شماره 364: کتاب فساد پذیر

پادکست دکتر مکری
اسفند 1402
چه کسی به قدرت میرسد و چگونه قدرت مارا تغییر میدهد

شماره 364: کتاب فساد پذیر

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 364: کتاب فساد پذیر
Loading
/

متن پادکست

عرض سلام دارم خدمت شما دوستان و علاقمندان عزیز. چندی پیش یک کتابی رو در صفحه اینستا معرفی کردم به نام کتاب “فسادپذیر” که این ترجمه‌ای بود که من برای اسم اصلی کتاب به نام “Corruptible” استفاده کرده بودم. البته این کتاب به فارسی ترجمه شده و در فارسی عنوان قدرت و فساد رو برای اون انتخاب کردند. “who gets power and how it changes us” چه کسی به قدرت می‌رسد، چه کسی قدرت می‌گیره و چگونه قدرت ما را تغییر می‌دهد” نویسنده Brian Klaas است و کتاب سال 2021 چاپ شده. کتاب واقعاً خواندنی هست و من احساس می‌کنم جای معرفی داره و جای بحث داره و توصیه می‌کنم از اون جایی که ترجمه فارسیش در دسترس هست، حتماً این کتاب رو مطالعه کنید. نکات و زوایای بسیار ارزشمندی داره، یعنی جزء کتابهایی بود که خودم خیلی ازش لذت بردم و احساس کردم خیلی به حاشیه نرفته و به آزمایش‌های جالب علمی اشاره کرده که البته بعضی جاهاش بحث‌انگیزه و راجع به اون صحبتی خواهیم کرد و اصولاً یک چهارچوب قشنگی رو در کتاب دنبال می‌کنه که می‌خوام این جلسه و احتمالاً جلسه بعد در خدمتتون باشم. Brian Klaas روان‌شناس نیست بلکه استاد سیاست جهانی است. Professors in global politics هست، مال university college London یا UCL هست ولی اصلیت او آمریکاییه، ولی الان در انگلستان هست و در دانشگاه UCL تدریس می‌کنه. این ترجمۀ کتابش هست که جناب آقای امیرحسین مهدی‌زاده اون رو ترجمه کردند تحت عنوان “قدرت و فساد”، آیا قدرت انسان‌ها را فاسد می‌کند؟ یا انسان‌های فاسد جذب قدرت می‌شوند؟ به نوعی این همون بحث اصلی هست که در کتاب داره. یعنی روی جلد کتاب محتوای بحث و جهت‌گیریش رو خیلی مشخص کرده. ما شاهد این هستیم که بعضی افراد وقتی به ثروت و توانمندی می‌رسند و مشهور می‌شن و یک جایگاه رفیع پیدا می‌کنند، بعضی مواقع یک حرکتهایی ازشون سر می‌زنه که دال بر نوعی خودشیفتگی و نوعی رفتار Psychopathy و نوعی رفتار ضد اجتماعی و ماکیاولیستی است و سؤال اینه آیا این افراد از روز اول این جوری بودند و تلاش کردند چون جاه‌طلب بودند و رقابتی بودند و خیلی قدرت طلب بودند، کم کم در نردبان قدرت، معروفیت، شهرت، ثروت ترقی کردند و الان چیزی که می‌بینیم صرفاً برای اینه که افرادی طرف قدرت می‌رن که این ویژگی‌ها رو دارند؟ یا برعکس افراد معمولی بودند و بعد که به قدرت رسیدند، به واسطۀ اون بالا گرفتن، معروف شدن، پول‌دار شدن، شروع کردند رفتارهای خودشیفته، رفتارهای ضداجتماعی نشون دادند؟ این بحثی هست که Brian Klaas در این کتاب سعی داره دنبال کنه و به جوانب قشنگی اشاره می‌کنه. گفتم روان‌شناس نیست، ولی بیشتر مطالعاتی که بهشون استناد کرده، به نوعی به روانشناسی اجتماعی و روان‌شناسی بالینی برمی‌گرده. که خیلی جالبه شما می‌بینید کسی رشته‌اش علوم سیاسیه و این قدر مطالعات عمیق و خوبی داره. سن زیادی هم نداره، فکر کنم 37 سالش باشه. جالب‌تر اینکه یک کتاب خیلی بحث‌انگیزتر و تفکربرانگیزتری هم به چاپ رسونده مال 2024 هست و همین چند هفته پیش کتاب آزاد شده تحت عنوان “Fluke” و جوری که متوجه شدم، این هم در دست ترجمه هست توسط همون مترجم قبلی مترجم قبلی Brian Klaas و منتظر هستیم زودتر این کتاب هم بیرون بیاد و در این کتاب یک جنبه دیگر رو هم به بحث خودش اضافه کرده، یعنی همون مسئله قدرت طلبی و صفات شخصیتی ما، مسئله تصادف. می‌دونید Fluke در انگلیسی به معنای بخت، اقبال، اتفاقی ناخواسته یا دگرخواسته که هیچ دلیل خاصی نداره و یک چیز نادر هست و اشاره‌اش بر اینه که چقدر Fluke در زندگی ما اثر داره و در جریانات سیاسی، در به قدرت رسیدن افراد و در شکل‌گیری جوامع؟ من سالها با همین مسئله در حوزۀ روان درگیرم، مثلاً می‌گیم ببین این بلایی که سر این طرف اومده، می‌بینی موفق نشده و زندگیش خیلی سراشیب رفته، یا برعکس خیلی موفق شده و آدم توانمندی شده، یک بخشی توانایی‌های درونیش هست و به ذات خودش برمی‌گرده. یک بخشی چیدمان محیطه که اون رو به اون سوسوق داده. ولی یک بخشی هم هست که یک عنصر واقعاً غیرقابل پیش‌بینی و تصادفی هست stochastic، و جالبه اتفاقاً در دیالوگی که Brian Klaas با Michel Shermer داره، گفتم یکی از شوهایی که خیلی توصیه می‌کنم گوش بدید، Michel Shermer هست که جزء نویسندگان و گردانندگان مجلۀ Skeptic هست و خیلی از نویسنده‌ها و افراد برجسته رو با کتابهاشون دعوت می‌کنه و به بحث می‌گذاره. اتفاقاً چند وقت پیش Brian Klaas رو دعوت کرده بود و بحث کتاب Sapolsky شد، همین کتابی که هفتۀ قبل معرفی کردم. و در واقع Brian Klaas هم به نوعی بر حرفهای Sapolsky صحه می‌گذاشت و یک بخش دیگه‌ای رو هم اضافه کرده، می‌گه خیلی چیزها همون شانسه. یک نوع سیستم‌های آشوب‌گونه در حتی سیاست کلان در جهان داریم و یک اتفاقات خیلی ساده‌ای که اصلاً ممکنه شما به حساب نیارین، چگونه زندگی فردی ما رو متحول می‌کنه؟ چه جوری تاریخ رو تغییر می‌ده و چگونه سرنوشت جوامع رو رقم می‌زنه؟ من فکر کنم چند هفته دیگه این رو خدمتتون معرفی کنم. این هم دارم خلاصه می‌کنم و داره آماده می‌شه، این هم از اون کتابهای تفکربرانگیزه. اما برگردیم به کتاب “فساد و قدرت” یا “فسادپذیر” ” Corruptible “. کتاب رو با دو حکایت خیلی تأمل‌برانگیز و جذاب شروع می‌کنه. من برای اینکه اشتباهی رخ نده، یادداشت برداشتم و خلاصه اینجا نوشتم که از روی اینها براتون بخونم که تاریخ‌ها و اسامی دقیق باشه. بیست و هشتم اکتبر 1628 می‌شه اوایل قرن هفدهم یک کشتی 45 متری که اون زمان کشتی نسبتاً بزرگ بادبانی حساب می‌شده به نام Batavia، از هلند به سوی جاوه در اندونزی به راه میوفته. می‌دونید هلند در اون زمان یک کمپانی هند شرقی داشته، یک کمپانی هلندی بوده که بخش زیادی از اون ناحیۀ جاوه و آسیای جنوب شرقی به اون تعلق داشته و همینطور که می‌دونید استعمار هلند تا سالها پیش اونجا حضور داشت. مالک کشتی، کمپانی هلندی هند شرقی است و مقادیر قابل توجهی نقره جهت معاوضه با ادویه همراه دارد. 340 مسافر و خدمه بر روی کشتی حضور دارند. در اون سلسله مراتب قوی خیلی وجود داره، در سیستم حاکمه. یعنی اون کاپیتان و افسران همینطور سلسله مراتب یک انضباط نظامی‌گونه داره. یعنی کشتی کروز تفریحی نیست و یک داروساز ورشکسته به نام Jeronimus Cornelisz ، امیدوارم اسمش رو درست تلفظ کرده باشم چون هلندیه و با J نوشته شده و در اصل شاید یورانموس کورنلیز اونها خودشون تلفظ کنند، بر عرشه است. این شخصیت جالبی داره. یک داروساز بوده به خاطر کارهای تقلبی که کرده و آسیب‌هایی که دیده ورشکست شده و الان اومده سوار کشتی شده و یک درجۀ پایین افسری داره. افسر ارشد به حساب نمی‌شه. اون به همراه چند افسر قصد شورش دارند تا نقره‌ها را به سرقت ببرند. این ترجمۀ خودمه و یک مقداری هم خلاصه‌اش کردم و از ترجمه کتاب برداشت نکردم. شورش درست پیش نمی‌رود و کشتی در 4 ژوئن 1629 یعنی یک سال بعد از اینکه از هلند راه افتاده، به صخره‌های مرجانی Abrolhos Island آیلنس برخورد می‌کنه. اینجا من یک عکسی از این Abrolhos که ایده‌ای بیاد دستتون کجاست رو در این اسلایدها دارم. در اسلاید شماره 6 می‌بینید اون پایین سمت غرب استرالیاست و این هم کشتی Batavia هست که نمونه‌اش رو بازسازی کردند که ایده‌ای بیاد دستتون این کشتی چه ریختی بوده. باز یک مدل دیگه‌اش که هلندی‌ها بازسازی کردند و اون جزایر هم یک سلسله جزایری، یک مجمع الجزاریری در غرب استرالیاست Houtman Abrolhos، اصابت کرده و می‌شکنه و عده‌ای غرق می‌شن. همون لحظه از اون 340 نفر یک تعدادی کشته می‌شن و عده‌ای روی Batavia می‌مونند. Batavia در اون لحظه‌ای که اصابت می‌کنه فوراً غرق نمی‌شه و چند روز به صورت نیمه غرق کنار صخره‌ها گیر می‌کنه. کاپیتان با 47 نفر نجات یافته دیگه سوار اون قایق نجات می‌شن و به سوی جاوه حرکت می‌کنند. یعنی کاپیتان چند نفر از افسران ارشد رو برمی‌داره که بریم کمک بیاریم. اون قایق پارویی‌ها رو می‌ندازند روی آب و راه میوفتند طرف جاوه که برن برای بقیه مسافرها کمک بیارن. 