شماره 343: کتاب تنوع تجربه معنوی و روحانی

پادکست دکتر مکری
اردیبهشت 1402
نوشته دیوید یادن و اندرو نیوبرگ ، بخش دوم

شماره 343: کتاب تنوع تجربه معنوی و روحانی

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 343: کتاب تنوع تجربه معنوی و روحانی
Loading
/

متن پادکست

خب سلام دارم خدمت شما دوستان، علاقمندان عزیز! ادامه بررسی و نقد کتاب تنوع تجربه‌های معنوی اثر David Yaden رو دنبال می‌کنیم، اگه خاطرتون باشه در جلسه قبل اشاره کردم که وقتی به انسان‌های مختلف نگاه می‌کنیم، یک درصدی هستند یک درصد قابل‌توجهی هستند که در زندگی خودشون احساس‌های رازآلود دارند، احساس‌هایی دارند که مثلاً وقایع اطرافشون معنی خاصی داره، حقایق خاصی درحال روشن شدن برای اون‌ها هست! به‌گونه‌ای یک حس الهام دارند یا این‌که وقتی مناظر مختلف طبیعت، اتفاقای اطراف رو می‌بینند ورای احساس‌های ساده‌ای که ما به‌صورت شادی، غم، عصبانیت ،خشم و اضطراب تجربه می‌کنیم بعضی از اون‌ها یک احساس‌های خیلی عمیق‌تر تجربه می‌کنتد مثلاً احساس می‌کنند که به هستی جهان به عظمت جهان وقوف پیدا کرده‌اند یا این‌که با جهان یکی شده اند یا جهان‌داره به اون‌ها پیام میده یا به نوعی یک ارتباط و اتصال عاطفی و زیستی با محیط اطراف خودشون برقرار کردند، گفتیم این‌ها را در مجموعه تجاربِ درواقع معنوی طبقه‌بندی می‌کنند و علم جدید شروع به بررسی اینا کرده، اگه خاطرتون باشه گفتیم که در آخرین جمع‌بندی‌ها این طبقه‌بندی که مثلاً شما در همین اسلایدی که روبه‌روی شما است، اسلاید 35 می ببینید ارائه‌شده بود، گفته بودند یک سری اون تجارب نوین numinous هست، احساس حضور است که من احساس می‌کنم یک موجود متعالی، یک موجود غیبی در کنار من هست داره به نوعی به من کمک می‌کنه به من و وقایعی رو آشکار می‌کنه یا این‌که یکسری تجارب رازآلود دیگه وجود داره مثلاً با جهان یکی شدم Mystical experience است، مرزهای خودم ازبین‌رفته یا جهان اطراف به‌نظر من یک زیبایی حیرت‌انگیز یا شگفت‌انگیز داره، همون چیزی که ما بهش می‌گفتیم آب! و بالاخره درصدی از این تجارب، یک مقدار غریب‌تر و حتی نامأنوس ترند و اونم اینه که حس می‌کنیم در کنار ما موجودات غیبی به‌صورت درواقع پارانرمال، فوق‌طبیعی وجود داره و اون‌ها سعی دارن به ما چیزی رو القا کنند یا اطلاع بدن! بعضی ها احساس می‌کنند ارواح و شیاطین و جن این‌ها در اطرافشون هست، یه جوری باهاشون در تماسه! یا اینه که دوستان و آشنایان و بستگانشون چه زنده و چه مرده سعی دارند از راه دور به این‌ها پیام بدن، این‌ها را گفتیم تحت عنوان paranormal experience طبقه‌بندی می کنیم و اگه دقت کرده باشید این کتاب از نگاه علوم اعصاب، Noroscience نگاه می‌کنه و درواقع سوالش چی می‌شه بعضی‌ها این تجارب رو دارن؟ بعضیا ندارن؟! کجای مغز است که با این تجارب درگیر می‌شه و درواقع در چه حالتی این تجارب بیشتر خودشون رو نشون می‌دن؟ حالا دوستان عزیز ممکنه بحث براشون پیش بیاد که خب این‌که جنبه‌ای در زندگی ما داره؟ جنبه ی خیلی مهمی داره! چون اومدن دیدن تجربه کردن این حالت‌ها تأثیر شگرفی روی احساس شادکامی یا برعکس ترس، اضطراب و حالت‌های ناراحت‌کننده دارد و سابقاً می‌گفتند که حالا ما به هیجانات پایه می‌پردازیم، همون اضطراب و افسردگی و اینا رو نگاه می‌کنی ولی الان دیدن نه! اتفاقاً تأثیرات اینا خیلی عمیق است در زندگی ما و چه‌بسا یک یا دو تجربه به‌سان این‌ها زندگی ما رو چه به سمت مثبت چه به سمت منفی می‌تونه تغییر بده! خب قبل‌از این‌که وارد بحث علوم اعصاب و جنبه‌های روان‌شناختش بشم، بذارید یک توصیفی بریم جلو و چند تا از اینا رو باهم مرور کنیم برگرفته از کتاب دیوید یادن، یکی از این‌ها پدیده ی Synchronicity یا هم‌زمانی است، این از اون چیزاییه که من می‌بینم در بسیاری محافل مورد توجه قرار گرفته و درواقع معنی اون این چیزی است که من در اسلاید شماره 37 گذاشتم. “I felt that a semi coincidence had a special meaning” احساس کردم که یک اتفاق به‌ظاهر تصادفی معنی خاصی داشت، ببی در اطراف ما خیلی از چیزها تصادفیه! مثلاً ممکنه اسم شما با اسم یک نفر دیگه یکی دربیاد! نام پدر هر دو یکی دربیاد، نمی‌دونم سه رقم آخر کارت ملیتون کی دربیاد، تاریخ تولدتون یکی در بیاد! هر دو هم‌زمان یه جا هم‌دیگه رو ببینید و بطور طبیعی افراد ممکنه بگن خوب این تصادفیه دیگه! این‌همه آدم هست، شماره پلاک اون شخص با شماره موبایل من خیلی شبیه و هم‌زمان با شماره تاریخ تولد مثلاً پدر من یکی هست! اینا چیه؟ آیا اینا تصادفیه؟ خوب عده‌ای می‌گن که آره! این تصادفیه و کاملاً اینها اتفاق می‌افته وقتی شما میلیون‌ها پارامتر مختلف را دارید، می‌بینید خیلی از این‌ها درواقع برحسب تصادف کنار هم… من یک سلسله مباحثی دارم خواهش می‌کنم به اون‌ها مراجعه بکنید، این‌ها درواقع خیلی سعی کردم ساختاری و به‌صورت درس گفتار خدمتتون ارائه بدم! تحت عنوان خطاهای شناختی و می‌دونید بخش زیادی از این‌ها را Amos tversky و Daniel kahneman بهش پرداخته! بحث ما سر خطاهای شناختی این‌جا نیست، سر اینه که برای بعضیا این حس هست که وقتی یه چیز کاملاً تصادفی رو می‌بینن یه دفعه احساس می‌کنند تو بدن‌شون به‌خصوص تو محور مرکزیشون یه احساسی مورمور بود یه احساس لرزش اتفاق افتاد و یه احساس شگفتی! اینا بی‌دلیل نیست! یه حکمتی داره! چرا باید مثلاً هم‌زمان این اتفاق بیفته یا هم‌زمان من و شما هر دو این مطلب رو ارائه بدیم! کسی که خیلی در ترویج این مفهوم Synchronicity و درواقع هم‌زمانی خیلی نقش داشت و می‌دونیم که Carl Gustav Jung هست! و وقتی اشاره می‌کنه از نظر تاریخی بخواهیم نگاه کنییم به اون رؤیای اون سوسک طلایی برمی‌گردد Golden scarab dream که درواقع داستانش این شکلی بود که یکی از مراجعین یونگ میگه من خواب یک جواهر دیدم، خواب یک سوسک طلایی دیدم و هم‌زمان که داشته با یونگ این سؤال رو می‌کرده یک حشره ای پشت شیشه است و وقتی شیشه رو باز میکنند، پنجره را باز می‌کنند یونگ میبینه یکی از همین حشرات هست ک یه رنگ طلایی داره و همین سوسک‌های طلاییه! و اون رو به مریض نشون می‌ده میگه که ببین بی‌دلیل نیست! این وقایع بی‌دلیل اتفاق نمی‌افتد! چرا تو خوابشو می‌بینی؟ و امروز یکی از این ها این‌جا پیدا می‌شه؟! یا از اون خیلی شاید بگیم خصمانه‌تر گفت‌وگویی است که با فروید داره می‌دونید فروید نقطه مقابل یونگه! او در کتاب درواقع اون آسیب‌شناسی زندگی روزمره، کاملاً به‌صورت یک فرد اهل روشنگری و به‌گونه‌ای دترمینیستیک، جبر گونه به وقایع جهان نگاه می‌کنه و میگه همه‌چیز یک علت فیزیکی داره و هیچکدام از این‌ها معنی خاصی ندارد. سیزده ساعت تو ملاقاتش با یونگ نشسته بود و با هم‌دیگه داشتند بحث میکردند! خیلیآدم نگاه میکنه یونگ و فروید 13 ساعت نشستن دارن عقاید خودشون رو تبادل می‌کنند و وسط کار تیرهای سقف هر از چندگاهی صدا میده، شمام دیدی دیگه وقتی خورشید میره پایین هوا خنک می‌شه، این سقف های چوبی شروع می‌کنند، ترق ترق صدا دادن! و هر جا که مثلا فروید داشت حرف می‌زد یا یونگ حرف میزده! و صدا می‌اومده! یونگ میگه نگاه کن! این چرا باید این‌جا صدا بده؟ این دارای یک پدیده ای رو میگه! چرا هم‌زمان تو اینو گفتی این اتفاق افتاد؟! فروید که یک اهل روشنگری است یک، بقول معروف Enlightenment character هست، یک کاراکتر روشنگری است میگه که اون کاملاً تصادفیه! وقتی خورشید میره، پایین دمای تیرها تغییر می‌کنه و این‌ها به ترق ‌تروق میفتند و هر جا بیفتن یک اتفاقی می‌افته! حالا اینه که ببین! شما وقتی پدیده‌ای رو می‌بینی تصادفیه! ولی اون رو می‌تونی براش معنی بتراشی به‌نظر من یکی از قشنگ‌ترین و جالب‌ترین مباحث روانه! چون اگه دقت کنی خود فروید هم به نوعی گیره این پدیده می‌افته! یعنی وقتی میاد این وقایع خواب‌ها و رؤیاها، لغزش‌های کلامی اینی که که ما یک اشتباه‌هایی رو انجام می‌دیم، سعی می‌کنه برای اون‌ها معنی پیدا می‌کنه! و باز من توی اون مجموعه نگاهی به تاریخچه مکاتب روان‌شناسی و روان‌پزشکی اینو بحث کردم یکی از کاراکترهای ناشناخته تاریخ Rudolf Schneider هست، رو با اون Carl Schneider وkurt Schneider اشتباه نگیرید! دو روان‌پزشک مشهور! Rudolf Schneider به فروید میگه ببین! هر چیزی رو شما اگر تصادفی هم انتخاب کنی ذهن بشر می‌تونه یه تداعی یا ارتباطی براش پیدا بکنه، و کاری که می‌کنه اینه: دایره المعارف باز می‌کنه و همینجور صفحاتش رو باز می‌کنه تصادفی! یه لغت از این صفحه درمیاد، یه لغت از اون صفحه درمیاد! میگه نگاه کن! این دو تا رو وقتی بشینی فکر کنی می‌تونی بهش پیدا کنی مثل شما فکر کن! بین عدد مثلاً 29 و فرض کن سالاد و همچنین خانه‌ی مادربزرگ چه تداعی می‌تونی پیدا کنی؟ بالاخره می‌گردی یه تداعی پیدا می‌شه دیگه! شماره تلفن اون یه 29 توشه! نمی‌دونم یادمه ما رفته بودیم اون‌جا سالاد خوردیم 29 اردیبهشت بود! یه چیزی بالاخره می‌تونی پیدا بکنی و Rudolf Schneider خیلی قشنگ این رو مطرح می‌کنه میگه من هی می‌شینم با مراجعان همینجور دایره المعارف باز می‌کنم، کتاب دیکشنری باز می‌کنم لغت بنامم انگشت مییذاریم و بعد میگیم بیا بین اینا تداعی پیدا کن! افراد که دارند تداعی آزاد می‌کنن یا به نوعی فکراشون رو بازگویی می‌کند می‌تونی یک اتصالی بهش پیدا کنی، مثل این‌که مغز ما بین هر چیزی می‌تونه تداعی بسازه، یعنی شما نگاه کن اون انتقاد Rudolf Schneider به فروید هست! و خود فروید اون انتقاد رو به یونگ داره چون خود فروید هم می‌اومد برای این تداعی‌ها معنی پیدا می‌کرد ولی مدعی بود از ناخودآگاه میاد! ولی یونگ به نوعی اون رو و مبهم‌تر و رازآلودتر مطرح می‌کنه و برای همینم هست که بعداً می‌بینی فروید یک نامه خیلی قشنگی می‌نویسه و میگه دو نفر عقاید مرا خراب خواهند کرد که Adler هست و دیگری یونگه! منتها جالبه اون‌جا به‌نظر میاد پیش‌بینی فروید غلط درمیاد میگه Adler خیلی خطرناک‌تره چون ذهنش خیلی منسجمه خیلی حساب‌شده حرف می‌زنه و درعین‌حال آدم مصمم تریه! این یونگ این‌قدر تداعی هاش ازهم‌گسیخته است من بعید می‌دونم بتونه طرف‌داران جدی پیدا بکنه و باعث درواقع انشعاب عمده از دیدگاه فرویدی بشه! ولی این اشتباهی درمیاد و به‌نظر میاد که اتفاقاً مفاهیم یونگی با وجود اون راز آلودگی، ابهامش که دور می‌شه از پدیده روشنگری، طرف‌دار بیشتری پیدا میکنه! فروید در واقع این انتقاد رو به یونگ می‌کنه و معتقد بود که او خیلی ره به‌جایی نخواهد بود برای این‌که مردم دیر یا زود خواهند گفت که نه! اینا تصادفیه! برای هر چیزی یک علت وجود داره و یک علت فیزیکی وجود دارد که می‌دونید خیلی خوب او در اون آسیب‌شناسی زندگی روزمره به این می‌پردازد، فروید یک دترمینیست تمام‌عیاره! معتقده هر چیزی، هر لغزش زبانی، هر خوابی که می‌بینیم اینه که من الان چرا مثلاً فرض کن به عموم فکر کردم؟!! چرا به اون دوست قدیمیم فکر کردم؟! چرا خواب این دوتا رو باهم دیدم؟! او مدعی هست که اینا حتماً یک دلیل ارتباطی قاطع دارد! 1952یونگ Synchronicity رو می‌نویسه و اتفاقاً مورد توجه قرار می‌گیره و هنوز که هنوز خیلیا به نوعی می‌گند آره! تو هرچیزی ما می‌تونیم یه معنا پیدا کنیم! ولی هر وقت با این چالش مواجه شدید، یاد اون کار قشنگ اون کاراکتر گمنام رودولف اشنایدر بیافتید! که در واقع او معتقد بود ببینن! حتی من می‌گردم همینجوری باز می‌کنم باز می‌شینم فکر می‌کنم، فکر می‌کنم، فکر می‌کنم بالاخره می‌تونم یه تداعی براش می‌سازم! خب این مفهوم در روان‌پزشکی آلمان خیلی رشد می‌کنه، ادراک ارتباط یا محلی در مفاهیم نامرتبط این چیزی است که Klause conradمطرح می‌کنه ، apophenia اپوفینیا یعنی اینی که یه چیزایی بهم ربط ندارن! ولی من حس می‌کنم می‌تونن به‌هم ربط داشته باشند و اگر شما نمود خیلی خوب اون رو می‌خواید اون فیلم درواقع beautiful mind هست که شما وقتی نگاه می‌کنید، Joun nashاون برنده‌ی نوبل وقتی درحال بیماری بود، بین اعداد و ارقامی که توی روزنامه می‌دید این‌ها یه ارتباطاتی پیدا می‌کرده و تقریباً روان‌پزشکی آلمان در اون دهه به این نتیجه می‌رسه که ببین اگه شما بین پدیده‌های تصادفی هی داری ارتباط پیدا می‌کنی، شما دچار، apophenia شدی و این یه علامت بیمارگونه است! Klause Conrad این رو مطرح کرد! یک حالت ادراکی اون، یعنی حسی اونم وجود داره! که بهش می‌گن pareidoliaیعنی شما نه‌تنها بین وقایع یک ارتباط می‌بینی بلکه بین تصاویر، نقاط یا خطوطی که به‌هم به‌ظاهر ربطی ندارن! از درون اینا یک مفهوم یا یک چهره یا یک حالت دیگه درک می‌کنی! و متوجه شده بودند مثل این‌که مغز ما تنظیمات کارخونه اش اینه همین‌جور راه میره، راه میره، راه میره!! بین امور تصادفی ارتباط پیدا می‌کنه یا بین نقش‌ونگارها طرح و یک چهره می‌بینه که اون اولی رو می‌گفتن apophenia دومی رو میگفتن pareidolia و شما الان نمونه‌های pareidolia رو براتون توی این اسلایدها گذاشتم! مثلا این رو نگاه کنید! فکر کنم همین لحظه نگاه کنید حس می‌کنی خب یه چشم دیگه! درصورتی‌که این راه‌آب حمومه که آبدار میره و اون دورش هم کفه! ولی آدم نگاه می‌کنه میگه خب خیلی شبیه چشمه! یا از اینا فراوونه شما توی اسلاید43 نمونه هاشو می‌بینید! نمیدونم پریز برقه! کوله‌پشتی طرفه! حتی شما قهوه‌ات رو هم می‌زنی! نون تستت رو کره می‌مالی! یه دفعه حس می‌کنی عه! یه چیزی روشه! یه پیامی روشه! یه تصویری روشه! منتها این رو بگم خدمتتون دوستان! آن‌چه که دو دهه اخیر بررسی کردند، بررسیش هم اینجوریه میرن از آدما می‌پرسن: شما زیاد pareidolia میبینی؟ زیاد apophenia میبینی؟ زیاد احساس Synchronicit داری؟ زیاد پوستت مورمور می‌شه وقتی چیزایی می‌بینی که بقیه می‌گن تصادفیه! و اونایی که جواب مثبت می‌دن از اون‌ها به نوعی انگ زدایی شده! این سابقاً میگفتن بیماری! داری مریض می‌شی این علامت اسکیزوفرنی! داری دچار پسیکوز می‌شی! ولی الان اومدن دیدن یه سری خیلی آدمای کاملاً سالم! آدمای خیلی خلاق، دوست‌داشتنی هیچ‌وقت نه کارش به روان‌پزشک کشیده نه داروی اعصاب خورده! از یک سلامت کامل برخورداره! اونا هم اینا رو تجربه میکنند! و اصلاً صبح تا شبم می‌بینند و عجیبم معتقد می‌شوند بهش! مثلا صبح داشتم میرفتم سرکار دیدم قهوه ام اینجوری شد و به این نتیجه رسیدم اوه یک پیامی داره!