شماره 323: کتاب ماشین روح

پادکست دکتر مکری
شهریور 1401
اختراع ذهن مدرن ( بخش سوم)

شماره 323: کتاب ماشین روح

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 323: کتاب ماشین روح
Loading
/

متن پادکست

بسیار خب، عرض سلام دارم خدمت شما علاقمندان عزیز. یک چهارشنبه دیگه در خدمتتون هستم. چهارشنبه دوم شهریور هست و الان ساعت 9 و 5 دقیقه هست، با 5 دقیقه تاخیر در خدمتتون هستم، میخوایم بحث کتاب ماشین روح george makari رو دنبال کنیم. کتاب بسیار مهمیه و من فکر میکنم برای اونایی که واقعا میخوان روان پزشکی، روان شناسی، مقوله ذهن رو به صورت عمقی و دور از سوگیری های سطحی یاد بگیرن کتاب ارزنده‌ای هست، ولی خب در عین حال کتاب صقیلی‌ست، الان میبینید هفته سوم هست که ما داریم بحث رو در مورد این کتاب ادامه میدیم، البته در کنارش کتاب های دیگه‌ای رو هم معرفی کردیم که مکمل اینا باشه و خدمت شما علاقمندان اعلام کنم که دیگه اون کتاب ها رو من به صورت مختصر لابلای این جلسات توضیح دادم، یعنی انتظار جلسات جدا برای اونها نداشته باشید، من سعی کردم کلیات و نکات مهم اونا رو تلفیق کنم با کتاب george makari و خدمتتون ارائه بدم، امیدوارم تلفیق امشب هم که بخش سوم میشه برای شما قابل استفاده باشه به جمع‌بندی خواهم رسید، و میخوام چند تا نکته ای رو که در درک ذهن به شما کمک میکنه رو در انتها یادآوری بکنم. خب اگر خاطرتون باشه یک کتاب دیگه هم باز خدمتتون معرفی کردم یک کتاب کلاسیک 1970 نوشته شده یعنی 52 سال ازش میگذره ولی کماکان یکی از شاهکارهای در واقع روانپزشکی و مقوله ناخوداگاه و شکل‌گیری ذهن و روان هست، کتاب در واقع کشف ناخوداگاه نوشته‌ی Henri Ellenberger باز تو این چند روز من جستجو کردم به نظر میومد که این کتاب ترجمه نشده و با وجود این که 52 سالشه من فکر میکنم اگر کسی نسبت به ترجمه اون بخواد اقدام بکنه باز اثر ارزنده ایست فقط 975 صفحه هست یک دایره المعارفه در واقع ولی نثر Ellenberger بسیار شیواست، بسیار شیرینه و اصلا شما وقتی این رو میخونید احساس میکنید دارید داستان میخونید یک رمان میخونید اینقدر قشنگ شخصیت‌های تاریخی رو تلفیق کرده، و نکات و نقل قول‌های بسیار ارزنده‌ای داره، Henri Ellenberger روان پزشک کانادایی‌ست دیگه در قید حیات نیست و تقریبا بخش زیادی از عمرش رو گذاشته که این تاریخ ناخوداگاه رو در واقع بنویسه و چیزی که هست اینه که البته استناد george makari به او هم توی منابعش هست، ولی خب به نظر میاد با وجود این که خیلی به Ellenberger استناد نکرده ولی یک هم‌پوشانی بین مفاهیمشون هست، و خدمتتون خواهم گفت یعنی Ellenberger هم نگاهش به مقوله شکل‌گیری ناخوداگاه که در واقع فصلهای بعدی کتاب george makari هست خیلی جذابه، من این‌ها رو حالا در لابلای عرایضم خدمتتون خواهم گفت یه تلفیقی بخش‌هایی از کتاب Ellenberger هم خدمتتون میگم به خصوص که Ellenberger واقعا روشنگره، یعنی من فکر میکنم خیلی از دوستان این سوال رو دارن، آخه چجور میشه مثلا یه چیزی فراگیر میشه؟ چجور میشه مثلا بعضی ها مثلا میان راجع به انرژی صحبت میکنند؟ راجع به نمیدونم یک حالت های خاصی تو جمع اتفاق میفته مثلا من رفتم دیدم آره همه یه جوری انگار جادو شده بودن انگار طلسم شده بودن اصلا هیچکس پلک نمیزد، بعد هیچی یادشون نبود اینا دارن فیلم بازی میکنن؟ اینا اداست؟ Ellenberger خیلی قشنگ این رو در تاریخ قرن 18هم و 19هم توضیح میده، به خصوص که یک تمرکز زیادی داره رو مسئله mesmer، مانیتیزم و هیپنوتیزم و او باور داره که مانیتیزم و اون کارهایی که mesmer انجام میداد، به نوعی در شکل گیری روانشناسی و روان پزشکی مدرن خواسته یا ناخواسته خیلی اثر داشته و من باز این رو به دوستان میگم بدون درک mesmer بدون درک این که آنچه در قرن 18هم اتفاق افتاد قرن 19هم اتفاق افتاد شما نمیتونی روان پزشکی و روانشناسی به خصوص روان درمانی قرن 21م رو درک کنی، من خیلی با این دیدگاه مخالفم که میگن خب اینا دیگه رد شده اینا به تاریخ پیوسته، خب mesmerism که میدونیم صحت نداره، ولی من برای شما امیدوارم بتونم این رو جا بندازم که نخیر، اتفاقا درس های خیلی عجیبی از mesmerism حتی قبل تر از اون خواهیم گرفت که یه مقدار شما ممکنه در واقع به اون اعتراض کنید، چون سو تفاهم توش پیدا بشه اگر دقت کرده باشید من یه کتاب دیگر رو هم توی اون استوری امروز در واقع گذاشتم که راجع به اون معرفی نکردم، The Devil Within، شیطان درون Possession and Exorcism in the Christian west تسخیر شدگی و جن‌گیری در مسیحیت غرب یا غرب مسیحی ببخشید، نوشته‌ی Brian Levack هست یک اثر پژوهشی بسیار قویه که اگر شما به تاریخ و درک روان علاقه دارید این کتاب رو هم باید بخونید، شما ممکنه بگید آخه کتاب جنگیری چه کمکی به روان میکنه؟ ولی واقعا حالا امیدوارم توی یه ساعت بتونم براتون توضیح بدم که چرا جن‌گیری به درک روان کمک میکنه و چرا در واقع به نظر میاد که تحول زمان و محیط برای درک این که تو ذهن ما چی میگذره اهمیت داره، بحث رو بریم جلو، یه مقدار میدونم دشواره ازتون عذر میخوام ولی باید گردنه رو رد کنیم اگه یادتون باشه تو این دو هفته راجع به کتاب george makari این جمع‌بندی رو کردیم، که گفتیم که این تفکر کم کم شکل گرفت که بدن ما میتونه یک ماشین باشه یک وسیله مکانیکی که وقتی وسیله مکانیکی هست درسته خیلی پیچیده هست، درسته خیلی ظرافت داره ولی در هر حال کارکردش مثل یک ساعته کار کردش مثل این عروسک هایی هست که در کلیسا ها بود و میرفتن چکش میزدن و زنگ میزدن، از یک سلسله‌ی پیچ و مهره و فنر و قرقره و اینا تشکیل شده و اشاره کردیم کسی که شاید این رو یه جهش گنده به جلو برد دکارت بود، دکارت اشاره کرد که اصلا بدن یک automata یک مثل یک آدم آهنیه لغت robot اون زمان نبود بهش میگفتن automata یعنی چیزی که خودش حرکت میکنه، کوکش میکنن و حرکت میکنه یا مثل یک ساعت پیچیده ی مکانیکی‌ست منتهی یادتون باشه باز اینم اشاره کردم که گفتم وقتی این رو گفتن اینا در مورد ذهن موندن، گفتن خیلی خوب حرکت رو قبول، راه رفتن رو قبول، ما از این عروسک‌هام درست کردیم، گفتیم Vaucanson اون زمان اردکی درست کرده بود که غذا میخورد که البته غذا خوردنش حقه بازی بود یه لقمه رو میبرد تو شکمش ولی اون لقمه نبود که دفع میشد از اونورم یک سری گل و مواد متعفن توی مخزن پشتش گذاشته بود، که فنر در میرفت و اون دفع میشد و به نظر میومد غذا رو خورده و حالا داره در واقع دفع هم انجام میده یا مثلا راجع به فلوت زن اون نویسنده های jaquet droz اینا رو صحبت کردیم، پس گفتیم وقتی این تفکر مکانیکی پیدا شد راجع به بدن و کارکرد زیستی یک نوع افسون زدائی هم صورت گرفت، یعنی شما دیگه درسته یک ساعت رو نگاه میکنی ولی ساعت یه حس mystic یا رازالود برای شما نداره خیلی پیچیده هست شما ساعتتون رو باز کنید پشت گوشیتون رو باز کنید، واقعا سر در نمیارید اون چشه ولی این حس رو نمی کنه که این یه چیز عجیبی توش داره روح داره جان داره فقط میدونه یه سری مدار و پیچ و مهره‌ست، حالا اینو با چه ظرافتی ساختن مخ آدم سوت می کشه، ولی احساس اینی که یک مقوله در واقع شاید بگیم رازالود توش وجود داره وجود نداره و اشاره کردیم که دکارت اون رازالودگی رو برای ذهن باقی گذاشت، گفت در انسان و نه حیوانات ما یک چیزی داریم که غیر مادیست و از طریق غده پینه آل بر این بدن مکانیکی که هیچ رازالودگی توش نیست، تسلط داره. باز گفتیم که یه عده مثل Pierre Gassendi و شاید thomas hobbes با این قضیه محالفت کردن گفتن نه اینجوری هم نیست ما شاید بتونیم از ماده در واقع اندیشنده یاد بکنیم ببخشید من یه ذره صدام میگیره هنوز عوارض اون کووید باقیست، یه مقدار وقتی تند صحبت میکنم احساس تنگی نفس دارم و صدام میگیره، خب بعد thomas hobbes بود و شاید مجبور شیم لایو رو متوقف کنیم چون این تنگی نفس آزار دهنده هست یه مقدار برم‌. خب و بعد دیدیم که thomas hobbes و در واقع john locke اینا اومدن گفتن که نخیر ما یک ماده در واقع اندیشناک داریم ماده‌ای که می‌اندیشه و میتونه بخشی از کارهای روان رو انجام بده، یعنی نیازی نیست که ما همه چیز رو نسبت بدیم به اون روح یا اون پدیده غیرمادی که دکارت میگه، و باز اشاره کردیم که افرادی مثل thomas willis، thomas hobbes, john locke اشاره کردن که لااقل بخش‌هایی از آن رازالودگی که دکارت به روح نسبت میداد قابل انتصاب به ماده هست از Hartley یاد کردیم David Hartley که گفت حتی فکر کردن هم میتونه مثل اون چرخ‌دنده ها باشه مثل حرکت اون مهره‌ها باشه و در واقع وقتی این ها حرکت میکنن مثل لوله هایی که هوا در اونها در جریانه ما میتونیم جریان فکر رو هم مکانیکیش کنیم و باز خدمتتون گفتم که یک ماشینی ساخته شد که تقلبی بود Wolfgang von Kempelen که شطرنج بازی بود که گفتن بفرما ببین میتونه حتی بیندیشه فقط راه نمیره، فقط غذا نمیخوره فقط فلوت نمیزنه و اون فلوت زنه حتی هوا دفع میکرد یعنی نفس میکشید توش یه سری بالشتک گذاشته بودن هوا رو میگرفت، هوا رو بیرون میداد و در واقع باعث شده بود که او حتی این احساس کاذب نفس کشیدن و زنده بودن رو بده یا اون نقاش های jaquet droz که اونها درست نقاشی میکشید که از طریق پیچ و مهره بود ولی یه صدایی هم در میاورد و آهسته هم نفس میکشید ولی خب متابولیسم که انجام نمیداده فقط هوا میرفته و میومده و گفتیم ماشین von Kempelen در واقع این فکر رو ایجاد کرده بود که بفرما حتی میتونیم ماشینی بسازیم که فکر کنه و این چه زمانی بود؟ زمان napoleon بود قرن در واقع شروع قرن 19هم، هزار و هشتصد، اما داستان رو میخوام بهتون بگم که درسته ما همینجور که میرفتیم جلو از سهم اون عنصر غیر مادی از سهم اون عنصر ناشناخته‌ی رازالود کاسته میشد و بر سهم عنصر مکانیکی افزوده میشد ولی این مسیر یک مسیر یک نواخت و خطی نبوده، دقت میکنید؟ این یکی از چیزهای مهمیه که من میخوام از کتاب george makari شما برداشت کنید یعنی در نگاه ساده ممکنه اینجوری بگید که بشر داشته به سمت ماتریالیسم مکانیک میرفته، یعنی هر چقدر حرکت میکرده، به این نتیجه میرسیده که خب ببین حرکت که مکانیکی شد، راه رفتن که مکانیکی شد، غذا خوردن که مکانیکی شد، لابد فکر کردن هم میتونه مکانیکی بشه دیگه و در واقع به یک اوجی از ماتریالیسم میکانیک در مورد انسان برسیم و در ماتریالیسم مکانیک فرض هم بر این بود همونطور که Maximilian Weber، ماکس وبر و بعدا افراد دیگه گفتن یک نوع راز زدائی یک نوع افسون زدائی هم صورت میگیره دیگه یعنی بشر به انتهای قرن بیستم باید به این نتیجه برسه که ببین خیلی پیچیده‌ن اینا ولی هیچ چیز ناشناخته‌ای که علم اونها رو کشف نکنه نداره و بالاخره دیر یا زود ما راز همه اینا رو هم در میاریم، حتی راز خوداگاه، اراده آزاد و احساسی که ما به درون خودمون داریم، اون احساسی که دکارت میگفت می‌اندیشم پس هستم، ما اون رو هم راز زدائی خواهیم کرد به کمک علوم تجربی، خب این به نظر میاد این مسیریه که برای شما ترسیم کردن ولی به نظر خیلی قشنگ در واقع george makari میگه نه این مسیر اونجوری هم که شما فکر میکنی مستقیم الخط یکنواخت نیست و بازیکن‌ها هم اونگونه که شما فکر میکنی نیست، که مثلا هر دفعه کلیسا یه قدم میرفت عقب پزشکان فلاسفه و فیزیک‌دان ها یه قدم میومدن جلو، بیشتر به نظر میومد یک بازی پیچیده از تلفیق دیدگاه ها و تعامل اونها با یک دیگر هست، حالا ادامه بحث رو از اینجا شروع کنیم، خب تقریبا اواخر قرن هجدهم یک کتاب دیگه‌ای چاپ میشه اواسط مایل به اواخر نوشته یه فردی به نام Julien Offray de La Mettrie به نام من ماشین، Men machine، men به معنی انسان و ماشینم یعنی ماشین دیگه به گفته یه عده‌ای او در آنجا افسون‌زدائی رو به مرحله‌ی تمام میرسونه و معتقده که ببین انسان هم برخلاف آنچه دکارت میگفت یک ماشینه یک ماشینه ولی خیلی پیچیده‌ست، و ذهن و آن چیزی رو که اونا بهش میگفتن spirit بهش میگفتن آم بهش میگفتن در واقع جان بهش میگفتن روح من اینها رو هم با مکانیک توضیح خواهم داد پس men machine یک نقطه‌ای بود تقریبا در نیمه دوم قرن هجدهم که به این باور برسیم که آقا همه چی دیگه مکانیکیه و همه چی مادی، اما من براتون خواهم گفت که این مسیر اونگونه که ما فکر میکنیم یکنواخت نیست و بازیکن‌ها هم مرتب سو عوض میکنند. la mettrie خیلی منفور بود توسط خیلی از فلاسفه و همچنین پزشکان و اینم بهتون بگم که در دوره انقلاب فرانسه در نزدیکی انقلاب فرانسه یک طیفی شکل گرفته بودن که به این طیف در واقع میگفتن پزشک فیلسوف، یعنی هم پزشکی خونده بودن هم فلسفه خونده بودن و در واقع اینا کسایی بودن که خودشون رو محق میدونستن در مورد ذهن و بدن نظر بدن از دیدگاه فلسفی. بیشتر اونا با la mettrie بد بودن میگفتن نه ببین نمیشه آخه شما باید یه عنصر غیر مادی هم تو انسان داشته باشی انسان گربه نیست که بخوای همه چیز رو مکانیکی توضیح بدی، به عنوان واکنش و reflex و اینا، اما جالبه که همزمان شما نگاه کنی la mettrie کتاب خودش رو در مقدمه تقدیم میکنه به فردی به نام Albrecht von Haller, Albrecht von Haller, von Haller جالبه نقطه مقابل la mettrie هست، یک مذهبی معتقد و به شدت در واقع به قول امروزی خداجویی هست، که اعتقاد داره که اصلا جایگاه روح توسط علم دست نیافتنی است شما نمیتونی به اون قسمت روح و روان بشر نزدیک بشی، اون رو فقط در واقع الهیات میتونه تبیین کنه، آنچه که شما میتوانی در مورد در واقع انسان نظر بدی صرفا راجع به بدنشه، اینا اونایی بودن که یک نوع دوگانه‌گرایی معتقد بودن یک نوع جدا کردن بدن از روح اعتقاد داشتن اما جالبه چرا این به albrecht haller تقدیم کرده بود، چون معتقد بود albrecht haller خیلی راه رو برای او باز کرده چگونه راه رو براش باز کرده؟ مثالی بزنم albrecht von haller یکی از کارهای خیلی مهمی که انجام داده بود این بود او در واقع وقتی مغز رو بررسی کرده بود به این نتیجه رسیده بود مثل این که هر قسمت مغز یک کار انجام میده یه بخش مربوط به بیناییست یه بخش مربوط به حرکته یه بخش مربوط به حافظه هست یعنی اولین رگه های اینی که مغز انسان به صورت جغرافیایی نقاط مختلف داره که هر قسمتی یه کار خاص رو انجام میده یکی از پیشکوستانش albrecht von haller بود خب وقتی این کار رو انجام داد یه عده این نتیجه رو گرفتن گفتن پس اون چیزی که شما بهش میگی جان روح روان هر چی هست بسیط نیست مرکبه، و از اجزا تشکیل شده، یعنی در واقع یه قسمتی بینایی رو به عهده داره، یه قسمتی حافظه رو به عهده داره، یه قسمتی هیجان رو به عهده داره، در صورتی که اگه اینا اون گونه که دکارت فکر میکرد واحد بود که از طریق نقطه پینه آل اعلام میکرد نمیتونست اجزا داشته باشه، و او حتی متوجه شده بود مثلا بعضی قسمت های مغز خراب بشه، بعضی از توانایی شما میپره بعضی از توانایی روان شما مخدوش میشه، پس شما میبینید که یک نفر با رویکرد کاملا مذهبی یک دیدگاهی رو ارائه میده که کاملا مورد استفاده افرادی قرار میگیره با رویکرد ماتریالیسم مکانیکی، ولی داستان بازم به همین سادگی نیست، بازم پیچیدگی های دیگری داره، Albrecht haller یک پدیده دیگه رو هم مطرح کرده بود که یک جریان مهم در جریان عصر روشنگری و انقلاب فرانسه است اونم برمیگرده به کارهایی که صد سال قبل از او انجام شده بود افرادی مثل Antonie van Leeuwenhoek و فرد دیگری به نام Jan Swammerdam اینا یه میکروسکوپ خیلی ساده ساخته بودن تو قرن هفدهم تو اینترنت هم بزنید عکس میکروسکوپش میاد، در واقع یه چیزی مثل یه سوزنه که یه دونه عدسی خیلی کوچولو اینجاشه و اینجوری میگرفتن نوک سوزن یه قطره آب میزاشتن، و اینجوری نگاه میکردن و اینا توی قطره آب به قول معروف چیزها دیده بودن، موجودات ریزی که حرکت میکنن، یعنی اولین موجودات تک‌سلولی یا میکروسکوپی رو دیده بودن و بعد یه چیز دیگه متوجه شده بودن که مثلا دانه‌ی شن این ویژگی رو نداره که شما وقتی تحریکش میکنی واکنش نشون بده، ولی اون موجود میکروسکوپی مثل این که واکنش نشون میده به این پدیده گفتند در واقع sensibility یعنی حس داره، نوعی احساس هست، پس بیایم نگاه کنیم، این افراد یه کشفی کردن و اینجوری گفتن گفتن ما یک ماده بی جان داریم که به محیط واکنش نشان نمیدهد و یک ماده جان دار داریم که ویژگی ماده جان دار حس پذیری از محیط هست، یعنی انگار احساس داره وقتی مثلا یه طرف رو داغ میکنی یه طرف رو تحریک میکنی واکنش نشون میده، در میره، به این پدیده گفتن sensibility و من موندم sensibility رو چی ترجمه کنیم، تو اینترنتم کلی گشتم نمیدونم فلاسفه پیشکسوتان اون رو چه ترجمه کردن، ولی به این نتیجه رسیدن که ماده جان دار یه ویژگی داره به نام sensibility، یه ذره رفتن اونورتر یه ویژگی دیگه هم کشف کردن، اون هم این بود وقتی موجود زنده می‌مرد عضله‌ش رو در می آوردن خب می گفتن این موجود مرده دیگه ولی به همون عضله شما یه سیخ می زدی عضله منقبض می شد، دوستان عزیز اگر شما شاهد ذبح حیواناتم بوده باشید مثل گوسفند یا مرغ اینو متوجه شدید بعد از اینکه سرشو بریدی مرده باز هنوز میبینی عضلاتش می‌پره، twitch داره و حتی می تونی تحریکش کنی، یعنی اگر یه سوزنی یه چیزی بزنی عضله واکنش نشون می ده بدون اینی که جان دار باشه، اینو مونده بودن چیه؟ به این پدیده هم گفته بودن irritability یا تحریک پذیری، پس نگاه کنید اون زمان به این نتیجه رسیدن که ماده جاندار دوتا ویژگی داره، یکی تحریک پذیری یعنی به محرک های بیرون واکنش نشون میده و دیگری احساس یا sensibility یعنی وقایع بیرون بر روی او اثر می گذارد و باعث تغییرش میشه، حالا هر دوی اینا رو شما با وسائل مکانیکی که الان تو بازاره اصلا برای شما هیچ احساس رازالودی نمی ده شما می بینید روی گوشی شما حافظه هست و خیلی از چیزهایی که میگی روی اون می مونه یا تحریک پذیری اصلا یکی ساده هست شما می تونی یه ابزاری بسازی که یه ذره حرارتش می دی یه واکنش در واقع خاص از خودش نشون بده، پس حواسمون باشه که این دوتا ویژگی رو گفتن ویژگی ماده زنده هست، خب حالا سوال، ماده زنده رو از ماده‌ی مرده چی جدا میکنه؟ اینجاست که به این نتیجه رسیدن، باید یک عنصری وجود داشته باشه که اسم آن رو بذاریم جان، بذاریم روح، بذاریم Élan vital که در واقع یک عنصری هست که با ماده قاطی می شه، و او رو از ماده غیر جاندار جدا می کنه، به این تفکر میگن تفکر vitalistic این اصطلاح رو باید بدونید دوستان Vitalism یا vitalistic، تفکر vitalistic در قرن 17هم 18هم در اوج خودش بود و البته اگه دقیق تر بخواین بدونید کی تفکر vitalistic رو خیلی ترویج کرد؟ فردی بود به نام Georg Ernst Stahl او همون کسی‌ست که مقوله phlogiston رو مطرح می کنه، تو تاریخ علم شما phlogiston می دونید چیه وقتی یه چیزی می سوخته اینا نمی دونستن اکسیژن هست که با اون مخلوط می شه و در واقع دی اکسید کربن ایجاد می کنه مثلا وقتی زغال می سوخته، در نتیجه فکر می‌کردن یه چیزی آزاد میشه همراه شعله که بهش می گفتن phlogiston بعد میومدن میدیدن که بعضی از چیزها رو وقتی می‌سوزونید وزنشون بیشتر میشه چون اکسیده میشن دیگه، بعد به این نتیجه رسیده بودن phlogiston وزن منفی داره georg ernst stahl مبتکر phlogiston بود در کنار phlogiston اون مبتکر مقوله این vitalism هم بود می گفت یعنی ماده جاندار یک پدیده مرموزی در کنارش هست که او را از ماده غیر جاندار جدا میکنه، خب بحث من میخوام اینو بگم از کتاب makari که دوستان عزیز دو دوتا چهارتا نیست تاریخ روان تاریخ علم اون گونه که شما ساده فکر می کنید نیست، که فکر کنی ها vitalist ها پس میرن طرف روح و غیرماده و متافیزیک پس اونا مذهبی ها هستند، این طرف ماتریالیست ها و سکولار ها هستند، جریان یه دفعه برعکس شد، این دفعه ماتریالیست ها از این خوششون اومد، یعنی چیزی شکل گرفت به نام vitalistic materialism یعنی ماتریالیسم ویتیالیستیک، یعنی میگفتن اصلا حیات و این واکنش ها و پاسخ دادن، درک و اون چیزی که ما به عنوان شعور یاد میکنیم اصلا خاصیت ماده هست، یعنی ما یک ماده‌ای داریم که میتونه صاحب شعور باشه و این اصلا نیازی نداره که یک عنصری از بیرون بهش وارد شده باشه که بعد از مرگش ازش جدا بشه، اصولا ماده دارای پدید‌ه‌ایست که به اون میگفتن در واقع vitalism میگفتش که جز خواص ماده هست یعنی حیات میتونه خاصیت ماده باشه که البته میدونید که دیدگاه vitalistic در واقع بعدا رد میشه به شیوه های خیلی قشنگی که تو تاریخ علوم هست این رو ردش میکنن، مثلا میدونید یه جناح خیلی شدید vitalistic مثلا Louis Pasteur بوده در مقابل Justus von Liebig که Liebig معتقد بود نخیر همه چیز مکانیستیکه، همه چیز بین ماده غیر جاندار و ماده جاندار هیچ تفاوتی نیست این فقط پیچیده تره و یا مثلا میدونید شیمی آلی که فردی به نام Jacob Berzelius سوئدی بنیان‌گزار اونه معتقد بود ترکیبات آلی با ترکیبات معدنی این فرق رو دارن که تمامی ترکیبات آلی بایستی توسط اون ماده ی حیات ساخته بشن، شما نمیتونید مثلا بوتان، الکل رو از طریق شیمی معدنی بسازی برای همینه شما میبینید ما یک تمایز داریم شیمی معدنی شیمی آلی شیمی آلی صحبتش این بود که درسته توش مولکول و عنصر و اتمه ولی توش عنصر حیات اون عنصر مرموز حیات هم توش هست، Berzelius جز افراد بسیار vitalistic بود و در روایت ها هست حالا از بحث دور نشیم که وقتی Friedrich Wöhler تونست اوره سنتز کنه از آمونیاک به این نتیجه رسیدن که اوه ببین میشه ترکیبات آلی رو بدون وجود حیات هم سنتز کرد پس مرزی بین حیات و غیر حیات وجود نداره، یعنی اینها یک طیف رو تشکیل میدن و اون وسط اتفاق خاصی نمیفته که موجود رو جاندار یا غیر جاندار بتونی از هم جدا بکنی، حالا یه بحث دیگه است توی شیمی خیلی طرفدار داشت و بعدا هم میدونی توی قضیه‌ی متابولیزم گلوکز خیلی معروف شد که آیا میتوان تخمیر را بدون مخمر انجام داد؟ چون میدونیم vitalist ها معتقد بودن هر فرایند حیاتی حیات توش لازمه، یعنی شما اگه میخوای قند رو به الکل تبدیل کنی فقط باید مخمر توش باشه، این نمیتونی با کاتالیزور و اینها این کار رو بکنی، ولی بعدا شیمیدان هایی اومدن سنتز کردن دیدن تمام ترکیبات آلی حتی dna رو شما میتونید توی آزمایشگاه بسازید پس نیاز نیست که اون عنصر غیر مادی رو توش وارد بکنید، حالا این بحث ما نیست، بحثی که در مورد روان داریم به این برمیگرده که در واقع ما باید حواسمون باشه که این جناح‌بندی ها خیلی پیچیده تر از اونیه که پیدا میشه، اون جریان vitalistic، کاملا یک جریانی بود که از La Mettrie و اینا اومده بودن گفته بودن La Mettrie اینقدر هم اشتباه نمیگفت انسان یه ماشینه میگفتن آخه بابا ماشین که نمیتونه احساس داشته باشه ماشین که نمیتونه اراده داشته باشه، ماشین که نمیتونه شعور و تفکر داشته باشه، میگفتن چرا نمیتونه؟ ماده خودش اینو داره اون تک سلولی رو نگاه کن ببین چقدر شعور داره توی اون هست و این میتونه در انسان بزرگتر هم نمود پیدا کنه، یعنی اون دوگانه گرایی که دکارت میگفت و یه جور دیگه اومده بودن حلش کرده بودن، حالا باز بیایم ببینیم این مفهوم دوگانه‌ای که گفتم irritability و sensibility در تاریخ روان چه اثرات دیگه‌ای هم داشت؟ همین الان ما داریم از اثرات اون بهره میبریم، گفتن خیلی خب ببین شما اصلا لغت رو شنیدی تحریک پذیری، میگن بیمار تحریک پذیر شده، به این نتیجه رسیده بودن که ببین اگه زیاد ماده رو تحریکش کنی، اصلا ربطی هم به مقوله mind روان و جان نداره، ماده رو زیاد تحریکش کنی تحریک پذیر میشه، به عبارت دیگر زیاد سیخش بزنی این دیگه میره تو حالت کزاز tetanus، میدونید عضله به حالت کزاز میره زیاد شما سیخش بزنیذ اسپاسم میکنه ول نمیکنه، گفتن خب روانم همینه دیگه پس اینایی که دچار بیماری های روانپزشکی میشن، اینا رو زیاد سیخ زدن، منتهی سیخ فیزیکی نه سوزن جوال‌دوز فیزیکی نه بلکه روانی، یعنی اولین رگه های این پیدا شد که استرس انسان رو بیمار روانی میکنه، از مقوله چی؟ تحریک پذیری. بعد چه درمانی اون زمان ابداع شد؟ درمان خیلی ساده است اگر شما زیاد تحریک شدی باید بری استراحت کنی، یه دفعه ما شاهد این هستیم روان پزشکی در قرن 19هم متحول میشه philip pileb، و Vincenzo Chiarugi اینا کسانی هستن که نوعی روانپزشکی رو ابداع میکنن که بهش میگن روانپزشکی رومانتیک یا psyche اینا معتقد بودن بیماری روان به دلیل تحریک زیاد اعصاب صورت میگیره و تحریک اعصاب توسط چیه؟ مشکلات، دردسر، نق نق بچه، جنگ نمیدونم فقر، شلوغی، بوی بد، فضای نا آرام و راه حلش چیه؟ اینا رو ببرین توی محیط آرام، اجازه بدین چشماشون رو ببندن، تو باغ بگردن، استراحت کنن، تا تحریک پذیرشون کم بشه، به این رویکرد روانپزشکی میگن رویکرد رمانتیک یا پسیکر و متاسفانه حالا تو این جلسه وقت نیست بحث کنیم george makari به این قضیه هم اشاره کرده حیف شد من فکر میکنم رویکرد بدی نبود، یعنی بیای اینجوری فکر کنی که بیماری روانپزشکی ناشی از اینه که زیاد تحریکت کردن و این تحریک یعنی چی؟ یعنی رفتن رو اعصابت، منتهی جالبه اونا تعبیرشون از اینی که رفته رو اعصابت کلامی نبود، بیشتر فیزیکی بود، یعنی خیلی ساده فیزیکی و به صورت غیر انتزاعی فکر میکردن، میگفتن همونجور که شما سنگ رو زیاد میکوبی روش میشه تحریک، منتهی چون اون حیات نداره irritability نداره و چون irritability نداره هیچیش نمیشه فقط خورد میشه ولی حیات چون irritability داره، اگر شما زیاد تحریکش کنی میره تو حالت جنون و بیماری و البته جوابم میداد، یکی از کسایی که اینجوری خیلی خوب شد george سوم پادشاه انگلستان بود، که در سال 1788 دچار پسیکوز میشه و اصلا این خیلی هم چیز بود براشون برای امپراتوری بریتانیا خیلی ترسناک بود که پادشاه مجنون شده ولی یک سالی میذارن استراحت کنه با لطافت باهاش برخورد میکنن، سخت بهش نمیگیرن آزاد میذارنش قشنگ توی محوطه میپلکیده، سال بعد خوب میشه جشن میگیرن و در واقع اثباتی از این هست که ببین ماده زیاد تحریکش کنی بیمار میشه و باید شما آرامش کنی خب این یک دستاورد تفکر irritability بود دیدیم دستاورد irritability و sensibility رو افرادی با رویکرد متافیزیکی و اتفاقا بسیار علاقمند به کلیسا ابداع کردن ولی دستمایه استفاده از کسانی شد که بیشتر رویکرد در واقع میشه گفت materialistic داشتن پس میبینی جناح‌بندی ها اینقدر ساده نیست دوستان بعد بریم جلوتر یه اتفاق دیگه هم افتاد اون sensibility هست sensibility یعنی چی؟ یعنی محیط رو شما تأثیر میذاره تأثیر پذیری از محیط، به این نتیجه رسیدن که ببین انسان تابلوی سفیده انسان یه لوح سفیده به دنیا میاد و اگه شخصیتش بده اگر بد طینته اگر موجودی در واقع آزارگره این به این دلیله که رو محیط در واقع حک‌های بد روش صورت گرفته، نقوش بد روش کنده‌کاری شده، چون یک ماده آسیب پذیر یا احساس پذیر بوده و این رویکردی شد که مصادف شد با انقلاب فرانسه، داستان اینی که خون اشرافی داری داستان اینی که تو ذاتته بخشنده بودن شجاع بودن ترسو بودن و در واقع سرشتی‌ست یه دفعه جای خودش رو میده به محیطی بودن، پس میبینیم مقوله کشف های albrecht von haller و بعدا توسط چیزی که بهش میگن مکتب ممپلیه در مقابل مکتب پاریس مکتب ممپلیه جز اونایی بود که به مقوله تحریک پذیری و مقوله احساس پذیری مربوط بود و اصطلاحا بهش میگن french sentimalism اون احساس‌گرایی یا احساسات‌گرایی فرانسوی یک مکتب هست، اگر بیشتر هم راجع به این مکتب میخواید بدونید یه کتاب خیلی قشنگ هست که اصلا اون صحنه رو برای شما خیلی قشنگ در واقع توصیف میکنه از jessica riskin، اگر یادت باشه jessica riskin نویسنده همون کتاب ساعت بی‌قرار بود، یه کتاب در سال دو هزار و دو داره اون ساعت بی‌قرارش مال دو هزار و شونزده بود کتاب دو هزار و دوش هم واقعا خواندنیه ولی بیشتر به نظر میاد دیگه تاریخ عصر انقلاب فرانسه هست Science in the age of sensibility علم در عصر sensibility که میگم ترجمه‌ای براش من ندارم، احساس‌گرایی حس‌گرایی یا غیره و ادعاش بر این بود که در واقع اینا معتقد شدن که پس ببین انسان‌های شرور، اونایی‌ان که چیزهای بد روشون به قول امروزی ها upload شده و انسان‌ها ذاتا خیلی خوب هستن و خیلی در واقع اگر طبیعت خودشون رو حفظ بکنن و چیزهای بد روی اینا load نشه، این‌ها موجوداتی بسیار ارزشمند خواهد بود، همزمان فکر میکنید کی در این دوره خیلی میدرخشه؟ فکر کنم دیگه باید به ذهنتون اومده باشه، که بازگشت به طبیعت، بازگشت به روش‌های طبیعی زندگی و دور شدن از زندگی تصنعی شهری، این حرف‌ها مال 200 سال پیشه‌ها، نه الان تو ترافیک تهران، یعنی اون زمان میگفتن شلوغی پاریس irritability ایجاد میکنه و sensibility بد روی شما ایجاد خواهد کرد، در نتیجه چی میشه؟ شما موجودات بی‌ایمان میشی. برگردیم به طبیعت برگردیم به هم‌خوانی با طبیعت، اسم اون فرد Jean-Jacques Rousseau هست و شما وقتی کتاب emile Jean-Jacques Rousseau رو نگاه میکنی متوجه میشی که داستانش اینه، یه جوری ما باید اون سرشت پاکی که هست رو با sensibility های بد خرابش نکنیم، با irritability خرابش نکنیم، پس روانپزشکی در اون دوره به این صورت میاد، از زندگی بد و مناسبات بد دوری کنیم، بیایم بریم تو طبیعت، توی طبیعت تحریک پذیری رو کم کنیم، و انسان ها به سلامت خود برگردن، و در عین حال آموزش پرورش هم خیلی مهمه دیگه چون sensibility رو او تامین میکنه، خب پس ببینید تکامل اندیشه ها چقدر افت و خیز داشته و اینگونه که ما یک بعدی نگاه میکنیم نبوده متاسفانه روایتی که میدن خیلی یک بعدیه که مثلا حالا علم اینو میگفت بعد مثلا کلیسا اینو میگفت بعد این دوتا با همین جوری تفاهم داشتن و … نه اینا خیلی تو هم گره خوردن و تو جریان تکامل یه زمانی این میومد میدیدی افسون زدایی میکرد یه زمانی اون یکی افسون زدایی میکرد، در هفته قبل خدمتتون گفتم یه دوره‌هایی بوده که کلیسا نماینده افسون زدایی بوده، میومده با هرچی از این حالتهای رازالود مخالفت میکرده، از اون طرف حالا خواهیم دید تو قرن 19هم دوباره این دفعه دانشمند ها هستن که دوباره میرن طرف رازآلودگی و حرکت کردن به سمت چیزهای در واقع mystic رازوارانه، خب ببینم در این قسمت دیگه کتاب چی داره، یه بحث دیگه هم همون زمان بود گفتیم sensibility داریم درسته؟ یعنی حس پذیری و تحریک پذیری، یک جریان نیرومند دیگه‌ای هم شکل میگیره که تا همین امروز باقی‌ست Robert White و این جریان به جریان اسکاتلندی معروفه، به فلاسفه و پزشکان اسکاتلند، حرف اینا چی بود؟ میگفتن خب گفتین که انسان به صرف زنده بودن و اینی که ویژگی ماده اثر پذیری‌ست پس انسان ها میتوانند از همدیگه هم اثر بپذیرند، پس اگر شما ناراحتی و حالت بده منم حالم بد میشه و برعکس، اینجاست که یک دفعه مقوله sympathy همدلی و همدردی یک ارتقا خیلی قابل توجه پیدا میکنه، یعنی این گونه گفته میشه که نگاه کن در واقع انسان سالم انسانی‌ست که از دیگری تأثیر می‌پذیرد و البته اگر کسی بخواد به george makari تذکر بده به خانم jessica riskin تذکر بده، میگه خب این همون حرف سعدیه دیگه، چو عضوی به درد آورد روزگار، یعنی شما داری همینو میگی میگی که ویژگی انسان سالم انسانیه که sensibility از هم نوعش داره، پس به همین دلیل یه اتفاق قشنگ دیگه هم میفته، میگن کم کم ما بیایم بگیم انسانهایی که ضد اجتماعی هستند انسانهای شرور انسانهای نابکار انسانهای خلافکار، اینا گناهکار نیستند اینا بیمار هستند، یعنی میبینی مفهوم sensibility که در کنارش مفهوم همدلی شکل میگیره، یعنی اگر شما sensibility نداری یکی دیگه اونجا داره جون میده شما اصلا هیچ تاثیری نمیپذیری، نورون‌هات یه جوری ساخته شده که اصلا تکون نمیخوره پس شما بیماری، و شما آدم قصی‌القلب و جلاد و آدم کش اینا هستند، این نظریه هنوز در روانپزشکی سر جای خودشه، یعنی الان یکی از قوی ترین نظریات رفتار غیر اخلاقی و رفتار ضد اجتماعی اینه، که انسانهای شرور اینا نه مساله‌ی اراده‌شون هست و نه مساله‌ی این که ذاتشون شروره،هم اینا صرفا احساس sympathy همدلی و همدردی با دیگران ندارند چرا ندارند؟ چون میگه مغز اینا جوریه که درد دیگران عضو دیگران که به درد میاد، عضو اینا به درد نمیاد، این جالبه اصلا Tania Singer این رو به کمک دستگاه fmri قشنگ نشون داده من یک سری فایل در یوتیوب دارم به نام فایل های همدلی، شما میتونی بری اونجا ببینی، وقتی چکش میخوره رو دست یه نفر و شما اون صحنه رو میبینی درست همون کانون‌هایی که چکش رو دست خودتون بخوره تو مغزتون تحریک میشه، یعنی به نظر میاد این اسکاتلندی ها و فرانسوی ها این مفهوم sensibility رو درست فهمیده بودند و در واقع یک رگه قشنگی بود که اختلالات اخلاقی در واقع اشکالات sensibility و sympathy هست، حالا میگم ببین اولش خیلی فیزیولوژیک بوده ولی بعدا به صورت انتزاعی در اومده، همون robert white که ازش نام بردم او خیلی از reflex ها رو دیده بود، مثلا دقیق مطالعه کرده بود قبلا هم میدونستن ولی دقیق مطالعه کرده بود، مثلا reflex مردمک که نور میتابونی این چجوری منقبض میشه یا این reflex بدن که چکش میزنی عضله منقبض میشه و بعد این اومده بود مدار اینها رو توی نخاع در آورده بود در قرن هجدهم و بعد دیده بود که اوه پس بدن اصولا همدردی میکنه یه جا رو میزنی یه جای دیگه واکنش نشون میده، و در واقع اصطلاح اعصاب سمپاتیک رو او ابداع کرده شما هیچ وقت فکر کردید چرا بهش میگن اعصاب سمپاتیک؟ شنیدید؟ سمپاتیک پارا سمپاتیک حالا پارا سمپاتیکش بعدا ابداع شد ولی اعصاب سمپاتیک سمپاتیک یعنی همدرد به شما میگن یارو با من سمپاته، sympathy داره اینا متوجه شده بودن که آره عضلات هم اینجوری هستن با هم sympathy دارن، یکی رو میزنی اون یکی منقبض میشه، اینجا رو فشار میدی اون یکی اسپاسم میکنه و به این نتیجه رسیدن که فقط عضله نیست روان هم اینگونه است، و در واقع اون مراکز بالاتر مغزی هم باید از همین قوانین پیروی کنن، یعنی ببین چه قشنگ اینا مفاهیم تکامل پیدا کرد و رفت جلوتر، بازم از دوستان عذرخواهی میکنم نمیدونم هنوز یه مقدار توان بدنیم به اون سطح قبلی برنگشته خسته میشم و نفسم به اندازه کافی نمیاد، یه ذره کند صحبت کنم، بقیه‌ی داستان چی میشه؟ بقیه‌ی داستان رو george makari خیلی قشنگ از این sensibility و اون vitalism میاد به فردی به نام Franz Anton Mesmer عزیزان من واقعا به جرات میتونم بهتون بگم و این ادعای Ellenberger هم هست Henri Ellenberger در کتاب خودش درک روان پزشکی و روان شناسی مدرن بدون mesmer امکان پذیر نیست در صورتی که خیلی ها گفتن Mesmer یک شیاده و درست هم میگفتن کارهایی رو که میکرد هیچ مبنای علمی نداشت ولی چه اتفاقی اونجا افتاد؟ بیایم بریم فصل‌های بعدی کتاب ماشین روح و همچنین فصل‌های عمده‌ی کتاب Ellenberger رو به صورت مشترک برای شما توضیح بدم، Franz Anton Mesmer پزشک آلمانی که شروع به طبابت در وین میکنه، او متوجه شده بود خب ببین اون زمان داستان vitalism دیگه که میگن ماده، ماده زنده یه چیزای اضافه داره نسبت به ماده مرده، ماده غیر جاندار Mesmer معتقد بود که خب یکی از اونها احتمالا مغناطیس انسانیه، یه چیزی یا مغناطیس حیوانی در واقع amimal magmetism یعنی مثل این که این ماده زنده یه مغناطیس داره، اساس این انرژی در ما، نمیدونم اینایی که کلی راجع به چاکرا و اینا صحبت میکنن به این تئوری mesmer در عصر مدرن برمیگرده، حالا ممکنه بگید مثلا به آسیای جنوب شرقی برمیگرده ولی این تلفیقی که شما الان داری میبینی تلفیق mesmerist, mesmer متوجه شد میام جلوی یه عده‌ وایمیسم دست میگیرم، اینجوری میکنم، به اینا میگفت پاس، پاس، پاس مغناطیسی و بعد افراد کم کم یه حالتی پیدا میکنن خیره میشن بعد میرن توی کریز، میرن توی بحران، شروع میکنن تشنج کردن و بعد که از اون حالت تشنج میان بیرون یک انواعی از حالتهای عجیب غریب رو نشون میدن، یکی از اون اتفاق‌ها اینه که حالشون خوب میشه،بیماری‌هاشون خوب میشه کمردردشون خوب میشه بی اشتهاییشون خوب میشه نمیدونم سرفه‌هاشون خوب میشه، یا ممکنه برن تو حالت فراموشی، یا ممکنه برن آینده رو پیشبینی کنن یا احساس کنن از غیب داره بهشون الهام میشه، یا اینکه حس کنن اون ور دیوار چیه یا یه حالت دیگه هم داشته که اونم جالبه، انسانها رو بتونن لخت ببینن، یعنی از ورای لباسشون ببینن، این از اون فانتزی های خیلی sexual کلاسیک بیشتر جامعه مرد سالار بوده بتونی همه رو لخت ببینی، و در واقع معتقد بود تو اون trance state که در میای از کریز ممکنه این توانم تا چند دقیقه داشته باشی و کار mesmer بالا میگیره توی وین عده‌ی زیادی میان این شروع میکنه در واقع اینجوری اینا رو درمان کردن تا اینکه بنا به روایت هم george makari و هم در واقع ellenberger یه جایی یک جا دیگه شورش رو در میاره Maria Theresia von Paradis یک خانوم نابینای پیانیست، mesmer ادعا میکنه من از طریق این پاس ها و این مغناطیس نابینایی اون رو هم درست میکنم میاد بهش از این تلقینات میده تلقین که نه در واقع پاس میده و Maria Theresia von Paradis ادعا میکنه کم کم داره میبینه و البته شما میدونی که نمی‌دیده دیگه، اگر دیگران ازش میگفتن خب این چیه جلوت؟ اگر راست میگی اینو بخون نمیتونسته بخونه ولی ادعا میکرده نه من دارم میبینم، یعنی همین دیدنه به نظر میاد یک نوع ساخته‌ی ذهنش بوده، داشته توهم میکرده، خلاصه این باعث میشه یه عده با mesmer چپ بیفتن میگن تو شارلاتانی دیگه آدمی که اصلا نابیناس و از الکی داری میگی میبینه از وین متواری میشه میره پاریس، در اوج ناامیدی تو پاریس دوباره کارش رو شروع میکنه این دفعه کارش خیلی بهتر میگیره اینقدر کارش میگیره که در واقع میبینه مشتری ها و مراجعان و بیماران خیلی زیادن، به این نتیجه میرسه که من دیگه خودم نمیرسم باید یه سری زنجیر درست کنم اینا رو به صورت موازی به هم ببندم که من یه سر زنجیر رو بگیرم مثل یه مغناطیس هست یا سیم شما درست میکنی بقیه بیان این زنجیر ها رو بگیرن تند تند خوب بشن و برن، خلاصه توی پاریس قبل از انقلاب فرانسه تقریبا یک شوری راه میدازه همه پا میشن میان برن پیش mesmer انرژی بگیرن خوب بشن و اون ویژگی هایی رو هم که گفتم بعدا پیدا کنن، Ellenberger و george makari به یک داستانی اشاره میکنه یادتون باشه ما هفته قبل از یک کشیشی هم نام بردیم به نام Johann Joseph Gassner,، که او هم کاری شبیه به Mesmer میکرد منتهی معتقد نبود من مغناطیس حیوانی کار میکنم معتقد بود من جن میگیرم دست میذاشت رو سر افراد و بعد حس میکردن جن یا اون شیاطین خارج میشن و همین مراحل mesmer دقیقا اتفاق میفتاد، یعنی جالبه به قدری شبیه هم بودن این دو حالت که افراد تعجب کرده بودن و این رو میگفتن اون کاری که mesmer میکنه اصطلاحا سکولارشه، چون mesmer اعتقادات materialistic داشت اون رو متهم کرده بودن به بی‌اعتقادی، در مقابل gassner کشیش بود ولی عین یه کار رو انجام میدادن او اسمش رو گذاشته بود جن‌گیری، این اسمش رو گذاشته بود مغناطیس حیوانی میگن mesmer ملاقاتی با gassner میکنه و بعد میگه بنده خدا تو که فکر میکنی جن میگیری این جن نیست این همون مغناطیس حیوانیست و در واقع شما حواست نیست، داری یه کار علمی میکنی و در واقع داری جن رو خارج میکنی، حالا من اینجا میخوام از کتاب Brian Levack اون کتابی که راجع به شیطان درون بود یک نقل قولی بدم خدمتتون عزیزان در جریان تاریخ انسان‌هایی هستند که مشکلات و پیچیدگی ها رو با کارهای خیلی ساده حل میکنن، هم برای mesmer هم برای gassner این مصداق داره، Brian Levack میگه این خب رسم جن‌گیری وجود داشت ولی یه عده به این نتیجه رسیدن ببین شما میگی صلیب رو میگیری جلو طرف بعد این جن خارج میشه طرف حالش خوب میشه، نمیدونم کی به ذهنش رسیده اولین بار در تاریخ، تو تاریخ جن‌گیری، که ببین من صلیب نگرفتم جلوش از الکی بهش گفتم صلیبه، مثلا یه کلید گرفتم اینجوری تو پارچه گفتم اینجوری گرفتم و بعد خوب شد، پس این نشون میده که داستان به صلیب و جن ربط نداره، یعنی اولین کسی که اومده گروه کنترل placebo گذاشته، اون کشیش هوشمندی که این کار رو کرده این خیلی قشنگ بوده یعنی گفته که ببین اگر شما میگی با نزدیک شدن صلیب یا آب مقدسی که توش غسل تعمید میدن پاشیدیم تو صورت طرف اون جن فرار کرد من این بهش نگفتم گفتم همین آب مقدس کلیساست ولی رفتم مثلا از همین سطل خونمون آوردم، و باز همون کار رو کرد، یعنی همونجا یه سری از این جن‌گیرها اولین کار آزمایی بالینی یک سو کور رو با placebo انجام داده بودن، و اونجا متوجه شده بود که نه ببین اثر این وردهایی که ما میخونیم یا این صلیبه نیست اون باور خودشه، چون وقتی بهش گفتیم اینه این اتفاق افتاده، حتی یه اتفاق بد دیگه هم افتاد بعضی از اونایی رو که حس میکردن جن گرفتن رو میشستن مجازات میکردن میگفتن دیدی تو دروغ گفتی تو تمارض کردی این اصلا صلیب نبود این اصلا عنصر مقدس نبود ما یه تیکه چوب رو بهت نشون دادیم و خوب شدی، یعنی نیومدن بگن که این اثر تلقینه فکر میکردن طرف داره تمارض میکنه همون زمان هم موازی این کار رو در مورد mesmer انجام میدن، پس عزیزان این اتفاق این گردنه‌ی خیلی مهم تاریخ چند نوبت توسط افرادی اختراع شده شما هم هر موقع با شبه علم مواجه شدید، با مقوله‌‌هایی مواجه شدید مثل نمیدونم فالگیری و تاروت و احضار روح و اینا اون placeboش مهمه یه کمیته‌ای تشکیل میشه بیان ببینن Mesmer شیاده یا نه، از benjamin franklin, لاوازیشی میدان معروف و Joseph-Ignace Guillotin سازنده‌ی گیوتینی که باهاش سر میزدن، اینا اومدن این کار رو کردن، به جای اینکه تو کار mesmer دقیق بشن همون افرادی که تحت تأثیر mesmer بودن مثلا چشماشون بسته است یا تو اتاق مجاور بودن و در واقع القائات مغناطیسی بود، به دروغ بهشون میگفتن mesmer اون پشته یا الان میخوایم بهت مانیتیزم بدیم و بعد میدیدن اتفاق افتاد، طرف همون حالت رو پیدا کرد و اینا به این نتیجه رسیدن که ببین مغناطیسی در کار نیست اونورم جنی در کار نیست، آنچه درکاره تجسم و باور فرد، تجسم و باور فرد، گزارشی مینویسن گزارش رو میدن به لوئی شانزدهم 1784 توی اون گزارشه اسم اعلام میکنن که هیچ چیزی به نام مغناطیس وجود نداره، باور و تلقینه، طرف خیال میکنه اینجوریه، چون اگر به جای اون زنجیری که ادعا میشه mesmer اون رو مغناطیسی کرده یه زنجیر معمولی هم بدیم همون اتفاق میفته و برعکس، یعنی افراد اگر ندانند که در جریان جن‌گیری هستند یا ندانند که در حال دریافت انرژی مرموز mesmeri هستند هیچ واکنشی نشان نمیدهند، این یک جهش بزرگ در تفکر علمی بود، امروزه هم شما میتونی خیلی از این چیزها رو با اون در واقع placeboش بسنجی، من اون پدیده forer رو به عنوان شاید اولین کلیپیه که تو اینستا گذاشتم خدمتتون گفتم میگفتن داستان طالع بینی و اینا چجور میتونی رد کنی که مثلا این ستاره ها تو سرنوشت من نقش ندارن؟ من مطمئنم نقش دارن، شما مگه علم محض داری؟ شما مگه علم مطلق داری؟ نه با یه حرکت ساده جواب ها رو جا به جا کردن و باز دیدن طرف قبول کرد یعنی اگر شما اون کارت های در واقع طالع‌بینی رو بر بزنی و رندوم به افراد بدی باز همون مقدار راضی در میان، این اهمیتشه، پس هر جا شما مثلا به مقوله فال شک کردی به احضار انرژی شک کردی اینا باید یه دونه ساختگیش رو بذاری کنارش و ببینی فرد ساختگی رو از اونی که ادعا میشه واقعیه تشخیص میده یا نه، اگه تشخیص نداد کاملا تلقین خودشه و اون زمان به این نتیجه رسیدن که داستان تلقین خودشه، اما قشنگی کار اینجاست و اینجاست که داریم میرسیم به اون به قول خارجی ها punch line اونجایی که ضربه رو میخوام بزنم، شما فکر میکنی وقتی میگی تلقین بود قضیه حل شد، ولی بدتر شد، یعنی چی تلقینه؟ یعنی من هرچی فکر کنم همون میشه؟ یه لحظه صبر کنیم از mesmeri ها بازم یا داستان بگم mesmeri خیلی عجیب شده بود مثلا یه اتفاقی که تو mesmerism میفتاد این بود افراد کنار هم وای میسادن و بعد این حس میکرد با ذهن اون صحبت میکنه و اون حس میکرد با ذهن این صحبت میکنه، یا یادتون باشه گفتم طرف میگفت من افراد رو لخت میبینم یا اصلا میتونم آینده رو پیشبینی کنم یا چشمام رو میبندم میتونم بگم پشت دیوار چیه، خب البته میدونین راه حلش اینه که واقعا اون پشت یه چند تا عدد نشون بدن بگن اگه راست میگی چیه، مثلا یه چیزی الان مد شده که میگن مثلا در هنگامی که من رو داشتن cpr میکردن تو اتاق، من حس کردم روح از بدنم خارج شده و داره بیرون رو نگاه میکنه صحنه‌ی cpr رو نگاه میکنه، یه عده حالا اسمشو بذارید خیلی دیگه بیکارن یا خیلی دیگه گیر این قضیه‌ان پاشدن گفتن خیلی خوب ما قبل از cpr تو بعضی از بخش‌ها یه سری عدد مینویسیم روی تابلو میذاریم اون پشت خب؟ که در حالت عادی دیده نشه اگه تو ادعا میکنی روحت میره بالا و از بالا نگاه میکنه بعدا به ما بگو عدد اون رو چی بود؟ پژوهش شده و مقاله چاپ کردن، و جواب اینه که هیچکدوم نتونسته بودن عدد رو بگن، پس در واقع برداشت ذهنی خودشون بود، نه تجربه‌ای که واقعی باشه، اما تند نرین نگه دارین، mesmeristها یه چیزای عجیب دیده بودن، دیده بودن مثلا شما اون تو میتونی یکی دیگه پیدا کنی، مثلا من هستم آزرخش مکری، و بعد مصلا یک فرد دیگه‌ای هم اون تو تو من پیدا میشه، بعد آزرخش مکری سکوت میکنه اون شروع میکنه حرف زدن، اصلا به بازی شبیه بود به اینا میگفتن alter یه جایگزین پیدا میشد ببینید چقدر شبیه همونیه که جن گرفتتش، بعد میتونستن اون alter رو مثلا بگن اون alter فارسی بلد نیست اون alter فقط انگلیسی حرف میزنه اون alter اصلا تن صداش فرق میکنه alter اصلا زنه، پس یعنی دیدن توی ذهن میتونی اینا خیال میکردن دارن کشف میکنند مثلا توی ذهن میتونی پنج شش تا آدم دیگه پیدا بکنی توی ذهن میتونی خاطرات کودکی رو پیدا بکنی میگفتن به زمان عقب برگرد، حتی جالبه هی میرفتن عقب میدیدن عقب‌تر هم رفت مثلا میگفت آره من یادمه توی شکم مادر هستم اینجا مثلا این ضربان قلب رو میدیدم حرکت دیافراگم رو میدیدم و اینا، یا حتی بعضیا دیگه شورش رو در آورده بودن میگفتن بازم برو عقب‌تر رفتم عقب‌تر دیدم این دفعه توی بدن یکی دیگه بودم اون مقوله تناسخ incarnation میدیدن همه اینا رو آدم ها میتونن توشون در بیاری، میتونی توشون اطلاع از آینده در بیاری، میتونی چند تا آدم اون تو درست بکنی، میتونی آدم حس بکنه که مثلا صدا نمیشنوه یا مثلا بعد از این که اون مغناطیس تموم میشد بگی دیگه اسم من رو فراموش کردی و اسم من رو نمیدونی، بعد که طرف به هوش میومد میگفت خب من کی هستم؟ نمیدونم، یعنی تقریبا دیده بودن هر حرکتی رو میتونی توی mesmerism انجام بدی، و این سوال بود که خب گفتیم کمیته benjamin franklin Lavoisier و دکتر Guillotin گفتن نه این تلقینه هیچ مغناطیسی در کار نیست و mesmer هیچ کار خاصی نمی کنه، باور افراده که اینجوری میشند، حالا شما اینجا یه لحظه نگاه کن نگه دار، باور افراد به عبارت دیگر ساختار mind ما به باور ما برمیگرده و اون باور برگرفته از روح زمانه است این دفعه روح به معنی اون روح نه‌ها به معنی جو زمانه هست، یه زمانی باور بر این بود که این میتونه کالبد توسط شیاطین کنترل بشه و شیاطین شما رو وادار به یه کارهایی بکنن، یه زمانی باور بر این بود که این میتونه توسط مغناطیس حیوانی کنترل بشه و جالبه تو قرن 19هم چیزهای دیگه پیدا شد، یعنی اومدن دیدن اوه یه سری جریانات دیگه هم میتونه باشه به عبارت دیگر احساس اینی که ذهن من واحده، من همه‌ی وقایع رو که انجام دادم به یاد دارم، همه‌ی اعمالی که من انجام میدم مسئول آن خودم هستم، چون توی mesmerism مثلا میدیدی طرف میومد مشت میزد فحش میداد و بعد که از اون حالت خلسه در میومد میگفتن تو مشت زدی؟ میگفت نه من نزدم، اون شماره دو بود زد یعنی یه جوری مثل این که میشه روان رو یا ذهن رو virtual دستکاریش کرد به قول امروزیا به صورت مجازی، حالا شما این رو اینجا نگه دار، من فکر میکنم قسمت مهمی که از کتاب george makari میتونیم بگیریم اینه، اینه که اون چه که تو من هست رو یکیش اینه که به صورت واقعیت عینی مستقل ما بفهمیم، ولی یکی دیگه‌ش اینه که خودت چی باور داری؟ آیا باور داری اون توی یه نفره؟ آیا باور داری گاهی اوقات میتونی عوض شی؟ آیا باور داری یه چیزایی به دل آدم میفته که عین حقیقته؟ آیا باور داری که میتونی با خانواده دور خودت از طریق قلبی ارتباط تلپاتیک داشته باشی؟ آیا باور داری یه لحظاتی ممکنه ذهن در واقع ناپدید شه blank شه؟ اینا بر میگرده در واقع به حد زیادی به مقوله ای که اون روح زمان جو زمان ایجاد کرده و شما میبینید که زمان که عوض میشه باورها هم عوض میشه، یه دوره معتقد بودن که آره یک عنصری‌ست که کاملا میتونه جدا بشه اون تفکر gnostic رو خدمتتون گفتم، که توی بدن گیر افتاده، یه زمان دیگه اومدن گفتن نه این دو تا به هم تلفیق شده یه زمان دیگه‌ای احساس کردن یک عنصر در واقع حیات‌گونه هست یه زمان دیگه‌ای احساس کردن یک جریان سیال مغناطیسه و بعد از اون به اعتقاد ellenberger و george makari به این نتیجه رسیدن که این اصلا چند تیکه هست یه تیکه نیست، اینی که من دارم صحبت میکنم خوداگاهه و اون پشت هم یه سکتور تعریف کردند به نام ناخوداگاه، میدونم بحث سخته ولی به این جمله من دقت کنید آیا ناخوداگاه کشف شد یا ساخته شد؟ من یه مثال برای شما میزنم شما مثلا لپ تاپ دارین، توی لپ تاپتون یه مقدار هارد دارید یه کیبورد دارید یه صفحه دارید اینا دیگه واقعیه دیگه، ولی شما مثلا مبای یه دونه پارتیشن F تعریف میکنید، پارتیشن D تعریف میکنید، میتونی F رو F و D بکنید میتونی F و E و G بکنید میتونی 10 تاش کنی، میتونی تعریف کنید پارتیشن رو، من فکر میکنم چیز قشنگی که از george makari و هم henri ellenberger میخوام به شما منتقل بکنم اینه، اون جای حساسشه اگه الان موسیقی چیزی داشتیم باید میزدیم موسیقی مال سیرک دیدین ددددد، این میخواد، این چیزی که ما به عنوان ذهن داریم چقدرش عینی اینگونه هست چقدرش رو خودمان اینگونه تعریف کردیم؟ مثل پارتیشن های کامپیوترتون، شما میتونی ذهنت رو واحد تعریف کنی، که مسئول یه تعداد از اعمال خویشه، میتونی selfت رو تفکیک پذیر تعریف بکنی، میتونی selfت رو قابل مثلا هی اسمش عوض بشه تعریف بکنی، میدونم همش نمیشه شما هم تو کامپیوتر نمیتونی مثلا بگی آره مثلا من یه ترابایت هاردمه بعد من اومدم این رو بیست ترابایت تعریف کردم بیست ترابایت توش جا شد نه ولی میتونی مثلا F و G و D و اینا رو اندازه هاش رو عوض کنی، پس این داستان اینی که emotion ها هیجانات چگونه رو من اثر میذارن، من چقدر به هیجاناتم مسلطم، آیا من مسئول همه‌ی هیجانات خود هستم یا نه، آیا میتونی یه هیجان رو از من دراری یه هیجان دیگه بذاری جاش، آیا میتوان بعضی خاطرات رو پاک کرد، آیا میتوان از نظر زمانی رو به عقب رفت، در واقعیت عینی بیرون رو نمیگم‌ها دوستان در واقعیت خیالگونه شما میتونه عوض بشه و در واقع اینی که من میتونم صدای خودم فکر خودم رو به صورت صدای بلند بشنوم، من میتونم احساس کنم وقایع از طریق زنجیره‌ی استدلال برای من ایجاد نشده، یه دفعه به دلم افتاده، الهام میشه و در واقع میتونیم حتی درجه رازگونگی این رو کم و زیادش کنیم، اینا رو دارم سمبولیک میگم‌ها استعاره‌گونه میگم، یعنی شما میتونی یه ذهن کاملا mystic برای خودت تعریف کنی، که پر است این احساس های غریب و احساس این که داره به دلم برات میشه و من الان میدونم پشت دیوار چه خبره و نمیدونم حس شما رو دارم به صورت گرما تو بدنم میگیرم باشه، میتونی با صفر احساس mystic تعریفش کنی، چون قابل حکه دیگه از محیط میتونی روش load کنی نرم افزاره اصلا حس کنی نه والا من اصلا از درد شما هیچ حسی ندارم یا هیچ حس غریبی ندارم که مثلا چیزی به نام شوم وجود داره چیزی به نام نحس وجود داره یا اصلا حس کنم که یک ارتباط قلبی بین من و کسی هست، یعنی اینا رو میتونی تو درجات مختلف بر