عرض سلام دارم خدمت علاقمندان عزیز، میخوایم قسمت سوم از بررسی کتاب Determined از Robert Sapolsky که تعن عنوان «تعیین شده» این مدت ارائه دادم رو دنبال کنیم. گفتم کتاب بزرگیست، فصلهای متعددی داره، ولی حیفم میاد یک مقدار این رو فشرده کنم، چون حس میکنم در هر فصلی به یکی از جنبههای خیلی مهم و تأثیرگذار در حوزه علوم رفتاری و علوم زیستی میپردازه. به همین دلیل یک مقدار سعی میکنم مبسوط ارائه بدم. میدونم ساعاتش طولانی میشه، ولی هر بخشش احساس میکنم جنبههایی داره که بهتره اونها رو حذف نکنم. در جلسه قبل اشاره کردم Robert Sapolsky شروع کرده به ارائه انبوهی از دادهها که البته اینها دستچین شده است و اکثریت اونها به صورت نمونه هست. یعنی این گونه نیست که یک مرور جامع و به قول خارجیها exhaustive همه بخشها رو پوشش داده باشه. یک مقداری گلچین کرده، ارائه میده و چون جذاب هست و یک مقدار ذهن رو به فکر وامیداره، من فکر کنم بعضیهاش رو با جزئیات بیشتر خدمتتون ارائه بدم. بسیاری از این عکسها و گرافهایی که میبینید، در اصل کتاب نیست، در مقالاتی است که در کتاب معرفی کرده. یک مقدار روش بیندیشید. یکی از چیزهایی که به نظرم جالب بود، مقالهای هست از فردی به نام “Talhelm” و همکارانش که احتمالاً همگی از کشور چین هستند، تحت عنوان “Moving chairs in Starbucks” . Talhelm رو فکر میکنم با کارهاش آشنا هستین. من قبلاً یکی دو تا کار ازش معرفی کردم. همون فردی هست که در مورد تأثیرات کشاورزی بر روانشناسی و شناخت مطالعه کرده. من قبلتر اشاره کردم که یکی از کارهای جالبش این بود که دیده بود در کشور چین، افرادی که کارشون کاشتن برنج هست یا اون اقوام، خانوادهها یا اهالی روستاهایی که برنجکار هستند، با اون روستاهایی که گندم میکارند، تفاوتهای عمدمه رفتاری و شناختی دارند و در واقع هر چقدر به سمت گندمکارها میریم، نوعی فردگرایی، نوعی تلاش برای تغییر محیط و نوعی خلاقیت و نوآوری فردی بیشتره، در صورتی که در جوامعی که برنجکار هسند، نوعی احساس اشتراکی بودن زندگی، نوعی همدلی فشردهتر و نوعی همکاری و conformity، نوعی پذیرش فشارهای جمعی بیشتر هست. و دلیلش رو در این میدونه که کاشتن گندم بیشتر میتونه فردی صورت بگیره. افراد به صورت فردی مزرعهشون رو اداره میکنند، میکارند و درو میکنند، در صورتی که اونهایی که برنج میکارند، خیلی اصطلاحاً جمعی هستند و collectivist عمل میکنند و این جمعگرابودنشون روی شناختشون، روی کودکانشون، روی تکامل حتی هوش و نوع نگرش کودکانشون هم تفاوتهای جالبی اینجا میکنه. این فرد در ژورنال science advances 2018 مقالهای رو مطرح کرده که مقاله به نظر من خلاقانه است، ولی توی متدولوژی و روششناسیش میشه اما و اگرهایی آورد و میشه با احتیاط نگاه کرد. اسمش رو گذاشته جابجا کردن صندلیها در Starbucks. کاری که کرده اینه اومده چند ناحیه چین رو بررسی کرده. دو ناحیه رو انتخاب کرده که اینها بیشتر گندمکار بودند. منطقه Pecan، Beijing، Shenyang که بیشتر روستاهای اطراف، افرادی که اون منطقه سکونت دارند، خودشون یا اجدادشون میگه گندمکار بودند. و چهار منطقه ای که برنجکاری توش بوده، حالا این افرادی که بررسی کرده و توی Starbucks نشستند، لزوماً خودشون کشاورز نبودند و بیشترشون سالهاست به شهر اومدند، ولی در منطقه ای رشد کردند، با فرهنگی رشد کردند که خانوادههاشون بیشتر به کار کشت برنج میپرداختند. اون چهار منطقه برنج رو شانگهای، گوانگجو، هونگکونگ و نانجینگ انتخاب کرده و البته اشارهاش هم جالبه. میگه نگاه کنید از نظر درآمدی تقریباً از نظر درآمد سرانه در یک وضعیت مشابه هستند و حدود 12، 13 و 14 هزار دلار در سال درآمدشونه، ولی منطقه هنگکنگ با وجود اینکه کشاورزان کشت برنج بودند، درآمدشون تقریباً 2 برابر میانگینه. 33900 تاست. میگه این کمک می کنه که فکر نکنیم فقط درآمد نقش داره توی نگرش ما، اون خاستگاه طبقاتی، خاستگاه فرهنگی که توش رشد و نمو کردیم هم اهمیت داره. بعد اومده یک سری پیشفرضها رو تأیید یا رد کرده. مثلاً اون افرادی که Starbucks بودند، جداگانه ازشون بررسی کرده، میگه اینها واقعاً توی اون منطقه بزرگ شدند، مهاجر نبودن و حداقل مدت دو سال در اون منطقه ای که بررسی کرده زندگی کردند. مثلاً شما در این گرافها میبینید اکثراً بالای 90 درصد هست که میگن مال اون منطقه ایم و اجدادمون، خانوادهمون، اون اطرافیانمون، گذشتهها برنجکار بودند یا گندم کار بودند و ما مال اون منطقه هستیم. یعنی این جوری نیست که بگیم انبوه مهاجران از جاهای مختلف چین اومدند و این اونها رو بررسی کرده. چند تا یافته سادهتر رو مرور کرده. مثلاً زردرنگها اونهایی هستند که از مناطق گندمکار میان در صورتی که سبزها اونهایی هستند که برنجکارند. و جالب اینکه هنگکنگ هم توشه. هنگ کونگ متمول در مقابل چین متوسط. مثلاً در طی ایام هفته یا اخر هفته، چند درصد تنها میشینند؟ یعنی اومده Starbucks رو توی این شهرها بررسی کرده. حالا میتونید این رو در نظر بگیرید شاید یک کار تبلیغی برای Starbucks باشه، ولی ظاهراً این جوری نیست و اعلام برائت کرده و نفع مالی در این کار نداشته. ولی اومده دیده در Starbucksها، به طرز معنیداری اونهایی که از مناطق گندمکار میان، تعداد آدمهایی که تنها میشینند بیشتره. یک چیزی حدود 30-35 درصد تنها میشینند، در صورتی که اون یکی 25-20 درصده. پس یک اشاره کرده که مثل اینکه در مناطق گندمکار، آدمها تنهاتر میرن به Starbucks و میشینند قهوه میخورند. این باز نشون دهنده فرهنگ فردگراییشونه. وقتی نگاه کرده، در اسلاید بعدی، شما ساعات مختلف روز رو میبینید. از 12 ظهر تا 5 بعدازظهر که اومده Starbucks رو مرور کرده، باز میبینید که مناطق گندمکار به طرز معنیداری با فاصله حدود 15-10 درصد بیشتر تنها میشینند توی قهوهخونه. اما کار اصلیش چی بوده؟ کار اصلیش رو اسمش رو گذاشته بودیم جابهجا کردن صندلیها. در هر Starbucks اومده بود یک همچین بازی یا نمایشی اجرا کرده بود که دو تا صندلی رو به فاصله مشخص و حساب شده در فضای Starbucks چیده بود. شما عکسش رو در اسلاید 127 میبینید. به گونهای که اگر یک نفر میخواست رد بشه، دو حالت داشت. یا باید صندلی رو هل میداد زیر میز و رد میشد، یا اینکه دور میزد و از اون طرف میز میرفت. و این سؤالش این بود که در نظامهای فردگرا، آیا انسانها بیشتر احساس عاملیت دارند، یعنی میان صندلی رو جابهجا میکنند و رد میشن، یا منفعلند و میان دور میزنند؟ به نوعی سبک برخورد ما با مشکلات رو معرفی میکنه. میگم من روی این مقاله نظر خیلی تأییدی ندارم، فقط به نظرم جالب اومد کاری که کرده. و الا شما میتونید تعابیر دیگهای پیدا کنید، اون فرهنگ به صدای صندلی حساسه، احساس میکنه نباید آرامش دیگران رو به هم بزنه، اینکه این رو به حساب این بگذاریم که جابهجا کردن صندلی نشان دهنده عاملیت، باور به اراده فردی و تلاش برای تأثیرگذاشتن بر روی محیطه؛ و دور زدن میز عبارتست از تلاش برای پذیرش شرایط موجود و خود را با آن وفق دادن تلقی کنیم، یک مقدار به قول خارجیها یک پل دور هست، یک فاصله گام بلند هست که به این راحتی نمیتونیم این نتیجه رو ازش بگیریم. ولی به هر حال اومده بودند صندلیها رو توی Starbucks ها این طوری چیده بودند و منتظر شده بودند که یک نفر میاد ببینیم چه کار میکنه؟ و یافتهشون این بود که درصد اونهایی که صندلی رو جابه جا میکردند، اگر در اسلاید 128 نگاه کنید، در مناطق گندمکار یعنی شنیانگ و پکن، یک چیزی حدود 15 تا 17 درصد اومدند صندلی رو هل دادند و راهشون رو باز کردند، در صورتی که در مناطق برنجکار، حداقل 6-7 درصد بوده. حتی در منطقه شانگهای حتی دو سه درصد بیشتر این کار رو نکردند و اومدند میز رو دور زدند. حالا می گم میتونید شما به روش شناسی این مطالعه و نتایجش با شک نگاه کنید، ولی جالب بود و Sapolsky هم توی کتاب بهش اشاره کرده بود و باز وقتی اومده بودند همین رفتار رو در دو کشور ژاپن و آمریکا با هم مقایسه کرده بودند در مقایسه با چین، علامت سؤال گذاشتم، چون فرهنگ، محیط و سازه فرق داره، ولی توی آمریکا در مقایسه با چین مقدار بییشتری صندلی رو جابهجا کرده بودند. و این تلقیش این بود که در فرهنگهایی که فردگرایی هست، انسانها احساس میکنند که حق دارند یا میتونند بر محیطشون تأثیر بگذارند و صندلی رو هل میدن و راه خودشون رو باز میکنند. در صورتی که اون یکی فرهنگها به نوعی تسلیمند، پذیرش شرایط موجود رو دارند و سعی میکنند باهاش کنار بیان. اما باز در لابهلای انبوه این چیزهایی که ارائه میده، یکی دیگه هست که به نظر ما کار جدیتری هست و در ژورنال معتبرتری چاپ شده به نام “Science”. میدونید ژورنال science شاید از نظر علمی بعد از nature بالاترین باشه. و این کاریه که Barsbai، Lukas و Pandorfer انجام دادند. “Local Convergence of Behavior across spicies”. این چه چیزی رو مطرح کرده؟ اینها اومدند مناطق مختلفی از جهان رو بررسی کردند که من عکس اون مناطق رو در اسلاید شماره 131 گذاشتم. اون نقطههای آبی که گذاشتین، اون مناطقی است که بررسی کردند. اما چی رو بررسی کردند؟ اومدند رفتار قبایل بسیار ابتدایی که حالا به صورت شاید اون مدل hunter gatherها، اون جمع کنندهها و شکارچیها هستند رو با حیوانات همسایهشون بررسی کردند. یعنی چی؟ هرکدوم از اون نقطههای آبی که میبینید، یکی از اون قبایل یا دستههای انسانیست که اومدند از برخی رفتارها بررسیشون کردند. این رفتارها چیه؟ اینکه تک همسریاند یا چند همسری؟ پدرسالاری است، مردسالاری هست یا نیست؟ چقدر آقایون مشارکت می کنند در کارهای خانه؟ سبک ازدواجشون چگونه است؟ آیا اینها تمایل به انباشت آذوقه دارند یا اینکه نه، خرج روزانهشون رو مصرف میکنند. میبینیم از استرالیا هست، از آفریقا هست و قبایل بومیهای آمریکای شمالی و آمریکای جنوبی رو بررسی کرده. همزمان هر قبیله، دسته یا گروه رو بررسی کرده، لغت قبیله شاید لغت جالبی نباشه، جمعیت شاید جالبتر باشه. یا اشاره کرده به Binford Populations، چون Lucie Binford کسی هست که یک بررسی جامع از این جمعیتهای مختلف انسانی در جاهای مختلف انجام داده و برای اینها یک کاتالوگ خیلی قوی درست کرده. در این کاتالوگ انواع رفتارهای اینها رو امتیازدهی کرده و یک کمیسازی کرده و امتیاز بهشون داده. هر جمعیت رو که انتخاب کرده، به شعاع 25 کیلومتری، اومده گونههای پستانداران اون منطقه رو هم از نظر بعضی از این شاخصها بررسی کرده. یعنی چی؟ چقدر اون پستانداران، غذا و آذوقه انبار میکنند؟ چقدر پولیگاموس هستند؟ چندهمسری هستند؟ چقدر تک همسری هستند؟ چقدر جابهجا میشن؟ چه ارتباطی با جفتشون دارند و با نوعهای دیگه؟ و چیز جالبی که پیدا کرده اینه، بین دستههای انسانی و پستانداران، و همچنین دستههای انسانی و پرندگان، در بسیاری از شاخصها یک همبستگی معنیدار منطقه ای وجود داره. مثلاً علاقهشون به مصرف گوشت، علاقهشون به مصرف ماهی، علاقهشون به انبار کردن گوشت، علاقهشون به مقدار مهاجرت و پیاده روی، تراکم جمعیتی. ممکنه شما بگین مال محیطه و توی اون منطقه غذا پخشه و مجبورند زیاد در طی روز راه برن و مجبورند ماهی زیاد مصرف کنند، چون رودخانه زیاده و در مقابل اون صید خاصی وجود داره. ولی رفتارهای جنسی جالبه. سن شروع رفتار جنسی، چند همسری بودن، اینکه آیا با خارج از گروهشون ازدواج میکنند، با خارج از گروهشون جفتگیری میکنند یا نه، و همچنین امکان جدا شدن، اینکه چقدر پدرها در مراقبت از نوزادان و کودکان کمک میکنند و همچنین اندازه گروهها و سلسله مراتبی بودن گروهها. و جالبه میبینید بین پستانداران، پرندگان و انسانهای اون منطقه در شعاع 25 کیلومتری، یک همبستگی در بسیاری از این شاخصها وجود داره. به بیان دیگه اگه شما مثلاً یک قبیلهای در منطقه خاصی از آمریکای لاتین که میبینید که در اون اشتیاقی وجود داره که مردان چند همسری باشند، اون پستانداران و پرندگان اون منطقه رو هم نگاه میکنید، میبینید توی اونها هم چندهمسری بیشتره. یا مثلاً اگر قرار است به نوعی وقتی یک زوج با هم آشنا شدند، ماده بیاد نزد نر و در محل نر زندگی کنند، این در واقع میشه Patrilocality، اون خاندان مادهها برن محل زندگی نرها، میبینیم همبستگی توی این قضیه وجود داره. یا Exogamy، یعنی اینکه من با دسته خودم ازدواج یا جفتگیری نکنم، در مورد حیوانات و ازدواج در مورد دستههای انسانی، برم با یک جمعیت دیگه و اصرار داشته باشم از غریبهها و از خارج از گروه خودمون همسرم رو انتخاب کنم. میبینید این پدیدۀ exogamy یک همبستگی داره، البته همبستگیها خیلی قوی نیست. شما در این جدول میبینید معمولاً چیزهایی در محدودۀ 2/0 و 3/0 هست، ولی بعضیهاش میبینید که رقمهای خیلی بالایی پیدا میکنه و شاید به 5/0 نزدیک میشه. نکتهای که هست اینه که چرا این جوره؟ اگر ما فرضمون بر اینه که چند همسری شدن آقایون یا گرفتن زوج از دستههای خارج از دسته خودم، یا جابجا شدن یا نقل مکان مادهها به محل زیست نرها یک پدیدۀ فرهنگی است و برخاسته از باورها یا انتخاب افراد هست، پس چرا در همسایههای اونها که پرندگان و پستانداران همان همسایگی هستند هم این اتفاق میافته؟! پس شاید یک عنصر مرموز، همون پدیده ای که من بارها ازش یاد کردم و خیلی اصطلاحش رو دوست دارم، ماده تاریک، “dark matter” یک ماده تاریکی در اون محیط، در چیدمان محیط، در عوامل زیستی اطراف ما وجود داره که رفتار ما رو شکل میده، بدون اینکه خودمون به اون آگاه باشیم. یعنی چه بسا اون قبایل ممکنه بگن ما فرهنگمونه یا به جدمون میرسه، او گفتته بود اینگونه رفتار کنید. ولی چرا همین اتفاق در پرندههای اونجا میاد به طرز معنیداری بیشتر؟! میگم همش همبستگی 1 نیست، 2/0 هست، 3/0 هست، 4/0 هست، ولی یک همبستگی معنیداره. یا چرا اینکه اصرار داریم از گروه خودمون، اون دسته 150 نفری، 200 نفری خودمون همسر انتخاب نکنیم و بریم از یک دسته همجوار انتخاب کنیم، همین هم مثلاً توی گلۀ غزالهای اون منطقه اتفاق میوفته. یک عناصر مرموزی، البته مرموز که من دارم میگم، به معنی اینکه توسط علم شناسایی نشه و بگیم نوعی ماوراء طبیعه هست نیست، بلکه یک عناصری است در طبیعت، شاید تراکم سبزه، شاید میزان آب در محیط، شاید میزان دمای محیط بر رفتار ما اثر میگذاره بدون اینکه ما حواسمون باشه. باز شما نگاه میکنید، همبستگیهای جالبتری هست. مثلاً paternal Care، اینکه پدرها آیا از کودکان مراقبت کنند یا نه؟ مثلاً شما میدونید در بعضی فرهنگها پدر نباید بچه رو بغل کنه و سعی کنه بهش غذا بده و تمیزش کنه و خشک و ترش کنه، این وظیفه کاملاً مادر هست. ممکنه بگین عقب پدرسالاریه، طرف اونجا نشسته و دست به سیاه و سفید نمیزنه و انتظار داره همسرش این کارها رو بکنه! ولی ضریب همبستگی رو نگاه کنید. یک ضریب همبستگی جالبی هست بین پرندگان و پستانداران اون منطقه که اونها هم همینطوریاند. یعنی وقتی نگاه میکنی، پرنده نر هم به جوجهها نمیرسه و میره اون گوشه برای خودش میشینه. این چرا این همبستگی وجود داره؟ Sapolsky میگه این همون عناصر مرموزیه که ما در محیط داریم که بر رفتار ما، بر سرنوشت ما، بر انتخابهای ما اثر میگذارند بدون اینکه از اونها آگاه باشیم. البته این پدیدههای که من تحت عنوان جمعیتهای Binford و تأثیر محیط بر روی رفتار ما اشاره کردم، قبلتر زیستشناسان تحت عنوان پدیدههایی مشابه روی فیزیولوژی بدن اون رو میدونستند. مثلاً ما دو تا قانون Bergmann و Allen داریم. قانون Bergmann از خیلی وقت پیش، شاید یک قرن پیش متوجه شده بودند که موجوداتی مثل پنگوئنها، هر چقدر از سمت استوا به سمت قطب حرکت میکنیم، وزن اینها بیشتر میشه. مثلاً پنگوئنهایی که در منطقه کمتر سردسیری زندگی میکنند، به طور متوسط مثلاً 2 کیلو وزن دارند، ولی همینطور که به سمت قطب جنوب نزدیک میشیم، وزنشون به 40 کیلو میرسه. گونههای مختلف. یعنی این نشون میده وزن ما تحت تأثیر دمای محیط ماست. به این میگن قانون Bergmann. قانون Bergmann میگه هر چقدر شرایط سردسریتر باشه، موجودات وزنشون بیشتره. قانون Allen چیز دیگهای میگه. میگه هر چقدر شرایط سردسیریتر باشه و به قطب نزدیکتر باشیم، اندامها خپلتر، گوشتآلودتر و پهنتر هستند. یعنی اگر نگاه کنید، خرگوشهایی که طرف مکزیک هستند، دست و پای کشیده و گوشهای بنلد دارند و هر چه به سمت قطب حرکت میکنیم، قسمت شمال کانادا، خرگوشها پختر میشن، دست و پا کوتاهتر میشه، گوشها کوتاهتر میشه و دست و پا زمختتر میشه. این یک دلیل واضحی داره. برای اینکه تبادل دما کمتر بشه، نسبت حجم و سطح یک معادله رو داره، هر چقدر در مناطق گرمسیری هستی، نسبت سطح به حجمت باید بیشتر باشه و در مناطق سردسیری، نسبت سطح به حجمت باید کمتر باشه. منتها این رو میگفتند روی فیزیولوژی اثر میگذاره، ولی جالبه که این مطالعه که خدمتتون معرفی کردم، میگه نه تنها روی فیزیولوژی اثر میگذاره، دمای محیط، عرض جغرافیایی و شرایط محلی، بلکه بر رفتارهای شما مثل انتخاب همسر، چند همسری بودن، اینکه پدرها چقدر در کار منزل کمک میکنند هم اثر میگذاره. و اینها همه اون عناصر اقبالگونهای است که در زندگی ما وجود داره. دو تا جملۀ به یادماندنی خدمتتون بگم. در اسلاید 137 هستیم. یکی از Daniel Dennett هست، در کتاب معروف Elbow room، 1984 نوشته. گفتم خدمتتون Dennett یک determinist هست و معتقده که جهان به گونهای تعیین شده یا تعیّن داره، ولی به ارادۀ آزاد معتقده. ولی وقتی بهش میگن این عناصر بیرون به سرنوشت ما، به زندگی ما، به تصمیمات ما اثر دارند، ادعایی که میکنه و صحبتی که میکنه اینه، این جمله رو بگیرید، این جمله خیلی کلیدیه. گفتیم یک عده هستند که بهشون میگیم سازگارگرا، اینکه جهان کاملاً علی و معلولیه و قابل تخطی نیست با ارادۀ آزاد سازگاره و امکانش هست، یک جملۀ معروف Dennett رو بهش استناد میکنند. من قبلتر بهتون گفتم، شرایطی که توش به دنیا اومدیم، ژنتیک ما، خانواده ما، عرض جغرافیایی ما، فرهنگی که توش بزرگ شدیم، میزان نزدیکی ما به ساحل دریا، اینکه برای قوت زندگیمون گندم میکاریم یا برنج میکاریم، همه اینها رو جمع میکنه، اینها همه عناصری هست که بر زندگی و انتخابهای ما اثر می گذاره، به نوعی اغوال گونه است. یکی شانسش گرفته و به نفعش اثر کرده و یکی به ضررش بوده. یکی در خانوادهای به دنیا اومده تراکم جمعیت پایین بوده، یکی بالا بوده، یکی در کودکی رفتار باهاش مهربانانه بوده و یکی نبوده. ولی جملۀ قشنگش اینه که می گه Lock averages out in the long run، میگه در درازمدت بالاخره این عناصر همدیگه رو خنثی میکنند. شما در منطقه گرمسیری به دنیا اومدی، مثلاً از نظر تستوسترون و اکسیتوسین این مشکل رو داری، ولی در عین حال تراکم جغرافیاییت اینه. این اون رو خنثی میکنه. یعنی تعداد مؤلفهها، همون مؤلفههایی که Sapolsky معتقده بر ما اثر میگذارند و دیگه سهمی برای انتخاب ما نمیگذارند، میگه اینها تعدادشون این قدر زیاده که نهایتاً همدیگه رو خنثی میکنند و جمع جبری اینها به نقطه ای میرسه که به شما آزادی عمل میده. یعنی شما ممکنه بگین من توی یک خانوادهای به دنیا اومدیم که این مشکل ژنتیکی رو داشتیم و همهمون این جوری هستیم و دست خودمون نیست. میگه آره، ولی یک مسئله دیگه داشتی که به نفعت بوده. این به اون در، خنثی میشه و در درازمدت شما به یک وضعیت تعادل میرسین. این جمله به یادماندنی Daniel Dennett هست و شما تقریباً در هر کتابی در مورد سازگارگرایی ببینید، این جمله رو داره، luck averages out in the long run. جمله Sapolsky در اسلاید بعدی است، بیادبیه، یک مقدارش رو سانسور کردم. Sapolsky میگه نخیر این جوری نیست، یکی توی یک خانواده محروم به دنیا میاد، دسترسی به اطلاعاتش پایینه، تراکم جمعیتی بالاست، توی کودکی مورد سوءرفتار قرار میگیره، این اتفاقاً او رو مستعد رفتارهای پرخاشگرانه میکنه، پرخاش میکنه، به زندان میوفته، توی زندان مورد ابیوز و قلدری قرار میگیره، اونجا سیستمهای نوروترانسمیتری ناقلهای شیمیاییش به هم میخوره و پرخاشگرتر میشه و به سمت بیماری میره. اونجا امکان رشد نداره، هوشش عقب میمونه، قشر مغزیش نازک میمونه و بعد که میاد بیرون، نمیتونه در زندگی تعادل برقرار کنه و درگیر مثلاً کوکائین میشه و همین جور میره جلو و به ته دره سقوط میکنه. میگه اتفاقاً برخلاف اینکه Daniel Dennett میگه اینها همدیگه رو خنثی میکنند، اینها همدیگه رو تشدید میکنند. بدبختی بدبختی میاره و اونهایی که روی شانس و اقبال هستند، هی وضعشون بهتر میشه. جملهاش یک مقدار بیادبانه است. میگه “Luck evens out over time, my**ss” عذر میخوام فلان هستند که آره این به تعادل میرسه! این رو توی کتابش گذاشته. اتفاقاً بدبختها بدبختتر میشن و خوشبختها، خوشبختتر میشن. اون عناصر هم افزایی در یک جهت دارند و به همین دلیل میبینیم اونهایی که خیلی براشون خوب میاد، یادتون باشه اول کار میگفتیم deserve، استحقاق، اونها استحقاقش رو به این معنی ندارند، همونطور که اونهایی که خلاف میکنند استحقاق مجازات ندارند. یادتون هست مسئله استحقاق رو با مسئله پیامد از هم تفکیک کرده بود. اونی که میگه درسته که مثلاً وقتی به دنیا اومدم این مشکل فیزیولوژیک رو داشتم، ولی من تلاش کردم، از کتابخانه پدرم استفاده کردم، خواندن و نوشتن خودم رو تقویت کردم، فلان کار رو کردم، ترقی کردم، دانشگاه خوب قبول شدم، شغل خوب قبول شدم و به جایی رسیدم. پس من تونستم علیه عناصر محیطی و سرنوشت سازی زندگی که دست خودم نبوده بجنگم. این میگه نخیر، اتفاقاً این جوری نیست، اتفاقاً برعکسه. یعنی این عناصر یک همافزایی پیدا میکنند و طی زمان اینها به تعادل میرسند. ها، کورخوندی! تا اینجای کار یک فصل دیگهاش تموم میشه. اگه من بخوام نظر خودم رو بگم، من اینجا کاملاً با Sapolsky موافقم. اگه یادتون باشه من یک کتاب دیگهای رو در همین راستا خدمتتون معرفی کردم، مثلاً کتاب (26:25)، که اشاره کردم که رابرت فرانک نوشته بود و اشارهاش بر این بود که بسیاری از دستاوردهای ما، برنده همه را میبرد، متیوافکت، وقتی شما یک مقدار جلو میوفتی، اون جلو افتادنه به شما یک پیش بودنی میده که به سرعت در سیستم جامعه تشدید میشه و فاصلهتون با کسانی که پشت سر شما موندند، افزایش پیدا میکنه و این دستاوردهای عالی افراد یک تجمعی از موقعیتهای خوب و فرصتهای خوب هست که هم افزایی دارند. من فکر میکنم اینجای کار Sapolsky خیلی بهتر میگه و به همین دلیل هست که میگن اون عدالت انتقامجویانه باید جای خودش رو به عدالت پیامدگرا بده. ما گونهای رفتار کنیم که افراد بتوانند فرصتهای مساوی داشته باشند یا تا آنجایی که میتونیم سعی کنیم اون اقبال رو بین افراد توزیع برابرتر کنیم. این یک بحث کاملاً جداست. در مورد شایسته سالاری و منتقدان اون کتابهایی هست که امیدوارم به اونها هم بپردازیم. این از اون بحثهای جدی اجتماعیه که آیا اونهایی که بر تارک موفقیت هستند، اون بالا هستند، چقدر حقشونه و اونهایی که اون پایین افتادند، چشمشون کور، انتخاب خودشون بوده، چقدر این قضیه صحت داره؟ ظاهراً Sapolsky میگه برخلاف نظر Dennett ما چیزی به نام just dessert یعنی استحقاق عدالتگونه نداریم. ادامه کتاب به چه مباحثی میپردازه. فصلها عوض میشن. دو سه فصل کتاب از اون عناصر پنهان بر رفتار ما، به سمت تیین چند پدیده عمده در علوم زیستی و فیزیکی میپردازه. آشوب، پدیدههای برآمده و نوظهور، که من اون رو به عنوان ترجمه emergent گذاشتم، نظامهای پیچیده، complex systems، سیستمهای پیچیده و quantum و عدم قطعیت. چند فصل بسیار شیرین رو به اینها اختصاص داده، به زبان ساده اینها رو معرفی کرده، من سعی میکنم به صورت خلاصه برخی از قسمتهای مهم کتاب رو خدمتتون ارائه بدم. بیایم در مرد سیستمهای پیچیده غیرخطی بحثمون رو شروع کنیم و سپس فرایند برآمدن یا emergence. این باید اسلاید جلوتون باشه یا تصویر رو ببینید. در اسلاید 140 هستیم. یک خطی رو شما میبینید که تعداد مربع در اون هست و یکی از اینها به صورت سیاه دراومده. شش تا در سمت راستشه و شش تا در سمت چپشه و جمعاً میشه سیزده تا. میگه بیا یک قاعده بگذاریم که وقتی ردیف دوم میاد، قاعدهمون این باشه اگر در مربعی که به مربع پایین وصله، یک ردیف داریم، مثلاً این سیزده تا انتخاب کرده، عملاً در جهان بیرون سیزده نیست و این اتفاق میتونه میلیونها مربع باشه. ردیف دوم براساس ردیف اول ساخته بشه، قاعدهاش هم این باشه که اگه بالای سرش همه سفید بودند، چون یک مربع با سه تا مربع بالاییش مجاورت داره. یکی مستقیم بالاشه و یکی سمت راستشه و یکی سمت چپشه. اگر هر سه اونها سفید بودند، اون مربع هم سفید میشه. اگر یک دونه سیاه بود، اون هم سیاه میشه و اگر بیش از یکی سیاه بود، یعنی یکی بالا و یکی سمت چپش سیاه بود، اون باید کم و بیش سفید میشد. پس یک قاعدهای به این سادگی، شما از این سادهتر دیگه قاعده ندارین، اگر یک مربع و فقط یک مربع سیاه بود، در مجاورتش آن هم سیاه میشه ، در غیر این صورت سفید خواهد شد. بیایم ببینیم خط دوم چه ریختی میشه؟ اونهایی که سه تا سفید بالا دارند، کماکان سفید میمونند. اون یکی که دقیقاً زیر مربع سیاه قرار داره، چون یک مجاورت داره، اون هم سیاه میشه و دو تای چپ و راستش هم همینگونه. بیایم این قانون رو در نموار پیچیدهتر و متنوعتر پیاده کنیم. در اسلاید 141 میبینید. ردیف دوم رو به راحتی میتونید حدس بزنید. به این صورت درمیاد. اون مربعی که در سر قرار گرفته، منتهاالیه راست ردیف دوم، سفید شده. چون در مجاورت دو تا مربع سیاه هست. همینطور بغلیش. ولی سومیه دوباره سیاه شده، چون یکی سمت بالا و سمت راستش سیاه هست و چهارمی از سمت راست دوباره سفید شده، چون سه تای بالاش هر سه سفید هستند. و ببینید یک الگو پیدا میشه. باز یک بار دیگه تکرار کنیم، این الگو یک گونه دیگه میشه. اینها نظامهای غیرخطی هستند و در واقع همینطور که این ادامه پیدا میکنه، میبینیم یک مسیرهای پیچیده و بسیار متنوعی از اینها صادر میشه. مثلاً در اسلاید 142 ما همین رو در دفعات بیشتر میبینیم. خلاصه ردیفها که میره پایین، الگوهای دیگه درست میشه. اگه از شما بپرسند که الگوی هزارم رو بگو چه ریختیه، واقعاً نمیتونین. تنها راهی که الگوی هزارم رو بفهمی اینه که یکی یکی اینها رو اجرا کنی تا به الگوی هزارم برسه. یعنی تحت هیچ شرایطی نمیتونی مثلاً یک فرمولی بذارم، یک عددی بگذارم، یک کاری بکنم که بگم الگوی هزارم این ریختی میشه. مثلاً یک در میون یا دو در میون سیاه هست. تنها راهش اینه که این رو هی آنفولد کنم، بازش کنم، یکی یکی برم جلو. و وقتی شما به تعداد بسیار زیاد انجام بدین، مثلاً همین الگو رو نگاه کنید، 142 هستیم، این رو صدها بار اجرا کنید، همچین شکلی درست میشه و همین جور میره پایین. و در واقع یک نمودارهایی براساس این اشکال ظاهر خواهد شد که میتونه به مسیرهای مختلفی بره. حالا اینکه اون کادر چند تا باشه و کجا مسیر تموم بشه، این در واقع جریان رو دیکته خواهد کرد. و جالبه حتی مثال قشنگی که میزنه، اینه، روی این صدف رو نگاه کنید، الگو رو نگاه کنید، چقدر الگو شبیه آن چیزی است که در 143 میبینید. صحبت سادهاش اینه که میگه در این سیستمها ما یک الگوریتم یا قوانین بسیار ساده داریم که همینطور که unfold میشه، unfold رو باید براش یک لغت مناسب به فارسی پیدا کنیم. یعنی این تا شدنه باز میشه، به نوعی این بستهها باز میشن، یک الگوهای بسیار متنوع و پیچیدهای رو خلق میکنند. حالا چرا این رو میگه؟ میگه این کاملاً قانونمنده، ولی میتونه بسیار الگوهای متنوعی رو ایجاد کنه. حالا مغزش به مغز و رفتار چیه؟ به کتاب قشنگی اشاره میکنه که راستش رو بخواین من این رو در دستور معرفی گذاشتم، ولی کتاب سنگینیه و 400-500 صفحه است و Peter Robin Hiesinger این رو نوشته، یک آلمانی هست که به انگلیسی نوشته، The Self- Assembling Brain، در واقع مغزی که خودش خودش رو مونتاژ میکنه و خودش خودش رو سوار میکنه. این Hiesinger هست، در واقع نوروساینتیست هست و متخصص علوم اعصاب هست. اشارهاش بر اینه که همینطور که ما اونجا الگوریتم دادیم، در کتاب خودش این الگوریتم رو مثال میزنه که دست کمی از اون الگوریتم کتاب Sapolsky نداره. در اسلاید 147 هستیم. میگه ردیف اول رو نگاه کن. شما فکر کن سه تا سه تا x و o با هم قرار میگیرند. خط دوم براساس سه تای بالایی باشه. مثلاً اگر سه تا x بودند، خط دوم وسطی بشه o. اگر بالا دو تا x و یک o سمت راست بود، بشه x. همینطور این قاعده ساده، یعنی اگر نگاه کنید قاعده یا اون قانونی که اونجا وجود داره بسیار اندکه، ولی وقتی این رو در یک پدیده پیاده میکنیم، میبینیم اشکال بسیار م تنوع و متعددی همینطور که این unfold میشه، یا خودش خودش رو سوار میکنه ایجاد میکنه. او معتقد هست که سلولهای مغزی هم همینگونه هستند. بخش زیادی از شکلگیری این نورونها، آکسونها و این دندریتها و این شبکه شدنها که شما نمونه بسیار قدیمی از نقاشی اون رو در اسلاید 148 میبینید، از سانتیاگو رامونکاخال هست، از موزه کاخال، که در واقع شما میبینید که اون نورونها چگونه شاخه شاخه میشن، اشارهاش بر اینه که این شکلی نیست که ژنتیک ما یا برنامه مغز ما گفته باشه این جوری دربیاد، یک الگوریتم ساده، یک قانون خیلی ساده داره، مثلاً وقتی عرض دندریت به این قدر رسید، یک شاخه درست کن. اگر عرض دندریت به این قدر رسید و در مجاورت یک دندریت دیگه بودی دو شاخه درست کن. مثال میزنم. و همینجوری که این رو میگذاری unfold بشه، باز بشه، میبینی یک اشکال مختلفی از شاخکها رو در سلول درست میکنه. منتها این همه سروصدا برای چیه؟ این همه سروصدا برای اینه که شما با یک قانون ساده میتونی اشکال بسیار پیچیده و نظامی پیچیده رو خلق کنی. این جمله رو من از کتاب Hiesinger درآوردم. “کد ژنتیک شامل اطلاعات الگوریتمی برای رشد مغز است نه اطلاعاتی برای توصیف مغز.” باید کتاب رو بخونید که منظورش رو بفهمید. مغز ما پر از این دندریتها و این شبکهها هست که قانونمنده و تصادفی نیست. براساس همین جور که شما میبینید، این x و o ها و شکلگیری این الگوهای شکلی که ما در اینجا داریم میبینیم، قانونمند رشد میکنه. به نوعی این قانونمند به سمت جلو میره، ولی یک شبکه بسیار پیچیدهای رو ایجاد میکنه و اون شبکه پیچیده، مقدار زیادی از رفتار ما رو مشخص میکنه. یعنی اینکه تراکم دندریتها چه جوری باشه؟ کدام دندریت به کدام وصل شده باشه؟ مثلاً توی ناحیه هیپوکام، تراکم این پایین باشه یا بالا باشه؟ یعنی با چند قاعده ساده که unfold میشه، شما انبوهی از این نورونها دارین که شخصیت شما رو میسازه، رفتار شما رو میسازه. ولی شکلگیری اینها تا چند لحظه دیگه در واقع اون قسمت رمزگونه رو براتون خواهم گفت. لطفاً من رو دنبال کنید تا اون تکانش رو نشونتون بدم. پس رفتار ما، من که پرخاشگرم، من که باهوشم، من که کم هوشم، یک بخشی تازه هنوز محیط رو لحاظ نکردیم، اون لحظه که نوزاد به دنیا میاد، بستگی به این داره که تراکم سلولیش چه جوریه؟ تراکم سلولیش هم گفتیم این طوری نیست که شما یک سری ژن داری و بگی عین این رو بساز. یک قانونه، کافیه ژن یکی به جای اینکه بگه فرض کن وقتی نسبت آکسون به طول اون مثلاً 20 به 1 شد شاخه بده، بگین 5/19 شد شاخه بده. یک دفعه میبینین الگوی شاخه دادن اون مثل همین مربعها یک دفعه یک جور دیگه میشه. کد ژنتیک شامل اطلاعات الگوریتیم برای رشد مغز است نه اطلاعاتی برای توصیف مغز. جستجوی اطلاعات نقطه نهایی در ژنها گمراه کننده است. ژنها نمیگن آخرش چی میشه، فقط اون دستورالعمل رو مشخص میکنه. سیستم unfold میشه، سیستم درون خودش به صورت غیرخطی شروع به تکثیر میکنه و بعد اون نماها رو میسازه. حالا این همه سروصدا برای چیه؟ زیبایی کار اینه، این رو باید کنار قسمت بعدی قرار بدیم. شخصی به نام Edward Norton Lorenz، هواشناس معروف، به اسم او خیلی اشاره میشود. متولد 1917 و 2008 از دنیا رفته است و قرن 21 را دیده است. Lorenz در مورد چگونگی شکلگیری گردبادها و طوفانها مطالعه میکرد و مشابه همون مدلی که خدمتتون گفتم، دنبال این بود که قوانین ساده رو تکرار کنه و unfold کنه و ببینه میره جلو چه اتفاقی میوفته؟ در 1963 این محاسبات رو داره انجام میده با کامپیوتر. اصطلاحی که Sapolsky برای اون کامپیوترها به کار میبره، میگه Antediluvian، این اصطلاح رو خارجیها دارند، ما بخوایم بگیم میشه مال عهد دغیانوث. کامپیوترهای عهد دغیانوث 1963 هستند که داره اعداد رو میده و قانونش اینه و با همون الگوریتمهای ساده داره میره جلو. منتها یک نکته رو اشتباه میکنه یا خطا پیش میاد. دو عدد رو اون بالا داریم، 506127/0 عدد اصلی اون بوده، ولی یک جا گرد میکنه و اون اعشار خوردهاش رو میزنه. یعنی 127 میلیونیوم به نظر شاید خیلی تأثیرگذار نباشه و 506 به جاش وارد محاسبه میکنه. و این الگویی که به صورت نمودار میبینید در صفحه 21، یکی مال 506 و یکی مال 506127/0 هست. وقتی نگاه میکنید میبینید اون اوایل تقریباً دارند با هم حرکت میکنند و خیلی با هم فاصله ندارند. همینجور که این داره unfold میشه، محاسبه در خودش وارد میشه مثل همون داستان مربعها. ولی همینطور که نمودار میره جلو و داره باز میشه و روی هم سوار میشه، یک جایی شروع میکنه به فاصله گرفتن و فاصله ها خیلی زیاد میشن و یک جایی اصلاً یک مسیر کاملا ًمتضاد میره. به عبارت دیگه اون اعشار بسیار اندک در سیستمهای غیرخطی پیچیده میتونه در جریان مسیر به الگوهایی کاملاً متضاد، متنافر و دور از هم منجر بشه. این بیان سادهاش هست. اگه جایی اشتباه گفتم، عذر میخوام، رشته من نه ریاضیاته و نه فیزیکه و من دارم ساده شده میگم و میخوام بعداً راجع به رفتار ازش استفاده کنم. یعنی شما نگاه کن همین شکلگیری این نورونها رو نگاه کن، یک کوچولو اون شرایط اولیه عوض میشه. اون شاخه اولیه یک ذره این طرفتر باشه، یک ذره استرس اون لحظه وارد بشه، یک ذره توی اون لحظه از همون عناصری که Daniel Dennett میگه آخر سر یک اندازه میشه وارد شه، مسیر شاخکها و مسیر رشد یک دفعه بعد از تکثیر هزارم، شاخه زدن پانصدم، شاخه زدن دویستم، جوانه زدن صد و پنجاهم، یک دفعه میبینید مسیر یک مسیر دیگه رو میره مثل الگویی که در محاسبات کامپیوتر عهد دغیانوث Edward Lorenz نشون داد. و این دید جواب داره یک چی دیگه میشه. من فکر نمیکردم اون 000127/0 در راندن محاسبه در یک جایی این قدر تفاوت ایجاد کنه!اینجاست که میگه میبینید چه جوری رفتار ما، اینجا deterministic هست، قاعده و قانون داره. این کامپیوتر Edward Lorenz هم قانون داشت و تصادفی نمیرفت، ولی یک جاهایی که به نظر شما قابل اغماضه و قابل محاسبه نیست، یک دفعه تبدیل به یک تفاوت عظیم میشه و چه بسا همون جوانه زدن اول، همون لحظهای که نورون پونزدهم داره در هیپوکامپ من میخواد دو تا فرزند خودش رو ایجاد کنه یا دو شاخه بعدیش رو ایجاد کنه، یک دفعه یک مسیر دیگه شکل میگیره و از من به جای یک فرد ملایم آرام، یک فرد خشن پرخاشگر میسازه و همینجور ادامه پیدا میکنه. یک وقایع خیلی ظریف محیطی، به تغییرات عظیم بعدی منجر میشن. این ویژگی سیستمهای پیچیده غیرخطی با قوانین برآمده یا emergent هست. فکر کنم شما همهتون اسم اثر پروانه رو شنیدید که جملهای میگن که بال زدن یک بال زدن در برزیل، ممکنه باعث یک طوفان در اقیانوس بشه. البته این یک جوری استعارهگونه و اغراقگونه است، ولی اسمش رو بخواین، به احتمال بسیار زیاد “اثر پروانه” از این کتاب 1952 اومده، کتاب Brad Berry، The Sound of Thunder که یک فیلمی هم 2005 به همین اسم ظاهراً ساخته شده. من فیلمش رو ندیدم، ولی کتاب داستانش 1952 هست. خلاصه داستان رو بهتون بگم اینه، سال 2055 هستیم، ماشین زمان اختراع شد و یک عده به این نتیجه میرسند که میخوایم 65 میلیون سال برین عقب و اون دایناسورهای عظیمالجثه خونخوار رو ببینیم. خلاصه یک اکیپ سوار میشن و یک تور میگیرند و 65 میلیون سال قبل میرن و توی اون 65 میلیون سال بهشون تأکید میکنند که به چیزی دست نزنید چون بر آینده اثر خواهد گذاشت. وقتی دارند میرند، آمریکا رقابت انتخاباتیست و یک فردی به نام دویچر، راست افراطی محافظهکاری در مقابل کیت که یک لیبرال دموکراته. دارند رقابت میکنند، کیت جلو هست و داره برنده میشه. اینها که میرن به زمان قبل و بعد دوباره برمیگردند به زمان حال، متوجه میشن این دفعه کیت باخته و دویچر برنده شده و چرا اسپلینگ دیکتۀ املای بسیاری از لغات انگلیسی عوض شده و یک جور دیگه مینویسند. تعجب میکنند. و در اینجاست که یکی از افراد که کفش خودش رو بلند میکنه زیر کفش رو نگاه میکنه میبینه یک پروانه له کرده. موقعی که داشته میومده، یک پروانه رو له کرده و اون پروانه کشته شده و بسان همون اعشاری که Edward Lorenz داشته، همین جور در