شماره 337: کتاب تناقض داستان

پادکست دکتر مکری
فروردین 1402
بخش اول

شماره 337: کتاب تناقض داستان

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 337: کتاب تناقض داستان
Loading
/

متن پادکست

بررسی کتاب تناقض داستان- بخش اول با یک معرفی کتاب دیگه در خدمتتون هستم. کتابی رو براتون انتخاب کردم تحت عنوان the story paradox یا تناقض داستان. کتاب مربوط به سال 2021 هست، تصور نمی‌کنم ترجمه شده باشه. نویسنده اون Jonathan Gottschall هست. به نظر من کتابی بود تأمل‌برانگیز، روشنگر و بسیار جذاب که نکات متعددی رو داشت که می‌ارزه آدم روش فکر کنه و در اون زمینه بیشتر بیندیشه. از نویسنده اون خدمتتون بگم، Jonathan Gottschall پژوهشگر کالج Washington و Jefferson هست. توی زمینه زبان و تکامل فعاله، هم مطالعات در زمینه زبان‌شناسی داره و هم مطالعاتی در مورد anthropology (انسان‌شناسی) داره و در واقع نقش پژوهشی او بیشتر بر این متمرکز هست که زبان چگونه در بشر شکل گرفته. برای خواننده فارسی زبان فکر می‌کنم شخصیت شناخته‌ شده‌ای باشه، چون یک کتاب مشهور او، the story telling animal که تحت عنوان حیوان قصه‌گو توسط جناب آقای عباس مخبر ترجمه شده و یک ترجمه خیلی خوبی از اون موجود هست، مورد توجه قرار گرفته و فکر می‌کنم جزء کتابهای پرخواننده باشه. من می‌خوام این جلسه کتاب جدید او “the story paradox” رو بررسی کنم و یک مقدار نقدی به اون ارائه بدم. این گونه خدمتتون بگم که بحث رو Jonathan Gottschall میاد با یک تقابل جالب شروع می‌کنه. یک پدیده‌ای که من فکر می‌کنم باید راجع به اون بیندیشیم و در واقع یک نوع قرار دادن علوم انسانی، مسائل مربوط به ادبیات، هنر، در مقابل دانش و علم متعارف. داستان رو این جوری شروع می‌کنه، خدمتتون گفته بودم که معمولاً توی این کتابهایی که جذاب و پرفروش هستند، شروع کتاب خودش با یک حکایت و یک داستان هست و اون چاشنی این می‌شه برای اینکه خواننده جذب بشه و یک ایده اولیه پیدا کنه. می‌گه من در محلی کار می‌کنم در همین کالج Washington و Jefferson تحت عنوان Davis memorial center که الان شما عکس اون رو در این اسلاید می‌بینید. ساختمانی است قدیمی، خیلی بزرگ نیست و می‌گه بیشتر مطالعات زبان‌شناسی ما در اینجا متمرکزه. در مقابل می‌گه چند ده متر ساختمان جدیدی رو ساختند تحت عنوان Swanson Science Center که یک ساختمانی هست حدود پنج هزار مترمربع مساحت داره، بودجه خیلی زیادی چند ده میلیون دلار خرجش کردند و در واقع این رو ساختند که به نوعی اون کالج Washington and Jefferson رو ارتقاء بدن و مشهورش کنند و بحث رو این جوری شروع می‌کنه می‌گه چرا این جوری فکر می‌کنند؟ چرا فکر می‌کنند علوم انسانی، اون مقوله humanities در مرحله دوم قرار داره و اگر شما می‌خواید بدرخشید و می‌خواید به نوعی اعتبار پیدا کنی و به نوعی دانشگاه شما مشروعیت پیدا کنه، حتماً باید واحد علوم به خصوص علومی مثل شیمی و فیزیک داشته باشید و هدف توسعه‌دهندگان این کالج Washington و Jefferson از ساختن این مرکز بیشتر روی این قضیه بوده. و باز اشاره می‌کنه که شما بودجه دو نهاد دولتی در آمریکا رو نگاه کنید. national endowment for the humanities که در واقع شاید بگیم صندوق حمایت از علوم انسانی هست که در سال 2020، 162 میلیون دلار بودجه داشته. به ظاهر زیاده، ولی برای کشور ثروتمند و بزرگی مثل آمریکا به نظر نمیومد رقم قابل توجهی باشه. در مقابل، یک سازمان دولتی که شاید معادل و هم‌تراز این در حوزه علوم باشه، تحت عنوان NSF یا National Science Foundation بودجه‌اش در سال 2020، 3/8 میلیارد دلار بوده. یعنی شما نگاه کنید چند ده برابر علوم انسانی در حوزه علم پایه سرمایه‌گذاری می‌شه. اینجا یک مقدار Jonathan Gottschall شاکی‌گونه ظاهر می‌شه می‌گه این تصور وجود داره که علوم انسانی نقش پررنگی در سرنوشت بشر ندارند و قدرت مجاب‌کنندگی آنها ضعیف‌تر هست و آنچه بشر خیلی پذیرایی اونه، علومی مثل فیزیک و شیمی هست که به ظاهر پایه‌های بسیار مستحکم‌تری رو دارند در مقایسه با علوم انسانی. ولی می‌گه آیا این گونه هست یا نه؟ می‌گه آیا شما واقعاً این قدر به راحتی تحت تأثیر علم قرار می‌گیرید یا به نوعی هنوز آنچه تعیین کننده دیدگاه‌های بشر، آنچه تعیین کننده مجاب شدن بشر در حوزه‌های مختلف رفتاری هست، به نوعی برمی‌گرده به هنر، ادبیات و علوم انسانی. فکر می‌کنم بحث قشنگی است. این گونه مقدمه‌اش رو ادامه می‌ده، می‌گه درسته علم خیلی جذابه و همه به علم به عنوان مشعل مسیر آینده نگاه می‌‌کنند، ولی ذهن و مغز انسان این طوری تکامل پیدا کرده که به نظر میاد وقتی یک داستان می‌شنوه، وقتی یک پدیده هنرگونه می‌شنوه، خیلی راحت‌تر مجاب می‌شه. و در واقع ترجیع‌بند کتاب او این هست که داستان‌سرایان بر جهان حکومت می‌کنند. یعنی اونهایی که می‌تونند ذهن بشر رو مدیریت کنند، اونهایی که به نوعی قدرت مجاب کنندگی بالا دارند، فقط اونهایی نیستند که بر شواهد و یافته‌های دقیق و علمی و آمار و یک سری اعداد متکی هستند، بلکه اونهایی هستند که خوب قصه می‌گن و خوب بلدند مردم رو مسحور خودشون کنند. این لوب کلام هست و بعد می‌خواد بدونه که چرا این گونه است؟ چرا سیستم ذهنی ما این جوری طراحی شده، تکامل پیدا کرده، تعبیه شده که وقتی شما انبوهی از داده‌ها رو می‌بینید، شواهد علمی رو می‌بینید، براتون کلی سخنرانی علمی می‌کنند، ممکنه یک مختصری تغییر کنید، ولی وقتی داستان زندگی یک نفر رو می‌شنوید، به خصوص اگه اون داستان به شیوه خیلی جذاب ارائه شده باشه و دارای ظرایف هنری باشه، شما می‌بینید که کاملاً محتوا رو می‌پذیرید و اون محتوای اخلاقی، سیاسی و اجتماعی شما رو تحت تأثیر قرار می‌ده. در واقع کتاب Jonathan Gottschall روی این متمرکزه که چرا این گونه هست و چه راهکارهایی برای او پیشنهاد می‌کنید؟ توی بحثش می‌گه درسته ما این همه علم علم می‌کنیم، اصلاً Jonathan Gottschall موضع ضد علم نداره، یعنی نباید تصور کنیم بسان اون عده‌ای است که می‌گن علم بشر رو به گمراهی و تباهی کشانده و هیچ فایده‌ای نداشته، نه اصلاً این طور نیست. کاملاً یک متفکر نوع‌گرا و یک روشنگر عصر مدرن هست، ولی این رو داره نقد می‌کنه که چرا مردم در مقابل علم این قدر مقاومت می‌کنند، ولی وقتی یک جا براشون داستان می‌گی، اون داستان به دلشون می‌شینه و خیلی اونها رو تحت تأثیر قرار می‌ده؟ در ادامه کتابش آمارهای قشنگی ارائه می‌ده. می‌گه شما نگاه کنید آمریکایی‌ها به طور متوسط یک چیزی حدود 12 ساعت، من این عدد رو چند بار چک کردم و حتی به منبع انتهای کتابش هم مراجعه کردم، ظاهراً درسته. 12 ساعت به نوعی با شبکه‌های اجتماعی، رسانه‌های جمعی و پیام‌رسان‌ها در تماسند و فقط به طور متوسط 5/4 ساعت تلویزیون نگاه می‌کنند و بیشتر اون چیزی که در تلویزیون نگاه می‌کنند، مطالب علمی نیست، مطالب آموزشی نیست. داستان زندگی مردمه، یک فیلمه، یک سریال دنباله‌داره، داره با یکی مصاحبه می‌کنه، داره زندگیش رو می‌گه. به عبارت دیگر ما در روز یک چیزی حدود حداقلش 4 ساعت انسان غربی، من فکر نمی‌کنم این عدد برای کشورهای در حال توسعه هم متفاوت باشه. به نوعی داریم زندگی بقیه مردم رو نگاه می‌کنیم یا گوش می‌دیم که در اونها چه اتفاقاتی افتاده. یک عکس خیلی قشنگ رو اینجا در کتاب خودش ارائه می‌ده. به نظر من اگه این عکس رو یک مقدار دقیق بشین، خیلی تأمل‌برانگیزه. من این عکس رو در اسلاید شماره 9 گذاشتم. اسم عکس هست «قصه‌گو» the storyteller. عکس مربوط به سال 1947 هست و Nat Farbman عکاسش هست. و در واقع اسم عکس هست Khosians in Kalahari. Khosianها یک قبایل ابتدایی هستند در آفریقا در صحرای Kalahari که این در سال 1947 این عکس رو گرفته. ولی عکس رو نگاه کنید، یک نفر اون وسط نشسته و بچه، کوچیک، بزرگ، زن و مرد دورش جمع شدند و ببینید با چه احساس شگفتی و مسحور شدگی دارند داستان او رو گوش می‌دن. حالا ما نمی‌دونیم چی می‌گه، ولی هر چی هست از ظاهر دستش، از اینکه دیگران دارند لبخند می‌زنند و محو او شدند، می‌تونیم این احساس رو داشته باشیم که داره یک قصه جذابی رو می‌گه و دیگران رو تحت تأثیر قرار می‌ده. Gottschall می‌خواد به این بپردازه که چرا این جوریه؟! و وقتی یکی قصه می‌گه، چرا قدرت قصه‌گویی مجاب‌کنندگی بالا داره؟ و چه عناصری هست که اینگونه انسان رو تحت تأثیر قرار می‌ده و در بسیاری از مواقع اون مکانیزم‌های دفاعی، تفکر نقاد، تفکر خردگرای او رو معلق می‌کنه. یعنی می‌بینید برای یک نفر شما ساعتها مدرک میارید، آزمایش انجام می‌دید، نمودار و جدول نشون می‌دید تحت تأثیر قرار نمی‌گیره و حرف طرف رو نمی‌پذیره؛ بعد اون رو در قالب یک داستان، یک حکایت، یک نقل‌قول از زندگی فردی یک نفر، به قول معروف یک شرح حال که می‌گن، یک دفعه می‌بینید افراد تمام مکانیسم‌های تفکر نقادشون، اون ذهن بهانه‌گیر و سخت‌گیرشون معلق می‌شه و داستان رو می‌پذیره؟! می‌گه این یک جوری به دلیل اینه که شرایط اولیه تکامل مغز و اون بستری که توش رشد کرده، به این مسئله او رو آسیب‌پذیر کرده. مقاله‌ای رو اشاره می‌ده در journal Nature چاپ شده. Cooperation and the evolution of hunter- gather storytelling مربوط به سال 2017 هست، Daniel Smith نوشته. من این مقاله رو دانلود کردم و یک مقداری نگاهش کردم و بخش‌هایی رو خوندم. درست می‌گه، حرف ساده‌اش اینه که می‌گه حتی در اون قبایل اولیه شکارچی، شکارگر، گردآوری کننده، اونهایی که هنوز کشاورزی نداشتند، اونهایی که هنوز یک جا مستقر نشده بودند، اونهایی که به صورت دسته‌های سرگردان در طبیعت می‌گشتند، می‌گه حتی توی اونها هم از اون بقایایی که مونده و جوامعی که در حال حاضر در کره زمین وجود دارند و شباهت به اونها دارند، کسی که خوب قصه می‌گه و داستان‌گوی قبیله هست، مواهب بیشتری داره. بیشتر مورد توجه جنس مخالف قرار می‌گیره، بیشتر بهش می‌رسند، غذای بهتر می‌خوره و کار سبک‌تر می‌کنه. یعنی به عبارت دیگه مثل اینکه یک مزیته! کسی که بلده حکایت بگه، اونی که بلده خوب داستان بگه، حالا نمی‌خوام این لغت رو به کار ببرم، ولی فحوای کلامش اینه که اونی که مردم رو خوب بگذاره سر کار، این امتیازات خیلی زیاد مادی حتی توی قبایل اولیه داره. یا مثلاً می‌گم این کتابهایی مثل Story Paradox، اینهایی که معمولاً خیلی پرخواننده می‌شن، یک ظرایفی دارند که از محور کتاب، لحظاتی دور می‌شن و برمی‌گردند. ولی اعداد و ارقامی که خدمتتون ارائه می‌دن، خیلی روشنگره. یعنی حتی خود اون یک صفحه‌اش رو به صورت مجزا هم بخوای بخونی و به اون مرجعش مراجعه کنی، یک چیزهای جالب یاد می‌گیری. مثلاً یک چیز قشنگ گفته. می‌گه شما وقتی داستان رو می‌گی، خیلی قدرت داره که حتی می‌تونه تأثیرات روان‌پزشکی روی شما داشته باشه. مثلاً وقتی اومدند از افراد راجع به تروماهای زندگی‌شون صحبت کردند، تروما در عمل وقتی از افراد می‌پرسید تروماهای عمده چی‌ها هست، زلزله هست، مرگ عزیزان هست، جنگ هست، اینه که شما در معرض کشته شدن قرار بگیرید، در معرض تعقیب قرار بگیرید، زندان بیفتید، اینها همش تروماهای عمده هست و اثرات پایدار روان‌پزشکی در عده‌ای و نه همه به جا می‌گذاره. ولی وقتی اومدند از جمعیت عادی پرسیدند که وقایع تروماتیک زندگیت رو بگو، حالا شما بیاین در اطرافیان خودتون همین رو جستجو کنید. من با این نگاه ظاهری که کردم، دیدم عددش همچین نامربوط نیست. می‌گه چیزی که توی زندگیت همیشه تو رو ترسونده، باعث اضطرابت شده، خوابت رو به هم ریخته ، تا مدتها باعث شده توی خونه بترسی، جالبه در جمعیت آمریکایی باز هم ممکنه شما اعتراض کنید که این قابل تعمیم نیست، ولی اینها جمعیت weird هستند، همون مفهوم Joseph Henrich مال انسان غربی، تحصیل‌کرده، صنعتی، پولدار دموکراتیک. ولی داستان اینه که به کشورهای دیگه هم که نگاه کردند، کمابیش همچین اعدادی وجود داره. 91 درصد تروماهای زندگی افراد، مربوط به فیلم‌های خیالی بوده که دیدند. یعنی مثلاً وقتی از طرف پرسیدند از تاریکی می‌ترسی، یکی ا زحموم می‌ترسه، یکی از حیوانات می‌ترسه، یکی از تنها خوابیدن می‌ترسه، یکی می‌ترسه توی کمدش موجود وحشتناکی داشته باشه، این از کجا پیدا شده؟ 9 درصدش به واقعیت برمی‌گشت و 91 درصدش می‌گن توی فیلمی دیدیم و اون فیلم خیالی بوده. مثال می‌زنه این فیلم “A Nightmare on Elm Street” این فیلم ترسناکیه. می‌شه گفت کابوس در خیابان Ele. خیلی‌ها می‌گن ما از بچگی از مار می‌ترسیدیم، از بچگی از تنها خوابیدن می‌ترسیدیم. می‌گه از کجا شروع شد؟ می‌گه فیلم وحشتناک دیدیم و این فیلم خیالی بود و حتی اون زمان می‌دونستیم که این فانتزی و علمی تخلیه، ولی رومون اثر گذاشته بود و تا مدتها تنها نمی‌تونستیم بریم بیرون یا نمی‌تونستیم تنها بخوابیم. یعنی داستان‌ها این قدر قدرت دارند که حتی می‌تونند برای شما ترومای روحی ایجاد کنند، حتی وقتی شما می‌دونید که این داستان واقعی نیست و خیالیه. پس این کارکرد ذهن چیه که یک چیز خیالی این قدر می‌تونه تروماتیزه کنه؟! البته فقط فیلم‌های وحشتناک نیست، خیلی‌ها می‌گن با خوندن یک رمان یا دیدن یک فیلم عشقی، یک فیلمی که آخرش خیلی دردناک تموم می‌شه، تا مدتها غمگین بودیم و گریه می‌کردیم. برای مرگ عزیزانمون این قدر گریه نکردیم که برای مرگ اون قهرمان فیلم این جوری شدیم! یعنی نشون می‌ده واقعاً وقتی انسان در قالب اون داستان می‌ره، به شدت تحت تأثیر قرار می‌گیره. اون طرفش هم چیزهای جالبی رو ارائه می‌ده. اسلاید شماره 12 به این برمی‌گرده. داستان‌ها و معضل تبعیض، prejudice. این یکی از پدیده‌های بسیار پراستناد در سالهای اخیره. می‌گن دیدند در جوامع غربی به طرز قابل توجهی پیش‌داوری و تعصب نسبت به اقلیت‌ها، اقلیت‌های قومیتی، اقلیت‌های نژادی و به ویژه اقلیت‌های جنسی کاهش پیدا کرده و یک تعداد جامعه‌شناس و متخصصین علوم رفتاری بررسی کردند که این چی بوده؟ آیا به دلیل کشفیات علمی بوده که نشون می‌ده این اقلیت‌های جنسی، اقلیت‌های نژادی، اقلیت‌های قومیتی تفاوت ماهوی با بقیه ندارند، معیوب نیستند، بیمار نیستند، آیا آمار و این یافته‌های علمی بوده که باعث تعدیل ذهن بشر شده؟ اینها رو می‌دونید از طریق مطالعات مختلف و با حجم نمونه‌های بالا درمیارند که اونهایی که کمتر تعصب پیدا کردند، کمتر کینه به این اقلیت‌ها دارند، از کجا پیدا شدند؟ و چیز جالبی که پیدا شده و خیلی بهش استناد می‌شه، شما در سخنرانی‌های علمی می‌بینید و این جزء چیزهای پراستناده، می‌گن مواجه شدن با اون افراد در قالب کارکترهای جذاب یا کارکترهای معمولی، حتی نمی‌خواد خیلی هم جذاب باشند، و حتی کارکترهای جانبی در جریان داستان، فیلمهای سینمایی و سریاله. یعنی شما همین که در یک داستان که ممکنه 15-20 تا کارکتر داره در یک سریال، یک نفر هست که می‌بینید یک اقلیت نژادی یا اقلیت جنسی هست و کار خاصی هم نمی‌کنه و فقط فروشنده مغازه است و صبح به صبح افراد یک صبح به خیر بهش می‌گن و شخصیت منفی نداره، ظاهراً همین که شما در قالب داستان با او مواجه می‌شین که اصطلاحاً exposure می‌گن، باعث کاهش اون خشم و احساس تبعیض به اون افراد می‌شه. یعنی می‌بینید یک اثر التیام‌بخش و تعدیل کننده جامعه هم داره. و برای همینه می‌گن شاید اون جهش‌هایی که بسیاری قابل انتظار نیست، مثلاً دیده بودند که تعمیم دادن اون نگرش آمریکایی‌ها به بسیاری از این اقلیت‌ها، تا سی چهل سال پیش بد بوده و حس می‌کردند حالا حالاها ما مشکل داریم برای پذیرفته شدن این افراد. افرادی که تغییر جنسیت دادند، افرادی که به آیین‌های غیر اکثریت تعلق دارند، دیدند نه، صرفاً وقتی اینها رو توی فیلمها و سریال‌ها نشون دادند و افراد اینها رو دیدند، به نوعی اون حساسیت، اون وحشت و نفرتی که از اینها داشتند تعدیل شد. پس در سطح کلان بسیار تأثیرگذاره و این به نوعی باز می‌گرده به اینکه اونهایی که داستان می‌گن، ذهن شما رو کنترل می‌کنند و قدرت اصلی اداره جامعه دست اونهاست و ما همش فکر می‌کنیم اون توانمندی فقط باید متکی به علم و دانش و تکنولوژی باشه. ولی مثل اینکه این قسمت علوم انسانیش خیلی پررنگ و قویه و ما از اون غافلیم. اینجا اشاره داره که می‌گه من تفاوتی بین Story و Narrative نمی‌گذارم. توی بعضی از کتابها میگذارند. ولی اون معتقده داستان، Narrative، روایت، قصه، حالا هر چی می‌خواین ترجمه کنید، اونها رو معادل فرض می‌کنه و می‌گه خیلی ساده بگم، Ann account of what happened «بیان آنچه اتفاق افتاده است» من به این می‌گم داستان. من نمی‌گم، Jonathan Gottschall می‌گه. و اشاره می‌کنه ما دو نوع Narrative یا دو نوع داستان و یا دو نوع روایت داریم. اینها رو معادل هم نگاه کنیم. Transparent و دیگری Shaped. Transparent اون روایت ساده هست که صرفاً ترتیب و توالی وقایع رو نشون می‌ده. ولی یک نوع پیچیده‌تر ازش داریم که بهش می‌گه Shaped Narrative یعنی داستان یا روایت شکل گرفته که در اون علاوه بر بیان و گزارش آنچه اتفاق افتاده، یک نوع معنی، یک نوع ذهنیت، یک نوع نیت و یک نوع فاعلیت هم توش مطرح می‌شه. در واقع وقتی شما یک داستانی رو ارائه می‌دید که آنچه اتفاق افتاده رو بیان می‌کنه ولی توی اون ذهنیت قهرمانان داستان، اینکه چی فکر می‌کنند و در واقع معنی رفتارشون چیه و چرا این کار رو می‌کنند، از منظر خودشون و از منظر سومین شخص، این به نوعی یک روایت Shaped یا شکل یافته یا قوام یافته رو ایجاد می‌کنه و می‌گه این نوع هست که تأثیرگذاره. برم جلوتر شاید یک مقدار روشن بشه. و می‌گه این به طرز شگفت‌آوری، یک قدرت تأثیرگذاره. مثلاً یک نفر بیاد بگه همین بیماری کووید 19، انبوهی از آمار، اطلاعات، مصاحبه با پزشکان مختلف، مصاحبه با میکروب‌شناسان، ویروس‌شناسان، صحبت راجع به اثربخشی انواع واکسن‌ها رو دیدند خیلی به اون صورت مردم رو تکون می‌ده و مجاب نمی‌کنه. ولی وقتی این رو به صورت زندگی یک نفر دربیارن که قهرمان داستان چی فکر می‌کرد و چه جوری شد؟ و چرا این کار رو کرد؟ واکسن زد یا نزد؟ وقتی که زد دچار چه حالتهایی شد؟ بعد چه چیزهایی براش اتفاق نیفتاد و توی ذهنش چی می‌گذشت؟ به نوعی مثل اینکه انسان‌ها یک دفعه می‌رن توی قالب اون آدم و شروع می‌کنند از اون تبعیت کردن. به این پدیده پیچیده می‌گن Narrative Transportation یا انتقال داستانی. یعنی وقتی شما یک داستان یا یک روایت می‌شنوید، یک دفعه مثل اینکه یک نوع پرواز، یک نوع جهش صورت می‌گیره و می‌رید توی دنیای دیگه و توی اون دنیا در نقش اون کارکترها وارد می‌شین. می‌گه وقتی اون تو می‌رید، قدرت نقادانه ذهنت، قدرت استدلالت، قدرت پذیرفتن یا مقاومتت، یک دفعه دچار تغییر عمده می‌شه. مثل اینکه مغز انسان دو تا کارکرد داره، یکیش اون کارکرد خنثی هست که باید قیمتها رو سبک سنگین کنه، محاسبات رو انجام بده، معادلات رو ببینه، نمودار و آمار می‌بینه و یکی دیگه هست که می‌ره توی قالب اون طرف و وقتی می‌ره توی قالب اون طرف، اصلاً مکانیسم‌ها فرق می‌کنه. برای همینه وقتی یک نفر به واسطه یک روایت یا داستان یک چیزی رو پذیرفته، می‌بینه هرچقدر بهش داده‌های علمی می‌دی اثر نمی‌کنه. اون طرفش هست، یک نفر رو می‌بینی که اصلاً یک چیزی رو نمی‌پذیره و مرتب شما بهش می‌گی این پدیده صحت نداره و نژادهای مختلف از نظر میزان توانایی ذهنی با هم فرق ندارند، این گونه نیست که بعضی از نژادها و قومیت‌ها ذاتاً خشن باشند، همچین چیزی به نام ژن خشونت مثلاً در نژاد سیاهپوست وجود نداره. این چیزهایی که خیلی سوگیری‌های عمده در جوامع غربه و به راحتی افراد قبول نمی‌کنند. ممکنه به ظاهر خودشون رو مجاب نشون بدن، ولی در عمل توی ذهنشون این گونه نیست. ولی همینکه می‌رن توی قالب یک قهرمان فیلم که مثلاً به اون نژاد تعلق داره و مهربان هست و خشن نیست، اون می‌شه دستمایه پذیرش‌شون. چرا این اتفاق میوفته؟ می‌گن باید Narrative Transformation یا انتقال داستانی صورت بگیره. چرا انتقال داستانی صورت بگیره؟ یک چیز رو می‌دونیم، انسانها از نظر انتقال داستانی با هم فرق می‌کنند. بعضی‌ها خیلی خوب می‌رن توی قالب داستان و تأثیر می‌پذیرند، ولی بعضی‌ها به این راحتی نیست. این خودش یک سؤاله؟ یک مقیاس و یک پرسشنامه‌ای هست که من در اسلاید شماره 16 گذاشتم. Transportation Scale. شما این مقیاس رو ببینید، پنج تا آیتم داره، پنج تا رقم داره. من این پنج خط رو براتون ترجمه کردم و بیایم با هم بخونیم ببینیم اونهایی که انتقال داستانی دارند، منظور صحبت از چیست؟ باید افراد بگن این چقدر به من شبیهه یا من چقدر در این مورد با این موافقم یا کاملاً موافق، یا کاملاً مخالف، یا درجات حد وسط؟ 1: وقتی داستان را می‌خواندم، به راحتی می‌توانستم وقایعی که در آن اتفاق می‌افتد را تصور کنم. 2: می‌توانستم خودم را در صحنه وقایع توصیف شده در داستان تجسم کنم. 3: من در هنگام مطالعه داستان از نظر ذهنی با آن درگیر بودم. 4. دوست داشتم بدانم داستان چگونه تمام می‌شود. 5. داستان از نظر هیجانی بر من اثر گذاشت. The narrative affected me emotionally اینها چی هستند؟ چرا بعضی‌ها خیلی راحت توی قالب داستان می‌رن؟ جوابش اینه که واقعاً به درستی نمی‌دونیم. ولی بعضی شاخص‌ها هست که توسط روان‌شناسان شخصیت و روان‌سنجی اندازه‌گیری شده. یکی از اونها مقیاس جذب هست که Ok Telligent اون رو اندازه‌گیری کرده. یک مقیاسی است که چگونه انسان‌ها وقتی داستان می‌‌بینند، یک واقعیتی رو می‌بینند، انگار جهان حاضر رو فراموش می‌کنند و می‌تونند بپرند و برن توی اون قالب. این absorption scale یا مقیاس جذب شدگی چگونه شکل می‌گیره، نمی‌دونیم. توی بعضی‌ها می‌گن منشأ زیستی داره، بعضی‌ها می‌گن منشأ دوران اولیه کودکی است. من راجع به مقیاس absorption در معرفی کتاب دیگه‌ای که احتمالاً بعد از این کتاب معرفی خواهم کرد، بیشتر صحبت خواهم کرد و اون یک ارتباطی داره با این پدیده‌هایی که بعضی از انسان‌ها هم تجربه می‌کنند، مثلاً پدیده‌های رازآلود یا احساس‌های Mystic یا حتی احساسی که باز در کتاب دیگری که براتون آماده کردم و چند روز آینده معرفی خواهم کرد، از Docker Keltner تحت عنوان «اُو»، اون احساس حیرت. انسان‌هایی که وقتی طبیعت می‌بینند و وقتی وقایع انسانی خیلی پرشور رو می‌بینند، دچار حیرت می‌شن و یک حالت عجیب رازآلود و روحانی پیدا می‌کنند، اونها هم در این مقیاس جذب شدگی، absorption، رقم‌هایی بالایی رو به دست میارن. پس ما یک چیزی رو لااقل می‌دونیم تحت عنوان Narrative Transportation و این یک Scale داره، یک مقیاس داره که در بعضی‌ها کم و زیاد می‌شه. باز نکات جالب دیگه‌ای رو اشاره کرده. این جمله رو من در اسلاید