اساس باور زمانه تعریف بکنی، کتاب مسافر دیوانه mad traveler, Ian Hacking چند هفته قبل براتون معرفی کردم معرفی رسمی نه‌ها لابلای عرایضم گفتم، که گفتم گفت عجیبه خیلی بیماری‌های روانپزشکی میان و میرن، حالا شما یه ذره به این فکر کن ببین چقدر روان پزشکی پیچیده میشه چقدر روان شناسی پیچیده میشه، برخلاف این که شما فکر میکنی ما بیماری ها یا حالت ها رو کشف میکنیم، اونا اونجا وجود دارن ما میریم کشفشون میکنیم، مخلوطی از کشف و میسازیم هست یا تعریف میکنیم مثلا میایم هیجان ها رو اینجوری تعریف میکنیم، میگیم شادی غم ترس اضطراب، بعد میایم هیجان رو از تفکر جدا میکنیم، بعد میایم تفکر رو مثلا میگیم که انواع داره یا مثلا میایم میگیم بعضی چیزا دست خودم نیست نمی دونم از کجا میاد از تو ناخوداگاه اومده، یعنی میایم یه سکتور اونجا تعریف می کنیم به نام سکتور ناخوداگاه، میایم یه سکتور درست می کنیم به نام سکتور هیجانات، بعد اونو میایم چند تا فولدر توش درست می کنیم، هیجان خشم، هیجان پرخاشگری، هیجان ترس در صورتی که می تونی یه جور دیگه بسازی اینا رو، می تونی اصلا ناخوداگاه رو بزنی delete کنی یا می تونی اصلا سکتورت رو دوتا کنی، آزرخش مکری یک، آزرخش مکری دو، بعد آزرخش مکری یک بعضی صفتها رو داره بعضی کارها رو میکنه آزرخش مکری دو یه کارهای دیگه میکنه، یه اخلاق دیگه داره و این دوتا اصلا با هم در تضادم هستن، یعنی میتونی از طریق فشار بیرونی ذهن رو روش این مدلی طراحی کنی، این بخشی بود از تفکر sensibility و همچنین میراث mesmer که بعدا به ناخوداگاه تعریف می‌شه، باز به تبعات این فکر کنید دوستان مثلا خیلی از چیزهایی که ما به عنوان بیماری روان‌پزشکی کشف می کنیم، آیا مخلوطی از کشف و ابداع نیست؟ چرا مثلا بعضی ها این افسردگی رو این گونه که ما الان تجربه می کنیم صد سال پیش تجربه نمی کردن؟ به جاش حالت چنگ شدن دست رو تجربه می کردن، چرا مثلا یه زمانی من الان احساس می کنم دلشوره دارم حمله پانیک دارم در صورتی که یه زمانی حس می کردم باز یه سری ارواح خبیث دارن به بدن من نزدیک می شن، باز فراموش نکنید عزیزان، این اشتباه رو مرتکب نشید که نکنه در واقع این دوتا یکی چیز ما داریم به objectiveش اشاره می کنیم، به عینیش اشاره می کنیم، نه این گونه نیست میفهمید؟ این نیست که آیا واقعا ارواح خبیث رو داریم یا نه، یعنی این بحث من نیست باور بهشه پس شما می تونی احساس کنیم من الان دستام می لرزه این به دلیل اضطرابه این به دلیل انرژی مغناطیسیه، این به دلیل شیاطین آزاردهنده هست ولی باور من می تونه این گونه این رو تعریف بکنه پس شما بگی ها من رفتم کشف کردم، که اون جن‌زدگی نبوده بابا بنده خدا اینا اسمش اختلال پانیک بوده در صورتی که نکنه همین اختلال پانیک هم بخشیش بر اساس روح زمانه فعلی ما ساخته شده، به این پدیده می گن constructivist view, constructivist view یعنی رویکردی که بخشی از ویژگی های ذهن بخشی از اون چیزهایی که ما به صورت پایدار در خودمون می بینیم، به نوعی میشه گفت قرارداد شده به نوعی تعبیه شده، مثلا ناخوداگاه میتونه این گونه باشه یعنی نکنه ما ناخوداگاه رو تعبیه کردیم، اون کتاب قبلیش Revolution in the Mind یادتونه؟ The Invention of Psychoanalysis یعنی به عبارت دیگر ما فقط کشف نمی کنیم اختراع هم می کنیم مثلا به این نتیجه رسیدیم که ترومای کودکی باعث حالت‌های بدخوابی و اضطراب در من میشه، ما هنوز یک ارتباط کامل اینها رو نداریم آنچه که اتفاق میفته به نظر میاد یک نوع ساختار و ایجاد این ارتباط ها هست، می دونم یه مقداری شاید دشوار شده باشه ولی می خوام شما رو با این لغت آشنا کنیم که بخشی از ذهن ممکنه constructed باشه، constructed نه اینی که کشف شده باشه، شما این گونه قرارداد کردید، قرارداد کردی ما هیجانات داریم قرارداد کردی که هیجانات ما اینجوری از هم جداست قرارداد کردی خلق منفی اینجوریه، قرارداد کردی خلق مثبت اینجوریه، قرارداد کردی که این اینگونه هست و در واقع اینها رو شما به نوعی جو زمانه، روح زمانه شما داره معرفی میکنه، باز شواهد هست مثلا میگن الان به الان میگن عصر افسردگی یا لااقل به انتهای قرن بیستم میگفتن عصر افسردگی، همه مردم از افسردگی شاکی بودن در صورتی که قبل از اونو میگفتن عصر اضطراب، همه از دلشوره و حالتی که وای اضطراب دارم من غمگین نیستم من دلشوره دارم، قبل از اون عصر نوراستنی بود ضعف اعصاب دارم و قبل از اون عصر هیستری بود افراد دچار تشنج‌های عجیب غریب میشدن احساس میکردن مثلا صورتشون یه جوری شده بدنشون میسوزه، و قبل از اون عصر mesmerism بود و قبل از اون عصر جن‌زدگی بود و اینها میبینی در واقع عصر مرتب عوض میشه، یعنی آنچه که در روان پزشکی هست خیلی پیچیده تر از اونیه عزیزان من که ما یه تعداد بیماری داریم به نام اسکیزوفرنی به نام بیماری خلقی به نام بیماری اضطرابی و اینا رو علم تونسته کشف کنه، نه یک تلفیق پیچیده‌ای هست که همون گونه که هیجانات هست اصلا چهارچوب ذهن هم بخشیش ساخته میشه و این ساخته شدن میتونه با دوز بالای افسون‌زدگی باشه، میتونه با دوز پایین افسون‌زدگی باشه، شما ممکنه یه دوره‌ای ذهن خودت رو اینجوری تعریف کنی کاملا مکانیکی کاملا رباتیک دست من میاد بالا انقباض صورت میگیره و من هیچ گونه افسون‌زدگی توش نمیبینم یا یه دوره‌ای میتونی کاملا بری تو حالت‌های mystic اصلا حس کنی این فرد همیشه تو هپروته همیشه داره احساس‌های غریب، این چیزیست که من فکر میکنم کتاب‌های ارزشمدی مثل کتاب henri ellenberger کتاب ماشین روح george makari به ما منتقل میکنه، دومین چیز خوبی که منتقل میکنن اینه که دو دوتا چهارتا نیست، یعنی فکر نکن علم همیشه طرف یه طرف رو میگیره و مثلا اعتقادات مذهب یه طرف دیگر رو میگیره، این خیلی پیچیده تر از این هاست در قرن نوزدهم بیشترین کسانی که میرفتن جلسات احضار روح و حالت های این عجیب غریبی رو که داشتن، طبقات دانشمند بودند و طبقاتی بودند که از کلیسا بریده بودند و اتفاقاً معتقد بودند که این علمه، اون خرافاته یا یه دوره خیلی جالبه، وقتی شما دوره Francis Bacon رو نگاه کنید در دوره Francis Bacon یه اتفاق جالب افتاده بود، معتقد بودند که او اصطلاح در واقع خرافات رو در مقابل خرد به کار میبره ولی تعریف او از خرافات آن چیزی بود که با اساس کلیسای کاتولیک در تضاده، یعنی میبینی اینا حتی ماهیت های این که چه چیزی رازالوده چه چیزی mystic هست مرتب تو تاریخ عوض میشده، اگر اینجوری باشه من هنوز جوابش رو ندارم باید به همون سؤالی که دو هفته پیش مطرح کردیم بیشتر بیندشیم، آیا حد mysticism ما آیا حد رازالودگی ما ثابته یا عوض میشه؟ اگر هم عوض میشه آیا جهت یه طرفه هست؟ آیا ما به سمت این داریم میریم که ذهنمون رو تا میتونیم غیر رازالودش کنیم یا اینی که نه اینا نوسان داره یک سری نوسانات تاریخی داره؟ یه دوره‌ای در قالب مانیتیزمه اون مانیتیزم میگن اصلا ابر mystic بود و تو اون گزارش یادم رفت یه چیزی بهتون بگم، یه چیز خیلی قشنگی رو benjamin franklin متوجه شده بود، که طبقات تحصیل کرده و در واقع اندیشمند و فرهیخته بیشتر به mesmer باور داشتن تا طبقات غیر تحصیل کرده یعنی اون mysticism خاص طبقه‌ی تحصیل کرده بود طبقه‌ی خیلی ساده شاید بگم کم بضاعتی که حتی توی روستاها بودن توی شهرهای بزرگ نبودن که با این چیزا مواجه شده باشن اونا اینقدر mesmer رو باور نکرده بودن، مگه میشه ذهن اینجوری باشه آدم اصلا ذهنش اونجوری نیست من دارم کار خودم رو میکنم من چیجور ممکنه توی trance برم گذشته خودم یادم بره یا چیجور ممکنه من دوتا بشم اصلا همچنین چیزی امکان پذیر نیست پس اینم نکته قشنگ دیگری بود که داشتیم، خب اوه فکر کنم یک ساعت و ده دقیقه شد و شاید خسته شده باشید اجازه بدید بحث رو با یک قسمت خیلی قشنگ کتاب ellenberger تموم بکنم، البته ellenberger یک quotation هم هست، یکی اونو بگم یکی این قسمت قشنگ رو بگم quotation قشنگ ellenberger اینه: Curing the sick is not enough درمان کردن بیماران کافی نیست One must cure them with methods accepted by the community شما باید آنها رو به شیوه ای درمان کنی که مورد تایید اجتماع باشد، به عبارت دیگر mesmer متوجه میشد من این کار رو می کنم سردرد طرف خوب می شه ولی بایستی یک نظریه می دادم که آخه چرا باید سردردش خوب بشه، شما ممکنه الان یک اقدامی انجام میشه تو روان درمانی تو مداخلات خوب میشی ولی باید حتما یک توصیف مورد پسند زمانه خودمون ارائه بدیم، مثلا الان توصیف مورد پسند زمانه ما اینه که تروماهای کودکی باعث بروز علائم میشند و اگر شما در جریان روان درمانی به حلاجی و