغز معنوی بودن حرکت میکنه. برای همینه که خلاصه ی پژوهش این بود که اون عشق و اتصال عاطفی هست که « decathlon » افراد رو تعیین میکنه. میگم داستان مبهمه و باید بیشتر مطالعه کرد، بیشتر پژوهش نگاه کرد، و خیلی از پژوهشهام آینده نگری کمی دارند، عمر کمی ازشون میگذره، اما…اما…اما… یه چیزی که براتون بگم. چند سال بعد خود « jorge valente » یک کتاب دیگه مینویسه و هنوز این کتاب نخوندم. « heaven on my mind » بهشت در ذهن من. « Using the Harvard Grant Study of Adult Development to Explore the Value of the Prospection of Life After Death » استفاده از یافتههای مطالعه « Grant » برای آینده نگری یا « prospectus » در مورد زندگی بعد از مرگ،« prospectus »، « homo prospectus » به همون مفهوم که قبلا اشاره کردم اونیکه چشم انداز داره، او معتقده که داشتن چشم انداز میتونه کمک کننده باشه. اما لااقل تو مطالعه ی 2012 دیده بود این به طول عمر منجر نمیشه، مگر آنکه جلوی مصرف سیگار و الکل رو بگیره، با کودکی شاد یا غیر شاد ارتباطی نداره، و با « decathlon » هم ارتباط پیدا نمیکنه. پس این معما کماکان باز میمونه. حال من فکر میکنم اگر فرصتی بشه اون کتاب « David desteno » رو ببینیم که تاثیر باورهای افراد توی سلامت یا غیر سلامتشون چگونه هست، ما در واقع بایستی که موکول کنیم به جلسات دیگر. خب اینم یک بحثی بود در مورد اعتقادات مذهبی افراد و البته یه چیز هم هست، شما در نظر بگیرید، نمونه فقط 268 نفر بوده و بعد اینها یه گروه خاص بودن اصطلاحاً میگه اکثریت اینها « WASP »بودن، « White Anglo-Saxon Protestants »یعنی سفید پوستهای منشا آنگلوساکسونی نژاده سفید نوردیک پروستان. پس در نتیجه خیلی نمیتونی شما اون تنوع ها رو ببینی. باید مطالعات بین فرهنگی باشه و در واقع نگاه کنیم. ولی یه چیزی که الان داره پر رنگ میشه اینه که همون عنصر « spiritualism »و شاید عنصری که اون « dacher keltner »تو کتابش قراره بگه من فقط ی نقدایی رو بهش خوندم، کتاب « awe » اون احساسه ملکوتی یا احساس بهت روحانی، « awe » اون احساس « awe » از کجا میان و چجوریه که بعضیها اونا تجربه میکنن، بعضیا تجربه نمیکنند. ولی لااقل این نشون داده که خیلی به کودکی و اون اتصالات کودکی ربط نداره آیا ژنتیک جداست؟ آیا یادگیری جداست؟ اینا رو من نمیدونیم و باید پژوهشهای دیگری رو دنبال کنیم. خب یه فصل دیگه هم داره این فصل راجع به مکانیزم های دفاعی. مختصری بگم… ببینید… اینگونه براتون بگم که این خودش یه جلسه دیگه میخواد… « jorge valente » و خیلی از اونایی که الان دارن تئوری شخصیت رو نگاه میکنند به این معتقدند، میگن انسانها با پا به سن گذاشتن، صرف نظر از این تغییرات ایدئولوژیک، صرف نظر از تغییرات معنوی، صرف نظر از محافظه کار یا لیبرال بودن دچاره فرایندی میشن که ما بهش میگیم بلوغ یا « maturation »و این « maturation » نمیدونیم از کجا میاد با کاهش « narcissism» همراه، اون احساس اضطراب و تغییرات خاصی که ما بهش میگیم خردمندی، حالا خردمندی بشر از کجا میاد نمیدونیم اینم مهم، ولی چند نشانه خردمندی وجود داره، افزایش تحمل عدم قطعیت، یعنی شما هر چی خردمندتر باشی میپذیری که جهان قاطع نیست و جوابهای قاطع ندارد « acceptance of uncertainty »، دیگری، ندیدن جهان به صورت سفید وسیاه، دیگری ندیدن جهان به صورت آنی، لحظه ای، و سطحی یعنی اینکه بتونی تحمل کنیم و بالاخره کاهش « narcissism »، اون اضطراب وجودیت به نوعی اون اضطراب « existentialism ». افراد وقتی پا به سن میگذارند اینا شروع میکنه کم شدن، این به دلیل چیه آیا به دلیل افرایش « myelin »در مغز، اونطور که « Paul Dienhoff » میگه در واقع « narcissism » مشهور، میگه که « myelin » افزایش پیدا میکنه در نتیجه مغزتون آروم میگیره و مغزتون یک پردازشگر خردمندانهتر میشه در مقابل