شماره 366: کتاب فساد پذیر

پادکست دکتر مکری
اسفند 1402
چه کسی به قدرت میرسد و چگونه قدرت مارا تغییر میدهد

شماره 366: کتاب فساد پذیر

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 366: کتاب فساد پذیر
Loading
/

متن پادکست

اگه موافق باشین قسمت دوم بررسی کتاب “فسادپذیر” یا اونگونه که در ترجمه فارسی اومده “قدرت و فساد” رو دنبال کنیم. اگه خاطرتون باشه در قسمت قبلی اشاره کردم که “Brian Klaas” این سؤال رو مطرح می‌کنه که آیا اصولاً این قاعده وجود داره که هرگاه افراد در هرم قدرت، ثروت و شهرت برن بالا، یک تمایلی باشه به سمت مبتلا شدن به افول اخلاقی یا سؤال به گونه‌ای دیگه مطرح بود، شاید اونهایی که خیلی قدرت‌طلب، جاه‌طلب، شهرت‌طلب و ثروت‌طلبند و به نوعی دوست دارند دیده بشن و در اون نورافکن توجه و بهره‌مندی از دستاوردهای دیگران زندگی کنند، اینها این زمینه رو دارند و اینها به سمت بالا حرکت می‌کنند؟ و باز سؤمین مسئله که مطرح کرد اینه که شاید یک نقصانی در دیگران وجود داره. یک جملۀ قشنگی از « Frans de Waal» میاره، می‌گه فراموش نکنین کسی که سردسته باشه، بدون پیرو سردسته نمی‌شه. پس شاید بخشی از این مشکل هم تقصیر اون پیروان و فالوورها هستند که به نوعی افرادی رو هل می‌دن، افرادی رو تشویق و ترغیب و ارتقاء می‌دن که شایسته اون سمت نیستند. چرا این کار رو می‌کنند؟ به همون نظریه Mismatch و نظریۀ Savana برمی‌گردیم که انتخاب‌های این افراد به این دلیل بده که محصول صدها هزار سال تکامل بوده و الان که وارد یک سیستم مدرن شهری چند میلیون نفری شدیم، اون انتخاب‌ها دیگه به درد نمی‌خورند. مثلاً یادتون هست که اشاره کردیم روی چهره، قامت، به نوعی خشن بودن افراد، به نوعی مطمئن بودن افراد، خودشیفته بودن افراد ارزش می‌دن، چون می‌گن در اون دسته‌های چند ده نفری اونی که از همه بیشتر به خودش اطمینان داشته، قلدرتر بوده، نترس‌تر بوده و قامت درشت‌تری داشته، احساس می‌کردند این بیشتر به درد می‌خوره که ما همه چی‌مون رو به اون واگذار کنیم و این صفت در ما انسان‌ها مونده و به همین دلیل در انتخاب‌های فعلی خودمون یک جاهایی راه رو به اشتباه می‌ریم. پس تقصیر این نیست که افرادی که مشهور می‌شن، قدرتمند می‌شن و دچار فساد می‌شن. تقصیر خود ماست که توی دلمون اینگونه افراد رو دوست داریم و اگر یادتون باشه مثالی زد در مورد CEO های Fortune 500 که هر چقدر چهره مردانه‌تر و به نوعی بالغ‌تر هست، اونها رو بیشتر ارتقاء می‌دن و عکس اون در مورد اقلیت‌های نژادی مثل سیاه‌پوست‌ها اتفاق افتاده. بیایم ببینیم چه مباحث جالب دیگه‌ای رو در کتاب دنبال می‌کنه که به نظر من اهمیت داره. یکی از مباحثی که دنبال می‌کنه اینه که همکاری و مشارکت چگونه هستۀ مرکزیش شکل گرفته؟ و به پژوهش‌هایی اشاره می‌کنه که من اینها رو جداگانه در یک فایل دیگه ارائه دادم تحت عنوان “همکاری در انسان‌ها” و اگر این فایل رو مشاهده فرموده باشید، چند روز پیش این رو آماده کردم “Collaboration encourages equal sharing in children but not in chimpanzees” و اشاره‌ای داره یافته‌ها که یکی از افراد برجسته که هم در زمینه برجسته مطالعان شامپانزه‌ها و هم در مطالعات رشد کودکان انسان کار کرده، Michael Tomasello ، پژوهش‌های قشنگی انجام داده که کودکان انسان در 2 تا 3 سالگی یک احساس درونی، یک احساس نسبتاً خالص دارند که با دیگران مشارکت کنند، هر چه گیرشون میاد رو سعی کنند به نوعی با هم تقسیم کنند و از استفاده خودخواهانه و خودمحور دوری کنند؛ ولی در شامپانزه‌ها این مشاهده نمی‌شه یا اگر مشاهده می‌شه خیلی ضعیفه. پس یک جایی رو Klaas اشاره می‌کنه که مثل اینکه اون زمانی که این اجداد مشترک داشتند از هم جدا می‌شدند، چیزی که بهش می‌گه CHLCA: Chimpanzee Human Last Common Ancestor ، اون جد مشترکی که آخرین حلقۀ اتصال انسان با غیر انسان‌ها با اون نخستی‌های عالی‌تر بوده، وقتی این جدایی اتفاق میوفته به نظر میاد homo sapience صفت‌هایی رو کسب می‌کنه که در دل اون نوعدوستی بیشتر، مشارکت بیشتر و تقسیم مساوی‌تر آنچه به دست می‌آید. چون اگر این مبحث رو دنبال کرده باشید، آزمایش‌های قشنگی نشون داد. بچه دو تا سه ساله وقتی با هم زحمت می‌کشند، وقتی با هم طناب می‌کشند و هدیه دریافت می‌کنند، اگر سهم یکی بیشتر باشه بچه سه ساله سعی می‌کنه اون اضافه‌اش رو برگردونه به اونی که سهم کمتر گیرش اومده. این هسته‌های اولیۀ نوعی نوعدوستی رو شکل می‌ده که به اعتقاد خیلی از انسان‌شناسان زیستی و تکاملی کمک می‌کنه که دسته‌های بشری رشد کنند. چند تا نکتۀ قشنگ رو Klaas اشاره می‌کنه. البته این نکات تکراریه، ولی حس می‌کنم این کتاب یک مرور خوب شاید از ده دوازده تا کتابیه که قبلاً معرفی کردم خدمتتون. مثلاً یکی از نکاتی که بهش اشاره می‌کنه اینه. این نکته رو من خواهش می‌کنم در ذهن داشته باشین. چون من می‌بینم متأسفانه بعضی افراد اهل مطالعه، افراد اندیشمند دچار این خطا می‌شن که می‌گن بشر معاصر چقدر وحشیه، بشر مدرن، بشری که به شهرنشینی رسیده چقدر خشنه و چقدر همنوع خودش رو قتل عام می‌کنه! در صورتی که ببین حیوانات چقدر حیوانات با صلح و دوستی کنار هم هستند و معمولاً توی استوری‌هایی که توی اینستاگرام دست به دست می‌شه و با وجود اینکه حتی پژوهش شده و دیدند، خیلی‌ها باور نمی‌کنند. می‌دونند اینها ساختگیه، ولی ته ذهنشون روی ناخودآگاهشون اثر می‌گذاره، این رو نمایش می‌دن که ببین حیوانات چقدر نوعدوستند، به بچه‌های هم کمک می‌کنند و به همدیگه غذا می‌رسونند. در صورتی که متأسفانه باید بگم این صحت نداره. ما یک عددی داریم که اون عدد عبارتست از میزان یا درصد کشته شدن یک گونه توسط هم گونه‌ای خودش. مثلاً تعداد یوزپلنگ‌هایی که به دست یوزپلنگ‌های دیگه کشته می‌شن. تعداد شیرهای دریایی که به دست شیرهای دریایی دیگه کشته می‌شن. تعدادی از این اعداد رو دقت بفرمایید. تقریباً این موثقه، من نگاه کردم مقالات نسبتاً استخوان‌داری رو جدا کرده بود به عنوان سند و منبع این ادعاش. در یوزپلنگ 8 درصده، یعنی هشت درصد یوزها توسط یوزهای دیگه کشته می‌شن، حالا سر غذا، نزاع سر جفت، این بچه اون رو می‌کشه و غیره. توی شیرهای دریایی 15 درصد، توی لِمورها 17 درصد و توی گرگ‌ها 12 درصد. یعنی 12 درصد گرگ‌ها توسط گرگ‌های دیگه به قتل می‌رسند. این عدد در حال حاضر برای homo sapience 7/0 درصه. یعنی با وجود این همه قتل، صفحه حوادث، کشتار جنگ‌ها، اینها رو جمع بزنیم، چون اینها هم حسابه و در جنگ هم homo sapience، homo sapience رو می‌کشه و زلزله و بلایای طبیعی نیست، 7/0 درصده. یعنی نشون می‌ده ما به طرز بسیار معنی‌داری نسبت به بقیه گونه‌های حیوانی معتدل‌تر هستیم و کمتر خشونت به خرج می‌دیم. یکی از سؤالات اصلی انسان‌شناسی اینه که این از کجا اومده؟ یک بخشی می‌تونه یافته‌هایی باشه که امثالTomasello و Frans de Waal به اون اشاره کردند که این نخستی‌ها که دراین هرم اجتماعی شدن رفتن بالا، به نوعی خشونت‌شون کم شده. اون کتاب “goodness paradox” Richard Wrangham من قبلاً معرفی کردم. ولی جالبه به کتاب Richard Wrangham اشاره نکرده. ای کاش در کتاب “فسادپذیر” به کارهای Wrangham هم اشاره می‌کرد. به محتوای اون اشاره کرده، ولی به اسم Richard Wrangham و کتابش خیلی نپرداخته. دلیلش هم نمی‌دونم چیه؟ Wrangham تئوریش این بود که یکی از راه‌هایی که بشر این قدر آروم‌تر شده و این درصد پایین اومده، اتفاقیه که اسمش رو گذاشته تناقض خوبی. یعنی افرادی که خشن بودند توسط افراد غیرخشن به قتل می‌رسیدند. حالا برای همین هم هست که بهش می‌گه تناقض خوبی. می‌گه اون دسته‌هایی که چند ده نفره بوده، وقتی یکی خیلی قدرت‌طلب می‌شده، یکی مثل کورنلیز می‌شده، سعی می‌کرده برای بقیه قلدری کنه و منافع رو خودش تنهایی برداره و برخلاف آزمایش‌های Tomasello که دیدیم اون کودک وقتی مثلاً سه تا شکلات براش میاد یکی رو می‌ده به هم‌نوع خودش به کودک دیگه، اونی که تک‌خوری می‌کرده، توسط افراد معتدل و صلح‌دوست‌تر به قتل می‌رسیده، یا از اون حلقه طرد شدند که باز در اون دوره معادل قتل بوده. چون شما وقتی از اون دسته‌ات خارج بشی، احتمالاً مورد حمله صیادها قرار می‌گیری یا از گرسنگی می‌میری. و این عدد از اون ده دوازده درصد همین جوری کم شده تا رسیده به 7/0 درصد. این 7/0 درصد میانگین جهانیه. برخی کشورها که سالها جنگ توش اتفاق نیفتاده و میزان جرم و قتل پایین هستند، این عدد خیلی پایین‌تره. مثلاً آمار ژاپن، آلمان و نوروژ یک چیزی بین 05/0 تا 09/0 درصده. کمتر از 1/0 درصده. و این سؤاله که این چگونه اتفاق افتاده؟ پس اون کورنلیزها کجان. اون مطالعه کشتی Batavia و جزیره Beacon رو به یاد بیارین. 340 نفر سوار کشتی بودند، 100 نفر توسط همنوع‌ها کشته شدند. یعنی یک اتفاق نادر، نزدیک 30 درصد همنوع‌ها کشته شدند. این چه جوری اتفاق میوفته؟ از اون ور ما مسئلۀ Tonga رو داریم که گفتیم نقطۀ مقابل کتاب “سالار مگس‌ها” از William Golding هست که اتفاقاً اون شش نفری که به جزیرۀ Ata می‌رن، خیلی با هم همبستگی دارند و به هم کمک می‌کنند. یکی پاش می‌شکنه، نه تنها اون رو از کمک محروم نمی‌کنند، بلکه تماماً بهش کمک می‌کنند. این پاندول چه جوری می‌شه بین این دو حالت نوسان می‌کنه؟ چه اتفاقی میوفته؟ در ادامه به چند اثر دیگه اشاره می‌کنه که خوشبختانه من این رو قبل‌تر بهتون گفتم. در اون کتاب “منشأ انسانیت ما” و همچنین کتابهای Peter Turchin که به اون هم اشاره خواهم کرد. یکی از کتابهایی که بهش اشاره کردم، کتاب Christopher Boehm هست Hierarchy in the forest. Christopher Boehm یک زیگزاگ معروف داره که به زیگزاگ Christopher Boehm معروفه. من فکر می‌کنم این زیگزاگ چون خیلی مورد استناد قرار گرفته و مطالعات زیادی در جهت تأییدش هست، با یک اطمینان نسبی می‌تونیم بپذیریم که صحت داره. اون به مسألۀ مشارکت و برابری می‌پردازه و می‌گه برابری در جوامع انسان یک حالت زیگزاگی داشته. در اون حالت بسیار ابتدایی، اون اجدادی که هنوز Homo sapience نشدند، ancestral primed groups، حالا فرض کنید 5 میلیون سال، 6 میلیون سال، 10 میلیون سال بریم عقب. اون austral و peticها (11:50) و اون homo erectus و حالتهایی که قبل از homo sapience بوده، به نوعی برابری با هم کم بوده. مثلاً الان گوریل‌ها رو هم نگاه کنید، یک نفر بوده که همه جایگاه خوب دستشه، تسلط زیادی به بقیه داره، نسبتاً زور می‌ده، خشونت به خرج می‌ده، یک کورنلیزه برای خودش، برای خودش یک حرمسرا درست می‌کنه، بهترین غذاها رو خودش می‌خوره. بعد همینجوری که میای پایین، از اون گوریل آلفا، اون گوریل پشت نقره‌ای که همین جور میای پایین‌تر، می‌بینی اتفاقی که میوفته کم کم اون ضعیف ترها هستند که جفت گیرشون نمیاد و غذای ته مونده می‌خورند، کتک می‌خورند و کمتر هم عمر می‌کنند. این هم نکته مهمیه. به سمت دسته‌های گردآورنده اولیه که می‌ریم، می‌بینیم برابری به شدت افزایش پیدا می‌کنه و ما شواهد زیادی داریم. مثلاً یکی از شواهدها برمی‌گرده به استخوان‌بندی افراد. یعنی وقتی اومدند نگاه کردند، دیدند میزان کلیسم‌شون، رشد استخوانی این اجساد، این بقایایی که مونده خیلی با هم فرق نداره، در صورتی که ما اگر اون قدر نابرابری تغذیه و نابرابری امکانات داشتیم، یک سری افراد رو می‌دیدی که استخوان‌بندی خیلی خوب دارند و درشت شدند و معلومه که استراحت و تغذیه‌شون خوب بوده و یک سری رو هم داریم که خیلی نحیف و شکسته شدند، استخوان‌بندی‌شون خیلی آسیب دیده و معلومه کتک خوردند و فشار بهشون اومده و در عین حال می‌بینی که کمتر رشد کردند و طول عمر کمتری داشتند. هرچقدر در جوامع طول عمر افراد به هم نزدیک‌تر باشه و جثه‌هاشون به هم نزدیک‌تر باشه، نشون می‌ده یک برابری نسبی وجود داره و این جور نیست که یک عده سوءتغذیه داشته باشند و یک عده همش در ناز و نعمت باشند. می‌بینیم ما یک کاهش جدی نابرابری داریم و به طبع اون خشونت. منتها اون خشونت دسته‌های اولیه چقدر بوده؟ این یکی از اون بحثهای جدیه، چون گفتیم که هابزی‌ها، اونهایی که طرفدار Thomas Hobbes هستند می‌گن کم بوده، ولی هنوز از جوامع مدرن خیلی بیشتر بوده. در مقابل ما روسوی‌ها رو داریم، طرفداران Jean-Jacques Rousseau که اشاره می‌کنند نه، اون دوره بهتر از الان بوده. ما بعد از اون دورۀ شکارچی‌های اولیه، گردآورنده‌های اولیه، از حدود ده هزار سال پیش با شکل‌گیری دولت‌ها، شهرها، شهرنشینی، کشاورزی، و افزایش اندازۀ دسته‌های انسانی که اون زمان پنجاه تا بوده یا به قول Robin Dunbar اون عدد طلایی 150 تا بوده. یک دفعه ما شاهد افزایش جمعیت یکجانشین هستیم و کشاورزی هستیم و به شدت افزایش نابرابری. یعنی یک دفعه می‌بینیم افرادی هستند که خیلی تغذیه‌شون خوبه، امکانات زیادی دارند، از اون آثار سکونتی که به جا مونده، خانه‌های بزرگ دارند. بقیه به صورت برده یا به نوعی رعیت اونها دراومدند و اونها تغذیه‌شون پایین‌تره و از نظر ژنتیکی هم نگاه می‌کنیم، اونهایی که در نوک هرم بودند بیشتر زاد و ولد رو انجام می‌دادند و بیشتر زن‌ها در اختیار اون‌ها بوده و حرمسرا داشتند. به نظر میاد این خشونت به قدری افزایش پیدا می‌کنه که حتی از اون دسته‌های غیرانسانی، Hominidهای اولیه، اون نخستی‌های اولیه هم جلوتر می‌ره. خیلی‌ها معتقدند که در اون دوران تاریکی که بین ده هزار سال تا عصر مدرن بوده، یعنی تا شاید دویست سال پیش، میزان خشونت به قدری می‌ره بالا که اون رقم کشتار توسط همنوع به 30 درصد می‌رسه که می‌بینیم در همون کشتی Batavia هم این رقم 30 درصد بوده. یعنی شما قرن پنجم میلادی رو نگاه کنید، دوران امپراطوری رم رو نگاه کنید، یک کم بریم عقب‌تر، دوران امپراطوری و کشورگشایی پادشاهان سومر و بابل را نگاه کنیم اتفاقی که میوفته اینه که می‌بینیم میزان قتل و کشته شدن همنوع خیلی عدد بالایی بوده. مثلاً کشتارهای ناگهانی و همه رو کشتن به شدت بالا بوده. بعد دوباره می‌بینیم شاهد کاهش اون هستیم. این به زیگزاگ کریستوفر بوم معروفه. در همون زمان هم نابرابری بوده، به سمت دموکراسی‌ها و حکومت‌های مشروطه که حرکت می‌کنیم، دوباره این رقم کاهش پیدا می‌کنه. این پدیده‌ای که Christopher Boehm بهش اشاره کرده، Peter Turchin هم در اون کتاب “Ultra Society” که من قبل‌تر خدمتتون معرفی کردم و چند فایل در موردش دارم به صورت مبسوط‌تری بهش اشاره می‌کنه که مورد استناد Brian Klaas هم قرار گرفته. Klaas به نظر میاد به نوعی خیلی صحه می‌گذاره بر Peter Turchin و حتی یک جاهایی اون رو ترویج می‌کنه. درست هم می‌گه، می‌گه Peter Turchin به نظر میاد یک متفکریه که کمتر شناخته شده. شما می‌دونید که متولد 1957، اصالتاً روس هستند که مهاجرت کردند به آمریکا. Peter Valentinovich Turchin و الان در دانشگاه Connecticut کار می‌کنه و یک دانشمند سیستم‌های پیچیده است، Complexity scientist. یک چیز خیلی فرارشته‌ایه و اصلاً روی حوزه‌های مختلف کار کرده و اون کتاب مشهور 2016 او “Ultra Society”که چه شکلی دوباره ما تونستیم به این حالت ثبات برسیم؟ Turchin به چند پدیده در کتابش اشاره داره که مورد توجه، تأیید و صحه Brian Klaas هم قرار گرفته. الان سؤال ما اینه که اون دسته‌های شکارچی گردآورنده چگونه به سمت نوعی عدالت و برابری حرکت کردند؟ البته جالب اینه که برابری جنسیتی هم توشون بیشتر بوده. این همش تا قبل از اختراع کشاورزی و شهرنشینیه که حدود ده هزار سال پیش می‌شه. یعنی قبل از ده هزار سال پیش چی بوده که ما شاهد یک سلسله مراتب معکوس هستیم؟ Christopher Boehm هم به اون می‌گه که اگر شما نگاه کنین، Reverse dominance یعنی به نظر میاد نوعی برابری افزایش پیدا می‌کنه. اون سلطه‌طلبی، اون Hierarchy معکوس می‌شه نظام سلسله مراتبی. یکی از چیزهایی که Turchin به اون اشاره داره و Klaas هم به اون اشاره می‌کنه، تکامل پرتابه در انسانه. اگه خاطرتون باشه من در کتاب Ultra society اشاره کردم انسان یکی از موجوداتیه که خیلی خوب می‌تونه شیء پرت کنه. با وجود اینکه گوریل‌ها و شامپانزه‌ها قدرت بدنی خیلی بیشتری از انسان دارند، پرتاب‌کننده‌های دقیق و خوبی نیستند. چرا انسان خوب می‌تونه پرتاب کنه؟ به مقاله‌ای اشاره داره “Elastic energy storage in the shoulder and the evolution high- speed throwing in Homo” و در واقع تکامل شانه انسانه. شانه انسان خیلی انعطاف‌پذیر، خیلی الاستیکه برای همین هم هست توی ورزش‌هایی مثل تنیس یا ورزش‌هایی که شونه رو خیلی حرکت می‌دید و یا وزنه‌برداری باید مواظبش باشید و خیلی هم عزیزه و نباید آسیب ببینه و بدنسازها هم خیلی مواظب شونه‌هاشون هستند. این شونه خیلی الاستیکه و خیلی قدرت پرتابه‌ای خوبی داره و به نوعی ساخته شده که مثل فنر می‌تونه بره عقب انرژی رو جمع کنه و شیء رو خوب پرتاب کنه. فایده‌اش چیه؟ فایده‌اش اینه که انسان می‌تونه سنگ و نیزه رو به مسافت‌های خیلی دور پرتاب کنه. اون فایده‌اش چیه؟ می‌گه وقتی شما پرتاب‌گر خوبی هستین و خوب می‌تونین نیزه پرتاب کنین، کمتر تفوق فیزیکی خالص، یعنی اونی که بالاتنه غول‌پیکر داره، اونی که خیلی هیکلیه، جای خودش رو به ظرافت، دقت و تکنیک می‌ده. یعنی شاید یک چیزی حدود 70 هزار سال پیش شاید هم قبل‌تر بین صد تا صد و پنجاه هزار سال پیش، اینها فهمیدند که فقط به زور نیست. اینکه هیکلت گنده باشه و بزن و بهادر باشی و بری همه رو بزنی که اون بیشتر توی گرگ‌ها این جوریه، اون گرگ آلفا یا گوریل آلفا از همه‌ درشت‌تره خیلی ساده نگاه می‌کنی می‌فهمی کدوم سردسته‌شونه، اونی که خیلی عضلانی‌تره. ولی اینجا اونی که زبل‌تره می‌تونه خوب پرتاب کنه. این باعث شد کم کم این دستجات یک مقدار حرکت به سمت برابری داشته باشند. البته حواسمون هست این نویسنده‌ها امثال Peter Turchin، Christopher Boehm یا Brian Klaas این قدر هم ساده و تک بُعد نگر نیستند که بگن بشر نیزه یا تیرکمان رو اختراع کرد و بعد نظام سلسله مراتبیش معکوس شد. اینها همه‌شون معتقدند در سیستم‌های غیرخطی، اون دانشمند سیستم‌های پیچیده است و complicity هست، وقتی یک متغیر همونطور که Edward Lawrence در قضیۀ پیدایش طوفان‌ها اشاره کرده بود یک مختصری تغییر می‌کنه، در اون سیستم غیرخطی می‌تونه در درازمدت تبدیل به یک تفاوت معنی‌دار بشه. اون دسته‌های انسانی که همین جوری صاف حمله می‌کردند به گوزن و گراز و ماموت، در مقایسه با اونهایی که می‌نشستند کمین می‌کردند و سه تایی با هم تیر می‌نداختند، کم کم اون تیراندازها مساوات‌طلب‌تر شدند، همکاری‌کننده‌تر شدند و بین‌شون این تفاوت قدرت کاهش پیدا کرد. حالا شما Richard Wrangham رو هم بهش اضافه کن و بگو هم جهت اونی که زور می‌گفته وقتی شکار رو انجام دادند و دوست داشته همش رو برای خودش برداره و با بقیه share نمی‌کرده، بقیه با نیزه یا یک جوری حسابش رو رسیدند. حتی اشاره داره که ما این رو در بعضی از نخستی‌های عالی‌تر مثل بونوبوها هم داریم. همدست می‌شدند و اون قلدره رو می‌کشتند. داشته رد می‌شده، درسته همه ازش حساب می‌بردند، یک نیزه می‌نداختند و می‌خورده به پهلوش و کارش تموم بوده. Turchin خیل قشنگ می‌گه کجا بوده بشر سلاحی به دست آورده که با یک ضرب بتونه طرف رو از پا بندازه و این باعث می‌شده این قدر قدرتمندان مثل کورنلیز به خودشون غرّه نباشند. هر چقدر هم گردن کلفت باشی، یک دفعه یکی می‌زنه و حسابت رو می‌رسه. من این رو به صورت مبسوط توی اون فایل ultra society یا فوق جامعه بحث کردم. و فصل پنج کتاب Turchin هم اگه یادتون باشه، یک جمله خیلی قشنگی به عنوان عنوان فصل انتخاب کرده بود “God Made Men, but Sam Colt Made Them Equal” خداوند بشر را آفرید، اما Samuel Colt آنها را برابر کرد و Samuel Colt می‌دونید که سازنده سلاح‌های تفنگ و سلاح کمریه. البته این رو داره به صورت طعنه و استعاره می‌گه. این عدالته از خیلی وقت پیش، از پرتابه‌هایی که شاید به هفتاد هزار سال پیش با تیرکمان و قبل‌تر از اون نیزه و فلاخن بوده برمی‌گرده. ولی دیگه Samuel Colt سمبولشه، و راست می‌گه اگه شما یک کلت داشته باشی، دیگه هیکلت تعیین کننده نیست و برخلاف آن چه این فیلم‌های هالوویدی نشون می‌دن که شما می‌بینین قهرمانان هیکل‌های غول‌پیکر بدنسازی دارند، اینگونه نیست. شما اگر تیرانداز ماهری باشی، با جثه خیلی کوچیک می‌تونی حساب تمام درشت‌ها رو برسی. Samuel Colt این کار رو کرده بود. و بعد ما شاهد این برابری هستیم. و باز به این اعداد Turchin اشاره می‌کنه Brian Klaas. این اعداد Turchin قشنگه. مثلاً شما اگر 200 سال پیش رو نگاه کنید، دسته‌های بشری چند ده نفره بودند. از حدود ده هزار سال پیش دسته‌ها صد نفره می‌شن و کشاورزی شکل می‌گیره. یک سری حکومتهای ابتدایی شکل می‌گیره. اونجاست که کورنلیزها فرصت پیدا می‌کنند. از نظر روانپزشکی مهمه. اگر ما می‌گیم شخصیت‌های سایکوپات و شخصیت‌های خودشیفته داریم، ظاهراً این جوریه. من دارم برداشت خودم رو می‌گم به عنوان روانپزشک و توی کتاب اینها نیست. نارسیسیست‌ها، خودشیفته‌ها، سایکوپات‌ها، ماتیاولیست‌ها تا قبل از ده هزار سال خیلی برو نداشتند. دسته‌های بشری این قدر زیاد نبوده که بخوای سایکوپات‌بازی دربیاری و اگر سایکوپات‌بازی درمیاوردی و ضداجتماعی می‌شدی، ده نفر آدم می‌فهمیدند که یک نفر هست کار نمی‌کنه و داره سوءاستفاده می‌کنه و دیگران رو اذیت می‌کنه و توی فشار گذاشته و می‌ریم حسابش رو می‌رسیم. و برای همین هست که اون جزیره Ata و اون گروه شش نفری Toga تونسته بودند خیلی خوب مدیریت کنند و توشون کورنلیز درنیومده بود. ولی وقتی این دسته‌ها بزرگ می‌شن و شما به سمت این chiftemها، اون رئیس قبیله و بعد به صورت chiftemهای پیچیده‌تر ده هزار نفره و بعد اون حکومتهای باستانی از حدود پنج هزار سال پیش که مثلاً صد هزار نفریک جا جمعند، و بعد می‌رسی به اون ابرحکومت‌ها و ابرامپراطوری‌ها، ابرامپراطوری‌هایی مثل هخامنشی، روم که می‌بینید تا ده‌ها میلیون نفر زیر سلطه یک نفر قرار دارند، یک دفعه می‌بینی به سرعت این هرم تیز و تیزتر می‌شه و اونی که در رأسش قرار می‌گیره قوی‌تر می‌شه. یعنی مفهوم قدرت خودش رو نشون می‌ده. اینجاست که مفاهیمی مثل سایکوپاتی، مفاهیمی مثل خودشیفتگی معنی پیدا می‌کنه. پس اگر هم صفات سایکوپاتی و نارسیسیست ریشۀ بیولوژیک و ژنتیکی هم داشته باشند، به تعبیر انسان‌شناختی زیستی یک چیزی بعد از ده هزار سال پیش تونستند نمود بیرونی جدی پیدا کنند. و اونی که در یک mega empire، یک ابرامپراطوری به قدرت می‌رسیده حالا سؤال سر اینه، اون دسته ده نفره، بیست نفره، سی نفره، چی شد که رسید به دسته صدمیلیون‌نفره؟ بعضی از اینها تا صد میلیون نفر ممکنه داشتند. البته صد برای دوران large nation ها گفته، این ده‌ها میلیون برای mega empireها. فرض کن سی میلیون نفر، چهل میلیون نفر. اونی که به نوک این سی میلیون رسیده، 1- آیا فاسد می‌شده براساس قدرت؟ 2- بین این سی میلیون نفر اون جاه‌طلبه، اون سایکوپاته، اون خیلی قدرت‌طلبه و خشنه بوده بالا؟ 3- اون سی میلیونی که به این اجازه دادند که برن بالا، شاید فکر می‌کردند این بهتره چون وقتی ما دسته ده نفری بودیم این به درد می‌خورد. مثلاً نترس‌تر بود و وقتی می‌خواست به گراز وحشی حمله کنه هیکلش درشت‌تر بود و بعد ما اونجا گول خوردیم و همین رو در رأس سیستمی قرار دادیم که هیکل اونقدر تأثیر نداشت و این ته مانده باور ژنتیک ماست؟ یک بحثی رو مطرح می‌کنه که راستش رو بخواین اواسط کتابه. اگر این بحث رو نمی‌گفت و یک جور دیگه کتاب رو جلو می‌برد، من از معرفیش منصرف می‌شدم. چون دیدیم در دسته‌های کوچیک مثل جزیرۀ Tonga، افراد با هم همکاری می‌کنند، سایکوپاتی خیلی معنی پیدا نمی‌کنه، هرم قدرت نداریم که کسی بخواد فاسد بشه یا فاسده بره اون بالا. ممکن بود بعضی انسان‌های خیلی نیک‌اندیش، انسان‌های خوش‌قلب بگن دیدی، خوش به حال اون دوره‌ها که چیزی به نام تفاوت ثروت و قدرت نبود و چند نفر دور هم بودیم و با هم مطلب رو هر چی به دست میاریم رو به اشتراک می‌گذاریم. اینجا فکر کنم Klaas خیلی قشنگ اشاره می‌کنه. می‌گه آره، اونها خیلی ایده‌آلند، خیلی دوست‌داشتنی‌اند، اون دسته‌هایی که مثل جزایر Tonga، اون شش نفر در جزیره Tonga باشه ولی شدنی نیست. تعداد کافی انسان کنار هم قرار گیرند و سلسله مراتب و حاکمیت همواره شکل خواهد گرفت. این یک قاعده آهنین تاریخ است. “Put enough people together, and hierarchy and dominance always emerge. It’s an ironclad rule of history” یعنی اگر پاسخ Brain Klaas این بود که مثل اون شش نفر Tonga زندگی کنید، یک لقمه نونی با هم می‌خوریم و بچه‌ها سعی کنید کسی به کسی زور نگه و همه مواظب هم باشیم و قضیه فیصله پیدا می‌کرد و حل می‌شد، فکر می‌کردیم اون موقع Brain Klaas یک خوش‌خیال معصومانه کودکانه است. ولی حواسش جمعه و می‌گه امکان نداره، اون سیستم‌ها دیگه منقرض شده و ما ناچاریم. حتماً سلسله مراتب شکل می‌گیره و هیچ راهی نداریم. وقتی دسته‌های ما از اون شکارچی گردآورنده‌های اولیه بیشتر شد، اتوماتیک یک عده می‌رن بالا و اون عده‌ای که رفتند بالا، احتمال اینکه توشون سایکوپات باشه بیشتره. احتمال اینکه وقتی رفت بالا سایکوپات بشه، باز هم بیشتره. راستش رو بخواین اون کتاب ” Bregman ” رو هنوز با کمال شرمندگی فرصت نکردم بخونم. فقط به فصل William Golding یک نگاهی کردم، ولی لازمه بخونم که ببینم او چقدر خوشبینانه نگاه می‌کنه. به همین دلیل من قضاوتی ندارم، ولی تا اینجای کار احساسم با Brian Klaas هست که اون مدلی که بچه‌ها یاد بگیریم همه مشارکتی، مثل اون بچه‌ای که شکلات میاد با همدیگه تقسیم می‌کنه، خیلی قشنگ و ایده‌آلیه ولی شدنی نیست. در جوامع چند میلیون نفری امکان نداره. مفاهیمی مثل قدرت و در کنار اون فساد ناشی از قدرت حتماً شکل خواهد گرفت. اون نارسیسیسمه ولو اینکه تفاوت اندکی به خاطر کودکی یا به خاطر ژنتیک یا به خاطر بیولوژی باشه، وارد یک سیستم غیرخطی می‌شه و در نهایت شما شاهد پیدا شدن ابرسایکوپات‌ها خواهی بود و اون هرم رو می‌تونه خراب کنه. با افزایش اون دسته‌ها، یک سری صفات دیگه هم تأثیرگذار می‌شن. Brian Klaas به یک پدیده‌ای اشاره می‌کنه که من قبل‌تر در چند فایل اشاره کردم که شاید براتون آشناب باشه، همون داستان “غزال تامسون”، Springbokها، این غزال‌هایی که هنگامی که یوزپلنگ، پلنگ و ببر بهشون نزدیک می‌شه، به جای اینکه صاف فرار کنند، به صورت عمودی می‌پرند. این در زیست‌شناسی شناخته شده است. چرا این کار رو می‌کنند؟ چرا انرژیت رو می‌گذاری و خودت رو خسته می‌کنی و صاف می‌پری بالا؟ این کار چه فایده‌ای داره؟ اینجا به جای اینکه در بری، داری قدرت‌نمایی می‌کنی. این اشاره‌ایه که Brian Klaas می‌گه در سیستم‌های زیستی هست. حالا دقت کنید که چه کاربردی داره؟ چرا اون غزال می‌پره بالا؟ می‌گه این جوریه که وقتی اون صیاد داره به این دسته نزدیک می‌شه، بالا پریدن اون غزال این پیام رو به اون صیاد می‌ده که ببین من قوی‌ام، من جوانم و من قدرت دویدن زیادی دارم، پس میوفتی دنبال من و بی‌خودی زحمت خودت زیاد می‌شه و من رو نمی‌تونی بگیری. پس طرف من نیا. بی‌خودی می‌بینی چندین دقیقه می‌دوی، من کالری و غذای ارزشمندم رو می‌سوزونم و تو هم خسته می‌شی و هر دومون ضرر می‌کنیم. برو دنبال یکی دیگه. این نوعی پیام دادنه. نوعی پیام دادنه گران‌قیمته. چون اون پریدنه الکی نیست و نمی‌تونی اداش رو دربیاری و واقعاً باید قوی باشی که بپری. ولی اون سیستم این جوری انطباق پیدا کرده که وقتی دید این خیلی خوب می‌پره، می‌گه ولش کن این قویه. می‌گه این costly signaling، این سیگنال پرارزش و پرهزینه در انسان‌ها هم نمود داره. مثلاً می‌بینی این گانگسترها، این مافیا که ماشین‌های خیلی گرون‌قیمت سوار می‌شن، جواهرات گران‌قیمت دارند، اطرافشون می‌بینی تعداد زیادی مستخدم و خدمه دارند، اینها چی‌ها هستند؟ می‌گن این همون کار غزال تامسونه. البته اسم غزال تامسون رو نمیاره، springbok می‌گه. اونها هم می‌خوان نشون بدن من امکاناتم زیاده، من پولم زیاده و من توانم زیاده، با من یکی درگیر نشو. و این در واقع نمایش قدرت همون چیزی که “Amy Cuddy” هم می‌گه، می‌گه مثل اینکه در بین انسان‌ها نمایش قدرت اهمیت داره. 1- ما نمایش قدرت، نمایش قدرت، نمایش خشن بودن، نمایش توانمند بودن رو داریم. همینطوری که اون غزاله می‌پره، شما می‌بینی سردسته مافیا هم یکی از دشمنانش رو می‌گیره گوش یا دماغش رو می‌برّه که نشون بده با من یکی شوخی نکن. یا اون سلسله مراتب در جاهای خیلی خشن که تعداد زیادی مجرم دور همند، می‌بینی اون طرف با یک خشونت زیادی یکی از افراد رو می‌گیره نفله می‌کنه. این پیام رو منتقل می‌کنه که من قدرتمندم. حالا این چه فایده‌ای داره و Brian Klaas و امثال اون می‌خوان چه استفاده‌ای از این پدیده بکنند؟ استفاده‌ای که می‌خوان بکنند اینه که به نظر میاد در جوامع انسانی، ما یک بالانسی داریم بین رجزخوانی، سروصدا کردن و یک جلوۀ پر طمطراق از خود نشون دادن و در عین حال مرعوب شدن و پذیرفتن توسط دیگران. شما فکر کن اگر اون غزال عمود می‌پرید و اون یوزپلنگ یا پلنگ اصلاً به این نکته دقت نمی‌کرد یا براش اهمیت نمی‌داد، بی‌خودی چند ثانیه از دست دادی و خودت رو خسته کردی پریدی. ولی باید این سیگنال رو اون طرف هم بگیره. یعنی وقتی شما می‌بینید یک نفر بیست تا گردن کلفت همراهش دارند حرکت می‌کنند و سوار گرون‌ترین ماشینی شده و کلی جواهرات به خودش آویزون کرده، این پیام رو به بقیه می‌ده که من قدرتمندم و اونها هم می‌پذیرند. اینجا اشاره می‌کنه به یک حکایت تاریخی که حیفم اومد بهش اشاره نکنم ولی جالبه نگاه کردم دیدم این دستمایه نقاشان زیادی از قرون وسطی تا عصر کلاسیک و معاصر بوده و در واقع اون حکایت Sisygambis و زانو زدن او در مقابل Hephaestion هست. داستان اینه که Sisygambis مادر داریوش سومه و بعد از اینکه اسکندر مقدونی حمله می‌کنه و سرزمین ایران رو به تصرف خودش درمیاره، او سعی می‌کنه برای حفظ جان خانواده و اینها از اون فاتح کمک بخواد و به نوعی طرف بخشش بکنه. این به پیش پای او میوفته که مثلاً از خون این افراد بگذرند. منتها اشتباهی که می‌کنه اینه که در کنار اسکندر مقدونی، Hephaestion بوده، Hepaestion یار او بوده، منتها درشت‌تر، هیکلی‌ترو قدبلندتر از اسکندر بوده و تصور می‌کنه فرمانروای مقدونی‌ها اوست. و این اشتباه او، البته به نوعی اغماض اسکندر قرار می‌گیره که فکر می‌کنه او سردسته‌شونه، ولی این رو به عنوان یک مثال میارن که بشر بخش زیادی از تخمین قدرتش همون چیزیه که van Gogh و دیگران در نظریه Savan و Mismatch می‌گفت. اونی که هیبتش گنده‌تر و درشت‌تره، به نظر میاد اون سردسته است و اینجا هم راجع به Hephaestion هم این اشتباه رو کرده. حالا این اتفاق چیه؟ این اتفاق اینه که اگر عده‌ای سعی کنند صفات قدرتمندی که به نوعی قلقلک می‌ده اون شناخت کلاسیک homo sapience رو قلقلک بدن، باعث می‌شه طرف مقابل مرعوب بشه و او رو به سردستگی بپذیره و بخش زیادی از نظریه psychopathy همینه. سایکوپات‌ها صفاتی دارند که ما رو گول می‌زنند و ما تصور می‌کنیم آنها توانمند، competent، مقتدر و به درد ریاست می‌خورند. پس اینجا Brian Klaas نکتۀ قشنگی رو می‌گه که قابل تأمله. می‌گه مثل اینکه در سیستم ما یک باگ وجود داره، یک گیری وجود داره که وقتی می‌خوایم سردسته‌مون رو انتخاب کنیم گول می‌خوریم و اونی رو انتخاب می‌کنیم که اهل رجزخونی‌تره و یک جوری نمایش قدرتش قشنگه، ولی اون قدرت لزوماً به کارآمدی منجر نمی‌شه. یک ذره بریم جلوتر شما مقالاتی رو خواهید دید که به این مسأله اشاره داره. البته این گول زدن حریف فقط مختص Homo sapience نیست. مثلاً به پدیدۀ دیگه‌ای اشاره می‌کنه که مثلاً mimicry مورچه در عنکبوت‌ها. این چیزی که در این اسلاید می‌بینید مورچه نیستند، ببینین چقدر هر دو شبیه مورچه هستند. اینها مورچه نیستند و عنکبوتند. یک سری عنکبوت‌ها وجود دارند که کاملاً شبیه مورچه‌ها خودشون رو درآوردند. یعنی براساس بقای انطباق‌گونه اینها، اونی که بیشتر شبیه مورچه‌ها بوده، کم کم تونسته بیشتر به جمع مورچه‌ها نفوذ کنه، تخم‌های بیشتری رو استفاده کنه و به جمع عنکبوت‌های دیگه راحت‌تر وارد بشه، چون عنکبوت‌ها به تصور این هستند که این یک مورچه هست و خیلی به ورود او حساس نیستند، حتی می‌گن چه بهتر، میاد توی تار ما میفته و ازش تغذیه می‌کنیم. غافل از اینکه یک عنکبوت استتار شده است، میاد اون تو و تخم‌های عنکبوت دیگه رو می‌خوره و سرزمین‌شون رو متصرف می‌شه و تارشون رو بدست میاره و در واقع داره یک جور در نقاب میاد جلو. پس می‌بینیم اینکه حیوانات خودشون رو به گونۀ دیگر نشان بدن، یک منشأ چند ده میلیون ساله‌ای داره و به همین دلیل می‌گه انسان‌ها هم می‌تونند اینگونه باشند. سایکوپات‌ها خودشون رو اخلاقی، توانمند، کارآمد، همه‌چیز دان نشون می‌دن و شما رو گول می‌زنند و می‌تونند نفوذ کنند. این محتوای کتابیه که من قبل‌تر باز در چند جا از جمله “خرد جامعه‌ستیزان” Kevin Dutton به این کار اشاره کردم. “Snakes in suits” مارهای کت و شلواری. این کتاب Paul Babiak و Robert Hare هست. “Robert Here” رو می‌دونید که بعد از John Cleckley شاید بزرگترین سایکوپات‌شناس، آنتی‌سوشال‌شناس، شخصیت ضداجتماعی شناس حوزۀ روان و مطالعات شخصیتیه و این کتابش که چند بار چاپ شده، یک masterpiece هست و مال انتهای قرن بیستم هست، “Understanding and surviving the psychopaths in your office” به درستی اشاره می‌کنه می‌گه فکر نکن سایکوپات‌ها فقط اونهایی هستند که شما می‌بینید به صورت مجرمین خرده‌پا، سارقین و چاقوکش و قمه‌کش و جیب‌برها هستند که اکثراً می‌بینید مطرودند و دستگیر می‌شن و حبس می‌کشند. تعداد زیادی از سایکوپات‌ها رو شما نتونستی بشناسی. خیلی خوش‌منظرند، خیلی خوش خط و خالند. این اصطلاح Snakes in suits، تونستند شما رو بفریبند که راست می‌گن، خیلی توانمند و کاربلدند و توسط این قضایا نفوذ کردند و مثلاً در ادارۀ شما ممکنه وجود داشته باشند. این جمله رو از کتاب Robert Hare میارم. “در هر سازمانی که موقعیت و جایگاه باعث قدرت و کنترل (تسلط) بر دیگران و امکان یافتن منافع مادی می‌شود، آنها (سایکوپات‌ها) را خواهید یافت. برگردیم به همین عنکبوته. عنکبوته ادای مورچۀ زحمتکش رو درمیاره. توی جمع مورچه‌ها راحت میاد و از اون ور هم توی جمع عنکبوت‌ها می‌ره که خیلی نگران نیستند عنکبوت‌ها و می‌گن غذا اومد، در صورتی که غذا نیست و اومده اتفاقاً تخم بقیه عنکبوت‌ها رو ببره و تخم بقیه عنکبوت‌ها رو ببره، تارشون رو خراب کنه و خانه اونها رو اشغال کنه. همین جوری سایکوپات‌ها عمل می‌کنند. و Brian Klaas می‌گه اگه این جور چیزی رو ما داریم، باید در نظر بگیریم که همین جوری اگر ما غافل بشیم، اینها میان توی سازمان ما، توی اداره ما، توی مؤسسه ما و شروع می‌کنند منافع خودشون رو دنبال می‌کنند و ما رو می‌فریبند با اون خوش خط و خالی‌شون. پس یک مفهوم خیلی جالبی شکل گرفت به نام Corporate Psychopath، سایکوپاتی سازمانی. یعنی کی‌ها هستند؟ اینها نه اون ظاهر نخراشیده زخمی مجرمین خرده‌پا رو دارند، ممکنه خوش‌صحبت باشند، خیلی جذابند، خیلی تودل‌برو هستند، خیلی خودشون رو توانمند، دانا، اخلاق‌مدار جا می‌زنند و لابه‌لای اینها مثل همون عنکبوته میان و سیستم رو تصرف می‌کنند. Brian Klaas این رو می‌گه که فساد سازمانی که شما می‌بینید، از اینجا میاد. اینها خوب بلدند گول بزنند و تا اینجای کار امیدوارم اون تبلور ذهنیت Klaas براتون شکل گرفته باشه. ما یک گول‌خورندگی داریم، یک جاهایی عقل‌مون به چشم‌مونه، یک سری صفاتی هست مثل همون خطایی که Sisygambis مرتکب شد. منتها این بار دیگه راجع به هیکل نیست، راجع به اینکه مثلاً خوب صحبت می‌کنه، خیلی مؤدبه، خوش برخورده، خیلی زبون‌بازه، خیلی چرب‌زبونه. این ما رو فریب می‌ده، پس یک: فریب‌ خوردندگی ذاتی در ما، دو، یک سری افراد هستند که وقتی دسته‌های ما از ده بیست نفر بزرگتر شد، این صفت به دردشون می‌خوره. در اون دسته‌های کوچیک به درد نمی‌خورده. هرکس شروع می‌کرده از این کارها کردن، سریع بقیه می‌شناختند. ده نفر آدم همدیگه رو می‌شناسیم. توی جزیرۀ Tonga این کار نمی‌شد. می‌دونستند یکی داره کار نمی‌کنه و بقیه دارند زحمت می‌کشند و این داره کلاه می‌گذاره سر بقیه. برخلاف اون کتاب William Golding، اتفاق نمیوفته. زمانی اتفاق میوفته که دسته‌ها بزرگتر