9 روز بعد کشتی غرق می‌شه. اون 9 روز یک جور خیلی سختی می‌گذره. کشتی در صخره‌ها گیر کرده، افراد بر یک قسمت کوچکی از عرشه که هنوز بیرون از آب مونده نشستند و بالاخره بعد از 9 روز غرق می‌شه و تعدادی از مسافرها سوار بر تکه‌های چوب خودشون رو به ساحل می‌رسونند. Cornelisz هم خودش رو به ساحل می‌رسونه. می‌رسند به همین جزیره Beacon Island. از اونجا که افسران ارشد سوار اون قایقه شدند و رفتند، عملاً Cornelisz می‌شه افسر ارشد. گفتیم کشتی پر از سلسله مراتب بوده و یک انضباط نظامی داشته. به همین دلیل به جزیرۀ Beacon می‌رسند و اونجا اون اعلام می‌کنه من فرمانده هستم. من ارشد موجودم و باید از من دستور بگیرید. راجع به این جزیره Beacon خدمتتون بگم، حدود 5 هکتار مساحت داره، 350 متر طولشه و کل سواحلش رو جمع بزنی، می‌شه 1 کیلومتر. یعنی محیط جزیره 1 کیلومتره. عکسش رو دارید اینجا می‌بینید. یک جزیره کوچیکیه. شما تصور کنید 340 نفر بودند، یک تعدادی اون لحظه غرق شدند، 47 نفر مثل مسائل حساب دوم دبستان سوار قایق شدند و رفتند، باز یک تعداد دیگه هم غرق شدند و چند نفر رسیدند روی این ساحل و روی این جزیرۀ کوچیک پیاده شدند. Cornelisz سریع متوجه می‌شود که ذخایر غذا، آب و شراب کفاف بازماندگان را نمی‌دهد. آنجا یک ذره ذهن سایکوپات داشته و متوجه می‌شه ما روی این جزیره بمونیم به مشکل برمی‌خوریم و چیزی برای کشاورزی نداره و مخزن آبی هم نداره. بعد به این فکر میوفته که باید یک سری رو نفله کنیم، یعنی یک رقابت تنگاتنگ هست و بخوایم شل بگیریم و دوستانه برخورد کنیم، امکان نداره و می‌میریم. شروع می‌کنه به دسیسه کردن و قدرت خودش رو اعمال کردن. سریع عده‌ای رو در قایق‌های کوچیک سربه نیست می‌کنه. یک سری قایق‌های کوچیکی بوده، سوارشون می‌کنه و می‌بره یک ذره که از جزیره دور شدند، می‌ندازدشون توی آب و می‌زنه توی سرشون و می‌کشه و غیره. البته یک نکته جالب داره، عده‌ای رو به جرم‌های ساختگی گردن می‌زنه. یعنی حکومت نظامی اونجا برقرار می‌کنه که شما خیانت کردید، شما سرقت کردید، شما تمرد کردید، و مسافرین عادی بوده و کشتی نظامی نبوده ولی گفتیم فقط انضباط نظامی داشته. یک سری مسافر معمولی و زن و بچه رو شروع می‌کنه به کشتن. جالب اینجاست که هیچگاه خودش کسی رو نمی‌کشه و فقط دستور می‌ده. و براش یک نکتۀ جالب مسجل می‌شه که کسانی که دستور رو اجرا می‌کنند، اینها وفادارند. یعنی وقتی می‌گه سر این آدم رو ببر و یا این رو ببر سر به نیست کن، دیده یک سری سریع بله قربان می‌گن و یک سری من من می‌کنند و اما و اگر میارن. به این نتیجه می‌رسه که بله قربان‌گوها به درد من می‌خورند و باید نگه دارم و این من من‌ کننده‌ها رو سری بعد یک جور نفله می‌کنم و اونها رو هم از بین می‌برم. پس اجرای دستور یک عامل سنجش وفاداری است جهت امتحان و همین جوری می‌ره جلو و قساوتش بیشتر می‌شه و حکومتش خیلی شدیدتر می‌شه و سختگیرانه‌تر می‌شه و شروع می‌کنه هرکسی رو که حس می‌کنه مصرف کننده است و داره از اون جیره غذایی استفاده می‌کنه رو سربه نیست می‌کنه. حتی آخر سر کار به جایی می‌رسه که کودکان و زنان رو بی‌دلیل می‌کشته صرفاً به دلیل اینکه آب کمه. حتی یک جا بوده می‌خواستند ببینند این شمشیر برش خوبی داره و برنده است، می‌گه سر این بچه رو باهاش قطع کن و ببین می‌شه یا نه و بعد می‌زنند و می‌بینند که این شمشیر خوبه و زنگ نمی‌زنه. و Cornelisz برای خودش کم کم اون حاکم بلامنازع اون جزیره می‌شه و یک تعداد بله قربان‌گو داره و مردم هم یا کشته شدند یا از ترسش با اون جیره‌بندی سخت دارند می‌سازند. جالبه از اون وسایلی که توی کشتی بوده، یک تعدادی به ساحل رسیده. برای خودش یک جوراب ابریشمی انتخاب می‌کنه، لباسهای شیکی که در صندوقچه کشتی بوده می‌پوشه در صورتی که بقیه همه ژنده‌پوش شده بودند و لباسهای پاره داشتند و برای خودش یک حکومت کوچیک خودکامه اونجا درست می‌کنه. چند وقت بعد ناخدای اصلی Batavia که رفته بود کمک بیاره برمی‌گرده و مطلع می‌شه طی مدت حکومت کوتاه Cornelisz صد نفر به قتل رسیدند. همونجا دادگاه صحرایی اجرا می‌شه و دست‌های Cornelisz رو قبلش به عنوان مجازات و شکنجه قطع می‌کنند و بعد او رو اعدام می‌کنند. جالبه Cornelisz برای خودش در اون جزیره کوچیک یک سری بردۀ جنسی و حرم‌سرا مانند هم درست کرده بود. و سؤالی که Brian Klaas داره اینه که چه چیزی باعث شد سریع این گروه انسان‌های بالاخره نسبتاً متمدن که در یک کشتی داشتند با صلح و آرامش زندگی می‌کردند، به این سرنوشت خیلی شوم دچار بشن؟ یک سرنوشت بسیار ترسناک بوده. و این یکی از لابراتوارها، یکی از آزمایشگاه‌های بشره و خیلی ناخواسته است و امیدواریم تکرار نشه، ولی یک آزمایش تأمل‌برانگیزیه که وقتی اون سلسله مراتب یک دفعه می‌پاشه و شما می‌بینید کاپیتان اصلی رفته، افراد چه رفتارهای ضد اجتماعی و psychopathy از خودشون نشون می‌دن. آیا صرفاً کمبود مواد غذایی باعث این قضیه شده؟ آیا وقتی بشر به گرسنگی میوفته، به این صورت خشن می‌شه و یک سلسله مراتب خشن، سریع خودسازماندهی می‌شه و به واسطه اون می‌بینید این اتفاقات میوفته؟ و یک سؤال خیلی قشنگ که Brian Klaas هم در کتابش و هم در مناظره‌های مختلفش داره اینه که می‌گه اگر Cornelisz سوار اون کشتی نبود چی؟ آیا باز هم این سرنوشت یا مشابه این اتفاق میوفتاد؟ چون گفتیم Cornelisz ورشکسته بود، یک psychopath بود و کارهای ضد اجتماعی می‌کرد، کلاهبردار بود و بعد که اومده بود اونجا فرصت رو خیلی خوب دیده بود و یک دفعه ارشد شده بود و شروع کرده بود این کارها رو کردن. کدامیک از اینهاست؟ آیا این سرنوشت هنگام قحطی محتومه؟ حالا یک چیز دیگه‌ای رو فکر کنید. حالا فکر کنیم Cornelisz در کار نمی‌بود و میومدند یک سیستم خیلی عدالت‌گونه برقرار می‌کردند. آب و غذا کم میومد. اون موقع چی؟ وقتی به گرسنگی و تشنگی میوفتادند اون موقع چه کار می‌کردند؟ آیا اون موقع راضی می‌شدند که یک تعداد رو نفله کنند یا یک تعداد خودشون انصراف بدن از زندگی که به بقیه به بچه‌ها و کودکان غذا برسه؟ و چگونه این سلسله مراتب قدرت شکل گرفت؟ کتاب برای همین می‌گم خیلی جالبه، بحث این رو می‌خواد دنبال کنه. پس حکایت کشتی Batavia و Beacon رو تموم کنیم و بیایم حکایت دوم رو بگیم. تیکه‌هایی از کشتی رو بازیافتند و در استرالیا به صورت یک موزه هست. اگر کسی در اونجا هست و یا سفری به اونجا داره بره این رو ببینه که به نظرم نکته جالبی هست. بریم مورد دومی که Brian Klaas به اون می‌پردازه. پس کتاب رو با دو تا حکایت حالا نمی‌تونم بگم شیرین، می‌تونم بگم تأمل‌برانگیز، اون خیلی ناراحت کننده بوده به خصوص اون قسمتی که این شمشیره رو ببینیم برش داره و تیزه و گفت سر این بچه رو بزن و ببین چقدر خوب می‌بره؟ و گفتم اینها مستند شده، چون بعد از اینکه ناخودآگاه اومد و گفت چه خبر بوده، همه گفتند این اتفاق افتاده و یک تعدادی اونجا معلوم شد که چیزی نیست که به صورت سمبولیک یا از این سؤالات فلسفی گونه‌ای باشه که بعضی فلاسفه مطرح می‌کنند که انسان‌ها توی یک جزیره متروک بیفتند چه کار می‌کنند؟ اما بیایم قسمت دوم رو ببینیم. واقعه دیگر در شرق استرالیا اتفاق میوفته. جزیره آتا در مجمع الجزایر تونگا. Ata Island، این هم یک جزیره خیلی کوچیکه اما به نظر میاد از Beacon بزرگتره. مجمع ‌الجزایر تونگا، این این دفعه شرق استرالیاست. شش تا پسر دبیرستانی، اینها عکسشون واقعیه، البته می‌بینید که نژاد اروپایی نیستند. براساس این چهره‌هایی که می‌بینید، نژاد بومی هستند. شش پسر دبیرستانی در سال 1965 یعنی خیلی قدیم هم نیست، از مدرسه شبانه‌روزی با قایق ماهیگیری فرار می‌کنند اما دچار طوفان می‌شن. اون rather رو نمی‌دونم چی ترجمه کنیم، هدایتگر یا سکان و بادبان کشتی می‌شکنه و کشتی هشت روز سرگردان می‌مونه در اون طوفان دریا تا بالاخره به جزیرۀ Ata می‌رسه. اینها وقتی به جزیرۀ Ata رسیدند، تشنه و گرسنه رسیدند اونجا. جزیرۀ صخره‌های بلند داره که توی عکس هم دیده می‌شه. اینها به ساحل که می‌رسند می‌بینند چه شیب تندی داره و سخت می‌شه بریم بالا. می‌گه همون اتفاقاً به نفعشون تموم می‌شه. مرغان دریایی که روی این صخره‌ها نشستند، سریع اینها هجوم می‌برند و چند تا مرغ دریایی رو می‌کشند و خام می‌خورند و از خونشون می‌نوشند برای اینکه عطش‌شون برطرف بشه و زنده بمونند. بعد نارگیل پیدا می‌کنند توی جزیره و سرانجام موفق به روشن کردن آتش می‌شوند که شبانه‌روز اون رو محافظت می‌کنند. این جالبه، یعنی متوجه شده بودند که به راحتی نمی‌تونیم آتش روشن کنیم. منطقه پرباران و منطقه خیلی مرطوب به زور آتش روشن می‌کنند و شبانه‌روز کشیک می‌گذارند و با چه انضباط آهنینی مواظبند که آتش از بین نره. یعنی جوری که می‌نویسند می‌گن انضباطی که در این جزیره بوده بسیار زیاد بوده و مواظب همه چیز بودند، چون غذا رو باید خیلی حساب شده مصرف می‌کردند، آب رو حساب شده مصرف می‌کردند، کوچیک‌ترین اشتباهی که می‌کردند دو روز ممکن بود قحطی بخوره بهشون و کشته بشن. از ماهی، لاکپشت و مرغان دریایی تغذیه می‌کنند. از ریشه گیاهان با زحمت آب استخراج می‌کنند. یعنی جزیره خیلی چشمه و رودخانه نداشته. با تنه درختان، ظرف جهت