حل اون تروماها بپردازی، علائمت خوب میشه، در صورتی که یه هشدار بهتون بدم، این ممکنه مکانیزم واقعیش نباشه، مکانیزمی باشه که قرارداد کردیم مکانیزمی که روح زمانه اون رو پذیرفته، همانگونه که روح زمانه یه زمانی پذیرفته بود پنج تا جن رفتن اون تو برای همین تو همش می لرزی، باید اینا رو درش بیارم و بعدش گفتن مغناطیست کم شده حتی یه انجمن هایی راه افتاده بود این انجمن ها هنوزم به نظر میاد طرفدار داره مخلوطی از اون پدیده‌ی تحریک پذیری و مغناطیس، به نام انجمن هارمونی می گفتن ببین این تعادل انرژیت به هم خورده، زیاد تحریک شده کج و کوله شده باید برگردی تو طبیعت، باید برگردی تو آرامش و اجازه بدی هارمونی جریانات مغناطیسی و انرژی بدنت درست بشه، خب پس نمیدونم نگرانم حرفای من سو برداشت بشه اینا اصلا شبه علم نیست‌ها ضد علم نیست اصلا علم رو زیر سوال نمیبره و بخوام بگم نه اونا راسته مثلا جن‌گیری راست بوده، بحث من رو باوره نه واقعیت بیرون و در واقع باورهای ما بخش مهمی از ساختار مغز ما، ساختار روان ما و ساختار علامت‌شناسی ما رو میسازند آیا ممکنه ای کاش من همیشه تو این فکر بودم اگه یه ماشین زمان بود مثلا من چه چیزهایی رو دوست داشتم برم ببینم، مثلا بری مثلا ده هزار سال پیش ببینی این تفکر منطقی و تحلیلی که ما الان داریم اون زمانم بوده یا نه؟ مثلا میدونی اون کتاب Julian Jaynes که من دیدم خیلی‌ها گفتن اون رو اگر میشه معرفی کنید یه بحث جالبی رو شروع کرده میگه آره یه زمانی مردم مثل این که کلام درون نداشتن، میدونی با خودم فکر کردم باید این کار رو کنم، این با خودم فکر کردم شاید یه قرارداد دوره ماست، بیشتر احساس میکردن یه ندایی بهم گفت یا اصلا حس میکردن که تو ذهنشون چند تا آدمه، ولی شما الان لغت خودم رو به صورت مفرد به کار میبرید، آیا ممکنه اینی که خویشتن ما یک عایق بندی خوبی از خویشتن دیگری داره، یعنی اون وقتی به چی فکر میکنه من که نباید همون فکر بیاد تو سرم، یا اون یه چیزی میگه من اوتوماتیک نباید اجرا کنم در صورتی که تو trance مسمری این کار رو میکرده و در واقع این اتفاق میفتاده و این در واقع آیا این عایق بودن ذهن ما اینی که ذهن ما به صورت واحد هست منفک از ذهن های دیگه هست چقدرش قرار داده به خاطر ساختار فرهنگی معاصر و چقدرش عینیت مستقل بیرونیست؟ میخوام به اینا فکر کنید خب داشتم میگفتم بعد که داستان در واقع Mesmer رو به افول میره اینم بهتون بگم که میدونید در دوره که mesmer خیلی در اوج بود بسیاری از هنرمندان و نویسنده‌ها خیلی بهش علاقه داشتن Balzac، Alexandre Dumas اینا اصلا یه جور عجیبی شیفته‌ی mesmer بودن و حتی میدونید که یک شخصیت واقعی تاریخی Joseph Balsamo هست که البته یکی از آثار Alexandre Dumas هم هست ولی Joseph Balsamo اصلا از این mesmerist های قهار بوده به قول معروف، اکولتیست بوده و مدعی‌ان کارهای خیلی عجیب غریب میکرده و یه توانایی‌های ذهنی عجیب غریبی داشته، ولی میخوام بگم پس این که شما میگی آخه چجور ممکنه مثلا رفتم یه جا دیدم مثلا رو ذهنم اینجوری اثر گذاشت و نمیدونم این چیزا؟ اینا میتونه تو شرایط خاص محیطی ویژگی های ذهنمون مثل اون سکتربندی کامپیوتر شما عوض بشه، خب آخرین مبحثی رو که گفتم بگم و دیگه رفع زحمت کنم ازتون اونم جالبه تو کتاب ellenberger از پدیده‌ای یاد میکنه به نام spiritism احضار روح، حالا احضار روح در طی تاریخ بوده، ولی spiritism به صورت مدرنیش که تو اروپا و امریکا رشد میکنه از سال 1848 است دو تا دختر یکی دوازده ساله یکی پونزده ساله به نام margarita و Kate Fox در خانه پدریشون در hartsville arcadia نیویورک، در هزار و هشتصد و چهل و هشت، میگن که تو خونه‌ی ما روح هست یه سری آدم هم میان اونجا میبینن که هست میگن ببین ما با این روحه میتونیم ارتباط بگیریم، نگاه کن من مثلا میزنم رو میز میگم اگه اینجا هستی یه ضربه بزن، اگه نیستی مثلا ضربه نزن و تق صدا میاد، اگه میخوای حرف بزنیم دو ضربه بزن، و تق تق دوتا صدا میومد، اگر تو مثلا من رو میشناسی دو ضربه بزن و تق تق دو تا ضربه توی ساختمون میومد، بعد همه جمع میشن مردم جمع میشن که این چقدر جالبه و این داره چی کار میکنه و اینا بعد میگن اصلا این کار رو میتونی تو خونه بکنی میریم میشینی با روح ها شروع میکنیم حرف زدن و کم کم صدای تق و تق و اینا میاد، بعد کم کم محافل شکل میگیره، انجمن شکل میگیره، در انتهای قرن نوزدهم انجمن‌های احضار روح هشت میلیون عضو داشتن تو امریکا، هشت میلیون یعنی مردم رفته بودن جز انجمن های مختلف که بشینیم اینجا مثلا رو میز میزنیم نمیدونم یه خودکار میگیریم دستمون اگه اینجا هستی به من القا کن یه چیزی رو من بنویسم، خب شما ممکنه بگی بنده خدا خودت داری مینویسی، این خودتی که داری مینویسی چه ربطی به اون روحی که ادعا میکنی تو خونه داره داره؟ ولی میگفت ایناها مینویسم دیگه خودمم من ننوشتم قسم میخورد بعد میگفتن نه داری فیلم بازی میکنی بعد میدیدن نه بابا تعداد اونایی که دارن میگن به خدا من اصلا خودش نوشت یا خودش رفت یا همین نعلبکی که میذارن حرکت میکنه من حرکتش ندادم خودش حرکت کرد، یک نوع عجیبی از رازگونگی تو اون قرن نوزدهم شکل میگیره، و در واقع محافل زیاد میشن، که گفتم حتی Marie Curie هم تو اینا شرکت میکرده، یعنی ببین چگونه میتوانی بخشی از حرکت‌های دست خودت را بر اساس باور روح زمانه به دیگری نسبت بدی و حس کنی اگر خودکار به صورت خاصی دستت باشه و تامل کنی تفکر کنی به شمع خیره بشی دست شروع میکنه نوشتن و اسراری رو از اون روح مشخص میکنه، خوهران fox نمیدونم یادم نیست دقیقا margarita بود یا kate، در اواخر عمرشون میان یه اعترافی میکنن میگن ببخشید بنده خدا ما شما رو سرکار گذاشته بودیم، این کلکی بود من و خواهر با هم یاد گرفته بودیم با پاشنه پا مون میزدیم به تخته‌ها تو ساختمون صدا ایجاد میکردیم و ببخشید یه عمر شما رو سرکار گذاشتیم انجمن درست کردین از روش fox و پیروان من شدید و اینا، و در واقع دیگه ببخشید دیگه ولی اتفاقی که میفته اینه که اون افرادی که جز این انجمن ها بودن میگن نه نه نه تو داری میخوای بمیری ما رو ترک کنی، میخوای یه جوری ما فقدان تو رو خیلی رنج نبینیم، نه ما از باورمون عقب نمیشینیم، تو داری اینو به خاطر دل ما میگی یعنی حرف حتی انکارش رو هم قبول نمی کنن، و در واقع این داستان Spiritism تا قرن بیستم هم باقی میمونه و الان شما کلی از این نعلبکی حرکت بده و نمیدونم خودکار بگیر دستت خودش مینویسه و اینا داری، حالا برای اینکه بازم داستان رو پیچیده‌تر کنیم میگن بعدها تو اون خونه اونا که بولدوزر انداختن بازسازی کنن یه جسد اون زیر پیدا میشه و جسد مربوط به کسی بوده که سالیان سال پلیس دنبالش بوده، که اینو کشتن کجا دفنش کردن یعنی بقیه تحلیلش با خود شما. خب دوستان عزیز امیدوارم براتون قابل استفاده بوده باشه، من هدفم این بود که شاید دوتا چیز رو از کتاب makari بگیریم باز تکرار کنم جناح‌بندی ها اونقدر که فکر میکنی ساده نیست، جریان دوتا چهارتا نیست پیچیدگی هست رازواری میاد و میره یه زمانی توی محافل پزشکی بوده یه زمانی توی کلیسا بوده یه زمانی توی محافل دیگه بوده پس نمیتونی به صورت مستقیم فکر کنی که تاریخ بشر یکنواخته، اون کتاب در واقع افسانه افسون زدائی رو یادآوری میکنه خدمتتون و دومین چیز که برای شما اگر تو رشته روان مشغول هستید اینه که حواستون باشه اون جوری که بشر قرن 21م ذهن خودش رو میبینه در قرنهای قبل نمیدیدن، تا همین دو قرن قبل افراد حس میکردن تو یه محیط قرار بگیری دستت شروع میکنه خود به خود نوشتن یا مثلا پنج قرن قبل معتقد بود یه ذره فشار زیاد بهت وارد بشه ممکنه یک جنی وارد بدن شما بشه از زبان شما حرف‌هایی بزنه که بعد شما بگی من گردن نمیگیرم یا و بعد ممکنه شما بگی نه اونا بیماری هیستریه و اینا بوده ولی به قول معروف خب چرا فکر نکنیم هیستری هم یکی دیگه از این روایت های عصر خودشه، یعنی به عبارت دیگر هر عصری آسیب رو یک گونه روایت میکرده، در قرن 22م ما چجوری روایتش خواهیم کرد؟ نمیدونم، شاید با اصطلاحات و استعاره‌های کامپیوتری بشه الآن کم کم میبینی اومده دیگه کش هم پر شده رمت هنگ کرده، یعنی شاید افراد اینجوری ذهن خودشون رو استعاره گونه ببینند، هیچ کدوم از اینها حتی فراگیر بودنش دلیل بر عینی بودنش نیست، این پیامیه که خواستم خدمتتون بگم، دشواری روان خیلی شیرینش میکنه مطالعه‌ش رو و شما میفهمین اصلا اون دو دو تا چهار تا نیست، عجب پیچیدگی داره و سرگشتگی ایجاد میکنه، ولی به نظر من سرگشتگیش یه احساس آو میده و این احساس آوش خیلی هم جذابه. تا برنامه بعد خدانگهدار.
Document