می‌شن، مثل اون بقایای کشتی Batavia و اینها کم‌کم توی اون سازمان رسوخ می‌کنند و قدرت می‌گیرند و بعد شروع می‌کنند منافع خودشون رو دنبال کردن. باز یک تعبیر دیگه‌ای وجود داره که این سه تا رو به صورت سه تا شاخۀ چنگک، Brian Klaas جلو می‌بره که از اون ور هم ممکنه خیلی آدمهای سایکوپاتی نیستند، ولی وقتی می‌رن او تو فرصت پیدا می‌کنند، یا توان پیدا می‌کنند یا تحول پیدا می‌کنند به سمت اینکه الان می‌تونم به نوعی منافع خودم رو فقط دنبال کنم. بریم ببینیم این مقالۀ Corporate Psychopathy چه چیزی رو مطرح می‌کنه. باز هم Robert Hare رو توی نویسنده‌هاش داریم و مال 2010 هست، “Behavioral Sciences and the Law”. این اومده نمرات سایکوپاتی رو در یک سری سازمان‌ها و ادارات منتخب بررسی کرده، براساس همون پرسشنامه psychopathy. حد نصاب آنچه ما تحت عنوان سایکوپاتی بالینی می‌دونیم و اونهایی که فرض کنید به عنوان مجرمین، خلافکاران و شخصیت‌های psychopath شناخته می‌شن، نمره‌شون یک چیزی حدود 30 هست. یعنی بالاتر از 30 می‌گن یارو سایکوپاته، توی پرسشنامه سایکوپاتی Hare. و اگر نگاه کنید، خوشبختانه این یک خبر خوبیه و خیلی بدبینانه نگاه نکنید، همینطور که در اسلاید شماره 71 می‌بینید، اکثریت قاطع افرادی که توی سازمان‌ها و ادارات هستند، صفت سایکوپاتی‌شون خیلی پایینه. یعنی آدمهای کاملاً صادق، از اون همکاری‌کن‌ها، اون حالت کودکانه‌ای که Tomasello می‌گه توشون مونده. اکثریت صفر، یک و دو امتیاز آوردند و خیلی امتیازشون بالا نیست. یک درصد خیلی کمی هستند که این امتیاز سایکوپاتی‌شون بالاست. اگر دقیق‌تر بگم خدمتتون، مثلاً یک چیزی در اون گروهی که بررسی کرده بود، 8 نفر یا حدود 4 درصد از مدیران ارشد ویژگی داشتند که از نظر بالینی شما به اینها می‌گی psychopath. رقم پایینه 4 درصد خوشبختانه. ولی نکته‌اش اینه که این 4 درصد بسیار دردسرساز می‌شن. همون اتکا به شرایط بحرانی اولیه در سیستم‌های غیرخطی. فکر کن توی همون 340 نفری که سوار کشتی Batavia بودند، احتمالاً سه چهار تا psychopath بودند، ولی این سه چهار تا یک دفعه بتونند ابتدای سیستم رو به دست بگیرند، فاجعۀ جزیرۀ Beacon ایجاد می‌شه. پس تا اینجای کار توی سازمان‌ها سایکوپات‌ها هستند و وقتی نگاه کنید، می‌بینید در مقایسه با community شما یک شباهتی می‌بینی. توی community اگر شما نگاه کنید، توضیح psychopathy رو در اسلاید شماره 72 نشون داده با رنگ خاکستری و در سازمان‌ها، corporateها با رنگ تیره نشون داده. در جامعه معمولی، psychopathy در رِنج متوسط و اندک از سازمان‌ها بیشتره، یعنی شما اون خاکستری‌ها رو نگاه کنی، اونهایی که بین 4 تا 7 امتیاز و یا 8 تا 11 امتیاز داشتند، بیشتر از سازمان‌ها بودند. یعنی توی ادارات اون درصد کمتر بوده. ولی وقتی به سمت افزایش psychopathy حرکت می‌کنیم، psychopathyهای بالاتر، مثلاً 16، 20، 21، 22، 23، 24، می‌بینید یک تراکم کوچیک ولی با اهمیتی در سازمان‌ها پیدا می‌شه. پس اگر بخوایم این جوری تفسیر کرده باشیم، اتفاقی که میوفته اینه یک فرض Brian Klaas و Load Acton به نوعی تأیید می‌شه که توی یک مؤسسه، یک سازمان، یک شرکت، یک کمپانی احتمال اینکه در قسمت‌های قدرتمند و ثروتمند psychopathها بیش از جمعیت عادی باشند وجود داره و این رو Robert Hare هم نشون داده. لااقل یافته‌های Robert Hare دل‌گرم کننده هم هستند و این جوری نیست نگاه کنید در رأس این شرکتها و سازمان‌ها فقط سایکوپات ریخته و آدم دیگه‌ای نیست. فقط می‌گه بیش از جمعیت عادی است و همین می‌تونه دردسر ایجاد کنه. سؤال دیگه، شاید این جوریه، از مقالۀ Robert Hare شاید یک جور دیگه برداشت کنید و بگین شاید اون سایکوپاتیه کارآمده! این جوری نیست که ما اشتباه کردیم و او رفته در نوک هرم قرار گرفته. مثلاً عجب خبطی کردیم و عجب گولی خوردیم که او رو کردیم مدیرعامل. نه، شاید داستان این جوریه که اون کارآمدتره و وقتی رفته بالا، شرکت رو نجات داده و تونسته بیشتر سود ایجاد کنه. چون یکی از چیزهایی که راجع به سایکوپات‌ها قدرت‌طلب‌ها می‌گن اینه که اینها ذهنیت utilitarianism دارند، به نوعی منفعت‌گران. حالا یک جوری اخلاق رو دور می‌زنه و سر بقیه رو کلاه می‌گذاره، ولی به نفع اون سازمان عمل می‌کنه. این رو چه جوری می‌تونیم نگاه کنیم؟ باز اومدند چیز دیگه‌ای رو بررسی کردند. هر چه نمره سایکوپاتی بره بالا، آیا توان مدیریت، توان ادارۀ امور و خلاقیت و نوآوری افزایش پیدا می‌کنه یا کاهش پیدا می‌کنه؟ این یک بحث جدیه. یعنی اونی که می‌بینی سایکوپاته، ممکنه شما سؤال کنید من مرتب دارم این لغت رو تکرار می‌کنم. از دید روان‌شناس‌ها و روانپزشک‌ها این تعریف تقریباً شناخته شده است و شاخصه‌هاش رو می‌دونند. شاید افرادی که در این حوزه مطالعاتشون کمتر باشه ندونند. به این هم اشاره خواهم کرد که این مارهای خوش خط و خال کت و شلواری در واقع چه صفت‌هایی دارند. ممکنه این جمله گفته بشه که این ماره بهتر کار می‌کنه، بهتر موش می‌گیره و بهتر شرکت‌های رقیب رو نفله می‌کنند. به همین خاطر برای سهامدارها خوبه و برای اونهایی که این رو استخدام کردند، سود بیشتر میاره و ضرر نمی‌کنه و سرش کلاه نمی‌ره برای اینکه زبون بقیه رو می‌فهمه و خودش یک حقه‌بازی‌هایی بلده. اینجا سؤال جدی هست. Robert Hare این رو هم بررسی کرده. در اسلاید 73 شما این رو می‌بینید ، تفکر استراتژیک، خلاقیت و نوآوری و همچنین توان تعامل با بقیه، communication، سایکوپات‌ها یکی از ویژگی‌هاشون اینه که خوش صحبتند و حالا می‌مونه که این خوش‌صحبت بوده که به قدرت رسیده یا اینکه به قدرت رسیده و شروع کرده خوش صحبت شدن؟ داستان Lord Acton هم اینجا مطرحه. منتها وقتی نگاه کنید، چیز یکه در این اسلاید می‌بینید اینه. اون خط افقی چیه؟ نمره سایکوپاتیه. هر چه نمره بالاتر باشه، یعنی طرف به سایکوپاتی نزدیک‌تره. وقتی شما نگاه می‌کنید، با افزایش سایکوپاتی تا حد کم و متوسط، توان تعامل، گفتگو، خلاقیت و تفکر استراتژیک و نوآورانه افزایش پیدا می‌کنه، ولی بعدش تا یک حدی ثابته. با قدری اغماض، چون من بعضی چیزها رو یک مقداری به طعنه و ساده‌ شده می‌گم. می‌تونید این جوری فکر کنید که سایکوپاتی کم یا متوسط، برای خلاقیت، نوآوری، و نوعی مدیریت جمعی و تعامل با دیگران خوبه و بد نیست، ولی از متوسط می‌ره بالاتر، چیز بیشتری نصیب شما نمی‌شه و حتی خلاقیت افت می‌کنه. پس تا اینجای کار اگر شما یک آدمی می‌خواین که یک آدمی باشه که نوآوری کنه، ایده‌های خلاق بده، ایده‌های عجیب و غریب بده، یک کوچولو سایکوپات باشه، خودشیفته باشه و به نوعی ماکیاولیست باشه و اون سه گانه تاریک رو داشته باشه بد هم نیست. اما بیایم ببینیم چیزهای دیگه چطور؟ مدیریت، leadership، کارآمدی، team player، کار تیمی کردن، این صفت‌ها رو هم سنجیده. کار تیمی بتونند بکنند، کارکردشون خوب باشه، منظم باشند، پیگیر قراردادها باشند، پیگیر استخدام‌ها باشند، پیگیر بودجه باشند، دقت داشته باشند سیستم از هم نپاشه، واضحاً شما در اسلاید 74می‌بینید که با افزایش نمرۀ سایکوپاتی افت می‌کنه. پس Robert Hare تقریباً حرف رو تموم می‌کنه و تکلیف روشنه. سایکوپاتی بیشتر به درد مدیریت و به درد کارآمدی نمی‌خوره. پس این داستانی که اینها رفتند در سیستم هرم قدرت، شهرت، توانمندی، ثروت بالا رفتند مال این نیست که کارآمدترند، مال اینه که گول زدند. همون خوش خط و خال‌بازی درآوردند و اون ذهن عصر حجری ما گول خورده و اینها رو بالا برده. وقتی صحبت از سایکوپاتی می‌شه، یک ذره حوزۀ تشخیصی و تعریفی رو بازتر کردند. بهش می‌گن سه گانه تاریک “Dark Triad”. این امروزه بیشتر طرفدار داره که مجموعه‌ای است از psychopathy، خودشیفتگی و Machiavellianism و به نظر میاد این بهتر از سایکوپاتی خالص Robert Hare پیش‌بینی می‌کنه ترقی در هرم ثروت، قدرت و شهرت و در عین حال ناکارآمدی همزمان. بیایم پرسشنامه‌ای رو نگاه کنیم. این پرسشنامه 12 قلم داره و پرسشنامه خلاصه شده سه گانه تاریکه. اینجا ما قصدمون تشخیص نیست، هرچند این پرسشنامه برای غربالگری در محیط‌های بالینی، شخصیت‌شناسی کاربرد داره. این بیشتر برای اینه که وقتی اقلام پرسشنامه رو می‌خونی، یک جوری می‌فهمی اون مفهوم چیه و اون توی ذهن شما ممکنه رزونانس کنه و یک ارتعاشی حس کنید که این فلانیه، این منم، راست می‌گه من هم بعضی وقتها این جوری‌ام و یا دوستم بعضی وقتها این جوریه. هر چقدر این صفت‌ها بیشتر باشه، سه گانۀ تاریک بیشتره. باز برای اینکه سوءتفاهم نشه، سه گانه تاریک متوسط و کمش به نظر میاد خلاقیت رو افزایش می‌ده، communication رو بهتر می‌کنه، تفکر استراتژیک و درازمدت رو بهبود می‌بخشه. وقتی از یک حدی بیشتر شد به زمین می‌خوره. و در عین حال متأسفانه کارآمدی زیادی برای کار جمعی و مدیریت سازمانی و اینها نداره. اینها رو باید بذاری توی اتاق فکر و شروع کنند فکرهای خلاق بدن، اون هم تازه متوسط‌هاشون. من دوست دارم دیگران از من تمجید کنم: یک نوعی جلب توجه کردنه. کورنلیز هم احتمالاً این جوری بوده و دوست داشته همه ازش تعریف کنند. من دوست دارم دیگران به من توجه کنند: همش به من برسند، همه فکر و ذکرشون من باشم. من میل دارم که دیگران برای من کارهای خاص انجام بدن: fever انجام بدن، به خاطر من، می‌دونم نشدنیه، می‌دونم کار درستی نیست ولی به خاطر من این کار رو انجام بدین. یعنی خودشون رو محق می‌دونند که قانون براشون شکسته بشه و خارج از قاعده بهشون لطف بشه. لطف کن به من. البته اونها متشکر نخواهند بود و این رو بیشتر وظیفه شما می‌دونند. ولی اسم لطف رو می‌گذارند روش، یعنی از قاعده خارجه. من به دنبال پرستیژ و جایگاه بالا هستم: همه ما ممکنه این رو داشته باشیم و شدت و ضعف داره. وقتی همه اینها کنار هم جمع بشه، کم کم سه گانه تاریک خیلی پررنگ می‌شه. من معمولاً احساس ندامت و پشیمانی ندارم: خرابکاری هم می‌شه اصلاً پشیمان نمی‌شم و حس نمی‌کنم تقصیر من بوده. من اصولاً بی‌احساس و سنگدل هستم: این عنصر callousness رو داریم و در سایکوپات‌ها هست. من معمولاً با مقولۀ اخلاق و نتایج اخلاقی اعمالم اشتغال فکری ندارم: یعنی برام مهم نیست نتیجه اخلاقیش چی شد، مثلاً ضرر کردیم، اون خیلی برام مهمه. حالا سود کردیم یک عده اونجا شکست و قلب‌ها و دل‌ها شکست، برام مهم نیست. من اصولاً بدبینم (cynical) هستم: بدبین به معنی این نیست که به آینده بدبینم و نمی‌شه و کار نشد داره و شکست می‌خوریم، نه، به ذات بشر بدبینم. همه دروغ می‌گن. همه کلاهبردارند. همه دنبال منافع خودشونند. آدم درست پیدا نمی‌شه، خیالت راحت باشه. یک نوع synesesem (57:21) دارند در نگرش به انسان. همه دارند دروغ می‌گن، مطمئن باش هرکس رو ببینی داره یک جایی سوءاستفاده می‌کنه، منتها گیر نیفتاده. من برای اینکه به اهداف خودم برسم، به فریب و دروغ متوسل می‌شم. من برای رسیدن به هدفم اقدام به دستکاری و لفاظی می‌کنم: این ترجمه از manipulation هست. یک جوری هر چیزی رو شدده دستکاری می‌کنم. بازی می‌دم و اعداد رو دستکاری می‌کنم. من برای رسیدن به هدف از تملق و چرب‌زبانی استفاده کرده‌ام: برام مهم نیست، هدفمه و وسیله‌اش توجیهه. من از دیگران برای رسیدن به اهدافم بهره کشی می‌کنم (Exploit) دوستان عزیز اینهایی رو که گفتم ممکنه شما بگین این پرسشنامه رو بگذاریم جلوی خیلی‌ها، اونی که به خصوص سایکوپاته نمیاد اینها رو اعلام کنه. آره، برای همینه که خیلی مواقع اینها رو می‌گن باید ارزیاب در دیگران بعد از برخورد طولانی‌مدت به نوعی همزیستی با او نمره بده. یعنی فقط این نیست که خودت اظهار کنی، چون می‌تونی یک رویکرد کاملاً اخلاقی از خودت نشون بدی. وقتی شما مثلاً میای یک مدیر یک شرکت، یک همکار خودت رو توی یک سازمان ارزیابی می‌کنی، می‌بینی همش دروغ می‌کنه، همش لفاظی می‌کنه، همش تملق می‌گه و براش مهم نیست می‌خواد اون شغل گیرش بیاد هر طور شده آسمون ریسمون می‌بافه، دستکاری می‌کنه گزارش‌ها رو، گزارش‌های الکی درست می‌کنه و خیلی هم سنگدله و اصلاً براش مهم نیست و پشیمون هم نمی‌شه. دیگران اخراج شدند، دیگران شغلشون رو از دست دادند و دیگران ضرر کردند براش مهم نیست. پول مردم رو بالا می‌کشه و خیلی جاه‌طلب، خودخواه و خودشیفته است. داریم به یک بحث بالینی نزدیک می‌شیم. این سه‌گانه تاریک گفتیم یک تمایلی هست مثل رطوبتی که در یک سازه نفوذ می‌کنه، اینها هم نفوذ کنند اون جاهایی که پول و قدرت و شهرت است. نکتۀ دیگه شاید این جوری نیستند روز اول و می‌رن بالا این جوری می‌شن. Klaas معتقده این حرفیه که طرفداران Lord Acton می‌زنند. باید ببینیم چه یافته‌های دیگه‌ای وجود داره؟ بگذارین باز به چند مقاله دیگه اشاره کنم. فکر کنم باید چند دقیقه آینده این بحث رو تموم کنیم و یک بخش سوم بگذاریم برای ادامۀ کتاب. مقاله‌ای هست که Dacher keltner معروف، همون که “Power Paradox” رو نوشته، “Hedge Fund Manager With Psychopathic Tendencies Make for Worse Investors” سؤال سر این بود اونهایی که “Hedge Fund” رو مدیریت می‌کنند، این صندوق‌های سرمایه‌گذاری چندمنظوره رو اداره می‌کنند، یکی از اون شغل‌های بسیار پول‌ساز وال‌استریتی هست و این اومده بررسی کرده، یک بررسی نسبتاً مبسوطی بوده، اون مدیرانی که سایکوپات‌ترند، آیا سرمایه‌گذاری‌هاشون سود بیشتری می‌ده یا نه؟ چون اینها یک جور عذر می‌خوام این جوری می‌گم، هفت‌خطند، با این هفت خط‌بازی و نفوذ و زد و بند آیا اینها بیشتر در درازمدت پول درمیارن یا نه؟ اومدند این سرمایه‌گذاران، این Hedge Fund managerها رو، این مدیران صندوق‌های سرمایه‌گذاری رو از چند بعد بررسی کردند. یک بررسی همه جانبه بوده، فقط پرسشنامه نبوده. این نویسندگان رفتند توی اون جمع، ساعتها وقت گذاشتند، رفتار طرف، کارهایی که می‌کنه، سوابقش، رزومه‌اش رو استخراج کردند و یک سری نمرات دادند از نظر سایکوپاتی. چون می‌دونید برخلاف چیزهایی مثل افسردگی و اضطراب که صاف از افراد می‌پرسید، این رو نمی‌شه صاف بپرسید. باید رفتار اینها رو در محیط کارشون ببینید. چی‌ها رو سنجیدند؟ مثلاً واکنش‌های هیجانی ناگهانی به ویژه خشم سریع، این یکی از ویژگی‌های شخصیت سایکوپات و خودشیفته هست. البته هرکس خشم سریع داره، اتوماتیک سایکوپات یا خودشیفته یا narcissism نیست، ولی معمولاً توی اینها دیده می‌شه. وقتی می‌بینی دستور انجام نشده، وقتی می‌بینی براساس میل اونها کار پیش نرفته یا زیردستان به نوعی اعتراض کردند و شک کردند و کار رو خوب انجام ندادند، یک دفعه خشم‌های انفجاری داره، توهین می‌کنه، عصبانی می‌شه و داد می‌زنه. یک جوری مثل اینکه احساسات خودش فقط مهمه. مثلاً ببینند اون سرمایه‌گذاران و اون مدیران واکنش‌های هیجانی ناگهانی به ویژه خشم سریع داشتند یا نه؟ نبود واکنش هیجانی به ویژه خونسردی غریب، اون چهرۀ پوکِری، می‌بینی در ناملایمات و مشکلات یک خونسردی ترسناک دارند. بدبختی دیگران، یادتونه اونهایی که گفتم بمب خنثی می‌کردند ضربان قلبشون بالا نمی‌رفت، وقتی خطر و تهدید بود توی چهره‌شون شما چیزی نمی‌دیدید، این حالت رو هم توی مدیران سنجیده. در مقابل، مدیرهای دیگه‌ای هستند که هیجانی می‌شن و توی چهره‌شون ناراحتی و اضطراب و غم می‌بینی. نداشتن حس همدلی به ویژه بحث در مورد مشکلات دیگران: فکر کنم این واضحه. بعضی مدیران می‌بینید که ککش هم نمی‌گزه. پرسنل آسیب دیدند، توی شرایط سختی‌اند، یک عده شغلشون رو از دست دادند، یک عده مریضند، یک عده مشکل دارند، یک عده بچه‌شون مشکل داره، ککش نمی‌گزه و به نظر میاد سنگدله، قصی‌القلبه. جذابیت سطحی: همون داستانی که گفتیم Sisygambis و Hephaestion، خیلی به خودش می‌رسه، پرطمطراقه، ظاهر خیلی به خودآراسته‌ای داره. باز می‌گم هر آدم آراسته‌ای سایکوپات نیست، ولی باید فکر کرد که اونی که داره خیلی خرج ظاهرش می‌کنه، ممکنه از نظر احتمالات بیشتر این میل رو داشته باشه که خوش خط‌وخال خودش رو نشون بده برای اینکه یک منافع پنهان داره. آیا حالا Schademfreude داره؟ : Schademfreude یعنی از آسیب دیدن دیگران خوشحال می‌شه. وقتی سر دیگران بلا میاد، دیگران ورشکسته می‌شن، دیگران ضرر می‌کنند، شما توی چشم‌هاش برق رو می‌بینی. بقیه کله پا شدند، بقیه زمین خوردند، بقیه براشون بدی پیش اومد، فلانی بیماری گرفت، فلانی سکته کرد، فلانی ورشکست شد، می‌بینید خیلی ذوق می‌کنند. نشون می‌ده خیلی همدلی با دیگران ندارند و می‌خوان دیگران رو کله پا کنند. نبود حالات خویشتن آگاه مانند شرم آلودگی، سرافکندگی، اجتناب چشمی: اصلاً توی چهره‌اش پشیمانی، شرم و حیا و خجالت نمی‌بینیند. خیلی پرروئه، خرابکاری هم کرده و اصلاً ککش هم نمی‌گزه. سلطه‌گری و احساس حاکیمت: زور می‌گه، امر و نهی می‌کنه، اصلاً ملاحظه دیگران رو نداره. رفتار پرطمطراق، نمایشی، اغواگرایانه و آرایش بیش از حد: یک جوری فقط می‌خواد راه خودش رو پیدا کنه و توجه جلب کنه و خیلی پرسروصدا و خیلی پرطمطراقه و همش می‌خواد توی نورافکن توجه دیگران باشه. صحبت دربارۀ خویشتن و تمجید از خود: همش داره لاف می‌زنه و از خودش تعریف می‌کنه وخیلی وقتها من به جای ما به کار می‌بره. شرکت رو معادل خودش می‌دونه، همه چیز مال خودشه، فکر می‌کنه خودش عقل کله و دیگران رو سهیم در دستاوردها نمی‌بینه. و بالاخره یک روحیه تحقیرآمیز به دیگران: از بالا به پایین نگاه می‌کنه. دیگران رو آدم حساب نمی‌کنه. معتقده خودش از همه برتره و دیگران چیزی نمی‌فهمند. این مجموعه ارزیابی اون سه گانه تاریکه، منتها به کمک پرسشنامه نیست، به کمک یکسری افرادی‌اند که می‌رن توی رفتار دیگران دقیق می‌شن. شما هم اگر کار بالینی کرده باشین یا کارهای روان‌شناسی سازمانی کرده باشین، کم‌کم این توانایی رو پیدا می‌کنین. فکر کنم خیلی‌هاتون به صورت غریزی این رو دارین. این فهرست رو نگاه کنین، خیلی سریع می‌بینین بعضی‌ها افتاده‌اند، بعضی‌ها احساس شرم می‌کنند، بعضی‌ها خجالت می‌کشند، بعضی‌ها خیلی از خودشون تعریف نمی‌کنند و خیلی نمی‌خوان توجه رو جلب کنند، زور نمی‌گن و پایین‌دست خودشون رو می‌بینند و فروتنی دارند. نقطۀ مقابلش اینهاست. اینها می‌شه گفت همون مارهای خوش خط و خالی‌اند که در سازمان‌ها ممکنه وجود داشته باشند. اون چهار بندی پایین که می‌بینید، واضحاً اشاره به خودشیفتگی و narcissism داره. حالا اتفاقی که افتاد چیه؟ این گروه به ابتکار Dacher Keltner و Leanne ten Brinke که خودش ساعتهای بسیار زیادی براساس مقاله وقت گذاشته توی این سازمان‌ها، فراموش هم کردم بگم مقاله از کجاست. مقاله از “Personality and social psychology bulletin” هست مال 2017. این مقاله‌ایه که زیاد بهش استناد می‌شده. رفته مدیران پرطمطراق وال‌استریتی رو بررسی کرده و بعد اومده ببینه اونی که این صفت‌ها رو زیاد داره، آیا اون دستش طلاست و بیشتر در ده سال پول درمیاره و سرمایه‌گذاری‌هاش به سوددهی می‌رسند یا اونی که مقابل اینه؟ یافته‌هاش جالبه! به ازای هر یک میلیون دلار سرمایه‌گذاری بعد از ده سال، چون اون گروهی که اومده این شخصیت رو بررسی کرده، بعداً مستقلاً اومدند میزان سوددهی سرمایه‌گذاری‌ها و طرح و برنامه و نقشه‌هایی که اینها کشیدند رو هم سنجیدند. یعنی می‌خوان بدونند هر چقدر شما از این سه‌گانه تاریکی‌ها هستی، آیا دست به پول درآوردنت بهتره و برای سهامدارها و خودت سرمایه‌گذاری‌هایی که می‌کنی، سرمایه‌گذاری‌های بهتریه و یا اینکه اشتباه می‌کنی؟ یافته‌ها جالب بوده. به ازای هر یک انحراف معیار افزایش ارزیابی داوران از سایکوپاتی این افراد، دیدند یک میلیون دلارشون بعد از ده سال یک چیزی حدود 162 هزار دلار کمتر از بقیه سود کرده. یعنی 15 درصد. به عبارت دیگر هر چقدر شما سایکوپات‌تر باشین براساس این یافته و یک انحراف معیار از معمول اون جامعه سرمایه‌گذاران که بررسی کردند خارج‌تر بشی، به جای اینکه سود بیشتر بکنی و بیشتر پول دربیاری، 15 درصد بعد از ده سال کمتر درآوردی. اگر یک میلیون دلار سرمایه‌گذاری کردی، 162 هزار دلار کمتر از هم‌نوع‌های خودت که میانگین بودند آخر سر سود گیرت اومد. اگر دو انحراف معیار باشه، یعنی اون اوج سایکوپاته، خودشیفته، اونی که همش دیگران رو تحقیر می‌کنه و از آسمون افتاده، متوجه شدند که 30 درصد، یعنی 312 هزار دلار عقب موندند به طور متوسط در مقایسه با سایرین. این چه چیزی رو می‌گه؟ معنیش اینه که سایکوپاتیک کارآمد نیست، لااقل در سیستم‌های اقتصادی واضحاً یک رفتار انگل‌گونه است. یک رفتار انطباقی نیست و این صفت‌هایی که شما اینجا می‌بینید، فکر نکن اگه داشته باشه به نوعی کار برش داره و کار بهتر مدیریت می‌شه. لااقل در سازمان‌های مالی وال‌استریتی غربی هم نشون داده شده که این صفت‌ها مخل درمیان. برای همینه توی شخصیت‌شناسی سازمانی، توی مباحثی که مطرح می‌شه مثلاً مدیران موفق کی‌ها هستند و سرمایه‌گذاران موفق کی‌ها هستند، گول نخورید و فکر نکنید که یارو رو ببین چقدر خرج ظاهرش کرده! چه اعتماد به نفسی! چه احساس سلطه‌طلبی! به نظر میاد قدرت و اقتداری، چه قدرت‌مندی پرطمطراقی! این ضرر می‌کنه، لااقل توی اون سیستم‌ها ضرر ایجاد می‌کنه. یک ساعت و ده دقیقه حدوداً در خدمت شما بودم. اجازه بدید ادامۀ بحث رو محول کنم به جلسۀ آینده. توی ادامۀ بحث مطلبی دیگری رو Brian Klaas به اون سه تا حالت اضافه می‌کنه. می‌گه شاید خیلی از این چیزهایی که ما تحت عنوان رفتارهای سایکوپاتی، قدرت‌طلبی کور، سلطه‌گری می‌بینیم، مال فرصت‌ها و موقعیت‌هاست. یعنی نه توی ذات افراده، نه توی انتخاب بد پیروان هست، و نه تحول ثانویه اینها بعد از رفتن در نوک هرم. شاید اصلاً شرایط محیطیه، یعنی یک وجه چهارمی پیدا می‌شه و انسان‌ها کاملاً موقعیت‌گران. من راجع به این مقوله موقعیت‌گرایی قبل‌تر خیلی صحبت کردم. یعنی توی کی محیطی کاملاً می‌بینید که رفتارشون شبیه کورنلیزه و یک جاهایی هم می‌بینید کاملاً رفتار عوض می‌شه. این رو اجازه بدین در جلسه بعد بهش بپردازم.
Document