این سیستم قرار گرفته و 65 میلیون سال بعد باعث شده که لهجۀ آمریکاییها و اسپلینگ آمریکاییها عوض بشه و به جای یک لیبرال دموکرات، یک محافظهکار افراطی برنده بشه. البته اگر شما عرایض بنده رو تا اینجا دنبال کرده باشین، متوجه میشین که Brad Berry اشتباه میکنه و اون جوری نمیشه. یعنی نمیتونه این اثر 65 میلیون سال پیش یک تغییر جزئی مثل نگارش لغات در انگلیسی یا انتخاب این رئیس جمهور به اون یکی منجر بشه. اگر این قاعده بخواد اعمال بشه، باید یک تفاوت خیلی عجیب منجر بشه مثلاً بشر به جای دو تا چشم، 4 تا چشم داشته باشند. اصلاً بشر تکامل پیدا نکرده باشد و گونهای از پستانداران دیگه یا پرندگان تکامل پیدا کردند و به جای بشر قرار گرفتند. یا اصلاً جمعیتهای سایز ما، شکل ما و همه چیز ما باید عوض بشه، نه فقط یک کوچولو لهجه یا رئیس جمهور انتخابی آمریکا عوض بشه. ولی در واقع اثر پروانه، یک عده میگن از اینجا اومده که اون پروانه رو کشتی، این اثر رو اون طرف ایجاد کرده. من فکر میکنم تا اینجای کار بخوام جمله رو خدمتتون بگم اینه که Sapolsky اشاره داره که سیستمهای غیرخطی دارای وابستگی کلیدی به شرایط اولیه هستند. “Nonlinear systems are characterized by sensitive dependence on initial conditions” پس وقتی اعشار Edward Lorenz سرنوشت محاسبه رو در چند حرکت بعدی به کلی منقلب میکنه، ممکنه سرنوشت ما هم با حرکتها، تکانههای جزئی ژنتیکی، محیطی، زیستی اینگونه دراماتیک عوض شده باشه و در واقع برخلاف ادعای Daniel Dennett که اینها همدیگه رو خنثی میکنند، اینها میتونند به تفاوتهای مهیبی در چند حرکت بعد منجر بشن. دست ما نیست و اینها سر ما میان. یعنی اگر بخوایم نگاه کنیم، حتی صحنهای رعبآور و حتی رازگونه ایجاد میکنه. یعنی شاید همون نورون ششم و هفتم سیستم عصبی مرکزی شما در لحظهای که داشت شکل میگرفت، یک ذره ژنه فعالتر بود و یک ذره الگوریتمه متفاوتتر بود، به جای اینکه این جوری بری جلو، این جوری بری جلو، شما از نظر شخصیتی، باوری و رفتاری یک موجود کاملاً متفاوت میشدید. مثل ساختاری که اونجا خدمتتون ارائه دادم. به نظر من یک جور رعبآور و ترسناکه. اینکه ون شرایط وابستگی کلیدی به شرایط اولیه هست. ممکنه بگین اون که اهمیت نداره، ولی یک نکته توش هست، بر سرنوشت ما، لغت سرنوشت شاید لغت مناسبی نباشه. سرنوشت معمولاً یک پدیدۀ غیر علمی هست و چنان اختر بر پیشانی ما نوشته که این جوری بشیم، منظور این نیست. بر اون مسیری که این unfold میشه و باز میشه اثر خواهد گذاشت و این دست ما نیست. و یک چیز دیگه هم هست، به راحتی قابل پیشبینی و مدیریت نیست. خدمتتون گفتم یکی از قسمتهای مهمی که به نظر من از این کتاب و بخشهای کتابهای دیگه که معرفی خواهم کرد باید بربگیرید اینه که ما ماشین rub Goldberg، rub Goldberg دیدین اون ماشینهایی هست که مکانیکی خیلی قشنگ توی اینترنت هم کلی ازش هست. یک ساچمه میندازه، ساچمه حرکت میکنه و اهرم رو حرکت میده. اهرم نخ رو میکشه و بعد قوری رو حرکت میده و یک خورده آب میریزه توی لیوان و لیوان برمیگرده و یک مداد راه میوفته که آخرش میبینید یک جواب خیلی نیوتونیه، خیلی همه چیز مشخص حرکت میکنه. ولی سیتمهای زیستی به نظر این جوری نیستند. برای همین هم هست که شاید نظریات توطئه، یک شبهه جدی وجود داره. شما نمیتونی جهان رو این جوری پیشبینی کنی. کوچیکترین اعشار رو رعایت نکنی، مسیر کاملاً دیگه میره. اصلاً یک مسیر کاملاً متضاد میره، خیلی بیشتر از اینکه دویچر میاد رئیس جمهور میشه در مقابل کیت در این رمان Brad Berry و قابل پیشبینی ما نیست. یعنی یک جوری به نظر میاد این مسیر حرکت میکنه و Sapolsky میگه ما تصور میکنیم که داریم اون رو هدایت میکنیم، در صورتی که یک مشاهدهگر هستیم. به نوعی رو به عقب نگاه میکنیم و فکر میکنیم خودمون داریم این مسیر رو میسازیم. یکی دو تا مبحث قشنگ دیگه رو هم اشاره میکنه. در این چند دقیقه باقیمونده در این بخش سوم اجازه بدین بهش اشاره کنم. اینها هم برای تأمل خوبه و باز ذهن ما رو درگیر میکنه. یکی از مثالهایی که برای حلش هم مهندسین و هم ریاضیدانها خیلی وقت گذاشتند و ایدههای مختلف دادند، بهش میگن مشکل فروشندۀ دورهگرد یا فروشندۀ مسافر. داستان به این صورته که یک تعدادی نقطه در اینجا دارین. اینجا تعداد نقطهها مثلاً ده تاست. میگن کوتاهترین مسیر رو پیدا کن به گونهای که از نقطه اون فروشنده دورهگرد که میخواد شهرهای مختلف سر بزنه، حداقل راه رو طی کنه. یعنی از اون نقطه قرمز شروع بشه، اول کدومیک از این دایرهها رو بره و بعد کدوم یکی رو بره که مسیر از همه کوتاهتر باشه و کوتاهترین مسیر رو طی کنه. چیزی که او درآورده اینه که مثلاً مورچهها خیلی خوب این رو حل میکنند. این رو زیستشناسان میدونند. مورچهها خیلی راحت مسیرهایی رو پیدا میکنند که شاید کوتاهترین نباشه، ولی معمولاً توی محاسباتشون، من این تیکه رو از ویکیپدیا درآوردم در اسلاید 156، میبینید خیلی سریع مسیرهای مختلف حرکت میکنه و کوتاهترین مسیر ممکن توسط مورچهها پیدا میشه. سؤال سر اینه که این مورچه چه جوری این مسیر رو پیدا میکنه؟! حالا از لغت “َشعور” استفاده کنیم برای ترجمۀ intelligence. این شعور از کجا در مورچه هست که میتونه این مسئله خیلی پیچیده رو حل کنه، مسئلهای که خیلی از مهندسین واقعاً میگن دشواره و بعضیها میگن راه حل قاطع نداره؟! این رو زیستشناسان در آوردند. میگن مورچه با یک الگوریتم خیلی ساده حرکت میکنه. میگه هر مسیری رو که میری، اونجا فرومون، یک ماده بودار بریز توی مسیر. فرومون یک ویژگی داره، با گذشت زمان بخار میشه و این الگوریتم اول، هر دو نقطه رو میری فرومون بریز، الگوریتم دوم به مورچههای دیگه است، هر جا دیدی فرومون هست، روی اون مسیر راه برو. با همین دو تا تقریباً مسئله حل میشه. یعنی اون شعور عجیبی که انتظار داریم این مسئله پیچیده رو حل کنه، صرفاً ناشی از unfolding، باز هم عذر میخوام معادل فارسی رو دقیق نمیدونم چی بگم، باز شدن یا به نوعی اون سوار شدن مکرر الگوریتم رو رقم میزنه. الگوریتم ساده، هر جا رفتی فرومون بریز، ماده بودار ترشح کن و به مورچههای دیگه هر جا دیدی فرومون هست، از اون مسیر راه برو. چه اتفاقی میوفته؟ اگه مسیر طولانی باشه، فرومون هست ولی توی دمای محیط بخار میشه و وقتی بخار شد، امکان اینکه مورچههای دیگه اون مسیر رو پیدا کنند کمتر میشه. و کم کم اون مسیرهایی که کوتاهتر هستند تقویت میشه و مسیر که تقویت شد، اون مسیر به عنوان یک راه مسجل تلقی میشه و همین جور راههای بعدی و بعدی تا اینکه به تدریج راحتترین و بهترین مسیر رو حیوان پیدا میکنه. این چگونه اتفاق میوفته؟ این یک پدیده emergent هست، برآمده است. اون مورچه هیچ ایدهای از این مسئله نداره و فقط داره یک قانون ساده رو پیروی میکنه. ولی اون دسته مورچهها، چیزی که ما شاید اسمش رو بگذاریم swarm، اون قبیله یا گروه یا گله مورچهها به نوعی یک صاحب هوش و شعور میشه که وقتی یک جایی غذا هست، خیلی سریع مسیر کوتاه رو پیدا میکنه. هیچکدوم از مورچهها نمیدونند دارند چیکار میکنند، ولی جمعشون یک فرآیندی رو ایجاد میکنه که بسیار خلاقانه و هوشمنده. و حالا اگر فکر کنیم نورونها هم دارند همین کار رو میکنند، یک جور داستان عوض میشه. یعنی یک چیزی که ما تحت عنوان شعور Argentic، اون هوش عاملیت در خودمون میبینیم، برایند اینگونه هوش شاید swarm گونه نورونهاست که اینها دارند همین جور شلیک میکنند و مسیرهای هم رو تقویت میکنند با یک الگوریتمهای ساده و در نهایت به راه حل میرسند. یک مثال دیگه که میزنه این هم جالبه. رقص معروف زنبور عسل در پیدا کردن و راهنمایی بقیه به محل خوراکی یا گلهایی که شهد زیاد دارند. میگه وقتی یک کندو هست، خیلی سریع میگردند نزدیکترین محل و اقتصادیترین محل برای به دست آوردن شهد و قند رو پیدا میکنند. سؤال اینه که چگونه این کار رو میکنه؟ چه طوری انتخاب میکنه بین گلها و بوتههای مختلف به کدامش بره و خیلی خوب هم انتخاب میکنه. یعنی اومدند دیدند تقریباً اقتصادیترین مسیر رو پیدا میکنه. اون شعور بالاتر که این رو انتخاب میکنه کجاست؟ هیچ زنبور هوشمندی اونجا نیست که بشینه محاسبه کنه که از نظر اقتصادی اون بهتره و به بقیه بگه برین اونجا. این هم با یک الگوریتم ساده اتفاق میوفته. الگوریتم سادهاش تقریباً این طوریه، اون رقص معروف زنبور عسله که از دهه پنجاه این رو شناخته بودند که به این صورته که زنبوری وقتی یک جایی رفت و شهد شیرین پیدا کرد، یک عصاره گل شیرینی پیدا کرد، برمیگرده به کندو و شروع میکنه اینگونه به سمت اون خودش رو به نوعی غِر دادن، به نوعی میرقصه به سمت اون منطقه و بعد این رقصش رو تکرار میکنه. این الگوریتم اوله که به سمت اون گل شروع کن خودت رو تکون دادن و این رقص رو در اسلاید 155 میبینید. الگوریتم دومش چیه؟ به زنبورهای دیگه میگه هر موقع یک زنبوری رو دیدی این کار رو میکنه، ببین به کجا داره اشاره میکنه و شما هم برو اونجا. حالا چه اتفاقی میوفته؟ اون زنبورهاصلاً کاری نداره که من نزدیکترین رو پیدا کردم، بهترین رو پیدا کردم، اون فقط داره کار خودش رو میکنه. اگه شهدش خیلی خوب باشه و قندش زیاد باشه، طبیعیه که انرژی بیشتری داره و مدت زمان بیشتری این جوری غِر میده. این نکته اول. نکته دوم، اگر فاصلۀ اون خیلی زیاد باشه، اون زنبورهای دیگه که میرن تا اونجا و برگردند، زمان زیادی میبره و اون زنبورهای دیگه هم باید همین کار رو بکنند. یعنی یک جایی که دور هست و شهدش کم انرژیه، اولاً چون دوره، طول میکشه تا برن و برگردند و بیان اونها هم همین رقص رو تکرار کنند. تعداد زنبورهایی که دارند به سمت اون گل این ادا رو درمیارند کم میشه. در صورتی که اگه یک شهد خیلی غلیظ باشه و هم نزدیک باشه، هم مدت زمان بیشتری شروع میکنه به غر دادن، چون انرژی بیشتری داره و دیرتر گرسنهاش میشه و قند بهتری خورده، و در عین حال فاصل اون کمه، این زنبورهایی که ادای این رو درمیارن و میرن تکرار میکنند، زودتر میرسند اونجا و زودتر برمیگردند خیلی سریع تعداد زنبورهایی که دارند به مرکز یا مقصد نزدیک پر شهد اشاره میکنند زیاد میشن و بقیه کندو اونجا تراکم پیدا میکنند و میرن طرف اون قسمت خوب. تا اینکه غذای اونجا تموم میشه و تعداد اینهایی که دارند میرقصند شروع به نقصان میکنه و اون یکی جلو میوفته و میرن اون یکی. یعنی ببینید چه اقتصاد قشنگی یک محاسبات خیلی قشنگی که اقتصادیترین، مقرون به صرفهترین گلها رو پیدا میکنند بدون اینکه یک مغزی اون بالا باشه و اینها رو هدایت کرده باشه. با چند الگوریتم ساده. که البته اینها میگن این الگوریتم ها هم با آزمون خطا در جهت انتخاب اصلح به وجود اومده، یعنی تکاملی اینجوری میگه. و حالا این میگه این یک پدیده emergent هست. شما از بالا نگاه کنید، میگه چقدر هوشمنده، این دسته زنبورها چقدر قشنگ میگرده و اون گلهایی رو که خیلی عصارهشون خوبه و نزدیکه، انتخاب میکنه و همه میرن اونجا. در صورتی که هیچ پردازشگر مرکزی اون بالا نیست. این صرفاً براساس الگوریتم اینهاست. اینها پدیدههای emergent هستند. و اگر شما بیای بگی اون هوش شعور کجاست؟ سؤال اینه که واقعاً کجاست؟! یعنی تصور اون سیستمی که داره اینها رو محاسبه میکنه کجاست؟ هیچی، پخشه توی یک الگوریتمهای سادهای که درست تعبیه شدهاند. پس 1) اون صفاتعالیتر که ما تحت عنوان مثل اراده، مثل هوش، مثل تصمیمگیری میبینیم، شاید از یک سری الگوریتمهای ساده پخش موازی داره صورت می گیره. 2) شرایط محیطی و شرایطی که ما اصلاً انتظار نداریم، چقدر میتونه سریع به تصمیمات اثر بگذاره. مثلاً اگه سرعت باد زیاد باشه، مسیر باد به اون سو کم باشه یا زیاد باشه، زنبورهایی که به اونجا میرسند تعدادشون کمتره، دیرتر میرسند یا زودتر میرسند یا وسط راه گم میشن. در نتیجه خیلی سریع سیستم خودش رو اصلاح میکنه و از اون مقصد دست میکشه و میره جای دیگه. من میخواستم یک فایل دیگه درست کنم، اونجا داشتیم عوامل پنهان در تصمیمات ما، اینجا هم میتونستیم بگذاریم عوامل پنهان در پدیده شعور، یا شعور پنهان در این تصمیمگیریها. عین همین رو در مورد رشد کپکها داره که وقتی نگاه میکنید، خیلی قشنگ یک کپک میتونه یک ماز رو حل بکنه که شما در اسلاید 157 میبینید. یعنی شاخههاش رو شروع میکنه به رشد دادن، اون شاخههایی که کوتاهترین مسیر رو میرن، اون مسیرها تقویت میشن و بقیه شاخهها خشک میشن بعد از یک مدت شما میبینین به صورت بسیار هوشمندی این ماز رو حل کرده. در صورتی که اگر شما فکر کنید از بالا نشسته تصمیم گرفته به چپ بپیچم یا به راست بپیچم، اصلاً در کار نیست. این صرفاً یک پدیدۀ emergent هست. باز یک مثال دیگهای هست که جالبه، اومده دیده شما اگر اون کپک یا اون قارچ رو کشت بدی، این شبکه متروی توکیو هست، اون شاخهها و الیافی که بعد از یک مدت میبینند، بسیار شبیه اون تونلهای متروی توکیو میشه. یعنی اقتصادیترین، کوتاهترین و مقرون به صرفه تترین connectionها رو اون شبکه جلبک یا قارچ یا هر چی هست، مولد هست دیگه، به نوعی این مولدها پیدا میکنند. در واقع اینها بهش میگن پدیدههای emergent. پدیدههای emergent به نوعی deterministic هستند ولی قابل پیشبینی نیستند. اصطلاحاً میگن deterministic ولی unpredictable. پدیدههای آشوبگونه هم اینگونه هستند. حالا خیلی روی این وقت نگذاریم. یک ساعت گذشت، حالا همین رو اینجا نگه دارید. چرا این رو گفتم؟ Sapolsky به دو دلیل به این مسئله اشاره میکنه. یکی اینکه قسمت زیادی از تصمیمگیریها و انتخابها توسط یک سری الگوریتمهاست که از بالا که نگاه میکنی، فکر میکنی یک انتخاب کاملاً عاملیت و agentic هست، در صورتی که اینگونه نیست. نکته دوم این جمله خیلی قشنگ Sapolsky هست. شما با این چند پدیده، اتکای بحرانی به شرایط اولیه یا اتکای حساس به شرایط اولیه، سیستمهای آشوبگونه، سیستمهای غیرخطی پیچیده، سیستمهای نوظهور برآمده، emergent، میگه بسیاری از طرفداران اراده ازاد، و راست میگه، بیشتر کتابهایی که ارادۀ ازاد رو قبول میکنند این جوری میگن، میگن سیستم deterministic هست و قبول دارم، ولی همین جور که میره، مثل همین مسئله کندو، چون جالبه اونها هم همین مثالها رو میزنند، همین مثال کندوی زنبور عسل، همین رشد مولد، این قارچها، یا پدیدۀ مورچهها، میگن این بعداً در جریانش یک پدیدهای بر اون سیستم سوار میشه، یک پدیدۀ نوظهوری هست که یکی از اینها ارادۀ آزاده. بگذارین جمله قشنگ Sapolsky رو بخونم. این هم مثل همون نقل قول Daniel Dennett و اون نقل قول بیادبانه Sapolsky فکر کنم از اون قسمتهای جاودانه است. من این رو توی کتاب هایلایت کردم و بهم میچسبه. یعنی از این قشنگتر نمیتونست قضیه