ضمن عرض سلام، یک مبحثی رو در خدمتتون هستم. اگر خاطرتون باشه، چندی هست که کتاب “Brian Klaas” تحت عنوان “Corruptible” که من اسم “فسادپذیر” رو براش در نظر گرفتم و گفتم تحت عنوان “فساد و قدرت” به فارسی ترجمه شده رو دارم بررسی میکنم و در خدمتتون هستم. توی این کتاب به چند مقاله و کار اشاره شده که احساس کردم شاید این رو بتونم به صورت یک فایل جداگانه خدمتتون ارائه بدم، به ویژه اینکه چند کتاب دیگهای که اونها رو هم به زودی خدمتتون معرفی خواهم کرد، از این مقالات استفاده کردند و یک جریان همسو و هم جهت در این پدیده وجود داره و اون هم اسمش هست “همکاری در انسانها”. شاید داستان رو بشه این جوری خدمتتون گفت که یک سؤالیه از خیلی سال پیش ذهن انسانشناسان، متخصصین روانشناسی تکاملی، و اصولاً اونهایی که در علوم رفتاری فعال هستند رو به خودش مشغول کرده. اینکه ذات انسان آیا یک ذات همکاری کننده، اصطلاحاً میگن cooperative هست، یا اینکه نه، انسان به صورتی که رهاش بکنی، کاملاً خودخواه و خودکامه است و همه چیز رو برای خودش میخواد و نوعی ذهنیت منفعتطلبانه حداکثری داره. میشه گفت این سؤال نه تنها یک سؤال علوم رفتاریه، بلکه یک سؤال فلسفی اجتماعی هم هست. خیلیها میگن اینکه میبینی هرکسی دنبال منافع خودشه و هرکسی سعی داره از دیگران بهرهکشی کنه، این محصول جامعه معاصر، مدرن و پیشرفتهای صنعتیه. عدهای هم برعکس میگن، میگن نخیر، اون بشر اولیه کاملاً موجودی خودخواه و خودکامه بوده و به واسطه تمدن و به واسطه نیاز به شکلگیری جوامع بزرگ چند میلیون نفری، مجبور شده این خودکامگی، این خویشتندوستی خودش رو، این narcissism و خودشیفتگی خودش رو تا حدی کنار بگذاره و کنترل کنه. و میدونید که در واقع این سؤال رو خیلی از افرادی که به مطالعۀ نخستیهای عالیتر مثل بنوبوها، شامپانزهها، گوریلها، بابونها میپردازند هم میپرسند که توی اونها چه جوریه؟ من چند مقاله رو میخوایم با هم مرور کنیم و اینها رو میخوام استفاده کنم در معرفی کتابهای عالی و همچنین بررسی بیشتر کتاب “،سادپذیر” یا “قدرت و فساد”. بیایم با این مقاله شروع کنیم که در nature 2011 چاپ شده. میدونید که مقاله nature جزء مقالات بسیار برجسته هستند و یکی از نویسندگانش، نویسندۀ آخرش Michel Tomasello هست. کارهای Tomasello رو قبلاً اشاره کردم. فردی است که در مورد رفتار عاملیت، در مورد هدفداری رفتار انسانها و شامپانزهها و همچنین خویشتنداری و کمک به همنوع پژوهشهای زیادی چه در کودک انسان و چه در نخستیهای عالیتر داره. “Collaboration encourages equal sharing in children but not in chimpanzees” همکاری منجر به نوعی تقسیم مساوی در کودکان میشود ولی نه در شامپانزهها. دقت کنید، حالا چرا این پژوهش مهمه؟ عدهای بر این باورند که آنچه باعث شد ما الان اینجا باشیم، صاحب تمدن باشیم، علم رشد کنه، جوامع میلیونی بتونیم کنار هم زندگی کنیم، یک سری تفاوتهای بنیادین ما هست که ما رو از خویشاوندان ژنتیکیمون مثل شامپانزهها، گوریلها و بابونها جدا میکنه. وقتی صحبت از این میشه که چی شد انسان انسان شد، homo sapience به این مقام رسید، میدونید که نگاه سادهانگارانه اینه که هوشش بیشتر بود یا توانایی استفاده از ابزار داشت. دستهاش آزادتر بود، ایستاده قامت بود و میتونست راحت حرکت کنه، دستهاش آزاد بودند و میتونست ابزار بسازه و این ابزارسازی باعث شد که تمدن شکل بگیره، شکار راحتتر بشه، منابع غذایی بیشتری داشته باشه و همه اینها. حتی اگر یادتون باشه، دیدگاههای کاملاً متنوع و خلاقانهای ارائه شده از اینکه مثلاً توانسته بود آن تبرهای اولیه رو بسازه و به کمک اونها استخوانها رو خورد کنه و مغز استخوان رو استخراج کنه که گفتیم در اون ساوانا، در اون دشتهای آفریقا تنها موجودی که میتونست اون استخوانهای بزرگ رو خورد کنه کفتارها بودند که فک قوی داشتند. حتی سلطان جنگل، ببر