بررسی کتاب ماشین تجربه- بخش اول خدمت شما دوستان، علاقمندان عزیز عرض سلام دارم. با یک معرفی و بررسی یک کتاب دیگه در خدمتتون هستم. اسم کتاب هست the experience machine (ماشین تجربه)، how our minds predict and share reality (چگونه ذهنهای ما واقعیت را پیشبینی میکنند و بدان شکل میدهند) نویسنده کتاب Andy Clark هست و کتاب منتشر شده به سال2023 یعنی کاملاً کتابی است. میشه گفت جدیدترین اثر Andy Clark هست و اگر بخواید بدونید. Andy Clark فیلسوف مشهور انگلیسی هست. استاد علوم شناختی و فلسفه در دانشگاه Sussex انگلستان هست و کارهای خیلی جالبی در زمینه ذهن، بیماریهای روانپزشکی و همچنین چگونگی شکلگیری ادراک ما از جهان خارج انجام داده. متولد 1957 هست، یعنی 65 یا 66 سالشه و میشه گفت جزء چهرههای بسیار تأثیرگذار معاصر هست در درک ما از پدیدههای خودآگاهی، درک ما از پدیده ذهن. نکته جالبی که راجع به ا Andy Clark وجود داره و شما اگه آثارش رو مطالعه کنید و یا حتی بحثهای اون رو توی یوتیوب دنبال کنید، احساس خواهید کرد که وقتی راجع به بیماریهای روانپزشکی صحبت میکنه، مثلاً بحث جالبی داره در مورد اوتیسم، بحثی داره در مورد چگونگی شکلگیری اسکیزوفرنی، بسیار مسلطه به حوزه و این واقعاً باعث یک حس خوب و خوشحالی هست که میبینیم چگونه افرادی از حوزههای مختلف دارند به هم نزدیک میشن. Andy Clark فیلسوفه، ولی وقتی صحبت میکنه حس میکنید با یک روانپزشک خیلی خبره در زمینه بیماریهای روانی، اوتیسم یا اسکیزوفرنی مواجه هستید. یا اصطلاحات نوروساینز، کارکرد مغز رو میبینیم به خوبی آگاه هست و این نشون میده چگونه این رویکرد مدرنی که ما داریم به صورت بین رشتهای به ویژه در علوم شناختی داره به بار میشینه، یعنی اصلاً نباید این جور فکر کرد که اینها حوزههای کاملاً جدا هستند، روانپزشکی، روانشناسی، فلسفه، علوم شناختی و افرادی که توی اونها هستند هیچ اطلاعی از کار همدیگه ندارند و این یک مقداری شاید برای بعضیها یک جور احساس متفاوتی ایجاد کنه که احساس میکنند یک نفر که رشتهاش فلسفه هست، چه ربطی داره بیاد در زمینه اوتیسم نظر بده یا یک نفر که روانشناس هست، چرا در مورد فلسفه ذهن نظر میده؟ امروزه این کاملاً مسطلح هست و افراد به قدری خوب تسلط خودشون رو به این قسمتها گسترش دادند که آدم گاهی متوجه نمیشه که زمینه تحصیلی فرد چه هست و این به نظر من خیلی خوشاینده. ببینیم کتاب چیه و چرا من اصرار دارم اون رو معرفی کنم. من فکر میکنم این کتاب از چند جهت برای دوستان و علاقمندان جدید ارزش داره. اونهایی که میخوان با کارکرد ذهن آشنا بشن، اینکه مغز چه چوری کار میکنه، ذهن ما چی هست، خودآگاه چی هست، کتاب خیلی آموزندهایه. همچنین اگه شما زمینه بالینی دارید، به حوزههایی مثل روانشناسی بالینی، روانپزشکی متمایل هستید، به جرأت میتونم بگم یک سلسله از اختلالات هست که بدون درک آنچه امثال Andy Clark میگن، امکان پذیر نیست. حالا مثال خواهم زد و خواهید دید یک جاهایی روانپزشکی میرسه و من خیلی مواقع در سر کلاسها، کارگاهها، در برخورد با سؤال کنندهها که مثلاً هیستری چه جوری ایجاد میشه؟ چرا بعضیها هستند همش مرتب دردهای بدنی دارند؟ این سندروم خستگیهای مزمن رو چه جوری میتونیم توضیح بدیم؟ چرا بعضیها از شکایات عدیده توی بدنشون شاکی هستند و هر چقدر ما بررسی میکنیم هیچی پیدا نمیکنیم؟ MRI میشن، تستهای متعدد میشن، سونوگرافی میشن، آزمایش میشن هیچی نیست و در واقع این پدیده بسیار مرموز و عجیبی که پزشکان به شما میگن مشکلت عصبیه یعنی چی؟ من فکر میکنم یکی از راههایی که شما میتونید درک کنید که وقتی میگن مسئلهاش عصبیه یعنی چی، دونستن نظریهای هست که Andy Clark و امثال Andy Clark ، کارل فریستِم امثال مشابه اون مطرح کردند و خواهید دید چگونه خوب میتونه بسیاری از این اختلالات رو توضیح بده. پس این کتاب هم برای اونهایی که رویکرد بالینی دارند جالبه و هم برای اونکه رویکرد فلسفی دارند و به فلسفه ذهن علاقهمندند و هم اونهایی که به علوم عصبی غیربالینی. بحثش رو تقریباً این جوری شروع میکنه، میگه ببینید یک دیدگاه رایج و کلاسیک در مورد مغز، حواس و ادراک داریم. من در اسلاید شماره 3 یک نمونه از این رو گذاشتم و خیلی از اینها جمعبندیش برمیگرده به کارهای دکارت. قبل از اون فیلسوفان متعددی، افرادی که در علوم طبیعی به نوعی دست داشتند این جوری برداشت میکردند که ما یک سری حواس داریم که بهش میگیم حواس پنجگانه. مثلاً لامسه هست، بینایی هست، شنوایی هست و وظیفه اینها اینه که یک بازنمایی معتبر و دقیق از جهان بیرون تهیه کنند و اون رو به مغز منتقل کنند. پس یک جایی مغز نشسته، حالا به صورت یک آدمک خیالی، یا هسته مرکزی خودآگاهی، و این حواس این اطلاعات رو سعی میکنند بدون اینکه دستکاری کنند به مغز برسونند و مغز یک درک خوبی از جهان بیرون داشته باشه و به کمک اون بتونه تصمیم بگیره. این تقریباً آن چیزی است که در کتابهای علوم یاد داده میشه و به صورت تنظیمات کارخانه درک ماست از کارکرد این چیزی که توی جمجمه ما قرار داره. اما Andy Clark با زیبایی و یک کتاب خیلی خواندنی سعی میکنه دیدگاه دیگری رو مطرح کنه که شاید اسمش رو بگذاریم پردازش پیشبینی کننده، Predictive processing، و مدعیه که مغز این جوری کار نمیکنه. البته همونهایی که این دیدگاه رو داشتند، همیشه یک سؤالاتی براشون مطرح بود که چرا ما دچار خطاهای حواس پنجگانه میشیم؟ خیلی براشون جالب بود مثلاً دو تا خط رو میکشند و افراد فکر میکنند این دو خط کج هستند ولی وقتی خطکش میگذارند، میبینند نه اینها موازیاند. یا مثلاً دو تا شیء رو میگذارند کنار هم و شما واضحاً میگین یکی از این دایرهها از اون یکی بزرگتره، ولی وقتی خطکش میگذارید، میبینید دقیقاً یک اندازه است. وقتی به این خطاها دقیق میشدند، نشون میداد که شاید کارکرد مغز به گونه دیگهای باشه. یک گروهی پیدا شدند که Andy Clark شاید بگیم نماینده برجسته اونه که در واقع PP رو مطرح میکنند، Predictive processing (پردازش پیشبینی کننده). حتی یک ذره کاملترش میکنند. میگن پردازش پیشبینی کننده سلسله مراتبی (Hierarchical predictive processing) و این نیست که فقط یک بار این اتفاق بیفته. این به صورت سلسله مراتب مرتب در مغز اتفاق میوفته. حالا برای اینکه ایده بهتری پیدا کنید منظور چه هست، من در اسلاید شماره 5 یک عکسی رو از خود کتاب براتون بریدن و چسبوندم و شما میتونید ببینید چی هست. و میگه این جوری نیست که مغز نشسته اطلاعات از بیرون بیاد و اونها رو پردازش کنه، بلکه بیشتر به این صورته که مغز یک حدس اولیه میزنه که بیرون چه خبره، یعنی یک احساس اولیهای شکل میگیره که در بیرون چه اتفاقی داره میوفته و وقتی این حدس اولیه رو میزنه، شروع میکنه با اتکاء به اون حدس اولیهاش و پیشبینی اولیهاش در بیرون، شواهدی رو جستجو میکنه. اگر شواهد پیدا شد و اون حدس اولیه تأیید شد، اون باور تقویت میشه ولی اگر شواهد افزایش یابندهای پیدا شد که اون حدس اولیهات درست نبوده، اون موقع اون حدسش رو اصلاح میکنه و اون هم نه یک اصلاح خیلی 180 درجه، شاید یک اصلاح کوچیک میکنه و بعد دوباره یک حدس دیگه میزنه و این حدس زدن به صورت سلسله مراتبی از حواس محیطی شروع میشه تا قسمت خیلی عالیتر. برای همینه که سلسله مراتبی میگن. به عبارت دیگر، در اون نظام دکارتی، بیشتر اطلاعات از پایین به بالا میرسید. پایین که میگیم یعنی حواس محیطی، از جاهایی که پردازش سبکتر دارند. میشه گفت اون اطلاعات خیلی خامتر هستند و این اطلاعات خام، از bottom up، از پایین میومد به سمت بالا. ولی در این سیستمهای جدید اینه که بخش عمدهای از آنچه ما از جهان ادراک میکنیم، از بالا به پایینه، یعنی از سیستم مغز ما، از پیشرفته، از پیچیده به ساده، میره به محیط و اصلاح میشه و برمیگرده. برای اینکه بتونم این رو براتون جا بندازم، سعی میکنم به چند تا مثالی که توی کتاب آورده اشاره کنم. مثلاً شما در اسلاید 6 نگاه کنید. اگر شما به صورت عمودی این اشکال رو نگاه کنید، خیلی واضح خواهید گفت 12، 13 و 14 و اون 13 کاملاً برای شما 13 هست. ولی اگه به صورت افقی بخواید نگاه کنید میشه A,B,C. اما نکته جالب اینه که اون B، دقیقاً همون 13 هست. یعنی هیچ فرقی نکرده، فقط یک بار شما با دو عدد 12 و 14 در کنارش قرار دادید و یک حالت دیگه، دو حرف A و C رو کنارش قرار دادید و این باعث شده ادراک شما از اون شکل مشابه تغییر کنه. این یک شاهد خیلی ساده است که بخشی از درک ما از جهان بیرون با پیشداروی ما، با قضاوت قبلی ما و تجربه قبلی ما صورت میگیره. یعنی اگه شما مرتب داشتی حروف رو نگاه میکردی، A, B, C,F,J,K,L,M رو نگاه میکردی، بعد اون B رو میدیدی، بی بروبرگرد احساس میکردی این B هست که لابلای اینها قرار داره و هیچ شکی نمیکردی. پس در واقع بخشی از آنچه ما درک میکنیم، از قبل توی ذهن ما حدس زده شده که این هم مثل بقیه یک حرفه و این حدس رو پرتاب کردیم به محیط و بعد که اومدیم بررسی کردیم، اون رو استخراج کردیم. و یک مثال دیگه براتون میگم که خیلی جالبه. من این رو در کتاب Dopamine Nation (ملت دوپامین) بهش اشاره کردم و خانم Anna Lembke هم توی کتابش این رو آورده. یک مثال جالبیه که 1995 در BMJ (British Medical Journal) چاپ شده. journal پزشکی British. BMJ یک ژورنال معتبر پزشکی هست، فقط روانپزشکی نیست، پزشکی عمومی و همه اوضاع اون رو دربر میگیره. 