رو ادا کنه. “a lot of people have linked emergence and free will..” خیلی از افراد، منظورش از افراد اینجا دانشمندانه، نویسندگان، محققین و فیلسوفان، یک ارتباطی بین این فرآیندهای برآمده و ارادۀ ازاد قائلند. یعنی میگن همینطور که این سیستم الگوریتم داره و پلههای بالاتر و نوظهور شکل میگیره، ارادۀ آزاد هم اونجا پیدا میشه. “… I will not consider most of them because…” بسیاری از افراد بین پدیدههای نوظهور و برآمده و ارادۀ ازاد ارتباطی میبینند. من به بیشتر این آثار توجه و اشاره نخواهم کرد. “… I will not consider most of them because, to be frank, …” صادقانه بگویم، من نمیفهمم منظور آنها چیست. “… I can’t understand what they’re suggesting,…” راست میگه، یعنی شما کتابهاشون رو که میخونید، determinism رو قبول داره، شلیک نورونها رو میگه deterministic هست و همین مطالبی که اشاره کردم، اشاره دارند و میگن این آکسونها، اون داستان لورنس هست. اتکای حساس به شرایط اولیه است. میره جلو، ولی یک جایی یک دفعه میگن این پیچیده میشه و یک پدیده برآمده میشه و ارادۀ ازاد شکل میگیره. میگه صادقانه بگویم، من نمیفهمم منظور اونها چیست؟ “…I can’t understand what they’re suggesting, and to be franker,…” حتی اگر صادقتر باشم، شاهکار جمله اینجاست، فکر نمیکنم نفهمیدن مطلب تماماً تقصیر من است. “… and to be franker, I don’t think the lack of comprehension is entirely my fault.” خیلی قشنگ زده توی خال! راست میگه، اونهاییکه میان یک جوری تلفیق میدن بین فیزیک کوانتوم، تلفیق میدن بین شبکههای نورونی پیچیده و بعد میگن اینجا این deterministic هست و پدیده برآمده است، بعد یک دفعه شما صاحب ارادۀ آزاد میشین. چه جور میشه این؟! قشنگ میگه Sapolsky، میگه کتابشون رو میخونی، ولی یک جا سکته داره و نمیفهمی چی داره میگه. و راستش رو بخواین بعد که این جمله رو خوندم، خودم هم یک ذره آروم شدم. “راست میگه تقصیر من هم نیست همش” اینجا البته یک ذره شکسته نفسی کرده، بیشتر منظورش اینه که گفته “فکر نمیکنم نفهمیدن مطلب تماماً تقصیر من است” در واقع منظورش اینه که اصلاً تقصیر من نیست، اون یک چیزی نوشته و قابل فهم نیست. و در واقع یک جوری یک ملغمهای از این اصطلاحات آشوب و نظریه کِیاست، نظریه کوانتوم و اینها رو با همین مقدماتی که من گفتم درست میکنه و بعد میگه اون وسط ارادۀ آزاد درست میشه. یک مقالۀ قشنگ هست که قسمت بعدی بهش اشاره میکنم. این از اون خوندنیهاست. “on the reception and detection of pseudo- profound bullshit” “Gordon Pennycook” نوشته. “Gordon Pennycook” قبلاً به کارهاش اشاره کردم توی خطاهای شناختی و حتی کتاب ازش معرفی کردم و اون داستان “cognitive reflection test” اونی که شما به صورت تکانهای زود یک گزینه رو باور میکنی و بعد میگی یک ذره عمیقتر فکر کن. همون مثال چوب بیسبال که یک دلاره و جمعش یک دلار و صده، اون ده سنت از اون گرونتره و قیمتش چنده؟ حالا جاهای دیگه این رو گفتم. یک مقاله خیلی قشنگ داره در ژرنوال Judgment and decision making. دارم بازارگرمی میکنم هفته بعد به این گوش بدین. “on the reception and detection of pseudo- profound bullshit” در شناسایی و پذیرفتن مهملات یا حرفهای مفت به ظاهر عمیق. یک تعبیری کرده از اینها که جملهها رو هی قاطی میکنند و یک چیزهای پیچیده رو مینویسند و بعد شما میگین شکلگیری شعور از جریان فرایندهای غیرخطی برآمده منجر به شکلگیری اکوسیستمهای درک ارادۀ آزاد در هستههای تصمیمگیری نورونی… بعد شما میگین اینها رو میخونم ولی چی داری میگی؟! واقعاً قابل فهم نیست. پژوهشی کرده که اونهایی که اینها رو دوست دارند و زود باور میکنند، چه صفتهایی دارند. از اون کتابها بگذریم. من گشتم توی منابع طرفداران ارادۀ آزاد، اونهایی که قابل فهم نیستند به کنار، اونهایی که bold shit هستند کاملاً به کنار، و فهرستی از اونها رو هم بهش اشاره کرده، به بعضیهاش اشاره کرده در ادامه، ولی اومدم ببینم علمیترین و بهترین بحث کدامه، به نظر من این کتابه. 2023 هست و این رو میتوانیم معادل، رقیب، یا نظریه آنتیتز Sapolsky بدانیم. Kevin Mitchell نوشته. “Free Agents” عناصر آزاد. به نظرم اومد خوبه، سواد نویسنده خوبه، یک قسمت زیادی قشنگ رفته جلو، به همین دلیل این کتاب رو با اجازهتون در معرفی کتابها ارائه خواهم داد. این رو هم بگم شاید یکی از منطقیترین، روانترین و قابل فهمترین کتابهای نقطه مقابل کتاب “determined” Sapolsky هست. have evolution gave us free will، چگونه تکامل به ما ارادۀ آزاد داد از Kevin Mitchell. این کتاب رو هم نقد خواهم کرد. منتها در واقع این خلاصهای از این کار Kelvin Mitchell بهتون بگم، در واقع این خیلی خوب شکلگیری همین مسیرهای عصبی، شکلگیری فرآیند متابولیسم، شکلگیری حیات رو به زبان ساده توی کتابش رفته جلو، ولی اون لحظۀ خاصی که Sapolsky میگه رو داره که یک جوری شما خیلی راحت باهاش جلو میرین، ولی یک جا حس میکنید پس این چه جوری گفت؟! پس یک دفعه اینها free agent میشن. و من نمیدونم، ذهنم رو باز نگه داشتم. البته یک جملهای رو داره، میگه خیلی خوبه آدم ذهنش باز باشه، ولی حواستون باشه این قدر ذهنتون رو باز نگه ندارید که مغزتون بیرون بیفته. از این من خوشم اومد. این رو بگذارید معرفی و نقد کنیم و یک قسمتش رو به شما واگذار کنم که ببینید شما هم پا به پای من جلو میاید، حس میکنید که ببینید من یک لحظه من نمیفهمم که این چه جوری یک دفعه free agent درست شد؟ تا اینجای کار خیلی خوب اومد جلو. ولی اون داستانی که Sapolsky میگه که “I can’t understand what they’re suggesting” اون قسمتش رو من هم گیر میکنم که آره همه اینها قبول، ولی این چه جوری اسمش میشه ارادۀ آزاد؟! اینکه مثلاً این متابولیسم یا فرآیند نورونی به کمک عدم قطعیت رو داریم، به کمک قوانین غیر خطی رو داریم، این چه جوری آخر سر این نتیجه رو گرفتم؟ این رو بگذاریم با هم مرور کنیم. پس وقتی این کتاب Sapolsky تموم شد، کتاب بعدی اینکه که این رو به عنوان مجاور کنار این بخونیم و ببینیم چه چیزی رو مطرح میکنه. تا اینجا سه بخش رو معرفی کردم. بخش چهارم یک بحث سبکتر خواهد بود. برای خود من هم سخت بود، راستش رو بخواین چند بار این رو اجرا کردم و قسمتهایی رو تعدیل کردم. امیدوارم به نوعی منتقل کرده باشم. طبعاً خواندن خود کتاب رو قویاً توصیه میکنم. قسمت چهارم بخشهای سادهتری رو داره و اون هم میاد بررسی میکنه که چه کسانی بیشتر علاقه دارند free will بپذیرند و چه کسانی علاقه ندارند؟ صفات شخصیتی ما چیه و چه اثراتی روی زندگی ما میگذاره؟ مثلاً باورمندان به ارادۀ آزاد، حالا صرف نظر از اینکه وجود داشته باشه یا نداشته باشه، آیا صفتهای شخصیتیشون فرق میکنه؟ آیا خلاقترند؟ آیا بستهترند؟ آیا محافظهکارترند؟ رفتارهای اخلاقیشون چه جوریه؟ چون خیلیها این اعتراض رو وارد میکنند که اگر من این جوری معتقد باشم، زندگی خودم خیلی سیاه میشه، زندگی خودم خیلی بسته میشه، یا دیگه خیلی خودم رو مقید به رعایت اخلاقیات نمیدونم. این بخشها رو هم Sapolsky مرور کرده. در بخش چهارم به اینها اشاره خواهیم کرد و همچنین اون داستان حرفهای مهملات به ظاهر عمیق، اون مقاله رو هم دنبال خواهیم کرد. تا جلسه بعد خدانگهدار.