پردازشگر تکانه ای جوانان. یا یک تجمع یادگیری، تجمع تجارب، یا حتی بعضی ها یه چیز دیگه میگن، میگن نقش اجتماعی. افراد انتظار دارن که پا به سن گذاشته دیگه بعضی حرفا رو نزنیم و بعضی کارا رو نکنیم. یعنی « role » اجتماعی. بعضی چیزا دیگه دون شان تو. تو پنجاه سال خدمت کردی تو الان استاده مملکتی، تو الان پزشکی، متخصصی دیگه نباید این حرف ها رو بزنی به این میگن در واقع « social investment ». حتی بعضی ها یک نظریه جالبه دیگه ای رو مطرح کردند. « social genomics figure ». میگن تجمع تجارب باعث میشه ژينتیک شما از نظر « epigenetic » تغییر کنه، در نتیجه حالتهای دلشوره و اضطراب و دیدهای « dogmatic » و دیدهای سفید وسیاهی شما تعدیل بشه و در واقع خردمندتر بشین. اینا همه بحثهایی که من فکر میکنم تو جلسات آینده باید به اونا بپردازیم. یک کتاب خوب دیگه هست که من راجع به اونم صحبت خواهم کرد. « narcissism » انسانهای نوروتیک از کجا میان؟ ولی خبر خوبی که « jorge valente » اون رو تایید میکنه، اینه که اگر شما همش دلشوره دارین، همش دچار اضطرابی، همش وسواس داری، همش به جهان به صورت دلهره آور نگاه میکنی، راه فرار از این خیلی زیاده و بسیاری از افراد وقتی به چهل، پنجاه، شصت میرسند « narcissism »کم میشه، اصطلاحاً خردشون افزایش پیدا میکنه و تحمل عدم قطعیتشون میره بالا و نگرانی هاشون کم میشه. در صورتی که قاعدتاً باید برعکس باشه یعنی شما هر چی حس میکنی عمرت داره میگذره، پیرتر میشی، به مرگ نزدیکتر میشی، قاعدتاً باید اضطراب و نگرانیت بیشتر بشه در صورتی که اینم یکی از یافتههای عجیبیه که « jorge valente »بر اون صحه میذاره ولی کار او نیست. در واقع اون مسیر بلوغ « maturation »و کاهش « narcissism ». « narcissism »چه هست؟ چگونه کاهش پیدا میکنه و چگونه انسانها با تجربه بر اضطرابهای « existential » غلبه میکنند به آن خواهیم پرداخت. ولی داستان این نیست که فلسفه میخونند اضطرابشون کم میشه، به نظر میاد یه تحولی توی پردازش هیجانشون پیدا میشه و باز به نظر میاد ربطی به اون معنویت « spirituality » باز نداره. لااقل دیدن آرماتور اصلیش توانایی برقرار کردن اتصالهای عمیق عاطفی است و داشتن کودکی خوب، که سرمایه این قضیه میشه نداشتن کودکی خوب باز غیر ممکنش نمیکنه یه ذره دشوارش میکنه. مکانیزمهای دفاعی مشهورتر میشن، تاب آوری افرایش پیدا میکنه و افراد به نوعی خردمند تر میشن. چگونه میتوان خرد رو افزایش داد؟ چگونه میتوان اضطرابهای وجودی را کم کرد. چگونه میتوان هرچه پا به سن گذاشت شاد تر و شاد کام تر شد، یه مقداری توی اون کتاب « narcissism » به او اشاره کرده، « david barlow » جزء نویسنده هاش هست. « david barlow » از روان درمانگران بسیار برجسته هست. من امیدوار یک جلسه به اون اختصاص بدم و یکی دو هفته دیگم راجع به همان کتاب « Gerd Gigerenzer» صحبت خواهم کرد، زرنگ بودن در جهان در واقع هوشمند. خب امیدوارم براتون قابل استفاده بوده باشد، این یک خلاصه ای بود از این کتاب 471 «jorge valente»میگم بعضی جاهاش هنوز مبهم باید جلسات دیگری رو بهش اختصاص بدیم مسیر « spirituality » رو هنوز من دارم مطالعه میکنم،آیا واقعا عنصر ژنتیک داره؟ آیا فی نفسه به کاهش « narcissism » منجر میشه؟ ظاهراً ارتباطش با « narcissism » مبهم هست. و در واقعا ام الفساد رو خیلی ها « narcissism » می دانند، میگم این « narcissism » خیلی اذیت میکنه. « narcissism » یک چهار گانه داره دیگه. ترس، اضطراب، خشم و در واقع غمگینی. یعنی معتقدند که این چهارگانه هست که روحیه بشر رو تحلیل میبره. بحثمون هنوز ادامه خواهد داشت با کتاب های دیگه و مباحث دیگه. امیدوارم این بحث برای شما قابل استفاده بوده باشه. یک ساعت و بیست و پنج دقیقه شد، یک مقدار باز هم طولانی شد ولی فکر کردم باید عمیق تر به مطلب بپردازم. تا هفته بعد خدانگهدار.