شماره 369: کتاب چپ و راست

پادکست دکتر مکری
فروردین 1403
اهمیت روانشناختی تمایزهای سیاسی

شماره 369: کتاب چپ و راست

پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 369: کتاب چپ و راست
Loading
/

متن پادکست

عرض سلام دارم خدمت همه علاقمندان عزیز. یک چهارشنبه دیگه در خدمتتون هستم. امیدوارم این چهارشنبه براتون مفید باشه و نکاتی که عرض می‌کنم به نوعی بتونین در مسائل مختلف شغلی، حرفه‌ای و همچنین برخوردهای عمومی در زندگی ازش بهره ببرید. طبق قرار قبلی اگه خاطرتون باشه، می‌خواستم کتابی رو بحث کنم خدمتتون تحت عنوان کتاب “Left & Right” the psychological significance of a political Distinction، اهمیت روانشناختی یک تمایز سیاسی. و براساس این کتاب که به نظر من واقعاً دایره‌المعارفی در این بابت هست، می‌خوایم یک بحثی رو داشته باشیم راجع به مقوله گرایش‌های سیاسی افراد و اینکه آیا این گرایش‌ها به نوعی متأثر از روانشناسی هستند یا نه؟ قبل از اینکه جلو بریم چند نکته رو خدمتتون بگم و پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم بابت اینکه نمی‌رسم بیشتر پیام‌های محبت آمیزی که عزیزان ارسال می‌کنند رو پاسخ بدم، چون واقعاً حجم کار زیاده، آماده کردن مطلب زمان می‌بره و دوستان محبت می‌کنند چه در یوتیوب و اینستاگرام پیام می‌فرستند، متأسفانه شرمنده همه هستم و نمی‌رسم پاسخ بدم، ولی می‌خونم اکثریت اونها رو و سعی می‌کنم در مطالب بعدی به اونها اشاره کنم. بگذارید چند نکته رو چه راجع به این کتاب و چه راجع به کاری که می‌خوایم ادامه بدیم بگم. یکی اینکه این کتاب ترجمه نشده، اگه عده‌ای به این فکر هستند که این رو ترجمه کنند، من پیشنهاد نمی‌دم. کتاب سنگینیه و حدود چهارصد و خورده‌ای صفحه هست ولی بیشتر شبیه به کتاب درسیه و یک text book هست. برای همین به نظر من مخاطب غیر تخصصی کسی که به حوزۀ روانشناسی سیاسی علاقه‌مند باشه خیلی پیدا نخواهد کرد و همچنین بسیاری جاهاش جدول و آماره و ترجمه کردنش و تبدیل فونت انگلیسی به فارسی زمان زیادی می‌بره و پر از جدول، اعداد و نموداره و به همین دلیل فکر می‌کنم مخاطب فراگیر نداشته باشه. این رو توصیه نمی‌کنم. دومین نکته اینه که چرا اصرار دارم این کتاب رو به بحث بگذارم؟ خیلی از دوستان سؤال می‌کنند چه جوری آدم می‌تونه حوزۀ مطالعه‌اش رو گسترش بده و سریع‌تر کتاب بخونه و کتاب‌های توی حافظه‌اش بمونه؟ من بارها یادآوری کردم یکی از قسمت‌های خیلی مهم، جریان‌شناسیه، یعنی شما بتونین با جریان‌های مختلف آشنا بشین و اینها رو توی ذهنتون به هم وصل کنید. مثلاً شما الان با جریانی آشنا خواهید شد که نمایندگان اون افرادی هستند مثل Jonathan Haidt که کتابهاش به فارسی ترجمه شده، همون “ذهن درستکار” معروفه. در زمینۀ مسائلی مثل چندش، مسائلی مثل اخلاقیات کار کرده. Steven Pincer معروف و John Jost. John Jost همین نویسندۀ این کتاب، در اصل استاد روانشناسی اجتماعی دانشگاه نیویورک هست، متولد تورنتو کاناداست و حوزۀ اصلی فعالیتش روانشناسی سیاسی هست. یک کتاب بسیار خوب دیگر داره که اگه فرصت بشه به اون هم می‌پردازم، ولی خلاصه‌ای از اون رو همین امروز خواهم گفت. شاید دیگه خیلی بیشتر با John Jost جلساتمون رو پر نکنیم. کتاب 2010 او هست، “a fury of system justification” یک نظریۀ توجیه سیستم. این کتاب دیگه‌اش مال 2021هست یعنی یک سال بعد از اون چاپ کرده و شاید یک دلیلی که من این کتاب رو انتخاب کردم، حسم این بود که اون نظریۀ توجیه سیستم، یا توجیه نظام، یک نظریه خیلی جالبه و کاربردهای روانشناسی بالینی داره، روانشناسی فردی داره، روانشناسی سیاسی داره، جامعه‌شناسی داره و خیلی از نگرش ما رو می‌تونه عوض کنه. برگردیم به اون بحثی که داشتیم. گفتم که باید جریان‌شناسی رو ببینیم. شما وقتی ببینیم John Jost چی می‌گه، Jonathan Haidt چی می‌گه، Steven Pincer چی می‌گه، اینها رو می‌تونین به هم وصل کنین، سرعت مطالعه و یادگیری‌تون بالاتر می‌ره و می‌فهمین وقتی یک مقاله می‌بینین یا یک جایی می‌بینین مثلاً اشاره می‌کنه به اون نظریۀ توجیه نظام یا سیستم John Jost، بقیه‌اش رو چند پله اون ور‌تر می‌تونین بخونین. پس خیلی مهمه که شما جریانات حاکم رو بشناسین. حالا مثالی رو خواهم زد، من چند کتاب رو انتخاب کردم که برای هفته‌های بعد هست، ممکنه در نگاه اول هیچ ربطی به این جلسه نداشته باشه، ولی درک اونها به جلسه امروز بستگی داره. مثلاً یکی از کتابهایی که انتخاب کردم برای شما که خدمتتون بگم، کتاب Louise Perry هست که چندی پیش قولش رو بهتون داده بودم case against the sexual revalotion یعنی مورد یا پرونده‌ای علیه انقلاب جنسی. Louise Perry در اینجا اومده یک منتقد محافظه‌کار انقلاب جنسی شده و معتقده که این آزادی‌های جنسی و تحولات جنسی که بعضی از جریانات از جمله جریانات فمنیست و جریانات چپ به اون دامن زدند، باید مهار بشه و این داره دردسر ایجاد می‌کنه. می‌خوایم کتابش رو نقد کنیم. به نظر من کتاب ارزش داره و با یک حکایت خیلی شیرین و جالب و خواندنی از Marilyn Monroe و Hugh Hefner این مدیر مجلۀ play boy داستانش رو شروع می‌کنه و همین جور می‌ره جلو و این سؤال پیش میاد که واقعاً انقلاب جنسی به نفع تموم شد یا به ضرر تموم شد؟ به نظرم جای نقد خیلی خوبی داره. کتاب دیگه که اون رو هم توی لیست معرفی براتون گذاشتم، Helen Joyce ، اسم کتاب هست تِرَنس. When ideology meets reality، “وقتی ایدئولوژی برخورد می‌کنه با واقعیت”. کتاب ترنس چیه؟ راجع به این هیاهو و این اتفاق خیلی عجیبیه که در مورد مقولۀ ترانس جِندرها وضعی تراجنسی مطرح کردند که پشت این چقدر علمه و پشت این چقدر سیاسته؟ و می‌تونیم این کتاب رو نقد کنیم، ولی نقد اون جالبه وقتی می‌بینین، همش برمی‌گرده به اشاراتی به امثال John Jost. برمی‌گرده به اشاراتی به نظریاتی که این می‌گه یا نظریات فرد رقیبش می‌گه. فرد رقیبش کیه؟ باز یک کتاب دیگه هست که اینها رو دارم فهرستی براتون می‌گم که توی ذهنتون باشه “the hidden Agenda of the political mind”، در واقع دستور پنهان ذهن سیاسی. “How self in truest shapes or opinions and why we won’t admitted” چگونه منافع شخصی، افکار ما را شکل می‌دهند و چرا ما به اون اعتراف نمی‌کنیم. نویسندۀ اصلیش Robert Kurzban هست. Robert Kurzban تقریباً جریان مخالف John Jost هست. ممکنه شما بگین این همه جریان دونستن برای چیه؟ ولی می‌بینید وقتی با این جریانات آشنا می‌شید و اینها رو مثل یک پازل به هم وصل می‌کنین، درک آنچه که در جهان در جریانه راحت‌تر می‌شه. نکته عجیبش اینه که این کتاب ظاهراً در مورد روانشناسی سیاسیه، ولی چند دقیقه آینده شما متوجه خواهید شد که بحث یک دفعه می‌ره راجع به نظریۀ روان درمانی. روان‌درمانی راجرز درسته یا رفتارگرایی‌های دیگه؟ آیا ما باید به بچه‌هامون احترام بگذاریم به صورت کور و تمام عیار و بگیم هر جور خواستی زندگی کن، هدف سعادت و خوشبختی توئه؟ یا اینکه نه، بچه‌ها باید فرزندان خوبی برای جامعه باشند؟ این اصطلاحی که خیلی توی مردم هست که من باید یک آدم خوب به جامعه تحویل بدم و باید مفید باشه و یک کاری کرده باشه و نمی‌شه همین‌جوری ذوق کنم که بچه عزیز منه! خواهیم دید که همه اینها به امثال این کتاب “left & Right” به نوعی برمی‌گرده و حتی درک آنچه در روان‌درمانی در جریانه، در مسئلۀ جنسیت در جریانه، مسئلۀ حقوق LGBTQها، مسئلۀ تغییر جنسیت.وقتی نگاه می‌کنیم می‌بینیم اینها چقدر در هم تنیده است و چه جوری به همدیگه دارند نظریاتشون رو منتقل می‌کنند و چی از کجا نشأت می‌گیره؟ پس با این مقدمه بیایم کتاب John Jost رو دنبال کنیم. اینها رو برای همین می‌گم که من اون کتاب “the way out” “راه خروج” Peter Colman رو هم که معرفی کردم، یکی از چیزهایی که اینجا می‌گه توی مناقشه‌ها و وقتی افراد می‌خوان با همدیگه گفتگو کنند گیر می‌کنند اینه که وقتی ما داریم می‌ریم جلو، یک جا پشت یک مانع گیر کردیم و اون مانع رو شروع می‌کنه به نشخوار کردن و ادامۀ بحث با من جلو نمیاد و وقتی ادامۀ بحث با من جلو نیومد، مثلاً من دقیقه پونزدهم هستم و دارم صحبت می‌کنم، اما هنوز توی حرف اولش مونده که مثلاً اینها همش مال جامعه آمریکاست و برای چی ما باید این رو دنبال کنیم؟ یا این چه چیزی برای ما داره؟ یا مثلاً من که رشته‌ام بالینیه، به من چه که جریان سیاسی چیه؟! و چون اون تو گیر کرده و توی اون چاله افتاده، یک مقاومتی پیدا می‌شه و بعد می‌بینین که گفتگوی ما به یک مناقشه تبدیل می‌شه. من خیلی از اینها رو توی دیالوگ‌ها و تحلیل دیالوگ‌ها دیدم. یعنی توی اون دقایق اول یک جا افراد گیر می‌کنند و اونجا گارد می‌گیرند و اون گاردی رو که گرفتند، توی دقایق بعد مانع این می‌شه که درست بتونند به گفتگو بچسبند. این مقدمات رو برای این گفتم. حالا راجع به اسم کتاب “چپ و راست” هم فعلاً صحبت نمی‌کنم و چند دقیقه آینده خواهم گفت.بیایم داستان رو این جوری شروع کنیم، با یکی از مقالاتی که خود John Jost نوشته. این رو هم بگم که این آدم خیلی مقاله داره و این قدر مقاله داره که من یک ذره نگران شدم. چون اینهایی که خیلی تند تند چاپ می‌کنند و در سال ده‌ها مقاله بیرون می‌دن، آدم نگران می‌شه که نکنه کیفیت کار خوب نیست و یا سری کاری دار می‌کنه. ولی شخصیت برجسته‌ایه و سن زیادی نداره و در واقع این نظریاتش یک جوری سایه افکنده بر بخشی از روانشناسی. بیایم با یکی از مقالات کلیدی‌اش شروع کنم که توی کتاب خودش بهش ارجاع داده و ببینیم حرف حسابش چیه؟ “ideology it’s resurgence in social personality and political psychology” “ایدئولوژی، زنده شدن مجدد و بازگشت اون به روانشناسی اجتماعی شخصیت و سیاست”. اسم کتاب چپ و راسته، ولی وسط‌های کتاب یا در حین کتاب، اصطلاح محافظه‌کار، conservative و لیبرال رو تقریباً معادل چپ و راست قرار داده. همین جا اونهایی که می‌خوان گیر کنند، بی‌زحمت گیر نکنند. ترمز نکنند و کلاج رو خلاص کنند و بگذارند رد شیم. با اغماض اومده گفته چپ و راست یا محافظه‌کار و لیبرال، و من در ادامۀ بحث ترجیح می‌دم که اصطلاح محافظه کار و لیبرال رو به کار ببرم که در اون دست‌اندازها گیر نکنین. چون وقتی می‌گیم چپ، به نظرم در مخاطب ایرانی، احساسات و افکار و یا طرحواره‌های دیگه‌ای زنده می‌شه و این خواهیم دید با اون چیزی که چپ در دانشگاه‌های آمریکا می‌گه، حتی چپ پیشرو می‌گن، progressive left گفته می‌شه فرق داره و حرفی که اونها می‌زنند متفاوته. می‌گه اگه آدم‌ها بیان ازشون بپرسی که شما لیبرال هستی یا محافظه‌کار؟ بیا به خودت یک نمره بده. به خودشون یک نمره‌ای می‌دن و این یک توضیحی خواهد داشت. عده‌ای بسیار لیبرال افراطی و عده‌ای بسیار محافظه کار افراطی. اونهایی که لیبرالند، یک همدلی و همپوشانی پیدا می‌کنند با بعضی از مطالبی که اصلاً به نظر به هم ربط نداره. مثلاً اینکه به Atavistها، لامذهب‌ها کمتر سخت می‌گیرند و بهشون یک احساس مثبت دارند. این رو ممکنه شما بگین آره طرف چپی و لیبراله. ولی اینها رو چه جوری توضیح می‌دین؟ مثلاً غذای آسیایی، غذای ویتنامی و غذای چینی بیشتر می‌پسندند تا اونهایی که محافظه کارند. موسیقی جاز، نسبت به تتو کردن یعنی اینکه شما خالکوبی داشته باشین یا نداشته باشین، نظرت راجع به پورنوگرافی و اِروتیکا چیه، مجلاتی که تصاویر برهنه و پورنو نشون می‌دن؟ فیلم خارجی توی جشنواره‌ها؟ دیدند وقتی شما لیبرال هستی، نسبت به اینها نظرت خیلی مثبت‌تره. ضریب مثبت چقدره؟ این چند تا که نام بردم، ضریب همبستگی یک چیزی حدود 2/0 بود. ولی یک هشدار بهتون بدم، 2/0 کم به نظر میاد ولی بیشتر اون چیزهایی که ما در روانشناسی شخصیت داریم، توی همین رِنجه. توی همین چیزهایی که مثلاً می‌گیم کی‌ها بیشتر خودکشی می‌کنند؟ کی‌ها بیشتر افسرده می‌شن؟ جالبه که بین 2/0 تا 3/0 هست. خیلی تست‌های روانشناسی هم همچین همبستگی‌های بالا ندارند. پس اینکه بخوای بدونی طرف رستوران چینی می‌ره یا غذاهای ملل رو دوست داره امتحان کنه، یک سؤال ساده می‌تونی بپرسی اینکه چپی هستی یا راستی هستی، یا بگیم لیبرالی یا محافظه‌کاری؟ دیگه چه چیزهایی داره؟ نگرش مثبت به گیاه خواران، vegetarianها. نگرش مثبت نسبت به affirmative action، affirmative action یعنی دانشگاه‌ها، کلاس‌ها، کارخانه‌ها و ادارات سهمیه بگذارند برای اقلیت‌های نژادی به خصوص سیاهپوست‌ها یعنی سهمیۀ محرومین و اقلیت‌های نژادی داشته باشند. به فمنیسم، به سندیکاهای همجنس‌گرایان، gay unions، نسبت به بیمه همگانی رایگان، نسبت به حفاظت از محیط زیست، اینجا دیگه ضریب همبستگی 2/0 نیست و بعضی از اینها به 5/0 می‌رسه. و باز یادآوری می‌کنم ضریب همبستگی 5/0 خیلیه، یعنی شما یک تست بدین که یک شاخصش با کل تست ضریب نیم داشته باشه، خیلی بالاست. تست‌های IQ، به قول معروف اون قطعی‌ترین قسمتیه که روان‌سنجی سایکومتریک طی سالهای اخیر روش کار کرده و وقتی روی این کار کردند، دیدند اونها هم ضریب خیلی کم پیدا می‌کنند. یعنی اینکه شما بتونی اجسام رو در ذهنت بچرخونی یا سرعت دید داشته باشی، Inspection time که یک لحظه دو تا خط رو ببینی بگی کدومش بلندتر بود و کدومش کوتاه‌تر بود، اینها ضریب‌هاش 6/0 و نهایتاً به 7/0 نزدیک می‌شه و اونی که 58/0 داره، رقم بالایی. 5/0 یعنی نسبت به LGBTها چه نظری داره؟ اون طرف ببینیم اونهایی که محافظه‌کار رأی می‌دن چه چیزی هست؟ نگرش مثبت دارند در مقایسه به لیبرال‌ها به افراد مذهبی. به ماهیگیری، مثلاً این چه ربطی داره! ولی می‌شه این جوری فکر کرد که ماهیگیری اگه شما دقت کنین، یک کار سنتی مردان سفیدپوست آمریکاییه. می‌ریم این چوب ماهیگیری‌مون رو برمی‌داریم و از خانم‌مون دور می‌شیم و یک روز تعطیل سبدمون رو بردیم کنار رودخانه نشستیم و کلاه حصیری‌مون رو گذاشتیم و داریم ماهی می‌گیریم. مثلاً این خودش یک عنصر جدا کننده است. SUV این ماشین‌های شاسی‌بلند، نگرش مثبت به ازدواج یعنی اینکه ازدواج لازمۀ انسانه و انسان با ازدواج کامل می‌شه، دیدگاه مثبت به پدر که خیلی به پدر باید احترام گذاشت، دیدگاه مثبت به دعا، دیدگاه مثبت‌تر به اینکه خانم‌ها بهتره خانه‌دار باشند، دیدگاه بسیار مثبت به نظامی‌گری، ارتش، Military، یعنی اون که خیلی طرفدار ارتشه معمولاً محافظه‌کاره. و این ضریب‌ها دیگه بالاست. به پرچم آمریکا و به شرکتها و مؤسسات بزرگ آمریکایی مثل کارخانه‌های خودروسازی و کارخانه‌های تولید کامپیوتر. و سؤالی که John Jost و خیلی دیگه از این روانشناسان سیاسی مثل همون رابرت کوتبان و اینها دارند، روانشناسی اجتماعی‌اند اینها، اینکه چرا این جوریه؟ چه اتفاقی افتاده که اینها با هم اتفاق میوفته؟ مثالهای دیگه هم هست که من این مثالها رو فهرست می‌کنم. مسئلۀ سقط جنین که می‌دونین محافظه‌کارها مخالفند. همجنس‌گرایی رو عرض کردم، قانونی سازی ماریجوانا، الان توی آلمان ماری‌جوانا قانونی شده و جالبه که نگاه می‌کنی، انگار دو گروه متفاوتند و دو دنیای مختلف دارند نظر می‌دن. پورنوگرافی رو عرض کردم، سکس قبل از ازدواج، کنترل بارداری در نوجوانان و آموزش جنسی، این رو لیبرال‌ها خیلی طرفدارش هستند و محافظه‌کارها باهاش مخالفند. مجازات اعدام، لیبرال‌ها مخالفشن و محافظه‌کارها بیشتر. قطعی نیست، گفتم همبستگی داره، همبستگی‌ها از 2/0 هست تا 5/0 و بعضی‌هاش احیاناً 6/0. مهاجران و پذیرفتن مهاجرت، کمک به فقرا و سیاست‌های بازتوزیع ثروت و همچنین مسئلۀ همون یارانه‌ها به قشر فقیر، کمکهای بهزیستی به فقرا و مالیات افزایش یابنده برای پولدارها. سؤال اینه اینها چرا این جوری دو خوشه شدند؟ اینکه شما چه جوابی بده، اردوگاه‌های مختلف شما رو مشخص می‌کنه. حرف John Jost اینه که می‌گه اون گروهی که می‌رن طرف چپ، در مقایسه با اون گروهی که می‌رن طرف راست، فقط این نیست که درگیر افکار یک حزب شدند. فقط درگیر این نیست که یک سیاستمدار اینها رو گفته. می‌گه در ساختار سخت‌افزاری و تکاملی و تحولی مغز ما یک سری صفات وجود داره که وقتی صفات یک بخش غلبه می‌کنه، شما ناخودآگاه بدون آنکه تحت تأثیر تعالیم ایدئولوژیک قرار گرفته باشی، به سمت چپ متمایل می‌شی یا به سمت لیبرال‌ها و بعضی صفات دیگه هست که شما رو به سمت راست و یا به اصطلاح اصول‌گرا یا محافظه‌کار متمایل می‌کنه. این صفات از نظر John Jost چی هستند؟ پس می‌بینیم بحث داره شکل می‌گیره، چون مثلاً رابرت کوتبان نقطه مقابلشه و می‌گه نه این جوری نیست، این خوشه شدن‌ها اکتسابیه. یعنی آدمها همین طور می‌رن، مثل بُر زدن کارتهاست، بعد هرکس کم‌کم به یکی دیگه وصل می‌شه و بعد مجبور می‌شن. وقتی فرض کن با یک عده داری حرکت می‌کنی که به مثلاً به توزیع برابر ثروت منتقده، اون مثلاً با سقط جنین هم مخالفه. بعد کم کم اینها به هم وصل می‌شن و ایده‌های همدیگه رو تقویت می‌کنند و باورهای همدیگه رو تشدید می‌کنند و شما شاهد جناح‌بندی سیاسی می‌شین. ولی John Jost، Jonathan Haidt ، و تا حدی Steven Pinker اینها تأثیرگذارهایی در حوزۀ روان هستند، اینها می‌گن نه شما یک زمینه‌هایی دارید. دیدیم که ضریب همبستگی زمینه‌ها خیلی بالا نبود و 2/0 بود تا 5/0 که البته من یادآوری کردم که در علم روانشناسی اینها خیلی بالاست. ولی آیا اینها این قدر می‌تونه تفاوت ایجاد کنه؟ شما یک طرف می‌بینین طرفداران افراطی مثلاً حزب جمهوری‌خواه هستند و یک طرف دموکرات‌ها هستند. سیستم‌های غیرخطی همین رو می‌گه. می‌گه شما ممکنه تفاوتهای خیلی اندک داشته باشین، ولی وقتی سیستم‌های انسانی ایجاد مجموعه‌های پیچیده می‌کنه، همدیگه رو تشدید می‌کنند و شما هرکدوم به صورت افراطی قطبی می‌شین. اینجا یک انتقاد دیگه هم هست که مثلاً می‌گن مُکری، چرا همه چی رو سیاه سفید می‌بینی یا این یا اون؟ اکثریت طیف وسطند. جوابی که اینها می‌دن اینه که می‌گن آره، وقتی توی سیستم‌های انسانی قرار می‌گیری، کم کم قطبی می‌شی و نمی‌تونی اون وسط وایستی و بگی من خیلی با سیاست‌های نظام‌گری آمریکا موافق نیستم، ولی کاملاً طرفدار سقط جنینم. یک جوری مثل اینکه اینها با همدیگه میان هم خوشه می‌شن و هم‌افزایی می‌شن و شما دیگه نمی‌تونی اون وسط وایستی. این سیر تحول قطبی شدن در جوامع هست. پس ما به اعتقاد John Jost ما یک حالت زمینه روانی داریم که این زمینۀ روانی، اون پایه و ته ماندۀ جدا شدن ما رو تأمین می‌کنه. مثلاً بگذارید چند خط از کتابش رو براتون بخونم. “من مدعی نیستم که شهروندان عادی مانند دانمشندان علوم سیاسی توانمند هستند، من می‌گویم که آنها سوگیری و گرایشات واضحی دارند که مبنای روانشناختی است و می‌توان آن را به طرز مفیدی در دوگانه چپ و راست جستجو کرد.” یعنی نیازی نیست که یاد بگیرند که چپ چی می‌گه و راست چی می‌گه، خود به خود حس می‌کنند این چیزها به گرایش من بیشتر می‌خوره. مثلاً اینکه باید جلوی آموزش جنسی در مدارس گرفته شده، همینطور که جلوی مهاجرها باید گرفته بشه، همینطور که ما باید اجازه ندیم نظام برابری کامل باشه و حقوق بازتوزیع باشه. چرا این اتفاق میوفته؟ بیایم ببینیم این زیرساختی که مطرح می‌کنه چی هست؟ یک گریزی بزنم به تئوری‌های روانشناسی مدرن، روانشناسی شخصیت. می‌دونین که در تئوری روانشناسی شخصیت ما یک عنصر big five یا پنچگانه بزرگ داریم. پنجگانه بزرگ می‌گه که عناصر سازنده یا آجرهای سازندۀ روان ما پنج دستۀ عمده رو تشکیل می‌دن: 1- Conscientiousness : مسئولیت‌پذیرند، به نوعی وجدان کاری دارند. 2- Agreeableness: اونی که با دیگران چقدر کنار میای؟ اهل جنگ و دعوا و زوری، یا اینکه احساس می‌کنی باید به نوعی با دیگران مهربان بود و با دیگران مدارا کرد؟ 3- ES (Emotional stability) پایداری عاطفی: اونهایی که هیجانشون خیلی آرومه، خیلی اضطراب نمی‌گیرند، خیلی عصبانی نمی‌شن، خیلی دچار حالت‌های افسردگی نمی‌شن و اون می‌شه عنصر ES. 4- عنصر O (Openness): گشودگی و یا باز بودن به تجارب جدید. 5- و بالاخره عنصر E یا برون‌گرایی یا (extraversion). حالا نکته جالبی که توی این پنج تا هست اینه که توی روانشناسی جدید، تقریباً این دو دهۀ اخیر گفتند که openness و باز بودن به تجارب جدید و برون‌گرایی، اینها خودشون یک ابردسته تشکیل می‌دن و اون ابردسته می‌شه فاکتور پلاستیک. اون سه تای دیگه هم یک ابردسته دیگه تشکیل می‌دن به نام فاکتور ثبات. پس اگه دیگه بخوایم خیلی شاهکار کنیم و انسان‌ها رو بر یک اساس دوگانه تقسیم‌بندی کنیم، می‌تونیم این جوری بگیم که عده‌ای هستند که بیشتر به ثبات متمایل هستند، و عده‌ای هستند که بیشتر به باز بودن به تجارب جدید متمایل هستند و بر این محور توزیع می‌شن. مثال براتون می‌زنم، و حتی می‌گن این توی حیوانات هم هست. اون محافظه‌کاری و لیبرالی در حیوانات هم هست. چگونه؟ شما فکر کن یک حیوانی هست که یک محلی هست که آبشخوره و محل شکارگاهه و می‌ره اونجا غذاش رو تأمین می‌کنه و یاد گرفته می‌ره اونجا. آیا این حیوان وقتی کیفیت چراگاه بیاد پایین، کیفیت اون شکارگاه بیاد پایین، آستانه‌ای که اینجا رو ول کن و برو دنبال یک جای دیگه بگرد کجاست؟ می‌گه من پنج باره دارم می‌رم اونجا چیز خوب گیرم میاد. حالا همین جا رو نگاه کن، یکی دیگه ممکنه بگه اون ور رو هم امتحان کردی؟ شاید بهتر گیرت بیاد! و اون هم می‌گه شاید هم بدتر گیرم اومد. این رو چی می‌گین؟ به نظر میاد این یک تمایز عمده در ذهن ماست. عده‌ای هستند که وقتی در شرایط ثباتند، دوست دارند چیز جدید رو امتحان کنند به این نیت که یک چیزی بیشتر از آنچه گیرم آمده، گیرم بیاد. در مقابل یک عده هستند که می‌گن این رو داریم، اگه بخوای چیز جدید رو امتحان کنی یک خطر عمده وجود داره که همین رو هم از دست می‌دی، پس خطر نکن و یک چیزی که هست این رو بچسب و سروگوشت این ور و اون ور رو نگاه نکنه. بچسب بهش و پایدار بمون. فکر کنم شما می‌تونین با همین یک عنصر بخش زیادی از این چیزهایی که گفتم رو لحاظ کنین. مثلاً اینکه زندگیت رو بچسب، شغلت رو بچسب ثبات مهمه. این قدر سرک نکش، غذای ژاپنی برای چی می‌خوای بخوری؟ روابط آزاد جنسی برای چی می‌خوای؟ پارتنرت رو پیدا کردی و بهش بچسب. یک جوری به فکر تغییرش نباش، به فکر اینکه بگذار ببینم اونجا چه خبره، اینها وجود نداشت. چون عنصر باز بودن، گشودگی، openness، هیجان‌طلبی، تنوع‌طلبی اینها همش روی ابرفاکتور پلاستیک سوار می‌شه، در صورتی که فاکتور ثبات، می‌گه ثبات اوست. اینجا یک چیز دیگه هم دستگیرتون می‌شه. یک ضریبی هست که بهش می‌گن Negative bias (سوگیری منفی) این رو قبلاً راجع بهش صحبت کردیم. داستان چیه؟ شما یک معامله انجام می‌دی و یک میلیون تومان سود می‌کنی. یک معامله دیگه انجام می‌دی، جلوی یک میلیون تومان ضرر رو می‌گیری. از خیلی وقت پیش همین Daniel Kahneman فقید که چند وقت پیش فوت کرد، این رو متوجه شد که اون یک میلیون با این یک میلیون اون میزانی که بهت می‌چسبه یا برات انگیزه ایجاد می‌کنه یکسان نیست. به صورت ذاتی، کاهش دادن آسیب بالقوه، جذاب‌تر از به دست آوردن چیزیه. یعنی وقتی شما دزد می‌زنه و یک وسیله‌تون رو از دست می‌دین مثلاً پنج میلیون تومان از دست می‌دین، خیلی بیشتر احساس منفی دارین یا مثلاً یک اتفاقی میوفته و دری به تخته می‌خوره و یک دفعه پنج میلیون تومان گیرت میاد. فقدان می‌گه بار سنگین‌تری رو برای آدم ایجاد می‌کنه، حتی اگه از نظر کمّی معادل یک جبران باشه. این یکی از چیزهای خیلی مهم مغز ماست. و اونهایی که رقم بالا به اون فقدانه می‌دن، کم کم می‌رن به سمت نوروتیک شدن، محافظه‌کار شدن و چسبیدن به داشته‌هاشون. در مقابل، اون یکی‌ها می‌خوان به نوعی جرأت بورزند و بپرند اون ور و ببینند چه خبره، چون خیلی بهشون بدست آوردن لذت می‌ده. و این معتقده این تفاوت این جوریه که درسته یک توزیع زنگوله‌ای در جامعه داره، ولی اونهایی که طرف بار بالای نگرانی از فقدان هستند، دور هم جمع می‌شن و کم‌کم نظام‌های محافظه‌کار رو می‌سازند. در اون طرف، اونها هستند که نظام‌های لیبرال رو می‌سازند و دوست دارند به سمتی برن که جرأت کنند چیزهای جدید رو امتحان کنند. و باز یک نکته جالبی که شاید خیلی از این روانشناسان سیاسی بهش اشاره می‌کنند اینه که سؤال راجع به گرایش سیاسی افراد، خیلی از صفات روانی اونها رو پیش‌بینی می‌کنه. یعنی لااقل توی آمریکا و کشورهای غربی این جوریه، شما اگه به حزب دسته راستی رأی می‌دی، به احتمال زیاد مخالف همجنس‌گراست و یک ضریب چندش بالا به غیرخودی داره و تنوع‌طلبی توی اموری مثل غذا و مسافرت و اینها محدوده. مسافرتهای خارجی نمی‌ری، خیلی دوست نداره رفیق خارجی داشته باشی و روی کودکانت سخت می‌گیری از نظر طرز بزرگ شدن و اهدافی که کودک داره. به نظر من این نکتۀ قشنگیه و باید بهش فکر کنیم. John Jost می‌گه این یک زمینۀ روانی داره. افرادی مثل Robert Kurzban می‌گن این ثانویه است، اینها بعداً با همدیگه اختلاط کردند و نظریات همدیگه رو گرفتند و این جوری شده و این جهان‌شمول هم نیست، یعنی شما در بعضی ملت‌های دیگه بری ارزیابی کنی این جوری نخواهد بود، یعنی شما ممکنه افرادی رو پیدا کنی که به شدت پایبند به امور سنتی هستند، ولی در عین حال خیلی هم تنوع‌طلب و هیجان‌طلبند و ممکنه علاقه به گیاهخواری پیدا کنند یا طرفدار برابری اقتصادی باشند. پس در واقع بیاین این دوگانه John Jost رو یادآوری کنم که اون دوگانه چی هست از اون؟ یکی رو گفتم، پایبندی به آن چیزی که قدمت داره. یک جوری دیگه هم می‌تونم این رو بگم، آن چیزی که قدمت داره، اصالت داره. این رو می‌تونی یک ضریب بدونی، یعنی توی بعضی ذهن‌ها اینه که یک کاری که من چند بار انجام دادم، این چند بار انجام دادن یک بار برای من داره، یک ارزش داره مثلاً من ده ساله دارم این کار رو انجام می‌دم، پس نمی‌تونم عوضش کنم. چرا؟ به حکم اینکه ده ساله انجام دادم. بالاخره یک چیزی که ریشه‌دار و قدیمیه، این ریشه‌دار و قدمت اصالت میاره، در صورتی که یک عده دیگه می‌گن این دلیل نمی‌شه. و این یک تمایزدهندۀ اصلی بین جریان چپ و راست خواهد بود. چقدر این صحت داره؟ مطالعات John Jost باز یک چیز دیگه‌ای رو بررسی کرده. گفته خیلی خب، شما می‌گی که اینها اکتسابی و ثانویه است، یعنی مثلاً طرف رفته کتاب خونده، طرف رفته به نوعی با افکار ایدئولوژیک یک جریان و دسته آشنا شده، به همین دلیله که اینها همه با هم میاد. یعنی وقتی شما بری توی جلسات سخنرانی یک حزب بشینی یا کتابهای یک جریان رو بخونی، کم کم می‌گن ایدئولوژی زده می‌شی و وقتی ایدئولوژی‌زده شدی اینها رو کنار هم قرار می‌دی. مطالعه اصلی او روی این سواره که می‌گه ما بیایم سواد ایدئولوژیک افراد رو بپرسیم. سواد ایدئولوژیک یعنی چی؟ یعنی بپرسیم چقدر کتاب خوندی؟ ازشون یک سری اسم بپرسیم که مثلا این رو می‌شناسی؟ پیروان مکتب آزادی تجارت رو می‌شناسی؟ پیروان نئولیبرالیسم رو می‌شناسی؟ کارل ماکس رو می‌شناسی و کتابهاش رو خوندی؟ و هر چقدر طرف اطلاعات ایدئولوژیکش بیشتر باشه و همخوانی این دسته‌ها در هم تنیده‌تر باشه، شما می‌تونین استدلال کنی که اینها رو یاد گرفته و این بهش القاء شده و ثانویه است. منتها اون مطالعه‌ای که می‌کنه اینه، مثلاً من توی همین مطالعه که الان خدمتتون نام بردم، یک مطالعه خیلی سنگینه و اومده بحث کرده، اومده دیده نخیر، سواد ایدئولوژیک افراد خیلی تعیین کننده نیست. باز یک مطالعه دیگه نام ببرم، مقالۀ دیگه اینه New Liberal ideology and the justification of in equality capitalist societies why social and economic the mentions of ideology or inter mind ، باز John Jost نوشته و مال 2019 هست، Journal of social: توی این بررسی کرده سواد ایدئولوژیک آدمها، ربطی به همبستگی این شاخص‌ها نداره. یعنی هیچی هم کتاب نخونده باشند، دیمی از دلشون می‌گن ببین من معتقدم که دولت نباید برابری کنه و حقوق همه برابر باشه. یکی درآمدش بیشتره و زحمت کشیده و جون کنده و باید اون ثروتمندتر باشه و این داستان‌ها چیه مالیات به اون می‌بندین و این داستان‌ها چیه که بازتوزیع ثروت کنیم! از همون آدم بپرسی با صدق جنین موافقی یا مخالفی؟ می‌گه نه، من با سقط جنین مخالفم و باید نباشه و ماری‌جوانا هم نباید باشه در صورتی که این رو جایی نخونده. این نشون می‌ده به اون گرایش ذاتی و درونی اون باز می‌گرده. تا اینجای کار من یک جوری باهاش خیلی مخالف نیستم. احساس می‌کنم که به قول خارجی‌ها he has a point. باز از شخصیت جالب دیگه‌ای نام می‌بره، این شخصیت رو توی روانشناسی شما بهتره بشناسین، Silvan Tomkins می‌گه اون قسمتهایی که راجع به محافظه‌کاری و لیبرال که گفتم، روی فرزندپروری هم هست. یعنی وقتی نگاه می‌کنی، اینکه بچه رو چه جوری بزرگ می‌کنی و نگرشت به بشریت چی هست، با اون بستگی داره. اونهایی که لیبرال هستند، شیوۀ فرزندپروری‌شون و اون نگرشی که به جهان و کودکان دارند این مطالب توش خیلی برجسته‌تره. معتقدند انسان‌ها ذاتاً خوبند و شرور نیستند. آدمها رو کاری نداشته باشی، خشونت‌طلب نیستند. Silvan Tomkins می‌گفت اینها خیلی‌هاش ژنتیکی نیست، اینها برخوردهای ابتدایی دوران کودکی ماست. یعنی شما در دورۀ کودکی وقتی حس می‌کنی غریبه‌ها حمله نمی‌کنند، کیفت رو نمی‌زنند، دعوا نمی‌کنند و خشونت ندارند، یک احساسی پیدا می‌کنی که اکثریت آدما خوبند و این زمینه‌ای می‌شه، هسته‌ای رو می‌سازه که بعداً شما لیبرال می‌شین. ذات بشر خوب است. دیدید این همه کتاب از Riane Eisler ، فراید، مبنای انسانیت ما، داستان Thomas Hobbes در مقابل Jean-Jacques Rousseau رو توی بحثهای قبلی خدمتتون داشتم، این همین رو می‌گه. یعنی معتقده همین که شما سؤال کنین به نظر ذات بشر چه جوریه؟ می‌گه ذات بشر خوبه، جامعۀ جدید و رفاه‌زده و مصرف‌گرایی این جوریش کرده. هفته قبل یادتونه، این جوری نیست، اون وریه. دیشتر کاملاً اون وری فکر می‌کرد. دیشتر طرفدار جریان سرمایه‌داری بود. عشق به کودک او را سالم بار می‌آورد. یک نوع راجرزی بچه‌شون رو دوست دارند . بچه من درسخون نیست، شاگرد اول نمی‌شه، کاملاً معمولیه، ولی عشق منه و خیلی دوستش دارم و حس می‌کنم همه چیز زندگی منه و شادی او مهمترین چیز برای منه. در صورتی که یک پدر و مادر دیگه ممکنه بگن بچه‌ای که نه درس می‌خونه، نه پول خوب درمیاره، نه ورزش می‌کنه، نه هنری بلده، این چه دوست داشتنی داره! من زمانی بچه‌ام رو دوست دارم که من رو سربلند کنه و برای جامعه مفید باشه و پیشرفت داشته باشه و کارنامۀ بیست بیاره. این سریع Tom Keynes دیده بود که می‌ره اون طرف، یعنی بیشتر به سمت جریان محافظه‌کار می‌ره. پس نگرش ما به بشریت و طرز بزرگ کردن کودکان. خوشبختی وظیفۀ حکومت‌هاست. حکومتها وظیفه دارند انسان‌ها رو خوشبخت کنند. این باز قسمت چپ یا لیبرال رو می‌سازه. پس نگاه کنین Silvan Tomk جریانش با Rollo May و با Carl Rogers می‌خونه. اون پذیرش بلاشرط، من دوستت دارم با وجود اینکه هیچ دستاوردی توی زندگیت نداری و یک آدم کاملاً معمولی هستی، یک آدمی هستی که نه هنر خاصی داری، نه پول خاصی درمیاری، نه می‌درخشی، نه اسمت معروف شده، باز هم دوستت دارم. می‌گه این سبک، اون هسته رو می‌سازه و اون هسته به سمت لیبرالیزم کشیده می‌شه. نقطه مقابل، اون دیدگاه اقتدارگرا چی می‌گه؟ می‌گه انسان‌ها ذاتاً شرورند و اگه نظم نباشه و حکومت بالای سرشون نباشه و زور بالای سرشون نباشه، اینها دردسر ایجاد می‌کنند. برای همینه که اقتدار و قدرت نظامی مهمه. وظیفه حکومت‌ها برقراری امنیته نه شادی مردم. حکومت باید باشه که مردم نظم داشته باشند و مثل گرگ همدیگه رو تیکه پاره نکنند. وظیفه حکومت این نیست که شادی شما رو تأمین کنه. احساسات باید کنترل بشن. این قدر بچه من از این رشته خوشش میاد، خوشش میاد که بیاد، این رشته چه آینده‌ای داره! با این می‌خواد رشد کنه و به جایی برسه؟! مجازات، یک ابزار خوب کنترل هست. باید افراد خاطی مجازات بشن. حفظ نظم، مهمترین وظیفۀ حکومت است. عشق در صورتی باید باشد که فرد خوب عمل کند. یعنی خوب درس می‌خونی، عاشقتم.من رو سربلند کردی، عاشقتم. برای من افتخار آوردی و پول درمیاری، عاشقتم. این اساسیه که Silvan Tomkins بهش می‌گفت ایدیوافکتیو پوسچِرز یا در واقع جلوه‌ها یا قامت‌های ایدیوافکتیو . به نظر من طبقه‌بندی قشنگیه. اولی که خدمتتون گفتم، اساس روان‌درمانی‌های انسان‌گرا رو می‌سازه. انسان‌ها ذاتاً خوبند، ولشون کنی اذیت نمی‌کنند و رشد می‌کنند. هر انسانی ارزش داره، هر انسانی حتی اگه مفید هم نباشه و صرفاً یک مصرف کننده باشه، ارزش داره و هدف اینه که شاد باشه. یعنی این مادر و پدرها می‌گن فرزندم، آرزوم خوشبختی توئه، حتی اگه نه درس بخونی و نه کاره‌ای بشی، فقط من می‌خوام تو رو شاد ببینم. یا حرف دیگه‌ای که اینها می‌زنند اینه که به هیجاناتت اعتماد کن و حرف دلت رو دنبال کن و ببین دلت چی می‌گه؟! در صورتی که اون conservativeها می‌گن دلت چی می‌گه چیه؟! ببین منافعت کجاست و باید چگونه حرکت کنی؟ حالا می‌گم جریان‌شناسی رو یادمون هست، اون کتاب گود شالک استوری تِلینگ بیشتر اونهایی که توی دپارتمان‌ها، توی واحدهای روانشناسی، انسان‌شناسی، جامعه‌شناسی هستند، لیبرالند. یعنی به اصطلاح John Jost، چپ پیش‌رو هستند. برای همین اونها این رو هنجار می‌دونند و معتقدند که این وری درسته. یعنی اونهایی که به بچه‌هاشون عشق بدون شرط می‌دن و معتقدند که محروم کردن کودک از عشق، نیمه تاریک رو ایجاد می‌کنه. اون کتاب نیمه تاریک ما، Arthur Bohart ، پری واس یو آموریس وقتی عشق به بچه نمی‌دی و عشقت رو مشروط می‌کنی، من زمانی دوستت دارم که آدم مفیدی باشی، زمانی دوستت دارم که درس‌هات رو بخونی، زمانی دوستت دارم که یک هنری از خودت نشون بدی، معتقده این شروع زمینۀ تاریکه. و اون سه گانۀ تاریک چیه؟ خودشیفتگی، و psychopathy. این جریان‌شناسی که می‌گم اینه. به همین دلیل اینها توی روان‌شناسی‌شون معتقدند که وقتی شما انسان‌ها رو محروم می‌کنین، به سمت خشونت و خودشیفتگی می‌رن و اقدارگرا می‌شن. پس یک جوری به صورت مستتر، به صورت دبیران ادبیات در دوران دبیرستان می‌گفتند در اون مستتره، در اون مستتره که این ور ایدیوافکتیو ف) یا این ور محور که به سمت محافظه‌کاری می‌ره، یک مقدار آسیب‌زاست یعنی از آسیب نشئت می‌گیره و خیلی‌ها این خرده رو می‌گیرند که شما متعادل قضاوت نمی‌کنی، اون قسمت محافظه‌کار، اونی که معتقده جهان نظم داشته باشه، باید یک کار مفیدی بکنی و صاف صاف بگردی که نمی‌تونه برای ما آینده ایجاد کنه. اون آسیب‌زاست. اجازه بدین به این خواهیم رسید. اگه شما نگاه کنین ما جریان اومانیستیک رو داریم. Carl Rogers ، Rollo May ، Arthur Bohart ، Arthur Bohart یک روان درمانگر خیلی مهمه و می‌گه همین که شما پذیرش داشته باشین و به طرف اون احساس رو برگردونید که ببین هیچ کار مفیدی توی زندگی نکردی، هیچ دستاوردی نداری، ولی چقدر می‌ارزی و چقدر دوست داشتنی هستی، این مسیر رشد خودش رو طی خواهد کرد. باز جریان‌های اون وری هم هست. یک جمله‌ای هست که من این جمله رو یک جوری توی ذهنم حک شده و خیلی دوستش دارم. با وجود اینکه با نویسنده‌اش خیلی موافق نیستم، اون هم اخیراً از دنیا رفته، John Tooby. جان توبی و Leda Cosmides ، اگه خاطرتون باشه بنیانگذاران روانشناسی تکاملی هستند. John Tooby از اون اصطلاحات دهن پرکن می‌گه که “قانون دوم ترمودینامیک، قانون اول روان هست”. قانون دوم ترمودینامیک چی می‌گه؟ می‌گه سیستم‌ها به سمت آنتروپی حداکثر می‌رن، به سمت اغتشاش حداکثر می‌رن، به سمت بی‌نظمی حداکثر می رن. می‌گه قانون دوم اون، قانون اول روان و ذهن هست. یعنی بشر رو ولش کنی، روان رو ول کنی به سمت داغون شدن می‌ره و این طوری نیست که انسان‌ها به صورت بالنده همین جوری ولشون کنی رشد کنند. پس این داستان اینکه این چرا سر کار نمی‌ره و این چرا موفقیت نداره، می‌گه تنظیمات کارخانه اینه که اونهایی که یک جور می‌کنند خودشون رو از اون زمینه یکنواختی و زمینۀ روزمرگی و سنگ روی سنگ می‌ذارند و تمدن می‌آفرینند و ثروت می‌آفرینند و علم می‌آفرینند، اونها استثنائند، نه اینکه اینها چرا عقبند! تنظیمات کارخانه ما اینه که تا بشر رو ولش کنی، همین جوری افت می‌کنه. و انسان‌هایی که با تعامل شدید با دیگران نیستند و به حال خودشون رها شدند و کسی ازشون چیزی نخواسته، هی افت می‌کنند. یعنی این وری هم باید فکر کرد. حالا یک بحثی هم خواهم گفت یا امروز یا هفتۀ بعد که روانشناسی تکاملی کجا ایستاده؟ اگه خاطرتون باشه خدمتتون گفتم که در واقع اون چه که John Jost می‌گفت این بود که یکی از سنگ‌بناهایی که انسان‌ها رو متمایز می‌کنه، مقاومت در برابر تغییره. اونهایی که معتقدند باید بچسبی به داشته‌هات به صرف اینکه قدیمی هستند. مثلاً اینجا Louise Perry همون که گفتم یک دیدگاه محافظه‌کارانه راجع به انقلاب جنسی داره، یک جملۀ قشنگی رو مطرح می‌کنه. این هم تأمل‌برانگیزه. یعنی یک ذهن محافظه‌کار داره این رو می‌گه. می‌گه هرگاه دیدین در جامعه یک حرکت، یک سنت و یک باوری هست که هر چی فکر می‌کنی این برای چی هست، می‌گه مثلاً فرض کن می‌ری یک جا و می‌بینی نرده کشیدند و یک جا تیر کاشتند توی زمین و شما هر چی فکر می‌کنی که این رو برای چی کاشتند و هیچی به عقلت نمی‌رسه، حق نداری ببرّیش، برای اینکه شاید یک هدفی توشه که شما نمی‌دونین. پس اینها طرفدار این هستند که می‌گن سنت‌های ما هر چقدر ما عقلی بهش نگاه می‌کنیم، آخه این سنت چه فایده داره و برای چی این کار رو می‌کنین مثلاً هزار سال، دو هزار سال، سه هزار سال، پونصد سال، دویست سال دارین این رو دنبال می‌کنین، فایده‌اش چیه و الان به چه دردت می‌خوره؟! اینها معتقدند تا زمانی که صددرصد به جوانب حاکم نیستی، حق نداری با اون سنّت بجنگی. یک حکمتی توش بوده، و الاّ بقا و دوام نمیاورده. پس به عبارت دیگر صِرف بقا، صِرف ماندگاری، صِرف قدمت یک نوع اصالت و نوعی حقیقت به همراه داره. چرا مردم سالیان ساله این جوری ازدواج می‌کنند؟ چرا معتقدند نقش خانم‌ها باید این باشه و نقش آقایان باید این باشه؟ چه حکمتی بوده که چند هزار ساله این توی همه جوامع هست؟ به صرف اینکه این فراگیره، پس یک مشروعیتی داره و باید بهش ارزش بدیم. پس می‌تونی بفهمی اونهایی که در جریان conservative هستند، مقاومت در برابر تغییر دارند، تغییر براشون خطرآفرینه و در عین حال سنتی‌ترند. این قابل فهمه. حالا اون زیرساخت‌های روانی که چی باعث می‌شه شما مقاومت در برابر تغییر بکنین، گفتم کتاب John Jost مثل یک کتاب درسی عمل می‌کنه. فهرست به فهرست و فصل به فصل اینها رو گذاشته و نقد کرده. برای همین من نمی‌تونم توی یک ساعت بخوام همه اینها رو بگم، من بعضی‌هاش رو فهرستی می‌گم که این اصطلاحات رو توی ذهنتون داشته باشین. چی باعث می‌شه مقاومت در برابر تغییر کنین و هستۀ محافظه‌کاری رو ایجاد می‌کنه؟ Need for cognitive closure، نیاز برای بسته شدن شناختی. بسته شدن شناختی، معنیش تنگ‌نظری و کوته‌فکری نیست، داستان اینه که بالاخره چی شد؟ بالاخره کی درست می‌گه؟ به این می‌گن cognitive closure یا بستگی یا انسجام شناختی. می‌گه ما توی آجرهای سازندۀ ذهنمون، توی اونهایی که به سمت ثبات می‌رن، نیاز دارند جواب مطالب رو بدونند. این تفاوت بنیادین انسان‌هاست و توی پرسشنامه‌ها خیلی اندازه‌گیری می‌شه. مثلاً همین بحثی که امروز ما داریم، یک عده می‌گن آخرش نفهمیدیم چی شد، ولی جالب شد. ولی یک عده احساس ناراحتی می‌کنند و می‌گن نفهمیدیم چی شد، بالاخره چی شد؟! این بالاخره چی شد می‌شه cognitive closure و نشون دادند cognitive closure یکی از آجرهای سازندۀ اون فاکتور یا ابرفاکتور ثباته که بدونم آخرش چی می‌شه؟ در اینجا یک شخصیت دیگه‌ای رو هم خدمتتون نام ببرم که این هم کارهاش قشنگه و هم فکر John Jost هست و با هم مقاله دارند و یک کتاب خوب داره که کتاب اون رو می‌خوام بگذارم توی فهرست معرفی. کتاب خوبش هست “عدم قطعیت” یا “عدم قطعی” Unser ten، آری کوروگلانسکی . آری کوروگلانسکی یکی از پیشکسوتان و بزرگان روانشناسی هست که او معتقد بود یکی از چیزهای خیلی مهم که انسان‌ها رو از هم متفاوت می‌کنه اینه که بعضی از انسان‌ها وقتی به ابهام می‌رسند و نمی‌دونند آخرش چی می‌شه و بالاخره تکلیف چی هست اضطراب پیدا می‌کنند. در صورتی یک عده دیگه می‌گن بریم جلو ببینیم چی می‌شه؟ او معتقد بود یکی از انگیزش‌های عمده ما وقتی با یک مطلب علمی برخورد می‌کنیم، اینه که ببینیم اون درسته یا نه و به کنه حقیقت برسیم. به این می‌گفت Directional motives یا انگیزه‌های جهت‌دار. پس اینکه ما بخوایم به حقیقت برسیم، یک انگیزۀ مهم در ذهن انسانهاست، اما می‌گفت پا به پای این یک انگیزۀ خیلی قوی دیگه هم داریم به نام Non Directional motives. اون می‌شد انگیزه‌های جهت‌دار و این می‌شه انگیزه‌های غیر جهت‌دار. این یعنی چی؟ این می‌گه مهم نیست که حقیقت چیه، فقط مهم اینه که به یک جایی برسی. تفاوتش رو می‌بینین؟! یعنی بالاخره تکلیف‌مون روشن بشه. مثلاً الان می‌گن این فلان دارو یا فلان گیاه که می‌خوری، این برای درمان مثلاً بیماری فلان خوبه. یک عده می‌گن می‌خوایم بدونیم واقعاً خوبه یا نه؟ یکی می‌گه بالاخره تکلیفتون رو مشخص کنید خوبه یا بده؟ خیلی به درستی اون کاری نداره و می‌خواد تکلیفش روشن بشه. به این می‌گفت Non Directional motives یا انگیزه‌های غیر جهت‌دار. این همون بسته شدن شناختیه. باز می‌گم اینها رو با اصطلاحات باردار ارزشی مثل کوته‌فکری و کوته‌بینی قاطی نکنین، نیست، هرچند اینها بعضی‌هاشون می‌رن اون ور دنیا. می‌گن بالاخره می‌خوایم تکلیفمون روشن بشه، بالاخره بشر آزاد هست یا نیست؟ بالاخره بشر مسئول اعمال خویش هست یا نیست؟ بالاخره روح وجود داره یا نه؟ بالاخره بعد از مرگ جهانی هست یا نه؟ می‌گه این مهمه که جوابش را بداند و این دانستن جواب قاطع، آن قدر مهمه که خیلی به صحت یا عدم صحتش ارزش نمی‌ده. پس این تفاوت بین انسان‌هاست. یعنی منحنی انسان‌ها رو که رسم می‌کنی، یک عده هستند که این رو دارند و به همین دلیل هست که اینها معتقدند بالاخره تکلیف ما رو روشن کن. پدیدۀ دیگه‌ای که توشون می‌گه، می‌گه terror management هست. واکنش انسان‌ها به مرگ، واکنش انسان‌ها به تهدید مرگ، بالاخره بعد از مرگ چی می‌شه؟ این یک شاخص مهم دیگه است. و دیگری mortality (برجستگی مرگ، وقتی یاد مرگ میوفتم واکنشم چیه؟ یک عده می‌گن هیچی. یک عده می‌گن بالاخره نمی‌شه زندگی پوچ باشه، نمی‌شه همین جوری تموم بشه. نمی‌شه آدم این همه جون بکنه و بعد یک دفعه تموم بشه! و اصطلاح قشنگتری که اِلسا فِرِنکِل برونسویگ می‌گه، همسر برونسلیگ معروفه، همسر اِگون برونسویگ. اون می‌گه عدم تحمل به ابهام، می‌گه یک شاخصه توی انسان‌ها. عدم تحملی که نمی‌دونم چی می‌شه؟ کی مقصره نمی‌دونم؟ آخرش چی می‌شه نمی‌دونم؟ توی روابط فردی هم این جوریه، مثلاً آخر این رابطه چی می‌شه؟ نمی‌دونم. بالاخره تکلیف من رو روشن کن. اینها رو بچینیم کنار هم. نیاز به بسته شدن شناختی، انگیزه‌های غیر جهت‌دار آری کوروگلانسکی ، عدم تحمل ابهام فِرِنکِل برونسولیگ اینها رو بگذاری کنار هم، می‌گه اینها که جمع می‌شه روی اون فاکتور و یا ابرفاکتور ثبات سوار می‌شه و وقتی شما اینها رو می‌گذاری، هستۀ مرکزی محفاظه‌کاری ذهن رو می‌سازه و وقتی شما این هسته رو داری، کم کم در جوامع انسانی به سمت جریان‌های اصول‌گرا، راست و محافظه‌کار سوق پیدا می‌کنی. ولی اونهایی که در این شاخص‌ها تکانه‌ای‌تر عمل می‌کنند و شاید اصطلاحش خوب نباشه لق‌تر عمل می‌کنند و ابهام رو قبول می‌کنند، و بعد همینجور که این سیستم با هم تعامل می‌کنه، این افتراق شکل می‌گیره. و حتی John Jost معتقده که این افتراق حتی قبل از اینکه اسم چپ و راست که برمی‌گرده به انقلاب فرانسه وجود داشته باشه و قبل از اینکه حتی در جریان اصل روشنفکری به مفاهیمی مثل تجارت آزاد، بازار آزاد و لیبرالیسم اشاره بشه، از دیرباز توی بشر بوده و یک عده احساس می‌کردند که خیلی باید بچسبیم به اون چیزی که داریم، چون از قبل داشتیم و یک عده هم دوست دارند از این ور و اون ور بپرند و حرکت کنند. یک بحث جدی دیگه، تک تک اینها شاخه درست می‌کنه و اینکه شما به کدام جریان تعلق داری، ذهنتون رو می‌تونین سو بدین. حالا اینکه دیدیم صفات محافظه‌کار گفتیم و صفات لیبرال گفتیم، آیا این بُعد ارزشی داره یا نه؟ مثلاً در جریان IQ، در جریان هوش این جوری گفته می‌شه که اونی که IQ 150 داره نسبت به اونی که IQ 90 هست بهتره، یعنی جهت‌داره یعنی هر چی IQ بالاتر باشه بهتره. این چطور؟ آیا این هم جهت داره؟ یعنی هر چی شما لیبرال‌تر باشین بهتره، یا اصولاً یک نقطۀ بهینه داریم که بین لیبرالی و محافظه‌کاری بایستی؟ اونهایی که معتقدند یک نقطۀ بهینه داریم، یعنی یک جایی هست که بین اینها بهترین حالت روانی هست، به یک عنصر رازآلودی معتقدند به نام GFP، General Factory of Personality، فاکتور عمومی شخصیت. در نظریۀ هوش شما می‌دونین ما یک عنصر G داریم، یعنی صرفنظر از اینکه موسیقی بلدی، شعر خوب می‌گی، ریاضیاتت خوبه، این جوری نیست که بگی من فقط ریاضیم خوبه و توی شعر و اینها ضعیفم. می‌گه نه، ما یک عنصر G یا General داریم و وقتی توی ریاضی خوبی، توی هوش حوزه‌های دیگه هم خوبی و اونی که می‌گی نسبت به خودش داره می‌گه نه نسبت به دیگران، که مثلاً من هوش ریاضی ندارم و هوش کلامی دارم. نه، یک عنصر G داریم. حالا آیا ما یک عنصرG شخصیت هم داریم یا نه؟ اونهایی که GFP می‌گن، می‌گن داریم. یعنی بالاخره بعضی شخصیت‌ها از بعضی شخصیت‌ها سالم‌ترند، خوشبخت‌ترند، موفق‌ترند، آرام‌ترند و کمتر به بیماری‌های روانی مبتلا می‌شن. و بعد سؤال اینه که اگه ما GFP داریم، روی محور لیبرالیزم محافظه‌کار کجاست این منحنی؟ که اونها با توجه به اینکه خودشون لیبرالند، می‌گن این طرفه یعنی طرف لیبرال‌هاست. اونی که وسط وایستاده شخصیت خوبی نیست، اونی که به سمت لیبرال یا به سمت چپ رفته، او سالم‌تره. او کمتر ترومالیزه شده و او کمتر مشکل داره. در صورتی که بعضی‌ها می‌گن اینطوری نیست، این سوی ایدئولوژیک داره نگاه می‌کنه. برای اینکه خودتون خاستگاه لیبرال دارین پرسشنامه‌ها رو یک جوری دستکاری می کنین که این وری بشه. مثلاً یک چیزی بگم، یکی از یافته‌هایی که روی اعصاب همه هست اینه که اونهایی که محافظه‌کارند، احساس شادکامی‌شون نسبت به لیبرال‌ها بیشتره و حالا نشستند این رو تفسیر می‌کنند که چرا این جوریه؟ یعنی چرا اصولگراها و محافظه‌کارها احساس شادکامی‌شون بیشتره. یکی از چیزهایی که هست می‌گن اینها به نوعی وضع موجود رو می‌پذیرند و پذیرایی‌شون از وضع موجود رو قبول داره و سکون و ایستایی و رکود اذیت‌شون نمی‌کنه، برای همینه که دیدند وقتی بحران اقتصادی پیدا می‌شه، وقتی تورم هست، وقتی بی‌عدالتی هست اونی که محافظه‌کاره کمتر شادکامیش سقوط می‌کنه تا اونی که لیبراله. یک پژوهش قوی پشت اینه و موندند که چرا؟! یعنی لیبرال‌ها در اوج رشد اقتصادی، در اوج توسعه حالشون خوبه، ولی وقتی به یک رکود نسبی می‌رسی و اوضاع خراب می‌شه، شروع می‌کنند سریعاً افسرده شدن، میزان بالاتر خودکشی، میزان بالاتر سرخوردگی و بیماری‌های روانی نشون می‌دن. پس اونایی که معتقدند می‌گن ما عنصر GFP نداریم، می‌گن توی کدوم شرایط؟ شرایط نسبیه و شما داری شرایط قرن 21 آمریکا رو به همه جا تعمیم می‌دی! اگه شرایط قرن 21 آمریکا نباشه، اتفاقاً محافظه‌کارها خیلی حالشون بهتره و سلامت روان بیشتری دارند. درسته رشد نمی‌کنند و به فکر توسعۀ ساختمان‌سازی و توسعۀ تکنولوژی نیستند، ولی حالشون خیلی بهتره و اون عنصر S یا stability از عنصر plasticity، این باز بودن در درازمدت در شرایط معمول غیر رشد اقتصادی انفجارگونه غرب صنعتی، اون عنصر بیشتر نمود داره. اینها سؤالات قشنگیه که می‌تونیم بهش فکر کنیم. من فکر می‌کنم این کتاب ارزش تأمل در مورد این قضیه رو داره. امیدوارم تا اینجای کار با من حرکت کرده باشین و راجع به این بیندیشین. منتقدین به اینها می‌گن مدل رویکرد عمومی، general orientation model. که ما یک زیرساخت‌های پنهان روانی داریم که این زیرساخت‌های پنهان روانی ما روی خوشبختی ما، روی تصمیمات ما، روی حرکت ما اثر می‌گذارند و بعداً ما رو به سمت محافظه‌کار یا چپ سوق می‌دن. باز چند اصطلاح توی کتاب هست. مثلاً یک اصطلاحی داره elective affinity، داستان اینه می‌گه انسان‌ها ایدئولوژی‌ها رو همین جوری انتخاب نمی‌کنند، می‌گردند ببینند توی روانشون چی هست و براساس نیازهای روانی‌شون انتخاب می‌کنند. پس انتخاب ما از ایدئولوژی‌ها تصادفی نیست. جمله‌ای رو از آدورنو دارند. الگوی تفکر یک فرد، هر چه که محتوای آن است، انعکاس شخصیت اوست و صرفاً مجموعه‌ای از باورها و یا نظریات نیست که درهم و برهم از محیط ایدئولوژیک استخراج شده باشد. به عبارت دیگر آنچه ما به عنوان باورهای ایدئولوژیک‌مون داریم، برگرفته از زیرساخت‌های شخصیتی ماست. آیا این صحت داره یا نه؟ پس این شد جای سؤال دیگه. یک بحث دیگه، الان یک ساعته دارم صحبت می‌کنم. تا اینجای کار یک بخشی از دیدگاه‌های مدل John Jost رو آشنا شدیم. مدل John Jost هنوز تموم نشده. گفتیم معتقده محافظه‌کاری دو رکن داره، مقاومت در برابر تغییر. اما رکن دیگه هم داره که به نظرم این دیگه رکنش خیلی بحث‌برانگیزتر می‌شه، رد یا پذیرش نابرابری. گروه Jon Jost معتقده که اینها با هم میان، اینها دوقلوهای توأمند. یعنی مقاومت در برابر تغییر، با پذیرش نابرابری با هم هستند. یعنی وقتی از اون آدم محافظه‌کار صحبت می‌کنی که می‌گه نه، اصالت با اون چیزهایی هست که گذشتگان انجام دادند، وقتی ازش می‌پرسی که نظرت راجع به اینکه یکی خیلی درآمد داره و یکی کم درآمد داره، می‌گه دنیا همینه و من هیچ اصراری به توزیع برابر ثروت ندارم. آیا این درسته یا نه؟ این هم یک سؤال جدیه که آیا این دو تا لزوماً باید با هم بیان یا اینکه می‌تونند از هم جدا بشن؟ یادتون هست من یک بحثی رو گفتم “همکاری در انسان‌ها”؟ در اون بحث “همکاری در انسان‌ها” اشاره کردم که کودکان در سنین خیلی پایین وقتی براشون یک توزیع شکلاتی هست و یکی بیشتر می‌گیره، سهم اضافه‌اش رو به اون یکی می‌ده و افرادی امثال Frans de Waal فقید معتقد بودند این توی سخت‌افزار مغز ماست و یک مغز سالم، egalitarian هست، یک مغز سالم برابری طلبه. در صورتی که باز یک عده می‌گن نه این جوری نیست. یعنی ببینین چقدر شاخه شاخه می‌شه و وقتی این شاخه‌ها رو می‌شناسین، اصول روان درمانی، سلامت روان، اینکه تشخیص‌های روان‌پزشکی چی هست، اینکه چی داره حرف چی رو می‌زنه راحت‌تر می‌فهمی. به عبارت دیگه اگه من نسبت به احساس اینکه من درآمدم زیاده و یکی درآمدش کمه و من منم و اون اونه راحتم، این به نوعی منافات داره با سلامت روان. در صورتی که یک عده می‌گن نخیر، این می‌تونه کاملاً از نظر روانی سالم باشه. Arthur Bohart در همون مسئله‌اش اشاره می‌کرد که وقتی شما سه گانه تاریک داری، نیمه تاریک داری، نسبت به این که دیگران فرودستند و یا دیگران امکانات تو رو ندارند بی‌تفاوتی. به نوعی psychopathy و خودشیفتگی رو این جوری تعریف می‌کنه و این ناشی از تروماست. در صورتی که یک عده می‌گن نه. حالا ببین چه جوری اینها توی دل هم می‌ره؟ همونی که به نابرابری اعتقاد داره و از اون ور روی این شاخص‌ها محافظه‌کارتر ملاک می‌زنه، می‌گن به ارادۀ آزاد چقدر معتقدی؟ Sapolsky یادتونه؟ نکتۀ قشنگش اینه، اونها به ارادۀ آزاد بیشتر اعتقاد دارند اگر محافظه‌کار باشند. اینی که لیبراله، کمتر به ارادۀ آزاد معتقده و دِتِرمنیست‌تره. یعنی می‌بینین اینها همش با هم میاد. مثلاً داستان این که اون فرد بیشتر داره، می‌گه من تلاش و همت کردم و زحمت کشیدم. این می‌گه نخیر، determines بوده، ژنتیک بوده، محیط بود هو برای همین استحقاق نداری از اینکه بیشتر داشته باشی. می‌بینین چگونه بحث‌ها در هم تنیده می‌شه، و در نگاه اول نخوایم خیلی ذهن‌خوانی کنیم و نخوایم خیلی توطئه‌محور نگاه کنیم، ولی وقتی Sapolsky یک چیزی می‌گه، مثلاً Sapolsky به نظر میاد توی این محور به سمت برابری‌طلب می‌ره، نوعی جبرگراست و لیبراله و خیلی به سنن اعتقاد نداره. از اون طرف شما ممکنه فرد دیگه‌ای رو داشته باشید که خیلی محافظه‌کاره و معتقده یک اصالتی با باورهای قدیم ما وجود داره و در عین حال به ارادۀ آزاد باور آهنین داره. چیزی که John Jost توش به نظر من اهمیت داره اینه، می‌گه وقتی اینها با هم جدل می‌کنند، شما فکر می‌کنی اشکال شناختیه و اطلاعاتت کمه. وقتی شما مناظرۀ یک لیبرال رو می‌بینی با یک محافظه‌کار، شما می‌گی این شواهد اون رو چرا قبول نمی‌کنه؟! می‌گه اون ته زمینه‌های هیجانی سخت‌افزاری مغز ماست که نمی‌گذاره همدیگه رو کنیم، یعنی وقتی شما احساس می‌کنی من اکی هستم با اینکه نابرابری توی جامعه هست و هرکس زحمت کشیده و حقشه باید برای خودش نگه داره، این یک سوگیری ایجاد می‌کنه، یک فیلتر ایدئولوژیک ایجاد می‌کنه که من بقیه تفسیرها رو همسو با اون می‌بینم. برای همینه شاید شما متوجه شده باشین که با یک عده که جناح مخالف شما هست، نمی‌تونی بحث کنی. مثلاً راجع به همین داستان حقوق LGBTQها می‌بینی همش دعوا می‌شه، یکی از داغ‌ترین و پرتنش‌ترین بحثهاییه که الان در غرب وجود داره، به خصوص همین مسئلۀ ترانس جِندرها که آیا باید اجازه بدیم؟ مثلا اونی که می‌گه من در برابر تغییر مقاومت نمی‌کنم و اصالتی به باورهای گذشته نمی‌دم، می‌گیم بشر چند هزار سال به این نتیجه رسیده بوده که یک زن داریم و یک مرد داریم. حالا می‌خوام سومش و نوع چهارمش رو هم داشته باشم. چه دلیلی داره اونها چون قبلاً بودند، ما باید عین اون رو تکرار کنیم؟! در صورتی که وقتی مغز شما، اون ولوم و اون پیچش به سمت ارزش دادن به عنصر ثبات و تهدید منفی پررنگ‌تر داشته باشی، مقاومت می‌کنه. این گروه پس مثل جاناتان هایت معتقدند که هیجان بنیادین هست که دیدگاه‌های ما رو می‌سازه و به همین دلیل چون این هیجانات به راحتی در انسان‌ها قابل تغییر نیست، این بحثی که بیا گفتگو کنیم و بشینیم، مثلاً در همون کتاب Peter Colman ، کتاب با این چیز شروع می‌شه، می‌گه یک سری طرفداران و یک سری مخالفان سقط جنین بودند و اینها سالها با هم یواشکی و تحت لوا و حمایت یک گروهی جلسات پنهانی داشتند که بشینیم با هم گفتگو کنیم و به یک نتیجه‌ای برسیم. بعد از چند سال گفتگو می‌گن بگین آخرش چی شد؟ می‌گن با هم احترام داریم، با هم دعوامون نشد، خیلی با هم دوست شدیم، ولی هر دو در عقیدۀ خودمون راسخ‌تر شدیم. ما معتقدیم که سقط جنین نباید باشه و طرف مقابل معتقده که کاملاً باید باشه. پس نشون می‌ده وقتی شما اون آجر بنیادین هیجانی رو داشته باشین که یا ژنتیکیه، یا فیزیولوژیکه، یا سیلوان تامکینزی هست. Silvan Tomkins به رشد کودک می‌گفت، مادر و پدر این جوری رشد می‌دادند که انسان‌ها همین جوری نمی‌ارزند، ارزش انسان‌ها نسبت به زحمتیه که می‌کشند و نسبت به کار مفیدیه که می‌کنند. همین عنصر رو توی ذهن شما متفاوت تخمش رو کاشته باشند، براساس سیستم‌های پیچیده وقتی می‌ری بالا، یک دنیا تفاوته. و در واقع می‌گیم هر کار می‌کنم این آدم رو بفهمم نمی‌فهمم، مال این نیست که هوشش کمه، مال این نیست که اطلاعات شما رو نداره، اون آجر سازنده‌اش با شما فرق داره و اون آجر ساخته رو نمی‌تونه درستش کنه. پس تحول اجتماعی چه جور صورت می‌گیره؟ اینها معتقدند تحول اجتماعی با این گفتگوها خوبه و بد نیست، ولی اون پایین باید تغییر کنه. مثلاً ضریب باز بودن افراد به تجارب جدید اون افزایش پیدا کنه، شما می‌بینین بدون اینکه آموزش داده باشین، بدون اینکه کتاب چاپ کرده باشین، بدون اینکه شب‌نامه داده باشین، بدون اینکه بیانیه داده باشین، بدون اینکه حزب داده باشین می‌بینین تمایل عوض می‌شه. یادتونه راجع به ماشین لباسشویی صحبت کردم، Hans Rosling فقید، که ماشین لباسشویی چه تأثیری روی انسان‌ها داشت، می‌تونین این جوری هم نگاه کنین طرز فرزندپروری اینه که همینکه برای بچه تولد می‌گیریم و کادو می‌دیم و می‌گیم امسال هیچ دستاوردی نداشتی، ولی دوستت دارم و قربونت هم می‌رم و برات کادو می‌گیرم، این یعنی داری حرکت می‌دی به اون ور. این خیلی اثربخش‌تر از آموزش‌های ایدئولوژیکه. این دیدگاه این افراده. تا اینجای کار نمی‌دونم چقدر با من همراه بودین، ولی مثلاً Robert Kurzban مخالف اینه. می‌گه من اومدم بررسی کردم. بگذارین مقالۀ Robert Kurzban رو هم براتون بخونم. “Do people naturally cluster into liberals and conservatives?” آیا انسان‌ها به صورت طبیعی، خوشه‌بندی می‌شن به لیبرال و محافظه‌کار؟ Robert Kurzban و Jason Weeden. این رو هم براتون بگم که Robert Kurzban یک کتاب خوب داره، همون فکر کنم گفتم براتون. توی این مطالعه اومده این رو دیده، دیده این همبستگی بالایی که شما می‌بینین، این مثالهایی که گفتم، سقط جنین، توزیع ثروت، کمک به اقلیت‌های جنسی، کمک به مهاجران و … اینها همبستگی بالاش، مختص 20 درصد پولدار سفیدپوست آمریکاییه و هر چی از اون بالا میای پایین‌تر، این مرزها مبهم‌ می‌شه و اون لایه‌های پایین کاملاً درهمه، مثل اینکه کارتها رو بُر زدی دیگه هیچکدوم با همدیگه همبستگی ندارند. او می‌گه نخیر، این داستان اجتماعیه. اینها با هم دیده می‌شه برای اینکه منافع مشترک با هم جمع می‌شه. شما وقتی پولداری احساس می‌کنی جلوی مهاجرها رو باید بگیریم، جلوی اقلیت‌های جنسی رو باید بگیریم چون نظم جامعه رو به هم می‌زنند و نظم جامعه، ثروت من رو خراب می‌کنه و ثروت من که خراب شد چی می‌شه ، اینها همه با هم میان و به همین دلیل ربطی به بیولوژی پایه شما نداره و موقعیت اجتماعی شماست. و یک شاهدی رو در این کتابش داره، در این مقاله‌اش داره و در کتابش داره. می‌گه وقتی اومدم روند این رو نگاه کردم، توی سی سال اخیر این همبستگی‌ها بیشتر شده. یعنی ارتباط کمک به فقرا و آزادی سقط جنین، همبستگیش افزایش پیدا کرده. اگه این بیولوژیک بود، سی سال پیش هم باید این همبستگی رو باید می‌دیدیم. پس اینکه افزایش پیدا کرده، یعنی نشون می‌ده داره اجتماع اینها رو یاد می‌ده به افراد. افراد دارند با هم گفتگو می‌کنند، می‌رن حزب می‌کنند، می‌رن مطالعه می‌کنند، می‌رن دور هم جمع می‌شن و در واقع ممکنه اون مطالعه John Jost نتونسته این قضیه رو شناسایی کنه. تا اینجای کار فکر کنم بس باشه. یکی دو تا نکتۀ دیگه رو هم بگم. اونهایی که میان محافظه‌کاری رو آسیب‌زاگونه می‌بینند، میان مقیاس‌هایی رو مثل فاشیسم، مثل اقتدارگرایی، otoritarialism رو داخلش می‌کنند و می‌گن انتهای اون، dogmatism و اینها می‌شه. اما بذارین چند دقیقه‌ای راجع به روانشناسی تکاملی صحبت کنیم. روانشناسی تکاملی کجا وایستاده؟ این مقاله رو که خدمتتون گفتم، این نکته مهمی که داشت این بود. این رو یادم رفت بگم. این ممکنه الان یک ابهام پیدا بشه. ابهام اینجاست که کتاب Jost بهش می‌پردازه. دو تا چیز رو گفتم کنار هم بودند، مقاومت در برابر تغییر، یعنی پایبندی به سنن و اصالت دادن به آن چیزی که قدیمی‌تره؛ و مقاومت در برابر برابری، یعنی تحمل نابرابری. منتقدان John Jost این رو می‌گن که لزوماً این دو تا با هم نیست. شما آدمهایی رو داری که از نظر اجتماعی، اخلاقی، عمومی کاملاً لیبرالند. پورنوگرافی رو قبول دارند، آزادی جنسی اقلیت‌ها رو قبول دارند، خیلی با مهاجرها مشکل ندارند، ولی در عین حال به شدت طرفدار نابرابری اجتماعی‌اند. به اینها می‌گن libertarian ها یا اون لیبرال‌های کلاسیک. و در واقع حتی اشاره بر این بود که نئولیبرال‌ها هم این جوری‌اند. همین داستانیه که می‌گن اقتصاد رو می‌خوایم و به بقیه چیزها کاری نداریم. John Jost معتقده این جوری نمی‌شه، وقتی بررسی کردم دیدم نئولیبرال‌ها، اونهایی که طرفدار بازار آزادند، طرفدار سرمایه‌داری کاملاً تسلط حاکمیت بازار هستند، اونها هم از نظر اجتماعی محافظه‌کار دراومدند و حتی در پژوهشی که انجام داده بود نشون داده بود افرادی که طرفدار آزادی اقتصادی هستند، با سه شاخص عمده اقتدارگرایی، سنت‌گرایی و همچنین اون همبستگی بالایی وجود داره، در صورتی که منتقدان او می‌گن نه، می‌تونی حالتی داشته باشی که شما محافظه‌کار اجتماعی باشی، محافظه کار اقتصادی نباشی و برعکس. وقتی این دو تا از هم جدا بشه، حرف John Jost اشتباه دراومده بود.پ اجازه بدین یک جمع‌بندی بکنم برای دوستانی که از ابهام گریزانند و می‌گن آخرش چی شد؟ جمع‌بندی من اینه، 1- احساسم اینه که این دوگانه‌ای که John Jost به هم چسبونده و معتقده اینها از یک منشأ مشترک میان، این قدر عمق نداره. یعنی مقاومت انسان‌ها در برابر نابرابری، لزوماً به معنی آزادی اندیشه و آزادی نوآوری نیست. به عبارت دیگه او معتقده پذیرش نابرابری و مقاومت در برابر تغییر اینها دوقلوهای توأم هستند. به نظر من اینها شواهدش ضعیفه. یعنی خیلی‌ها رو ما داریم یا جوامعی داریم که ممکنه دیدگاه خیلی برابری طلب داشته باشند و در عین حال به سنت‌ها هم پایبندند. این یک مقداری می‌لنگه. 2- دومین نکته که راجع به John Jost هست، به نظر میاد اون شاخص‌های روانی که می‌گه خیلی عمیق نیستند، یعنی در مجموع من جمع‌بندی که می‌گم حس می‌کنم Kurzban بهتر می‌گه. 3- نکته سومی که هست، احساس خود من اینه که John Jost یک سوگیری پررنگ لیبرالی داره و در واقع می‌شه گفت چپی داره و قسمت زیادی اون داستان محافظه‌کاری رو با اقتدارگرایی، نوعی فاشیسم و نوعی درهم تنیدگی با حالتهایی مثل پررنگ می‌بینه، در صورتی که کمتر باید اون رو آسیب‌گونه ببینه و کمتر باید اون رو آسیب‌زا ببینه. بالاخره اینکه تکلیف ما باید با روانشناسی تکاملی روشن بشه. روانشناسی تکاملی ایراد جدی داره. روانشناسی تکاملی با وجود اینکه توی جنبه‌هایی کاملاً لیبراله، توی جنبه‌هایی به صورت متناقض کاملاً conservative هست. یعنی چه جوری؟ یعنی همینطور که مثلاً دیدگاه‌های محافظه‌کاری می‌گفتند که تقدیر و تحول به دلیل اینکه قدیمیه، به دلیل اینکه در سنت‌های ما هست و باید باهاش یک جوری مقابله بشه و اصالتی براش نمی‌دیدند، روانشناسی تکاملی برگشته و نوعی اصالت داره می‌بینه برای مقولۀ قدمت، منتها نه اصالتی متکی بر سنت، بلکه اصالتی متکی بر بیولوژی. یعنی می‌گه تفاوت زن و مرد وجود داره، نه به خاطر اینکه سنت هزاران ساله اون رو راه انداخته و باید رعایتش کنیم، بلکه به این دلیل که در سخت‌افزار مغز ما حک شده. این نکته رو مطرح می‌کنه. به همین دلیل روانشناسی تکاملی یک ایراد بنیادین داره. از یک جهت محافظه‌کاره و از یک جهت لیبراله. از یک جهت می‌خواد به یک سری از سنت‌ها پشت پا بزنه و یک حالت سکولار مطلق داره، ولی در عین حال داره بسیاری از نظم موجود رو نه به واسطۀ سنت‌ها، بلکه به واسطۀ زیرساخت ژنتیک و بیولوژیک توجیه می‌کنه. برای همینه که اگه شما کتابهایی مثل لوییز پری رو ببینین، متوجه خواهید شد که اون جریانی که تحت عنوان لیبرال تندرو هست، با روانشناسی تکاملی مشکل داره. یعنی روانشناسی تکاملی رو سرزنش می‌کنه و می‌گه همش می‌گن ژنتیک و بیولوژیکه و این جوری می‌خوان بگن اصالت داره؛ یعنی چیزی که وقتی ژنتیکه و بیولوژیکه اصالت داره، و به همین دلیل باید بهش ارزش داد که این می‌شه تعبیر محافظه‌کارها. منتها من یک اعتراف بکنم، من یکی شخصاً تحملم به ابهام بالاست و نیاز به بسته شدن روانیم پایینه. برای همین اگه حس کنید که آخر بحث به جایی نرسیدیم، من خودم یکی اکی هستم، یعنی حس می‌کنم کتاب رو که خوندم آخرش نفهمیدم که این راست می‌گه یا Kurzban درست می‌گه؟ در واقع آیا این زیرساخت‌ها واقعاً در ذهن ما حک شده و وجود داره، یا اون جور که Silvan Tomkins می‌گه توی کودکی به دست میاد و به راحتی قابل عوض کردن نیست؟ یا اینکه نه، اینها یک شبهه است و بی‌خودی تحت القائات تلویزیون و رسانه و ماهواره و احزاب قرار گرفتیم و اینها ثانویه و روبناست و خیلی جدی نگیر؟ و اصولاً تفاوتهای بنیادی بین آنچه بین ما آدمها، راست و چپ می‌گیم، از نظر زیرساخت روانشناسی وجود نداره. عده مخالف این رو می‌گن. می‌گن اینها رو بگیری تک و تنها نگاهشون کنی و مغزشون رو اسکن کنی و فیزیولوژی‌شون رو بررسی کنی و تست‌های عمیق روانی ازشون به عمل بیاری، تفاوت عمده‌ای ندارند. این تفاوتهایی که می‌بینی، موقعیتی و ناشی از تبلیغات و القائات ایدئولوژیکه. من راجع به این دو تای این فکرها باز هستم و نمی‌دونم کدومشه و فکر می‌کنم بحث رو که ادامه بدیم، روشن‌تر خواهد شد. مثلاً اون کتاب Helen Joyce در مورد ترانس رو که نگاه می‌کنین، کاملاً این سایه رو می‌بینین. بالاخره اینکه انسان‌ها یا زن هستند یا مرد هستند، این یک اصالت دیرینه داره یا یک پدیده‌ایست که محصول نوعی سنته؟ آیا در سخت‌افزار مغز ما حک شده یا حک نشده؟ اینکه این جواب رو چه جوری بپذیریم، بعداً توی مداخلات درمانی نگرش ما به این مسئله تأثیر خواهد گذاشت. اگه اجازه بدین این لایو رو ببندیم. جلسه رو تموم کنیم و فکرمون رو باز بگذاریم ببینیم چی می‌شه؟ شاید این فکر باز کمک کنه مسیر رشد همگی تسهیل بشه. امیدوارم براتون قابل استفاده بوده باشه. یک مقداری سخت بود تقصیر من نیست، واقعاً یک کتاب درسی بود، کتاب درسی عمیق پر از آمار و اطلاعات بود و من سعی کردم به ساده‌ترین وجه ممکن خدمتتون ارائه بدم. از توجه‌تون سپاسگذارم.
Document