ذخیره آب باران می‌سازند. سلسله مراتبی در کار نیست، هیچکس به هیچکس دستور نمی‌ده و این شش تا هم رده هستند، فقط بعضی‌ها تجربه‌شون بیشتره، ولی به شدت کار منظم و انضباط گروهی وجود داره. نظافت عجیبه! حالا بعداً می‌گم وقتی اینها رو نجات می‌دن می‌بینند چقدر تمیزند و بهداشت رو خوب رعایت کردند و خیلی مریض‌حال به نظر نمیان و تغذیه‌شون خوب شده بوده. شش ماه بعد یعنی بعد از اینکه به اون کشتی رسیدند، پای یکی از افراد می‌شکنه. یکی از وقایع خیلی بدی بوده که اتفاق میوفته، نیروی کارشون شش نفره حالا فکر کنید پای یک نفرشون بشکنه و با سختی دارند اونجا زنده می‌مونند. با ساقۀ نارگیل میان گچ درست می‌کنند، ابتکار جالبیه، و چهار ماه پای یکی‌شون توی گچ بوده، یعنی نمی‌تونسته از صخره‌ها بره بالا و بخواد تغذیه کنه، ولی بقیه بهش کمک می‌کردند. و جالبه بعد از شش ماه بهبود پیدا می‌کنه و مثل بقیه به کار برمی‌گرده. کل اینها پونزده ماه در اون جزیره می‌مونند تا اینکه ماهیگیری استرالیایی به نام پیتر وارنر که ظاهراً هنوز هم زنده است، متوجه علف‌های سوخته می‌شه و اون اعلام می‌کنه در این جزایر هیچ وقت آتش خود به خودی شکل نمی‌گیره و این قدر مرطوبه و این قدر بارانیه که امکان نداره ما آتش داشته باشیم. پس یکی توی جزیره است. با ترس و لرز خودش رو نزدیک می‌کنه و می‌بینه تعداد زیادی آدمی که موهای بلند دارند و نتونستند صورتشون رو بتراشند و ریش انبوه دارند، دارند بهش نزدیک می‌شن. اولش وحشت می‌کنه که اینها سارق و دزد نباشند و قاتل نباشند و فراری از زندان نباشند، ولی بعداً بیسیم می‌زنه به مرکز و اونها از دور اعلام می‌کنند ما اینها هستیم و وقتی این بیسیم می‌زنه، می‌گه ظاهراً در اون قرارگاه اشک شوق میاد در چشمان افراد که می‌گن ما فکر می‌کردیم اینها مردند و پونزده ماهه اینها ناپدیدند و شش نفر نجات پیدا می‌کنند. حالا سؤال اینه که اینها چرا این جوری بودند؟ این قدر به همدیگه رسیدند و یار شفیق هم بودند؟ یکی پاش شکسته و پنج تای بقیه جورش رو کشیدند و به نوعی به هم تا آخرین لحظه وفادار موندند و هیچکس به هیچکس نارو نزده. تفاوت این دو تا چیه؟ آیا چون بین اونها یک psychopath نبوده؟ آیا شانس آوردند یکی از اونها شخصیت ضداجتماعی نبوده که یک دفعه باند درست کنه و دو تا با هم همدست بشن و بقیه رو به بیگاری بکشند و سوءاستفاده کنند؟ این سؤال دیگری است که Brian Klaas مطرح می‌کنه. و جالبه که اشاره می‌کنه شبیه این به صورت یک داستان وجود داره به نام داستان Lord of the Flies که نویسندۀ اون William Golding هست. این کتاب 1954 نوشته شده و از اونجایی که تعداد کثیری ازش ترجمه در زبان فارسی هست، من حدس می‌زنم بسیاری از شما این رو خونده باشین. چند تا ترجمه به اسم “سالار مگس‌ها” هست. خانم ساره خسروی رو داریم، سوسن اردکانی رو داریم، حمید رفیعی رو داریم، آرزو علیزاده رو داریم. و بعد باز دوباره خانم فهیمه رحمتی رو داریم. “سردسته مگس‌ها” اسم دیگه‌اش هست. و “بَعل زَبوب” که باز وجه تسمیه توراتی این اصطلاح سالار مگس‌هاست. William Golding برنده جایزه نوبل ادبیاته و در این کتاب داستان خیالی مشابهی رو در واقع تدوین کرده. 1954 یعنی یک چیزی حدود ده قبل از واقعۀ تونگا و در اون مسیر کاملاً برعکس می‌ره. یک سلسله مراتب خشن پیدا می‌شه، باند تشکیل می‌شه، شروع می‌کنند به همدیگه حمله کردن، رفتارهای sadistic پیدا می‌شه، خشونت آمیز می‌شه، یک نوع ابلیس متجسم رو اونجا می‌بینید و در واقع همه تصور می‌کردند که اگر آدمها رو بدون قانون و حکومت توی یک جزیره رها کنی، این اتفاق میوفته. در صورتی که سؤال اینه که نه، واقعیش اتفاق افتاد توی اون مجمع الجزایر تنگا و دیدیم برعکس این شد. جالب اینه که به این مسئله Lord of the Flies در خیلی از کتابها اشاره شده از جمله چند کتابی که من برای معرفی انتخاب کردم یا خدمتتون معرفی کردم. حالا بعداً اینها رو خدمتتون خواهم گفت. “The way out” how to overcome toxic polarization، کتاب Peter Coleman. این هم یکی از اون شاهکارهاست که باید بخونید. کاش اگر ترجمه‌ای در دست نیست از این شروع بشه و ترجمه کنند. من جستجو کردم، ظاهراً ترجمه نداره. این رو در فهرست معرفی‌ها قرار دادم و چند هفته دیگه معرفی خواهم کرد که بحثش راجع به مناقشه‌های خشنه که چی می‌شه آدمها یک دفعه با هم چپ میوفتند و هر کاری می‌کنی نمی‌تونی بین‌شون صلح و دوستی و آشتی برقرار کنی. در این به همین داستان William Golding اشاره کرده. در کتاب Belonging که باز کتاب دیگری است که در فهرست معرفی براتون قرار دادم، Geoffrey Cohen این رو نوشته که در واقع علم ایجاد اتصال و ارتباطات انسانی است که باز در این کتاب اشاره کرده است. یکی از جاهایی که خیلی این رو کامل بحث کرده، همین کتاب Rutger Bregman هست که در واقع Human Kind A Hopeful History که این به فارسی ترجمه شده. که اتفاقاً در این کتاب اومده گفته William Golding حرفش درست درنیومد. برخلاف ادعای William Golding ما مشابه این رو در واقعیت داشتیم و در واقع بشر اون قدر هم روسیاه نشد و روسفید دراومد. آدمی یک تاریخ نویدبخش، ترجمه مزدا موحد از Rutger Bregman. فکر کنم بحث رو Brian Klaas خوب شروع کرده بود. کدومیک از این سناریوها درسته؟ و این تفاوت این سناریوها از کجا میاد؟ قبل از اینکه بحث رو ادامه بدم، لازم به یادآوری می‌دونم هرچند امیدوارم این یادآوری زیاده باشه و اون هم اینه که وقتی ما می‌گیم این درسته و اون درسته، این قدر مخاطبین این مجموعه‌ها و بحث‌هایی که می‌کنیم این قدر ساده‌انگارانه نیست که یا این یا اونه و بیشتر داریم از یک طیف صحبت می‌کنیم و در واقع داریم خلاصه‌وار اینگونه می‌گیم که چی می‌شه یک زمانی به سمت طیف Cornelisz می‌ریم و اون سیستم خشن جزیره Beacon و بازماندگان کشتی Batavia شکل می‌گیره و یک جا می‌ریم طرف جزیرۀ Ata، چی اتفاق میوفته و چه عناصری هست که ما رو به هرکدوم از اینها می‌بره؟ باز به حرف معروف John Edward Dalberg Acton که به لورد Acton معروفه، سیاستمدار انگلیسی هست که می‌گوید: “Power tends to corrupt, and absolute power corrupts absolutely” “قدرت میل به فساد دارد و قدرت مطلقه حتماً فاسد می‌شود”. اینها کدامیک است؟ اگر آمادگی دارید، کم کم وارد بحث‌های بیشتر کتاب شویم. کتاب یک ویژگی دارد، اولاً چند تا ویژگی خوب دارد. یکی اینکه خیلی از مقالاتی که طی این دو سه سال اخیر در معرفی کتابها به آنها اشاره کردم، در این کتاب به آن اشاره شده است. پس یک بخشی از کار ما خیلی راحت می‌شود و صرفاً برمی‌گردیم و یادآوری می‌کنیم که در فلان مقاله یادتونه که چی گفته بود؟ بعد از یک جهت هم احساس کردم نویسنده آدمی به نوعی مسلطه و مقالات خیلی استخوان‌دار، مقالات مشهور، مقالات خوش‌نام و معروف در این حوزه خودشیفتگی، رفتارهای ضداجتماعی، جاه‌طلبی و قدرت‌طلبی رو انتخاب کرده. با هم مرور می‌کنیم. کتاب پر از تکه‌های عبرت‌آمیز و قابل تأمله. من چند تاش رو برای شما انتخاب می‌کنم. مثلاً راجع به سرنوشت و زندگی یک رئیس جمهور و بعداً امپراطور آفریقای مرکزی صحبت می‌کنه، Jean Bedel Bokassa که در سال 1921 به دنیا اومده و 1996 از دنیا رفته. اون با یک کودتا می‌شه رئیس جمهور Central Africa Republic، جمهوری آفریقای مرکزی، که بعد از یک مدت سال 1976 خیلی امر به او مشتبه می‌شه و احساس می‌کنه خیلی قدرتش بالاست و خودش رو امپراطور می‌نامد. یعنی از رئیس جمهوری به امپراطوری تغییر سبک می‌ده. این آخرین عکس‌هاش در این دوره است که می‌بینید چگونه امر بهش مشتبه شده. حالا یک کشور فقیر و بسیار عقب‌ماندۀ آفریفایی است که اسم اون رو عوض می‌کنه “central African Empire” امپراطوری آفریقای میانه. این امپراطوری او حدود سه چهار سال بیشتر دوام نمیاره. 1979 کودتا می‌شه و او رو سرنگون می‌کنند. می‌بینید که خیلی شکل و شمایل امپراطورگونه به خودش گرفته بوده و تاج درست کرده و از این شمشیر مرصع و نشان برای خودش درست کرده و بعد که میان کاخش یا بازماندۀ کاخش رو می‌بینند، ترسناک می‌بینند. مثلاً تعداد زیادی تمساح توی استخر خونه‌اش بوده و بعد که میان استخر رو خالی کنند، جزئی جسد و استخوان آدم می‌دیدند و متوجه می‌شن که این دشمن‌هاش رو می‌داده تمساح بخوره. و از اون ترسناک‌تر یک چیزی که البته توش بحثه و توی مقالات تاریخی یک مقداری روش شبهه هست اینه که توی فریزر خونه‌اش هم مقداری گوشت انسان پیدا می‌کنند و این ادعا پیش میاد که او بعضی از دشمنانش رو قیمه قیمه می‌کرده و توی یخچال می‌گذاشته و می‌خورده و به مهمان‌هاش می‌داده. و سؤال سر اینه که آیا او روز اول این جوری بوده؟ روز اول به نظر میاد کودتا کرده که بیاد به مردم خدمت کنه، و بعد به صورت این امپراطور دیوانه دراومده و یا اینکه نه، همون زمینه‌ها رو داشته؟ شاید واقعاً اون لحظه قدرت دستش نبوده و اون لحظه هنوز تثبیت نشده بوده و بعد کم کم ذات واقعی خودش رو نشون داده؟ اینها سؤالهاییه که کتاب می‌خواد به اون بپردازه. و جالبه حتی با بازمانده او دخترش که خودش رو پرنسس می‌دونه صحبتی کرده و به نظر میاد ادعای لااقل پرنسس اینکه که پدرش اینجوری نبوده و این ویژگی‌ها رو نداشته و خیلی دوست داشته جمهوری آفریقا رشد کنه و بعد این مسیر رو رفته. یعنی این شبهه رو خیلی نتونسته پاسخ بده. گفتم به منابع و کارهایی اشاره می‌کنه که قبل‌تر به اون اشاره کردم. مثلاً یکی از چیزهایی که قبلاً در اون بررسی کتاب “ساده نیستیم” کریستوفر شابریس، و سایمونز بحث می‌کنه، “The Survivorship Bias” “خطای بازماندگان” که آبراهام والد اگر یادتون باشه، راجع به بمب‌افکن‌های B17 صحبتی کرده بود که این بمب‌افکن‌ها که برمی‌گردند، اگر یادتون باشه اون زمان مقامات انگلستان و آمریکا در این فکر بودند که ببینند بمب‌افکن‌ها رو کجا از نظر زره تقویت کنن که اینها کمتر سقوط کند. و بعد میان یک نقشۀ کاملی از بمب‌افکن‌هایی که برگشتند و تیر خوردند رو رسم می‌کنند که این شکلی هست که شما در اسلاید 22 می‌بینید که در اصل اسلاید 23 مربوط به اون مجموعه “ساده نیستم” این رو براتون چسبوندم. و همه می‌گن معلوم شد روی بال‌هاش باید ما زره رو سوار کنیم، در صورتی که ابراهام والد به درستی می‌گه نخیر، باید روی اون قسمتهایی که اصلاً تیر نخورده سوار کنیم. چون این نشون می‌ده اون جاها این قدر حساس بوده که وقتی تیر بهش می‌خورده، اون بمب‌افکن سرنگون شده و دیگه برنگشته. شما برگشته‌ها رو دارید می‌بینید. Brian Klaas ایجا از این مسئله این جوری استفاده می‌کنه و می‌گه شاید ما همین رو در مورد قدرت داریم. یعنی مثلاً این سؤال Lord Acton شاید اینگونه باشه که نه، اونهایی که خودکامه، خودشیفته و خشن و قصی‌القلب می‌شن می‌مونند، و الاّ ما فقط داریم یک گروه خاص موفقین پولدار و رؤسای کمپانی‌ها و اینها رو می‌بینیم. اون ورشکسته‌ها رو نمی‌بینیم، اون بمب‌افکن‌هایی که افتادند رو نمی‌بینیم. برای همین صرفاً بیایم صفات افراد یا زندگی‌نامه این افراد رو بررسی کنیم، به همون مقدار گمراه کننده است که بیایم این بمب‌افکن‌ها رو براساس اونهایی که برگشتند بیایم بررسی کنیم. مثلاً مثالهایی می‌زنه. این یکی جالبه، Pedro Jose Domingo Manuel Maria Lascurian، 1856 متولد و متوفی 1952، سی و هشتمیمن رئیس جمهور مکزیک. 1913 رئیس جمهور مکزیک می‌شه. می‌گه آیا اسم این رو شنیدین؟ قطعاً نشنیدید، برای اینکه می‌گن دوره ریاست جمهوریش بین مورخین بحث هست. بین 15 دقیقه تا 45 دقیقه طول کشیده. یعنی تا رئیس جمهور شده، چندی بعد نمی‌دونم چی شده استعفا داده و قدرت رو واگذار کرده. می‌گه اینها مثل همون‌هایی هستند که سریع ناپدید شدند. باید اینها رو هم توی محاسباتمون لحاظ کنیم. ما فقط نمی‌تونیم بازماندگان و یا تثبیت شدگان رو ببینیم، باید این وری‌ها رو نگاه کنیم و بعد نتیجه بگیریم. و در واقع می‌گه توی تاریخ کسی نیومده شخصیت این رو خیلی عمیق بررسی کنه، چون جزء افراد خیلی بازمانده و مشهور نیست. وقتی شما میاین مثلاً فرض کن از خیلی افراد برجسته، افرادی که رؤسای کمپانی‌ها هستند و سران دولت‌ها هستند شخصیت‌ها رو بررسی کنی، باید حواست باشه که خیلی از اینها بودند که توی اون مسیر رفتند ولی خیلی زود حذف شدند و تا زمانی که نیمرخ اینها رو نداشته باشی، قضاوت شما منصفانه نیست. بریم جلوتر و کم کم به کارهای روان‌شناسی و جالب‌تری می‌رسیم. همون سؤال، اونهایی که میان توی کارهای فرض کن مثل امور انتظامی، امور اقتصادی کلان، اموری که توی اون سلسله مراتب قدرت یا انتظام یا امنیت هست، آیا زمینه‌اش رو دارند یا اینکه بعد که می‌رن اون تو تغییر می‌کنند؟ یا البته شاید هم اصلاً تغییر نکنند. ما نمی‌تونیم فرض Lord Acton رو پیشاپیش بپذیریم، چون ما می‌بینیم باید اون بازماندگان رو درست ارزیابی کنیم. به مقاله قشنگی اشاره کرده که به نظر من دانستن اون خیلی خوبه و خیلی رهگشاست. “Revisiting the Stanford prison experiment: could participant self- selection have led to the cruelty?” این رو “Thomas Carnahan” و “Sam McFarland” نوشتند که مربوط به سال 2007 هست و در ژورنال personality and social psychology bulletin . به نظر من متدولوژی خیلی قشنگی داره و یکی از جاهاییه که یک جرقه برای آدم می‌ندازه. می‌دونید که داستان پژوهش یا آزمایش معروف زندان استنفورد، یکی از بحث‌انگیزترین و سؤال‌برانگیزترین آزمایش‌های روانشناسه و اون رو می‌دونید فیلیپس ایمباردو با همکارهاش انجام داده بود و کارش این بود که یک تعداد دانشجو رو ثبت نام کرده بود و گفته بود می‌خوایم نقش زندان‌بان و زندانی رو بازی کنیم. دو هفته می‌ریم توی زیرزمین دانشکده و اونجا رو شبیه زندان درست کرده بود و بعد رفتار اینها رو ملاحظه کنه. اتفاقی که افتاده بود این بود که بعد از پنج شش روز که این کار رو ادامه داده بود، به قدری خشونت و در قالب زندان‌بان و زندانی رفتن پررنگ شده بود و بین اینها مشاجره اتفاق افتاد و به همدیگه حمله می‌کردند و خشونت نشون می‌دادند که مجبور شد پژوهش رو متوقف کنه. و این جزء یکی از پرسروصداترین و ماندگارترین پژوهش‌هایی هست که در روان‌شناسی اجتماعی وجود داره و نشون می‌ده در موقعیت‌ها، به خصوص وقتی شما یکی رو برمی‌داری زندان‌بان می‌کنی، چگونه بر رفتار آدم‌ها اثر می‌گذاره. ناخواسته خشن می‌شن، بدبین می‌شن، جاه‌طلب می‌شن، به نوعی همدلی و هم‌دردی‌شون کم می‌شه و غیره و غیره. منتها یک سؤال رو مطرح کردند به درستی نویسندگان این مقاله که در راستای همون سلسله سؤالات Brian Klaas هست. شاید اونهایی که رفتند توی این آزمایش شرکت کردند، یک جوری یک چیزی‌شون می‌شده. هرکسی دوست نداره بره نقش زندان‌بان بازی کنه. مثلاً بیا بریم شما زندان‌بان یا زندانی که ببینیم چه جوری می‌شی؟ به همین دلیل اومدند یک پژوهش طراحی کردند مشابه همون داستان زندان استنفورد و این آگهی رو برای دانشجویان گذاشتند. دقت کنید که این آگهی مال 2007 هست. “دانشجویان پسر برای یک مطالعه روان‌شناسی (زندگی در زندان) روزانه 70 دلار برای 1 تا 2 هفته (این دقیقاً شبیه اون آگهی فیلیپ زیمباردو هست) شروع از 17 ماه می. برای اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام به آدرس ما ایمیل بزنید.” یک عده با این آگهی مواجه شدند و یک عده دیگه با این آگهی، اون بخش زندگی در زندانش رو پاک کرده بودند. یعنی فقط نوشته بودند دانشجویان پسر برای یک مطالعه روان‌شناسی. نکته‌اش رو گرفتید؟ می‌خواد بگه شاید طرز آگهی یا جملات کلیدی توی آگهی باعث انتخاب و سوگیری مخاطبان می‌شه. و اصلاً داستانش این نبوده که می‌خواد آزمایش فیلیپ زیمباردو رو تکرار کنه، می‌خواد ببینه وقتی آگهی به شکلی هست که الان نشون‌تون می‌دم ارائه می‌شه، با زمانی که آگهی به این شکل هست و خدمتتون ارائه می‌شه فرق هست یا نه؟ یعنی اون آدمهایی که میان ثبت نام کنند به خاطر 70 دلار و شرکت، انگیزه‌هاشون فرق می‌کنه، نیمرخ روانی‌شون فرق می‌کنه یا نه؟ چون دقت کنید اینجا اسمش هست یک مطالعه روانشناسی و اونجا هست زندان و می‌گه من حوصله ندارم و ممکنه یک گروه متفاوت باشه. خیلی سریع دو تا گروه پیدا شد. 30 نفر اونهایی که به خاطر آگهی بخش دارای زندان اومدند، و 61 نفر اونهایی که به خاطر آگهی یک مطالعه روان‌شناسی اومدند. یعنی یک کلمه توی آگهی مخاطبین رو تغییرداده بود. و اومده بود از نظر شاخص‌های رفتاری اینها رو سنجیده بودند. دقت بفرمایید شاخص Aggression، میزان خشونت، توی صفات شخصیتی‌شونه و اصلاً آزمایشی در کار نبوده و نرفتند کار زیمباردو رو تکرار کنند و فقط خواستند ببینند اونهایی که میان ثبت‌نام کنند چه تیپی هستند؟ بعد توی اینها اومده خشونت، اقتدارگرایی (Authoritarianism)، Machiavellianism، Narcissism (خودشیفتگی)، تسلط اجتماعی و مقولۀ همدلی رو سنجیده بود و شما اگر به اون ستون آخر نگاه کنید، تفاوت معنی‌دار توی تمام این شاخص‌ها بین اونهایی که آگهی زندان رو دیده بودند با اونهایی که آگهی روان‌شناسی رو دیده بودند پیدا شد. مثلاً شما نگاه کنید خشونت توی اونهایی که می‌خواستند توی آزمایش زندان شرکت کنند، به طور متوسط 17/19 بوده، در صورتی که اونهایی که مطالعه روانشناسی اومدند، 13/15 بود. اقتدارگرایی، یعنی اون حالت به نوعی در نوک هرم قرار گرفتن و سلسله مراتبی بودن، 9/31 بوده و اونجا 90/28 بوده. بعد Machiavellianism 59 نسبت به 54، Narcissism (خودشیفتگی ) 51 نسبت به 46 و همینطور سلطه‌جویی اجتماعی 41 به 32 و مقولۀ همدلی که برعکس بوده. همدلی و از خودگذشتگی یعنی 47 بوده در مقابل 50 و از خودگذشتگی 33 بوده در مقابل 36. پیام ساده‌اش اینه که جاهایی که صحبت قدرت، پول، ثروت، شهرت هست، آدمهایی که جذب اون سلسله مراتب می‌شن، میانگین جامعه نیستند و متفاوتند. پس باید حواسمون باشه مثلاً شما می‌گی این رفته توی بیزینس چقدر پولکی شده! همه این رو می‌دونند که کسانی که پولکی هستند می‌رن بیزینس. همین‌جا یک نکته جالب رو خدمتتون یادآوری کنم که به پژوهشی اشاره می‌کنه و می‌گه در پژوهش سازمانی شما ممکنه فکر کنین همه دوست دارند رئیس اداره بشن، در صورتی که دیده بود در بین کارمندان فقط 7 درصد آرزو و حسرت این رو داشتند که رئیس مجموعه باشند. یعنی 93 درصد گراشون گمتر بوده و یک درصدی که حدود 60-70 درصد بودند می‌گفتند ما همین جایگاهی که هستیم رو می‌خوایم و ما قدرت نمی‌خوایم و ما رو مسئول نکنین. شما هم در اطرافیان‌تون دیدید که آدمهایی هستند که جاه‌طلبی‌شون صفره، نه دوست دارند مشهور بشن، نه دوست دارند وضع مالی‌شون از متوسط بالاتر بره و نه اینکه قدرت طلبند. اگر به زور هم بگی بیا رئیس این مجموعه شو، می‌گه من نمی‌خوام و من همین زندگی معمولیم رو دارم. پس یک صفت شخصیتی ما در جامعه داریم که یک توزیع داره و شما در اینجا می‌بینید وقتی جاهایی صحبت از خشونت، قدرت، سلسله مراتب هست، حتی با عوض کردن یک کلمه، مخاطب راه خودش رو پیدا می‌کنه. و همینجا باز به پژوهش‌های دیگه اشاره کرده بود. تمام داستان اینه که می‌خواد این معما رو حل کنه که آدمها اول قدرت‌طلبند و بعد سعی می‌کنند برن توی سلسله مراتب، یا می‌رن توی سلسله مراتب این جوری می‌شن و یک جوری مجبور می‌شن خودشیفته عمل کنند و به نوعی کمتر درد دل دیگران رو گوش می‌دن و empathy و همدلی کمتر می‌کنند؟ بیایم پژوهش و صحبت دیگر اون رو نگاه کنیم. مثلاً می‌گه وقتی شما نگاه کنید، در شهر Doraville اومدند آگهی دادند که می‌خوایم پلیس استخدام کنیم و آگهی‌شون این جوری بوده که اومدند روی زره‌پوش تبلیغ زدند که دپارتمان Doraville هست و این زره‌پوش جزء افتخارات اون دپارتمان بوده و وقتی اومدند پلیس استخدام کنند، همچین عکس‌هایی رو نشون دادند. با کلاه جنگی و زره و اون جلیقه ضدگلوله و سگ نگهبان. می‌گه وقتی شما آگهی استخدام رو این جوری می‌گذارید، آدمهایی که از این چیزها خوششون میاد، زره پوش و تانک و تفنگ و اسلحه و جلیقه ضد گلوله و اینها دوست دارند بیان ثبت نام کنند. برعکس میاد پلیس نیوزلند رو نشون می‌ده، می‌گه وقتی شما نگاه می‌کنی پلیس نیوزلند آگهی استخدامیش این جوریه که یک پلیس زن و مرد رو نشون می‌ده که دارند بچه‌ها رو مثلاً راهنمایی می‌کنند و باهاشون صحبت می‌کنند، به نوعی دارند نصیحت‌شون می‌کنند. اون تیپ می‌شه گفت اون تیپ می‌شه گفت ماچو، اون تیپ خیلی مردانه بیشتر جذب کدوم نوع نیروی پلیس می‌شه؟ جذب این می‌شه که صورتش رو پوشانده و نقاب داره و اسلحه داره و زره داره، یا اینکه این جوری هست؟ بعد که اومده بود دیده بود، کاملاً دیده بود تفاوت هست بین اونهایی که می‌رن توی نیروی پلیس نیوزلند ثبت نام می‌کنند و کسانی که می‌رن توی نیروی پلیس آمریکا ثبت نام می‌کنند. بعد شما می‌گین خشونت پلیس در آمریکا بیشتر از نیوزلنده، یک بخشی می‌تونه مال این باشه. یعنی خیلی واضح اشاره می‌کنه که چند ده برابر خشونت و قتل توسط پلیس برای شهروندان در آمریکا بیشتر از نیوزلنده. یعنی پلیس نیوزلند تقریباً یکی از ملایم‌ترین پلیس‌های جهانه. و بعد سؤالش اینه که آیا صرفاً اداره پلیس مهمه یا آدمهایی که جذب اون شدند؟ سؤال مهمیه. شاید داستان اینه که یک دلیلی که ما شاهد این مقوله خشونت پلیس آمریکا هستیم اینه که این آگهی‌ها رو می‌گذاره. کسی که عکس زره‌پوش می‌بینه و ذوق می‌کنه بره توی نیروی پلیس با اون سگ همچین موادیاب، اون یک گرایشات دیگه داره. و این سؤال پابرجا می‌مونه که اگر یک سیستمی مشهور به مثلاً فساده، مشهور به قدرته، مشهور به خشونته، شاید آدمهایی که جذب اون می‌شن درونشون رو یک جور قلقلک می‌ده و اینها می‌رن اونجا. همینجا می‌تونیم یک نتیجه‌گیری خیلی مهمی بکنیم. اگر شما می‌خوای توی یک اداره‌ای فساد نباشه، خشونت سازمانی نباشه، با همدیگه خیلی خوب رفتار کنند، باید اون اداره از این بابت خوش‌نام باشه. این یک نتیجه‌یگری خیلی مهمه و تا چند دقیقه دیگه به این می‌پردازم. یعنی اگر یک سازمانی، یک مؤسسه‌ای، یک شرکتی مشهور به اینه که پر از زد و بند و اختلاس و جاه‌طلبی و استفاده و بریز و بپاشه، آدمهایی که این قضیه قلقلک‌شون می‌ده می‌رن ثبت نام می‌کنند و اون روحیه سازمانی رو به این شیوه تغییر می‌دن. حالا پژوهش‌های قشنگی در این راستا داره که به اینها اشاره خواهم کرد. یک سلسله مقالاتی هست، اینها یک مسیرهای مختلفیه که در روان‌شناسی سازمانی و روان‌شناسی تکاملی خیلی برجسته است. الان که دارم این مبحث رو توضیح می‌دم، به ذهنم رسید این مقاله رو چند دقیقه دیگه خدمتتون می‌گفتم. ولی ایراد نداره، شما توی ذهنتون یک پالز بزنید و دوباره به این مبحث برمی‌گردم که کی جذب چی می‌شه؟ و اگر ما اون آهن‌ربا یک جوری باشه که ببین اینجا وقتی می‌ری توی این اداره، همه می‌خوان زور بگن و سوءاستفاده می‌کنند و قلدر هستند، آدمهای سوءاستفاده‌گر می‌رن اونجا. اینها رو سنجیده. این چی می‌گه؟ یک لحظه نگه دارید، یک دور بزنیم و برگردیم. “”Predicting Elections: Child’s Play! پیش‌بینی انتخابات، توانایی کودکان. مقاله جالبی است که در 2009 چاپ شده و “Antonakis” و “Olaf Dalgas” این رو نوشتند. ژورنال معتبره و science هست. ببینیم این چه چیزی رو داره مطرح می‌کنه؟ اگر یادتون باشه من دو تا سؤال مطرح کردم که هر جا شما مثلاً فساد می‌بینید یا رفتارهای مشکل‌آفرین سازمانی می‌بینید، آیا به این دلیله که این آدمها زمینه‌اش رو داشتند و رفتند این جوری شدند و یا اینکه اون سیستم اینها رو این جوری کرد؟ یک سؤال سوم هم کم کم مطرح می‌شه که نکنه بقیه نقش دارند که اینها رو ترویج می‌کنند؟ مثلاً آدمهایی که ویژگی‌های psychopathy و narcissism دارند، میان و به اینها بیشتر روی خوش نشون می‌دن و می‌گن این به درد می‌خوره و مثلاً توی اداره این رو رئیس کنین. می‌گن برای چی؟ می‌گه برای اینکه حس می‌کنم این زبون بازه و این یک مقداری حقه بازه و می‌تونه سیستم رو ببره جلو. یعنی اینکه شما می‌بینید فساد در یک مجموعه می‌ره بالا، اینه که نکنه بقیه از این تیپ‌ها خوش‌شون میاد و اینها رو می‌برند بالا؟ پس این سؤال سوم شد که اصلاً نکنه تقصیر اون آدمها نیست، تقصیر این آدمهایی که الان از شما نام بردم، تقصیر Cornelisz نیست و بقیه از تیپ‌های Cornelisz خوششون میاد و یک تعدادی هستند و می‌گن این بشه سردسته‌مون بهتره و شاید اینجا یک خرابی داره. این یک ژانر دیگه است که این ژانر رو هم به چند کتاب اشاره می‌کنم و فرضیه پشتش رو خواهم گفت. این مقاله چه کار کرده؟ یک ذره تأمل کنیم، باز می‌گم که باید به همه اینها به دیده نقد نگاه کنیم، می‌تونه سوگیری باشه و می‌تونه Survivorship Bias باشه، خطای بازماندگان باشه. چیز جالبی بوده، شما وقتی بعضی مقالات رو می‌خونی، احساس می‌کنی عجب نکته جالبیه! بعد فکر می‌کنی اگر این جالب نبود، من این رو نمی‌خوندم و یا این رو چاپ نمی‌کردم. پس باید حواسمون باشه که نکنه داستان اینه. یعنی یک کسی پا شده و عین این رو جاهای دیگه تکرار کنه و نتیجه عکس این پیدا کنه و بفهمیم این ذوق کردن ما به خاطر اینه که نکته‌اش جالبه. حالا ذوق کردنه چی بوده؟ کاندیداهای انتخابات پارلمان فرانسه در سال 2002، پارلمان فرانسه اومدند دو رقیب اصلی رو بررسی کردند منتها توسط مردم سوئیس که اینها رو نمی‌شناختند. 57 زوج رقیب انتخاباتی، مثلاً مال هر حوزۀ انتخاباتی دو تایی که به فینال رسیدند، کاندیدای اول و کاندیدای دوم و اومدند زندگی‌نامه اینها، مشخصات اینها، ویژگی‌های اینها رو برای یک تعداد حدود 684 بزرگسال سوئیسی خوندند و گفتند با این رزومه و با این شرح حال و با این ویژگی‌ها فکر می‌کنی کدومیک از اینها انتخاب می‌شه که ببینند چند درصد اینها درست تخمین می‌زنند چون نمی‌شناختند اینها رو؟ منتها شیطنت و قشنگی مقاله اینه که در کنار اون 684 بزرگسالی که قرار بوده با دیدن عکس اینها و خوندن زندگی‌نامه‌شون بگن کی انتخاب شده و کی برده رقابت رو سال 2002، 681 کودک 5 تا 13 ساله، کودک 5 تا 13 ساله که خیلی از سیاست چیزی نمی‌فهمه و فقط عکس‌هاش رو نشون دادند. و داستان هم این بوده که عکس‌های این دو تا رو نگاه کن، شما وقتی عکس‌های این دو تا رو دیدی، فکر می‌کنی کدومیک از اینها برای کاپیتان قایقت بهتره؟ اینها حتی سؤال سیاسی هم نکردند، می‌خوایم یک سفر دریایی بریم از تروی به ایتیکا، فکر کن دوست داری کدومیک از اینها کاپیتان و ناخدای شما باشه؟ یک سؤال ساده از یک بچه 6 ساله پرسیدند که دوست داری کدومیک از اینها قایقت رو هدایت کنه؟ خیلی سؤال قشنگیه! مفهوم اینه که می‌خوام قدرت رو بدم دست کی در کودکان. منتها چیز جالبی که فهمیده بود این بود. اسلاید 32 هست. شاید چون جالبه چاپ شده. افراد 30- 35*- 40- 45- 50- 55- 60- 65- 70 ساله، به خوبی کودکان 5 تا 15 ساله نتونستند پیش‌بینی کنند کی می‌بره. یعنی تقریباً وقتی میای کل کودکان رو با بزرگسالان مقایسه می‌کنی، هر دو حول و حوش 71 تا 72 درصد تخمین زدند از اون دو تا عکسی که می‌بینید کی می‌بره. در صورتی که بزرگسالان اومدند زندگی‌نامه، مشخصات، توانمندی‌ها، تاریخچه و اینهاشون رو خوندند و بچه‌ها صرفاً قیافه‌شون رو نگاه کردند. مثلاً گفته من فکر می‌کنم این سمت راستیه بهتره. این سمت راستیه این رو دوست داشتم کاپیتانمون باشه. این به نظر میاد باهوش‌تره و به نظر میاد بهتر کشتی رو هدایت می‌کنه و به نظر میاد مهربون‌تره. بعد می‌گه چرا این جوریه؟ یعنی قوه قضاوت کودکان 5 تا 13 ساله معادل بزرگسالانیه که کلی ادعای سیاسی دارند. و بعد این چی می‌گه؟ حرفش اینه می‌گه بخش زیادی از توجه ما و گزینش‌های ما سوری و ظاهری است. حالا ما توی این سؤال داریم. باید با تفکر نقاد به این نگاه کنیم. می‌تونید یافته رو این جوری توجیه کنید که تقلبه و داده‌ها رو ساخته؛ که البته یک ذره سخته، چون داده‌ها رو به عقبه و رفته استخراج کرده و می‌گه این داده هاست و برو نگاه کن. ممکنه بگین یک دفعه این جوری شده، بیا یک دفعه ژاپنی‌هار و انتخاب کنیم و از هندی‌ها بپرسیم که به نظر شما کدومیک توی انتخابات می‌برند؟ ولی این چیزی که داره می‌گه برمی‌گرده به دیدگاه و نگرشی که دوست دارم شما باهاش آشنا بشین. ذهنمون باید ورزش کنه و باید با همه این چیزها آشنا بشه که دیگه راحت وقتی یک مطلب علمی می‌شنویم، زودباوری نکنیم و زود نگیم چه جالب. آره، هرکدم از اینها رو گزینشی نگاه کنیم و بعد با یک تفکر انتقادگونه بسنجیم. یکی از این دیدگاه‌ها اینه که دو تا از مبلغین اصلی اون Ronald Giphart و Mark van vugt هلندی باید باشه. دو تا کتاب داره، کتاب 2018 “Mismatch” این رو من ندارم و نخوندم. که البته نقدی که توی کتاب Mismatch براش نوشتند و Brian Klaas بهش اشاره کرده، تقریباً همون چیزیه که توی کتاب 2011 او هست، selected. این رو فکر کردم که بد نیست معرفی کنم. دو سه فصلش رو خوندم و احساس کردم چیز جالبیه. این رو هم توی فهرست مطالعاتی‌تون بگذارید. “selected” why some people lead, why others follow, and why it matters، چرا بعضی‌ها سردسته می‌شن، چرا بعضی‌ها دنبالشون راه میوفتند و چرا اهمیت داره؟ همین دیدگاه رو به صورت مبسوط‌تر در کتاب Mismatch گذاشته. چون نقدهایی که به کتاب mismatch خوندم به نظرم اومد که خیلی اضافه نکرده و همون دیدگاهه و منتها یک ذره شاخ و برگ بهش داده. داستانش اینه که بهش می‌گن پدیده Savanna. Savanna hypothesis یا mismatch hypothesis و صحبت بر اینه “how our Stone Age brain deceives us every day and what we can do about it” چگونه مغز عصر حجری ما هر روز ما را فریب می‌دهد و در این باره چه کار می‌توانیم بکنیم؟ حرفش این است. به این می‌گن دیدگاه فرضیه ساوانا. ساوانا چیه؟ این دشت‌های آفریقا رو می‌گن یا دیدگاه mismatch توی روان‌شناسی تکاملی هست و این دیدگاه رو بدونید و روش فکر کنید. می‌گه بیشتر دوره‌ای که مغز ما تکوین یافته، بشر نه توی دموکراسی بوده و نه توی حکومتهای پیچیده بوده، نه شهرنشینی بوده. homo sapience رو نگاه کنی، بیشتر طول عمرش رو دسته‌های کوچیک بوده و به صورت دسته‌های متفرق توی دشت‌ها و توی ساوانا، اونجا هم وقتی می‌خواستند به یکی اعتماد کنند و اون رو بکنند سردسته که می‌خوایم بریم شکار گوزن و گراز و اینها بگیم دنبال کی راه بیفتیم، به یک سری صفات ظاهری نگاه می‌کردند. صفات چی بوده؟ اونی که مردانه‌تره، اونی که قلدرتره، اونی که هیکلی‌تره، اونی که چهره‌ا‌ش متقارن‌تره، اونی که از قیافه‌اش یک جور ابهت می‌باره، اونی که یک جور از قیافه‌اش مصمم‌تر می‌باره. و این ویژگی معتقدند در ما باقی مانده و به همین دلیل هنوز که هنوزه بخشی از انتخاب‌های ما نه منطقی بلکه براساس ظاهره. مثلاً چرا به این آدم اعتماد کردی؟ قیافه‌اش مصمم بود و خیلی تیز آدم رو نگاه می‌کرد و یا خیلی خوب راه می‌رفت. و کلی شواهد هست. مثلاً این شواهد رو من خلاصه‌گونه خدمتتون می‌گم. مثلاً الان یکی از چیزهایی که هست اینه که بسیار تأثیرداره که شما مرد سفیدپوست باشید. یعنی هر جا می‌خواد یکی یک نفر رو به عنوان سردسته، به عنوان رئیس مجموعه انتخاب کنه، یک گرایش عجیبی هست که مرد سفیدپوست باشه. یعنی حس می‌کنند مرد سفیدپوست باهوش‌تره، احساس می‌کنند این توانمندتره، این قدرت مدیریتیش بالاتره. و یک بخشی هم که نگاه می‌کنی، البته اینجا یک ظرافت هست که این رو باید در کتاب دیگری خدمتتون بحث کنم. یک کتاب خیلی خوب هست که اون رو توی فهرست براتون گذاشتم که رانولد لینسی هست که به این کتاب خواهم رسید. به نظر میاد با اینکه به ما ربط نداره، ممکنه بگین به کشور ما چه ربطی داره، ولی یک تفکر عمیق پشتشه و برای هرکسی که علاقمند به علوم رفتاریه، باید با اون آشنا باشه و اون سؤال اینه. اسلاید شماره 34 رو نگاه کنید. ستون وسط نسبت شیوع دموگرافیک و جمعیتی اون مواردیه که در ستون چپ هست. و ستون سمت راست چیه؟ همون شیوع جمعیتی به عنوان مدیران اصلی، (CEO) (58:12) اون شرکتهای عظیمی که توی Fortune 500 هستند. یعنی به عبارت دیگه شرکتهای تاپ، اون 500 شرکت تاپ، مدیران عاملشون و رئیس‌شون از نظر نژادی و جنستیی چیه؟ 50 درصد جمعیت آمریکا مرد هستند، ولی 94 درصد CEOها مرد هستند. پس یک اختلاف فاحشی هست. زن و مرد سفید 60 درصد رو تشکیل می‌دن، یعنی سفیدپوستان 60 درصد جمعیت آمریکا هستند در صورتی که 92 درصد CEOها سفیدپوست هستند. این اختلاف از کجا میاد؟ مردان سفید 30 درصد جمعیت آمریکا رو تشکیل می‌دن، در صورتی که 86 درصد رؤسای CEO شرکتهای برجسته هستند. زنان سفیدپوست 30 درصد جامعه آمریکا رو تشکیل می‌دن و 6 درصدشون رئیس CEO این شرکتها هستند. مردان سیاهپوست 5/6 درصد جمعیت آمریکا رو می‌سازند در صورتی که 8/0 درصد رؤسای این شرکتها هستند. همین ارقام در مورد زنان سیاهپوست 5/6 درصد در صورتی که اونجا می‌شد صفر درصد. البته چون این مقاله قدیمیه، باید حواسمون باشه. الان اطلاع ندارم شاید الان خانم سیاهپوستی CEO یکی از این شرکتهای Fortune 500 شده باشه. مردان لاتینی 9 درصد در مقام مدیرعامل 2 درصد، زنان لاتینی 9 درصد در مقابل در مقام مدیرعامل صفر درصد و مردان آسیایی، جالبه این یکی خیلی درست دراومده. 3 درصد جمعیت آمریکا رو می‌سازند و 3 درصد CEO شرکت‌های Fortune 500 هم مردان آسیایی تبار هستند و زنان آسیایی 3 درصد در مقابل 4/0 درصد. این اسلاید رو نگاه کنید. این سرمنشأ یکی از جدی‌ترین، عمیق‌ترین و پیچیده‌ترین بحثهایی هست که در علوم رفتاری غرب الان وجود داره. این تفاوت ازکجا ب هوجود اومده؟ یک عده هستند که بیولوژیست‌های خالصند و می‌گن مردان اصولاً جاه‌طلب و قدرت‌طلبند و مردان آلفا می‌خوان رئیس بشن، برای همین زیاد بودن مردها رو این جوری توضیح می‌دن. یک عده مثل آرتور یِنسن، اگه یادتون باشه “شبح سرگردان” آرتور یِنسن قسمت سیاهپوست و لاتینی‌ها رو این جوری توضیح می‌دن و می‌گن بین نژادها، هوش مدیریتی و قدرت تصمیم‌گیری یکسان نیست و تعارف هم نداریم به همین دلیله. یک عده دیگه که منتهاالیه اون طرف هستند که بهشون می‌گن چپ پیش‌رو، می‌گن صرفاً مقوله هویت اجتماعی است و به دلیل یک نوع تبعیض نهادینه شده و هویت‌محور، امکان رشد سیاهان و زنان گرفته شده و به همین دلیل هر چه اینها تلاش می‌کنند، به این مقام 50-50 یا برابر سهم‌شون نمی‌رسند. و باز یک دیدگاه دیگه هست که می‌گه نه، این ارقام فعلاً موقتی است و اگر شما صبر کنید و چند دهه بگذره، کم کم خط تولید به نظریه پای پلاینه، خانم‌ها و سیاهپوست‌های با استعدادی وجود دارند که دیر یا زود این سمت‌ها رو اشغال می‌کنند و این ارقام برابر خواهد شد. و باز یک گروه دیگه مثل Brian Klaas وجود دارند که می‌گن یک مخلوطی از چند عامله. یکی از اون عوامل، همون نظریۀ Mismatch ماست، مغز عصر حجری ماست. مغز عصر حجری ما سریعاً به ظاهر نگاه می‌کنه و تصمیم می‌گیره. یعنی اگر یک خانم سیاهپوستی بخواد رئیس یک کمپانی بشه، افراد حس می‌کنند مرد سفیدپوست با اون چهره مردانه‌اش، می‌رن به اون رأی می‌دن و سهامدارها می‌رن اون رو رئیس اون کمپانی می‌کنند. در واقع این مسئله رو ما در چهره داریم. پس همینجا این بحث رو نگه داریم. بحث قشنگیه. اگر چهرۀ ما نقش داشته باشه در قدرت رسیدن ما، نشون می‌ده یک بخشی از تصمیمات ما عقلانی نیست. یعنی چرا مثلاً من به چهره یا رنگ پوست افراد در گزینش‌هام استناد می‌کنم؟ البته می‌دونم داستان خیلی پیچیده‌تره و این ریشه‌های تبعیض خیلی بحث داغیه و شما به راحتی نمی‌تونید، جالبه اون cancel culture که در بعضی از دانشگاه‌ها هست، شما نمیای صاف بگی من فکر می‌کنم این به دلیل تفاوت‌های ژنتیکیه. لَری سامِرز رو یادتونه؟ همون رئیس دانشگاه هاروارد و وزیر خزانه‌داری اسبق آمریکا که از ریاست دانشگاه هاروارد سرنگون شد به خاطر اینکه گفته بود در منتهاالیه توزیع استعدادها، در قسمت stem، علوم، تکنولوژی، مهندسی و ریاضیات مردها برجسته‌تر هستند. سر همین گفتند تو تبعیض نهادینه رو داری در ذهنت متبلور می‌کنی. اینکه این عدد از کجا میاد، این کلی جای بحث داره و من کتاب رو معرفی خواهم کرد و این رو به بحث خواهیم گذاشت که هر دیدگاهی جریان‌شناسیش چیه و هر جریانی چه چیزی رو مقصر می‌دونه؟ چون هرکدوم ادله‌ای دارند، مثلاً خیلی‌هاشون می‌گن امکانات برابر بوده، گزینش‌ها به صورت کور بوده، باز شما می‌بینید که نتونستند دوام بیارند. یک عده می‌گن به صورت پنهان، به صورت dark matter یا ماده تاریک گزینش‌ها بوده، یعنی افراد به صورت خودبه خودی احساس می‌کنند اگر خانمی سیاهپوسته و رئیس یک کمپانیه اینجا ضرر می‌ده و نگران می‌شن و می‌رن پولشون رو برمی‌دارند و سهامش سقوط می‌کنه و عملاً می‌بینید که اون کمپانی fail می‌شه. و بعد این تقصیر مدیریت بد او نیست، تقصیر اون طرحواره‌هاییه که ریشه‌هایی در تکامل ما داره که مثلاً اقلیت‌ها یا زنان رو کمتر توانمند می‌بینیم. اینها بحثهای قشنگیه که برای عمیق شدن درکمون از جریان‌شناسی حاکم بر جهان به اونها اشاره خواهیم کرد. برای اینکه ایده بیشتر بیاد دستتون به این مقاله نگاه کنیم. “The Teddy Bear Effect”. Teddy bear همین عروسک‌هایی هست که ولنتاین می‌دادند. Teddy bear effect این رو می‌گه، اسم مقاله ژورنال Psychological science 2009 هست “Does Having a Baby Face Benefit Black Chief Executive Officers?” توی این مقاله اومده این کار رو کرده، در راستای همین آماری که در اسلاید قبل دادم. دیدیم که مردان سیاهپوست به عنوان رؤسای کمپانی‌های معروف fortune 500 خیلی کمند. مطالعه‌ای که این کرده اینه که ببینه اونهایی که رئیس این 500 ها هستند، تیپ‌هاشون چه جوریه؟ آیا در چهرۀ اینها نوعی جنم، نوعی حالت مردانگی، نوعی حالت ترس‌آور، نوعی هیبت وجود داره؟ اگر وجود داشته باشه، باید این رو توضیح بدیم که چرا، یعنی سهامدارها به جای اینکه بیان به توانایی‌هاش دقت کنند، به تحصیلاتش دقت کنند، به سابقه مدیریتیش دقت کنند دارند به قیافه‌اش رأی می‌دن. این قیافه‌اش حس کردیم کار درسته و کار بلده و خیلی باهوشه. اومدند این رو سنجیدند. یک پدیده رو می‌دونیم. این رو مطالعات قبلی نشون داده در مردان سفیدپوست اگر گونه‌ای در چهره باشه که یک مقدار baby face باشه، baby face هم می‌دونید که تعریف عملیاتی داره و قشنگ از نظر نقطه‌گذاری و میانگین‌گیری می‌دونند. به خصوص با تکنولوژی‌های جدید تلفیق تصاویر کودکان و بزرگسالان می‌تونند بگن ضریب baby face چیه. این نیست که همین جوری بگیم. شبیه کودکانه، کودکان برجسته‌تر داره، لوپ داره، چشم‌ها درشت‌تره و صورت صاف‌تره و چند ویژگی‌های دیگه. وقتی اومدند ببینند، دیدند baby face بودن با هیبت یک مقدار منافات داره و وقتی شما می‌خوای یک فرمانده نظامی مثلاً بشی یا قدرت بگیری در هرم قدرت، چهره‌های baby face کمتر در مقایسه با میانگین جامعه اونجا حضور دارند. یعی مردم به بیان دیگه از baby faceها کمتر حساب می‌برند و برای همین قدرتهای استراتژیک و ثروتهای اصلی رو کمتر می‌دن دست اینها و یک جور اینها رو کودکانه‌تر می‌بینند. در عین حال کمتر بهشون خشم می‌گیرند. یعنی حس می‌کنند این آدم خشنی نیست. مثلاً دیده بودند اگر شما چهرۀ baby face داشته باشی، به طور میانگین اون سنواتی که برای جرم‌های مشابه برای شما قاضی می‌بره کمتره. یعنی اگر شما توی دادگاه هستی، چهرۀ baby face به نفعت تموم می‌شه. یک جور ترحم‌برانگیزه، می‌گن این گناه داره، این که آدم کش و سارق نیست و اشتباه کرده. در صورتی که اگر چهرۀ کاملاً مردانه داشته باشی، بیشتر برات حبس می‌برند. به اینها می‌گن disarming mechanisms یعنی توی چهره‌ات یا ویژگی‌ات یک چیزی باشه که طرف مقابل خلع سلاح بشه و دیگه ازت نترسه و یک جور حس کنه مسلح نیستی. ادعای این مقاله اینه که می‌گه برای سفیدپوستان داشتن چهرۀ مردانه و پرهیبت به عنوان رئیس کمپانی یک مزیته، ولی برای سیاه‌پوست‌ها که به طور متوسط در بین شهروندان سفیدپوست این باور وجود داره که اینها خشن و پرخاشگرند و نوعی بربرند، که اصطلاحاً بهش می‌گن Barbaric face، همچین قیافه جانی و خشن به نظر میاد، اینها طرحواره‌های اونهاست و من تأیید نمی‌کنم و دارم اونها رو می‌گم، می‌گن داشتن چهرۀ مردانه به ضررشون تموم می‌شه چون افراد می‌گن این خطرناکه و این رو نکنیم رئیس و بهش رأی ندیم این دردسر می‌شه. پس ادعای مقاله این بوده که اگر این فرضیه درست باشه، بین مدیران عامل مؤسسات ارشد که سیاهپوست هستند، baby face بودنه باید بیشتر باشه در مقابل در سفیدپوست‌ها برعکس چهرۀ بالغانه، چون baby face کمتر تهدیده و افراد یک جوری می‌گن این ملوس و نازه و اشکالی نداره. ولی اگر چهرۀ تیپیک مردانۀ سیاه باشه، می‌گن این خطرناکه. اومده فهرست‌های اینها رو استخراج کرده، مدیران شرکتهایی که CEOهاشون سیاهپوست بوده و معادل‌های اون شرکتها قبل و یا بعدش که سفیدپوست بودند رو با هم مقایسه کرده. من چندتاش رو رفتم توی اینترنت گشتم و این اسامی که اینجا داده رو استخراج کردم. شرکت Aetna، American express، Darden، Delphi، Fannie Mae، Merrill Lynch، Sears، Symantec و اینها بودند. می‌گم این جور قضاوت درست نیست، ولی من یک جوری خودم نگاه می‌کنم می‌بینم راست می‌گه، اینها خیلی تیپیک سیاهپوست‌هایی که توی ذهن ما هست نیستند و یک مقدار baby faceتر هستند. قیافه یک ذره ملوسه. وقتی اومده ارزیابی کرده و اینها رو محک مخاطبین قرار داده، چیزی که به دست آورده فرضش رو تأیید کرده. یعنی گرمی چهره و توانمندی در مدیران سفیدپوست و سیاهپوست رو با جمعیت میانگین مقایسه کرده با نظر مردم در مورد اون گروه قومیتی یا جنسیتی مقایسه کرده. مثلاً وقتی اومدند میزان گرمی رو در چهرۀ این مدیران CEO دیدند، رقمی که افراد گفتند خیلی بالا بوده . در مقابل برای اون صنف یا اون ژانر مثلاً مردان سیاهپوست خیلی میزان گرمی چهرۀ کمتر ارزیابی شده. یعنی به طور متوسط 4/2 بوده، در صورتی که در این مدیران عامل چیزی حدود 3/0 بوده. یا وقتی شما نگاه کنید، توانمندی وقتی به چهره برمی‌گرده، داشتن چهرۀ سیاه توانمندی پایین‌تری افراد نمره می‌دن. اصل یافته به نظر من اینجاست، در اسلاید شماره 40 هست. ارتباط صفات کودکانه در چهره و درآمد مدیران سفیدپوست و سیاهپوست و جایگاه و رتبه شرکتهای مربوطه، چیزی که درآورده اینه که هر چقدر مدیران عامل در آن لول، سیاه‌ها چهره‌شون baby faceتر باشه، درآمد و موقعیت بهتری دارند و شرکتشون موفق‌تره. در مورد سفیدپوستان کاملاً عکسه. یعنی شما در این اسلاید واضحاً می‌بینید، یعنی اگر شما یک Black CEO هستید، در میزان درآمد و میزان حقوقی که بهت می‌دن هر چقدر Baby faceتر هستی، اون درآمد بیشتره. در مورد سفیدپوست‌ها برعکسه، هر چقدر baby faceتر باشی، کمتر جدی می‌گیرند و کمتر بهت پول می‌دن. سیاهپوسته رو کمتر جدی می‌گیرند، ولی در عین حال هم کمتر احساس خطر می‌کنند و کمتر احساس می‌کنند که این دردسره و این رو چرا راه دادین. یعنی اون رگه مخالفت پنهان نژادپرستی آشکار می‌شه. و می‌دونید اینها خیلی‌هاش نهانه و این نیست که علنی افراد بگن این چون سیاهپوسته احساس می‌کنیم آدم به درد‌بخوری نیست و یک جوری ناخودآگاه اتفاق میوفته. و دیدیم که کودکان 5 تا 13 ساله هم یک چیزی در هواست که متوجه می‌شن. این کتاب رو من خیلی پیشنهاد می‌کنم. “Ronald Lindsay” Against the new politics of identity، کتاب 2023 هست. به قول معروف چشم بازکنه. در نگاه اول به ما چه این مشکلات جامعه آمریکا که چرا سیاه‌ها نمی‌تونند درآمدشون به پای سفیدها برسه و یا چرا بین زن و مرد تفاوت هست؟! ولی اون شیوه استدلال و منابعی که وجود داره، خط مشی بسیاری از اندیشه‌ها رو روشن می‌کنه. مثلاً خیلی از اونهایی که به روانشناسی تکاملی اعتقاد دارند، می‌گن به خاطر اینکه در محیط‌های تکامل بشر، homo sapience، در اون ساوانا‌ها به نوعی مقولۀ مهندسی و اون ذهن مردانه، اون گونه که Simon Baron Cohen می‌گه در مورد اوتیسم و اون تفکر خلاق اوتیستیک که به نوعی به تفکر مکانیکی مربوطه، کتابش رو چندی پیش خدمتتون معرفی کردم، به اون برمی‌گرده و تقصیر نوعی جنسیت‌زدگی یا قوانین ظالمانه و اینها نیست. در مقابل یک عده می‌گن نخیر، اینه همش حرفه و هیچ تفاوت بنیادینی بین مغز زن و مرد وجود نداره و این که می‌بینی زن‌ها کمتر توی رشته‌های خیلی پردرآمد فنی رشد نمی‌کنند، صرفاً به علت جو مسموم اونجاست و اون هویت‌هایی که بین رؤسا و پیش‌کسوتان شکل گرفته و خانم‌ها رو خیلی جدی نمی‌گیرند. به طریق اولی و بیشتر این مسئله در مورد اقلیت‌ها و سیاهپوست‌ها مصداق پیدا می‌کنه. و بعد این کتاب به نظر من خیلی چشم بازکنه، به خصوص با این جریاناتی که در مورد چپ و راست در آمریکا مطرحه، یک ایده‌ای به آدم می‌ده این جریانات چگونه هستند و چگونه بر علم اثر می‌گذارند؟ این جالبه. به علم رفتار اثر می‌گذارند. یعنی اینکه شما یک چپی progressive هستی یا چپی تند هستی، در مقایسه با یک راست محافظه‌کار هستی، به کدام نحله، به کدام ویژگی روانشناسی بیشتر علاقه داری. “how the left’s dogmas on race and equity harm liberal democracy and invigorate Christian nationalism” کتاب خواندنی است و به زودی به اون خواهیم پرداخت. یک ساعت و 13 دقیقه شد. من فکر کنم اجازه بدید دو مقاله دیگه رو هم خدمتتون بگم و بحث رو ببندم و بقیه رو موکول کنم به جلسه بعد. یادتون هست در مورد اون آزمایش Stanford، گفتم آدمها زمینه‌اش رو دارند و می‌رن توی این پژوهش‌ها، یا اینکه می‌رن اون تو و این جوری می‌شن؟ آزمایش Stanford نشون داد که یک مقدارش زمینه است. البته کاملاً یافته‌های Zimbardo رو نفی نکرده بود، گفته بود بخشی از اون خشونتی که شما توی اون آزمایش دیدین، مال اینه که آدمهایی رفته بودند که سرشون می‌خوارید برای این چیزها. حالا این دو تا مقاله داره چی می‌گه؟ اومده هند و دانمارک رو مقایسه کرده. مقاله اول هند و مقاله دوم دانمارک. در مقاله اول که هند هست، “Dishonesty and selection into public service: Evidence from India” سؤال این بوده اگر شما یک مقدار از نظر صداقت می‌لنگی، بیشتر دوست داری بری توی کارهای دولتی یا کمتر؟ حالا چرا هند و دانمارک با هم مقایسه شدند اینه، تعارف هم نداریم و به کسی برنخوره، اونجا خودش نوشته بود که توی یافته‌ها اینه که اداره‌های دولتی هند مشهورند به اینکه رشوه می‌گیرند و زد و بند می‌شه و خیلی سالم نیست، به همین دلیل کسانی که می‌رن توی این اداره‌ها این صابون رو به تنشون می‌مالند که اینجا خیلی درست عمل نمی‌کنند و حقوق ناچیزه و باید بری اونجا و از راه زیرمیزی پول دربیاری. 669 دانشجوی سال آخر هفت دانشگاه رو اومده بود انتخاب کرده بود. از کجا بفهمیم اینها صادق نیستند و کلکند؟ چون پرسیدن راجع به اینکه یک پرسشنامه بدی دست افراد که من دوست دارم رشوه بگیرم، من فکر می‌کنم اگر یک جایی باشد سوءاستفاده می‌کنم، من دنبال مشاغلی می‌روم که در آن بخور بخور باشد، اینها رو که افراد علنی پاسخ نمی‌دن. کاری که کرده بود، آزمون تاس بود. در خیلی پژوهش‌ها قبل‌تر آزمون تاس رو خدمت شما توضیح دادم. به افراد می‌گن یک تاس می‌گیری توی لیوان می‌بری برای خودت می‌ریزی، این دفعه 42 بار می‌ریزی و هر دفعه می‌گی چند اومد و بعد براساس نمره‌ای که آوردی بهت پول می‌دیم. این کرم خودته و می‌تونی همش ادعا کنی که 6 آوردم و می‌تونی واقعیت بگی و یا چیز دیگه‌ای بگی. از کجا می‌فهمیم دروغ گفتند؟ شما در این اسلاید 43 می‌بینید. اون منحنی که رسم شده، توزیع نرمال یافته‌هاست. یعنی اگر کاملاً تاس تصادفی باشه، این جوری می‌شه. در صورتی که وقتی شما نگاه می‌کنی، اکثریت افراد ادعاشون بیشتر بوده. اگر شما 42 بار تاس بریزید، می‌دونید که 1، 2، 3، 4، 5 و 6 هست، پس هر دفعه میانگین امتیاز شما 5/3 هست. چون 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و6 رو با هم جمع کن و تقسیم بر 6 کن، میانگین می‌شه 5/3. پس 5/3 ضربدر 142 باید به طور متوسط 147 امتیاز به دست بیاری با 42 بار ریختن تاس. ولی شما می‌بینید که این توزیع نرمال نیست و به سمت بالاتر هست. یعنی یک تعدادی که نمی‌دونیم کدومه، قشنگی پژوهش اینه که یک تعدادی که نمی‌تونیم متهم‌شون کنمی، چون شاید شانسش بوده و همش شش اومده و نمی‌تونی قسم بخوری که تو دروغ می‌گی، ولی یک حدسی می‌زنی که توی این گروه احتمالاً خلافکارها بیشترند، چون میانگین اومده این طرف. یعنی میانگینی که این افراد گفتند، اون ستون‌هاست که حتی بعضی‌ها 250 امتیاز آوردند. همین رو در بین پرستاران اجرا کردند، پرستارها درستکارتر بودند، یعنی اون توضیحی که گفتند تقریباً با اون منحنی می‌خونه یعنی کلک نزدند. پس اینجا واضحاً می‌تونی بگی اون دانشجویان 667 نفر آشکارا و سوگیرانه به سمت خودشون جعل کردند، اینکه کدومشون جعل کرده نمی‌دونم، ولی می‌دونیم که مجموع گروه جعل کردند. منتها چیز جالبی که متوجه شده بود اینه که کسانی که توی کار جعل تاس بودند، توی فرم‌هاشون بیشتر علاقه داشتند که برن توی اداراتی که مشهور به اختلاس و سوءاستفاده است. بین تمایل به شغل دولتی و گزارش ارقام بالاتر در آزمون تاس همبستگی بود البته خفیف. یک چیزی کمتر از 10 درصد، یعنی بیشترش این نیست که از روی تاس فوراً بفهمیم کی رشته بگیره. نه، یک سوگیری خفیفی بود ولی معنی‌دار. پس تا اینجای کار یک ایده است که اگر یک سازمانی، یک مؤسسه و یک نهادی معروف به فساد بدنامه، مثل مغناطیس یک مقدار آدمهای کلک‌تر رو جذب خودش می‌کنه. این در این پژوهش تا حدی بر اون صحه گذاشته می‌شه. اومدند عین همون رو توی دانمارک پیاده کردند. باز به کسی برنخوره، نه به هندی‌های عزیز و نه به سایر کشورها. توی دانمارک می‌گه به استناد این آمار، فساد اداری شماره پایین‌ترین رو در دنیا داره. یعنی بهترین ضریب رو از نظر رشوه گرفتن داره. البته من پیام‌هایی رو از دوستانی که در دانمارک هستند می‌گیرم که می‌گن اینجا هم هست. می‌گم آره هست، احتمالاً اندازه گرفتند در مقایسه با بولیوی و یا مثلاً برزیل احتمالاً کمتره. و اینجا می‌بینید که دانمارک چندین ساله که مقام اول رو داره. از سال 1996 تا 2014 تقریباً اون بالای بالاست از نظر فساد اداری. اومدند بعد عین همین آزمون رو توی اونها اجرا کردند. باز می‌بینید شرکت کننده‌ها همون کلک‌ها بودند. اون ستون‌هایی که در اسلاید 48 می‌بینید، همون ستون‌هایی هست که ما به صورت دقیق، رندوم و تصادفی به دست میاریم، در صورتی که اون تیره‌ها و خاکستی‌ها گزارش افراده. که حتی نگاه می‌کنیم بعضی‌ها با بی‌شرمی تمام ادعا کردند که تمام دفعاتی که تاس ریختند درست اومده و اصلاً صددرصد نمره رو خواستند. ولی اون بقیه می‌بینید توضیحی داره به نفع تقلب. منتها چیزی که پیدا شد اینه، این دفعه برعکس بود. اونهایی که تقلبکار بودند، اونهایی که به نظر میومد یک جور صادق نبودند، بیشتر دوست داشتند برن کارهای غیردولتی. یعنی آدم درست‌ها بیشتر دوست داشتند برن کارهای دولتی. یعنی میزان تقلب رو اگر اینجا رسم کرده نگاه کنید، اونهایی که خیلی دوست داشتند برای شغل‌های دولتی رو شما در سمت چپ می‌بینید و اونهایی که دوست داشتند برن شغل‌های غیردولتی سمت راست می‌بینید. یعنی اونهایی که دوست داشتند برن دولتی، درستکارتر بودند. چرا؟ چون اون اداره‌ها حس کردند نونی توش نیست، تقلب و رشوه نیست و به همین دلیل نمی‌ارزه بریم. همین جای کار یک یافته قشنگ داریم، یک درس عبرت داره. اگر سیستمی، مؤسسه‌ای، سازمانی، بانکی و یا هر چیزی حتی به غلط مشهور بشه که در اون بخور و بخور و زد و بند هست، مثل مغناطیسی عمل می‌کنه و آدمهایی که زمینه‌های بالاتر سایکوپاتی داره رو به سمت خودش می‌کشونه و دیر یا زود جمع اون سازمان فاسد می‌شه. پس یکی از مکانیسم‌های شکل‌گیری فساد این نیست که اون سازمان آدمها رو فاسد می کنه، اینه که اسمش بد در رفته و آدمهایی می‌رن اونجا با زمینه‌های سایکوپاتی، با زمینه‌های ماکیاولیستی و اون تو رو کم کم خراب می‌کنند. جلسات بعد ما راجع به این زمینه‌ها می‌خوایم صحبت کنیم، ماکیاولیستی چه صفتیه؟ اون سه گانه تاریک Dark Trayad، خودشیفتگی، ماکیاولیستی و سایکوپاتی چی هست؟ آیا انسان‌ها نوع‌دوستند؟ آیا انسان‌ها ذاتاً عدالت‌طلبند؟ توی ذات ما آیا چیزی هست که نسبت به فساد حساسیم و بدمون میاد و حق‌خوری ناراحتمون می‌کنه؟ و اگر این هست، چه جوری می‌شه که خراب می‌شه یا توی بعضی‌ها نیست و اونها مثل مغناطیس می‌رن یک جا و شروع می‌کنند اونجا رو غلیظ کردن و به قول معروف concon crash می‌کنند و بعد اون سیستم رو خراب می‌کنند و بعد باعث می‌شه اون سالم‌ها از اونجا فرار کنند و بدتر و بدتر بشه و به قول معروف یک فرآیند خاصی شکل بگیره که Lord Acton متوجه شده بود و می‌گفت این سیستم فاسد می‌شه. همینجا متوقف کنیم و بقیه رو بگذاریم برای جلسه بعد. خدانگهدار.
Document