و شیر هم نمیتونست اونها رو خورد کنه و انسان به کمک این چکشها تونست اینها رو خورد کنه و مغز استخوان رو استخراج کنه و یک منبع تغذیه بسیار پرکالری و پرپروتئین. ولی یک جریان دیگه وجود داره، میگه فقط اینها نیست. درسته دستهاش آزاد شده، درسته کورتکس او بزرگ شده، هوش فضایی و بصری بهتری داره، ولی یک قسمت مهمش اینه که همکاری کننده است. با همنوع خودش وارد یک نوع مشارکت میشه و در انتهای مشارکت، سهمهای منصفانه توزیع میکنه و این متفاوت است از اون شکار جمعی گرگها و شکار جمعی شیرها و یا حتی حمله شامپانزهها و شکار کردن میمونهای کوچیکتر. اونجا هرکس قویتره، اونی که آلفاست، اونی که هیکلش درشتتره سهم بیشتری برمیداره و در نهایت اون چه که تهش میمونه، برای ضعیفترهاست. و میگه این باعث شده دستههای هجومور شکل بگیره چه توی کفتارها، چه گرگها و چه شیرها، ولی آن چیزی که ما تحت عنوان هستههای اولیه گروههای مشارکت کننده میشناسیم به وجود نیاد و این مسیری بوده که انسان از اون مسیر تونسته شروع کنه و بعد از یک چیزی حدود سه چهار میلیون سال به این چیزی برسه که شما شاهد کشورها و تمدنهای بزرگ هستین و افراد به نوعی مواظب همدیگه هستند. بیاییم ببینیم این پژوهش چه کاری کرده؟ یک سری ابزارهای خیلی خلاقانه، Tomasello از این کارها زیاد میکنه و وسایل خیلی خلاقانهای رو درست میکنه و کودکان 2 و 3 ساله به صورت اخص رو مورد مطالعه قرار میده. من نمونهای از این اشکال رو در اسلاید شماره 4 خدمتتون گذاشتم. این از مقالهاش هست. چند تا وسیله هست، مثلاً اونی که در قسمت پایین میبینید تحت عنوان b نامگذاری شده، به این صورته که دو تا کودک که همدیگه رو نمیشناسند وارد اتاق میشن. یک وسیلۀ نسبتاً بزرگی هست به گونهای که اگر کودک یک سرش بایسته، دستش به اون سر نمیرسه. پس دو تا کودک میان، یکی میاد این طرف دستگاه و یکی میاد اون طرف دستگاه. در حالت b دقت کنید، همین طور که وایستادند، چند تا خوراکی میاد پایین و خوراکیها به صورت معمولاً نابرابر میاد پایین. مثلاً در این حالت اگر وضوح دوربین اجازه بده و شما توی تصویر ببینید، سه تا میاد سمت چپ و یکی میاد سمت راست. یعنی کودکانی که اونجا ایستادند و هیچ زحمتی نکشیدند، یکی میبینه که سه تا آبنبات اومد براش و اون یکی یک دونه. حالا سؤال اینه آیا اونی که سه تا داره و نگاه میکنه بیشتر از اون یکی داره، آیا یک دونه رو برمیداره بدون اکراه و داوطلبانه به اون یکی بده؟ اگر به این بده، نشون میده نوعی حس اولیه عدالتطلبی و نوعدوستی وجود داره و این اساس شکلگیری تمدنه. اون چیزهایی که “مارگارت مید” میگه. “رایان آیسلر” میگه، “داگلاس فرای” میگه. یعنی یک نظامی که براساس همکاری، مشارکت و نوعدوستی ساخته شده. اما اگر همه رو برداره و بگه شانس من بود، نشون میده هنوز در اون فاز خودخواهی یا خودکامی قرارداره. حالا قسمت a چی هست؟ قسمت a متفاوته. اون عکسی که در بالاتر میبینید. دو تا طناب یا دو تا زنجیر هست و زنجیرها پشت یک قرقرهاند. یعنی اگر کودک سمت چپ زنجیر خودش رو بکشه، از سمت راست میره و فایده نداره. اگر هر دو با هم شروع کنند زنجیر رو کشیدن، اون ظرف شامل حاوی خوراکیها میاد جلو و عین حالت b خوراکی براشون میاد. منتها تفاوتش اینه که در حالت a زحمت کشیدند و زحمتشون مشارکتی بوده. یعنی اگر یکیشون تنهایی کشیده فایده نداره، ولی اگر یاد بگیرند دو تایی با هم بکشند، این ظرف میاد جلو و شکلات میاد. منتها باز مثل همون حالت سه تا برای من میاد و یکی برای تو میاد. عکسالعمل کودکان چه خواهد بود؟ جوابش رو در ادامه اسلاید میبینید. اون حالت سفید حالتی هست که هیچ کاری انجام ندادند و وایستادند و شانسشون بوده و اومده. اون ستون تعداد دفعات و درصدی از مواقع رو نشون میده که حاضر شدند اضافی خودشون رو بدن که یک تقسیم برابر صورت بگیره. اون بالا عدد 1 هست، اگر عدد 1 رو در نظر بگیریم، یعنی صددرصد. یعنی در صد درصد موارد اون شکلات اضافی رو به اون یکی داده و با هم یک حالت کاملا مساوات برقرار شده. ستونها رو نگاه کنید. پایین اون حالت اضافی نوشته age 2 و age 3. در age 2 میبینیم کمتره. در واقع در کودکان 2 ساله اون حالتی که بهش بگیم share کنند و اون اضافی خودش رو بده به اون یکی کمتر اتفاق میوفته و در کودک 3 به صورت معنیداری بیشتره. باز نگاه کنید دو تا ستون هست. یکی ستون تیره و یکی ستون سفیدرنگ. ستون سفیدرنگ زمانیه که مشارکتی صورت نگرفته و همین جوری خود آبنباتها اومده؛ در صورتی که اون ستون تیرهتر حالتی هست که زحمت کشیدند. میبینید در حالتی که زحمت کشیدند چه کودک دو ساله و چه کودک سه ساله، امکان و مقدار sharing که اون اضافه رو به اون یکی بده افزایش پیدا کرده و در کودک 3 ساله به چیزی نزدیک به 75 درصد رسیده. خیلی یافته جالبیه، بچه 3 ساله 75 درصد موارد اگر یک کار مشترک با یک بچه دیگه انجام داده باشه، در 75 درصد موارد اون اضافه رو به اشتراک میگذاره. یعنی نوعی عدالتطلبی داره. بعضیها به آزمایش اول، این آزمایشات رو که توضیح میدم یک مقدار کمک میکنه که ذهن ما به پژوهشهای رفتاری آشناتر بشه. اگر دقت کنید و a رو ببینید، یک نکتۀ ظریف داره. اگر ببینید دو تا آبنبات او طرفه و دو تا آبنبات طرف مقابله. وقتی میاد جلو، آبنبات دوم سمت راست میاد طرف چپ و سه تا میشه. یک عده به این اعتراض کردند و گفتند شاید مشارکته نه به خاطر نوعی حس مساواته، بلکه این احساس اینکه ببین اون دو تا سهم این بود، اون طرف بود و حالا نمیدونم طناب رو کشیدم، یکی اومد این طرف. حالا شانس منه، ولی در هر حال از اول سهم اون دو تا بوده و سهم من دو تا بوده. گفت خیلی خوب، میایم یک جور دیگه طراحی میکنیم. این دفعه آبنباتها رو وسط میگذاریم به گونهای که معلوم نشه کدوم به کدوم طرف تعلق داره و باز ابزار مشابه همون طنابکشی رو انجام میدیم، حالت همین جوری خود به خودی هم بیاد رو هم انجام میدیم. منتها دقت بفرمایید، حالت c و حالت e حالتهایی هست که در اسلاید قبلی هم بود، منتها این دفعه محل توزیع و محل پخش شدن وسطه که از قبل معلوم نشه سهم هرکس چقدر بوده. یک حالت d هم اضافه کرده، این جالبه. اون حالتی هست که کودک طناب میکشه و آبنبات میاد، منتها طناب کشیدن اون ربطی به طناب کشیدن کودک دیگه نداره و کار مستقله. این میخواد ببینه اینکه دو تایی با هم طناب کشیدند و بعد تقسیم کردند، آیا بیشتر سهم تلاشگری بوده؟ وقتی زحمت میکشی دوست داری تقسیم کنی، یا وقتی حس میکنی اون هم سهم داشته و اگر اون نبود، بدون اون من نمیتونستم صاحب این سه تا آبنبات بشم؟ در حالت d هرکس طناب مستقل خودش رو بکشه، صاحب جایزه میده. باز نگاه کنیم چه اتفاقی افتاد. یک مقدار طراحی پیچیدهتر بود و باز در مطالعات رفتاری و روانشناسی میبینید که نتایج دقیقاً تکرار نمیشه، ولی شبیهش هست. ولی باز اون الگو رو میبینیم، در کودکان 2 ساله به مراتب میزان share کردن کمتر بود و این دفعه حدود 25 درصد دراومد، در صورتی که در کودکان 3 ساله share کردن در حالتی که دوتایی با هم زحمت کشیدند، همون حالت 75 درصد حفظ شد. اون حالتی که شما به صورت خاکستری میبینین که بین سفید و سیاه قرار داره، اون حالتی هست که هرکس خودش مستقلاً زحمت کشیده. میبینید وقتی خودت مستقلاً زحمت کشیده باشی، یک چیزی حدود شاید 40 درصد حاضر هستی از اضافه دستاوردت به اون یکی بدی، ولی وقتی با هم زحمت کشیدید، 75 درصد موارد حاضر هستی اضافه دریافتی خودت رو با دیگران تقسیم کنی. و باز نگاه کنید، حالتی که هیچی زحمت نکشیدند، sharing خیلی کم شده، چون داستان اون حالتی که حس کنه مال اون بود و سهم اون بود، دیگه در این آزمایش مرتفع شده. تمام شکلاتها وسط بوده و این احساس اینکه مقدر بوده که دو تا برای من بیاد و دو تا برای اون بیاد، و بعد نمیدونم چی شد که سه تا برای من اومد و یکی برای اون رفت، دیگه تکرار نشد. از این اسلاید چه نتیجهای میگیرین؟ یک نتیجهای Tomasello و خیلیها میگیرند. میگن نکنه شکلگیری تمدن همینجا بوده، یک اتفاقی توی مغز افتاده، یک زمانی که این داشته جدا میشده از اون خویشاوندان پشمالوی هُمینیدمون که متوجه میشه باید وقتی کار میکنی، زحمت میکشی و شکار میکنی، اگر کس دیگهای در شکار مشارکت داشت، یک سهمی به اون بدی و سهمت برابر باشه. این جوری نباشه که شما بیشترش رو برداری به خاطر اینکه هیکلم درشتتره یا نیزه من به هدف خورد. و این اساس اون دستههای شکارچی، گردآورنده اولیه هست. حتی میبینید و اسلاید رو دقت کنید، اون حالتی که هرکس زحمت مستقل کشیده هم باز یک مقداری از سه سالگی به بعد شروع میکنه یک سهمی به بقیه دادن. این دستاورد مهمیه. اون شکار کردن جمعی که شما نقاشیها و کاریکاتورهاش رو میبینید که یک حمله کردند و یک ماموت یا یک گوزن رو میخوان بکشند، معتقدند که بعد از اینکه کشتیم، تیکههاش رو مساوی تقسیم میکنیم. و این چرا این اتفاق افتاد؟ آیا این یک تحول در مغز بود؟ آیا تحول در سیستم عصبها یا سیناپسهای مغز بود؟ یا اینکه یک یادگیری همون مادۀ تاریکه که در دو سالگی نیست و در سه سالگی خیلی پررنگ میشه؟ البته میتونین بگین در 3 سالگی مغز بزرگتر شده. حتی ممکنه شما فکر کنید که اینها هر دفعه این جوریه که سهم اون یکی رو میده به این امید که اگر دفعۀ بعد برای طرف مقابلم 3 به 1 اومد، اون هم یکی رو به من بده. یعنی یک نوع بده و بستانه، یک نوع دادوستده. کاری که کردند اینه که یک بار دیگه پژوهش رو تکرار کردند، این دفعه جوری بود که کودکان میفهمیدند دیگه شکلاتی نیست و این آخرین باره. یعنی قرار نیست تکرار بشه و ظرف خالیه و شکلاتی نیست. باز هم میبینیم که اون اتفاق افتاد. پس این داستان مال این نیست که یک نوع خویشتنداری برای آیندهنگری هست، یعنی من سهم کوچولوی دیگر رو میدم به این امید که اون هم اگر گیرش افتاد این کار رو بکنه. اما به نظر میاد شامپانزهها خیلی این کار رو نمیکنند. در ادامه Tomasello، پژوهش رو مشابه همین طراحی میکنه برای شامپانزهها. این هم همین جوریه، یکی توی قفس سمت چپه و یکی توی قفس سمت راسته ولی هر دو باید طناب رو بکشند و بعد اون خوراکی بیاد. اما اتفاقی که میوفته اینه که خوراکیها غل میخوره طرف یکی از اینها. آیا این حاضره که سهم خودش رو به اون یکی بده؟ میبینیم که تقریباً در هیچکدوم از اینها رقم به 25 درصد نمیرسه و در بیشتر پژوهشها صفر درصده. یعنی شامپانزهها حاضر نیستند share کنند و این یک تحول بزرگ بوده که ما میبینیم. ادامه داره کارها. یک کار جالب دیگه، حالا به همین فکر کنین. Brian Klaas از این مطالعه در کتاب خودش یاد کرده و اشاره کرده که همون حالتی که اون شش تا جوون توی “تُنگا” توی جزیرۀ “آتا” افتاده بودند مثل اینکه این جوری بوده. دستههای کوچیک انسانی رو ول کنین، خیلی سریع شروع میکنند با هم مشارکت کردن. حتی کودک سه ساله انسان این کار رو میکنه و بعد هر چی گیرشون بیاد مساوی با هم تقسیم میکنند. ببینین دیگه چه پژوهشهای قشنگی همسو با این قضیه هست که بعداً بهش استناد کنیم و ازش استفاده کنیم. “Altruistic food sharing behavior by human infants after a hunger manipulation,” Scientific Reports (2020)، این دفعه این کار رو کرده، کودک انسان نشسته و یک بزرگسال خوراکی از دستش میوفته. یعنی خوراکی مال اوست، مثلاً یک توتفرنگی. به صورت اخص چند تا چیز رو هم سنجیدند. انگور، توت فرنگی، بلوبری و موز. یک تیکه از دستش میوفته و میخوان ببینند آیا برمیداره اون موز رو برگردونه به صاحبش یا خودش میخوره؟ اتفاقی که افتاده اینه که چند تا سناریو هم داشته، سناریوها رو دقت کنید. یک حالتی هست که بزرگسال یک توتفرنگی دستشه و میوفته از دستش و بچه اون کنار نشسته. آیا این رو برمیداره برگردونه به صاحبش؟ یک خوراکی خوشمزه که دوست داره میل کنه؟ سؤال دوم اینه که آیا رفتار بزرگسال تعیین کننده است؟ اینکه خوراکی افتاد و کاری به کار خوراکی نداره، تا اینکه بزرگسال نوعی begging، نوعی تمنا داره. یعنی رو به پایین اشاره کنه که اون مال منه و ببینه کودک برمیداره این رو برگردونه به صاحبش یا اینکه خودش برمیداره؟ و حالت سوم زمانیه که کودک بیش از دو ساعته که هیچی نخورده. و اشاره کرده بود این از نظر اخلاقی خیلی مشکلی نیست. کودکان اکثراً دو سه ساعت ممکنه چیزی نخورند؛ ولی دو سه ساعتی بهشون خوراکی ندادند، یعنی بچه به نوعی گرسنه هست. این اصطلاحی که “hunger manipulation” گذاشته بود اینه که ببینه چه اتفاقی میوفته و این مرزهای مشارکت چگونه است؟ در اسلاید شماره 9 که شما میبینید، ستون سمت چپ اون که به رنگ بنفش هست، حالتیه که تأخیر در غذا خوردن کودک نبوده. یعنی زیر یک ساعت خودش خوراکی خورده و حالت گرسنگی نداشته. اون ستون چپ چپ، یعنی از مجموعۀ سمت چپ ستون چپ که نزدیک 60 درصد هست، زمانیه که بزرگسال از دست بزرگسال افتاده و رفتار التماسگونه و یا تمناگونه داره که اشاره میکنه این افتاد و به من بده. میبینید که 60 درصد موارد کودک خوراکی رو برمیداره و به صاحبش برمیگردونه. وقتی اون رفتار تمناگونه no begging داشته باشه، انتقال تقریباً صفره. یعنی حس میکنه که اون نمیخواد و اگر میخواست اشاره میکرد به من بده، پس برمیداره و خودش میخوره. پس میبینید همینجا یک احساس این رو داره که اگر مال کسیه و اون کس خواهان دارایی خود است، باید اون رو بهش برگردونم. سمت راست چی میگه؟ اون حالتی که نارنجی هست؟ زمانیه که کودک گرسنگی کشیده باشه، بالای 2 ساعت خوراکی بهش نداده بودند، میبینید که میزان اینکه به صاحبش برگردونه کاهش پیدا کرده. اون حالت 60 درصد بود و الان حدود 40 درصده، ولی باز هم کماکان برمیگردونه. و باز این یک نکتۀ جالب دیگه است که نشون میده کودکان حتی زمانی که خودشون خوراکی ندارند احساس کنند مال کس دیگه است و به او تعلق داره، در 40 درصد موارد خوراکی رو به طرف برمیگردونند و این باز اون هستههای مرکزی مشارکت و شکلگیری جوامع رو نشون میده. یعنی الان فکر کن اگر این صفت، به قول خارجیها “inbuilt” باشه و درونی شده باشه، باعث میشه ما بتونیم تمدنهای بزرگ داشته باشیم. این سؤاله که ذات انسان چگونه است؟ این جوری نیست که هرکسی تا داراییاش رو از دست داد، زود بردارند برای خودشون. حتی اگر خودشون نیاز داشته باشند، اون زمینه و جرقهاش وجود داره که به صاحبش برگردونند. در اسلاید شماره 10 میبینید که اقلام رو تغییر داده چون بعضیها گفتند شاید توتفرنگی دوست نداره. ولی اینجا با بلوبری، با انگور و با موز تکرار کردند و دقیقاً همون نتیجه به دست اومده. باز نگاه کنید میبینید که یک ارتباطی هست بین ساعاتی که کودک گرسنه مانده و غذا نخورده و برگردوندن اون خوراکی به صاحبش. یعنی وقتی شما نگاه میکنید، ساعاتی که فاصله افتاده باشه، کودک کمتر این کار رو نمیکنه و امکان برگردوندن رو کاهش میده. پس میبینیم که این مطالعه چیزهایی که نتیجه میگیره اینه که به نظر میاد ما نوعی مشارکت داریم، نوعی برگرداندن. و البته وقتی این پژوهشها رو نگاه میکنی، سؤالات خیلی سریع در ذهن میاد. مثلاً آیا این نوعی نوعدوستی هست یا نوعی کمک کنندگی به غریبههاست؟ اگر این اشیاء خوراکی نبودند چی؟ چون خوراکیه حس میکنه به درد خودم میخوره، اما اگر به درد خودش نخوره چی؟ اون موقع کمک کردن چی میشه؟ آیا مفهومی از مالکیت در کودک شکل گرفته که بببین اون دست اونه، پس مال اونه و اگر از دست اون افتاد، معنیش این نیست که مال تو هست و هنوز یک تعلقی وجود داره؟ در واقع این یکی از بحثهای خیلی جالب علوم رفتاری هست که بروس هود کتابی داره تحت عنوان “Pessest” “مالک شده” و بحثش بر سر اینه که کجاست که ما احساس مالکیت رو درک میکنیم که بعضی چیزها به من تعلق دارند و بعضی چیزها مال کس دیگهای هست. و در واقع اگر مال کس دیگهای هست، حتی اگر اون رو جایی گذاشته یا از دستش افتاده، به این معنی نیست که اون آزاد شده و من میتونم بردارم. باز در حیوانات این خیلی پررنگ نیست. شامپانزهها مفهومی از پوزیشن وقتی از فرد جدا میشه ندارند. وقتی دستشه میگه اون موز اونه، ولی وقتی افتاد زمین حس میکنه پس مال هیچکس نیست و برمیداره. ولی در کودک انسان مثل اینکه یک زنجیرهای از احساس تعلق وجود داره و اینها جهشهای خیلی مهم تکاملی هستند. جهش فقط این نیست که بتونه زبان داشته باشه یا بتونه اشیاء رو در ذهنش توی فضا بچرخونه که حتی دیدیم شامپانزهها گاهی اوقات از نظر حافظه فضایی بهتر از کودک انسان عمل میکنند. باز سؤال دیگه اینه که اون کسی که خوراکی از دستش میوفته کی باشه؟ غریبه باشه؟ خویشاوند باشه؟ یا هم نژاد و هم قوم من باشه؟ مثلاً اگر کودک سفیدپوسته، اون سیاهپوست باشه، آیا تفاوت میکنه؟ یافتهها نشون میده بله تفاوت میکنه، هرچقدر احساس کنه همگروه منه و به من شبیهتره یا قبلاً او رو دیدم، امکان کمک کنندگی افزایش پیدا میکنه. و بعد اینکه خود کودک چقدر اون قلم رو بخواد یا انتظار بازگشت داشته باشه، reciprocity داشته باشه. اینها همه پیچیدگیهایی داره، ولی به نظر میاد توی اون دو سه سال زیبای کودکی که مغز در حال تکامله، اینها شکل میگیره و به نوعی سرنوشت جوامع رو میسازه. ممکنه شما بگین این خیلی کوچیکه، عدد 40 درصده، عدد 60 درصده! ولی یادتون باشه من بحثی رو که چند روزی داریم دنبال میکنیم و حتی از کتاب “determined” Sapolsky به یاد داریم، قضیه سیستمهای غیرخطی و اتکای بحرانی بر شرایط اولیه این رو میگه. میگه خیلی خب، همین چند درصد کوچیکه، ولی یادتون هست کارهای ادوارد لورِنس که حتی یک اعشار کوچیک میتونست سرنوشت رو عوض کنه. خیلی راحت میشه تجسم کرد که همون جوامعی که این میزان مشارکت یا به اشتراک گذاشتنه خوراکی، فرض کنید به جای 20 درصد بشه 30 درصد، اون ممکنه نقطۀ بحرانی رو رد کنه و اجازه بده جوامع مگا غولپیکر شکل بگیره. یعنی همین تفاوت خیلی کوچیک نامحسوس، میتونه خیلی سریع در سیستمهای غیرخطی تبدیل به یک واقعیت بشه و ما میبینیم که این ظرافتها وجود داره. باز حیفم اومد به یک مقاله دیگهای اشاره نکنم که این باز مال “Michele Tomasello” هست و Felix Warneken، science 2006 چاپ شده. “Altruistic Helping in Human Infants and Young Chimpanzees”. از مطالعه قبلی یادم رفت، این رو هم با شامپانزهها هم تکرار کردند البته نه در اون مطالعه، در مطالعات دیگه و باز توسط همین گروهها. چیزی که پیدا کردند اینه که بعیده و خیلی کم اتفاق میوفته که اگر خوراکی باشه و شامپانزه اون رو روی زمین ببینه به صاحبش برگردونه. پس نشون میده این خویشتنداری، احساس مالکیت، احساس مشارکت، برگرداندن کالا به صاحبش در انسانها یک جهش خیلی مهم تکاملی بوده. بیایم ببینیم در این مقاله Tomasello چه کار کرده؟ چند تا آزمایش هست که این آزمایشها کمک کردن کودک انسان رو نشون میده. من کلیپهایی رو از اینجا گرفتم که در اون قسمتی که supplement مقاله بود، میتونیم چند لحظه با هم اینها رو نگاه کنیم. هم خالی از لطف نیست و هم ایده میگیرین که این پژوهشها چه هستند. امیدوارم بتونیم یک نمایش خوبش رو اینجا داشته باشیم. شما اگر ملاحظه بفرمایید میبینید یک فردی هست که اینها غریبه هستند و کودک در کنار مادرش قرار داره و مثلاً میخواد اون کتابها رو داخل کمد بگذاره. عکسالعمل کودک رو میخوان بسنجند. خیلی این کودک ناز میبینیم در رو میره برای اون فرد باز میکنه. این به نوعی helping behavior هست. این از کجا میاد و چه اتفاقی میوفته که کودک انسان این ویژگی رو داره؟ باز نگاه کنید. فرد گیره از دستش میوفته و دستش نمیرسه که اون رو برداره. کودک سریعاً میره کمک کنه. ما نوعی helping behavior، رفتار کمک کننده در کودک انسان داریم. این جهش از کجا اومده؟ یک حوزۀ خیلی مطلوبی برای پژوهش هست. وسیله ازدستش افتاد اون تو، ببینید مسائل پیچیدهای توش هست، هم theory of mind هست، هم intention هست. میبینید چقدر زیبا بدون چشمداشت میره کمک میکنه. نکنه اینه که تمدن بشر رو ساخته؟! این معماست به این هم فکر کنید. چون هر وقت صحبت از تکامل بشر میشه، همه به مسئله هوش و زمان فکر میکنند. فایدهاش چیه؟ شما وقتی جوامع بزرگتر دارین، قدرت عملت بیشتره، قدرت share کردن یافتهها و اطلاعاتت بیشتره. یک حالتی هست که میگن نه تنها کمک کنندگی در کودک انسان وجه تمایز او از بسیاری از نخستیهاست، یاد دادن هم هست. یعنی انسانها بیدلیل و بیچشمداشت به دیگران یاد میدن. به نوعی پِداگوژی آلتوریستیک دارند. من بلدم، بگذار اون هم یاد بگیره. حالا ممکنه بگین الان خیلی داستان رقابته و مردم چیزهایی که خودشون بلدند رو یاد نمیدن که بازار کار دست خودشون بمونه. ولی به نظر میاد یک هسته مرکزی وجود داشته. یک رگهای شبیه این هم توی شامپانزهها هست منتها باز اینجا یک مقدار ابهامه و میگن این شامپانزهها با انسان بزرگ شدند و از انسان این رابطه رو یاد گرفتند. یعنی وقتی شما نگاه میکنید میبینید که شبیه اون هم اتفاق میوفته که این خانم وسیله از دستش میوفته و شامپانزه سریع کمک میکنه و اون رو برمیگردونه. این یک جهش خیلی بزرگه. ولی یادتون هست گفتیم در مورد خوراکیها اتفاق نمیوفته. اگر هم کمک کنه، کمک در برداشتن وسایل هست. مثلاً ابزارهایی که براش خوردنی نیست یا کاربردی برای خودش نداره. وقتی شما نگاه میکنید، میبینید در بیشتر موارد آزمایشگر وقتی نیاز به کمک داره و سعی میکنه اون وسیله رو به دست بیاره، کودکان یک چیزی حدود 60، 70 و گاهی مواقع 80 درصد میرن و کمک میکنند. اون ستونهای خاکستری زمانهایی هست که آزمایشگر نشون میده نمیتونه کار رو انجام بده. دیدید که در رو نمیتونست باز کنه یا دستش نمیرسید اون گیره رو برداره و کودکان سریع برای کمک کردن بهش میشتافتند. و این آدمها غریبه بودند و کودکان در اون سن معمولاً از غریبهها اجتناب دارند. یعنی یک کودک میانگین این جوری نیست که راحت به سمت غریبهها بره، ولی وقتی حس کرده اون کمک نیاز داره، سریع رفته کمک کرده. اون ستونهاییکه به رنگ تیره و مشکی و سیاه میبینید، زمانیه که آزمایشگر هیچ نشانی از گیر کردن و نیاز به کمک نشون نداده. پس این نشون میده که این نیست که صرفاً کنجکاوه که بره در رو باز کنه یا هر چیزی رو برداره و دست بزنه. وقتی حس کنه اون طرف به کمک نیاز داره. Brian Klaas از اصطلاحی نام میبره که البته اصطلاحی شناخته شده است و یک مقدار اسمش سخته “CHLCA” Chimpanzee- Human Last Common Ancestor، یعنی در واقع اون آخرین جد مشترک بین انسان و شامپانزه، یعنی وقتی شامپانزهها به قولی، حالا اصلاح شامپانزه هم درست نیست، باید بگیم اون hominidهای اولیه، اون primedهای غیر homo sapience، زمانی که homo sapience از اینها جدا شده، به روایتی بین 4 تا 10 میلیون سال پیش بوده، اونجا به نظر میاد مسیری که homo sapience طی کرده، اون جد مشترک رو به این طرف، رو به انسان که اومده و طی کرده، اینه که به همنوع خودت کمک کن، هر موقع گیر کرد به دادش برس و اگر با هم کار کردید و مشارکت کردید، به نوعی سعی کن سهم اون رو هم بدی. یکی از کتابهایی که باز به این مقالات اشاره کرده و من در دستور معرفی قرار دادم در اون فهرست معرفی قرار دادم، “BELONGING” “تعلق” “the science of creating connection and bridging divides” علم ایجاد اتصال و پل زدن بر روی شکافها، “Geoffrey Cohen”. حالا این کتاب به چه چیزی میپردازه؟ به اینکه چی میشه که انسانها میتونند از دستههای کوچیک و حالت کاملاً فردگرایانه دستههای بزرگ تشکیل بدن؟ این یک معماست که چرا این اتفاق افتاد و چگونه اتفاق افتاد؟ چه چیزی در مغز اینها تحول پیدا کرد که احساس اینکه این گروه منه، این یار منه، این هم تیمی منه و من باید بهش کمک کنم پیدا شد؟ و از چند مطالعه قبلی دیدیم که حتی این پدیده جهان شموله، یعنی به غریبهها و حتی افرادی که از نژاد دیگه هستند، چهره دیگه دارند، جنس دیگه دارند و اصلاً از خانواده ما نیستند هم این کمک صورت میگیره. بحث هنوز باقیه، ولی بحث رو اجازه بدین از جملهای از “Erving Goffman” به انتها برسونم که به درستی میگه. میگه “طبیعت و ماهیت جهانی انسان خیلی یک امر بشری نیست.” یک مقدار جمله ثقیله و شاید کژ فهمیده بشه. “Universal human nature is not a very human thing.” به درستی میگه، چون اگر یادتون باشه بعضی پژوهشها که قبلاً ا رائه دادم، نقطۀ مقابل رو نشون میداد. این که ما بگیم یک ذات جهانشمول برای بشر وجود داره، اصولاً یک پدیدۀ بشری نیست. ممکنه یک زمانی بگیم یک ذات جهان شمول برای سگها وجود داره. یک ذاتی وجود داره که در همه گربهها هست، در همه قناری ها هست، در همه عقابها هست. ولی اینکه بشر یک ذات تماماً داشته باشه که تمام ابنای اون در کل کره زمین و در طی تاریخ اون رو نشون داده باشند وجود نداره. این به همون بحثی برمیگرده که من ارائه دادم و دوست دارم باز براتون ارائه بدم و تکرار کنم. در واقع “مغز قابل بازنوشت” که در واقع “rewritable brain” که مغز ما با یک سری گرایشها، سوگیریها به دنیا میاد، ما یک ذات داریم ولی به قدری این ذات چکشخوار و قابل پاک کردن و بازنوشت و انعطافپذیره که عملاً انگار انسان یک ذات فراگیر و ثابت نداره. پس این صحبتی که آیا انسان ذاتاً هابزی است یا روسوئی هست؟ آیا ذاتاً جنگ طلبه؟ آیا ذاتاً صلح دوسته؟ آیا ذاتاً عدالت طلبه؟ آیا ذاتاً به همنوع خودش کمک میکنه یا خودخواهه؟ آیا همیشه سعی میکنه که قدرت طلبی داشته باشه و به سمت قدرت میره، یا اینکه دوست داره نوعی مشارکت و مساوات باشه؟ میگه به نظر میاد وقتی این رو سعی میکنیم پیدا کنیم، پیدا نمیشه و بسیاری از موجودات این تفاوت رو دارند. برای همینه که من یک مقداری به دید شک و انتقاد به بعضی یافتههای روانشناسی تکاملی نگاه میکنم. مثلاً روانشناسی تکاملی میبینید یک اصرار آهنین داره که بین ذات آقایون و ذات خانمها تفاوتهایی هست. در سوگیریهای جنسی، در تواناییهای کلامی، در تواناییهای عاطفی، درک هیجانات در چهره و غیره. در صورتی که اگر بخوایم با این جملۀ زیبای “Goffman” بحثمون رو تموم کنیم، داستان اینه که به نظر میاد یک ذات universal نداریم، خانمها میتونند کاملاً جنگ طلب، با ذهن مکانیکی، با ذهن ریاضی، ذهن منفعتطلب و ذهن سلطهجویانه خو بگیرند و از اون طرف شما ممکنه آقایونی رو ببینید که جنگطلبی رو کاملاً کنار گذاشتند و کاملاً صلح دوستند و یک سیستم کاملاً مشارکتی ساختند. این مغزه مثل اینکه وقتی به homo sapience میرسه، خیلی نرم و چکشخوار میشه ولی اون رگههای اولیهاش رو میتونیم پیدا کنیم. دیدیم یک رگههای اولیه از مساوات طلبی و مشارکت طلبی در کودک انسان دیدیم. حالا این چه نقشی داره؟ Brian Klaas چه استفادهای از این میخواد در کتابش بکنه؟ چون میبینیم “جزیرۀ تُنگا” جزء مثالهاش بود. در جزیرۀ تُنگا به نظر میاد اون مشارکت و مساوات و عدالت طلبی و مشارکت در پخش اون غذایی که داشتند، حتی برای اون کسی که پاش شکسته بود دیدیم خیلی وجود داشت. ولی از اون طرف جزیره “ویکن آیلین” رو داریم، کشتی “باتاویا” رو داریم و “کُورنلیز” رو داریم که یک رفتار psychopathic داره و همه چیز رو برای خودش میخواد و خیلی سریع کسانی که حس میکنه ممکنه از غذای او بخورند نفله میکنه و جاهطلبی بدون حد و حصر داره. چه شکلی بین این دو نوسان میکنیمف این بحثهایی بود که فکر کردم جداگانه بگم چون در چند کتاب مختلف از اینها استفاده خواهیم کرد. به این مقالات در اون کتاب BELONGING اشاره شده. مقاله اول در کتاب Brian Klaas هم بهش اشاره شده بود.