شماره 17 براتون گذاشتم. می‌گه این انتقال داستانی و این انتقال روایتی بر ما صورت می‌گیرد، نه توسط ما. فکر کنم نکته مهمیه! افراد به صورت ابتدایی این جوری فکر می‌کنند که وقتی داستانی رو می‌خونند، جذبش می‌شن، چشم‌هاشون رو می‌بندند و دوست دارند خودشون رو جای قهرمان داستان بگذارند یا دوست دارند توی اون بستر وارد بشن و در واقع اون وقایع رو با یک احساس عمیق‌تری تجربه کنند. می‌گه نه، شما فکر می‌کنی فاعلیت دست شماست، شما فکر می‌کنی خودت داوطلبانه این جهان رو معلق می‌کنی و می‌ری اون تو. نه، برعکسه، اون مثل اینکه یک مکش داره و دست خودت نیست و بدون این که خودت بخوای، وارد اون می‌شی. Narrative transportation is always something done to us, not by us، بر ما صورت می‌گیرد نه توسط ما. این نکته جالبیه، به همین دلیل قدرت بسیار بالای این رو نشون می‌ده. دست خودت نیست، شما می‌خوای مقاومت کنی، می‌خوای توی اون بستر نری، می‌خوای اون حرف رو نپذیری، ولی می‌پذیری و بعد از یک مدت می بینی یک جوری داری با اون جریان حرکت می‌کنی. نه به این دلیل که آمار قاطع بهت نشون دادند، به این دلیله که داستانش قشنگ بود. این جمله رو می‌گن، می‌گن این قدر داستانش قشنگه، یا این قدر قشنگ دروغ می گه که آدم دوست نداره باور نکنه و دوست داره بپذیره. این هم داستانش اینه که وقتی اون روایت خیلی قشنگه، شما اون factها و اون اطلاعاتی که اونجا وجود داره رو می‌پذیرید. باز یک جمله دیگه‌ای داره که می‌تونید روش فکر کنید. پس قبلی این بود که ما داوطلبانه نمی‌ریم اون تو و ما رو می‌مکه اون تو. Narrative transportation is valued not just because of where it takes us to but also because of where it takes us from. این نیست که ما دوست داریم بریم اون تو، دوست داریم بریم توی داستان، می‌گه نه، یک عنصر بسیار قوی‌ترش اینه که دوست داریم از واقعیت حال فرار کنیم. یعنی در واقع جذابیت داستان یک بخشش اینه که اون تو قشنگه، اون دنیا رو دوست داری و دوست داری بری توی قالب اون قهرمان، ولی بیش از اینکه دوست داشته باشی بری توی قالب اون قهرمان،دوست داری از وضعیت فعلی خودت فرار کنی. به این می‌گن مفهوم Escapism یعنی فرارگرایی. دوست داری فرار کنی و برهی از زندگی حال. پس یک نکته دیگه هم اینجا روشن می‌شه، گیرایی داستان‌ها و اون معلق کنندگی قدرت تمیز، قدرت تفکر نقاد ما، در زمانی که می‌خوایم از حال خودمون فرار کنیم، جذاب‌تر می‌شه. دوست داری بری توش، چون این جهان واقعی این قدر دردناکه، این قدر ناخوشاینده، این قدر نشدنیه که شما دوست داری بری توی اون قالب. پس Escapism یک قدرت بسیار بالاست. یک اصطلاحی رو از فردی به نام Tom Van Laer نقل قول می‌کنه که مربوط به مقاله او هست مربوط به سال 2014. من این مقاله رو خوندم، ولی حس کردم بیشتر نکات آماری و نکات ظریف شناختی هست که اون مکانیسم انتقال داستانی رو توش بحث کرده، ولی توش یک جایی خیلی قشنگ به یک جمله اشاره کرده. Nothing is less innocent than a story، هیچ چیزی کمتر معصومانه‌تر از یک داستان نیست. یعنی شما فکر نکن، این با تمام معصومیتش بسیار خطرناکه و به نوعی شما رو می‌تونه درگیر کنه. فکر نکن چیز بی‌اهمیتیه. شما در نگاه می‌گین فقط یک داستان داره می‌گه و می‌تونی نپذیری و اینها خیالیه، ولی به طرز عجیبی می‌تونه شما رو ببلعه و بمکه! این یک متاآنالیزه، یک بررسی از تعداد زیادی مقالات هست و وقتی مقالات رو اومده بررسی کرده به این یافته رسیده که عجیبه، تقریباً اکثریت اونها نشون می‌دن که داستان‌ها رو شما نباید خیلی معصومانه ببینی، داستان‌ها خیلی خطرساز هستند و شما رو می‌تونند ببلعند. The Hidden Persuaders اثر Vance Packard، مجاب کنندگان پنهان. این هم از اون کتابهایی هست که خیلی فروش رفت و روی ذهنیت مردم اثر گذاشت. نویسنده‌اش Vance Packard هست 1957. چرا معروفه؟ فکر کنم همه‌تون شنیدید. این به همون داستان آزمایش‌های James Vicary برمی‌گرده. James Vicary 1957، فکر کنم تقریباً همه‌تون این رو شنیدید که James Vicary یک متخصص تبلیغات، در جریان فیلم میومده با سرعت بالا عبارت‌هایی مثل اینکه گرسنه‌ هستی، پاپ کورن بخور، یا کوکاکولا بنوش. اینها رو لابه‌لای فیلم‌ها نشون می‌داده و بعد از اون ما شاهد افزایش مصرف این نوشیدنی یا ذرت بو داده توی سینما بودیم. فکر کنم همه شما این رو شنیدید و دستمایه حتی تئوری‌های توطئه هم شده، که بسیاری از مردم می‌گن این فیلمها خطرناکه، توش پیامهای تحت آستانه‌ای قرار می‌دن. محض اطلاع شما اونهایی که رفتند دنبال این قضیه چند تا چیز متوجه شدند، اولاً همچین چیزی صحت نداره. یعنی نمی‌توان با گذاشتن آرم پپسی‌کولا، کوکاکولا یا ذرت بخور لابه‌لای فیلم‌ها، باعث افزایش مصرف این کالاها بشن. پس این صحت نداره. حتی یک عده پیش‌تر رفتند، می‌گن اصلاً همچین آزمایش‌هایی صورت نگرفته. اینها داستان‌سرایی‌های James Vicary و Bacard بوده، و اصلاً همچین سینمایی نبوده، همچین جمعیتی نبوده، اصلاً این توی اون تاریخ اونجا نبوده. یعنی این رو ساخته. ولی جالبه هنوز درصد بسیار زیادی، شاید تا دو سوم شهروندان آمریکا معتقدند که می‌توان به کمک پیامهای تحت آستانه‌ای، شما رو شستشوی فکری داد. فکر کنم نکته‌اش ظریفه. می‌گه نگاه کن، اون لابه‌لای فیلم‌ها آرم کوکاکولا نیست که شما رو مجاب کرده، این داستانیه که آدمی وجود داشته به نام JAMES Vicary که رفته توی سینما این کار رو با مردم کرده و بعد مردم این جوری شدند. اینه که داره اثر می‌کنه. این قصه‌اش هست که داره اثر می‌کنه، نه آزمایش‌هایی که به احتمال زیاد اصلاً انجام نشده و این نتایج رو نداشته. و این مجاب کنندگی خیلی بالایی که شما از این داستان‌های پیامهای تحت آستانه‌ای، شستشوی فکری شما توسط رسانه‌ها و فیلم‌سازان می‌بینید، نه به دلیل توان اونها در این کاره، بلکه به دلیل این گونه داستان‌هایی هست که گفتند و شما رو مجاب کردند. این قدرت داستانه. حالا چرا تأثیرگذار بوده؟ برای اینکه افراد با این شخصیت‌ها همانندسازی می‌کردند. یک آدمی وجود داره، JAMES Vicary، این جوری بوده، تحصیلاتش این بوده، به صورت داستان این رو گزارش داده. رفته توی سینمای فلان، با مدیر سینما صحبت کرده، اولش مدیر سینما مخالف بوده و گفته نه من حاضر نیستم، بعد گفته نه، با دشواریها جنگیده، مخالفین خودش رو مجاب کرده، خلاصه با سختیهای مختلف دست و پنجه نرم کرده و سرانجام تونسته این کار رو بکنه و نتیجه‌اش رو گرفته. یعنی وقتی پژوهش علمی رو در قالب داستان به شما ارائه دادند، افراد این رو پذیرفتند و الان دو سوم افراد معتقدند این شدنیه! قدرت داستان بسیار زیاده! لابه لاش حیفم اومد این رو نگم. این رو زیاد در تلگرام و اینستاگرام دیدم که بهش اشاره می‌کنند. می‌گن این حکایتی هست که این کوتاه‌ترین داستان تأثرانگیزه که Ernest Hemingway نوشته و شرط رو می‌بره که مثلاً بهش گفتند بیا با شش تا کلمه یک داستان بسیار تأثرانگیز بساز که ببینیم توانمندیت چیه؟ و می‌گن روایتش این جوریه. خود داستان در داستانه. داستانش این گونه است که توی یک رستوران شرط‌بندی شده و این روی یک دستمال کاغذی نوشته for sale، برای فروش: کفش نوزاد هیچ وقت پوشیده نشده. Baby shoes never worn. خیلی غم‌انگیزه! احتمالاً بچه فوت شده و این کفش‌ها مونده و حالا دارند کفش‌ها رو می‌فروشند. این هم ساختگیه . به احتمال خیلی زیاد، به یقین نزدیکه که Ernest Hemingway این داستان رو نگفته، ولی چون حکایتی ساختند از یک شرط‌بندی، از روزی این افراد کنار هم بودن، بعد این جوری شد، بعد این شرط رو برد،این خیلی پذیرندگی بالایی پیدا کرده. پس می‌بینید که یک ویژگی توش هست. وقتی توش در قالب داستان میاریش، افراد می‌پذیرند. به مقاله قشنگی اشاره می‌کنه که به نظر من همینجا جزء جاهای تأمل‌برانگیز کتاب Gottschall هست. مقاله‌ای هست از Michael Dahlstorm، در PNAS Proceedings of the National Academy of Sciences سپتامبر 2014: Using narratives and storytelling to communicate science with no expert audiences. به این فکر کنید. این خیلی مهمه! می گه استفاده کردن از داستان و قصه‌گویی برای ارتباط با مخاطبین غیر متخصص جهت آموزش علم. اگه ما بیایم و علم رو به صورت داستان، تاریخچه ارائه بدیم، پذیرندگیش بالاتر نمی‌ره؟ و در واقع این صحبت رو می‌کنه و می‌گه چرا صاحبان و مروجان علم از این توانمندی استفاده نمی‌کنند؟ چرا فقط کتاب علمی می‌نویسند، صاف می‌نویسند طبقه‌بندی، دسته‌بندی، توصیف می‌کنند، یک سری آمار و چند تا نمودار می‌دن به این امید که مردم رو تحت تأثیر قرار بدن؟ چرا نمیان داستان زندگی رو توش وارد کنند؟چرا نمیان بگن چه جور شد این پدیده کشف شد؟ شما رو یک جوری در قالب ذهن اون دانشمندی که این رو کشف کرده قرار بدن؟ یک مقاله پژوهش کرده می‌گه به نظر میاد این کار رو بکنیم، پذیرندگی علم می‌ره بالا و پیشنهاد Dahlstrom این بوده که ما شروع کنیم در کتابهای علمی، بیشتر به این مسئله بپردازیم. واقعیت رو بخواین من زیاد از این تکنیک استفاده می‌کنید. شما اگه فایلهای قبلی رو دیده باشید، فایلهایی بود راجع به تاریخچه داروها، تاریخچه بیماری‌های روان پزشکی، تاریخچه مکاتب، من یک جوری قهرمانان و ضد قهرمانانش رو معرفی کردم، سعی کردم بگم چه جوری شد به این نتیجه رسیدند؟ اینها از کجا برخاستند؟ چرا این جوری فکر می‌کردند؟ در اون دوره چه ذهنیت‌هایی بود؟ اما بعضی‌ها خورده می‌گرفتند که چرا این قدر تاریخچه طولانیه؟ چرا این قدر مقدمه طولانیه؟ مثلاً من می‌خوام راجع به درمان سیگار بگم، چرا یک ساعت دارم راجع به این می گم که چی شد بشر سیگاری شد؟ چی شد که سیگار رو فروختند؟ چگونه باید بازاریابی کرد و چگونه افراد به این نتیجه رسیدند که این خطرسازه؟ اون دانشمندان، اون کارکترها و اون قهرمانانی که اون تو بودند، زیاد راجع بهش حرف زدم. ولی الان که نگاه می‌کنم، اون رو قبل از خوندن این مقاله انجام می‌دادم، ولی الان که نگاه می‌کنم می‌بینم توش به نظر میاد یک ارزش علمی وجود داشته و اومدند دیدند به ویژه در کودکان و نوجوانان وقتی شما می‌خوای مطالب علمی رو بیشتر یاد بگیره، اون کشف قضیه، چگونه به اون رسیدن رو باید در قالب داستان بگذاری. هم گیرندگیش می‌ره بالا، هم پذیرندگیش می‌ره بالا، و هم در خاطره بهتر می‌مونه. من یک ذره دلگرم شدم، چون همیشه فکر می‌کردم چرا من همیشه راجع به تاریخچه و اسامی و مسائل تاریخی صحبت می‌کنم، ولی عده‌ای ظاهراً از چند سال پیش دارند به این نتیجه می‌رسند که مطالب علمی خالص رو هم باید در قالب داستان در آورد. چی شد که این کشف شد؟ اون زمان مردم چی فکر می‌کردند؟ چرا نمی‌تونستند به این راه حل برسند؟ بعد اونی که راه حل پیدا کرد، اون چیکار کرد؟ اون چرا این راه حل به ذهنش رسید؟ اینها همه نکات هست. در این مقاله حیفم میاد به این اشاره نکنم. این یکی از نکاتی هست که چون شما مخاطب این برنامه هستید بهش بیندیشید. دو مدل در ترویج علم و تفکر علمی وجود داره. Public understanding of Science و Public Engagement in Science and Technology. یکیش اینه که می‌گه در جوامع غیر متخصصین، به این دلیل تفکر علمی و خلاق و نقادانه ندارند که به اندازه کافی توی اون حوزه مطالعه نمی‌کنند یا به اندازه کافی در اون حوزه اطلاعات ندارند. پس ما وظیفه داریم مخاطب رو با اطلاعات به روز بیشتر آشنا کنیم و در واقع متن‌های گویاتر، خلاصه‌تر، موجزتر با فکت‌های بیشتر به اونها ارائه بدیم. مدل دوم، pubic engagement in science. می‌گه مشکل افراد غیر متخصص این نیست که به اندازه کافی دانش، آگاهی و مهارت ندارند. اینه که خوششون نمیاد و اصلاً جذب نمی‌شن. حوصله فکر کردن به این مسائل رو ندارند. علاقه و توجهشون رو سازمان‌ها، گروه‌ها یا بخشهای دیگه جامعه ربوده‌اند. پس در واقع هدف ترویج علم این نیست که شما رو با اطلاعات جدید آشناتون کنه، هدف اینه که درگیرتون کنه، engageتون کنه. راستش رو بخواین من با این بند 2 بیشتر احساس تعلق می‌کنم و حس می‌کنم اگه شما بخوای علم رو در جامعه ترویج بدی، خرد، اندیشیدن، تفکر نقاد رو ترویج بدی، این نیست که افراد اطلاعاتشون کمه، اینه که حوصله‌اش رو ندارند، خوششون نمیاد و جذب نمی‌شن. پس به نظر میاد یک مشروعیتی داره که ما از داستان‌گویی، روایت‌گویی، بردن اون در قالب شخصیت‌های تاریخی استفاده کنیم چون پژوهش‌ها نشون می‌ده وقتی این کار رو بکنیم، گیراییش می‌ره بالا و توجه بیشتر می‌شه. پس اگه شما نوجوانی دارید که می‌گین اصلاً به کتابهای علمی علاقه نداره، برای اینه که شما همش کتاب شیمی و فیزیک خریدید. شاید سرگذشت دانشمندان، یا اون مسائلی که اون زمان اتفاق میوفتاده بهش آشناش کنید، اونجا هست که اون قلاب میوفته و شروع می‌کنه. این حتی من رو مصمم کرد که در ارائه‌های بعدیم، این بخش رو حتی پررنگ‌تر کنم. یک عده می‌گفتند که اینها fact هست، ولی بعداً می‌بینی که درگیر شدن ذهنتون رو می‌بره بالا و اگر ذهنتون رو درگیر کرد، اگر بتونید دچار انتقال داستانی به قالب قهرمانان علمی بشید، اون موقع به نظر من قدرت یادگیری‌ و مطالعه‌تون خیلی می‌ ره بالا. اونهایی که می‌گن درس‌های دبیرستان و دانشگاه رو نمی‌فهمیم، از این تکنیک استفاده کنند فکر می‌کنم خیلی بهتر نتیجه می‌گیرند. اسلاید 25 من ترجمه اسلاید 24 رو دارم. درک عمومی از علم که راهکار، ارائه یافته‌های قاطع هست. درگیر سازی عموم در علم و تکنولوژی که ایجاد چالش و تأمل هست. بعضی‌ها باز این خرده رو به من می‌گیرند که آخرش ما نفهمیدیم که این ور درست می‌گه یا اون ور درست می‌گه؟ دیدگاه خودتون چیه؟ اول من فکر می‌کردم شاید یک نقصیصه خیلی جدی باشه، ولی وقتی مقاله رو خوندم، دیدم طرفداران جدی داره! می‌گه وظیفه سخنران علمی این نیست که به شما یافته‌های قاطع بده که البته خوبه، این بند اوله، ولی به نظر میاد ایجاد چالش مهم‌تره. چون ذهنت وقتی چالش می‌شه و یک جوری گیر می‌کنه و دچار اون احساس رازآلود می‌شه، ممکنه یک انتقال داستانی صورت بگیره، انتقال داستانی صورت بگیره و بری اون تو، بعد شروع می‌کنه به رشد کردن وجوانه زدن. البته این مقاله رو چند ماه پیش خوندم، ولی قبل از اون به طور غریزی حس می‌کردم که اگه می‌خواید در یک جامعه‌ای تفکر علمی رو رشد بدید، راهش فقط درس دادن نیست، راهش یک جوری ذهن آدم رو engage کردن هست. بریم کتاب رو جلوتر. یک اشاره داره که می‌تونیم از داستان برای تقویت یادگیری علمی هم کمک بگیریم. من همین جور که بریم جلو، بعضی مقالاتش رو استخراج کردم و براتون به نقد می گذارم. مثلاً یکی از مقالاتی که کتاب به دل و جان بهش اشاره کرده، یک مقاله‌ای هست از Baraza, 2015، The Heart of STORY، که البته این لغت قلبش هم دوپهلو هست. The heart of the story، مبهمه. چرا؟ این گونه است. peripheral physiology during narrative exposure predicts charitable giving, Biological Psychology. داستانش چی بوده؟ داستانش اینه که به افراد یک فیلم صدثانیه‌ای از یک فردی رو نشون دادند، از یک پدری که یک فرزند 2 ساله داره که این فرزند 2 ساله مبتلا به تومور مغزی است و در معرض بیماری قرار داره و در انتها می‌میره. یعنی خیلی فیلم غم‌انگیزیه. منتها در قالب زندگی این فرد نشون دادند. یک داستان نشون دادند صد ثانیه. و اومدند ببینند کی‌ها بعد از دیدن این فیلم حاضرند کمک کنند به خیریه‌ای در جهت حمایت از کودکان مبتلا به سرطان؟ منتها داستان که می‌گه Heart of the story اینه ادعاش این بوده که اگر شما انتقال روایتی داشته باشید، انتقال داستانی داشته باشی، دچار تغییرات فیزیولوژیک می‌شی. این ادعای این مقاله است که البته Gottschall خیلی از این خوشش اومده و پذیرفته. یعنی اگه شما اون داستان رو گوش دادی، یک عده هستند که گوش می‌دن ولی اون انتقال صورت نمی‌گیره و نمی‌رن توی قالب اون پدر یا اون خانواده که خودشون رو جای اونها تصور کنند و اونجا هست که به این نتیجه می‌رسند که باید پول زیادی بده. یک عده خیلی خوب می‌رن. می‌گه فیزیولوژی ما مقدم بر ذهن ماست. ادعای مقاله اینه. اونهایی که تپش قلب پیدا کردند، تغییرات ریتم قلبی پیدا کردند، هدایت الکتریکی پوستشون تغییر کرده، ترشح ACTH و Cortisol افزایش پیدا کرده، اینها شواهدیه که رفتند توی قالب قهرمان این داستان و اونهایی که این تغییرات رو کمتر نشون دادند، احتمالاً توی اون قالب نرفتند. روی 163 تا دانشجو کار کرندند و میزان بخشندگی اونها رو اندازه‌گیری کردند. بهشون 40 دلار دادند، چقدر از این چهل دلار رو حاضری کمک کنی به خیریه و بقیه‌اش مال خودت، بعد از اینکه این فیلم رو دیدی؟ در اسلاید بعدی که اسلاید شماره 27 هست من اینها رو نشون دادم. یک مقدار گراف‌ها خیلی قاطع نیست به نظر من. مثلاً شما نگاه کنید اینکه شما ریتم قلبیت، یعنی ضربان قلبت تندتر شده باشه، خیلی تأثیری در میزان بخشندگیت نداشته. دو خط اونهایی هستند که تفاوت رو داشتند از نظر response و این که چقدر donate کردند؟ در مقابل مثلاً یک جای دیگه شما می‌بینید تغییرات electro galvanic پوست یا اصولاً یک شاخص دیگه‌ای هست که ریتم، variation قلب، یعنی یکی هست که ریتم قلب رو می‌سنجه، یکی هست که فاصله هر ریتم با قبلی رو می‌سنجه، یعنی اینکه ببینند قلبشون نامنظم شده. اینکه قلبت نامنظم بزنه، نامنظمه نه بیمارگونه، نامنظم طبیعی به واسطه دیدن این فیلم، این ریتم variation بیشتر گویا بوده که کی کمک خواهد کرد؟ و این رو به عنوان شاهد ارائه داده که می‌گه وقتی افراد داشتند این فیلم رو نگاه می‌کردند، توی اون صد ثانیه فیلم، قلب افراد دو حالت پیدا می‌کنه. بعضی‌ها intervalها و شاخص‌های ضربان قلب و نظم قلبشون بیشتر دستخوش تغییر می‌شه و یک عده کمتر دستخوش تغییر می‌شه و این می‌تونه به صورت معنی‌داری، اونهایی رو که کمک کردند در مقابل اونهایی که کمک نکردند رو از هم متمایز کنه. و در واقع اسم مقاله حالا می‌فهمید که قلب داستان اینه، که اشاره به هسته مرکزی داستانه و یکی اشاره به قلب شماست که تغییرات فیزیولوژیک به واسطه شنیدن اون داستان رو تجربه می‌کنید. اگه شما واقعاً مقاله رو بخونید، خیلی یافته‌ها قوی نیست. بعضی جاها معنی‌دار نبوده، بعضی جاها این قدر شاخص‌ها رو با هم پایین و بالا بردند که یک جا معنی دار شده و گزارش دادند. به هر حال Gottschall خیلی معتقده که ما می‌تونیم و این رو نمونه‌ای می‌دونه که فیزیولوژی پیش‌بینی کنه که چه کسی یک داستان رو پذیرفته، یعنی رفته توی قالب اون داستان. و اونهایی که اون داستان رو نپذیرفتند و هنوز طلسم داستان اونها رو نگرفته، اونها تغییرات فیزیولوژیک متفاوتی نشون می‌دن. این هم برای اونهایی که به تئوری توطئه و مسائل توطئه علاقه‌مندند، وقتی این مقاله رو نگاه می‌کنی که اون کسی که هزینه این پژوهش رو فراهم کرده کی بوده؟ مؤسسه DARPA بوده که برای من هم تعجب‌برانگیز بود که DARPA که Defense Advanced Research Projects Agency، که یک بخشی از پنتاگونه که پژوهش‌های خیلی پیشرفته نظامی و کلیدی مرتبط با جنگاوری ها رو حمایت می‌کنه. حالا چرا همچین پژوهشی رو حمایت بکنه، توضیحش این بود که اینها می‌خوان ببینند توی جنگهای روانی، آیا راهی داره بفهیم کی‌ها تبلیغات رو پذیرفتند و روش عمل خواهند کرد و کی‌ها تبلیغات بهشون اثر نکرده، اون تبلیغاتی که در قالب داستان ارائه می‌شه. این برای من جالب بود که بنیاد DARPA که یک بنیاد نظامی هست، داره اینگونه پژوهش‌ها رو حمایت می‌کنه! ولی حس می‌کنم هنوز علم این قدر پیشرفت نکرده، یعنی یک مقدار Gottschall بیش از حد ذوق زده شده. ولی مقالات مشابه این رو من سرچ کردم، هنوز راهی نیست که از طریق فیزیولوژی شما بفهمند کی اون انتقال روایتی رو انجام داده یا مستعد انجامش هست و کی انجام نداده؟ تا اینجای کار امیدوارم براتون قابل استفاده بوده باشه. بیاین چند تا مقاله دیگه رو دنبال کنیم. سؤال: حالا یک چیزی گفتیم، گفتیم انسان‌ها تفاوت دارند، بعضی‌ها راحت‌تر وارد انتقال روایت می‌شن و روشون اثر می‌گذاره و بعضی‌ها سخت‌تر. اما سؤال بعدی اینه که آیا ماهیت داستان‌ها هم هست؟ یعنی مثل اینکه بعضی از داستان‌ها شما رو راحت‌تر می‌مکند به انتقال روایتی، در صورتی که بعضی داستان‌ها همچین گیرایی ندارند. در ادامه کتاب Gottschall به این مسائل می‌پردازه و چند پژوهش جالب رو معرفی می‌کنه. در مقایسه با پژوهش قبلی، این پژوهش‌ها جذاب‌تر و علمی‌ترند و وقتی شما بگردید، یافته‌های قوی‌تری رو پیدا می‌کنید. مثلاً یک مقاله‌ای رو معرفی می‌کنم که یکی از نویسندگانش هم‌وطن خودمون هستند، جناب آقای تهرانی. از Stuberfield هست 2017، “Chicken Tumours and a fishy Revenge” تومورهای مرغی و یک انتقام ماهی‌گونه. Evidence for Emotional content Bias in the cumulative recall of Urban Legends. این داستانش چیه؟ داستان خیلی پیچیده است، اینکه ما بگیم کدوم داستان گیرایی داره و چه عناصریش هست که شما رو می‌فرسته اون تو که اون رو بپذیرید و اون قوه نقادتون رو معلق می‌کنه، خیلی سخته! اومده از داستان ها یا داستانک‌های ساده‌تری بهره برده. ما یک چیزهایی داریم که بهش می‌گن urban legends یا افسانه‌های شهری شاید اسمش رو بگذاریم. الان زیاده، فکر کنم همه شما باهاش مواجهید و اون دوستانی که مرتب توی شبکه‌های اجتماعی هستند، اینها رو زیاد دیدند. مثلاً یک داستانی راه میوفته که خونه فلانی رو می‌دونی چه جوری دزد زده؟ یا می‌دونی چه شکلی وارد خونه شدند؟ یا چه بلایی سر یک نفر اومده؟ خیلی‌هاش رو شما می‌بینید، مثلاً عابربانکش گم شده، چه طوری از قبض رسید فروشگاهش سوءاستفاده کردند و پای اون رو کشیدند توی یک قتل. بعضی از اینها گل می‌کنه و می‌بینید که میلیون‌ها لایک می‌خوره و دست به دست می‌شه. این مقاله اومده چند تا از اینها رو بررسی که ببینه کدومشون گیرایی بیشتری دارند. ما چند تا urban Legend داریم که این استخراج کرده. مثلاً یکی این بوده که شما حتماً شنیدید می‌گن به مرغ‌ها استروئید می‌دن که زودتر چاق بشن و اگر شما زیاد مرغ بگیری، جگر مرغ بگیری ممکنه خانم‌ها کیست تخمدان بگیرند. چون اون هورمون‌ها وارد بدنشون می‌شه. پس این یکی از اسطوره هایی بوده که چون توی مرغها بهشون هورمون می‌دن، باعث کیست تخمدان شده. این یک حکایتی هست که یک بار ارزشی منفی داره، چون داستان جذابی نیست و در عین حال خیلی هم هیجانی نیست. داستان دوم رو بررسی کردند. woman has revenge on boyfriend with rotten fish in car. این هم یک داستان بوده که دست به دست می‌شده. داستان این بوده که یک خانمی متوجه می‌شه دوست پسرش با یک خانم دیگه ارتباط داره. می‌گه برای اینکه حالش رو بگیرم، میام یکی از صندلی‌های ماشینش رو باز می‌کنم و یک ماهی گندیده می‌گذارم توش و بعد صندلی رو می‌دوزم و دوست پسرم وقتی سوار ماشنی می‌شده، همش بوی گند ماهی میومده توی ماشین. مرتب ماشین رو می‌بره کارواش، می‌بره کلی می‌شوره و این قدر این بو زیاد بوده، مجبور می‌شه با قیمت خیلی پایین و با ضرر زیاد ماشینش رو بگیره و این انتقام ماهیایی اون خانم بوده. این داستان جالب بوده، یعنی اونهایی که خوندند گفتند خنده‌مون گرفته ولی خیلی هیجان‌ها رو تکون نداده. داستان سوم اینه که مثلاً توی کالباس انگشت قطع شده یک نفر بوده، این از اونهاییه که خیلی چندشه! که داشته گاز می‌زده، بعد می‌بینه یک انگشت قطع شده است که انگشتره هم روشه که مال شاگرده بوده که چرخ گوشت انگشتش رو قطع کرده. این هم داستانش این بوده که یک خانمی می‌ره چیکن‌برگر بخره و بعد می‌بینه یک قسمتی هست، فکر می‌کنه این غضروف چیکن‌برگره و در واقع هی گاز می‌زده و بعد معلوم می‌شه این یک توموری هست و این تومور رو خورده و خودش مبتلا به اون تومور شده. از نظر علمی اصلاً همچین چیزی نمی‌شه. شما تومور سرطانی مرغ رو بخوری، سرطان نمی‌گیری، ولی نگاه کنی یک بار هیجانی شدید منفی ایجاد می‌کنه. این یکی یک مقدار مبتذل و مستهجنه. فکر کنم شما این رو زیاد دیدید. این حالتی هست که دوست پسر طرف نمی‌دونه اطرافش دیگران هستند. جشن تولد دعوتش کردند و خونه تاریکه و دفع باد معده داره و بعد که چراغها رو روشن می کنه، می‌بینه توی اتاق همه بودند. این هم به این اشاره داره که طرف می‌ره منزل دوست دخترش و همین دفع رو انجام می‌ده و خیال می‌کنه کسی نیست، ولی بعد می‌بینه که پدر و مادر دختر اونجا نشستند. پس این هم داستانیه که خیلی بار هیجانی مثبت و بالا داره. و این اومده ببینه این داستانها رو وقتی به افراد گفتند چه اتفاقی افتاده؟ چیز جالبی که بوده اینه که وقتی بار هیجانی داستان‌ها بالا بوده، خیلی پذیرندگیش بالاتر بوده و بعد از یک مدتی افراد خیلی جزئیات داستان بیشتر یادشون مونده. ما این رو در اسلاید شماره 32 گذاشتم. یعنی اون داستان تومور و اون داستان دفع باد در جریان مهمانی شبانه، افراد بعد از چند هفته جزئیاتش دقیق یادشون مونده و تونستند با یک روایی بالا اون رو دوباره برای دیگران تعریف کنند، در صورتی که اون یکی‌ها که بار هیجانی پایین داشته، وقتی از افراد خواستند این رو تکرار کنند، اشتباه کردند، یک قسمتهایی رو درست به یاد نداشتند و با کیفیت پایین‌تر ارائه دادند. این یک بخش جالبی از علم داستان‌شناسیه. به نظر میاد بعضی داستان‌ها ویژگی‌هایی دارند که می‌چسبه. یعنی وقتی شما می‌شنوید، کاری به اینکه این درسته یا غلطه، اصلاً شدنیه، اصلاً همچین چیزی امکان داره؟ درست و غلطش نیست، چسبندگیشه. و اینها معتقدند وقتی یک داستان چسبندگیش بالاست، توی ذهنت می‌مونه و چون توی ذهنت موند، بیشتر در دسترس خودآگاهته و به احتمال بیشتر برای دیگران نقل می‌کنی و این باعث می‌شه کم کم اون رو بپذیری. پس یک مکانیسمی که وجود داره که چرا در جریان داستان‌ها، قدرت نقاد شما معلق می‌شه، برمی‌گرده به چسبندگی داستان که جزئیاتش یادت می‌مونه. و جزئیاتش به یادتون موندن، به بار هیجانی اون برمی‌گرده. مثلاً چندش شدید توش باشه. مثلاً داستان مسئله‌ی توموری که توی چیکن‌برگر بوده یا اون دفع بادی که توی مهمانی بوده و در عین حال مثبت یا منفی بودنش خیلی مهم نیست. مهم اون بار هیجانیه. پس اگر شما تونستی هیجان ایجاد کنی، داستان چسبنده می‌شه. داستان که چسبنده شد، توی مغز خودت و مغز دیگران شروع به نوسان می‌کنه و چون تکرار زیاد صورت می‌گیره، اونجا شما اون رو می‌پذیرید. پس یک جنبه مهم پذیرندگی، ماهیت داستانه. یک مقاله پیدا کردم، این رو متأسفانه Gottschall بهش اشاره نکرده بود. یعنی این کاش به این مسیر هم اشاره می‌کرد که این خودش یک مسیر خیلی خوبه که کدام داستان‌ها چسبندگی دارند؟ چون یک عده شروع کردند طراحیش هم خیلی ساده است، داستان‌های مختلف می‌سازند و به شما می‌گن و چند هفته بعد از شما می‌پرسند. این کار پژوهشی خیلی ساده است. بعضی‌هاش مثل روز روشن توی ذهنت مونده و بعضی‌هاش یادت می‌ره که این چی شد؟ و بعد میان ببینند کدام عناصر توش وجود داره؟ و هرچی یک داستان اون عناصر رو بیشتر داشته باشه، چسبندگی بالاتر داره و در نهایت مجاب‌کنندگی بالاتر داره. پس مکانیسمی که اینها پیشنهاد می‌دن، ماندگاری اون در حافظه است. این کار از Ara Norenzayan هست. Ara Norenzayan رو خدمتتون معرفی کردم و چند تا کار خیلی خوب از اون داریم. یکی اینکه همکار Joseph Henrich بوده توی اون مقوله پژوهش‌ها در مورد انسان weird و دیگری خودش یک کتاب بسیار خواندنی داره به اسم خدایان بزرگ که در اون هم همین مسئله رو بررسی کرده که در مذاهب مختلف کدام حکایت‌ها و روایت‌ها ماندگاری بیشتری دارند؟ ماهیت‌شون چیه که همه اون رو شنیدند؟ در مقابل، برخی حکایت‌ها کمتر شناخته شدند. در واقع معتقده که وقتی در حافظه می‌مونه، بیشتر به این و اون گفته می‌شه و وقتی به این و اون گفته می‌شه، قدرت مجاب‌کنندگیش بالاتر می‌ره. این هم مقاله قشنگی هست که در 2006 در Journal Cognitive Science هست که این در کتابهای خودش بهش استناد داده، Memory and Mystery، حافظه و رازآلودگی. The cultural selection of minimally counterintuitive narratives. با یک اصطلاح آشنا بشید. یک جریان مهمی از علوم شناختی، داستان‌شناسی، علم مجاب‌شناسی به این اعتقاد داره، MCI، پس با خودتون یک برده از این مقاله داشته باشید. MCI، زیاد این لغت رو خواهید شنید. Minimally Counterintuitive Narrative، یعنی می‌شه حکایت‌ها و داستان‌های خلاف شهود حداقلی. این یعنی چی؟ حداقلی یعنی چی؟ خلاف شهود یعنی چی؟ شما یک چیزهایی هست که همین جوری نگاه می‌کنید احساس می‌کنید درسته. ولی وقتی یک چیزی خرق عادته، یک چیزی نشدنی میاد، یک چیزی به نظرت عجیبه، غیر ممکنه، این می‌شه Counterintuitive. Norenzayan نشون داده بود که داستان‌هایی بیش از همه در ذهن افراد می‌مونند، نه اینکه کاملاً با ذهن بخونه، بلکه حداقلی از منافات با باور یا عقل طرف داشته باشه. به اینها می‌گه MCI، یعنی یک حداقلی از نشدنی داشته باشه. چند تا پژوهش هست که با هم انجام داده. مثلاً اومده حافظه افراد برای در ذهن نگه داشتن عبارت‌های دو لغتی، مثلاً Close in door، در بسته شونده، Thirsty cat، گربه تشنه، اینها شدنیه، four legged table، میز چهارپایه، confused student، دانش‌آموز گیج، drying coat، کت یا لباس در حال خشک شدن، Mischievous comment، یک کامنت موذیانه، Clenched fist، دست مشت شده، Impatient man، مرد غیرصبور.. در مقابل، Minimally counterintuitive هست، اینها رو به هم زده. مثلاً thirsty door (در تشنه)، close cat (گربه بسته شونده)، Confused table (میز گیج)، Four legged student (دانش‌آموز چهارپایه)، فقط فهرستها رو به افراد داده. وقتی فهرستی کاملاً شدنی و با شهود و باورهای طرف می‌خونده، در همون لحظه ازشون پرسیده، یک چیزی حدود بیشتر از شصت درصد، شما در اسلاید 35 می‌بینید، یادشون مونده. اون NCIها کمتر یاد افراد مونده. اگه همین لیست رو به شما بدن، در بسته شونده و گربه تشنه راحت‌تر یادت می‌مونه. این یادآوری همون لحظه هست.حالا همین جور که می‌ریم جلو، اگر زمان گذشته باشه، یک هفته گذشته باشه، اون موقع چی؟ با کمال تعجب می‌بینید اون در بسته شونده، گربه تشنه، میز چهارپایه‌دار، گربه گیج، یاد افراد مونده، ولی در حدود بیست درصد. ولی اونهایی که ناهمخوان و ناهمگون بوده، بیشتر یاد افراد مونده که شما در این اسلاید شما به صورت نقطه‌چین می‌بینید، رنگ روشن می‌بینید. دو ستون دیگه داره، اونها چی هستند؟ مثلاً در انتها maximally counterintuitive یعنی دیگه خیلی نشدنیه، اونها هم باز کم یاد افراد موندند. پس وقتی شما نگاه می‌کنید، چیز جالبی که وجود داره اینه که یک پدیده‌ای اگر واقعاً شدنی و عقلانی باشه، همون لحظه خیلی خوب یادت می‌مونه، ولی چند هفته که گذشت، شروع می‌کنه از خاطره‌ات پاک شدن. یک چیزی هم خیلی غیرعقلانی باشه، باز هم پاک می‌شه. اون چیزهایی می‌مونه که همه چیش عقلانیه، ولی یک چیز کوچیک غیرعقلانی یا نشدنی داره. اون خرق عادت توی بخش کوچکش هست. به این می‌گن minimally counterintuitive و Norenzayan معتقد بود که حکایتهایی که این ویژگی رو دارند، خیلی خوب توی حافظه می‌مونند و در اسلاید بعدی می‌بینید بعد از یک مدتی کیفیت ماندگاریش خوب می‌مونه و تحلیل نمی‌ره، قاطی نمی‌شه، مخدوش نمی‌شه و این یافته جالبی بود. باز پژوهش دیگه‌ای داره راجع به داستان های برادران Grimm. این داستان‌ها خیلی مشهوره و بسیاری رو شما شنیدید. سیندرلا هست، زیبای خفته هست، هفت کوتوله هست، همه اینها که شما بیشتر این کارتون‌های والت دیزنی رو از روش می‌بینید، از روی اینها ساخته شده. این اومده داستان‌های برادران Grimm رو نوشته و از یک سری داوران خواسته نظر بدن این چیزی که توی این داستان هست، چقدر شدنی است و چقدر کاملاً نشدنی است و چقدر شدنی است ولی یک جاش می‌لنگه؟ یعنی همون minimally counterintuitive. چیز جالبی پیدا کردند. اونهایی که minimally counterintuitive هستند، بیش از همه نقل شدند و بیش از همه مردم باهاش آشنا هستند. یعنی وقتی می‌پرسیم، اونهایی که خیلی عجیب و غریبه توی ذهن مردم نمونده و اون داستان‌هایی هم که هیچ جنبه عجیب و غریبی نداره، اون هم توی ذهن مردم نمونده و به تدریج با گذشت زمان این داستان‌ها به فراموشی سپرده شده. اما استقبال عمومی از کدوم حداکثر بوده؟ اونهایی که MCI داشتند، minimally counterintuitive . مثال می‌زنه، مثلاً این داستان RAPUNZEL، RAPUNZEL در واقع اسم یک گیاه CORNSALAD هست، ولی اساس یک داستانیه. شما حتماً با RAPUNZEL بیش از من آشنا هستید، چون داستان‌های مختلفی رو حتماً خوندید. RAPUNZEL اسم خانمی هست که موهای بلند داشته و این معشوقش توسط جادوگر خبیث در برج قلعه زندانی بوده و این معشوقش، این خواستگارش، این lover که می‌خواسته به دیدنش بیاد، میومده و هیچ راهی نداشته بیاد بالا و بعد این همه چی رو محدود کرده بوده و بعد این موهای این بلند می‌شه و موهاش رو می‌بافه و می‌ندازه پایین که این از اون موها بگیره و بیاد بالا. این داستان RAPUNZEL هست که البته اشاره شده که این شباهت بسیار زیادی به داستان رودابه و زال داره در شاهنامه. وقتی نگاه می‌کنیم، این داستان اینه که یک خانمی رو حبس کرده باشند توی قلعه، یک آدم شیاد و بدجنسی باشه که اون رو گروگان گرفته باشه، کاملاً شدنیه. اینکه یک نفر جوان رعنای زیبارو عاشق او بشه، این هم شدنیه. ولی اینکه موهات این قدر بلند بشه که مو رو بتونی بندازی پایین و این مو این قدر قوی باشه که این بگیره بیاد بالا، این قسمتش دیگه نشدنیه! ولی دیده بود RAPUNZEL خیلی خوب توی ذهن مونده. بقیه داستان‌ها رو هم این جور تحلیل کرده بود. شما این جا در اسلاید 42 نگاه کنید. اونهایی که یک یا دو نکته نشدنی داشتند، خیلی بهتر از داستان‌هایی که هیچ نکته نشدنی یا داستان‌هایی که ده‌ها نکته نشدنی داشتند، نقل قول شدند و توی ذهن موندند. پس پیام ساده‌ای که می‌ده اینه که می‌گه اگه شما می‌خواین یک داستانی فراگیر بشه و بچسبه، اگه داستان کاملاً عقلانی باشه این قدر فراگیر نمی‌شه. اگر یک داستانی هم انبوهی از نشدنی‌ها باشه، اون هم باز خیلی فراگیر نمی‌شه. باید هم چیز شدنی باشه و یک جاش بلنگه. شما اگه نگاه کنید، می‌بینید درست می‌گه. خیلی از داستان‌ها این جوری‌اند! همه چیزش، مثلاً داستان‌های علمی تخیلی، فقط یک جاش نمی‌خوره و بقیه‌اش از قوانین منطقی پیروی می‌کنه. یک جاش هست که یک پدیده خارق‌العاده اتفاق میوفته. یا حتی شما قهرمانان این Comic strip ها رو که می‌بینید، توی اونها هم این ویژگی‌ هست. مثلاً این قهرمانان همه چیزشون طبیعیه، فقط یک قدرت عجیب خاص دارند. یکیشون تار می‌تنه، مرد عنکبوتی می‌شه. یکی‌شون می‌تونه اون طرف دیوار رو ببینه. یکی‌شون می‌تونه قدرت خم کردن اشیاء با چشمش رو داره، ولی بقیه زندگی‌شون کاملاً طبیعیه. مثل بقیه سر کار می‌رن، غذا می‌خورند و فقط یک قدرت خاص رو دارند. minimally counter intuitive. باز حتی شما نگاه می‌کنید توی خود اون داستان‌ها همه چی می‌خونه ولی یک جاش نمی‌خونه. سوپرمن قدرت مطلقه، ولی یک جا یک نقص داره. یک نقطه آسیب‌پذیر داره. Crip to night. یا شما نگاه می‌کنید ابرقهرمانان بشری، از اسفندیار بگیر، از آشیل بگیر، از زیگفرید بگیر، اینها همه روئین‌تن هستند، اما حتماً یک نقطه ضعف و آسیب‌پذیر دارند. اون نقطه آسیب‌پذیر به اضافه رویین‌تن بودن، خیلی جذاب‌تر، گیراتر و ماندگارترشون می‌کنه تا اونهایی که هیچ نقیصه‌ای ندارند. توی تحلیل اساطیر یونان باستان، توی اساطیر ملل دیدند اونهایی که یک حداقلی از خلاف عرف و پذیرش عقلانی رو داشته باشند، جذاب‌ترند. باز کتاب دیگه‌ای رو داریم که در همین مسیره، ولی باز Gottschall به این اشاره نکرده. منتها این کتاب چون در ایران هست و ترجمه هم شده، بد نیست که دوستان به اون هم توجهی داشته باشند. Made to Stick. ساخته شده که بچسبه. Dan Heath. اگه یادتون باشه من Dan Heath رو در کتاب Upstream، اون سرچشمه رو در 21 سپتامبر 2021 معرفی کردم. توی اینستاگرام و تلگرام هست و می‌تونید فایلش رو ببینید. کتاب سرچشمه، که چی می‌شه ما نمی‌تونیم وقایع رو از همون ابتدا پیش‌بینی و پیش‌گیری کنیم و هی تعلل می‌کنیم تا تبدیل به بحران می‌شه و بعد مداخله می‌کنیم؟ اصلا چرا ذهن بشر پیش‌گیرنده نیست و فقط واکنش نشون می‌ده؟ این کتاب خواندنی Dan Heath بود که ترجمه شده، و این کتاب Made to stick، تحت عنوان «ایده عالی مستدام» حالا معنیش خیلی با عنوان قبلی انگلیسیش نمی‌خونه، ولی مسئله رو می‌رسونه که چرا بعضی از ایده‌ها پایدار می‌مونند. و این Norenzayan و Gottschall هر سه به این اشاره دارند که محتوای اون قضیه، اینکه چقدر عقلانیه، چقدر مفیده و چقدر علمیه، حرف آخر رو نمی‌زنه. حرف آخر رو ویژگی‌های داستانی اون ایده می‌زنه. مثلاً بار هیجانی توش داشته باشه، مثلاً نوعی MCI داشته باشه. وقتی اینها رو داره، این اتفاق میوفته. جالبه در کتاب THE Psychology of Humor که من چندی پیش این رو آماده کردم ولی از معرفیش مدتی منصرف شدم. شاید فرصتی بشه دوباره این رو خدمتتون معرفی کنم، در واقع روان‌شناسی طنز، این هم به همین بحث می‌پردازه که چرا بعضی از جوک‌ها خیلی فراگیر می‌شن؟ چرا بعضی از جوک‌ها خیلی دست به دست می‌شن؟ داستان اینه که یک عناصری توی جوک مثل داستان وجود داره که چسبندگیش رو می‌بره بالا و وقتی چسبندگی رفت بالا، سرایت پیدا می‌کنه و پذیرش پیدا می‌کنه. 45 اسلاید رو نشون دادم و حدود یک ساعت و سیزده دقیقه خدمتتون بودم. فکر می‌کنم فایل خیلی سنگین می‌شه و شما خسته خواهید شد. اجازه بدید همین جا متوقف کنیم بحثمون رو ادامه خواهیم داد و این کتاب رو تا انتها دنبال خواهیم کرد. پس فعلاً متوقف می‌کنیم. خدانگهدار تا قسمت بعدی.
Document