1995 هست و Fisher اون و نوشته، “case report on pain” یک موردی رو گزارش داده که مورد جالبیه. عکسش رو شما در شماره 7 میبینید. یک کارگر ساختمانی بوده که وقتی میخواسته قدم بگذاره و بپره، پریده و یک میخ رد شده و همینطور که توی عکس میبینید، از کف پا وارد شده و از پشت پا خارج شده. این فرد رو میبرند به اورژانس. درد خیلی شدید داشته، حتی نمیتونستند میخ رو دست بزنند و کفش رو از پاش دربیارند. به شدت احساس درد داشته. به ناچار با fentanyl و midazolam به نوعی اون رو تسکین میدن. میدونید fentanyl یک داروی مخدر بسیار قوی و midazolam هم از از دسته داروهای benzodiazepine هست و یک آرامبخش و خوابآوره. این دو تا رو تزریق میکنند، تقریباً یک بیهوشی سبک میده و به کمک اون میتونند کفشش رو پاره کنند و از پاش دربیارن. ولی وقتی درمیارن یک چیز خیلی عجیبی مواجه میشن، اینکه میخ اصلاً پای طرف نرفته و از لای انگشتهاش رد شده. ولی واضحاً فرد درد داشته و میترسیده و احساس شدید اضطراب داشته. این رو Andy Clark همینطور که Anna lemebki هم توی کتاب ملت دوپامین بهش اشاره کرد، یک شاهد خیلی قوی آورده که اگه اون نظریه دکارتی درست بود، که ما یک سری پایانههای درد داریم که توی پامون هست و وقتی این پایانهها تحریک میشن ما درد رو حس میکنیم، یا همون چیزی که توی کتاب علوم به شما میگن، همچین چیزها رو نمیتونی توضیح بدی. در واقع سادهترش میتونه این باشه که برای درک درد این اتفاق میوفته که مغز ما شواهدی رو از همه جا جمع میکنه، مثلاً این میخ خیلی ترسناکی که از توی پای شما رد شده، کفشی که پاره شده، احساس سنگینی که توی پاتون دارید، واکنش چهره دیگران، بقیه کارگران وحشت کردند، اون احساس اضطرابی که در چهره پرستار یا پزشک هست، و همه اینها رو کنار هم میچینه و به یک جمعبندی میرسه که اوضاع خرابه و درد شدیدی من دارم. در واقع احساس درد در او شکل میگیره. یعنی به عبارت دیگر این گونه نیست که به صورت مستقیم از محیط به مغز بره، بلکه توسط مغز و به کمک شواهد متعدد و گاهی نامربوط که بعضی از اونها محیطی است و بعضی از اونها برگرفته از تجربه قبلی است، تجربه قبلی داشته، مثلاً میدونسته همچین زخمهایی چه دردی دارند، قبلاً متوجه شده که اشیای تیز وقتی به بدن می رن چی میشه، همه اینها رو کنار هم میگذاره و به یک جمعبندی میرسه که درد خیلی شدیدی دارم، در صورتی که قسمتی از اون خطا بوده و اصلاً میخ از توی پاش رد نشده بوده ولی این جوری خطا کرده که از توی پاش رد شده. این رو میتونید شما صدها شاهد مشابه اون رو پیدا کنید. خیلی اینها توی کتابهای روانشناسی خیلی قدیم هم هست که اگه شما چشمتون بسته باشه و فکر کنید در مقابل یک منقل هستید و یک زغال گداخته در مقابل شما قرار داره و بوی اون کبابی که دارند درست میکنند، صدای زغال بیاد، اون خاکسترش رو در هوا حس کنید و بعد به دست شما یک چیزی مثل یخ بچسبونند به جای زغال، شما احساس سوزش خیلی شدید خواهید کرد. یعنی برداشت شما اینه که سوختم، در صورتی که اصلاً آتش نبوده و اونجا یخ بوده. یعنی حتی سرما و گرما رو مستقیم شما درک نمیکنید. مستقیم به علاوه انبوهی از شواهد اطراف جمع میکنید. به نوعی واقعیتهای حسی ما، ادراکات حسی ما، حاصل جمع ادراکات سیستم عصبی به اضافه بازنمایی و بازسازی براساس انتظارات و تجارب قبلی است. انتظارات اینه که وقتی میخ از توی پای آدم شده باشه، حالا ممکنه بگین تا حالا رد نشده، ولی من انتظارم اینه که شدید باشه، چون وقتی یک سوزن از توی انگشت آدم رد میشه خیلی درد داره، پس وای اگر یک میخ به این کلفتی از توی پام رد شده باشه! پس این یک سری انتظاراته. یک سری تجارب قبلی هست. چه چیزهایی چقدر درد داره و چه چیزهایی چقدر درد نداره و وقتی اینها کنار هم قرار داده میشه، اون موقع یک بازسازی اتفاق میوفته. در همونجا یک اصطلاح قشنگی رو به کار میبره، Frugal Brain (مغز مقتصد). چرا مغز این کار رو میکنه؟ یکی از دلایلش اینه که مغز میخواد اقتصادی رفتار کنه. هدف مغز درسته که سعی میکنه یک بازنمایی یا درک خوب از محیط اطراف داشته باشه، ولی فقط اون نیست. یعنی فقط هدف قرار نیست که یک درک ماکسیمم دقیق داشته باشه، بلکه همزمان که سعی میکنه یک درک دقیق داشته باشه، باید این درک مقرون به صرفه و اقتصادی باشه. اگه تمام منابع خودش رو بسیج کنه که سعی کنه یک چیزی رو ادراک کنه، کارآییش میاد پایین، سرعتش میاد پایین. پس یک جاهایی باید براساس شواهدی که در اطراف هست، سریع نتیجهگیری کنه. میخ بدن آدم بره خیلی درد داره، اگر این اتفاق بیفته، این حس رو خواهد داشت. و این شواهد از کجا اومده؟ اینها تلنبار تجارب قبلی است. برای همینه اسمش رو میگذاره experience machine، یک ماشین تجربه است، براساس تجارب قبلی شروع میکنه یک سری پیشداوریها یا انتظاراتی رو توش شکل میگیره و وقتی پیش میاد که با محیط مقابل مواجه بشه، براساس اون انتظارات سریع به یک نتیجهگیری میرسه و بیخودی وقت خودش رو زیاد به این قضیه اختصاص نمیده. من قبلاً برای شما مثالهایی زدم، به عنوان مثال یادتون هست یک پدیده رو مطرح کردم به نام کوری به تغییر، (change blindness) که مثلاً همین الان که شما دارید تصویر من رو مشاهده میکنید، پشت سر من هم مقدار زیادی کتاب هست. دیگه مغز شما شروع نمیکنه تک تک اینها رو پردازش کردن، بلکه یک انتظاراتی داره که براساس تجارب قبلیه. تجارب قبلی چیه؟ اینه که معمولاً توی کتابخونه مردم چه کتابهایی هست، معمولاً سبک فکری من چیه، از من چه چیزهایی قبلاً شنیدید. پس این حدس رو میزنید که یک سری کتاب مرتبط با این حوزهها پشت سر من هست و به جای اینکه بشینه دونه دونه اینها رو پردازش کنه، شروع میکنه اینها رو میسازه. یک سری کتاب روانشناسیه، یک سری کتاب مغزه، یک سری کتاب ممکنه تاریخ باشه و براین اساس اون پشت رو توجه نمیکنه و سعی میکنه تمام توجه خودش رو روی اطلاعاتی بگذاره که با پیشداوریها و انتظارات قبلی او قابل توضیح نیست و یک مقداری عدول کرده و در واقع تمام توانش رو بگذاره برای اون بخش. حالا خواهم گفت که در بیماری شناسیها به نظر میاد بسیاری از بیماریهای روانپزشکی این زمان اتفاق میوفته که به جای اینکه شما به لوب کلام، به آنچه که من میگویم حداکثر توجه رو به خرج بدید، به پدیدههای غیرضرور که مغز معمولاً فاکتور میگرفته و خیلی اونها رو دقیق نگاه نمیکرده و عملاً به خاطر اقتصادی بودنش، Frugal بودنش، اونها رو بازسازی میکرده، یعنی به صورت حتی خیالی میساخته، در واقع به اونها توجه میکنه و برای همین هست که راندمان مغز میاد پایین. این شبیه همون جملهایه که من توی چند جا از کلیپهای قبلی گفتم و اتفاقاً Andy Clark هم در کتابش به اون اشاره میکنه. جملهای از Anais Nin “We do not see things as they are, we see them as we are” ما چیزها را آن گونه که هستند نمیبینیم، بلکه آن گونه که هستیم میبینیم. یعنی ما با پیشداوری و با پیش قضاوت این کار رو میکنیم، و جالبه نباید فکر کنیم که این چیز بدیه، اتفاقاً این راندمان مغز رو میبره بالا و باعث میشه مغز ما یک ابرپردازشگر سریع باشه، ولی یک جاهایی خطا میکنه. و از روی اون خطاهای خاص فهمیدند که مغز این جوری کار میکنه و حالا چرا این جوری هست، باز به بحثهاش خواهیم رسید. به کتابی اشاره کنم که Andy Clark بهش اشاره نکرده، ولی قبلاً خودم معرفی کردم و ترجمه هم شده توسط دوست گرانقدر آقای دکتر علی فخرایی ترجمه شده به نام Kluge. “the haphazard evolution of the human mind” Gary Marcus این رو نوشته. عنوان خوبی هم در ترجمه ازش بهرهگیری شده «مغز انسان شاهکار سرهم بندی تکامل». در واقع اون haphazard evolution رو خوب به نوعی سرهمبندی، یعنی مغز ما یک شاهکاره. خیلی پردازشگر سریعیه، بسیار کارآمده و هنوز که هنوزه میبینید ابرکامپیوترها از پسش برنمیان، ولی بخش زیادیش سمبلکاری و سرهمبندیه، یعنی خیلی از چیزها رو پردازش نمیکنه. یک جوری میگه فکر کن همون بود. یا شما دیدید بعضیها میخوان یک چیزی رو به نوعی سمبلی ارائه بدن؟ همون مطالب قبلی رو میان کپی میکنند و فقط یکی دو قسمتش رو عوض میکنند و این خیلی کارآمده. مغز ما هم همینه، وقتی شما با دیگران دیالوگ میکنی، به تمام جزئیات نمیپردازه. در واقع اشاره میکنه که همه اون چیزهایی که از قبل هست، همه اون چیزهایی که توی ذهنت هست درسته، به علاوه این نکته رو بهش اضافه کن و این جوری راندمان مغز رو میبره بالا. حالا چه شواهدی هست که نشون میده مغز ما این جوری کار میکنه و فایدهاش چیه و کجا در بیماریهای روانپزشکی دچار اشکال میشه؟ بیایم به شواهد قشنگ و جذابی که به نوعی Andy Clark اشاره میکنه، اشاره کنیم. مثلاً تصاویری هست تحت عنوان تصاویر Mooney images. اینها رو Craig Mooney، 1957 طراحی کرد و به این اسم الان معروفه. الان شما اینترنت بزنید تصاویر Mooney از اینها میاد. و همچنین یک مفهوم دیگهای رو Andy Clark بهش اشاره داره به نام Cannot Un see یعنی نتونی نبینی، نتوان ندیدن، cannot un see با این مفاهیم Mooney images مرتبطه. حالا Mooney images چیه؟ این رو نگاه کنید. این چیه؟ اسلاید 12 رو عرض میکنم. بع ضیهاتون میفهمید و بعضیها فقط یک سری لکه میبینید که هر چی فکر میکنم چیه؟ اما وقتی من بزنم بره روی اسلاید 13 معما حل میشه و صددرصدتون میفهمید چیه. منتها نکته قشنگش چیه؟ نکته قشنگش اینه که وقتی برگردم به اسلاید 12، نزدیک 100 درصد اون شکل رو میبینید و امکان نداره به اون حالت سرگشتگی، اون حالت گیجی که قبلش داشتید برگردید. واضح اصلاً داد میزنه چهره و قشنگ سگه معلومه. این پوزهاش هست و این گوشهاشه و این چشمشه. این همون Cannot un see هست. و این چرا اتفاق میوفته؟ میگه شما وقتی اسلاید 12 رو به صورت اولیه میبینید، اینها تصاویر Mooney هست. حدسی نداری چیه و فقط داره از bottom up میاد، از پایین به بالا اطلاعات میرسه. ولی وقتی تصویر 13 رو میبینی، این میشه یک تجربه. شما صاحب یک تجربه میشی. این تجربه در دفعات بعد شلیک میکنه به جلو. اوه، این همون تصویره! و خیلی سریع شما تصویر 12 رو خواهید دید. در واقع مغز ما با یک انباشتی از تجارب قبلی حرکت میکنه و این رو مرتب روی چیزهای اطرافش پرت میکنه. مثلاً من همین الان اینجا نشستم، دارم کل این منظره رو یک جوری متوجهم که اطراف منه، ولی اون سیمی که اونجا افتاده رو قبلاً حسم این بود که حتماً جزو سیمهای کابل کامپیوتر و این چیزهاست و یا اون شیئی که یک مقداری تاریک هست و در فاصله هست، من به صورت کتاب میبینم چون معمولاً چند تا چیزی که روی زمین بوده، احتمالاً یکی از کتابهایی بوده که شب گذشته داشتم میخوندم و جا مونده. یعنی نمیخواد دقیق بشم، با حدس اولیهام میندازم و در واقع خیلی هم کار ندارم چیه، مگر اینکه اون پیشبینی من یک خطای عمده توش باشه و من شروع کنم روی اون توجهم رو متوجه کنم و برگردم. باز یک cannot un see دیگه نگاه کنید. اسلاید 14، ممکنه شما حتی الان بهتر ببینید، اگر 12 و 13 رو نمیدیدید. چون 12 و 13 به نوعی شما رو آماده کرده و یک تجربه اندوختید و اگه تا حالا تصویر moony ندیدید، الان دیدید و دیگه نمیتونید unsee کنید. این هم نکته جالبیه! یعنی مغز شما دیگه غیرقابل برگشت تغییر کرد، بعد از شنیدن این 24 دقیقه عرایض بنده، به صورت غیرقابل برگشتی مغزتون عوض شد و تا آخر عمر با شماست. چون یک تجربه پیدا کردید و اون تجربه رو شروع میکنید به شلیک کردن روی چیزهایدیگه. با همین ممکنه فکر کنید یک تصویر moony هست که درست هم هست و یک گاو هست که این گوشهای طرفش هست و این هم بینی سیاهش هست و این هم سر و بدنش. همینجا شما متوجه میشید. مثال جالب دیگهای رو میزنه، این مال جام جهانی 2014 هست. در جام جهانی 2014 این رو طراحی کرده بودند و خیلی سریع یکی گفت اینکه فِیس پاوم هست. فیس پاوم اینه، یعنی ای وای! یک علامت معمولاً بد هم هست، یعنی یک چیز بد اتفاق افتاده و یا شرمندهتون. و تا یکی گفت این که فیس پاوم هست، میلیونها نفر گفتند راست میگه و جالبه که رئیس فیفا یک جوری متوجه شد که خراب کردی! یعنی امکان اینکه این فیسپاوم رو این جور نبینی وجود نداره و حالا که دیدی، یک تجربه کسب کردی و این تجربه شروع میکنه شیک شدن و در جاهای دیگه اون رو دیدن. به کمک همین، چند تا از خطاهای خیلی پیچیده شناختی هم توضیح داده میشه. مثلاً این رو نگاه کنید. این به نوعی یک تغییریافته خطای پونزو هست. شما دو تا نیمرخ میبینید و نیمرخ عقبی یا نیمرخ بالاتر، چون حالا این صفحه مسطح در مقابل شما هست، اسلاید شماره 16، به نظر درشتتر و بزرگتر میاد. در صورتی که اگه شما اینها رو cut و paste کنید و یا یک خطکش بگذارید روی مانتیور، دقیقاً یک اندازه است. چرا این اتفاق افتاده؟! یعنی همین اسلاید 16 رو یک لحظه بهش تأمل کنید که چرا این اتفاق افتاده که اون عقبی بزرگتر دیده میشه؟ برای اینکه براساس تجربه اندوخته شما که از همون اوایل نوزادی شروع میشه، اشیاء رو وقتی از نزدیک میبینید بزرگند و از دور کوچیکند. این رو متوجه میشید. بعد که میرید جلو، میبینید همونی که عقب بود، درست اندازه همونی میشه که اون جلو دیدید. پس وقتی دو شیء رو میبینید و احساس میکنید براساس اون مستطیلهایی که کشیدند و یک نوع پرسپکتیو برای شما رسم کردند، به نظر میاد اون نیمرخه عقبتر هست، و چون عقبتر هست و در حالی که هر دو یک اندازه هستند، من فرضم بر اینه که وقتی اینها یک اندازهاند ولی اون عقبتره، پس باید اون باید خیلی درشتتر باشه که از دور داره قد اینکه نزدیکه دیده میشه، برای همین مغز من اون رو بزرگتر توصیف میکنه. دیگه شاهکارش این کارادوارد ادلسون هست. 1995 ادوارد ادلسون این رو رسم کرد و اینها خطاهای کونسویت هم معروفند که نکتهاش اینه، یک لحظه اسلاید 17 رو نگاه کنید. شاید باورتون نشه، ولی مستطیل A و B یک رنگند و من اون دو تیکه رو از بریدم و کپی کردم و چسبوندم. اینها دقیقاً یکرنگ هستند. داره داد میزنه مربع B روشنتره! چه جوریه که من این رو کات کردم و گذاشت کنار کات شده A، اون سمت چپ بالا میبینید که یک رنگ دراومده! حالا خودتون باور ندارید، اون رو برید دانلود کنید، ادوارد ادلسون ، 1995، از کارهای MIT هم بوده و یک جای بسیار معتبر این رو درست کرده، توی پردازش بینایی کار میکرده. این چطور امکان پذیره! چرا همچین چیزی میشه؟! دلیل؟ در این نقاشی یا این گرافیک به شما این احساس رو دادند که یک استوانه داریم که در مقابلش یک سایه افتاده و مربع B در سایه هست. شما از دیرباز با تجربهی اندوختهی از کودکی تا الان چه فهمیدید؟ که وقتی یک شیء رو من توی نور نگاه میکنم، یک جور دیده میشه و وقتی توی تاریکی نگاهش میکنم یک جور دیگه دیده میشه. پس مغز ما براساس اون تجربه اندوخته میاد این رو اصلاح میکنه. میگه درسته این الان روشنتر دیده میشه، ولی این توی سایه است یا برعکس، الان قاعدتاً چون توی سایه است این بایستی حتماً رنگش متفاوت باشه. یعنی داره اصلاح میکنه اون تأثیر سایه یا نور رو بر ادراک اون مربع. و با وجود اینکه شما میبینید مربع B همون رنگ هست، ولی این احساس میکنه که درسته، ولی وقتی توی سایه اون جوری دیده میشه، پس در واقعیت این باید خیلی روشن باشه، در صورتی که این یک سایه واقعی نیست و به شما یک سایه خیالی القاء کرده و در واقع مغز شما داره اصلاحش میکنه، مثل همون اندازه نیمرخی که در انتهای سالن میدیدید. من راجع به این جاهای دیگه هم صحبت کردم که مغز ما براساس پیشباورها، تجربههای قبلیش میاد و میسازه. مثلاً اگه یادتون باشه در مبحث از شیب تپهها تا قامت دشمن، به سلسله پژوهشهایی اشاره کردم که به نام کریمس سفید (White Christmas) معروف بود که در واقع این آهنگ Bing Crosby رو گذاشته بودند و افراد وقتی شروع میکردند یک نویزی رو گوش میدادند، یک همهمهای رو گوش میدادند، چون از قبل این آهنگ رو شنیده بودند، شروع میکنند توی اون کم کم صدای آواز خوندن Bing Crosby رو و این آهنگ مشهور مربوط به نسل اون دوره رو میشنیدند و حتی اگه یادتون باشه در مقالهای اشاره کردم، journal of Behavior therapy که تا یک سوم افراد وقتی نویز گوش میدن، توی نویز قشنگ میتونند صدا بشنوند و این باز نشون میده که ما تجارب قبلیمون رو به اونجا منتقل میکنیم. یا پدیده جالب دیگهای هست به نام McGurk effect که جالبه. یادتون هست گفتم ادراک این جوری نیست که از اون حس مستقیماً بیاد به مغز. یک چیزی این حس درک میکنه، یک چیزی تجربه قبلی هست، یک چیزی دیگران میگن، یک چیزی یک حس دیگه تجربه میکنه، اینها رو مغز میاد براساس آمار و احتمالات، برای همین میگن مغز یک نوع ماشین Bayesian هم هست، یعنی فرض میکنه که احتمالاً اینه چون قبلاً بیشترین مواقع این بوده، الان این و این و این هم به نفع اونه، پس احتمالاً این پدیده رو دارم تجربه میکنم و داستانش به این صورته که اگر به شما صدایی رو پخش کنند به نام Ba، البته من باید دستم رو بگیرم جلوی دهانم که شما Ba بشنوید، اما چهره و لب و دهن من Ga رو پخش کنه، شما Da خواهید شنید. این توی اینترنت توی یوتیوب هست و برید فایلهاش رو نگاه کنید. به این میگن پدیده McGurk. یعنی درسته Ba میشنوه، ولی وقتی میبینه دهان داره یک چیز دیگه میگه و از دو جا داری دو تا اطلاعات متناقض پیدا میکنی، میاد یک جوری یک میانگین آماری Bayesian فرض میکنه و میگه پس احتمالاً طرف داره میگه Da. اصلیترین و پرسروصدای اینها همین داستانیه که در اسلاید 22 میبینید. در واقع اون خطای بینایی یا مسئلهی dress لباس برمیگرده. وقتی 2015 این توی یوتیوب میاد، ظرف مدت کوتاهی ده میلیون view میخوره و به یکی از چالشیترین، بحثانگیزترین مباحث ادراک و حتی فضای مجازی تبدیل میشه. اون عکس وسط رو نگاه کنید. در اسلاید 22 هستیم. سؤال اینه عکس وسط رو چه رنگی میبینید؟ و البته الان شما چند تا مسئله خواهید داشت. یکی اینکه تصویر رو به صورت غیرقرینه خواهید دید برای اینکه چهره من رو مونتاژ کردند و کنار گذاشتند و برای همین صفحه براتون متقارن نیست. میتونید این رو در انتها براتون بگذارم یا جداگانه بچسبونم که چهره من مزاحم نباشه و اون وسط رو نگاه کنید. همون ستونی که گفته 2015. بهش نگاه کنید و ببینید چه رنگی میبینید؟ عدهای گفتند ما این رو سیاه و آبی میبینیم. نوارهای سیاه داره و اون قسمتهای وسطش هم آبیه.در صورتی که یک عده دیگه میگفتند واضحاً ما طلایی و سفید میبینیم. یعنی اگه میخواستند بگن چه جوری میبینیم، یک عده شبیه سمت چپ میدیدند و یک عده شبیه سمت راست میدیدند. و جالبه توی بعضی از آمارگیریهای کلان آنلاین که چند میلیون نفر رأی میدادند، حتی 50-50 دراومده بود، 49-51 و سؤال این بود که چرا این اتفاق میوفته؟ آیا چشم اینها فرق داره؟ آیا شبکیهشون فرق داره؟ آیا رنگها رو خوب نمیشناسند؟ تا اینکه به کمک همین داستان predictive processing ، پردازش پیشبینی کننده و دیدگاههای آنچه شبیه Andy Clark میگه، به نظر میاد معما رو تونستند حل کنند. داستان اینه که می گه اگه این تصویر رو مثل همون مدل Adelson هست، توی سایه و توی روشن، سؤال اینه که وقتی داری عکس وسط رو میبینی، انتظارت چیه؟ برمیگرده به مسئله انتظارات. انتظارت چیه که آیا این توی آفتاب عکس گرفته شده یا توی سالن با نور غیرطبیعی، لامپ روشن کردند؟ چون حدسی باید بزنه، چون مدل تصویر Adelson مغز میاد این رو اصلاح میکنه. میگن اگر شما انتظارت این باشه که این توی آفتاب عکس گرفته شده، و اگر واقعاً این توی آفتاب عکس گرفته شده باشه، برعکس باید آبی و سیاه باشه. یعنی شما آبی و سیاه رو توی آفتاب بگذاری، اون ریختی دیده میشه. و برعکس، اگه انتظارت این باشه که این توی نور سالن عکس گرفته شده باشه، خواهی گفت طلایی و سفیده. پژوهش جالبی که انجام دادند اینه که شما بیشتر عمرت توی آفتاب لباسها رو نگاه کردی یا توی سالن؟ آیا آدمی هستی که بیشتر عمرت شب زندهداری میکنی و بیشتر ساعات بیداریت رو در نور مصنوعی سالن میگذرونی یا آدمی هستی که کشاورزی و سحرخیزی بیرون و از نور طبیعی لذت میبری؟ اگه نور طبیعی لذت میبری، به احتمال بیشتر خواهی گفت این سیاه و آبیه. چون مغزت فرضش بر اینه که براساس یک نتیجهگیری آماری Bayesian اتفاقی که افتاده اینه که این در نور آفتاب دیده شده یا بیشتر چیزهایی که من دیدم توی نور آفتابه، پس مغزت میاد در اون جهت اصلاحش میکنه و اگر در نور مهتابی دیده باشی، سمت چپ رو خواهی دید و طلایی خواهد بود. به نظر من شاهکار اینها برای اینکه آدم شوکه میشه اینه، به نام داستان brainstorm green needle. این توی یوتیوب کلیپهاش هست، ولی من سعی کردم برای شما بگذارم. من باید این رو مونتاژ کنم برای اینکه صدا خوب پخش نمیشه. این صدا چون ممکنه خوب ضبط نشه، یک لحظه من این رو مونتاژ میکنم و ببینید این صدا چی میگه؟ میگه brainstorm. حالا چی میگه؟ حالا میگه green needle، ولی نکته جالبش اینکه که همون صداست. حالا یک بار این شکلی نگاه کنید. آقایون سمت چپ و خانمها سمت راست. حالا برعکس خانمها سمت چپ و آقایون سمت راست. یعنی همون صدا واضحاً دو جور شنیده میشه، در صورتی که صدا همونه. ولی اینکه مغز شما، سیستم بینایی شما با پیشداوری به کدوم قسمت نگاه میکنه، و اون وضوحش قشنگه. این بستگی داره که چقدر انگلیسی به گوشتون آشنا باشه و چقدر انگلیسی خونده باشید. اگر زیاد انگلیسی گوش داده باشید، حالا باید یکی ازدوستانی که توی علوم صدابرداری و علم acoustic کار کرده، این رو فارسیش رو هم درست کنه و خوبه. وقتی نگاه میکنید میبینید اینها صدا رو مبهم کردند و وقتی شما به یکی از این نوشتهها نگاه میکنید، وضوح صدا قشنگه که شما میتونید قسم بخورید که داره میگه green needle و بعد یک جای دیگه میگین نه بخدا، داره میگه Brainstorm و عجیبه که همون یک صداست! این یکی از شواهد خیلی مهم هست که مغز ما مدل اون سمبلکار، شاهکار سرهم بندی، اطلاعات رو از اطراف جمع می کنه و میگه همینه دیگه. یعنی براساس یک سری صداها و نویزهای مخدوش میفهمه. این رو خیلی وقت پیش متخصصین انتقال صدا متوجه شدند که اگر کیفیت صدا و اطلاعات در صدا هم کاهش پیدا کنه، باز هنوز شما به راحتی میفهمید مخاطب چی میگه، به شرط اینکه با اون زبان آشنا باشید و لغتهای شایع اون زمان رو بدونید. خیلی از مواقع شما این رو دیدید که وقتی به شما یک متن رو میدن، کلی توش غلط تایپی میگذارند و کلی از حروف رو پس و پیش میکنند و شما به راحتی میخونید. برای اینکه سالها خوندید و اون خطاها رو خود مغز اصلاح میکنه و میگه آره همونه، ولی غلط زده. خیلی به این ریزهکاری ها دقت نکن و ازش رد شو. این همون مغز مقتصد ماست. برای همین مقدار زیادی از اطلاعات محیط رو اگه کم بکنند، این کتابها رو دستکاری بکنند، چهره من رو دستکاری کنند، صدای من رو کلی نویز بگذارند، شما به وضوح میفهمید من چی می گم، برای اینکه مغز به این شیوه کار میکنه. با این مقدمه مانند، قسمت بالینی شروع میشه. Andy Clark میگه شاید خیلی از بیماریها رو بتونیم این جوری توضیح بدیم. روی چند بیماری خیلی تأکید داره، یکی اوتیسم هست. در این افراد autistic چی میشه؟ چرا اینها میبینی روی یک قسمتهایی نمیتونند به شیوه خیلی روان محاوره کنند، فکر کنند و به قول معروف یک جاهایی گیر میکنند و سر مسائل جزئی قفل میشن،هنگ میکنند و این باعث ناراحتی خودشون و اطرافیانشون میشن. حالا در اینجا فرصت نیست اوتیسم رو کامل توضیح بدم، ولی بیشتر حالتی است که میگن افراد در محاورات و تعاملهای اجتماعی دچار دشواری هستند و خیلی از نکات ظریف روابط بین فردی رو متوجه نمیشن و درباره بعضی از جزئیات آنچنان درگیر و ذهنشون متصلب و سفت و rigid در واقع میشه گفت در هم تنیده و متصلب و سخت هست که باعث میشه انعطافپذیریشون بیاد پایین و توی زندگی خیلی دشواری دارند. تئوری که اون به کمک کارل فریستون مطرح میکنه اینه که میگه به نظر میاد در autisticها همچین اتفاقی افتاده. من و شما یک بالانس، یک تعادلی داریم. اطلاعاتی که میاد و پیشداوریها، قضاوتهای قبلی، تجارب قبلی ماست. و در واقع اگر ما بیایم سهم تجارب قبلی رو کم کنیم، هر اطلاع جدیدی که به ما میرسه، یک بار بالای پردازشی ایجاد میکنه و سرعت مغز ما رو کم میکنه. به نظر میاد در autisticها این اتفاق میوفته. میگن یکی از دو حالته، weakened priors که من ترجمه کردم به قبلیهای تضعیف شده، و یا actively overweighting the incoming sensory evidence، بیشوزندهی به شواهد حسی برآمده. یک بار دوباره به همین صحنه نگاه کنید. شما که میخواید خوب صحبتهای من رو متوجه بشید، دیگه هر لحظه نمیاید این کتابها رو بشمارید و ببینید از اینها کم شده یا نشده، اون کتابه چیه، اون جلد 1 هست یا جلد 2 هست. یعنی اونها رو توی ذهنت مرتب هر لحظه که دارید من رو میبینید، به نوعی مثل همین mpeg playerها فقط refresh میشه، بازسازی میشه و دیگه بهش توجه نمیکنی و میگی اونجا هست، برای همین هست که اگه یواشکی اینها رو جابجا کنند، شما متوجه نخواهید شد. این همون پدیده ای است که گفتم تحت عنوان «کوری به تغییر» هست. اون سؤاله یادتونه که فرد میومد سؤال میکرد و یک تابلو از جلوش رد میشد و بعد سؤال کننده رو عوض میکردند و یکی دیگه میگذاشتند جاش و اکثریت افراد متوجه نمیشدند سؤال کننده عوض شده. شما هم این حالت رو دارید، مثلاً میرید پمپ بنزین یا مغازه و یادتون میره به این آقا بود پول دادید یا اون یکی بود؟ این بود ازش سؤال کردید یا اون یکی بود؟ فقط یادتونه که یک خانم یا آقایی بود که لباس فرم تنش بود و متصدی اونجا بود. و اینکه چه ریختی و چه شکلی بود، بیش از اینکه بخوای مستقیماً درک کنی، براساس تجارب و پیشداوریهای خودت درک میکنی که معمولاً کارمند توی فروشگاه یا کارمند پمپ بنزین این شکلیه و دیگه نمیری توی جزئیات. فقط اگر یکی با انتظارات شما خیلی فرق کنه، مثلاً میگی این قیافهاش اصلاً نمیخورد کارمند این مغازه باشه یا کارگر پمپ بنزین باشه، اون موقع هست که چون پیشبینی شما دچار خطا شده، سیستم توجه شما فقط روی اون قسمت زوم میکنه که بیاد خطای خودش رو اصلاح کنه. و این کارآمدگی مغز ماست. حالا وقتی مثلاً میگن شما حالتی مثل اوتیسم یا حالتی مثل اسکیزوفرنی دارید، اون تجارب اندوخته قبلی سهمشون کم میشه، و هرکدوم رو شروع میکنه دونه دونه پردازش کردن و این گونه پردازش کردن، مغز رو پر میکنه و مستعد خطاهای خیلی شدید میکنه که کارآییش رو میاره پایین. پس این یکی از قسمتهایی است که در توضیح مسائل پزشکی ارائه میدن. اما به نظر من بیش از اینکه اوتیسم رو خوب توضیح بده، اسلاید بعد یعنی 28 رو خوب توضیح میده. پدیدهی بسیار جالبی به نام MUS. با MUS آشنا بشین. Medically Unexplained Symptoms، علائمی که وسط پزشکی توضیح داده نمیشود. شما میرید دکتر و میگین من کمردرد دارم، همش گلوم میسوزه، شونههام درد می کنه، هرزگاهی احساس برق گرفتگی توی فکم دارم. شما رو معاینه میکنند، سونوگرافی و سیتیاسکن و ام آرآی میکنند و میگن خوشبختانه هیچ چی نیست و شما مشکلم چیه؟ مال اعصابه. به تدریج پزشکی اومده همه اینها رو یک کاسه کرده و یک اسم براش گذاشته، MUS. قبلاً چیزهای مثل هیستری، اختلالات روانتنی، حالتهای جسمی سازی، Somatization، سندرمهای متعددی که واقعاً توضیحی براش نیست، مثل سندروم خستگی مزمن، اون دردهای عصبی ناشناخته، یک درد خیلی شدید اینجام میگیره ولی رفتم نوار عضله گرفتم سالمه، عصب گرفتم سالمه، ستون گردنم رو عکس گرفتم هیچکدوم از دیسکها بیرون نزده و پایانههای عصبی توی فشار نیست، پس چرا یک دفعه این جوری میشه؟ چرا شبها کف پاهام میسوزه؟ در اینجا میگن علائمی که توسط پزشکی توضیح داده نمیشه. چند تا کتاب هم معرفی میکنم، البته این کتابها به Andy Clark هیچ ربطی نداره، ولی شاید اساس یک سری سخنرانیهای بعدی، کلاسهای آموزشی یا معرفی کتابها باشه، ولی همین الان اگه دوست داشتید کتابها رو از همین سایتهایی که توی ایران هست و خیلیهاشون غیر مجازه میتونید دانلود کنید و توصیه میکنم روش کار کنید. حوزه خوبی برای درمان هست. Medically unexplained symptoms a brain centered approach که ROBERT W.BALOH اون رو نوشته و CBT for long term conditions and medically unexplained symptoms a practitioner’s Guide که Helen Moya و Philip Kinsella دو تا کتاب خیلی خوب هست که این سندرومها رو توضیح میده و اینکه با آنها چه باید کرد؟ یک مختصری بگم که این سندرومها رو چه جوری توضیح میدن؟ چی میشه من تمام بدنم درد دارم، احساس کوفتگی میکنم و هر جا میرم میگن آزمایشات سالمه و پزشکی نمیدونه جوابش چیه و برو اعصابت رو درست کن. چند تا دیدگاه هست. دیدگاه 1: بیشتر توسط پزشکان، متخصصین غدد، ایمونولوژیستها، متخصصین عفونی ترویج میشه و این رو میگن. میگن اون زیر یک بیماری جسمی واضح وجود داره ولی ما هنوز نتونستیم پیدا کنیم. احتمالاً یک ویروسی، یک آنزیمی، یک مولکولی اون زیر بالا و پایین شده، همینطور که شما قندت میوفته دچار علائم میشی، فشار خون میگیری دچار علائم میشی، این رو به زودی پزشکی کشف خواهد کرد. Andy Clark میگه این دیدگاه قشنگه ولی به نظر میاد محتمل نیست. خیلی این افراد رو شخم زدند و اون پیدا نشد. مضاف بر این که الگوی علائم با آنچه پزشکی پایه، فیزیولوژی پایه اعلام میکنه نمیخونه. از دیرباز راجع به هیستری هم همین رو میگفتند. میگفتند اگه مثلاً شما میگی یک نوار اینجام درد می گیره، هیچ عصب یا عضله یا شاخه یا پایانههای عصبی نیست که اگه بگی اون تو ویروس گرفته، تومور هست، خونریزی کرده، این الگوی درد رو ایجاد کنه. یعنی شما نمیتونید این شکلی ایجاد درد داشته باشید. با هیچ آناتومی مغز نمیخونه. ولی با یک چیزی میخونه، انتظارات شما. پس Andy Clark میگه احتمالاً گزینه اول نیست. گزینه دوم که بیشتر روانپزشکی و علم روانتنی خیلی به اون علاقه داشت. میگفت انسانهایی که در زندگیشون تروما خورده، استرس بهشون وارد شده، کودکی بد داشتند، سابقه سوءرفتار و ابیوز داشتند، دچار یک سلسله هیجانات و دردهای مبهم میشن که برای اینکه اینها به نوعی استتار یا تغییریافته اون ترومای زیرین هست و بایستی به او تروما، به اون چالش، به اون تناقض، به اون به قول معروف conflict ناخودآگاه و پنهان پرداخت و بالا کشید و اون رو حل کرد تا این علائم ناپدید بشه. این در واقع میشه گفت تبیین به نوعی رواندرمانی، تبیین روانکاوی و تا حدی روانپزشکی به اون اشاره داره. براین اساس Andy Clark نظام سومی رو مطرح کرد. برای همینه که میگم با دیدگاه اون آشنا بشید شمایی که علاقه به رواندرمانی دارید. میگه خیلی ازاین افراد رو بررسی کردند، اینهایی که سندروم خستگی مزمن دارند، دردهای عصبی دارند، البته فراموش نکنید یک متخصص باید نظر بده که medically unexplained یا توسط پزشکی غیرقابل توضیحه. اگه پیش متخصص مربوطه نرفتی، نمیتونی به این راحتی بگی همینه، میگن این التهاب مفصل شانهات هست و نمونه گرفتیم و عکس گرفتیم و ساییدگی مفاصل داری یا اون کپسول دچار التهاب زیاد شده و خونریزی کرده. اون دیگه MUS هست. MUS زمانی هست که جناب دکتر اروتوپد، روماتولوژیست، میگن چیزی پیدا نکردیم یا اون چیزی که پیدا کردیم نمیتونه این رو ایجاد کنه. برگردیم به اون میخ که از توی پا رد شده بود. Andy Clark میگه این شبیه اونه. فقط Andy Clark نمیگه.این جریانیه که به PP، Predicted processing پردازش پیشبینی کننده اشاره داره. نوروساینتیستهای برجستهای توش هست. میگه همونطور که اون طرف وقتی پاش رو نگاه میکنند میگن وای یک میخ رد شده، ببین از کجا رد شده! همکارهای دیگه ترسیدند و اون رو سوار آمبولانس کردند و بردند اورژانس و جراح گفته زود اتاق عمل رو آماده کنید، مجموع اینها برآیندی هست که اون رو به سمت وحشت، درد و اضطراب میکشونه. وقتی این گونه درد رو حس میکنه، میگه نکنه توی این سندرمهای MUS هم قسمت زیادش اینه! یعنی اون سیستمی که داره حدس میزنه براساس انتظارات، یک جایی حدس غلط زده و اون حدس غلط خودش رو مرتب داره تقویت میکنه و شواهدی به نفع اون خطای تأیید یادتون هست؟ وقتی شما یک پیشداوری دارید و مرتب شواهدی به نفعش پیدا میکنید، به نفع این پیدا میکنید که مثلاً من فلان بیماری رو دارم. یک جایی توی اینترنت علائمش رو خونده، دیگران بهش گفتند، یک آزمایش مبهم و مشکوکی توی آزمایشهاش بوده، یک جایی یک کسی بهش گفته یک ذره این آنزیمت بالاست، یک ذره کبدت به نظرم مشکوک میاد توی سونوگرافی، اینها رو گذاشته کنار هم، باورهای فرهنگی، گزینههایی که دیگران بهش القاء کردند و همه اینها یک باور متکی بر احساس شکل گرفته و اون رو تقویت کرده. یعنی دقیقاً این MUSها مثل همون میخ هستند که رفتند توی پای فرد و توسط فرهنگ، زبان و غیره تقویت شده. و یک یافته قشنگ هم بود، خیلی از اینهایی که MUS دارند، الحق و الانصاف سابقه ابیوز نداشتند، سابقه سوءرفتاردر کودکی نداشتند، میگن کودکیمون شاد بود و این نبود که من یک رن پنهان و یک عقده فروخورده دارم که نمیاد بالا و اون اون تو گیر کرده و حس میکنم کبدم درد می کنه، حس میکنم تنگی نفس دارم و هی میرم دکتر و دکتر جواب نمیده. میگه اره این پردازشگر میتونه دچار این خطا بشه. و استعارههای قشنگی به کار میبرند. یکی اینه، استعاره لامپ یخچال. Andy Clark میگه و خیلیها که این مدل رو مطرح میکنند میگن Refrigerator light illusion. مثالش هم اینه شما هر موقع در یخچال رو باز میکنند، اگه یخچال کیفیتش خوب باشه و گیره گیر نکنه، لامپ روشن میشه و تا میبندی، لامپ بسته میشه. ولی شما آنچه میبینی، اینه که هر دفعه در یخچال بازه، لامپش روشنه. یعنی هر موقع من در یخچال رو باز کردم، لامپش روشن بوده. اگه شما ندونید که این یک گیره داره و چراغ رو خاموش میکنه، این احساس رو خواهی داشت، کودکان این احساس رو دارند که لامپ همیشه روشنه. معمولاً چون یخچالها جرم میگیره و لامپ دیر روشن میشه، متوجه میشن لِمش اینه و تا باز میکنی نیست. ولی اگه خیلی خوب باشه یخچالت، یعنی شما هیچ وقت نمیتونی تاریکی یخچال رو ببینی و هر وقت درش رو باز میکنی روشنه. ممکنه این احساس رو پیدا کنی که همیشه اون تو روشنه. Andy Clark میگه این علائم هم همین جوریه. جالبه خیلی از کسانی که این علائم رو دارند، وقتی بهش توجه نمیکنند علائم نیست. تا بهش فکر میکنند علائم میاد. میگه این شباهت داره به همین لامپ یخچال. یک لحظه که بهش فکر میکنم، انتظارات شکل میگیره و مغز پیشبینی کننده شلیکهاش رو شروع میکنه و شواهد به نفعش پیدا میشه و اون شواهد هست که اجازه نمیده شما هیچ وقت اون رو نقض کنید. یعنی همونطور که اگر شما ندونید مکانیسم لامپ یخچال چیه، به یک باور آهنین خواهی رسید که این لامپ همیشه روشنه و هیچ وقت نشده من در یخچال رو باز کنم و ببینم توش روشن نیست. ولی اگر بفهمی که هر موقع در رو باز میکنی روشن میشه. این هم این رو خواهد گفت که این بیماری، همیشه وجود داره. این درد همیشه وجود داره، این التهاب همیشه وجود داره. میگه از کجا میدونی؟ میگه هر موقع بهش فکر میکنم هست. آره، هر موقع بهش فکر میکنی این طوریه، چون با این مکانیزم مغزت یک انتظارات داره و سریع میندازه و میگیره. اینجا یک مبحث دیگهای رو مطرح میکنه و دونستنش برای دوستان شاید خالی از لطف نباشه و این هم همسو برای نظریه predicted processing پردازش پیشبینی کننده مطرح میکنه و می گه چرا نمیتونیم خودمون رو قلقلک بدیم و یا چرا آدمها وقتی خودشون رو قلقلک میدن، خندهشون نمیگیره؟! ولی یک نفر که کنارتون هست این جوری میزنه، میپرید و می گید نکن، یک احساس کاملاً متفاوته؟ چرا این جوریه؟ این هم باز میگه با همین مکانیسم هست. وقتی شما داری خودت این کار رو میکنی، انتظار اینکه چه حسی خواهد داشت رو داری، چون خودت داری ایجاد میکنی. در واقع یک اصطلاحی هست به نام efference copy. وقتی من دارم یک حرکتی با دستم انجام میدم، انتظار دارم که من اینجا رو دارم فشار میدم، چه حسی خواهد داشت، چون خودم دارم انجامش میدم. یعنی من دو تا پیام دارم به قسمت حسی مغزم میفرستم. یکی اینه و نوک انگشتمه، و یک پیام دیگه به نام efference copy، یک رونوشت که ببین اگه حس کردی اینجا یک چیز تیز داره فرو میره، این انگشت خودته و الان داره میاد، پس اینکه میاد، اون پیشبینی اینه که الان همچین حسی خواهی داشت، کنسلش میکنه و شما احساس قلقلک نخواهی داشت. نمیتونی خودت رو قلقلک بدی و بخندی. حالا آمدند پژوهش کردند اگر یک کاری بکنی، به کمک یک سری ربات و simulation که دست خودت احساسش با تأخیر چند ثانیهای ادراک بشه، اون موقع میتونی خودت رو قلقلک بدی و قشنگ ریسه میری و میخندی. یعنی یک فاصله بندازی بین انتظارت که الان حسش میاد، چون براساس اون efference copy، رونوشتی که رفته، اون رونوشت اصلاح میکنه مثل همون سایهای که رنگ رو اصلاح میکنه توی اون Adelson. یا یک کار دیگه بکنید، شما وقتی سرتون رو میچرخونید و چشمتون رو میچرخونید روی زمین، چشمتون رو حرکت دادید احساس نمیکنید همه چیز داره توی منطقه حرکت میکنه. ولی بیاین با انگشتتون حرکتش بدید. با انگشتتون چشمتون رو حرک بدید و میبینید که صحنه بالا و پایین میشه. این برای اینه که وقتی چشمتون رو با اراده و عضلات چشم حرکت میدید، efference copy میاد و آنچه روی شبکیه جابجا میشه، با انتظارات قبلی شما میخونه که الان قراره چهل درجه آن چه میبینی بره سمت چپ. پس شما احساس نمیکنی منظره داره این جوری این جوری میشه، ولی وقتی شما داری با انگشتت این کار رو میکنی، این اصلاح صورت نمیگیره و آنچه شما داری میبینی، شروع میکنه تصویرش روی شبکیه حرکت کردن و اصلاح هم نمیشه و برای همین شما حس میکنید صحنه داره حرکت میکنه. و البته چون هنوز خودت داری این کار رو میکنی، متوجه هستی که کس دیگهای این کار رو نمیکنه و یک اتفاق بیمارگونه نیفتاده، چون یک efference copy داری و یک آگاهی داری که انگشتت هست. و البته کریستوفر فریدز همسو با Andy Clark میگه در بسیاری از بیماریها مثل اسکیزوفرنی این اتفاق میوفته که وقتی efference copyها با همدیگه نمیخونند، آدم احساس میکنه توهمه، یک صدایی از بیرون میاد، یکی داره چشمش رو حرکت میده یا یکی داره روی مغزش اثر میگذاره. پس اسکیزوفرنی رو خیلی خوب میتونه به این روش توضیح بده. توی وادیش غرق شدن خیلی جذابه و بهتون قول میدم اگه کتابها و نوشتههاشون رو دنبال کنید، شوکه کننده است و یک چیز جدید برای آدم روشن میشه. پس ما درد رو فقط به واسطه سیگنالهایی که الیاف درد به مغز ما میفرستند درک نمیکنیم. انتظارات هست، جمعبندی ما از محیط هست، شرایط اطراف هست، تجارب قبلیمون هست، همه اینها هست که برآیند درد رو برای ما توضیح میده. پس اینهایی که درد عصبی دارند، میتونی بگی اینها یک جوری به هم رسیده و این اطلاعات یک خطای شناختی رو دامن زدند و این خطای شناختی توی پیشبینیها وارد شده و شواهد به نفعش وارد شده و مرتب داره تشدید میشه. فکر کنم یک قسمت دیگهاش که شاهکار این دیدگاهه، برمیگرده به افسردگی و اضطراب. وقتی درد بازسازی شده است، وقتی لذت بازسازی شده است، وقتی صدای brainstorm و green needle بازسازی شده است، وقتی اون صحنه سگ خالخالی توی نوشتههای moony بازسازی شده است، افسردگی و اضطراب دیگه جای خود داره. یعنی شما الان میگی من مضطربم، از کجا داری میگی مضطربم؟خوب حس میکنم دیگه. این رو خیلی از فلاسفه میگفتند احساسهای درونیمون بیواسطه و مستقیمه. برای همین خطاپذیر نیست. ما میدونیم توی خودمون چی میگذره. من میدونم کی هستم، من میدونم دارم چه کار میکنم. ولی Andy Clark به قضیه نگاه کنید، حتی این رو هم نمیدونی. مثل اون میخه است. اون میخ خیلی مثال قشنگیه. اون با یادآوری و اشاره به کتابی که که قبلاً در اینستاگرام خدمتتون معرفی کردم، فکر کنم ترجمه هم شده، Lisa Feldman Barrett چگونه هیجانها ساخته میشوند، The secret life of the Brain. Lisa Feldman Barrett همسو هست با Andy Clark. به قول امروزیها، حالا اصطلاحش خیلی قشنگ نیست ولی به هم نون قرض میدن و همدیگه رو تأیید میکنند. این کلی Lisa Feldman Barrett رو تعریف کرده و اون از این تعریف میکنه. داستانش اینه میگه همونطور که اون درد رو بازسازی میکنیم براساس شواهد، اینکه الان چه طوری و چه حسی داری هم همینجوره. میگه یک اتفاقهایی میوفته. انتظارات ما از وقایع بیرون، مثلاً شما انتظارتون اینه که اگه در جمع خیط بشی، حس خوبی نخواهی داشت چون قبلاً کم کم تجربه اندوخته شما از کودکیه و دیگران هم یک چیزهایی بهت میگن. میگن خیط شدی. میگن خیط شدن یعنی چی؟ میگن وقتی یک چیزی انتظار داری نمیشه و بعد یک حس دردناک داری. یعنی القاء دیگران هم هست. بعد تغییرات بدنیت هم هست. احساس میکنی مورمور شدم، نفسم گرفت، اینجا یک بغضی اومد و بعد اون تو یک فعل و انفعالات شیمیایی هم اتفاق میوفته. میگه اینها رو که با هم هست، اون مغز مقتصد، اون شاهکار سرهم بندی، میگه همه اینها جمع شد و مضطرب شد. همه اینها جمع شد و افسرده شد. در صورتی که واقعاً بخش زیادی حدسه و یک انتظاریست که شواهد به نفعش توسط مغز پیدا میشه. حالا ممکنه بگی اینها از کجا کشف شده، کشفیاتش قشنگه. کشفیاتش قشنگه. مثلاً یک سری آزمایشات کلیدی هست که این آزمایشهای کلیدی نشون میده که Lisa Feldman Barrett به قول خارجیها، یک نکته داره و همچین هم روی هوا حرف نمیزنه و آدم میتونه بشینه برای خودش یک چیزهایی بگه که قشنگه و مدرن و متفاوته. اینها نیست، اینها متکی بر یک سری آزمایش هستند که میگن این رو توضیح بده. یکی از آزمایشها اینه. interoception and emotion، Critchley و Garfinkel، Garfinkel کارهای زیادی روی این قضیه انجام داده. داستان چیه؟ یک سری تصویر به شما نشون میدن. روی اسلاید 36 هستیم. تصویر یک فردی که ترسیده و از افراد میخوان نمره بده که این چقدر ترسیده؟ از صفر تا صد نمره بده. خیلی ترسیده؟ کمتر از متوسط ترسیده؟ تستهای روانشناسی همینه، منتها دو حالت مختلف انجام دادند. شما سیستول دارید و دیاستول دارید. وقتی قلب میزنه و خون پمپاژ میشه و نبض شما میزنه، این سیستوله. یعنی لحظهای هست که شما نبض رو احساس میکنید. اگر با سرعت بالا این رو نشون بدن، صد هزارم ثانیه، و یک کاری کنند که این تصویر درست هنگام سیستول بیاد، کار خیلی سادهایه، یک دستگاه نوارقلب به شما وصل میکنند و اون لحظه که قلبت پمپاژ میکنه، اون تصویر میاد. این میشه نشون دادن تصویر در سیستول یا انقباض عضله قلب. یک حالت دیگه هم میتونند بگذارند، وقتی قلب داره منبسط میشه و نمیزنه، در اون لحظه نشون میدن. قاعدتاً باید هیچ فرقی نکنه، چه فرقی داره؟ قلب من چه ربطی به مغز من داره؟ همینجا در اسلاید مربوطه میبینید. میزان ترسناک بودن چهره وقتی روی سیستول یا انقباض قلب نشون دادند، معنیدار و واضحاً ولی نه خیلی زیاد، مختصره. بیشتر از زمانی است که توی دیاستول یا حالت انبساط یا عدم انقباض قلب نشون داد. یعنی وقتی شما تصویر رو میبینید، همزمان حس میکنید قلبم زد، بنابراین میگین خیلی ترسناک بود، در صورتی که قلب داره خودش میزنه و این شاهکار سرهمبندی اینجا به خطا میوفته. اگه شما میخواین یکی رو خیلی تحت تأثیر قرار بدید، بیاین به قول معروف سیکش کنید با انقباض قلبش و این خیلی ترسناکتر خواهد بود. پس همینجا یک یافته جالب داریم که چگونه تغییرات لحظهای بدن ما، بر خود ما اثر میگذارند و بر اضطراب ما اثر میگذارند. حالا باز Feldman Barrett اگه بخوای نگاه کنی این جوری گفته میشه. میگه همین اتفاقاتی که میوفته، اون لحظهای که داری دم و بازدم انجام میدی، قلبت میزنه یا نمیزنه، عرق میکنی یا نمیکنی، داری آب قورت میدی یا نمیدی، وقتی اینها روی وقایع بیرون میشه، اون مغزی که گفتیم اطلاعات رو از چند جا میگیره، نتیجهای که میگیره متفاوت خواهد بود از اون زمانی که بدن یک چیز دیگه نشون میده. حالا شما ببینید این الگو تا الی بینهایت ادامه داره. خود بدن هست، بیرون هست، پریروز چی یادم میاد هست، خاطره ای که چند لحظه پیش یکی برام تعریف کرد هست، قبل از اون چی دیدم هست و اینها هست که جمعبندی ما رو به این میرسونه که الان چه طورم؟ الان افسردهام؟ الان مضطربم؟ یا غیره. فرض کن به این نتیجهگیری میرسیم، براساس این جمع بندی. Feldman Barrett و Andy Clark میگن همونطور که ما یک مبحثی داریم، confirmation bias (01:05:46) خطای تأیید، دیدید وقتی شما یک باوری دارید، در جهت اون باور شواهد جمع میکنی و اون باورت تقویت میشه، مشابه این رو در مورد emotion میگن locked in، اون تو قفل میشه. شواهد مرتب جمع میشه، پیشبینی به سمت افسردگی هست، شواهد به نفعش جمع میشه و توی یک چرخه معیوب میوفتی و دچار حالت افسردگی میشی. البته این ساده شدهاش بود و این جوری هم نیست که یعنی میگی همه چی خیاله و همه چی از بیرونه؟ نه این نیست، ولی داستانش اینه سهم زیادی از احساس ما بازسازی براساس انتظارات و تجارب قبلی است، نه آنچه واقعاً داره اتفاق میوفته و گاهی اوقات این بازسازیها در لوب، در حلقههای مخرب گیر میکنند و مثل همون حالت درد پا، تشدید میشن و این میتونه خیلی از حالتهای افسردگی و اضطراب رو توضیح بده. و جالبه حالا چند تا اضطراب بالینی به کار میبره. بحث ما حالا خیلی بالینی نیست، ولی بد هم نبود اگه فرصتی بود به اون اشاره میکردیم. مثلاً میگفت براساس اون انتظارات قبلی ممکنه بعضی از سیستمها این جوری باشه که انتظارات مثبت رو شروع میکنه فیلتر کردن، در نتیجه همش شواهد منفی جمع میشه. شواهد منفی که جمع شدند، به تقویت شواهد منفی بیشتر منجر میشه. منتظر باشید یک مثال قشنگ میزنه که ایدهاش رو بگیرید یعنی چی؟ ولی بگذارید اسلاید 37 رو توضیح بدم. اون ASC که میگه یعنی Autistics spectrum افرادی که طیفهای اوتیسم دارند در مقایسه با افراد سالم. چیز جالبی که متوجه شدند اینه، حالا روی این اوتیسم بررسی کرده، روی حالتهای دیگه هم هست. Garfunkel گفتم توی اضطراب و افسردگی هم یک چیزهایی متوجه شده. چه در autisticها که اسلایدش رو شما در اینجا میبینید و چه در افسردهها و مضطربها دیدند چند تا اتفاق هست. خیلی از اینها احساسات درونی خودشون رو درست نمیتونند تخمین بزنند. سمت چپ میگه interoceptive accuracy. با لغت interoceptive هم آشنا بشین اگه نمیدونید. یعنی حسهای درونی ما. الان توی شکمت چه حسی داری؟ توی سینهات چه حسی داری؟ توی مثانهات چی حس میکنی؟ اینها توسط سیستم خودکار، پایانههاش اطلاعات میره بالا. ولی برخلاف اون دیدگاه دکارتی، اطلاعات بدون پردازش و بدون پیشداوری و مسیر یک طرفه نیست و از بالا هم شما یک چیزهایی میفرستید، مثل در یخچال. دیده افراد طبیعی احساسات درونیشون رو بهتر میگن. حالا چه جوری این رو ثابت کردند؟ خیلی ساده، مثلاً الان ضربان قلبت چنده یا اون لحظاتی که حس میکنی قلبت میزنه، شما بیا این موس رو فشار بده. دیدند افرادی که ابتلا به اوتیسم ندارند یا مضطرب نیستند، بهتر از اونها میتونند بگن الان قلبم مثلاً 80 تا میزنه. میبینند وقتی مانیتور میکنند و نوار میگیرند، میبینند درسته و 79 هست. ولی اون یکیها میبینی خیلی پایین و بالا میزنند. پس یک خطا توی درک آنچه توی بدنشون هست. ولی سمت راست اسلاید رو نگاه کنید. نه تنها خطا دارند، بلکه وقتی ازشون میپرسی چقدر مطمئنی به حسهای بدنیت، برعکس میگن خیلی درون خودم رو میشناسم. میدونم اون تو چه خبره. میدونم الان تنگی نفس دارم. میبینید برعکس، اون sensibility، اون ادعای خیلی از خود تعریفی که من خیلی دقیقم، مثلاً یکی از مثالهاش رو براتون بزنم. دیدید بعضیهاتون میگین تکرر ادرار و نصفه شب پا میشین میرین ادرار کنید و رفتید دکتر گفتند مثانه سالم داری و عفونت نداری، تومور نداری، خون توی ادرارت نیست. پس چیه من هر نیم ساعت از خواب میپرم و میرم ادرار میکنم! بعد چیز عجیب هم که میگه واقعاً ادرار میکنی؟ میگه نه چند قطره هست، حس میکنم تکرر دارم یا مثانهام پر شده. پس شاید یک خطای introspective داری، یعنی خوب نمیتونی اون تو رو تخمین بزنی. شما ممکنه بگین این تخمینها خیلی دقیقه! نه، خیال میکنی دقیقه. یعنی میگه بسیاری از بیماریهای نوروتیک و همچنین حالتهای اوتیسم میتونه این باشه که حسهای درونی خودت رو خوب نمیدونی، ولی این کافی نیست. نمیدونی که نمیدونی. از اون ور فکر میکنی خیلی خوب میدونی. من دقیق میدونم که مثانهام پره. من دقیق میدونم که الان مثانهام خالیه. من الان میدونم که نفخ کردم. من الان میدونم که این تو یک فشاری هست. در صورتی که میگن نه نیست، درست نفهمیدی. پس باور دقیق به اینه که خیلی میدونم چی هست و خطا در تشخیص بسیاری از بیماریهای MUS، اونهایی که پزشکی توضیح نمیده، همچنین اضطراب و افسردگی رو میتونه توضیح بده. حالا شما ممکنه سؤال کنید که من چه جوری میتونم این رو درست کنم؟ یکی اینه که وقتی تجربه رو خوب درک نکرده باشی و خوب کالیبر نکرده باشی، خوب سانت زدن رو یاد نگرفته باشی، اندازهگیری رو یاد نگرفته باشی، بعداً این دردسرها رو پیدا میکنی. یک مثال دیگه براتون بزنم این هم آزمایش قشنگیه. توی کتاب Andy Clark هست، ماشین تجربه. Scholler نوشته، مقاله 2019 هست. نوشته enhancing human emotions with interceptive technologies physics of life revues (2019) این چیکار کرده؟ عکس رو نگاه کنید ببینید چیه؟ یک چیزی پشت ستون فقرات افراد گذاشتند و یک سری پلتیه هست. پلتیه چون خودم تازه فهمیدم چیه، ذوق کردم و میخوام برای شما بگم. احتمالاً اکثر شما میدونستید یا کسانی که رشتههای فنی هستند میدونستند. وقتی چند نوع فلز رو میگذارند و به جریان برق وصل میکنند، بعضی از فلزها سرد میشه و بعضیها داغ میشه و در نتیجه میشه یک نوع یخچال ساخت و یخچالهای فلتیه داریم. سردکنه که توش گازه، در واقع گاز نیست و موتور نداره، بلکه چند تا لایه فلز هست که جریان برق رد میشه، یکی از فلزها شروع میکنه سرد شدن و خنک کنندههای موضعی هستند و وقتی دقیق شدم دیدم فنجان اینها فلتیه هست، یخچالهای کوچولوی پرتابل که میزنیم به برق و خنک میکنه. از اینها چسبوندند به پشت طرف که خنکش کنه ستون فقراتش رو و به فرد گفتند که بشین فیلم نگاه کن. منتها بهش نگفتند، اصلاً نمیدونسته این دستگاه چیه و گفتند برای مانیتور کردن حالتهای بدنته. و بعد به اون صحنههای جذاب فیلم رسیده، صحنههای وحشت، یا صحنههایی که آو ایجاد میکنه، اون حیرت. یادتونه گفتم یکی از چیزهایی که توی حیرت داریم اینه که میگه حس میکنم یک لرزی توی ستون فقراتم افتاد و یک احساس سرما کردم، مورمور شد، سردم شد. در اصل این دستگاه مورمور رو ایجاد میکنه. freson ایجاد میکنه. freson لغت فرانسه است و انگلیسیها هم به کار میبرند. Freson، یک نوع احساس یخ کردنه پشته. منتها نمیدونه کار دستگاهه و داره فیلم رو نگاه میکنه. بعد ازش پرسیدند که صحنه فیلم چه جور بود؟ صحنهاش خیلی تأثیرگذار بود. عجب صحنه احساسی داشت، مورمور شدم و ترسیدم. منتها جوابش اینه که بنده خدا کار فیلم نبوده، کار دستگاه freson بوده. ولی میگه نه، فیلمش خیلی تأثیرگذار بود. پس حتی میگه میتونی احساس آو، کتاب حیرت بود، یکی از این دستگاهها بخرید و وصل کنید پشتتون و میرین آبشار نگاه میکنید، میرید صحنههای خیلی تأثیرگذار طبیعت رو میبینید، در جمعهای مردم شرکت میکنید، در آثار هنری شاهکارهای هنری و نقاشیها رو نگاه میکنی، بعد اگه دکمهاش رو خودت نزنی، چون efferent copy داری، efferent copy میفهمی کار خودت بوده. ندونی کار خودت بوده و با هوش مصنوعی یا از راه دور با وایفای این رو فعال کنند، میگین عجب تابلویی بود! جلوی تابلو یک جوری شدم! یعنی مغزت به خطا میوفته و احسساس freson رو خواهی داشت. پس تا اینجای کار امیدوارم با من همراه بوده باشید و ایده او رو گرفته باشید. ولی هنوز قسمتهای جالبش مونده. ببینیم دیگه چی داره؟ حالا میگه پس ببین، مغز ما یک سری انتظار میندازه جلو و بعد میره انتظاره رو محک میزنه که ببینه درست بود یا نه و تمام تلاشش اینه که میزان فاصله یا error یا خطای بین پیشبینی و واقعیت رو به حداقل برسونه. این یک چیزه، هسته مرکزی این باور. ولی یک قسمتش رو گوش بدید، اون یکی دیگه خیلی کاربردیه و به نظر من خیلی هم جذابه. یعنی انگیزشیه. یک جور به انسان معنی زندگی میده. ممنونم از Andy Clark ، این رو بهم داد و واقعاً حس کردم عجب چیزی گفت! قسمت دوم داستان error dynamics، گفتیم پس مغز سعی میکنه خطای بین پیشبینی و انتظار از یک سو و واقعیت و آنچه اتفاق میوفته رو به حداقل برسونه. این رو فکر کنم واضحه. ولی این قسمتش جالبه، میگه علاوه بر اینکه این کار رو میکنه، این دیگه خیلی فلسفیه، فلسفی به معنی عمقش، یعنی وجودی. Attracted to environments in which greater than expected amounts of prediction error are resolved ، جذب شدن به محیطهایی که میزان بیش از انتظار از خطای پیشبینی اصلاح میگردد. یعنی چی؟ من اینجوریش کردم. این متن خودمه، ولی براساس اون ساختم. کنارش هم از این انفجار قرمزها گذاشتم که بگم مهمه. موقعیتهایی که در آنها موفقیت شما بیش از انتظارتان است. برگردم اسلاید 39. میگفتند اگه مغز هدفش اینه که خطای پیشبینی رو به حداقل برسونه، یعنی بین آنچه انتظار داره و آنچه اتفاق میوفته به حداقل برسه، یک راه سادهاش اینه که بری هیچ کاری نکنی و توی اتاق تاریک قرار بگیری یا یک روتین، یک مسیر کسلکننده رو ادامه بدی. مثلاً شما فکر کن اگه همش توی اتاق نشستی و هیچ فعالیتی انجام نمیدی و بگی من حدس میزنم توی ده دقیقه آینده هیچ اتفاقی نمیوفته و بعدش هم هیچ اتفاقی نمیوفته. نه چیزی منفجر میشه و نه پولی از آسمون برات میاد. پس در واقع میزان انتظار شما با واقعیت خطاش تقریباً صفره. یعنی error شما صفره. ولی میگه مغز این کار رو نمیکنه، اگه این کار بود، میرفت توی حالت جمود و تاریک. بلکه علاوه بر اینکه میخواد اون رو به حداقل برسونه، میگه یک تلاشی میکنه که موقعیت طوری باشه که میزان اصلاح خطای من بهتر از اونی باشه که انتظار داشتم. یک ذره پیچیده شد. البته من میگم پیچیده شد، شاید برای شما پیچیده نشد. راجع به نوشته اینجا دقت کنید، موقعیتهایی که در آن موفقیت شما بیش از انتظارتان است. میگه در اینجا بهترین کارکرد رو داره و سعی میکنه خودش رو در این حالت نگه داره. حالت کروز کنترل ماشینها هست، میگه بهترین حالت این نیست که خطای من حداقل باشه، بهترین حالت اون است که موفقیت من بیش از انتظارم باشه. حالا این قشنگش چیه؟ من انتظار داشتم این قدر موفق بشم ولی این قدر موفق شدم، اما این یعنی چی؟ اگه من توی شرایطی کار کنم که انتظارم از موفقیتم دقیقاً معادل موفقیتم باشه، یعنی من دارم توی شرایط حداقلی کار میکنم و از یک طرف اگه انتظار داشتم که این قدر موفق بشم و این قدر موفق شدم، یعنی اینکه خیلی بالا هدف گرفتم. ولی بهترین شرایط روان، بهترین شرایط خوشبختی، زمانیه که شما حس کنی موفقیتم بیش از انتظارم بود. ممکنه شما بگین پس کارهای ساده انتخاب کن، اگه یک کار ساده انتخاب کنی موفقیتت…. میگه نه، موفقیتت بیش از انتظارت نیست. اگه کار خیلی ساده انتخاب کنی، موفقیتت دقیقاً اندازه انتظارته. من فکر میکردم این امتحان رو قبول میشم و صد میگرفتم و صد هم گرفتم. Error dynamic set، میزان خطای پیشبینی و انتظارت صفره. این خوبه، ولی این بند یا اسلاید 39 رو شما تمرین نمیکنید. یعنی باید اولاً توی شرایطی باشی که یک خطا بین انتظارت و واقعیت وجود داشته باشه و شما بتونی اون خطا رو به حداقل برسونی. نمیدونم امیدوارم گفته باشم، شاید هم بد گفتم. ولی باز مثالهاش رو نگاه کنید. میخواین احساس خوبی کنید، افسردگیتون برطرف بشه، میخواید احساس کنید زندگیتون لذتبخشه، خودتون رو توی موقعیتهایی قرار بدید که موفقیتهای شما بیش از انتظاره. اگه موقعیت رو خیلی ساده بگیری، همیشه موفق میشی، ولی موفقیتت قدر انتظارته. میدونستم این قدر میارم و آوردم. اگه موقعیت رو خیلی دشوار بگیری، انتظار داشتی صد بیاری و هفتاد آوردی، پس موفقیتت کمتر از انتظارت بوده. این هم خرابت میکنه. پس باید بتونی یک زون بهینه، یک منطقه کروز بهینه پیدا کنی که حس کنی نه خیلی بالا گرفتم که بعدش موفقیتم کمتر از انتظارم باشه و نه خیلی پایین گرفتم که موفقیتم دقیقاً قدر انتظارم بیفته. این من رو به سمت بهترین حالت میکشونه. چندی پیش یک مثال براتون گفتم. یادتون هست در مورد گفتم چند لحظه دیگه براتون توضیح میدم. حالا اینه. این هم جزء مباحث قشنگشه که بهش میگه معما یا paradox یا چالش بار به معنی همون آبجوفروشی گینس. میدونم با فرهنگ ما نمیخونه. شما نه بار دارید توی تهران و نه آبجوی گینس دارید. خیلیها هم ممکنه که حس بد داشته باشند، ولی مثال Andy Clark هست و من چیکار کنم! فکر کردم این رو در قالب یک کبابی دربیارم، در قالب یک رستوران دربیارم که برای همه ملموس باشه. شاید حق مطلب ادا نشه، ولی بگذارید بگم این چی میگه؟ این ادعای Andy Clark هست. میگه توی ایرلند و انگلیس که خیلی آبجو میخورند، همه دنبال این هستند که برن Guinness خوب بخورند. Guinness خوب کجا هست؟ میگه جایی هست که Turn over زیادی داشته باشه. چون میگن وقتی بشکه Guinness رو باز میکنند، طعم و اثربخشی اون میوفته. از جهتی با این بشکهها هم وارد میشه. حالا شما چالش رو نگاه کن. این شبیه همون چالشهای قبلیه. از یک جهت جایی خوبه که تا Guinness باز میکنه فروش میره، ولی کجا هست که Guinness خوب فروش میره؟ جاییه که Guinness خوبه. یعنی یک پدیدهای هست، مثل اینکه کبابیها رو درنظر بگیر. کجا کبابهای خوب داره؟ اونهایی که کبابهای تازه میاره. کی کباب تازه میاره؟ اونی که مشتری زیاد داره. کی مشتری زیاد داره؟ اونی که کباب خوب داره. کی کباب خوب داره؟ اونی که مشتری زیاد داره. این حلقوی بودن رو ببینید. میگه افسردگی، شادکامی و همه اینها رو باید با این مکانیزم نگاه کنیم و به نظر من این یک دیدگاه خیلی قشنگه. افسردگی رو به جای اینکه بیشتر شبیه بیماری ببینید، شبیه ورشکستگی ببینید. توی ورشکستگی چی میشه؟ میگی فروشمون پایینه، گردش مالیمون پایینه، به خاطر همین مشتریهامون میپرند. بعد میگی برای چی مشتریهات میپرن؟ چون فروشمون پایینه، گردش مالیمون پایینه، سرمایه اولیهمون پایینه و آدمهایی که افسرده هستند، با همین مکانیسم افسردهتر میشن و نیازی نیست کودکی ناشاد داشته باشند، نیازی نیست حتماً بدبختی بهشون وارد شده باشه. شما یک فروشگاه Guinness رو در نظر بگیرید. مشتریهاش کمه، یک بشکه رو باز میکنه و یک ماه طول میکشه بفروشه. اواسط ماه دیگه مزهاش برمیگرده، حالا اونها میگن، در نتیجه مشتریها دیگه نمیان اونجا. وقتی مشتریها نمیان، حالا اون بشکهای که باز میکنی دو ماهه فروش میره و بدتر میشه. این اوضاعش بیریخت میشه و ورشکسته میشه. در مقابل، یکی هست که باز میکنه و فوراً مشتری میاد و همون روز اول میخورند. در نتیجه تا باز میکنه همون روز فروش میره و همه مشتریها میگن این بار کیفیتش خوبه و میرن اونجا. این متوجه شده بود که بعضی بارها ورشکست میشن و بعضیها خیلی قشنگ رونق میگیره و بازارشون سکه میشه. من فکر کنم کبابیها در ایران این طوریاند، یا خیلی از اینهایی که لازمهاش گردش بالای اون محصوله و گردش بالای اون محصول، لازمهاش داشتن مشتریه و داشتن مشتری لازمهاش اینه که کیفیتشون خوب باشه. حالا عین این رو شما برای افسردگی در نظر بگیرید یا حالتهای روانی ما. میگه اون چیزهایی که گردشش بالاست، بهت لذت میده. یک سری انتظار خلق میکنه و انتظار که به واقعیت میپیونده، تقویت میشه و باعث میشه توی اون کار بهتر بشی. توی اون کار که بهتر شدی، لذتش هم بیشتر میشه. پس این سؤالی که یک عده میکنند چرا من از کار کردن خوشم نمیاد؟ چرا من از مطالعه خوشم نمیاد؟ چرا بعضیها هستند مثلاً این هنر رو دوست دارند، این فعالیت رو دوست دارند و اصلاً می رن توی یک حالتی؟ من هر کاری میکنم شروع نمیشه. فکر کن میخوای کبابی باز کنی یا Guinness بار توی خارج، مشکلش اینه که مشتری نداره و مشتری نداره به خاطر اینه که کیفیت جنسش پایینه. باید بتونی این چرخه رو حل کنی. وقتی شما این کار رو کردی، بهت لذت میده. چرخه انتظار، شلیک انتظار به واقعیت پیوستن انتظار برات اتفاق میوفته و وقتی که اتفاق افتاد، یک مکش ایجاد میکنه که شما اون کار رو بیشتر انجام می دید و وقتی اون کار رو بیشتر انجام دادید، بیشتر بهت لذت میده و مشتریهات بیشتر میشه. مشتریهات که بیشتر شد، جنس تازهتر میاری. جنس تازهتر که آوردی، طعمش بهتر میشه. طعمش که بهتر شد، مشتریهات بیشتر میشن. این رو عینش در پدیده لذت میاره. به نظر من این یک دیدگاه بسیار قشنگ در مورد اینه که چرا بعضیها دچار خستگی میشن؟ چرا بعضیها افول میکنند و بعضیها رو میان؟ یک پیام سادهترش هم اینه که تجارب اندوخته شده ما در جهت افزایش لذت ما رو سوق میده و از اون طرف، نداشتن اون تجارب باعث میشه که اون لذت تجمع پیدا نکنه و شما به سمت ورشکستگی برین. این جمله رو از من داشته باشین، البته این نص صریح Andy Clark نیست و این تعبیر منه ولی این تعبیر رو چند جا به کار میبرم و به نظر میاد شواهد خوبی هست. بیماریهای روانی مثل افسردگی رو مثل ورشکستگی بیزینس ببینید. وقتی که شروع میکنید به ورشکسته شدن، چی میشه؟ مثلاً بخشی از سرمایهتون کم میشه، گردش سوپرمارکت، گردش کبابی، گردش رستورانت میاد پایین. یک سری کارگرهات رو اخراج میکنی. کارگرهات رو که اخراج کردی، مشتریهات کمتر میشه. مشتریهات که کمتر شد، باز رونق کارت کمتر میشه، غذای موندهتر میمونه، یخچالت همیشه پر میمونه و غذاهات فاسد میشه و بعد که همین میچرخه باز هم افول میکنی و به حالتی میرسی که بیزینست از بین میره. از نظر روان هم همینه. لذت برات مکش میاره، انگیزه میاره، انگیزه که آورد، لذت بیشتر میاره و همین طور میچرخی و رو میای. تا اینجای کار، نزدیک یک ساعت و نیم خدمتتون بودیم. بعد از وقفه ادامه مطلب رو دنبال کنید.