اینو نخر! این ماشین رو نخر! این مثلا ببین چهره‌اش عصبانیه! و در واقع ندا می‌بینن توش! گفتم که Klause Conrad مفهوم آپوفینیا رو مطرح کرده کرد اگه تعریف دقیقشو بخواین: “the perception of connection or meaning in unrelated events” ادراک ارتباط یا معنی در وقایع نامرتبط 1958! جالبه حدود پنجاه سال قبل‌از Klause Conrad-یونگ، ویلیام جیمز باز به این مسئله هم اشاره کرده بود گفته بود اگه شما یه تعداد زیادی لوبیا حالا! دانه مثلا دانه ی قهوه یا لوبیا رو همینجوری بریزی رو می!ز بالاخره یه تعدادی‌شون رو می‌تونی از بین بقیه جدا کنی که یه نقش‌ونگار داشته باشند مثلا ببین نگاه کن این پنج‌تا چه قشنگ یه مثلث و مثلاً یه خط بالاش درست کردند! این یکی چقدر شبیه صلیب افتاده و درواقع اون زمان متوجه شده بودند که این چیه؟! چرا ما در میان وقایعی که ریاضی‌دان ها و فیزیک‌دان‌ها به ما می‌گن ارتباط تصادفیه! دوست داریم معنی ببینیم ؟!و گفتم اخیراً به این نتیجه هم رسیدند که خیلی هم چیز بدی نیست! زمان Klause Conrad می‌گفتند اون مقدمه ی شروع پسیکوزه! ولی الان دیدند آدم های خلاق و آدمای خیلی اهل ذوق و هنر هم این رو دارند و گاهی اوقات به‌صورت جدی بهش باور دارند! این است که شوخی شوخی داره نگاه می‌کنه و این توی فنجانش رو نگاه کرده و میگه این نگاه کن! به‌نظر من مثل یک عقربه! و داره پیامی میده! این واقعاً باورم داره! به این نتیجه میرسه که میگه نمیدونم با طرف داشتم حرف میزدم یه دفعه فنجونم رو هم زدم دیدم یه چهره مثل شیطان در اومد! و بعد حس کردم که این آدم خیلی مرموزیه! خب شما این را تحت عنوان خرافات نام می‌برین! چی می‌شه که مغز این کار رو می‌کنه؟ و اگر این‌گونه بود که هر آن کس که این تجربه رو داشت به سمت بیماری میرفت ما خیالمون راحت بود میگفتیم پردازش غلطه! ولی به‌نظر میاد این احساس‌های رازآلود یه جاهایی یک کارکردهایی داشته‌اند که توی مغز موندن! این به معنی این نیست که واقعاً اون طرف شیطانه! ولی چرا ما دوست داریم از وقایع نامرتبط معنا ادراک کنیم! خب باز دیگریش رو داریم revelatory experiences اون تجارب الهام گونه! و جالبه حتی یک چیز دیگه متوجه شدند، حالا شماها اگر در رشته‌ی روان‌پزشکی و روان‌شناسی نیستید! این عرایض من رو به‌عنوان معیار تشخیصی یا معیار طبابت مطلقاً استفاده نکنید!! اینا کارای تخصصیه باید مشاوره کنید! ولی دیدند که برخلاف این‌که اون اوایل فکر می‌کردند که هر گونه دیدن شبح، شنیدن صدا یا احساس‌هایی که یه دفعه یه چیزی به دلم افتاد اینا لزوماً شروع بیماری‌های شدید روان‌پزشکی هست، درصد زیادی از جامعه این تجارب رو دارند! دارند راه میرن تست میکنند، یه دفعه یه ندایی براشون میاد! یک دفعه یه تصویری جلو چشم‌شون میاد و یه چیزی میگه و میره! پس vision, voices and epiphanies اینا توی این دسته قرار می‌گیرند و حالا چرا کارهای دیوید یادن و امثال دیوید یادن، امثال Dacher keltner مهمه! شما در این اسلاید شماره 47 می‌بینید دیدن به‌عنوان مثال numinous experece ها، همینایی که الان نام بردم! هم‌زمانی احساس حضور، احساس الهام گونه، یک هم‌بستگی جالبی داره با احساس سلامت روان و احساس شادکامی! شما در این‌جا نگاه می‌کنید well-being outcomes یک جدول داره این از کتاب همین تنوع تجارب معنوی و روحانی استخراج کردم مثلاً well-being outcomes more positive emotions هیجانات مثبت بیشتر، روابط اجتماعی بهتر و یک معنی عمیق‌تر در زندگی! همه این‌ها نگاه کنید هم‌بستگی‌های معنی‌دار و نسبتاً بالایی 48 صدم-43 صدم- 51 صدم، با همین تجارب numinous داره! سوال اینه پس چرا تو بعضی‌ها بیمارگونه می‌شه! ولی تو بعضیا بیمارگونه نمی‌شه؟! هیچ! اتفاقاً به زندگی‌شون یک رنگ و لعاب قشنگی میده، احساس خوبی بهشون میده! میگه: خب خوب دیگه حالا! مثلاً من حس می‌کنم که آره! این‌جا که نشسته‌ام یه جوری یه چیزایی به دلم می‌افته یا نمی‌دونم احساس‌های حضور عزیزانم رو دارم! نیروهای برتر دارند به نوعی مواظب من هستند و شما اگر دقت کنید می‌بینید که حتی این دست‌مایه فیلم‌های علمی تخیلی هم هست، یکی از چیزهایی که می‌بینیم در اون ساگای معروف در اون افسانه معروف جنگ ستارگان که شاید یکی از پرفروش ترین sci-fiها، درواقع علمی‌تخیلی ها بود همون پدیده‌ ی مرموز force است که چرا اینا دوست دارند حس کنند یک نیرویی با منه! نمی‌دونم این هست و اینا! به‌نظرمیاد یه جوری مغز این پدیده را ادراک می‌کنه و یه احساس خوب براش داره! و می‌بینید یه هم‌بستگی منفی با افسردگی و اضطراب داره، باز شما در همین جدول می‌بینید و باز همینو می‌بینیم که او قبلی راجع‌ به احساس‌های numinous بود، اون احساس حضور یک نیروی برتر در کنار من و این یکی احساس‌های الهام گونه است که باز شما ببینید چهل و نه صدم یک هم‌بستگی مثبت دارد و یک هم‌بستگی خفیف‌تر منفی با افسردگی و اضطراب داره، پس در مجموع باید برای‌این ، به‌سان اواسط قرن بیستم نیایم بگیم که خب اینا همش شروع پسیکوزه! هرکی این حس ها رو داره، این داره معنی میبینه و نقش و نگلر میبینه! گاهی اوقات احساس می‌کنه یه نداهایی دارن باهاش حرف می‌زنن! اوه این باید سریع مورد بررسی روانپزشکی قرار بگیره! البته می‌گم برای مخاطبی که متخصص نیست خواهش می‌کنم وارد طبابت و نظر دادن راجع ‌به دیگران نشید! این مسئولیت حقوقی داره و از نظر اخلاقی هم درست نیست و بااین‌حال بریم بقیه‌اش ببینیم چیه؟ و بیاییم ببینیم که حالا این تجارب می‌تونند به نوعی تو زندگی ما تأثیرات پایدارتری داشته باشند، بعدی‌ها mystical experience هست! بذار یه ذره هم راجع‌به این‌ها صحبت بکنیم، مثلاً ببینید یک محور قشنگی رو دیوید یادن، کشیده من در اسلاید شماره 50 براتون گذاشتم، ببینید به‌صورت طبیعی ما خودمون رو از جهان بیرون جدا می‌بینیم، یعنی دست من این‌جا تموم می‌شه، بدن من این‌جا تموم می‌شه، من روی این صندلی که نشستم احساس نمی‌کنم این جزئی از وجود منه یا این میز به من وصله مرزهای ما یک‌جا تموم می‌شه ولی اگر نگاه کنید همین‌طور روی محور نگاه کنید خیلی قشنگ رسم کرده‌، این باید تصویریه باید نگاش کنید! وقتی شما میرید تو تمرین‌های mind fullness یه جوری اون پدیده‌ی (ذهن آگاهی) می‌شینی و با محیط اطرافت یه احساس قرابت می‌کنی! یعنی حس می‌کنی بهم نزدیک شدیم یه جوری برگ‌ها درخت ها، با من دارند یکی می‌شند! بعد یه پله می‌ری جلوتر اون احساسی هست که فِلو بهش می‌گن، شما یه جور مسحور شدی یا احساس آآآ.. اون حیرت! یه جوری حس می کنم این محیط اطراف جزیی از منه! اصلا این خاک زیر پا جزئی از وجود منه! دقت کردین انسان‌ها وقتی خیلی شور معنوی ورشون می‌داره، خاک، سنگ هوا اینا یک‌جوری به‌نظر میاد که براشون عزیز می‌شه! و حتی آخ! اون سنگو اذیت نکن! گناه داره! اون اگار جزیی از منه! و بعد احساس پیک اون احساس متعالی که Maslow میگه و بعدش به این حالت‌های mystical می‌رسیم که ویلیام جیمز میگه! خب پس اگه شما نگاه کنید یک نمودار قشنگی رسم کرده که مقاله‌ی مستقلی هم راجع ‌به این دارهه که درواقع اون پیوستار یکی شدن با جهان بیرونه! ببینید دوستان ما داریم از دید علوم اعصاب و روان‌شناسی می‌گیم، این اصلاً نگاه کردن به این‌که جنبه متافیزیکی داره یا نه نیست! شما یه زمانی حس میکنی دستت اینجا تموم شد! یه زمانی حس میکنی نه! این اطرافم لمس تره! جزئی از منه! این چه‌جوری اتفاق می‌افته؟ حالا جالبه که تو بعضی حالت‌ها خیلی شدید اتفاق می‌افتد یک کتاب هست که بخش هاشو خوندم فرصت نشد تمومش بکنم و یه مقدار خب خسته‌کننده بود ولی زندگی یک متخصص علوم اعصاب هست: Jill bolte taylor یه خانمی است که دچار سکته مغزی می‌شه در سنین جوانی و میان‌سالی! خیلی سالمند نبوده! سکته مغزی نسبتاً شدیدی دچار می‌شه و چون متخصص علوم اعصاب بوده خاطراتش رو، آن‌چه یادش میاد با لغت‌شناسی و علامت شناسی روان‌پزشکی، روان‌شناس مینویسه! و از اینه که از این سکته درمیاد! تیک تاک داره، می‌تونید برید درواقع سخنرانی‌های Jill bolte taylor رو ببینید و حالت های عجیب‌غریبی که تجربه می‌کرده یکی از حالت‌هایی که تجربه کرده تو کتابش نوشته اینه “I could no longer learly discern the physical boundaries of where I began and where I ended” من نمی‌تونستم دیگه دقیق بگم کجا بدنم شروع می‌شه! و کجا تموم می‌شه یعنی وقتی دستش را مثلا روی میز میذاشته شما فک کن! الان می‌گی خب دست من تموم شد دیگه! رو این صندلی می‌ذاشته ببخشید! ولی یه جا هست میگه نمیدونم دستم این‌جا تموم شد یا این‌جا تموم شد! یعنی این صندلی بخشیش از جز منه! یا دست من کجاست! من کجا تموم می‌شم و کجا صندلی شروع می‌شه؟ این کتاب اینه…مرز مبهم شده بود! میگه instead now I blended in the space یه جوری مثل اینکه مخلوط شده، شما این حالت رو تجسم کن! وقتی دستت رو میزه! حس کنی که نمی‌دونم دستم کجا تموم می‌شه! یه بخش هاییش میزم جز دست منه! و این ناشی از اون آسیبی بود که مغزش دیده بود در جریان اون سکته و خونریزی مغزی! و بعد کم‌کم از این حالت درمیاد به این نگاه کنید ما در حالت‌های معنوی هم یه عده این احساسا رو دارند، اون احساس که با جهان بیرون یکی شدم، اون unity یا احساس اقیانوسی بهش می‌گن، oceanic feelings مثل اینکه انگار با این دریا یکی شدم! دریا داره منو در درون خودش می‌بلعه و وجود خودم ،مرزهای خودم ازبین‌رفته! باز سابقاً تو روان‌پزشکی بهش می‌گفتند از دست رفتن مرزهای ایگو! و معتقد بودند این اتوماتیک یعنی طرف‌داره سایکوتیک میشه، ولی هم‌زمان آدمای خیلی سالمی رو می‌بینی که در اوج اون تجارب حیرت و شگفتی اینا رو تجربه می‌کنند یا حالت‌های آو که در اون فایل keltner بهش اشاره کردیم و اشاره کردم که همین دیوید یادن به کمک Dacher keltner پرسش‌نامه ی معروف آو اس رو ، Awe experience scaleرو درواقع می‌سازه که چند شاخص داشت همان پدیده احساس کردم در مقابل پدیده‌ای از این قرار گرفتم، تو انطباق بود که این پدیده ی عظیم رو نمی‌تونستم هضمش کنم، حس می‌کردم زمان خیلی کند داره میره، احساس کردم وجودم و خویشتنم کوچیک شده!! یعنی اون کوچولو شدن در مقابل عظمت و اتصال، احساس این را داشتم که به همه‌چیز متصل شده و مرتبط هستند و پوستم دون دون می‌شد و گفتیم مقیاس تجربه حیرت اینه خب پس ما این حالت‌های حیرت رو به این صورت تجربه می‌کنیم، باز ممکنه که این تا این‌جای کار بعضی منتقدان اینو بگن که خیلی خب تا این‌جاش پذیرفتیم چون از نظر آماری اومدن دیدن هر کسی اینا رو تجربه می‌کنه نه‌تنها لزوماً به معنی شروع بیماری نیست، بلکه بعضی بعضی موقع ها هم خوشبحالش! یعنی احساس‌های خوبی داره! اینه که می‌تونه تو جنگل راه بره، توی طبیعت راه بره و حس کنه که این سنگا دارن با من ارتباط برقرار می‌کنند، احساس می‌کنم مرزهای من برداشته شده و شادکامی بیشتره و اینا…مولی چرا این‌قدر اهمیت داره؟ چرا انقد داریم بهش می‌پردازیم؟ خب حالا بعضی‌ها هم دون دون می‌شند دیگه! دیدی که بعضی‌ها یه فیلم وحشت نگاه می‌کنند، قشنگ پوستشون دون دون می‌شه یا وقتی هیجانی می‌شند دست کیکشی میبینی پوستشون دون دون شدند و بعضیا هم نشدند! حالا خب خوش به حال‌شون یک ویژگی دارند، می‌خوام بگم داستانی یه ذره شاید پیچیده‌تر از این باشه و کمکمون بکنه که به درک عمیق‌ترِ ماهیت ذهن بپردازیم خوب یادتون باشه گفتم دیوید یادن یه پدیده‌ای دیگه رو هم نام می‌بره the over view effect این over view effect این بود که می‌گفت وقتی حدود اون ششصد-هفت‌صد نفری که از جو زمین رفتن بیرون و کره‌ی زمین رو از بیرون دیدند، می‌گن یه احساس عجیب حیرت و معنوی و روحانی داشتیم و اصلاً افسردگی و اون حالت هامون پرید! حالا اینم یه عده دارن بحث میکنند که آیا این صرفاً نمونه‌گیری اشکال‌داره برای اینکه هر کی که فضانورد شده احتمالاً یه زمینه‌های خیلی توانمندی‌های بالا داشته! مردم عادی رو که سوار سفینه نکردی، بفرستی بیرون ببینی اینا چی پیدا می‌شن؟! مضاعف بر این که گفتم مثلاً همین Buzz Aldrin همینی که عکس مشهوری هست که آرمسترانگ از اون گرفته !آپولو یازده که این دستش رو این‌جوری گرفته و بعد این حتی دست‌مایه ی تبلیغ این ساعت ها هم شده بود! ساعت میبستن روش، فتوشاپ میکردند! که این ساعتو داره تبلیغ می‌کنه و درواقع این وقتی برمی‌گرده خیلی بهم می‌ریزه، افسرده می‌شه و حالت‌های الکلیک پیدا میکنه! یعنی لزوماً این‌گونه نیست که هر کسی میره بیرون، زمین رو از دور نگاه می‌کنه تحول مثبت معنوی داشته باشه و باز در کتاب، نقد کتاب Dacher Keltner به این مسئله اشاره کردم که بین Aweیا اون احساس حیرت و زیبایی یک تفاوت است که شوپنهاور خیلی قشنگ اینو توضیح می‌ده میگه مثلا یک گل زیباست ولی تماشای خشم طبیعت از دور وقتی داره اون صاعقه با قدرت به یه جایی می‌خوره و همه‌جا می‌لرزه به شرطی اینکه شما درجای امن و جای ایمن و گرم‌ونرم باشید نگاش می‌کنین اون به شما احساس حیرت میده که گفتیم فیلسوف به این میگفتند sublime به نوعی متعالی و البته شوپنهاور معتقد بود که اوج احساس حیرت یا همون sublimeحس متعالی زمانی است که شما کهکشان رو نگاه می‌کنید و به عظمت کیهان پی می‌برید! اینو راست میگه از زمانی‌که این تلسکوپ‌ها رو فرستادن بخصوص این اخیراً جیمز، شما چیزی که دارین می‌بینین اینه که: اوه! عجب جهان بزرگه و عجب این اعداد اصلا آدم رو یه جوری می‌کنه وقتی بهش فکر می‌کنی! و واقعاً به کوچیک بودن بشر و اون احساس ریز شدن و یک احساس عجیب به جهان خیلیا اعتراف می‌کنند شوپنهاور اون زمان به این اشاره کرده بود که تماشای کهکشان و آسمان و عظمت اون می‌تونه اون حیرت رو ایجاد بکنه، دیوید یادن میگه بعضی‌ها در مقابل درواقع سازه‌های بشری هم همین حس رو دارند، آسمان‌خراش‌ها و برج‌های خیلی بلند، عجب چیزی ساختن! به‌ویژه اگر یک پدیده هنری هم توش باشه ولی یه چیز جالب دیگه هم دیوید یادن میگه، میگه: توی این شهرهایی مثل نیویورک تازه‌واردا دچار حیرت می‌شند، اونا که سال‌هاست اون‌جا نگاه می‌کنند، وقتی از کنار این empir steak رد می‌شند و می‌گن آیا احساس خاصی داری؟ اون حیرت رو داری؟ اون عظمت رو می‌بینی؟ آیا اون احساس‌های معنوی و رازآلود رو تجربه میکنی؟ میگه نه بابا! ما از بچگی اینو دیدیم این هیچی برامون نداره! هیچ جذابیتی نداره! این وسط میفته یه سایه هم میندازه!!!!! نمی‌ذاره آفتاب بخوره! پس به نوعی به‌نظر میاد حیرت قابل پرورش و به نوعی قابل زدودن هم هست! و خیلی از اون‌هایی که مثلاً در کنار اون عظمت طبیعت هستند و اینا ،بعد از یه مدتی اون احساس رو از دست میدهند! خب این یه توصیفی از چند تا از این پدیده‌ها بود، ولی بهتون گفتم که چرا اهمیت داره؟ بذارید یک کاراکتری رو دوباره ازش یادآوری کنیم! یک شخصیتی رو، من در سخنرانی‌های بازتاب بهش خیلی اشاره کردم حتی تو یکی دو تا از بازتاب‌ها به کارهاش اشاره کردم، Scott Barry Kaufman ، مثلاً دوتا کتاب خیلی خوب داره، از اون کتاب‌هایی که تو لیست بزارید و مطالعه کنید، اگر علاقه‌مند به مسئله‌ی هوش هستید؛ علاقمند به مسأله استعدادهای درخشان هستید: ungifted در مقابل gifted، gifted می‌دونی یعنی نابغه! کسی که استعداد داره! در مقابل ungifted کسی که استعداد نداره! نبوغ نداره! کاملا معمولیه و Scott Barry Kaufman یک دید انتقادی به این مفهوم نابغه و نابغه پروری داره و اشاره‌اش اینه که نه! اون چیزایی که ما فکر کردیم یه سری هستن که یک مغز خیلی عجیب غریبی دارند! خیلی توانمندی‌های بالایی دارند، این‌جوری هم نیست! خیلی از این‌ها توی یک جریان می‌افتند به نوعی از دیگران متمایز می‌شن، اون اصل بسیار مهم برنده همه را می‌برد!! که در برنامه‌های زنده ی قبلی بهش اشاره کردم winer take allتوی اون‌ها میفتن و درواقع از بقیه متمایز می‌شوند و کم‌کم شما فکر می‌کنید چیزی بنام نبوغ وجود داره، این نیست! اینا خیلی هم با اطراف خودشون فاصله زیادی نداشتند! اسم کتاب: “the truth about talent ,practice ,creativity and many path to greatness” درواقع حقایقی درمورد، درباره‌ی استعداد تمرین خلاقیت و راه‌های متعدد به عظمت! و اون یکی کتابش که اتفاقاً بعداز سخنرانی من دیدم خیلی از دانشجو ها علاقه‌مند شدند که این کتاب رو بخونند حتی یه عده درصدد ترجمه ش افتادند: “the complexity of greatness” در واقع پیچیدگی و عظمت و بزرگ بودن! این‌جا عظمت طبیعت رو نمیگه! عظمت افراد رو میگه، این آدم‌هایی که ما به‌عنوان نوابغ و افراد خیلی برجسته می‌بینیم اینا چی هستن؟ byond talent or practice ورای استعدتد و تمرین! Scott Barry Kaufman حالا الان بحث این نیست ولی به‌نظر می‌اومد شروع خیلی خوبی داشت، خیلی خوب پرداخت که اینایی که ما می‌بینیم به‌عنوان نابغه ابر انسان‌های اندیشه بشری و اینو مطرح می‌کنیم مثل اینکه درست نفهمیدییمشون! این پیچیده‌تر است از داستان! و یک مخلوطی از رشد تدریجی به‌اضافه متمایز شدن از بقیه و بعد پیشی گرفتن و جلو افتادن و به نوعی سایه افکندن بر هم راهنشون هست که ما این تصور یا این ذهنیت رو بهمون میده که این عجب از بقیه سرآمد بوده! درصورتی‌که این‌گونه نبود حالا می‌گم کارش خیلی قشنگ بود، کتاب هاش خیلی قشنگ بود ولی این نقد رو بهش دارم متأسفانه تو کتاب‌های بعدیش مسیر خوبی رو نرفت! یه مقدار حس می‌کنم هم به سمت چیزهای دهن ‌پرکن یه مقدار گیشه حرکت کرد! و یه مقدار هم از اون عینی بودنه یافته‌هاش کاسته شد! مثلا کتاب: “TRANSCEND, The newscience of self-actualization” یه خوردش رو خوندم واقعاً احساس کردم بیشتر داره یه جوری از همین روان‌شناسی های خیلی موفقیت و زندگیتُ استفاده کن و راه رشدت رو پیدا بکن! و اینا داره یه ذره شعاری می‌شه و خیلی مخاطب درواقع آسان پسند رو انتخاب کرده! نمی‌دونم چرا این کار رو کرده! و اومده یک نقدی بر نظریات مازلو و اون پدیده خودشکوفاییش گذاشته یعنی این دو کتاب جدیدترش به‌نظر من بسیار پایین‌تر از اون کتاب‌های قبلیش هست حالا چرا از Scott Barry Kaufman یاد کردم؟! برای اینکه تو کتابه درواقع دیوید یادن هم ازش یاد کرده و پدیده جالبی رو گفته! یه مقاله داره که خوب این نیست که همه‌اش تراوشات فکر خودش باشه، جمع‌بندی یک سنتزی از دیدگاه هاست ولی قشنگه! این دو سه دقیقه رو دقت کنید! Must one risk madness to achieve genius همون نکته ای هست که چند دقیقه پیش گفتم! گفتم یه مدتی روانپزشک‌ها می‌گفتم بابا اینایی که شما داری می‌گی همین Klaus Conrad ، این احساس‌های الهام گونه، احساس‌های حضور احساس‌های یکی شدن با جهان، احساس‌های حیرت، اینا شروع madness هست، شروع جنون! شروع دیوانگی در مقابل دیدیم که خب یافته‌ها یه چیز دیگه بود! این مقاله‌اش این‌جوریه! مقاله پژوهشی هم نیست، این مقوله سنتزیه!ه! مقوله دیدگاهی ولی قشنگ درش آورده! که آیا ما باید خطر جنون رو به جان بخریم برا این‌که نابغه بشیم، یعنی همون سوالی که بین خلاق ها و نوابغ از یک‌سو و اون‌هایی که پریشان هستند و در واقع یک روان‌پریشی دارند و به سمت پسیکوز میرن آیا شباهتی وجود داره؟! اینو تو psycology todayچاپ کرده و شروعش با یه جمله قشنگه! حیفم اومد این نقل‌قول رو نگم، گفته salvador dali گفته بین من و دیوانگی یا بین من و دیوانگان حالا این لغت دیوانه بار داره! انگ داره! نباید بکار ببریم ولی خوب دیگه اون لغت mad man رو به کار برده دیگه! نمی‌تونیم بگیم بین لغت روان پزشکی…..! عامیانه رو به کار بردهthere is only one difference between a madman and me! بین من و یک دیوانه فقط یک تفاوت وجود داره، اینو salvador daliگفته و جوابش این بوده و اونم اینه که من دیوانه نیستم!! قشنگه یعنی به نوعی آیا این ابرخلاق ها چون اون‌ها هم دارن یه چیزایی، یه ارتباط‌هایی می‌بینن، یه احساس‌هایی دارن، همینجور که راه میرن! حس میکنی توی هپروته!حس میکنی که همش یه چیزایی هست! مثل همون کسی که احساس می‌کنه که معانی تو همه‌چی داره ادراک می‌کنه، خب نوابغ هم اینجورین؟ اینو چه‌جور توضیح می‌دی؟ سنتزی که Kaufman با بهره‌گیری از یافته‌های جدید نشون داده اینه: به‌نظر میاد قشنگه! تو اسلاید 64 دارم اینو! اسلاید 64 رو نگاه کنید! اون‌هایی که دارند تصویری نگاه عذر میخوام دارند صوتی گوش می‌کنند، دنبال می‌کنند براشون توضیح میدم چیه! او معتقده میگه ببین! یه محور داریم محور apophenia! همان محوری که شما از این حالت‌های رازآمیز تجربه می‌کنی! تو هرچیزی معنی می‌بینی، احساس می‌کنی وحدت پیدا کردی با جهان اطرافت! مرزهای بدنت ازبین‌رفته! ذهنت یجور با محیط یکی شده! از اون چیزایی که بقیه میگن والا ما سر در نمیاریم چی میگی!! میگه این یه محور apophenia! این تقریباً با اون محور جذب (اُکتلجن) تا یه حدی هم‌پوشانی داره و تا اون محور تجارب روحانی! پس یه محور عمودی در نظر میگیری! افراد روی این محور پایین و بالا می‌شند، اوناییکه خیلی پایین هستن، میگه والا ما هیچ حسی نداریم همه‌چی به‌نظرمون خب این تصادفیه! یه علتی داره! حالا عظمت طبیعت هم می‌بینم مور مور نمی‌شم ! خب چیه؟! یه مقدار زیادی آب داره از بالای کوه می‌ریزه دیگه! یا فرض کنید تعدادی سنگ رو هم چیدند رفته بالا شده اهرام مصر دیگه! این حالا چیه یه جوری بشم احساس کنم که باهاش یکی هستم و داره بهم ندا میده! پیام میده! اینا اون‌هایی هستند که apophenia پایین دارند، در مقابل apophenia بالا رو داریم! میگه ببین! apophenia با یک عامل دیگه باید مخلوط بشه بنام intellect گفتم Kaufman سال‌ها رو قضیه استعداد، روی قضیه توانمندی‌ها، هوش، نبوغ کار کرده! Intellectچیه؟ بعضی آدما هستن هوشمندترن! اهل مطالعه اند! منطق قوی داره! فیزیک رو فهمیده! علم رو خوب فهمیده، اون رشته‌ای رو که توش درس خونده سطحی نخونده! شاگردِ ممتاز مفاهیمِ رشته‌ی خودش بوده! به کتاب علاقه داره! ذهنش ذهن یادگیرنده است، سخت‌گیره! هرچیزی رو راحت نمی‌پذیره! کتاب‌های دشوار می‌خونه دنبال کلیپ‌های 30 ثانیه‌ای نیست، ساعت‌ها می‌خواد روی یک مسأله فکر کنه، شما همین شاگردان برجسته و ممتازی که بعداً شدند جزو استعدادهای درخشان می‌شن و نوبل می‌برن!! اینا می‌شه محورintellect خوب درس می‌خونه، خوب می‌تونه مطلب علمی رو بفهمه و خوب می‌تونه فیزیک شیمی تو هر رشته‌ای که میریم درست فهمیده! الکی سنبل نکرده! چیز جالبی که میگه و یافته‌ها اینو نشون میده، به‌نظر میاد اون شاخص apophenia و شاخص intellect از هم مستقل اند! برای همین به‌صورت عمود به‌هم قرار می‌گیرند، یعنی شما آدمایی رو دارید که apophenia خیلی بالا دارند و intellect پایین دارند، آدمایی داری که apophenia بالا دارند و intellect بالا دارند، آدمایی دارید که apophenia پایین دارند و intellect پایین دارند و بلاخره آدمایی رو دارید که apophenia پایین دارند و intellect بالا دارند! او این رو قشنگ تفسیر میکنه! سه حالتش مهمه، آدمایی که apophenia بالا دارند ولی intellect پایین دارند، از علوم چیزی نمی‌فهمه، ذهن کاوشگر ندار!ه ذهن یادگیرنده نداره! حس میکنی خیلی خودمونی بگم سواد نداره، قدرت تحلیل نداره! قدرت آنالیز نداره ولی apophenia خیلی بالاست! اینا همونایی اند که میرند تو هپروت و اینا همونایی که روشنگران باهاشون مخالفن .. دنبال خرافات میره!! دنبال این چیزا میره!! اینا چیه می‌گی؟؟ یه ذره بشین عقلتو بکار بنداز ! خب اینا نفی میشند، یه گروه دیگه داریم intellect خیلی بالا دارند، فیزیکدان برجسته است، مغز ریاضی، مغز شیمی، مغز زیست‌شناسی، apophenia پایین داره میگه این آمیزه خوبی نیست! اینا همونایی می‌شن که یه جور مثلا میگن خرخونه! آدم یک بعدیه! این همش چیز مالی‌ام از توش در نمیاد!! چون گفتم این سال‌ها اومده عظمت greatnessکیا میرن اون تارک علمی می‌درخشند؟! اینا اونجوری می‌شن! همش مطالب رو حفظ کرده! تکنیسین خوبیه ولی صاحب اندیشه نیست! تأثیرگذار نبوده! دیده بهترین مخلوط زمانیه که شما هوش intellect بالا داری و apophenia بالا !! یعنی طرف علم رو قشنگ یاد گرفته ولی درعین‌حال یه ذره مغزش رو ول کرده!! بزار از این تداعی ها بیاد!! بزار از این حالت‌های خلاقانه و احساس‌های عجیب‌وغریب و رازآلود بیاد! نترس! اون بهتره! و من فکر می‌کنم این قشنگ توضیح داده و این معما رو حل می‌کنه پس اگر شما از اینایی هستی که حس می‌کنی یه معانی می‌بینم! چه جالب! مثلا پکر نشسته بودم و حتی حس کردم که این فنجون قهوه هم یه جوری داره باهام حرف می‌زنه اگر intellect ات بالاست، این مخلوط قشنگی درمیاد، حالا شاید من این مثال رو از خودم می‌گم، جایی نخوندم! شما فک کن مثلاً شما یک راکتور داری! یک راکتور هسته‌ای داری یا یک کوره‌ی مواد مذاب داری اون وسط و فعل‌وانفعالات در جریانه! پلاسما درست کردی یه جوری داری اون فعل‌وانفعالات رو می‌بینی! خب اگر دیواره بتنی، محافظ فولادی، آرماتور خیلی خوب نداشته باشی منفجر می‌شه همه چیز بهم می‌ریزه! این چیز خطرناکیه! اینا همونایی اند که تو هپروت اند همش تو خرافات اند و می‌بینی اتفاقاً تأثیر بسزایی نمی‌ذارند، آخرسر هم برای خودشون دردسر درست میکنند ولی اون‌هایی که یک راکتور خیلی خوب درست کردند، یک علم رو خوب یاد گرفته! قشنگ مطالعه کرده تو رشته‌ی خودش واقعاً تاپه! ولی دوست داره اون وسط کوره به‌هم بزنیم ببینیم چی می‌شه! یه فکرای عجیب‌غریب بکنه اونا از توش چیزای خوبی دارند و بعضی‌ها متأسفانه تو راکتورشون رو بتن ریختن، سیمان ریختن و خشک خشکه! برای همینه که می‌بینی هیچ زایایی نداره! و نمی‌تونه از اون مسیر حرکت کنه، پس بیا این‌جوری فکر کنیم، مخلوطی از تنوع تجارب معنوی به اضافه‌ی intellectبالا چیز خوبی درمیاد و این است که ما رو به سمت خلاقیت و سرآمدی و greatness بزرگ بودن یا عظمت به قول Kaufman هدایت می‌کنه من از این دیدگاه خوشم اومد و به‌نظرم منطقی میاد! شما مثلاً یک کسی مثل Richard feynman رو نگاه کنی یک فکرهای خیلی عجیب داره! Carl Sagan رو نگاه کنی، Carl Sagan اصلا پر از احساس نیستیکه! پر از احساسِ اون درواقع عکسی که اصرار داره که voyager از کره زمین بگیره و براش خیلی معنی‌داره! بقیه خب نگاه میکنی، خب حالا چیه! یه نقطه آبی کم رنگ! چیزی توی این نمیبینم! این اصلا اشکش درمیاد این نقظه رو نگاه میکنه! ولی فراموش نکن اون Carl Sagan هست! یک فیزیکدان بسیار برجسته است وقتی نوشته‌هاش رو می‌خونی متوجه یک intellect، یک هوشمند اون پشته! چرت و پرت نمیگه! پس این دوتا رو بیاین با هم تلفیق کنیم تو آموزش‌وپرورشمون، توی سیاست‌گذاری برای رشد انسان‌هایی بالنده! ببینیم دیگه چی هست خب ادامه مبحث paranormal experince تجارب غیر عادی و گفتیم این قسمت دو بخش داره! تجارب غیر عادی ناشناخته گان و تجارب غیرعادی شناختگان! مثلا کسانی هستند که میگن بعضی وقت ها حس می‌کنم یه جور گذشتگانمون، اون فردی که مرحوم شده حضور داره! کنارمه! وقتی مثلا من یه موفقیتی می‌رسم حس می‌کنم این‌جا وایساده! اون داره تشویقم می‌کنه! احساس می‌کنم اشک شوق می‌ریزه! بعد میگن ببین! اون فرد مرده! حضور نداره دیگه! میگه آره می‌دونم ولی این حسو دارم، خیلی حس قشنگیه! همش حس می‌کنم الان باهام حرف می‌زنه! داره من رو راهنمایی می‌کنه، همش ازش می‌پرسم این‌جور جاهایی در واقع چی‌کار باید بکنم؟! و اون جواب بده، تو دلم می‌ندازه!ی این می‌شه با دانسته‌ها و دیگریش می‌شه با نادانسته‌ها! خوب باز حالا مثال‌هایی می‌زنه ببین مثال دلیل نمی‌شه!! ما می‌دونیم تو علم مثال دلیل نمی‌شه ولی وقتی بررسی کردند دیدند بعضی از هنرمندان اینو داشتن و همیشه می‌دونی وقتی کتاب می‌نویسن میان یه دونه فرد رو شاخص می‌کنند، می‌گن بیا اینو به‌عنوان الگو نگاه کن! شبیه این بگرد پیدا کن! مثلا Hilma Of Klint یک نقاش مشهور سوئدی که درواقع خیلی الهام‌بخش این سبک‌های مدرن بوده و نقاشی‌هاش! مثلا شما در اسلاید 68 شما نمونه هاش رو می‌بینید! اسلاید 68 و اسلاید 69! منتها چیزی که هست اینه که وقتی ازش پرسیدن که این نقش‌ونگار قشنگ و اینا رو چه‌جوری می‌کشی؟ گفت آمِلیل اینا رو بهم میگه، گفتن آملیل کیه؟ گفت یه موجود در واقع نادیدنیه! یه موجود مثل جن گونه است، روح! آملیل! یه عده گفتن شوخی می‌کنی دیگه؟؟ مثلاً سمبلیک میگه نه والا! نه! نه!.. یکی است! یعنی به‌نظر می‌اومد که یک اعتقاد راسخ داره که یک موجود غیرعادی، خارق‌العاده حالا میتونیم بگیم پری گونه، روح گونه بنام آملیل او را هدایت می‌کنه که نقاشی بکشه و نقاشی‌هاش هم قشنگ درآمده و صاحب سبک شده! و الهام‌بخش در واقع سبک‌های مدرن و درواقع جدید قرن بیستم شد! خب پس می‌بینیم که حالا این را به‌عنوان نمونه در واقع دیوید یادن ازش نام برده که از اینا زیاده! هنرمندانی هستند، افرادی هستند که به قول معروف می‌گن یک demin یک شیطانک یک موجود رسوخ کرده دارند که هدایتشون می‌کنه! می‌گم اگر شما intellect ات ضعیف باشه از این فکرا از این احساس داشته باشی، به جاهای بدی می‌رسی ولی اون‌هایی که به‌نظر میاد اون راکتورشون قویه! دیواره‌اش خیلی‌خوب بتن داره، می‌تونن از این استفاده کنند، از این حس‌های غریب و رازآلود جهت خلاقیت و ارتقاشون پس اتوماتیک این‌ها رو در واقع نفی نکنیم! خوب یه عده دیگه هستن که توی همین حالت‌های پارا نرمال! اون احساس‌های تله‌پاتی رو دارند، احساس‌هایی که از راه دور می‌تونم با دیگری پیام بگیرم، بدم بگیرم! یا برام وقایع آینده روشن خواهد شد، این احساسات رو دارند، خب همین‌جا یه نکته بگم که دیوید یادن تو پژوهش‌هایش به او رسیده! و بقیه افرادم اینو می‌گن ببین! گفتم احساس‌های حضور، احساس وحدت، احساس از دست رفتن مرزها با سلامت روان و همچنین شادکامی مرتبطه! این یکی اونجوری نیست! اون‌هایی که خیلی تو اینند، اومد نیومد دار ه! یعنی بعضی‌هاشون می‌گن دچار اضطراب های شدید می‌شیم، افسردگی داریم یعنی بزار این شکلی براتون بگم اگه برگردم به‌همین اسلاید معروف‌مون که الان تو 65 هم نمونه‌ش رو داریم هرچقدر شما از اون تجاربی که اون بالا هست به سمت پایین حرکت می‌کنی، اثر مثبت، سازنده و مولدش کم‌رنگ می‌شه! خب پس اون بالایی ها چیزای خوبی اند! مثلاً احساس Synchronicity می‌کنی و این‌ها.. به شرطی که چی؟ intellect ات قوی باشه! Carl Saganباشی به شرطی که Richard Feynman باشی، نه این‌که فرض کن این‌جوری، یه جورایی دو کلمه توی رشته کار کرده و بعد میگه آره احساس هایی دارم! براساس اون دارم، براساس شهودم دارم حرکت می‌کنم ! و تصمیم می‌گیرم خب اون بالایی ها همینجور که میاییم پایین اون اثر سلامت روان، شادکامیش، اثر خوبش نقرض می‌شه و به اون پایین که می‌رسه، گاهی اوقات اذیت کننده می‌شه و اون پارا نرمالِ ناشناخته‌ها رو یه چیزی بود که تو قرن بیستم خیلی روش مطالعه کردند و اوجش پدیده‌ای بود به نام تله‌پاتی! و دیگرش کِلِر وایانس که یعنی من مثلاً می‌تونم آینده رو ببینم، می‌تونم راه دور رو ببینم! الان بگم پشت دیوار چه هست؟! این‌جوری الان چشامو می‌بندم می‌فهمم تو فلان جا چ خبره؟! یا الان تو ذهن شما چه خبره! این یکی اتفاقاً دست‌مایه پژوهش‌های بسیار زیادی شد و کسی که تو این قضیه نقش داشت فردی بود بنام karl Zener عکس او را در اسلاید 71 می‌بینید! و اون کارت‌های درست کرد بنام کارت‌های Zener که شما نمونه‌اش را در اسلاید 72 می‌بینید، یک ستار،ه یک مربع، یک موج، یک به‌علاوه، یک دایره این استاندارد کرده بود و کارشون این بود که یه نفر می‌رفت تو اتاق بغل! این کارتا رو بهش نشون می‌دادن می‌گفتن اگه راست می‌گی بگو الان تو ذهنش چی هست؟! چشاتو ببند و بگو او داره چه میبینه؟! خب همون اوایل دیدند که خیلی این پژوهش‌ها ایراد داره، مثلاً دیده بودند که خیلی از افراد مثلاً می‌گفتن بیا روبه‌روی من ! من این کارتا رو می‌کشم تو بگو من دارم چی می‌بینم؟! خوب دیدن انعکاسش تو عینک طرف ‌داره می‌افته! یعنی این‌که نیست!! برای همین یه شرایط خیلی دشواری درست کردند گفتند باید هدفون داشته باشید باید چشماتو ببندن! دیوارها ضد صدا باشه و نفر اون ور براساس تصادف نه اینکه خودت بگو به کدومش فکر می‌کنی من بگم داشتی به کدوم فکرمیکردی! براساس تصادف رو مانیتور یا رو ورق اینا بیاد و اون طرف مقابل اینا رو حدس بزنه! خب دوستانی که می‌خوان بدونن نتیجه آزمایشات چی شد! اینه: تقریبا هیچی! دیدن کاملاً تصادفیه! یعنی نتونستن کسی بالاتر از بیست درصد تخمین بزنه! به‌همین دلیل کارهای zener این پیام را داد که خب بعضی ها این حس رو دارند که الان می‌فهمم تو ذهن دیگران چیه ولی هر چه هست و با این فرایندهای درواقع ناشناخته نیست! احتمالاً یکسری فرایندهای روان‌شناختیه! چهره‌خوانیه! یا حدس‌هایی که براساس تجربه میزنند! خب خدمتتون گفتم شما در این اسلاید می‌بینید که با خلق‌های مثبت با هیجانات مثبت این یکی رابطه منفی داره! یعنی اگر خیلی درگیر اینی که من همش ذهن دیگرانو می‌خونم، همش تله‌پاتی اتفاق می‌افته و همه‌اش نمی‌دونم یه جوری می‌تونم چشامو ببندم، آینده رو ببینم و اینا.. این خیلی برخلاف قبلی‌ها سلامت برات ایجاد نمی‌کنه! خوب در بین این‌ها که گفتم اون مبحث پارانرمال، پارانرمال اصلا کتاب‌های زیادی داره! شما می‌تونی پژوهش‌هاشو ببینی و پژوهش های zener رو ببینی، پژوهش‌هایی رو که انجام دادن ببینی! پس دوستان اگر شماها این حس را داشتید که نمی‌دونم کارت توی دسته ی طرف مقابل رو می‌خونم! ذهن‌شون می‌خونم! بدونید وقتی اومدن استانداردش کردند، کالیبره اش کردن، نتونستند اون عدد رو پیدا کنند به شرطی که علمی باشه! مثلا ممکنه بگی آره کنار من نشسته داره کارت ها رو ….ولی خیلی از مواقع دیدن طرف ناخواسته یا خواسته صدایی با حنجره‌اش درمی‌آورد یه جوری می‌کرده و آن طرف مقابل حدس می‌زده کدوم کارته! به اینا میگن autoganzfeld یعنی اینکه باید دیوار باشه بینشون! دیوار ضد صدا باشهه! چشم‌ها بسته باشد! گوش‌ها بسته باشه و اون یکی به‌صورت تصادفی این رو ببینه! وقتی دیدن نتیجه‌ای نداشته! و تو ژورنال های معتبر نتونستن چاپ کنند! فقط و فقط… می‌رسیم به اسلاید 74! داریم راجع‌به پدیده‌های پارانرمال صحبت می‌کنیم! ببین این‌جا یه ذره از داستان تجربه‌اش داریم می‌ریم به واقعیتش، اون قبلیش تجربشه! تجربه‌اش وجود داره! افراد حس می‌کنند که این‌جوریه! من! حس می‌کنم که آره به دلم می‌افته که الان تصادف می‌شه به دلم می‌افته که فردا این شماره بلیت بخت‌آزمایی برنده می‌شه! ولی خب وقتی اومدن سنجیدن دیدن! نه نمی‌تونی اگر رندوم باشه، فقط و فقط یه مقاله دراومد خیلی جنجال به پا کرد! این دیگه اوج یافته‌های پارانرمال ناشناخته است، Daryl Bem از دانشگاه Cornell، مقاله 2011، journal of personality and social psychology ژورنال معروف، feeling the future احساس کردن آینده! این از اون مقالات بسیار پر استناده! و یه عده واقعاً سر این کتاب نوشتند!! که این داستان چیه؟ از این ما اون‌ورتر نرفتیم!! دیگه کسی نتونست سندی ارائه بده حالا Daryl Bem چرا پر سروصداست؟ بذارید چند دقیقه‌ای به این آزمایشش بپردازم! چون دیوید یادن و اینا به نوعی به این اشاره دارند! و باید ببینیم که داستان این مقاله ی مشهور جنجالی چیه؟ feeling the future داستانش اینه! Daryl Bem اول بدونید یه شخصیت برجسته است، یعنی یک روان‌شناس خیلی مشهوره تو نظریه‌ی ناهمخوانی‌های شناختی کار کرده و نظریه self perception theory از او هست! ادراک خویشتن یعنی می‌شه گفت جزو مشهور های رشته خودشه! در زمینه رفتارهای جنسی، پژوهش‌های زیادی داره در زمینه اینه که ما چرا مثلاً تعهد می‌دیم به یکی کارهای زیادی کرده اینی که ما خودشناسی علمی زیاد…. و مقالات زیاد داره!! حالا معلوم نیست چی شد این مقاله رو چاپ کرد و یافته‌هاش چی هست! یه چند دقیقه گوش بدید می‌فهمید که کجاییم و دیگه از این اون‌ورتر نتونسته کسی ارائه بده و خود این چه چالش‌هایی رو ایجاد کرده؟ داستانش چی بوده؟! داستانش این بود که ببینید مانیتور می‌اومده! مانیتور می‌ذاشتن جلوی طرف دو تا مربع روی مانیتور ظاهر می‌شده! پشت یکی از این‌ها عکس بوده! خب مثلاً یک عکس یک گل در نظر بگیرید، یک خوراکی و اینا! طرف بادی می‌گفته عکس پشت کدومشه؟! و نکته‌ای که هست اینه که درواقع کامپیوتر اون عکس رو به‌صورت کاملاً تصادفی پشت یکی از این دو تا می‌انداخته! یعنی شما وقتی دوتا مربع برداشته می‌شده پشت یکیش عکس بوده! سمت چپی یا راستی؟! چپی یا راستی ؟! و به نوعی بود که هنوز هیچ راهی از نظر دیدن اون عکس وجود نداشته! مگر این‌که آینده‌ی کامپیوتر رو بخونید!! چون کامپیوتر به‌صورت تصادفی پشت یکی از این دوتا مینداخته! یعنی شما باید لازم باشه که هنوز کامپیوتر تصمیم نگرفته پشت کدوم‌شونه! این نیست که شما فک کن مثلاً اگه یه کارت گذاشته روش! یه چیزی گذاشته روش! یعنی هنوز آینده نیومده و به افراد گفته فقط به الهامات خودتون رو نگاه کنید! بگید پشت کدومشه! چیزی که به دست آورد اینه! اولا تصاویر چهاردسته بودند تصاویر خنثی، تصاویر خنثی 49 درصد…6/49 طرف درست گفت! چون تصادفیش میشه پنجاه پنجاه! و اون 4دهمِ درصد معنی دار نبود! اسلاید 75 تصاویر منفی، مثلاً فرض کن چاقو، خون قتل اینا 51 درصد! تصاویر مثبت سبزه‌زار، گربه بامزه، بچه گربه، 4/49! تصاویر رمانتیک و عاشق و معشوق دست همو گرفتن نمی‌دونم زلف یار دست دیگری هست و شانه به شانه‌ی هم سراشون رو هم گذاشتند اینم پنجاه درصد!! تنها تصاویری که طرف گفت الان حس می‌کنم پشت این میاد تصاویر اروتیک تصاویر سکسی بود که 1/53 بود. حالا همینشم شما نگاه کنی به قول معروف اون لغتی هست که می‌گن آیرانی! یک لغتی هست که می‌گن طعنه آمیزش اینه که اگرم به‌طرف الهاماتی شده تصاویر سکسی و پورنوگرافی تونسته آینده رو حدس بزنه که پشت کدومش! حالا این به کنار! حالا این 53 درصد معنی دار بوده! و بیش‌از شیر و خط انداختن بوده و Daryl Bem احساس کرده بود که شما می‌تونین آینده رو حدس بزنی! دل به هیجانت بده! بگو کدوم یک از این مربع ها حس میکنی الان پشتشون یه تصویر جنسی فکری میاد و انتخاب کردند و 53 درصد بوده! خوب این همین تا این‌جا یه چیزایی رو روشن می‌کنه، اونی که میاد ادعا می‌کنه صد تا ورق هست 99 تاشو درست میگه پس میفهمی یک شعبده بازی توکاره! هیچی نیست! یعنی اصلاً نمی‌تونی! در محیط آزمایشگاهی بیشترین چیزی که به دست آوردند پنجاه‌و سه درصد بوده!سه درصد بالاتر از تصادف!آزمایش بعدیش چی بوده این تو همان مقاله است، این یه ذره پیچیده‌تره ولی به این فکر کنید چون این دیگه اون مرزیه که گفتم 48 تا اسم به طرف می‌گفتند که شامل خوراکی‌ها، حیوانات، شغل و لباس بوده! درست شد! این قسمت اول! فرض کن رو مانیتور 48 تا اسم میاد! یه تعدادی خوراکی از ساندویچ، همبرگر نمی‌دونم برنج، پلو حالا مال ما نبوده والا خورشت و قرمه‌سبزی و قیمه اینا هم می‌ذاشتن! حیوان بوده، گربه، سگ، فیل شتر اینا !شغل بوده و لباس و بعد که تموم می‌شده به افراد می‌گفتند خب شروع کن تایپ کردن! هرچند تا یادت موند! از اون 48 تا به‌طور معمول مردم بازهم 23-4 تا یادشون می‌مونه و بعدش کامپیوتر بر اساس تصادف 24 تا از اون 48 تا رو انتخاب می‌کرد و رو مانیتور میاورد، یعنی بعد از اینی که شما تایپ کردی چی یادته و چیزی که این پیدا کرده بود این بود که وقتی بعداً کامپیوتر که اصلاً هیچ نمی‌دونسته این طرف چی تایپ کرده! لااقل مهندسین نرم‌افزار قسم می‌خورم که هیچ ربطی به اون نداره یه سری اسم رو می‌داده اون‌هایی که افراد یادشون بوده تو لیستی که کامپیوتر آورده بیشتر می افتاده! حالا اینو دو طرفه میتونی معنا کنی، یعنی ذهن این اثر گذاشته روی کامپیوتر یا این که کامپیوتر آینده رو درواقع هنوز زمان نیومده این تونسته ذهن کامپیوترو بخونه! در واقع تصمیم کامپیوتر رو بخونه و بالاتر از طبیعی تخمین بزنه! منتها باز هم این نبوده که یه دفعه 70 درصد بهتر بوده! بین دو تا شش درصد بوده! دو تا شش درصد اونایی که بعداً کامپیوتر انتخاب می‌کرده بیشتر تو لیست این آدم بوده! فهمیدین چی شد؟! یعنی از 24 تایی که کامپیوتر از اون 48 تا انتخاب می‌کرده، به‌طور متوسط دو تا شش درصد بیشتر تو لیست بیست و چهارتایی انتخاب این آدما بوده! این دومین یافته‌اش بود! و بر این اساس این شد که feeling the future احساس کردن آینده!! این از اون جنجالی ها شد! یه عده گفتن آخه نمی‌شه که هم‌چین چیزی! شما ما رو مسخره کردی!؟ یعنی طرف‌ داره آینده رو حدس می‌زنه؟ آینده رو حدس نمیزنه! پیش‌گویی میکنه! منتها دقت هم بکنید اگر پیشگویی هم بکنه در حد دو سه درصد بالاتر از خطاست! خلاصه می‌گم جنجال روش ادامه ‌داره، از این‌که نتایج خیلی ساده می‌تونه یه خورده تقلب باشه نتایج می‌تونه چی باشه!… ولی به‌نظر میاد جواب قشنگی هم در این کتاب science fictions داریم! Stuart Ritchie این جز اون کتاب‌هاییه که امیدوارم براتون معرفی بکنم: “How fraud, bias, negligence, and hype undermine the search for truth” چگونه فریب، سوگیری، اهمال‌کاری و شور و ذوق‌زدگی پژوهش برای واقعیت رو زیر سوال می‌برند؟! Stuart Ritchie میگه من همون موقع عین همین پژوهش رو سریع دوره ی دانشجوییم بود شروع کردم تکرار کردم و با یه عده‌ خیلی سادس دیگه! یه نرم‌افزار ساده میای طراحی می‌کنی! هیچ عددی پیدا نکردم همون پنجاه درصد رو پیدا کردم! سریع مقاله رو آماده کردم فرستادم برای ژورنالِ همونی که این چاپ کرده و سردبیر گفت نه دیگه! من یه بار از این چاپ کردیم دیگه! گفت عه! خب این که نمی‌شه وقتی نتیجه مثبته چاپ می‌کنی وقتی نتیجه منفیه چاپ نمی‌کنی؟! بعد یکی میاد نگام میکنه نتیجه های مثبت رو میبینه دیگه و توضیحی که Stuart Ritchie میده به‌نظرم خیلی قشنگه! میگه که درواقع این یافته صرفاً به این دلیل بوده که وقتی یه جا شما از عدد معنی‌دار بر حسب تصادف رد می‌شی، اونو چاپ می‌کنن، بقیه رو چاپ نمی‌کنن! اگه راست می‌گی هرکی اونو تکرار کرده اونو چاپ کنید! بعد آخرسر میانگین بگیرید! بعد میانگین میبینی همون 50 درصد درمیاد! و در واقع این معمای Daryl Bem هم اینجا تموم میشه! این قابل‌توجه اونا که این سؤال رو ازشون می‌پرسن که خب این وقایع چقدر هست؟! چقدر آدم میتونه شیر و خط آینده رو با ذهنش پیش‌بینی بکنه ؟ یا فک کنه تو ذهن طرف مقابل اون‌ طرف دیوار چی هست؟! این یافته‌هایی بود که خدمتتون گفتم. خب دوستان موافقین یک وقفه بندازیم، این مجموعه رو فکر کنم باید سه قسمتش کنیم! چون الان یک ساعت و پنج دقیقه شد، این‌جا متوقف کنیم! بخش سومش رو بعد از یک وقفه در یک قسمت دیگه در خدمتتون باشم. تا قسمت بعد خدانگهدار!
Document